نمایش زلر در بطن خود از دیالکتیک بین دروغ و حقیقت به مفهوم زندگی آدمی می‌رسد. اگر یکی از این دو را تز و دیگری را آنتی‌تز در نظر بگیریم از برخورد آن‌ها هرج‌ومرجی شکل می‌گیرد که قابل تحمل نیست. شاید مخاطب تصور کند که پیشنهاد زلر فرستادن آشغال‌های زندگی یا همان دروغ‌ها زیر فرش است، اما برای او شخصیت‌هایش بیش از هر چیزی اهمیت دارند؛ آن‌ها انسان‌هایی معمولی هستند با تمام نقاط ضعف و قوتش. این بخش از ماجرا هم در اجرای روی صحنه قابل شناسایی است؛ چراکه در پایان، مخاطب از هیچ شخصیتی متنفر نمی‌شود و خود را همراه و همدم هر چهار نقش می‌داند.

چارسو پرس: فلورین زلر چه در نمایش‌نامه‌ها، چه در فیلم‌های سینمایی‌اش راوی روان‌ رنجور آدم‌های پشت پنجره است. شخصیت‌های آثار او کمتر در محیط بیرون از خانه آفتابی می‌شوند و قصه‌هایش بیشتر در پشت دیوارهای خانه شکل می‌گیرند. اگر اجتماعی و جامعه‌ای هم وجود دارد عامدانه در پس‌زمینه قرار گرفته تا او بتواند روی روابط شخصیت‌هایش متمرکز شود. همواره شنیده‌ایم که خانه را حریم امن می‌نامند: «حریم امن خانه». اما برای زلر خانه جای امنی نیست، چون آدم‌هایش امن نیستند، چون همین که فردی کنار دیگری قرار گیرد، رابطه شکل می‌گیرد و رابطه آدمیزاد با آدمیزاد، آغاز فرار آرامش از آن خانه است. اما این یک‌سوی ماجراست و زندگی آدم‌های زلر در خلوت هم چندان جذاب نیست. آن‌ها مدام در خود فرو می‌روند؛ چراکه زخمی دارند، از این زخم خون می‌چکد و شتک زدن این خون سروصورت دیگران را سرخ می‌کند. این خون‌آلود شدن آغاز تراژدی است؛ تراژدی هم از همین احوالپرسی‌های روزمره شروع می‌شود تا به دعواهای پیاپی و بی‌انتها برسد که زخم‌های شخصیت‌ها را به زخم‌‌های کهنه و ناسور تبدیل می‌کنند. این‌چنین است که شخصیت‌های زلر در پایان هر نمایش‌نامه یا یک فیلم سینمایی، کوهی از درد دارند و قامتی خموده.

