هر بار آن تپه‌های پر برف را با ساندرا بالا و پایین می‌کنیم این تردید رهایمان نمی‌کند که این زن کدام‌یک از اینهاست: زیادی باهوش است و یا زیادی صادق؟ جواب این سوال را نمی‎دانم، ولی این را می‌دانم که ژوستین تری‌یه زنی باهوش است که به وجوهِ تاریک و روشنِ آدم‌ها و روابطشان سرک می‌‎کشد و از رهگذرِ این روابط نشان‌مان می‌دهد که چقدر واقعیت یا برداشتمان از واقعیت می‌تواند متزلزل باشد.

چارسو پرس: توپی از روی پله‌هایی‌ چوبی قل می‌خورد، سقوط می‌کند و به زمین می‌افتد و ما واردِ جهانِ آناتومی یک سقوط ساختۀ ژوستین تری‌یه می‌شویم؛ جهانی که پس از تمام شدنِ فیلم هم دست از سرمان برنمی‌دارد. فیلم به ظاهر یک درامِ دادگاهی است و به چند و چونِ سقوطِ منجر به مرگِ یک مرد، سموئل، و به احتمالِ نقش داشتنِ همسرِ او، ساندرا، در وقوعِ این حادثه می‌پردازد؛ با وجود این، وقتی قصه جلوتر می‌رود متوجه می‌شویم که با یک درامِ صرفِ دادگاهی- مانند آنچه که در نمونه‌های هالیوودی دیده‌ایم- طرف نیستیم و به نظر می‌رسد واکاویِ روز حادثه بهانه‌ای است برای پرداختن به پیچیدگی‌های روابطِ انسانی. اولین دیالوگی که از زبانِ ساندرا– خطاب به دخترِ دانشجویی که برای مصاحبه با او به خانه‌اش آمده- می‌شنویم این است: «چی رو می‌خوای بدونی؟». گویی این سوالی است که تری‌یه در لحظه‌لحظۀ نوشتن و ساختنِ این فیلم و حتی بعد از پایانِ فیلم از مخاطب‌ها، به‌خصوص مخاطب‌های تشنۀ پاسخ‌های سرراست و محکمه‌پسند، می‌پرسد و خود در پاسخِ این سوال به شکلی کنایی و رندانه همه چیز را می‎‌گوید و در عین حال هیچ چیز نمی‌گوید! اما چرا تری‌یه از پاسخ قطعی دادن طفره می‌رود؟

بیایید دقیق‌تر به مصداق‌های این گفتن/نگفتن‌ها بپردازیم. در همان سکانسِ افتتاحیه دختر دانشجو ساندرا را به حرف‌های قبلی‌ خودش ارجاع می‌دهد و می‌گوید «تو معتقدی برای خلقِ داستان، اول به یه چیزِ واقعی نیاز داری و گفته‌ای کتاب‌ها ترکیبی از واقعیت و خیال‌اند و این خواننده است که باید تشخیص بدهد واقعیت کدام است و خیال کدام…». جلوتر که می‌رویم و گره‌های قصه کم‌‎کم باز می‌شود (واقعا باز می‌شود؟) تازه به اهمیتِ این سکانس پی می‌بریم و پاسخِ سوالی که در انتهای بندِ قبلی مطرح شد را پیدا می‌کنیم؛ به بیانِ دیگر این طور به نظر می‌رسد که آنچه ساندرا راجع به نوشتن گفته و دختر دانشجو به آن ارجاع می‌دهد، کم‌وبیش مانیفستِ تری‌یه و همکارِ فیلم‌نامه‌نویس‌اش آرتور هراری است؛ شاید اگر شخصیتهای اصلی را مرور کنیم این نکته برایمان روشنتر ‌شود:

سموئل و ساندرا زن و شوهری نویسنده‌اند که اولی در شغلش ناکام و دومی نویسنده‌ای سرشناس است؛ با این توضیح که ساندرا تقریبا در همۀ سکانسها حضور دارد، ولی همۀ آنچه که از سموئل– تا قبل از دقیقۀ ۸۷ (پخشِ فایلِ صوتی و فلاش‌بک)- می‌بینیم تعدادی عکس و ویدئویی بی‌صداست، بنابراین متوجه می‌شویم که ترییه با حذفِ یکی از طرفین دعوا (دست‌کم در ۹۰ دقیقۀ ابتدایی فیلم) عملا بخشی از پازلِ واقعیت و خیال را می‌‌چیند.

