«منطقه مورد علاقه» مستقیما برپایه‌ی نظریه‌ «ابتذال شر» استوار است که فیلسوف آلمانی هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» از آن صحبت کرد و برای نقد و بررسی‌ فیلم ‌هم باید مستقیم به آن رجوع کنیم.

چارسو پرس: فیلم‌های متعددی در نکوهش جنگ ساخته شده‌اند اما اگر «بیا و بنگر» (۱۹۸۵) همچون کابوسی تمام‌نشدنی بود و «مدفن کرم‌های شب‌تاب» (۱۹۸۸) به وادی تراژدی قدم می‌گذاشت، «منطقه مورد علاقه» (The Zone of Interest) برای اینکه واضح‌ترین پرتره از جنگ و عواقب جبران‌ناپذیر آن را به ما نشان دهد، به مسیر متفاوتی می‌رود: روایت روزمرگی‌ شر. نقد فیلم «منطقه مورد علاقه» را در این مطلب می‌خوانید.

جاناتان گلیزر حداقل ۱۲ سال را صرف کشف هویت فیلم‌سازی خود کرد. نبوغ او از همان کمدی سیاه اولش، «هیولای جذاب» (۲۰۰۰) هویدا بود و با «تولد» (۲۰۰۴) برداشتی هراس‌آور از عشق را به نمایش گذاشت که جلوتر از زمانه‌اش بود. او اما با «زیر پوست» (۲۰۱۳) سرانجام توانست به ایده‌هایی که در ذهن دارد، به شکلی درست رنگ واقعیت ببخشد. «زیر پوست» یک اثر علمی-تخیلی فلسفی آوانگارد در باب عینیت، ذات انسان و شکاف میان هویت و جنسیت بود که تماشای آن هر کسی را مشوش می‌کرد. گلیزر آنجا خودش را شناخت و حالا با چهارمین ساخته‌ی خود -و بازهم در یک ژانر متفاوت- در اوج خودنمایی می‌کند.

هشدار: در نقد فیلم «منطقه مورد علاقه» خطر لو رفتن داستان وجود دارد

«منطقه مورد علاقه» قبل از هر چیزی درباره‌ی هولوکاست و اردوگاه آشویتس است. در دوران جنگ جهانی دوم، نازی‌ها پس از تصرف لهستان، یکی از پادگان‌های نظامی بزرگ آنجا را به اردوگاه کار اجباری خود تبدیل کردند. گفته می‌شود که در این اردوگاه، بیش از ۱ میلیون نفر به قتل رسیدند، آن‌هم تنها طی ۵ سال. فیلم برداشتی آزاد از زندگی شخصی -و اداری- رودلف هوس (با بازی کریستیان فریدل)، یکی از افسران عالی‌رتبه نازی که فرماندهی اردوگاه آشویتس را در دو برهه برعهده داشت به حساب می‌آید. اگر احیانا برای شما این سوال پیش آمده است که یک آدمکش در دوران فراغت خود چه کارهایی انجام می‌دهد، این فیلم پاسخ شما را به بهترین شکل خواهد داد.

«منطقه مورد علاقه» افتتاحیه‌ی فوق‌العاده‌‎ای دارد، نه به این دلیل که کار ویژه‌ای انجام می‌دهد، بالعکس، به این خاطر که هیچ‌کاری نمی‌کند. فیلم نزدیک به دو دقیقه تصویری سیاه را به نمایش می‌گذارد، چرا؟ چه چیزی این تصویر سیاه را مهم می‌کند؟ صدا، و همین عنصر صدا است که به فیلم معنا می‌بخشد. گلیزر در مصاحبه‌ای می‌گوید می‌خواستم مخاطب متوجه اهمیت صدا در فیلم شود و او پُربیراه نمی‌گوید. شما می‌توانید این فیلم را بدون صدا تماشا کنید و یک تجربه‌ی سینمایی متفاوت داشته باشید؛ آنگاه پلیدی نامحسوسی که در پس هر قاب حس می‌شود کنار می‌رود و قصه در حد درامی مهجور درباره‌ی ازدواج و جدایی تنزل پیدا می‌کند. اما اگر صدا را به تصویر اضافه کنیم، آنچه که می‌بینیم با آنچه که می‌شنویم سنخیتی ندارد و این تضاد به فیلم روح می‌بخشد. این‌گونه است که وجه‌ی کابوس‌وار قصه پررنگ می‌شود تا درک کنیم با چگونه اثری روبه‌رو هستیم: یک فیلم ترسناک درباره‌ی چیستی انسان.

