شخصا مفهوم خاصی را نمی‌توانم از این فیلم بردارم جز سرگیجه گرفتن واقعی بیننده كه گمان می‌كنم هیچكاك در این مورد كاملا موفق بوده. به هر روی نبوغ، تكنیك‌ و نگاه متفاوت هیچكاك به جهان و سینما واقعا ستودنی است كه این فیلم را بدل به اثری خاطره‌انگیز و تماشایی در ژانر معمایی، فلسفی و تمام تاریخ سینما و ناخودآگاه بیننده می‌كند..

چارسو پرس: شهرت و آوازه‌ هیچكاك بر كسی پوشیده نیست و در این نوشتار سعی در معرفی مولفه‌های اصلی سینمای هیچكاك نظیر تعلیق و دلهره نیست. بی‌شك از مهم‌ترین كارگردانان تاریخ سینمای جهان هیچكاك و مهم‌ترین اثر وی سرگیجه است كه حتی آندره بازن فرانسوی مهم‌ترین منتقد تاریخ سینمای جهان هم آن را ستوده و گفته برخلاف طناب از استعارات و نمادهای ادبیات رها شده و به خود سینما رسیده، اما می‌دانیم وقتی اثری را اكثریت، حتی نام‌های بزرگ تحسین كردند دال بر بی‌ایراد بودن آن نیست و نباید با جوّ مفروض بیننده هم بگوید با این حساب لزوما شاهد اثری خوبم! این موضوع یادآور همان داستان فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگ می‌شود و نمایانگر عدم اعتماد به ‌نفس و خودباوری است. بی‌شك اینها مقدمه‌ بر این نیست كه بگویم با اثری ضعیف طرفیم، اما ایرادهایی هم بر آن وارد است.

داستان فیلم این است كه كارآگاهی به بازیگری جیمز استوارت در اداره پلیس مشغول است كه ترس از ارتفاع دارد و همین موضوع سبب فوت یكی از همكارانش برای نجات وی و اخراج او از اداره پلیس می‌شود، هم‌دانشگاهی سابق او برای تعقیب همسرش كه ظاهرا مشكلات ماورایی دارد، استخدامش می‌كند تا از خودكشی احتمالی او جلوگیری كند، در این تعقیب و ارتباطات با مادلین همسر دوستش آشنا و عاشق هم ‌می‌شوند، اما زن خود را تسخیر شده به دست مادر مادربزرگش نشان می‌دهد و وانمود می‌كند كه ناچار است خودكشی كند، به بالای كلیسایی می‌رود و استوارت چون از ارتفاع می‌ترسد از تعقیب او روی پله‌های كلیسا بازمی‌ماند و ظاهرا زن به قصد خودكشی به پایین سقوط می‌كند، در دادگاه شوهر مادلین و جیمز استوارت، به این دلیل كه برای نگهداری از همسرش كارآگاه استخدام كرده و با شهادت رییس استوارت مبنی بر ترس او از ارتفاع، هر دو تبرئه می‌شوند. 

استوارت افسرده در بیمارستان یا تیمارستان بستری می‌شود، بعد كات عجیبی می‌خورد كه در بیرون زن‌های زیادی را مشابه او می‌بیند تا به یك زن بیشتر مشكوك می‌شود كه خود مادلین است كه تغییر چهره داده كه بعدا می‌فهمیم همان زنی است كه استوارت دیده با نقشه همسر مادلین خود را شكل مادلین درآورده تا همسرش با نقشه‌ای حساب‌ شده موفق به قتل او شود و از ترس استوارت از ارتفاع و شهادت وی سوءاستفاده شده، استوارت با نقش و گریمِ جدید زن مذكور كه خود را جودی معرفی می‌كند ارتباط می‌گیرد، آن زن چون عاشق استوارت‌ است خطرها رامی‌پذیرد و با خواست اصرار استوارت خود را به شكل سابقش در می‌آورد، اما ناگهان از اشتباه گردنبند عتیقه مادلین كه به عنوان دستمزد به او رسیده را برای زیبا كردن بیشتر می‌پوشد، استوارت می‌فهمد اما چیزی به او نمی‌گوید او را به همان كلیسا می‌برد و وادارش می‌كند از پله‌ها بالا رود و می‌گوید متوجه داستان شده، ناگهان راهبه‌ای مخوف وارد شده، معشوقه می‌ترسد، خود را به پایین می‌اندازد و به زندگی خویش و سرگیجه پایان می‌دهد تا اینجا شرحی مختصر یا شاید متوسط از فیلمنامه بود و نقد نبود.

