کوپر در روایت غیرخطی «مایسترو» دوران آشنایی لنی و فلیسیا را که در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه میلادی می‌گذرد، با تصویر سیاه و سفید به نمایش می‌گذارد. او برای آنکه مخاطبش را بیشتر به آن فضا نزدیک‌تر کند، شکل روایت و نمایش رابطه این دو را با استفاده از قطعات خود برنستاین به طور ویژه از موزیکال‌هایش به فیلم‌های موزیکال دوره طلایی امریکایی نزدیک کرده است.

چارسو پرس: پیش از هر چیز باید بدانید که «مایسترو» در وهله نخست برای امریکایی‌ها فیلم مهمی است. لئونارد برنستاین که بردلی کوپر بلندپرواز در دومین تجربه کارگردانی‌اش به سراغ شرح حال زندگی او رفته است، موسیقیدان برجسته و مهمی بود؛ اما برای درک بیشتر او، زندگی شخصی و حرفه‌ای‌اش، به‌خصوص از جنبه‌ای که بردلی کوپر به آن پرداخته است، اول باید امریکایی باشی و بعد با کار این موسیقیدان چندبعدی بزرگ خوب آشنا باشی. مایسترو برنستاین برای امریکایی‌ها شخصیت مهمی در عرصه موسیقی بود. همان‌طور که فیلم کوپر از قول یکی از استادان روسی او به آن اشاره می‌کند، برنستاین مهم‌ترین رهبر ارکستر امریکایی، اولین رهبر ارکستر امریکایی بود که به شهرت جهانی دست یافت و همین‌طور اولین امریکایی بود که رهبر یک ارکستر سمفونیک مهم شد. و خب موسیقی «داستان وست‌ساید» (West Side Story) را ساخته است که برای امریکایی‌ها سمبل مهم است. برنستاین کارهای بزرگی برای اعتبار موسیقی کلاسیک امریکا در سطح داخلی و جهانی و همین‌طور در عرصه نمایش موزیکال، موسیقی فیلم، آموزش و معرفی گوستاو مالر، آهنگساز و رهبر ارکستر و یکی از برجسته‌ترین آهنگسازان دوره رمانتیک پسین که کارش در حیات او چندان مورد توجه قرار نگرفت. علاقه برنستاین به کار مالر با شور و هیجان خاصی که در رهبری ارکستر وجود داشت و خوانش مدرنی که از کارهای مالر داشت، نام مالر را در سال‌های زیست حرفه‌ای پربار برنستاین بر سر زبان‌ها انداخت و به امریکایی‌ها معرفی کرد. نقد فیلم «مایسترو» را در این مطلب می‌خوانید.

لئونارد برنستاین زمانی قدم به عرصه جدی موسیقی کلاسیک گذاشت که در سال ۱۹۴۳ برونو والتر، موسیقیدان آلمان که قرار بود به عنوان رهبر ارکستر مهمان فیلارمونیک نیویورک قطعاتی از چند موسیقیدان بزرگ کلاسیک جهان از جمله واگنر و ریچارد واگنر و ریچارد اشتراوس را به روی صحنه ببرد، به دلیل بیماری نتوانست خودش را به این اجرا برساند و برنستاین با یک تماس تلفنی دور از انتظار خبردار شد که باید بدون تمرین جای او را به عنوان رهبر ارکستر فیلارمونیک نیویورک بگیرد. او به تازگی دستیار رهبر ارکستر فیلارمونیک نیویورک شده بود و ساخت موسیقی چند نمایش موزیکال از جمله «در شهر» (On The Town) که آن زمان بیشتر از سایرین بر سر زبان‌ها افتاده بود، در کارنامه هنری‌اش داشت؛ کارنامه‌ای که هنوز او را اقناع نمی‌کرد.