نقد فیلم «منطقه مورد علاقه»؛ خانه‌ی رویایی‌ام را با استخوان‌های تو می‌سازم

این چیزی است که می‌بینیم: رودلف هوس مرد خانواده‌ است، یک مرد معمولی که فرزندانش را به پیک‌نیک می‌برد، برای آن‌ها شب‌ها قصه می‌خواند تا راحت بخوابند، هرگز با همسرش بدرفتاری نمی‌کند و همیشه آرام است و متین. اما این تنها نیمی از حقیقت است. در یکی از لحظات جالب توجه فیلم که رودلف همراه با پسرش سرگرم اسب‌سواری است، پسرک می‌گوید که صدایی شنیده و پدر می‌گوید صدای پرنده است. رودلف دروغ نمی‌گوید، او به‌راستی دیگر صدای شکنجه‌ها و فریادها و دردهای زندانیان را نمی‌شنود. فی‌الواقع هیچ‌کدام از این آدم‌ها دیگر این صداها را نمی‌شنوند؛ به همین دلیل است که مادر خانواده، هدویگ (زاندرا هولر) خواب آرام و عمیقی را تجربه می‌کند و از تک‌تک لحظات زندگی آرمانی خود لذت می‌برد. ما اما می‌شنویم، همه‌ی سوت‌ها، شلیک‌ها، فریادها، دردها و کشتارها را می‌شنویم. در پشت این خانه‌ی رویایی -که پدر خانواده شب‌ها برای اطمینان درهایش را قفل می‌کند- آدم‌ها یکی پس از دیگری به کام مرگ می‌روند؛ خانه‌ای که با استخوان‌های آدمی بنا شده است.

اما چرا؟ چه عاملی باعث شده است که این آدم‌ها چنین کرخت شوند؟ اصلا چگونه می‌توان به این درجه رسید؟ در حالی که پشت دیوارهای خانه هر روز صدها -یا شاید هزاران- نفر جان خود را از دست می‌دهند، هدویگ نوزاد کوچکش را در آغوش دارد و به او می‌گوید گل‌ها را بو کند. او وسایل شخصی زندانیان، فراری‌ها و کشته‌شدگان را برمی‌دارد و استفاده می‌کند، با هیجان از بازسازی بخش‌های مختلف خانه برای مادرش می‌گوید و حاضر است از همسرش جدا شود اما خانه‌ی رویاهایش را ترک نکند. آیا او خبر ندارد در آن حوالی چه خبر است؟ چرا، او بهتر از هر کسی می‌داند اما که چه. برای او و رودلف، خوب یا بد، خیر یا شر معنایی ندارد، زیرا خود را در موقعیتی نمی‌بینند که بخواهند پای اخلاقیات را هم به میان بیاورند. آیا این آدم‌ها اصلا از نظر روانی سالم هستند؟ بله. آیا آن‌ها را می‌توان انسان دانست؟ کاملا.

در فیلم «زمین دیگر» (۲۰۱۱)، شخصیت اصلی قصه‌ای تعریف می‌کند که بعد از سال‌ها به یاد آن افتادم. قصه درباره‌ی یک فضانورد روسی است که به عنوان نخستین انسان به فضا می‌رود. او در فضاپیمای کوچک خود نشسته و برای نخستین بار به کره‌ی زمین می‌نگرد و در حالی که محو شگفتی است، یک صدای آزاردهنده به گوشش می‌رسد. او هرچه تلاش می‌کند این صدا را متوقف کند موفق نمی‌شود. چند ساعت و چند روز می‌گذرد، این صدا یک شکنجه‌ی تمام‌عیار است و فضانورد می‌داند که اگر همین روند ادامه پیدا کند، او به معنای واقعی کلمه دچار جنون خواهد شد. او هیچ راهی ندارد و روزهای متعدد دیگری هم تا رسیدن به مقصد باقی مانده‌ است. پس چه می‌کند؟ این صدا را می‌پذیرد و در آغوش می‌گیرد. چشمانش را می‌بندد، دیدگاه خود به این صدا را تغییر می‌دهد، و وقتی چشمانش را باز می‌کند، دیگر صدایی نمی‌شنود و سفرش را با آرامش ادامه می‌دهد. درست مثل شخصیت‌های «منطقه مورد علاقه» که به هیچ صدایی واکنش نشان نمی‌دهند، آن‌ها از این مرحله عبور کرده‌اند.

