در فهرست زیر فیلم‌های مختلفی حضور دارند اما حضور غالب متعلق به آثار هالیوودی است. این درست که جایگاه اول در اختیار اثری مستقل چون «آفتاب‌سوختگی» است و «درخت زندگی» هم به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های موسوم به هنری قرن ۲۱ در آن حضور دارد اما باز هم آثار داستانگوی متاثر از جریان رسمی سینما در این فهرست حضور چشمگیری دارند.
چارسو پرس: نزدیک به یک ماه از درخشش «اوپنهایمر» (Oppenheimer) کریستوفر نولان در مراسم اسکار گذشته است. اما شهرت و جایگاه نولان چندان ربطی به این درخشش ندارد؛ او سال‌ها است که جایگاهی دست نیافتنی در میان فیلم‌سازان عصر حاضر پیدا کرده و هر فیلمش چه در مراسم‌ها و جشنواره‌های سینمایی بدرخش و چه خیر، به حادثه‌ای در جهان سینما تبدیل شده و در گیشه هم با موفقیت عمل می‌کند. اما فارغ از این موضوع کریستوفر نولان از نسل فیلم‌سازانی است که کارش را از اواخر قرن بیستم آغاز کرده است. پس نظرش درباره‌ی فیلم‌ها و فیلم‌سازان هم‌عصرش می‌تواند جذاب باشد. فهرست زیر هم قرار است همین کنجکاوی را برطرف کند و از فیلم‌های قرن ۲۱ بگوید؛ فیلم‌هایی که جناب کریستوفر نولان بیش از همه آن‌ها را دوست دارد.

کمتر فیلم‌سازی در دوران تازه توانسته مانند نولان در همه‌ی قسمت‌های کارش مستقل بماند و در عین حال از بودجه‌های عظیم هم بی نصیب نماند. امروزه اگر فیلم‌سازی با بودجه‌ای کلان سر و کار داشته باشد، بیش از هر چیز باید به فکر مخاطب عام باشد و تا می‌تواند به او باج بدهد یا طبق الگوهایی از پیش تعیین شده فیلم بسازد تا فیلمش به فروش و سوددهی برسد؛ همان الگوهای امتحان پس داده‌ای که دست و پایش را می‌بندند و باعث می‌شوند که او نتواند با آزادی کار کند. اما در این دنیای مادی کریستوفر نولان ایده‌هایش را بی کم و کاست به کار می‌گیرد و فیلمی را می‌سازد که دوست دارد. دلیل این موضوع هم کاملا واضح است؛ او رگ خواب تماشاگر را می‌شناسد و کاری می‌کند که تعادلی میان حفظ استقلاش در کار و توجه به ذائقه‌ی مخاطب برقرار شود. جذابیت کار او هم همین است که خبر از نبوغی سرشار می‌دهد.

در فهرست زیر فیلم‌های مختلفی حضور دارند اما حضور غالب متعلق به آثار هالیوودی است. این درست که جایگاه اول در اختیار اثری مستقل چون «آفتاب‌سوختگی» است و «درخت زندگی» هم به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های موسوم به هنری قرن ۲۱ در آن حضور دارد اما باز هم آثار داستانگوی متاثر از جریان رسمی سینما در این فهرست حضور چشمگیری دارند. ضمن این که بیشتر فیلم‌های فهرست به جز همان دو نمونه، ریتمی سریع دارند و تعلیق بخشی جدایی‌ناپذیر از آن‌ها است. از سوی دیگر با نگاه به فیلم‌های فهرست زیر می‌توان متوجه نکته‌ی جذابی شد؛ این که نولان بسیار علاقه‌مند به سینمایی است که به خود تاریخ سینما و مولفه‌های این هنر وابسته‌اند و مدام به هنر هفتم ارجاع می‌دهند. به عنوان نمونه فیلمی چون «هشت نفرت‌انگیز» ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو به تمامی به تاریخ سینما وابسته است و کاری که ترنس مالیک در «درخت زندگی» می‌کند، فقط از سینما و ابزارش برمی‌آید.
نکته‌ی جذاب دیگر حضور دو فیلم اکشن «بیبی راننده» و «توقف‌ناپذیر» در این فهرست است. اولی ادای دینی است به سینمای جنایی و ساب‌ژانر سرقت که کارگردانش یعنی ادگار رایت توانسته مولفه‌های این سینما را با خصوصیات سینمای نوجوانانه در هم آمیزد و دومی هم اثر درخشانی است از تونی اسکات فقید که کاری کرده کارستان؛ او توانسته با این فیلم به آرزوی دیرینه‌ی تمام اکشن‌سازان جامه‌ی عمل بپوشاند و فیلمی بسازد که از ابتدا تا انتها اکشن است و بدون توقف و بدون از بین رفتن ریتم، هم شخصیت‌پردازی می‌کند و هم به طور مداوم ضربان قلب تماشاگر را بالا می‌برد.