هشدار: در نقد فیلم «مایسترو» خطر لو رفتن داستان وجود دارد

به خاطر تمام این دلایل است که بردلی کوپر که در اولین تجربه کارگردانی‌اش باز هم به سراغ سوژه‌ای موسیقی‌محور اما در عرصه عامه‌پسند امریکایی رفته بود، به همراه استیون اسپیلبرگ که سال گذشته نسخه تازه‌ای از «داستان وست‌ساید»، موزیکال دیگری از برنستاین را ساخت، و مارتین اسکورسیزی، قله‌های سینمای امریکا تصمیم بگیرند زندگی این موسیقیدان مهم امریکایی را به روی پرده ببرند. به هر حال، جهان موسیقی امریکایی را به سبک‌های عامه‌پسندترش می‌شناسد و تنها مخاطبان حرفه‌ای سینما، موسیقی و نمایش موزیکال هستند که می‌دانند امریکا هم غول‌ها و نوابغی در عرصه موسیقی دارد. البته، زندگی شخصی برنستاین و گرایش دوگانه جنسی او هم که کوپر تا حد زیادی برای نمایش زندگی این موسیقیدان به آن تکیه کرده است، بی‌تأثیر نبوده است.

درباره فیلم «مایسترو»؛ زندگی دوگانه یک نابغه موسیقی

«مایسترو» دقیقاً از جایی شروع می‌شود که برنستاین جوان به لطف شانس، و طبعاً استعداد، رهبر ارکستر فیلارمونیک نیویورک می‌شود و یک‌شبه عکسش روی جلد مهم‌ترین نشریات امریکایی می‌رود. البته در ابتدای فیلم ما برنستاین هفتاد و اندی ساله را می‌بینیم که در حال نواختن پیانوست و یک گروه فیلمبرداری ظاهراً در حال ساخت مستندی از او هستند. او تا پیش از این با اینکه نمایش موزیکال کار کرده است، چنانچه در فیلم هم به آن اشاره می‌کند، هنوز کار جدی نکرده است. برنستاین جایی بین علاقه به روی صحنه بودن در مقام مایسترو و آهنگسازی که به خلوت‌گزینی احتیاج دارد، ایستاده بود و این دوگانگی در زندگی شخصی‌اش هم وجود داشت. وقتی شانس در خانه‌اش را می‌زند، او هنوز تصمیم نگرفته است دقیقاً چه می‌خواهد باشد. همان‌طور که در زندگی شخصی‌اش نمی‌تواند تصمیم بگیرد که دگرباش باشد یا با یک زن ازدواج کند و تبدیل به مرد خانواده شود. به هر حال، آن زمان آزادی جنسیتی هنوز پذیرفته‌شده نبود، حتی برای نابغه‌ای مثل برنستاین، و او هم همچون هر چهره شاخص دیگری، به قول استاد روسی‌اش، نیاز به سر و سامان دادن زندگی‌ و در واقع یک ویترین بیرونی داشت، به‌خصوص اگر می‌خواست به جز آهنگساز فیلم و موزیکال، رهبر ارکستر باشد که از نگاه استادانش برایش ساخته شده بود.

بدین ترتیب، فلیسیا مونتالگره وارد می‌شود؛ تنها زنی که ما در فیلم بردلی کوپر، او را به عنوان معشوقه برنستاین می‌بینیم که در همین احوالات وارد زندگی او و در سال ۱۹۵۱ همسرش می‌شود. فلیسیا منونتالگره با اصالت کوستاریکایی هم زمانی با لنی (نزدیکان برنستاین او را لنی صدا می‌زدند) آشنا می‌شود که هنوز بازیگر علی‌البدل صحنه است و شانس مثل لنی هنوز در خانه‌اش را نزده و خب، همان‌طور که خودش می‌گوید زن است. دیروز و امروز فرقی نمی‌کند، درخشیدن و به شهرت رسیدن زنان در عرصه هنر در فضای غالباً تحت سلطه مردان همیشه کار سختی است. اما کوپر با اینکه اشاره ظریفی به این نکته می‌کند و در ادامه هم سعی می‌کند به مسئله در سایه بودن یک زن ولو هنرمند و بااستعداد در برابر یک مرد هنرمند و بااستعداد بپردازد، بیشتر روی نبوغ و آشفتگی‌های شخص برنستاین متمرکز است. در واقع، بیشتر نمی‌تواند تصمیم بگیرد به کدام وجه بپردازد. اگرچه حضور کری مولیگان در نقش فلیسیا که به احتمال زیاد اسکار بهترین بازیگری را به خاطرش دریافت می‌کند، در قصه منفعل نیست، اما فیلم درباره برنستاین است؛ حتی با اینکه فیلم با یاد و تصویر فلیسیا در ذهن لنی و ابراز دلتنگی برای او شروع می‌شود.