زلر، استاد نوشتن دیالوگ‌‌های چندپهلو است. شخصیت‌هایش همیشه آن‌چه را در ذهن دارند، بیان نمی‌کنند. به‌همین‌دلیل هم نشستن و خواندن آن دیالوگ‌ها روی برگه‌ی کاغذ در نمایش‌نامه‌هایش، توفیر دارد با شنیدن‌شان روی صحنه. شنیدن آن دیالوگ‌ها روی صحنه از زبان یک بازیگر حرفه‌ای هم تفاوتی اساسی دارد با شنیدنش از زبان یک مبتدی. به‌همین‌دلیل هم کار کردن نمایش‌های او برای هر گروهی، چالشی اساسی است. این نوشته از همین‌جا قرار است به نمایشی بپردازد که در شهر شیراز و مجموعه فرهنگی هنری شهر آفتاب روی صحنه رفت: نمایش «دروغ»، به کارگردانی مهدی نیک‌عهد و امیرحسین صفی‌شاهی. برگ برنده‌ این نمایش درآمدن درست همین لحن چندپهلو است؛ لحنی که مخاطب را وا می‌دارد تا به هر کلام بازیگر دو بار فکر کند. اینکه مخاطب نتواند دروغ شخصیت را از حقیقت تشخیص دهد، همان ابهامی است که زلر قصدش را داشته و به دنبالش بوده و این درآمدن درست در اجرا، نقطه مثبتی برای کار هر کارگردان و بازیگری است. هر 4 بازیگر نمایش در اجرای این قسمت ماجرا خوشبختانه توانا هستند. نمایش «دروغ» فقط درباره‌ تفاوت میان حقیقت و دروغ نیست. زلر هم به‌دنبال این نیست که میان این دو با چشم بستن بر رئالیسم جاری در زندگی روزمره، درس اخلاق دهد و یک سویه سمت حقیقت بایستد. او دنبال طرح سوالی اخلاقی است و اصلاً هم قصد ندارد که به آن سوال، جوابی سرراست دهد. ازاین‌منظر شبیه هنرمندان مدرنیست‌ عمل می‌کند؛ همان بزرگانی که آگاهانه می‌دانستند برای سوال‌های ازلی ـ ابدی بشر به‌راحتی نمی‌توان پاسخی سرراست یافت و به‌همین‌دلیل فقط طرح سوال می‌کردند تا مخاطب را به فکر فروببرند. زلر این موضوع را به شکلی ریزبافت در کلیت اثرش پیاده کرده و در صحنه‌ی پایانی حتی به ابهام نمایش‌اش دامن زده است. کارگردانان نمایش «دروغ» هم با قرار دادن نقاشی «شام آخر» لئوناردو داوینچی در پس‌زمینه‌ی میزانسن، قصد دامن زدن به همین ابهام را دارند. نمی‌توان منکر این موضوع شد که این تابلو با تاکید بر حضور مسیح و یهودا کمی نقض غرض کرده و از ابهام میزانسن می‌کاهد اما درنهایت مخاطب باهوش را به فکر فرو می‌برد تا بین شخصیت‌های حاضر در صحنه با شخصیت‌های حاضر در نقاشی معروف داوینچی ارتباطی پیدا کند. از منظر نشانه‌شناسانه شاید بتوان مسیح را نماد حقیقت و یهودا را نماد دروغگویی دانست، اما آنچه بیشتر رخ می‌نماید حرف‌های درگوشی دیگران در نقاشی است که بیشتر به حرف‌های چندپهلو و پنهان‌کردن حقیقت توسط افراد حاضر در صحنه شبیه است. پس اگر از گل درشت بودن این نمادپردازی بگذریم که از ابهام می‌کاهد، حواریون همراه مسیح به کمک خروجی نهایی اثر می‌آیند و به شخصیت‌های نمایش نزدیک‌ترند. در چنین چارچوبی است که نمایشی که در ابتدا همه‌چیزش ساده به نظر می‌رسد، مخاطب تئاتر را متوجه وجوه دیگر کار می‌کند. یکی از این وجوه، در آمدن لحن طنزی است که در شیوه‌ی ادای کلمات شخصیت «پل» وجود دارد. اشکان فرهادی، بازیگر این نقش، به خوبی توانسته از پس این بخش ماجرا برآید و دوگانگی موقعیت را چندبرابر کند. ضمن اینکه شیوه‌ی اجرای او کمی از تلخی فضا می‌کاهد تا مخاطب راحت‌تر ادامه‌ی قصه را دنبال کند. ازآن‌سو بازی هانیه طهرانی در نقش لورنس با وجود کوتاه بودنش، تاثیرش را می‌گذارد. او بازگوکننده‌ی یکی از کلیدی‌ترین کلام‌های حاضر در اجراست؛ جایی که شخصیت‌اش از فهم حقیقت فرار می‌کند و اعلام می‌کند که شوهرش را خوب می‌شناسد. این دیالوگ با نوعی تردید همراه است و اگر درست ادا نشود، کل شیرازه‌ی نمایش از هم می‌پاشد. ازسوی‌دیگر جدل‌های کلامی دیگران هم به خوبی از کار درآمده و این به دراماتورژی کار کمک کرده است.

نکته‌ی نهایی اینکه، نمایش زلر در بطن خود از دیالکتیک بین دروغ و حقیقت به مفهوم زندگی آدمی می‌رسد. اگر یکی از این دو را تز و دیگری را آنتی‌تز در نظر بگیریم از برخورد آن‌ها هرج‌ومرجی شکل می‌گیرد که قابل تحمل نیست. شاید مخاطب تصور کند که پیشنهاد زلر فرستادن آشغال‌های زندگی یا همان دروغ‌ها زیر فرش است، اما برای او شخصیت‌هایش بیش از هر چیزی اهمیت دارند؛ آن‌ها انسان‌هایی معمولی هستند با تمام نقاط ضعف و قوتش. این بخش از ماجرا هم در اجرای روی صحنه قابل شناسایی است؛ چراکه در پایان، مخاطب از هیچ شخصیتی متنفر نمی‌شود و خود را همراه و همدم هر چهار نقش می‌داند.


منبع: روزنامه هم‌میهن