۱. آفتاب‌سوختگی (Aftersun)


  • کارگردان: شارلوت ولز
  • بازیگران: پل مسکال، فرانکی کوریو
  • محصول: آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
این که کریستوفر نولان این فیلم را در جایگاه اول فهرستش قرار داده خبر بسیار خوبی است. فیلم شارلوت ولز با وجود تمام جذابیتش متاسفانه مهجور مانده. بالاخره بخشی از سینمای مستقل است و ممکن است همه را خوش نیاید اما شاید اشاره‌ی کریستوفر نولان به این فیلم و قرار دادنش در صدر فهرست کمکی باشد به هر چه بیشتر دیده شدندش. از سوی دیگر این تنها فیلم فهرست است که در آن نه خبری از بازیگران بزرگ است و نه خبری از بودجه‌ای قابل توجه. نولان هم به جز فیلم اول کارنامه‌اش در تمام مدت کار با همه‌ی این‌ها سر و کار داشته. پس شاید «آفتاب‌سوختگی» با آن روایت شخصی‌اش او را به یاد ابتدای کارنامه‌اش می‌اندازد.
عنوان فیلم شارلوت ولز به تاثیری که آفتاب بر پوست آدمی می‌گذارد، اشاره دارد. به همان تغییر رنگ یا جای سوختگی که بر پوست می‌ماند و بعد از مدتی از بین می‌رود اما خاطره‌‌ی سوزش آن در ذهن برای همیشه باقی می‌ماند. داستان فیلم قصه‌‌ی آدم‌هایی است که از کنار هم بودن به تجربه‌ای مشابه می‌رسند. همان تجربه‌ی لذت بخشی که از قرار گرفتن در گرمای آفتاب به آدمی دست می‌دهد اما در حین رهایی، سوزشی از خود برجا می‌گذارد. در واقع نام فیلم، استعاره‌ای از ماجرایی است که شخصیت‌ها پشت سر می‌‌گذارند و جدایی‌هایی که تاثیری تلخ می‌گذارند.

داستان فیلم مانند عنوانش به گرمای روابط انسانی اشاره دارد. در ابتدا به نظر می‌رسد که زنی در حال بازیابی خاطراتش است. اول یازده سالگی‌اش را مرور می‌کند. سپس فیلم به دوره‌های مختلف زندگی زن سر می‌زند تا این که در نهایت روی لحظه‌ای خاص مکث می‌کند. انگار زن خاطره‌ای را به یاد آورده که بیش از همه برایش اهمیت دارد. حال ما کودکی زن را در ده سالگی‌اش دنبال می‌کنیم، در حالی که با پدر سی ساله‌اش برای گذراندن تعطیلاتی تابستانی به ترکیه آمده است.

در واقع فیلم «آفتاب‌سوختگی» برشی است از زندگی یک زن. از روزگاری که دوست دارد به ذهن بسپارد. به همین دلیل هم داستان فیلم درباره‌ی تجربیات و احساسات آدم‌های معمولی است که کارهایی معمولی می‌کنند. فیلم‌ساز با دنبال کردن آن‌ها و اهمیت دادن به همین لحظات به ظاهر ساده‌ی داستانش است که فضایی پر از احساس می‌سازد. برای خلق این فضا، قاب‌ها با دقت انتخاب شده‌اند و بازیگران با ظرافت هر چه تمام‌تر بازی می‌کنند.
در چنین بستری است که می‌توان فیلم قرن ۲۱ «آفتاب‌سوختگی» را به بخش‌های متفاوتی تقسیم کرد. چرا که داستانی به معنای مترادفش ندارد و موقعیت‌ها به شکلی انتخاب شده‌اند که به خلق همان فضا و احساس مورد نظر فیلم‌ساز برسند. فیلم‌ساز این گونه از جز به کل می‌رسد؛ اول موقعیت‌هایی ریزبافت خلق می‌کند که نمی‌توان هیچ‌کدام را نادیده گرفت و سپس با کنار هم قرار دادن آن‌ها اثری در باب زندگی زیسته‌ی یک زن در دوران کودکی می‌سازد. شارلوت ولز این کار را آن چنان خوب و معرکه انجام می‌دهد که در پایان کسی نپرسد چرا زن در ابتدای داستان این خاطره‌ی خاص را برای به خاطر آوردن و به ذهن سپردن انتخاب کرده است.