مقاومت در برابر مردی با نبوغ، شور و هیجان، ظاهری دلنشین و جذابیت برای هر زنی سخت است؛ حتی زنی که خودش هم بلندپرواز باشد. و فلیسیا هم از این قاعده مستثنا نیست. ملاقات او و لنی در یک مهمانی، از آن مهمانی‌های پر از مرد و زن هنرمند و زیبا که از یک گوشه‌اش صدای پیانو می‌آید و از گوشه دیگرش بخشی از یک نمایش موزیکال اجرا می‌شود، صرف‌نظر از گرایش جنسی لنی، به‌سرعت به یک رابطه عاشقانه تبدیل می‌شود. ما البته در فیلم کوپر زیاد تردید لنی در نزدیک شدن به فلیسیا را نمی‌بینیم. هر دو به یک اندازه به سرعت شیفته هم می‌شوند و قدم به سفری خیال‌انگیز می‌گذارند.

کوپر در روایت غیرخطی «مایسترو» دوران آشنایی لنی و فلیسیا را که در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه میلادی می‌گذرد، با تصویر سیاه و سفید به نمایش می‌گذارد. او برای آنکه مخاطبش را بیشتر به آن فضا نزدیک‌تر کند، شکل روایت و نمایش رابطه این دو را با استفاده از قطعات خود برنستاین به طور ویژه از موزیکال‌هایش به فیلم‌های موزیکال دوره طلایی امریکایی نزدیک کرده است؛ از مهمانی محل آشنایی لنی و فلیسیا و اجرای دو خواننده زن تا وقتی که ما این دو را می‌بینیم که برای آشنایی با کار و استعداد یکدیگر سر از صحنه نمایش درمی‌آورند و یک جا نمایشی را که فلیسیا در آن بازیگر علی البدل است، با هم تمرین می‌کنند و جایی دیگر در تدوین و نمایشی غیرواقعگرایانه، موزیکال «در شهر» برنستاین روی صحنه اجرا می‌شود؛ فلیسیا هم تماشاگر و هم بخشی از اجراست و ما بردلی کوپر را می‌بینیم که می‌رقصد و لنی واقعی را به فلیسیا نشان می‌دهد. مگر می‌شود چنین رابطه‌ای به وصال نرسد؟

درباره فیلم «مایسترو»؛ زندگی دوگانه یک نابغه موسیقی

بعد از این ما خانواده برنستاین را می‌بینیم. لنی و فلیسیا دیگر شخصیت‌های مهمی هستند، فلیسیا ستاره برادوی و بازیگر سینماست و لنی دارد «داستان وست ساید» را می‌سازد و «در بارانداز» (On The Waterfront) الیا کازان را هم ساخته است. این زوج حرفه‌ای صاحب فرزند شده‌اند و حالا روزنامه‌نگاران به خانه‌شان می‌آیند تا زندگی باشکوه و حرفه‌ای این زوج را ثبت کنند. اینجا ما آغاز در سایه رفتن فلیسیا را می‌بینیم. در یک پلان زیبا کری مولیگان را از دور می‌بینیم که در سایه لنی در حال رهبری قرار گرفته است و عاشقانه اما با نگرانی انگار دارد او را تماشا می‌کند. فلیسیا کار بازیگری‌اش را می‌کند، اما در گفت‌وگو با خبرنگاران بیشتر از لنی و کارهای بزرگش می‌گوید و حتی به قول لنی، برنامه کاری‌اش را بهتر از خودش از بر است. لنی با ترکیبی از غرور و تواضع لبخند می‌زند و فلیسیا از این می‌گوید که با وجود وظایف مادری و کارهای بی‌شمار همسر بزرگ هنرمندش، دیگر وقت چندانی برای خودش باقی نمی‌ماند؛ او حالا همسر لئونارد برنستاین بزرگ، مادر فرزندان او و مهم‌تر از همه، مشوق، منبع الهام و انگیزه اوست.