 دستِ آخر هم دنی‌یل، پسرِ کم‌بینای این زوج، را داریم که به شکلی کنایی تنها شاهدِ ماجراست. دنی‌یل در زبانِ عبری معنای«قاضیِ من خداست» را می‌دهد، ضمن این که در واقعی یا خیالی بودنِ دانیالِ نبی– شخصیتِ تاریخی‌ای که نامِ پسر او را برایمان تداعی می‌کند- هم شک و تردیدِ بسیار وجود دارد؛ و از آنجایی که با درامی دادگاهی طرفیم، به نظر می‌رسد انتخابِ این نام برای پسر آگاهانه و کم‌بینا بودنش هم بخشی دیگر از پازلِ واقعیت و خیالِ کارگردان است؛ یادمان باشد که شهادتِ کلیدی و نهایی را دنی‌یل می‌دهد و ما حتی مطمئن نمی‌شویم که آیا او واقعا در آن روز خاص با پدرش به دامپزشکی رفته و آن حرف‌ها را شنیده یا همۀ اینها ساخته و پرداختۀ ذهنش است.

شخصیتهای دیگر مثلِ وکلای ساندرا، دادستان، ضابطِ قضایی و… هرکدام اهرمهایی برای جذاب‌تر شدنِِ این بازی و تکمیلِ پازل هستند.

بیایید قصۀ فیلم را یک بار دیگر مرور کنیم؛ همسرِ زنی نویسنده از پنجرۀ زیرشیروانی کلبۀ محلِ سکونتشان سقوط می‌کند و می‌میرد، زن مظنون به قتلِ شوهر و پسرِ کم‌بینای این زوج تنها شاهدِ روزِ حادثه است… با پیشرفتِ قصه و اضافه شدنِ لایه‌های جدید به آن پرسش‌های زیادی در ذهن‌ِ همۀ ما شکل می‌گیرد:

آیا مرد خودکشی کرده است؟ همسرش او را کشته است؟ به شکل تصادفی سقوط کرده یا این فقط بازی تری‌یه است و احتمال دارد آنچه که در طولِ این ۲ ساعت و ۳۱ دقیقه دیده‌ایم صرفا قصۀ کتابِ جدیدِ ساندرا باشد که با در هم آمیختنِ واقعیت و خیال نوشته و در حالِ روایتِ آن برای دختر دانشجو و البته ماست! به این ترتیب می‌توانیم سکانسِ پایانی را این طور برای خودمان حلاجی کنیم؛ بعد از تمام شدنِ مصاحبه، ساندرا سگ را در آغوش می‌گیرد و روزی برفی و بی‌حادثه تمام می‌شود!

 جوابِ این سوال‌ها را نمیدانیم و برای فرضیه‌های‌مان هم توجیهِ منطقی نداریم، ولی به نظر می‌رسد با یک دانای کلِ غیرقابلِ اعتماد (تری‌یه) مواجهیم. صحنه‌ها، جزییات و نکاتِ متعددی هم در فیلم وجود دارد که بر این دیدگاه صحه می‌گذارد؛ به طور مثال نگاه کنید به رابطۀ ساندرا با وکیلش، ونسان. ما درحالی ونسان را می‌بینیم که پیش از این ساندرا (احتمالا تلفنی) خبرِ مرگِ سموئل را به او داده است، ولی این بخش از روایت حذف شده و ما نمی‌دانیم زن این خبر را با چه کیفیت و چندوچونی به او گفته و عکس‌العملِ مرد چه بوده است. ماجرا وقتی پیچیده‌تر می‌شود که بعدتر میفهمیم ونسان سال‌ها پیش علاقه‌ای یک‌طرفه‌ (زن میگوید هیج چیز یادش نیست) به ساندرا داشته است. در ادامه و با دیدنِ سکانس‌های بیشتر با حضورِ این دو مطمئن می‌شویم که نمی‌توانیم از هیچ چیز مطمئن شویم! مثلا وقتی ونسان و ساندرا برای اولین بار به سرکشیِ اتاقِ زیرشیروانی می‌روند، بررسی‌ها که تمام می‌شود ساندرا دستش را بالا می‌برد و با اشاره از ونسان می‌پرسد تمام شد؟ اینجاست که تماشاگر از خود می‌پرسد دلیلِ این اکتِ ساندرا چیست؟ آیا دارند چیزی را تمرین می‌‌کنند؟ آیا فردِ سومی آنجا حضور دارد؟

در سکانسی دیگر ساندرا مقابلِ دوربینِ فیلم‌برداری نشسته و در حالِ صحبت از سموئل است، در نگاه اول حدس‌مان این است که شبکه‌ای تلویزیونی در حالِ مصاحبه با اوست، ولی بعد می‌بینیم حدس‌مان اشتباه بوده و وکلای او در حال ضبطِ ویدئو هستند و ونسان با تاکید از او می‌خواهد هنگامِ صحبت دربارۀ سموئل همۀ حقایق را نگوید و فقط به بخشی از آن اشاره کند.

