یونسکو معتقد است که در انقلاب مردم همدیگر را می‌کشند تا برای نسل آینده زندگی بهتری رقم بزنند در حالی که این‌گونه نیست. این روی دیگر همان گفته معروف بالزاک پیشوای رئالیسم قرن نوزدهمی است که در چرم ساغری با صدایی رسا فریاد برمی‌آورد که انسان‌ها هر گاه خواسته‌اند چیزی به دست آورند، تنها چیزی را با چیزی جابه‌جا کرده‌اند. «به مردمی که برای هیچ دست به تیر می‌بردند، گفتم شما همین الان هم در تابوت‌های‌تان هستید. برای ضربه زدن عجله نکنید.

چارسو پرس: «عشق نوعی نوستالژی بی‌نام‌ونشان است. عشق به کویر یا آبی دریا ممکن و شدنی‌تر به نظر می‌رسد اما به آدم‌ها هرگز.» مطابق دیدگاه اوژن یونسکو تنها عشق است که می‌تواند آهن را خرد کند و غل و زنجیرها را. هیچ‌چیز نمی‌تواند در برابرش مقاومت کند. عشق واقعی ترک نمی‌کند، مشکل نمی‌شناسد، کنار نمی‌کشد، دست کشیدن کار افراد حقیر است. عشق موردنظر او در زیرزمین‌ها، سیاه‌چاله‌ها و محبس‌های روح انسان وجود دارد و چنین عشقی است که همیشگی است. انسان آن را از منفذهای باریک روح به درون می‌‌کشد، در خود می‌پرورد و آنگاه که به عرصه حیات مستقلش پا گذاشت با آن سرفرازی می‌کند.

در این بین رنجش را می‌کشد و اندوهش را چون شیره جان لمس می‌کند. یونسکو آنانی که از عشق می‌نالند یا خود را بابتش ملامت می‌کنند برنمی‌تابد. عشق برای او یعنی چیزی ورای انسان و فراتر از حیات انسان و در نوعی نگاهی ایده‌آلیستی تام فلسفه آفرینش را برای به زندگی درآمدن عشق می‌داند و بس.  می‌گوید: در عرصه زندگی اجتماعی و در نوستالژی غم‌انگیز ارتباطات با دیگر آدم‌ها هم چنان و به‌طور کاملا غیر ارادی، سلین‌وار همه‌چیز را آن بیرون تاریک و یخ‌زده می‌بیند و برای دانستن درون‌شان خیلی خود را به زحمت نمی‌اندازد، چرا که با چشمان طبیعی و غیرمسلح خود و به وضوح و روشنی آب و آبی آسمان بالای سرش می‌بیند که نیمی از مردم امیال تشدید شده یا واپس زده دارند و به درستی و به تنفر تمام و سرسختی معتقد است که اگر امکان فوران یا تخلیه آنها بود، همه همدیگر را می‌کشتند. از منظر جامعه‌شناختی یونسکو آدم‌ها در بستری از تحریک و حسادت‌های کوچک زندگی می‌کنند. تحریکات فرویدی غریزی و حسادت‌های ناشناخته ناشی از خودکم‌بینی و بعضا خودخواهی‌های حقارت‌انگیز. زندگی به زعم اوژن یونسکو صحنه تراژدیک غمباری است که روشنای امیدبخشی در آن جاری و ساری نیست تا انسان بتواند با ته‌مانده‌هایی از امیدهای واهی و رویاهای متوهمانه چشم به فرداهای برنیامده تاریک‌تر از دیروز و امروز بنشیند: «در واقع در وحشت متولد شده‌ایم و در رنج و وحشت از پایان و رفتن زندگی می‌کنیم. در تله‌ای باورنکردنی، غیرقابل قبول و جهنمی.» یونسکو وقتی جنگ را از نزدیک می‌بیند به دور از هر گونه عافیت‌اندیشی به کف خیابان می‌آید و پیش از هر گونه اعلام موضع در جانبداری از این گروه یا آن گروه «مخاصم» فریاد می‌زند که هر دوی‌تان راه را به غلط می‌پیمایید. جنگ و انقلاب برای یونسکو دو مضمون متفاوت نیستند، بلکه دو کفه یک ترازو به شمار می‌آیند، چرا که می‌پندارد وقتی طبقات اجتماعی با هم می‌جنگند نه به دلایل اقتصادی است، نه به دلایل میهن‌پرستانه، بلکه برای آن است که نیاز به جنگیدن دارند. یونسکو معتقد است که در انقلاب مردم همدیگر را می‌کشند تا برای نسل آینده زندگی بهتری رقم بزنند در حالی که این‌گونه نیست. این روی دیگر همان گفته معروف بالزاک پیشوای رئالیسم قرن نوزدهمی است که در چرم ساغری با صدایی رسا فریاد برمی‌آورد که انسان‌ها هر گاه خواسته‌اند چیزی به دست آورند، تنها چیزی را با چیزی جابه‌جا کرده‌اند. «به مردمی که برای هیچ دست به تیر می‌بردند، گفتم شما همین الان هم در تابوت‌های‌تان هستید. برای ضربه زدن عجله نکنید. به زودی هیچ‌کس باقی نمی‌ماند. به آنها گفتم بی‌سر و صدا هم می‌شود متلاشی شد.» انسان‌شناسی یونسکو شاید نقطه عطفی در ابراز عقیده‌های مردی باشد که برای نشان دادن لایه‌های زیرین لبخندهای‌شان نمایشنامه‌های بسیاری را به روی صحنه برده تا به انسان‌ها نشان دهد پشت آن همه لبخندهای تصنعی چه مصیبت‌های شخصیتی صرف یا چه روایت‌های غم‌انگیزی شکل گرفته. داستان‌هایی از یک منظر حقیقی و از یک سو جبارانه و فناپذیر. اوژن از اینکه آدم‌ها زیادی زندگی را جدی می‌گیرند دچار سرگشتگی حیرت‌انگیزی می‌شود که با هیچ منطق و برهان و رستاخیزی نمی‌تواند برای آن پاسخی درخور و اقناع‌کننده بیابد.  «عجیب‌تر از خود زندگی آدم‌هایی‌اند که تا آخرین لحظه خشنود و تسلیمند. چرا از خود نمی‌پرسند که روزی باید بمیرند.» از زندگی و نمایش غم‌انگیز صحنه زندگی که بگذریم، یونسکو به مرگ نیز نگاهی متفاوت‌تر از آنچه در جریان است، دارد. او معتقد است که آدم‌ها چون نمی‌توانند مرگ را به تعویق بیندازند، همدیگر را می‌کشند. همه‌چیز را الکی سرهم‌بندی می‌کنند، چون نمی‌توانند «غیرقابل‌توضیح» را توضیح دهند. نکته‌ای بس ژرف و شگرف. غیرقابل ‌توضیح را توضیح‌دادن بی‌شک نیازمند اندیشه است و روحی بزرگ و نگاهی دور از خودباختگی‌های معمول و روزمره زندگی. زشتی و زیبایی که یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های بشری است، برای یونسکو اما نقطه عطفی است در گونه‌ای از روشن‌بینی محض به دور از هر گونه وسوسه. انتخاب بین این دو هنری است بس متعالی و وارسته که نیازمند ذهنی هوشیار و به دور از هر گونه خطای گزاف‌بینی است و بدین معناست که می‌گوید زشتی یک نعمت و برکت است که به خاطر استثنایی بودن، می‌تواند باعث دگرگونی شکوهمند زندگی باشد. او در درون انسان دنیایی آفتابی می‌بیند که اگر این را می‌دانستند آنگاه زشتی دیگر برای‌شان نه تنها زشت نبود که بسیار زیبا بود. از این منظر سخت‌ترین سرما هم نمی‌تواند در برابر گرمای قلب مقاومت کند. به شرط آنکه بدانیم کدام دکمه را بفشاریم تا روشن شود:  «می‌باید بعد از گذشت از زیبایی، بی‌درنگ زشتی را انتخاب کرد. اگر زشتی نتوانست جذابیتی داشته باشد، مورد توجه قرار می‌گیرد و درباره‌اش نقد می‌نویسند. زمانی که تاریکی محو شد، بی‌معنایی پاک می‌شود و مسیر را باز می‌کند.» 