حال شاید بپرسید که این فیلم چه ربطی به کارنامه‌ی نولان دارد و اصلا او چرا آن را در این جایگاه قرار داده است؟ جواب این سوال می‌تواند به استفاده از شیوه‌ی کارکرد ذهن در یادآوری خاطرات نهفته باشد که شارلوت ولز در فیلم قرن ۲۱ «آفتاب‌سوختگی» روی آن دست گذاشته است. کریستوفر نولان هم در طول کارنامه‌اش کم از این کارها نکرده و فقط شیوه‌ی اجرایش متفاوت بوده است؛ وگرنه او هم در تمام مدت در حال بازی با خاطرات، نحوه‌ی یادآوری آن‌ها و تاثیری است که بر حال ما می‌گذارند.

«سوفی تلاش می‌کند که خاطرات گذشته‌اش را به یاد بیاورد. او در آستانه‌ی سی سالگی به ۱۰ سالگی‌اش و سفری که با پدرش به ترکیه داشته فکر می‌کند. در این جا است که او سعی می‌کند خیال را از واقعیت تمیز دهد و به یاد بیاورد که در آن روزگار بر هر دوی آن‌ها چه گذشته است …»

۲. بیبی راننده (Baby Driver)


  • کارگردان: ادگار رایت
  • بازیگران: انسل الگورت، لیلی جیمز، کوین اسپیسی
  • محصول: ۲۰۱۷، انگلستان و آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فیلم دوم از لیست انتخابی کریستوفر نولان کمی ما را بیشتر با سلیقه‌ی سینمایی او آشنا می‌کند. این جا با فیلمی مهیج سر و کار داریم که در واقع ادای دینی به تاریخ سینما است. با شخصیت‌های جذاب، ریتمی سریع و کلی سکانس اکشن و ارجاع به موسیقی راک. شاید سر و روی این فیلم با کارهای خود کریستوفر نولان متفاوت باشد اما فلسفه‌ی وجودی فیلم‌های او و این اثر و نگاه ادگار رایت و کریستوفر نولان به هنر هفتم بسیار به هم نزدیک است.
ادگار رایت، درست مانند کریستوفر نولان از آن خوره‌های سینما است. این علاقه به سینما و تماشای مداوم فیلم را می‌توان در سرتاسر آثار وی دید. در بسیاری از آثارش از فیلم‌های دیگر وام می‌گیرد و به فیلم خود سنجاق می‌کند؛ گاهی این سنجاق کردن در طول درام خوش می‌نشیند و گاهی هم جذاب از کار درنمی‌آید و مخاطب را پس می‌زند. فیلم «بیبی راننده» خوشبختانه متعلق به دسته‌ی اول است و الهام گرفتن از تاریخ سینما و تاریخ ژانر، در این یکی خوش نشسته است.

عناصر ژانرهای مختلف در دستان ادگار رایت، درست مانند کریستوفر نولان، وسیله‌ای است برای بازی. او مدام از این عناصر استفاده می‌کند، گاهی آن‌ها در جای همیشگی و کلیشه‌ای قرار می‌دهد و گاهی هم به پارودی کردن یا دست انداختن آن‌ها مشغول می‌شود. این گونه فیلم‌های متفاوتی در هر ژانر خلق می‌کند که به شیوه‌ای پست مدرنیستی ساخته شده‌اند. ژانرهای ترسناک در فیلم قرن ۲۱ «شان مردگان» (Shaun Of The Dead) یا پلیسی در فیلم «پلیس خفن» (Hot Fuzz) قبلا در دستان او چنین سرنوشتی داشتند و حال این یکی سری به فیلم‌های ژانر سرقت با محوریت فرار می‌زند.

پسر جوانی به نام بیبی با تبحر فراوان در رانندگی برای چند پروژه‌ی سرقت، به گروهی تبهکار می‌پیوندد تا راننده‌ی فرار آن‌ها شود. او به دنبال آن است تا پس از چند ماموریت از قید تعهدی که بر گردنش است رهایی یابد و همراه با دختر مورد علاقه‌اش به زندگی آزادانه‌ی خود بازگردد و سر و سامان بگیرد. این موضوع و این داستان در ابتدا بسیار کلیشه‌ای به نظر می رسد اما ادگار رایت با ساختن موقیعیت‌های مختلف از تکراری بودن روند اتفاقات فیلم فرار می‌کند؛ مثلا نگاه کنید به علاقه‌ی بیبی به موسیقی و گوش کردن به آن در حین فرار که هم باری دراماتیک دارد و هم به خلق یک فضای فانتزی کمک می‌کند.

