چارسو پرس: این روزها وضعیت تئاتر کلانشهر تهران به مانند آبوهوایش پر از دود و غبار شده و به اصطلاح نفسش به شماره افتاده است. استعارهای از بحران و نیاز به مداخله جدی نهادهای مسئول. این اکوسیستم آلوده به انواع مواد زائد و خطرناک، نشانهای است از وخامت حال عمومی نهاد اجتماعی تئاتر. دیگر به مانند گذشته نمیتوان درباره تئاتر به لفاظی مشغول شد و نگاه پاتولوژیک و آسیبشناسانه به این پیکر بیمار نداشت. از دل این بحران عمومی تولیدات تئاتری که با مناسبات تولید آثار هنری نسبت مستقیم دارد، آینده ناگواری پدیدار خواهد شد و وظیفه ما است که زنگهای هشدار را به صدا درآورده و تذکار دهیم که این مسیر، فرجامی خوش ندارد و همه را با هم خواهد سوزاند. این هشدارها صد البته اشارهای است تلخ به این واقعیت که در زمانه حاضر بیش از هشدار و تذکار، نمیتوان کار خاصی کرد و انتظار گشایش ویژهای داشت. این انفعال عمومی در مقابله با این حجم از فعالیت و بر صحنه بردن این تعداد اجرا، از تناقضات قابل تامل دوران ما است. در ظاهر امر گویا همه تلاش دارند چیزی را تغییر دهند اما شوربختانه، همه چیز بر مدار همان مناسبات نخنمای گذشته میچرخد و بر حجم ابتذال و سهلانگاری بیش از پیش اضافه میشود.
نمایش اول- ترمینال ۳
لارش نورن نویسندهای است که به فضاهای «غریبآشنا» میپردازد. مفاهیمی چون خاطره، هویت و زندگی روزمره در جهان مدرن و پسامدرن، عنصراصلی این نمایشنامهنویس سوئدی محسوب میشود. «ترمینال ۳» در رابطه با دو زوج است که در یک مکان نه چندان معلوم، مشتاق دیدن فرزند خود هستند. یک زوج برای دیدن فرزندی که در حال متولد شدن است و یک زوج برای دیدن فرزندی که مدتی قبل به دست مرگ، زندگی را وداع کرده و به آرامش ابدی رسیده است. سامان رفیعی در مقام کارگردان تلاش کرده در فضای به نسبت کوچک سالن مهرگان، جهان پیشنهادی لارش نورن را با امکانات محدودی که در اختیار دارد بازنمایی کند اما برای ساختن این فضای رازآلود، به سالن بزرگتری احتیاج است که امکان اجرایی کردن ایدههای نوآورانه و پر از ابهام نویسنده را مهیا کند. رئالیسم انتزاعی و وهمآلود «ترمینال »۳ اگر در یک مکان فشرده اجرایی شود، تمایز آدمها و دیگربودگیشان را ناممکن میکند. به هر حال از یاد نبریم که آثار نویسندگانی چون یون فوسه و لارش نورن واکنشی است هستیشناختی به جامعه مرفه و انتراعیشده اروپای شمالی که این روزها گرفتار بحران هویت است. بنابراین اجرایی کردن این قبیل فضاهای سرد و تاریک شمال اروپا برای تماشاگر ایرانی، به استراتژی دیگری نیاز دارد چراکه مناسبات انسانها در ایران امروز، تفاوتهای معناداری با مردمان اسکاندیناوی دارد.
اجرای سامان رفیعی با تمام تلاشهایی که صورت داده، همچنان نتوانسته یک فضای بسنده از جهان غریبآشنای لارش نورن خلق کند. تلاش بازیگران جوان این نمایش قابل ستایش است اما همچنان تجربه بیشتری برای مواجهه با یکی از مهمترین نویسندگان مطرح اروپا لازم است. رویتپذیر کردن زمانهای مرده نمایشنامه، حسپذیر کردن آن دقایق انتظارهای کشنده و همچنین بازنمایی هویتهای مخدوش و در حال زوال، کاری است بس دشوار.