از آنجا که فیلم روایت سرراستی ندارد، و خب نباید خیلی هم طولانی شود، ما تمام جزئیات زندگی لنی و فلیسیا را نمی‌بینیم. نگاهی بسیار گذرا به حرفه بازیگری فلیسیا می‌شود و باقی فیلم بیشتر به لنی می‌پردازد که هرچه بزرگ‌تر می‌شود، هم صدایش تودماغی‌تر می‌شود و هم هم دگرباشی‌اش برمی‌گردد و طبعاً یشتر از فلیسیا فاصله می‌گیرد. فلیسیا با آگاهی از گرایش جنسی لنی با او ازدواج کرده است اما از او انتظار دارد روابط خارج از ازدواجش را پنهانی پیش ببرد که لنی آزاد و بی‌مرز طبعاً این کار را نمی‌کند و فلیسیا بیشتر و بیشتر در حاشیه قرار می‌گیرد. البته، لنی مرد خانواده هم هست. او آشکارا به فلیسیا و فرزندانش عشق می‌ورزد و به گفته خودش، کل نظم زندگی‌اش و حتی لباس پوشیدنش را مدیون فلیسیاست؛ و ما اصلاً قرار نیست او را به خاطر آنچه هست سرزنش کنیم یا دوست نداشته باشیم. البته در تصویری که کوپر از او به نمایش گذاشته، نزدیک شدن به لنی واقعاً سخت است. شاید هم او عامدانه این کار را کرده است که دقیقاً سردرگمی این شخصیت را به عنوان نابغه‌ای بایوسکشوال نشان دهد. آنچه کوپر در نمایش آن موفق شده است، فاصله‌ای است که به‌تدریج بین لنی و فلیسیا می‌افتد. در یک سکانس طولانی که دوربین یک‌جا قرار گرفته و از دور لنی و فلیسیا را نشان می‌دهد ما شاهد بحث و دعوای این زوج هستیم، در حالی که فلیسیا دیگر از روابط آشکار لنی با مردان دیگر خسته و کلافه است، و او را متهم به بی‌عشقی می‌کند. در تمام این لحظات، ما حتی یک لحظه هم به چهره بازیگران نزدیک نمی‌شویم.

مشکل از زیاده پراکنده بودن قطعات پازل زندگی برنستاین است که انگار در دو ساعت جا نمی‌گیرد. کوپر نهایت تلاشش را می‌کند که هم نبوغ برنستاین و چگونگی شکل‌گیری بعضی از آثار مهمش مثل Mass و حضور بر صحنه به عنوان رهبر ارکستر نشانمان دهد -در یک سکانس درخشان طولانی که ظاهراً بعد از دعوای او با فلیسیاست، یکی از مهم‌ترین اجراهای برنستاین در مقام رهبر ارکستر را به نمایش می‌گذارد (کوپر برای بازی‌ در این صحنه از جان مایه گذاشته است) و عشق دوباره بین لنی و فلیسیا زنده می‌شود («تو تو دلت نفرت نیست؛ عشقه، عشق عزیزم»)- و هم موقعیت پیچیده فلیسیا را که هم لنی را تحسین می‌کند و عاشقانه دوستش دارد، هم نمی‌تواند تحمل کند که لنی آن هم به طور عمومی با مردان دیگر رابطه داشته باشد.

ما با زنی طرف هستیم که این توانایی را دارد که پیچیدگی‌های روان و شخصیت کسی مثل لئونارد برنستاین را درک کند، ولی انتظارش از آدم بزرگی مثل او این است که خودش را جمع و جور کند. لنی از سوی دیگر سراسر شور و رهایی است. هم در بالاترین سطح موسیقی می‌سازد و روی صحنه می‌برد، هم در مهمانی‌ها با پسرهای جوان لاس می‌زند و کوکائین مصرف می‌کند، هم فلیسیا و فرزندانش را عاشقانه دوست دارد و هم مجبور است به دخترش دروغ بگوید تا شایعات درباره روابطش با مردان را باور نکند. البته نه فیلمساز نه لنی خیلی هم اصرار ندارند خیال بچه‌ها را از این بابت راحت کنند. بنابراین، همه از جایی می‌پذیرند که لئونارد برنستاین همین است. اختلاف میان این زوج و مشکلات این خانواده به شکوه و وقار موسیقی کلاسیک به نمایش گذاشته می‌شود، این‌ آدم‌ها در دهه پنجاه و شصت زندگی می‌کنند، و آدم‌های متشخص و سطح بالایی هستند. اختلافاتشان را با فحاشی و شیشه شکستن و چیزی را به هم پرتاب کردن حل نمی‌کنند. در نهایت احترام از هم فاصله می‌گیرند و ازدواج و خانواده‌شان را حفظ می‌کنند. در این فاصله، فلیسیا سعی می‌کند روی خودش و کارش متمرکز شود، و حتی جایی اشاره‌ای گذرا به رابطه او با مرد دیگری می‌شود که فلیسیا آشکارا علاقه‌ای به حرف زدن درباره آن ندارد و فیلمساز هم این بعد زندگی او را نشانمان نمی‌‌دهد. او یک زن عاشق کلاسیک تمام‌عیار است.