فیلم «بیبی راننده» بر دو کنش موازی استوار است: تمرکز بر توانایی رانندگی بیبی و پرداخت پر جزییات صحنه‌های تعقییب و گریز در همراهی با قطعه‌ای راک از گروه کویین از یک سو و از سوی دیگر تنش عاطفی درون زندگی شخصی بیبی که به مفهوم وفاداری و خیانت پیوند خورده است. همراهی این دو کنش در نهایت برگ برنده‌ی فیلم می‌شود تا هم مخاطب در حین سکانس‌های سرقت با شخصیت‌ها همراه شود و هم برای قهرمان درام و سرنوشت او دل بسوزاند. کریستوفر نولان هم در کارنامه‌اش فیلم‌های زیادی وجود دارد که کنش‌های عاطفی و سیر تحول داستان به شکلی موازی در کنار هم جریان دارند.

این دو کنش آهسته از مسیر موازی خارج می‌شوند تا در جایی یکدیگر را قطع کنند و زندگی روزمره‌ی بیبی را به هم بریزند و به جهنم تبدیل کنند. در چنین بستری شخصیت‌ مثبت تمام ظرفیت خود را بروز می‌دهد و به یکی از متفاوت‌ترین قهرمان‌ها در میان فیلم‌های زیرژانر سرقت تبدیل می‌شود. لحن طنز حاکم بر فضای فیلم و خصوصیاتی که هر کدام از شخصیت‌های فرعی دارند دیگر نقطه قوت فیلم است. به ویژه شخصیت منفی درام با بازی کوین اسپیسی که هم به اندازه‌ی کافی سنگدل و بی رحم است و هم به اندازه‌ی کافی از یک سری جنبه‌های کمدی ملایم برخوردار است تا او را هم به یک بدمن متفاوت در میان فیلم‌های این چنینی تبدیل کند. لحن کمدی بر سراسر فیلم تسلط دارد و حتی در دل تلخ‌ترین موقعیت‌ها هم این لحن شوخ و شنگ از بین نمی‌رود.

به همین دلایل هر کدام از کاراکترهای فرعی طوری طراحی شده تا یکی از کلیشه‌های همیشگی ژانر اکشن یا زیر گونه‌ی سرقت را دست بیندازد. نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها باعث شده تا با فیلمی سرزنده سر و کار داشته باشیم که هم هیجان‌انگیز است و هم به قدر کافی درگیر کننده و پر جزییات.

دیگر نقطه‌ی قوت فیلم قرن ۲۱ «بیبی راننده» طراحی سکانس‌های تعقیب و گریز آن است. این هم به مخاطب هیجان وارد می‌کند و هم تمرکزش را مانند آن چه که عموما در طراحی سکانس‌های اکشن این دوره و زمانه می‌بینیم، به هم نمی‌ریزد. این سکانس‌ها طوری طراحی شده‌اند که مخاطب به تبحر بیبی در رانندگی پی ببرد و این کار را هم به خوبی انجام می‌دهند. این طراحی درست و پر جزییات سکانس‌های اکشن را در کارنامه‌ی نولان هم می‌توان دید.

«پسر نوجوانی که همه به او بیبی می‌گویند برای فردی به نام داک کار می‌کند. او راننده فرار یک گروه خلافکار به رهبری داک است و عادت دارد مدام موسیقی گوش کند. روزی وی با دختری در حوالی محل زندگی‌اش آشنا می‌شود. بیبی که تصمیم دارد پس از همراهی در چند سرقت گروه را ترک کند، تصمیم می‌گیرد که دختر را به زندگی خود راه دهد و دلباخته‌ی وی می‌شود. اما داک نقشه‌های دیگری برای وی در سر دارد و نمی‌خواهد که او گروه را ترک کند …»

۳. نخستین انسان (First Man)