حال كه بخواهم از خود فیلم صحبت كنم، فیلم دو نیمه دارد، قبل از مرگ مادلین، پس از مرگ او و یك كات وحشتناك عمیق كه سرنوشت فیلم را به مخاطب وا می‌گذارد، نیمه اول فیلم ژانری است كه نه متافیزیكی است نه نیست، موضوعی را بیان می‌كند كه مادر مادربزرگ شخصی یا بهتر بگویم روح او می‌خواهد یكی از نوادگانش را تسخیر و قربانی كند تا خود به نوعی به حیات زمینی بازگردد كه فیلم نه این ادعا را تصدیق و نه رد می‌كند، بلكه بیننده را همراه می‌كند تا با هم این موضوع را تحقیق كنند و بسیار عالی مخاطب مانند استوارت واقعا حس، تعقیب‌وگریزها و سرنخ‌برداری‌های یك كارآگاه را تجربه می‌كند، از طرفی موضوع، بسیار جذاب است، موضوعی شخصی نیست، افراد بسیاری كه تجربه مرگ موقت و اغما را داشته‌اند مدعی دیدن اجداد خود هستند كه به قصد حیات مجدد خود آهنگ جان آنان كرده‌ بودند، این موضوع دست‌كم برای نگارنده این سطور اتفاق افتاده كه به قلم زدن تشویق و مجاب شدم.

 استوری‌برد، میزانسن، دكوپاژ و دكورهای همیشه عالی مختص هیچكاك هم در این اثر به كمال خود می‌رسد و با تعقیب‌های خیابانی واقعا فضا لمس می‌شود، همه اینها هم بودند اما اگر موسیقی عالی برنارد هرمان نبود اثر به كمال نمی‌رسید، واقعا بسیار عالی موسیقی با فرم و موضوع عالی با هم همراه شدند تا فرمی عالی پدید آورند. این موسیقی بسیار به بار سرگرم‌كنندگی و معماگونگی و جذابیت اثر افزوده و برخلاف سایر فیلم‌های هیچكاك از جمله ربكا، موسیقی فیلم شخصیت و كاراكتر دارد كه یكی از ستون‌های این معماری عظیم هنری را به دوش می‌كشد. اما هیچكاك نشان داد جرات به پایان رساندن یك اثر ماورایی و موضوع بسیار جذاب و حیاتی كه تاكنون كسی از آن حرفی نرانده را ندارد، نیمه فیلم تمام رشته‌ها را پنبه می‌كند و گناه را بر گردن الستر همسر مادلین می‌اندازد كه اینها نقشه‌های او بوده و من گناهی ندارم، به اصطلاح «كی‌بود كی‌بود من نبودم!» هیچكاك ترسیده یا دچار تردید شده كه كاری كه شروع كرده را تمام كند، نیمه اول سرگیجه گرفته و جای به پایان رساندن آن، نیمه دوم خواسته سرگیجه‌ را با بیننده به اشتراك بگذارد و مشابه نقش اولش از ارتفاع جاودانگی ترسیده و جا زده. نیمه دوم، اثر از یك اثر فرازمان‌ومكانی به یك فیلم پلیسی و جنایی تقلیل پیدا می‌كند، اما چون كارگردان هیچكاك است، باز هم جذابیت‌هایی دارد. 

پس از حادثه سقوط مادلین، دچار بیماری‌های روحی‌-روانی شده، توانایی دیدن و شنیدن ندارد و در تیمارستان بستری ‌است كه پزشك می‌گوید به دلیل افسردگی و حس گناه از شش ماه تا یكسال از این وضع خارج نمی‌شود و چون نامزد سابقش می‌گوید عاشق مادلین بوده كه هنوز این عشق ادامه دارد، پزشك می‌گوید پس موضوع پیچیده‌تر است كه بیننده می‌تواند نتیجه بگیرد مدت زمان بهبودی استوارت بیشتر حتی شاید غیرممكن شود، سپس یك كات عظیم و سرنوشت‌ساز می‌خورد كه استوارت در خیابان مشغول جست‌وجوی مادلین و در ادامه، اتفاقات مذكور است، دیگر دوربین هم سمت تیمارستان نمی‌چرخد. اینجا دو برداشت می‌توان داشت: نخست آنكه استوارت به اغما رفته و جهان‌های خیالی را تجربه می‌كند، این‌گونه كه مادلین را با سختی‌های فراوان پیدا كرده، در این صورت ژانر ماورایی نیمه نخست، با احتیاط بسیار تایید می‌شود، یعنی مادرِ مادربزرگ مادلین موفق به تسخیر و قربانی كردن او شده و حرف‌های الستر همسر مادلین درست بوده و استوارت در خیالش برای رسیدن به مادلین و راست‌انگاری ماجرا تمام حوادث را به نفع خود و عشق خود تغییر می‌دهد، همسر سابق او را جنایتكار فرض می‌كند كه قصد كشتن او را داشته پس گناهی بر او نیست كه با همسرش وارد رابطه شده، زنی كه او می‌خواسته واقعا نمرده و شخص دیگری جای او مرده و هنوز زنده و عاشق اوست فقط باید بگردد، پیدایش كند.