نمایش دوم- انسان/اسب؛ پنجاه/پنجاه
برشت در نمایشنامه «کلهگردها و کلهتیزها» به مفهوم عدالت میپردازد. اینکه چگونه در غیاب جامعهای عادلانه، انسانها به چنان انحطاطی دچار میشوند که فیالمثل شخصیتی چون «کالاس رعیت» تنها آرمان زندگیاش، داشتن یک قاطر و نپرداختن بهره مالکانه شود، آنهم زمانی که دخترش «نانا» در عشرتکده خانم «کورنا مونتیس»، با دستمزدی ناچیز مشغول کار است و حتی حق آن را ندارد که انعام مشتریان را دریافت کند. برشت به شکل درخشانی نشان میدهد که چگونه برآمدن فیگور رادیکال و شبه انقلابی چون «ایبرین» میتواند به تحلیل رفتن سویه سیاسی تودههای تحت ستم منجر شده و در نهایت به حکومتی تازه تاسیس میدان دهد که با رادیکالیسمی انحرافی، بار دیگر مناسبات ناعادلانه قدیم را به شکلی تازه، بازتولید کند. پروژه مشترک هاله مشتاقینیا و مرتضی اسماعیلکاشی، با نگاهی به جهان برشت اجرا شده است. گو اینکه چندان از لحن طنازانه و تودهپسند برشت خبری نیست و کمابیش با روایتی اکسپرسیونیستی و هذیانی در یک موزه روبرو هستیم که گویی پیش از این اردوگاه مرگ بوده. این اجرا را میتوان ذیل همان سنت روایی پس از جنگ دوم جهانی صورتبندی کرد که نویسندگانی چون «پریمو لِوی» بر آن پافشاری کردند تا روایت از دست رفتگان، به فراموشی دچار نشود.
به لحاظ اجرایی، فضا دو قطبی است. اشارهای بیواسطه به همان تقسیمبندی کاذب و فاشیستی توده مردم در نمایشنامه برشت. اینکه مولفههای نژادی و ناتورالیستی، در اینجا فرم سرها، به کار برساختن ایدئولوژیک نوعی فراماسیون سیاسی و اجتماعی میآید و انسانها را به ابژههایی منقاد قدرت نوظهور و خطرناک تبدیل میکند. فضای موزه در نسبت با تاریخ و حافظه جمعی قربانیان فاشیسم هیتلری، ناگهان با رستاخیز مردگان، بدل به اردوگاه میشود. مردگان بازگشتهاند تا بار دیگر امکان اجرای دستهجمعی یک تئاتر را بیابند. بدنهایی اغلب دفرمه شده، با ژستهایی هراسان و نگاههایی خیره. مردگان لباسهایی متحدالشکل بر تن دارند که هر نوع فردیت و عاملیت را پس میزند و نشانی است از یک زیست اردوگاهی با موجوداتی که به قول آگامبن به حیات برهنه فروکاسته شده و تنها با اعداد از یکدیگر متمایز میشوند. استراتژی مرتضی اسماعیلکاشی در مقام طراح و کارگردان، بازنمایی اکسپرسیونیستی یک هراس جمعی است. بیجهت نیست که در انتها وقتی آن دو محفظه شیشهای کنار هم قرار داده میشود تا فضایی مشترک مابین قربانیان ساخته شود تفاوتها رنگ میبازد و ناگهان موزه بار دیگر تبدیل به اتاق مرگ شده و هولوکاستی دیگر به راه میافتد. لحظه آجیدن اجرا و رفتن از منطق «پنجاه پنجاه» به یک کلیت صد در صدی مرگبار.
این اجرا را میتوان فرمی از متا-تئاتر دانست. یک گروه تئاتری که قرار است نمایشی را بر صحنه آورند، متا-تئاتری که در آن خبری از همدلی و کار داوطلبانه نیست و از قضا همراه است با نوعی اجبار اقتدارگرایانه. برای مثال در طول اجرا مردی را مشاهده میکنیم که لباس نظامی بر تن دارد و مدام مشغول دستور دادن به بازیگران است. او در نقش کارگردان، اسلحه به دست، به اجرایی تمایل دارد که هر نوع مقاومت و اعتراض اجراگران را پس زند. نظام زیباشناسانهای که با زور اسلحه بر صحنه اجرا میشود، از جهان برشت فاصله گرفته و زیست اردوگاهی تودههای بیشکل در گتوها و اتاقهای مرگ را بازنمایی میکند. بدنهایی ماسیده، میلهایی سرکوبشده و عشقهایی به محاق رفته. این است جهانی که در نمایش اجرایی میشود.
همکاری مشترک هاله مشتاقینیا و مرتضی اسماعیلکاشی، تجربهای است قابلاعتنا در تولید تئاتر با هنرجویانی که قرار است در یک پروژه طولانی مدت مشارکت کنند. نوعی تمرین زیستن جمعی که قرار است روایتگر جهانی باشد که مردگان بازگشتهاند تا امیدهای فراموششده را بار دیگر زنده کنند، حتی در اتاقهای گاز وقتی در انتظار مرگ هستند. در مقابل مامور شکنجه اردوگاه که اسلحه به دست، قدرت پیشوا را به رخ میکشد. در همان فرا رفتن از دوگانههای کاذب «کلهگرد یا «کلهتیز» بودن و بدل شدن به یک کلیت صد در صدی سیاسی از قربانیان اردوگاههای نظام فاشیستی. به هر حال در برهوت اجراهای بیرونق و بیمسئله، نمایش «انسان/اسب، پنجاه/پنجاه» غنیمت است و تماشایی.
نویسنده: محمدحسن خدایی