  • کارگردان: دیمین شزل
  • بازیگران: رایان گاسلینگ، کلر فوی و کایل چندلر
  • محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
«نخستین انسان» از آن فیلم‌های هالیوودی است که تعریفی تازه از دنیای سینمای علمی- تخیلی ارائه می‌دهد. بخشی از این موضوع به بهره‌مندی فیلم‌ساز از عناصر سینمای علمی- تخیلی ارتباط دارد. این در حالی است که داستان فیلم واقعی است و اصلا ربطی به تخیل از جنس سینمای سای فای ندارد. در واقع دیمین شزل از این تناقض استفاده کرده تا فیلمی یکه بسازد و دلیل علاقه‌ی کریستوفر نولان به این فیلم را هم باید در همین نکته جست.
از سوی دیگر احتمالا با خواندن خلاصه‌ی داستان فیلم تصور خواهید کرد که با اثری آشنا از هالیوود طرف هستید که قرار است ماجراجویی‌های یک فضانورد را در چارچوب قهرمان‌پروری‌های تیپیکال آمریکایی به تصویر بکشد. از آن فیلم‌ها که قهرمان پس از روبه‌رو شدن با چند مشکل در این جا و آن جا، در نهایت بر همه چیز غلبه می‌کند و  دلاورانه به پا می‌خیزد و در حالی که یک موسیقی حماسی او را همراهی می‌کند، سر از کتاب‌های تاریخ در می‌آورد. اگر با چنین توقعی به سراغ «نخستین انسان» بروید، قطعا مایوس خواهید شد.

در این جا فیلم‌ساز بیش از هر چیز بر شخصیت اصلی خود تمرکز کرده تا داستان. این قصه‌ی مردی است که مثل هر شخص دیگری مشکلاتی در زندگی خود دارد و حتی به خاطر مرگ دخترش باری بزرگ را بر دوش می‌کشد. در چنین چارچوبی است که او از قهرمانان تیپیکال آمریکایی، به انسانی با تمام وجوه زمینی‌اش تبدیل می‌شود. چنین تصویری و چنین شخصیت‌پردازی قطعا در جهت خلاف آن چیزی است که سینمای آمریکا دوست دارد از قهرمانی مهم چون نیل آرمسترانگ نشان ‌دهد. چنین شخصیت پردازی را در فیلم‌های کریستوفر نولان هم می‌توان دید.

در نحوه‌ی روایت و توجه به جزییات سفر پر ماجرای قهرمان درام و دوستان و همکارانش هم این رویکرد دیده می‌شود. مرگ دلخراش همکاران نیل آرمسترانگ به جای خلق تعلیق‌های آشنا و ایجاد تنش در سطح اثر، دستاویزی در اختیار کارگردان قرار می‌دهد که چیزهای دیگری را کاوش کند. در این جا خبری از عزم جزم قهرمانان برای دست گذاشتن روی زانو و از نو بلند شدن‌های همیشگی و آشنا نیست. بلکه سایه‌ی شکی که در وجود اکثر آدم‌های قصه ایجاد می‌شود، تلنگری به آن‌ها است که شاید در حال قدم گذاشتن در مسیری هستند که چیزی از آن نمی‌دانند و در واقع پا را از گلیم خود فراتر گذاشته‌اند. همین‌جا است که تم آشنای سینمای دیمین شزل به قصه راه پیدا می‌کند و تلاش مردان و زنان قصه برای رسیدن به کمال آغاز می‌شود؛ کمالی که با شکست دیوهای درون پدید می‌آید نه با کنار زدن آبکی تردیدهایی که هر مردی در شرایطی چنین بغرنج احساس می‌کند.

در این خوانش دیمین شزل از قصه‌ی قهرمانان آمریکایی با داستانی علمی سر و کار داریم که البته تخیلی نیست. زندگی واقعی نیل آرمسترانگ (که اقتباسی است از یک کتاب درباره‌ی او) در دستان دیمین شزل به فرصتی تبدیل شده که به کاوش در روان یک انسان معمولی بپردازد. اگر به داستان توجه کنیم و کمی هم تاریخ بدانیم، متوجه خواهیم شد که کار نیل آرمسترانگ و همکارانش یکی از نقاط عطف مهم قرن بیستم را رقم زد. از سوی دیگر او معروف‌ترین فضانورد تاریخ هم هست و یک قهرمان بزرگ برای مردم کشور آمریکا به حساب می‌آید. به همین دلیل است که زمینی‌ کردن او و نگاه واقع‌گرایانه‌ی دیمین شزل، مخاطب را چنین متعجب می‌کند.

اما در نهایت دیمین شزل مانند هر فیلم دیگر خود در این فیلم هم به تلاش خستگی‌ناپذیر انسانی پرداخته که سعی دارد در کار خود بهترین باشد و به جایی برسد که کسی تاکنون توان رسیدن به آن جا را نداشته است. شخصیت اصلی برای رسیدن به چنین دستاوردی موانع سختی پیش رو دارد و باید یک به یک آن‌ها را با موفقیت پشت سر گذارد. اما نکته‌ی مثبت دیگری هم وجود دارد؛ پایان فیلم که بر همگان معلوم است اما نقطه قوت فیلم از آن جا ناشی می‌شود که فیلم‌ساز توانسته با وجود آگاهی ما از این پایان، باز هم فضایی نفس‌گیر خلق کند و این از نحوه‌ی شخصیت پردازی قهرمانی سرچشمه می‌گیرد که برای سرنوشتش نگران می‌شویم. نحوه‌ی نمایش مصیبت‌هایی که نیل آرمسترانگ پشت سر می‌گذارد باعث شده درک آن‌ها، با وجود دوری مخاطب از چنین جهانی، چندان سخت نباشد.