 اینها تنها یك برداشت از این كات سرنوشت‌ساز بود كه می‌توانست درست و جذاب باشد. اگر همسر مادلین در سكانس‌های اولیه در روزنامه نمی‌خواند كه استوارت به دلیل ترس از ارتفاع منجر به كشته شدن همكارش شده و با این زمینه، او را برای تعقیب همسرش انتخاب كند، حال در سویه دوم، باید فرض كرد واقعا حال استوارت خوب و از بیمارستان ترخیص شده كه از فرض اول ضعیف‌تر است، چون پزشك گفت حال او احتمالا دیگر خوب نمی‌شود، همچنین داستان نیمه دوم به قدری احمقانه و مضحك است كه واقعا به خیال ذهن افسردگان و بیماران مشكلات روحی می‌ماند تا داستانی حقیقی، در واقع در سكانسی كوتاه یك كات وحشتناكی می‌زند كه مخاطب را با پایانی باز از نیمه فیلم روبه‌رو می‌كند كه این می‌تواند اوج جنون و نبوغ هیچكاك را برساند، گویا نیمه پسین چیزی بیش از توهمات و خیالات استوارت در تیمارستان نیست. اما با این فرض هم نیمه اول مجهول و ناتمام ‌می‌ماند، نیمه اول فیلم نیمه دومی ندارد، نه با فرض نخست، نه دوم، نه با تغییر سویه فیلم به ژانر جنایی و نه با خیالی فرض كردن آن، هیچكاك مانند ابراهیمی‌ شده كه دو فرزند دارد و بدون وحی الهی و از سر جنون، سر هر دوشان را می‌زند، نیمه نخست را بی‌سر و نیمه دوم را بی‌تن می‌گذارد. 
گرچه نیمه دوم صرف‌نظر از ارتباط با كل و نیمه پیشین خوبی‌هایی دارد: اول اینكه استوارت آنقدر تلاش می‌كند تا معشوق ذهنی خود را بیابد كه نهایتا موفق می‌شود، جسارتش را دوست دارم كه به هر زن شبیه به مادلین نزدیك و با شبیه‌ترین‌شان وارد رابطه می‌شود، اینقدر با اصرارش لباس‌ها، رنگ مو و فرم موی ذهنی نشات‌ گرفته از معشوق پیشین را به او تحمیل می‌كند كه سرانجام موفق می‌شود مادلین خود را بازیابد، حال دیگر برایش تفاوتی ندارد نامش چیست، واقعا شخص اولیه بوده یا خیر، گذشته و آینده‌اش چیست، مهم این است كه تصویر ذهنی‌ از محبوب را یافته، هیچكاك به درستی می‌نمایاند كه عشق فقط تصویری است خیالی و ذهنی و اصالت در فرد مقابل نیست، بلكه در ناخودآگاه است. برای من جالب‌تر می‌شود كه محبوب در فیلم، حتی خیال استوارت كلا نام ندارد، چون مادلین كه نیست در واقع بدل و بازیگرش است، جودی هم نام جعلی او برای فرار از پلیس است، در واقع محبوب او همین كه با تصویر ذهنی‌اش مطابقت داشته باشد، كافی است دیگر نام‌ونشان و هویتش تفاوتی ندارد، این واقعا از منظر روانشناسی گزاره درستی است. هیچكاك كمی شخصیتی زن‌ستیز دارد، یعنی هویت و ماهیت و اندیشه زن هیچ اهمیتی ندارد، فقط باید بلوند، زیبا، كمی اغواگر اما در اختیار و عاشق نقش اولش كه نشانگر ناخودآگاه خود او است، باشد. در واقع زن شخصیتی در فیلم‌هایش نمی‌گیرد كه گاهی این كارگردان را به زن‌ستیزی متهم می‌كنند، نقش زن در فیلم‌هایش نوعی دكور، رنگ‌آمیزی یا زیبایی است كه در خدمت نقش ‌اول‌هایش هستند، نه اینكه هیچكاك نداند شخصیت‌پردازی چیست، گویا واقعا كمی زن‌ستیز بوده كه در فیلم ربكا این خصیصه به اوج می‌ر‌سد. حال شاید عده‌ای تصور كنند در غرب همه فمینیست و خواستار تساوی حق زن و مرد هستند... .