درباره فیلم «مایسترو»؛ زندگی دوگانه یک نابغه موسیقی

وجه دراماتیک این عاشقانه موزیکال از جایی شروع می‌شود که فلیسیا شاید به خاطر بی‌توجهی به خودش خیلی دیر می‌فهمد که سرطان سینه‌اش به ریه‌اش سرایت کرده و با وجود امید دادن پزشکان وقت زیادی برای زندگی کردن ندارد. یک لحظه ما کری مولیگان آراسته و شیک را می‌بینیم که بعد از باخبر شدن از سرطان پیشرفته‌اش به یکباره فرو می‌ریزد و در آغوش همسرش زار می‌زند، و لحظاتی بعد او را در مراحل شیمی‌درمانی با روسری بسته بر سر که با نگاهی خالی از امید به دوردست خیره شده و در انتظار مرگ است. لنی در این دوران تا آخرین لحظه کنار فلیسیا می‌ماند و تماشای نزدیک شدن همسر همیشه استوارش به همان اندازه که برای او سخت است، برای ما هم هست. شاید می‌خواهد جبران تمام زمان‌هایی را بکند که از این زن بزرگ فاصله گرفته است. فیلمساز کسی را سرزنش نمی‌کند. ما از زاویه نگاه او شاهد زندگی یک نابغه تمام‌عیار هستیم که چاره‌ای جز زندگی کردن خود حقیقی‌اش ندارد؛ حتی اگر این به قیمت از دست رفتن عزیزترین کسانش تمام شود. یکی از زیباترین لحظات این بخش فیلم زمانی است که لنی و فلیسیا مثل اوایل آشنایی روی چمن می‌نشینند و به هم تکیه می‌دهند؛ وقتی لنی به فلیسیا می‌گوید: «عزیزم، کاملاً به من تکیه کن. وزنت رو بنداز روی من.»

و اما درباره بردلی کوپر. اینکه او را از فیلمی مثل «خماری» در این حد و قامت ببینیم، شگفت‌انگیز است. او با فیلم موفق «تولد یک ستاره» یا «ستاره‌ای متولد می‌شود» علاقه ویژه‌اش به موسیقی را نشانمان داد و آنجا در نقش یک موزیسین موفق دچار اختلالات روحی درخشید، البته انتقاداتی هم به بازی‌اش وارد بود مثل لحن و لهجه‌اش که باورپذیر بودنش را برایمان سخت می‌کرد، اما این تأثیری در شیمی فوق العاده میان او و لیدی گاگا نداشت. و نسخه مدرن «تولد یک ستاره» به اعتقاد بسیاری تبدیل به بهترین نسخه این قصه دردناک عاشقانه شد. بعد از تماشای «مایسترو» آن احساس شگفت‌انگیز و دردناکی که از قصه عاشقانه «تولد یک ستاره» تجربه می‌کنی، شکل نمی‌گیرد. البته می‌تواند بسته به سلیقه موسیقایی افراد باشد؛ گرچه نمی‌توان جادوی آن فیلم و شیمی فوق‌العاده میان کوپر و لیدی گاگا را کتمان کرد و آن ساوندترک فوق‌العاده. از سویی می‌گویند، کارهای یک فیلمساز را نباید با هم مقایسه کرد. اما از آنجا که کوپر در هر دو تجربه کارگردانی‌اش روی موسیقی و زندگی موسیقایی دو هنرمند دست گذاشته، که در یکی مردش در عشق به معشوق خودش را ویران می‌کند و در دیگری زن، نمی‌توان این دو فیلم را در برابر هم قرار نداد. مشخصاً کوپر به این سوژه خاص علاقه‌مند است.