از سوی دیگر رایان گاسلینگ توانسته تصویری ملموس از زندگی کسی که اول یک مرد خانواده است و سپس یک فضانورد بزرگ، ارائه دهد. چشم‌های همیشه نگران و غمگین او در سرتاسر قصه بخشی از بار احساسی داستان را بر دوش می‌کشد و البته که به کارگردان کمک می‌کند که تصویر زمینی‌تری از این شخصیت بسازد. می‌توان غم‌ها و جدل‌های درونی این شخصیت را از چشمان بازیگرش خواند و با او همراه شد. در نبود یک بازیگری درست، قطعا فیلم قرن ۲۱ «نخستین انسان» به اثری هدر رفته تبدیل می‌شد.

در کنار همه‌ی این‌ها «نخستین انسان» نشان از چیز دیگری هم دارد که قبلا آن را در پروژه‌های دیگر دیمین شزل هم دیده بودیم؛ یعنی توانایی تکنیکی و فنی بالای کارگردان. «نخستین انسان» به لحاظ اجرا فیلم سختی است اما شزل موفق شده به بهترین شکل از پس آن برآید. آن چه که فیلم را در نظر کسی چون کریستوفر نولان ارزشمند جلوه می‌دهد کنار هم قرار گرفتن همه‌ی چیزهایی است که یک فیلم را به اثری درخشان تبدیل می‌کنند.
«سال ۱۹۶۱. رقابت فضایی میان شوروی و آمریکا در اوج خود است. خلبان آزمایشی ناسا حین پرواز دچار سانحه شده و مجبور می‌شود که در صحرا فرود آید. او نیل آرمسترانگ است. ظاهرا این دفعه‌ی اولی نیست که این اتفاق برای او می‌افتد و همین هم باعث شده که سازمان مطبوعش از او دلسرد شود. از سوی دیگر دختر چهار ساله‌ی نیل به تازگی درگذشته و او روحیه‌ی چندان مناسبی ندارد. در این میان نیل تلاش می‌کند که جایی برای خود در پروژه‌ی سفر به ماه ناسا دست و پا کند. اما …»

۴. هشت نفرت‌انگیز (The Hateful Eight)


  • کارگردان: کوئنتین تارانتینو
  • بازیگران: ساموئل ال جکسون، تیم راث، کرت راسل، جنیفر جیسون لی و بروس درن
  • محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
بعد از «بیبی راننده» این دومین فیلم فهرست انتخابی کریستوفر نولان است که از مولفه‌های یک ژانر به شکلی پست مدرنیستی استفاده می‌کند و با بهره بردن از المان‌های ویژه‌ی یک ژانر مطرح سینمایی، اثری یک سر متفاوت از کار در می‌آید. نکته این که کوئنتین تارانتینو، کارگردان فیلم قرن ۲۱ «هشت نفرت‌انگیز» هم مانند ادگار رایت کارگردان «بیبی راننده» علاقه‌ی بسیاری به دست انداختن کلیشه‌های تثبیت شده دارد. البته سابقه‌ی تارانتینو از این بابت سابقه‌ی طولانی‌تری است و کارنامه‌ی پرباری هم در ساختن فیلم‌های این چنین دارد. در هر صورت حضور این دو فیلم خبر از نوعی علاقه‌ی خاص در سلیقه‌ی سینمایی کریستوفر نولان می‌دهد. تارانتینو در این فیلم به سراغ ژانر وسترن رفته و آن را با مولفه‌های سینمای معمایی در هم آمیخته است.

از سوی دیگر کوئنتین تارانتینو توانایی بسیاری در ساختن و پرداختن سکانس‌های پر دیالوگ دارد. او گاهی با این کار داستان را متوقف می‌کند و فضاهایی غریب می‌سازد و گاهی شخصیت‌پردازی و داستان‌گویی را به همین شکل ادامه می‌دهد. خلاصه که دیالوگ در جهانی سینمایی او کاربرد فراوان دارد و فقط گفتگوی عادی دو بازیگر مقابل دوربین فیلم‌ساز نیست؛ یعنی همان چیزی که مخاطب به‌ آن عادت دارد. البته باید خاطر نشان کرد که تاکید بر تاثیر دیالوگ در جهان سینمایی کوئنتین تارانتینو به این معنا نیست که او از کار با دوربین یا کات زدن نماها بین یکدیگر غافل است؛ بلکه استفاده‌ی بدیع از همه‌ی این الزامات سینما است که سکانس‌های مفصل دیالوگ‌گویی در سینمای او را چنین جذاب می‌کند.