عشق و عشق‌بازی‌های محبوب استوارت در نیمه دوم فیلم به قدری مضحك و مشكوك است كه شاید هیچكاك آگاهانه كد می‌دهد تا بیننده هم شك كند كه در خیال استوارت این اتفاقات رقم می‌خورد. سكانس آخر فیلم بسیار تلخ است، چون منتظریم نوعی جاودانگی از این دو عاشق را حتی در خیال ببینیم، اما استوارت، محبوب را وادار به بالا رفتن از پله‌ها می‌كند تا ترسش از ارتفاع بریزد كه نشان می‌دهد خودخواهی او به عشقش می‌چربد و مانند نامزد سابقش بعد از اینكه مطمئن شده معشوق از آن او شده، حال از چشمش افتاده و خودش برای خودش مهم‌تر است، با این خودخواهی، محبوب دوم یا شانس مجدد هم، به‌طور غیرمنطقی و عجیبی مانند بار اول از اوج كلیسا سقوط می‌كند، این سكانس‌ها به قدری گنگ و مضحك است كه فقط می‌توان فرض كرد استوارت تمام نیمه دوم را خیال كرده یا خواب دیده، حال كابوس در حال تمام شدن است و می‌خواهد از خواب بیدار شود، همواره انتهای خواب هم حوادث غیرمنطقی و نظم جهان میان خواب گویا متلاشی می‌شود. كات مهمی هم افتتاحیه فیلم دارد كه همكارش در تاریكی سقوط می‌كند و او از ارتفاع در ظلمت آویزان است یك دفعه پیش نامزدش ظاهر می‌شود، انگار از كابوس پریده حتی وقتی در مصاحبه از هیچكاك می‌پرسند استوارت چگونه از آن مهلكه وارد اتاق نامزدش شد با طنز تحقیرآمیز همیشگی‌اش گفت: «با پله‌های اضطراری.» در سكانس اختتامیه هم راهبه‌ای مخوف می‌آید، محبوب می‌ترسد، خود را پایین می‌اندازد، با این تفاوت كه دیگر با كاتی مانند كات افتتاحیه روشنایی و آسایشی دیده نمی‌شود و گویا استوارت باید بالای برج كلیسا در ظلمت بین زمین و آسمان در تعلیق یا اغما باشد یا بماند. هیچكاك راهبه‌ را نوعی فرشته مرگ و كلیسا را قتلگاه و محل فریب تصویر می‌كند كه خوب پردازش نمی‌شود و فقط نفرت بی‌دلیل وی از مذهب و الهیات را می‌رساند. در مجموع سرنوشت فیلم به چند كات سرنوشت‌ساز گره می‌خورد كه گویا تصمیم با خود بیننده است كه كدام سویه‌ را انتخاب كند یا اول ببیند، نوعی پایان باز از ابتدای اثر دیده می‌شود، چون ممكن است در همان سكانس اول هم همراه همكارش وقتی از شیروانی آویزان است، سقوط كرده و مرده باشد و كل فیلم ادرا‌ك‌های بعد مرگش باشد، حال انتخاب نام سرگیجه با این تفاسیر نام بسیار برازنده‌ای است. این كات‌ها و پایان‌های باز مرا یاد آینه‌های موازی‌ می‌اندازد كه قرار نیست نشان دهد واقعیت، انتها و اطرافت چیست، از قضا حال یادم می‌افتد یكی از دیالوگ‌های مادلین به استوارت هم این بود كه «انگار از تالاری می‌گذرم كه‌ اطرافش سراسر آینه، در انتهایش ظلمت و قبر من است.» شخصا مفهوم خاصی را نمی‌توانم از این فیلم بردارم جز سرگیجه گرفتن واقعی بیننده كه گمان می‌كنم هیچكاك در این مورد كاملا موفق بوده. به هر روی نبوغ، تكنیك‌ و نگاه متفاوت هیچكاك به جهان و سینما واقعا ستودنی است كه این فیلم را بدل به اثری خاطره‌انگیز و تماشایی در ژانر معمایی، فلسفی و تمام تاریخ سینما و ناخودآگاه بیننده می‌كند..


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: ابونصر قدیمی