و چنین است نگاه اندیشناک، مستغنی و فرا زمینی او به شهرت که وسوسه مدام انسان‌هاست: «شهرت تنها موجودی است که از دستمایه خودش تغذیه می‌کند. شهرت بیشتر برازنده اموات است. لباس عاریه‌ای است که بر تن زنده‌ها می‌کنند.» با فلسفه سلیس و روشن یونسکو برای رهایی و رسیدن به آرامشی پایدار و شادمانی سکرآور سرزنده و پیروزبخش، آدمی باید زشتی را برگزیند و گمنامی را.  ستایش رنج و اندوه چیزی نیست که یونسکو با مهتران اندیشه و ادبیات اختلاف نظری داشته باشد. باور دارد که هرگونه خردی با پذیرش رنج آغاز می‌شود و بی‌تردید بیشتر سقوط‌های هولناک انسانی و زوال‌های تدریجی عقل از این مرحله آغاز می‌شود: نپذیرفتن نقش رنج در خردمندی. انسان دیروز با آنکه از آگاهی‌های کمتری به نسبت انسان امروز برخوردار بود اما - حتی شاید ناآگاهانه و رخوتناک- تن به انقیاد و رضا می‌داد و گاه نیز برای پرورش روح اصرار بر پذیرش برخی از آن رنج‌ها را داشت، اما انسان آگاه‌تر امروزی و زودرنج‌تر از دیروز برای کاهش یا نفی رنج به هر شایست و ناشایستی متوسل و جالب‌تر آنکه در این راه رنج‌های بیشتری نیز متحمل می‌شود.  یونسکو انسان را به لحاظ جامعه‌شناختی مشروط می‌داند اما به لحاظ زیستن این را هیچ می‌پندارد و از لحاظ کیهانی ماجرا را بیش از اینها می‌بیند.

انسان‌شناختی یونسکو دامنه‌هایی بس عجیب و غریب دارد. دامنه‌هایی به وسعت آسمان‌هایی که هنوز آدمی نتوانسته آنها را کشف کند. او انسان را تک‌یاخته مبهم و شوریده‌سری می‌داند که کل جهان و همه موجودات و غرایز با انعکاس‌هایی که در او ایجاد کرده‌اند، در آن رسوخ کرده‌اند. به همین دلیل است که نتیجه می‌گیرد که ما تحت‌تاثیریم و هیچ‌گاه چیزی را تحت‌تاثیر قرار نمی‌دهیم.

«تمام زندگی‌مان تکه پاره پیش می‌رود برای رنج نکشیدن باید تسلیم شد. در وهله اول حس نارضایتی است که در ما شکل می‌گیرد و بعد عذاب‌مان می‌دهد. ما از دیگران می‌ترسیم پس خود را به سمت‌شان پرتاب می‌کنیم تا آنها را خلع سلاح کنیم.»

 ///.


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محمد صابری