حال با این پیش‌زمینه و آگاهی مخاطب از چنین توانایی در وجود تارانتینو، او در سال ۲۰۱۵ فیلمی ساخت که به تمامی با گفتگوی میان افراد پیش می‌رود و بار روند قصه و هم‌چنین شخصیت‌پردازی‌ها و سیلان اطلاعات بر عهده‌ی گفتگوها است. در این وسترن عجیب و غریب که هم مایه‌هایی از ادبیات معمایی در آن یافت می‌شود و هم ادای دین واضحی به وسترن‌های اسپاگتی به ویژه «سکوت بزرگ» (The Great Silence) اثر سرجیو کوروبوچی در دل آن وجود دارد، آدم‌ها در محیطی گرفتار آمده‌اند که هیچ راه فراری از آن نیست و مجبور هستند که برای گذر راحت‌تر زمان با هم حرف بزنند و معاشرت کنند. پس شرایط دراماتیک حاکم بر اثر، وجود گفتگوها را الزامی می‌کند.

اما زمانی همه چیز به هم می‌ریزد که مشخص می‌شود هر کسی به دلیلی آن‌جا است و رازی در سینه برای پنهان کردن دارد. از این زمان به بعد با وجود اینکه شمایل‌نگاری اثر برگرفته از ژانر وسترن است، حال و هوای آن به سمت داستان‌های معمایی آن هم از نوع قرن نوزدهمی‌اش میل می‌کند. آن چه که فیلم «هشت نفرت‌انگیز» را به اثری مهم در کارنامه‌ی سینمایی تارانتینو تبدیل می‌کند، فضاسازی بی‌نظیر در یک لوکیشن تقریبا ثابت است. این فضاسازی علاوه بر کمک به درگیر کردن مخاطب با قصه‌ی شخصیت‌ها، باعث می‌شود تا زمان طولانی فیلم مانند برق و باد بگذرد و تماشاگر خسته نشود؛ موضوعی که برای هر فیلم پر دیالوگی دستاورد کمی نیست.

فیلم «هشت نفرت‌انگیز» از یک تیم بازیگری بی‌نظیر بهره می‌برد. بازی همه‌ی بازیگران فیلم تقریبا بی‌نقص است و همه در قالب شخصیت‌های خود می‌درخشند. کرت راسل یکی از بهترین‌ بازی‌های عمرش را ارائه داده و توانسته نقش یک جایزه بگیر متکی بر اصول شخصی را به خوبی بازی کند. ساموئل ال جکسون مانند همیشه در فیلمی از تارانتینو می‌درخشد و دیالوگ‌های او را به روانی و با لحن مناسب ادا می‌کند. اما «هشت نفرت‌انگیز» یک جنیفر جیسون لی محشر دارد که تمام قاب فیلم‌ساز را از آن خود می‌کند و مانند جواهری در فیلم می‌درخشد؛ همین بازی درجه یک نامزدی جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن را برای او به ارمغان آورد.

وجود همه‌ی این‌ها در کنار هم باعث شده که سوالی مهم در ذهن خواننده قرار بگیرد: چه نزدیکی میان این فیلم و سینمای کریستوفر نولان وجود دارد؟ آیا مانند فیلم «بیبی راننده» فقط به خاطر بازی با المان‌های ژانر در این لیست قرار گرفته است؟ این موضوع می‌تواند جوابی باشد بر این پرسش اما شاید عامل اصلی را باید در فضای معمایی اثر جستجو کرد. در هر صورت کریستوفر نولان از آن فیلم‌سازانی است که از خلق معما لذت بسیار می‌برند.