 آیا ساندرا دروغ می‌گوید یا به قولِ خودش همۀ واقعیت را نمی‌گوید؟ یا حتی برعکس آیا زیادی صادق است؟ در سکانس‎هایی که فایلِ دعوای این زوج در دادگاه تحلیل می‌شود، ونسان در بخشی از دفاعیه‌اش به رفتارهای یک سالِ اخیرِ سموئل می‌پردازد، او را توصیف می‌کند و نتیجه می‌گیرد که او از سویی در نتیجۀ ناکامی‌های خودش و از سویی دیگر با دیدن موفقیتِ زنش سرخورده و افسرده شده بوده؛ وقتی صحبت‌هایش تمام می‌شود، ساندرا خطابِ به او با لحنی صادقانه و مصمم می‌گوید «سموئل همچو آدمی نبود». کدام را باید باور کنیم؟ این ساندرای صادق را یا ساندرایی که همۀ شواهد علیه اوست و به نظر می‌رسد وکلایش در تلاش‌اند واقعیتی جعلی جایگزینِ حقیقتِ زندگیِ او کنند؟

دلالتها و پرسش‌هایی از این دست بسیار است؛ آیا ساندرا با وجودِ آن موزیکِ پرسروصدا می‌توانسته صدای دنی‌یل را بشنود؟ آیا واقعا سموئل یک ماه قبل از مرگش اقدام به خودکشی کرده است؟ آیا سموئل آن مشاجرۀ موردِ بحث در دادگاه را فقط برای این راه انداخته بوده تا برای نوشتن قصه مصالحِ دست اول فراهم کند؟ نمی‌دانیم و البته تری‌یه هم نه تنها کمکی به ما نمی‌کند بلکه تمهیداتی هم برای مخدوش کردنِ ذهنیتِ ما به کار می‌بندد؛ در آن سکانسِ کلیدی شهادتِ نهایی تصویرِ سموئل را می‌بینیم که با دنی‌یل در راه دامپزشکی است، در حالی که صدای دنی‌یل روی لب‌های او سینک شده و ما دیالوگ‌های او را با صدای دنی‌یل می‌شنویم! آیا این هم بخشی از بازی کارگردان است؟

برای این پرسش‌ها پاسخِ قطعی نداریم و اگر این بحث را ادامه بدهیم با سر به همان چاله‌ای سقوط می‌کنیم که دادستانِ فیلم در آن افتاده بود، چالۀ اصرار بر ایدۀ قاتل بودن یا نبودنِ ساندرا؛ با وجود این، یک چیز قطعی به نظر می‌رسد، این که با یک دانای کل/کارگردانِ رند و غیرقابلِ اعتماد طرفیم که شاید دروغ نگوید ولی بازیگوشانه بخشی از واقعیت را پنهان می‌کند یا به بیان دیگر واقعیت را در سایۀ خیال به نمایش می‌گذارد و به جای تن دادن به بازی نخ‌نما شدۀ مقصر/قاتل کیست، ما را درگیرِ یک بازی جذابتر می‌کند- بازی واقعیت و خیال؛ در نتیجه اگر قواعدِ این بازی را بلد باشیم می‌توانیم با آرامش به صندلی‌مان تکیه بدهیم و از خیلی چیزها لذت ببریم، چیزهایی مثلِ بازی فوق‌العادۀ ساندرا هالر، فیلم‌برداری بی‌نقصِ سایمِن بُفیس در یک لوکیشنِ پرنور (نور در این دست لوکیشنها شدید و دردسرساز است)، حذفِ شهر برای تقویتِ تک‌افتادگیِ شخصیت‌های اصلی، اشارۀ صریح به از دست رفتنِ جایگاهِ سنتی و غالبِ مردان در جهانِ معاصر که پیامدش دست و پنجه نرم کردن با بحرانِ معنا و هویت است، پرداختن به مفاهیمِ عمیقِ فمینیستی با ظرافت و کاملا هوشمندانه؛ طوری که انگار آن سکانسِ دعوای ساندرا و سموئل به طور خاص تلاشی غیرشعاری و غیرمستقیم برای بیانِ این مفاهیم است. یادمان باشد که ساندرا، با وجودِ ظاهر و منشِ قدرتمندش، بیش و پیش از هر چیز زنی آواره است؛ او یک بار به دلیل خشمِ پدر آوارۀ لندن و بار دیگر به خواستِ شوهر آوارۀ دامنه‌های آلپ شده است و تنها اوست که به دلیلِ خارجی بودن با بحرانِ “زبان”  هم دست به گریبان است. 

کلامِ آخر این که هر بار آن تپه‌های پر برف را با ساندرا بالا و پایین می‌کنیم این تردید رهایمان نمی‌کند که این زن کدام‌یک از اینهاست: زیادی باهوش است و یا زیادی صادق؟ جواب این سوال را نمیدانم، ولی این را می‌دانم که ژوستین تری‌یه زنی باهوش است که به وجوهِ تاریک و روشنِ آدم‌ها و روابطشان سرک می‌‎کشد و از رهگذرِ این روابط نشان‌مان می‌دهد که چقدر واقعیت یا برداشتمان از واقعیت می‌تواند متزلزل باشد. 


منبع: سینما سینما
نویسنده: فاطیما روزبهانی