او در «مایسترو» یک موسیقیدان موسیقی کلاسیک است و به طرز غریبی گریم در هر دو نقش روی او می‌نشیند. هم گریم او در «تولد یک ستاره» یک راکر واقعی ازش ساخته و بازی بدنش با آن قوز و شلی الکلی بودنش را خوب درآورده، هم در «مایسترو» با اینکه انتقادات زیادی به گریم بینی شخصیت برنستاین شده است (منتقدان با بزرگ جلوه دادن بینی یهودی‌اش مشکل داشتند)، بردلی کوپر به خصوص در سال‌های پیری برنستاین کاملاً فراموش می‌شود. در ابتدای فیلم که برنستاین در هفتاد سالگی می‌بینیم طراحی گریم چهره و گردن به قدری قوی است که باور می‌کنی این بدن پیر بدن خود کوپر است. اگر صدای تودماغی کوپر نبود، هیچ ایرادی به تصویری کاریزماتیکی که او از یک انسان آزاداندیش خوش‌مشرب خوش‌رو پرشور به نمایش گذاشته است، هیچ ایرادی نمی‌شد گرفت.

کری مولیگان که احتمالاً بهترین نقش زندگی‌اش را بازی کرده است. او در ارائه نسخه نمایشی فلیسیا مونتالگره به عنوان زنی روشنفکر، مغرور، عاشق، باوقار و باصلابت که سرطانش را باور نمی‌کند، از تمام نقش‌هایی که تا به حال بازی کرده، چند سر و گردن بالاتر ظاهر شده است. یک معصومیت و مهربانی خاصی در چهره اوست که در تمام نقش‌هایش کار می‌کند، اما اینجا ما با یک کری مولیگان متفاوتی مواجهیم؛ کسی که با نقشش عجین شده و در جلد شخصیت واقعی فرو رفته است. در نمایش وجه عاشقانه او به مراتب از کوپر قوی‌تر عمل می‌کند و این دقیقاً به خاطر عشق یکپارچه فلیسیا به لنی و عشق تقسیم‌شده لنی به اوست؛ یا این حقیقت که عاشقی شغل زنان است. یا کوپر یا مولیگان اسکار بهترین بازیگری را می‌گیرند. برای آنکه به کارگردانی کوپر امتیاز بالایی داد، هنوز زود است اما نور و فیلمبراداری تحسین‌برانگیز است. همین‌طور طراحی لباس و صحنه که در نمایش دهه چهل، پنجاه و شصت کاملاً موفق عمل کرده، و گریم که آن هم این احتمال را دارد که اسکار بگیرد.

معمولاً روایت غیرخطی انتخاب درستی برای نمایش چنین قصه‌هایی است اما فیلم به همین خاطر انسجامش را از دست می‌دهد. دوست داری چیزهای بیشتری از وجوه مختلف زندگی این زوج بدانی. فیلم نمی‌تواند هم درباره نبوغ و زندگی برنستاین باشد، هم رابطه ویژه‌اش با فلیسیا. در عین حال، اگر کوپر تصمیم می‌گرفت فقط از زاویه زنانه به این قصه بپردازد، احتمالاً مثل بسیاری از فیلم‌های به‌خصوص زندگینامه‌ای که به‌گونه‌ای به حوزه حقوق زنان مربوط می‌شود، در دام کلیشه می‌افتاد. و خوشبختانه این اتفاق برای «مایسترو» نیفتاده است. فیلم شاهکار نیست؛ کمی بلاتکلیف است. بخش سیاه و سفیدش به مراتب از بخش‌های دیگرش بهتر و زیباتر است؛ آن‌قدر که دوست داری بیشتر باشد. شاید برای هر مخاطبی نباشد؛ به‌خصوص مخاطب ایرانی اما علاقه‌مندان به موسیقی حتماً لذت خود را از آن خواهند برد و زنان مدافع حقوق زنان، به‌خصوص زنان هنرمند با آن همذات‌پنداری خواهند کرد.

///.


منبع: دیجی‌مگ
نویسنده: یلدا حقشناس