«منطقه مورد علاقه» مستقیما برپایه‌ی نظریه‌ «ابتذال شر» استوار است که فیلسوف آلمانی هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» از آن صحبت کرد و برای نقد و بررسی‌ فیلم ‌هم باید مستقیم به آن رجوع کنیم. در این کتاب، آرنت تحلیل‌هایی جامع از دادگاه محاکمه‌ی آدولف آیشمن (یکی دیگر از اعضای عالی‌رتبه‌ی نازی) ارائه می‌دهد. چیزی که باعث می‌شود «ابتذال شر» استثنایی باشد، رویکرد متفاوت آن به شر است (که البته به آن انتقاداتی هم وارد است اما مقاله‌ی دیگری می‌طلبد). ما اغلب میان خیر و شر فاصله می‌اندازیم. این تفکر رایج وجود دارد که یک مجرم یا آدمکش، حتما آدم بدی است یا حتما یک مشکلی دارد که دست به چنین کارهایی زده اما در واقعیت، بسیاری از اعمال شنیع تاریخ به دست انسان‌های عادی انجام شده است. آدولف آیشمن یکی از چهره‌های کلیدی پروژه‌ی «راه حل نهایی» بود اما شخصا هیچ مشکلی با یهودیان نداشت؛ او نه دیوانه بود و نه خونریز، او یک انسان کاملا عادی بود که مرگ صدها هزار نفر را رقم زد.

آرنت ایده‌ی ذات شیطانی‌ یا روانی‌ بودن نازی‌ها را رد و اکثر آن‌ها را «عادی» توصیف می‌کند؛ آدم‌هایی که در یک موقعیت پیچیده، در مقابل یک ساختار فاسد تمامیت‌خواه سر تعظیم فرود آورده‌اند و از آن پیروی می‌کنند. این بدین معنا نیست که آن‌ها بی‌گناه هستند (اعمال جنایتکارانه با هر دلیل و منطقی محکوم است و نمی‌توان -و نباید- از آن دفاع کرد) اما بدین معناست که بسیاری از آدم‌ها درک درستی از اخلاق و تصمیم‌گیری‌های اخلاقی ندارند، در نتیجه اجازه می‌دهند ساختار حاکم برای آن‌ها تصمیم بگیرد و در چهارچوبی که برایشان طراحی کرده است انتخاب‌های خود را انجام می‌دهند و زندگی می‌کنند. آن‌ها حتی قلبا باور دارند که هرگز کار اشتباهی انجام نداده‌اند. در فیلم، برای هدویگ اهمیتی ندارد که چه بلایی سر دیگران می‌آید، او فقط نمی‌خواهد باغ کوچک دوست‌داشتنی‌اش را رها کند و برای رودلف هم مهم نیست که دنیای اطرافش را آتش و خون فرا گرفته است، او دارد وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و احساس گناه هم نمی‌کند، شاید به جز یک لحظه، یک لحظه در راهرو که عُق می‌زند و گویی ناگهان به یاد می‌آورد که کجاست و چه کرده است.

نقد فیلم «منطقه مورد علاقه»؛ خانه‌ی رویایی‌ام را با استخوان‌های تو می‌سازم

جهانی که جاناتان گلیزر خلق کرده و گاهی هم ما را به یاد آثار یورگوس لانتیموس می‌اندازد، به قدری ظریف میان زشت و زیبایی خلق شده است که نمی‌توان حس مشخصی به آن داشت. خانه‌ای سرسبز و دوست‌داشتنی که البته به چشمان تیزبین نیاز ندارید تا حصارهای اطرافش را ببینید، و دودهای کارخانه‌ها، و قطاری که هر روز زندانیان تازه‌ای را به آشویتس منتقل می‌کند را. زندان تنها آن‌سوی حصارها نیست، اینجا هم یک زندان است، یک زندان مجلل که شاید کافی باشد تا هدویگ زندگی مطلوب خود را به‌واسطه‌ی آن به واقعیت تبدیل کند. کودکان اما قصه‌ی خودشان را دارند، آن‌ها شکنجه و قدرت‌طلبی را از همان ابتدا یاد می‌گیرند، از صداهایی که هر روز از آن سوی دیوار می‌شنوند. می‌توان حدس زد که آن‌ها در آینده به چگونه انسانی تبدیل خواهند شد و فیلم در چند مقطع به این مسئله اشاره دارد.

«منطقه مورد علاقه» را مکمل «پسر شائول» (۲۰۱۵) هم می‌توانیم بدانیم، فیلمی که قصه‌اش دقیقا در پشت دیوارهای خانه‌ی خانواده‌ی هوس اتفاق می‌افتد. با این حال، هرچه قدر که آن فیلم قصه‌گو بود، «منطقه مورد علاقه» تمایلی به داستان‌گویی ندارد زیرا هدف دیگری را دنبال می‌کند. ما شاهد عادی‌ترین رویدادهای ممکن هستیم، کودکانی که سرگرم آب‌بازی هستند، پدری که ماهی‌گیری می‌کند، مادری که نشسته و از هوای آفتابی لذت می‌برد؛ قصه‌ها جای دیگری‌ست: هر شلیک، هر فریادی که از دوردست‌ها می‌آید، هر بادی که می‌وزد و آلودگی را به این خانه می‌آورد، دخترکی که شبانه برای زندانیان میوه جاسازی می‌کند تا از گرسنگی تلف نشوند، و هر جسدی که خاکسترش تبدیل به کود می‌شود تا به رشد گل‌ها و گیاهان زیبای این خانه کمک کند.

چیزی که باعث می‌شود «منطقه مورد علاقه» را اثر تاثیرگذاری بدانیم، یادآوری این نکته است که دنیای آن به‌هیچ‌وجه خیالی و محصول ذهن خلاق یک فیلم‌ساز نیست. واید شات‌های درخشان گلیزر را که کنار بگذاریم، لوکیشن‌ها واقعی هستند و او فیلم را در خانه‌ای حوالی آشویتز ساخته است، در این خانه احتمالا یک نازی همراه با خانواده‌اش واقعا زندگی کرده؛ با این حال، آیرونی در این است که این احساس را داریم همه‌چیز بیش از حد بی‌نقص است و با دنیای واقعی فاصله دارد. تا اینکه یک اشاره کوچک، یک نمای ساده یا صدایی در دوردست‌ها، ما را متوجه اصل قضیه می‌کند و چشمان خود را باز می‌کنیم و به جای بهشت زیبایی که جلوی چشمانمان به نمایش گذاشته شده است، جهنمی سیاه را متصور می‌شویم. مانند لحظه‌ای که گلیزر کلوزآپ‌هایی از گل‌های به‌شدت زیبا را نشان می‌دهد و همراه با آن، صدای ناله‌های سوزان زندانیان به گوش می‌رسد؛ نمی‌توان این صحنه‌ها را تماشا کرد و مضطرب نشد.

«منطقه مورد علاقه» یکی از بهترین فیلم‌های سال است اما ارتباط برقرار کردن با آن دقت و تمرکز ویژه‌ای می‌طلبد و شاید اندکی آگاهی از عمق فاجعه. شما علاوه بر چشم‌ها، باید گوش‌های خود را هم بیشتر از هر زمان دیگری به کار بگیرید. گلیزر می‌توانست مسیر همیشگی را طی کند و به ما نشان دهد آن سوی دیوارها چه خبر است اما از این کار امتناع می‌کند تا به ابعاد انسانی این شخصیت‌ها توجه داشته باشیم. می‌توان از آن‌ها نفرت داشت، امیدوار بود که تاوان بدهند یا قضاوتشان کرد، ولی نمی‌توان این حقیقت را نادیده گرفت که آن‌ها هم انسان هستند. البته «منطقه مورد علاقه» علی‌رغم برداشت تاثیرگذارش از ماهیت انسان و زیستن در دوران جنگ، بازتابی دقیق از زندگی واقعی رودلف هوس و همسرش نیست، و هرگز قصد توجیه اعمال آن‌ها را ندارد. ضمن اینکه مانند «زیر پوست»، درون‌مایه‌ی این فیلم را هم باید جهان‌شمول در نظر گرفت.

شناسنامه فیلم «منطقه مورد علاقه» (Anyone but You)

نویسنده و کارگردان: جاناتان گلیزر
بازیگران: زاندرا هولر، کریستیان فریدل، مدوسا کنوپف، دانیل هولزبرگ، ساشا ماز، مکس بک
محصول: ۲۰۲۳، آمریکا، انگلستان، لهستان
امتیاز سایت IMDb‌ به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
امتیاز نویسنده: چهارونیم از پنج
خلاصه داستان: رودولف هوس (کریستیان فریدل) همراه با همسرش هدویگ (زاندرا هولر) در خانه‌ی رویایی خود، کنار اردوگاه آشویتس زندگی می‌کنند اما این زندگی در ظاهر ایده‌آل که بر پایه‌ی ظلم و کشتار بنا شده است، تاوان دارد.

///.

 

 


منبع: دیجی‌مگ