«یک جایزه بگیر سرشناس زنی خطرناک را برای دار زدن به شهر صخره‌ی سرخ می‌برد؛ او اعتقاد دارد که باید متهم را زنده به پای چوبه‌ی دار رساند، به همین دلیل با وجود آگاهی از خطرناک بودن شرایط، زن را نکشته است. در جریان برف شدید دو نفر دیگر هم به دلیجان او می‌پیوندند؛ اول یک سرگرد سیاه‌ پوست ارتش شمال‌ و بعد هم مردی که ادعا می‌کند کلانتر جدید شهر مقصد است. آن‌ها مجبور می‌شوند تا آرام شدن طوفان در جایی به نام مسافرخانه‌ی مینی بمانند؛ مکانی که افراد دیگری هم در آن اتراق کرده‌اند و به نظر هر کدام رازی با خود به همراه دارد که به زن زندانی مربوط می‌شود …»

۵. درخت زندگی (Tree Of Life)


  • کارگردان: ترنس مالیک
  • بازیگران: برد پیت، جسیکا چستین و شان پن
  • محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
بسیاری از منتقدان و بزرگان سینمای جهان فیلم «درخت زندگی» را یکی از بهترین فیلم‌های قرن ۲۱ می‌دانند. پس قرار گرفتنش در لیست هیچ فیلم‌ساز یا منتقدی نباید چندان تعجب‌برانگیز باشد. در هر صورت با فیلمی طرف هستیم که یکی از ستایش‌ شده‌ترین فیلم‌های دوران تازه است و ظاهرا کریستوفر نولان هم یکی از همین ستایشگران است. از سوی دیگر این فیلم یکی از بهترین آثار دهه‌ی اخیر سینما در سطح جهانی است و در بسیاری از نظرسنجی‌ها در صدر لیست منتقدان برای انتخاب بهترین فیلم دهه‌ی دوم قرن ۲۱ بوده است. اثری متعلق به سینمای موسوم به هنری که بسیار مورد توجه قرار گرفت و نام کارگردان فیلم را پس از سال‌ها دوباره سر زبان‌ها انداخت.
فیلم «درخت زندگی» از آن پروژه‌های جاه‌طلبانه است که فقط می‌تواند کار کارگردانی مانند ترنس مالیک باشد. نکته‌ی جالب این که بازیگران اصلی فیلم، ستاره‌هایی به نام برد پیت و شان پن هستند؛ بازیگرانی که می‌توانند مخاطبان عام را هم به فیلم جذب کنند و کاری کنند که آن‌ها هم به تماشای فیلم قرن ۲۱ «درخت زندگی» بنشینند؛ گرچه این مخاطب در نهایت با فیلمی روبه رو خواهد شد که اصلا شبیه به دیگر آثار برد پیت و شان پن نیست.

فیلم «درخت زندگی» پنجمین اثر کارنامه‌ی کاری ترنس مالیک طی ۳۸ سال است. اثری که هر قاب آن با وسواسی عظیم ساخته شده است. برد پیت که خودش از تهیه‌کنندگان فیلم هم هست در جایی اشاره کرده که ترنس مالیک با وسواس بسیاری کار را پیش می‌برد و همین موضع سبب شده بود تا ما در هر روز فقط بتوانیم دو برداشت را فیلم‌برداری کنیم. در چنین بستری، حین تماشای فیلم «درخت زندگی» مخاطب کاملا درک می‌کند که در پس هر نمای آن تا چه اندازه وسواس و دقت صرف شده است. این وسواس را می‌توان در کار کسی چون کریستوفر نولان هم دید.

روایت فیلم «درخت زندگی» هیچ شباهتی با قصه‌گویی مرسوم، آن هم از نوع کلاسیکش ندارد و حتی در کارنامه‌ی کاری خود مالیک هم اثری پیشرو به حساب می‌آید. مالیک یک خانواده در مرکز درام خود قرار داده بدون آن که یک درام خانوادگی خلق کند! شاید این گزاره کمی عجیب به نظر برسد اما فیلم‌ساز قصد دارد از این خانواده و تمام تناقض‌های موجود در آن نمادی از کل طبیعت و فراتر از آن نمادی از کل هستی بسازد. در فیلم جمع اضداد کنار هم ردیف شده‌اند که مانند شب در برابر روز، نیکی در برابر بدی، نر در برابر ماده و غیره جهان اطراف ما را می‌سازند و این نکته را متذکر می‌شوند که ما توامان هم بخشی از این جهان بزرگ‌تر هستیم و هم می‌توانیم خود به تنهایی نمادی از تمام تناقض‌های موجود در آن باشیم.

به همین دلیل بخش عظیمی از زمان فیلم به تصویر کردن تصاویری اختصاص دارد که در ظاهر هیچ ربطی به قصه‌ی فیلم ندارند. تصاویری از رنگ‌ها و نورها و چشم‌اندازهای مختلف که احساسی از روند تکامل هستی خلق می‌کنند و البته ما را هم به یاد اثر درخشان و با شکوه استنلی کوبریک یعنی «۲۰۰۱: یک ادیسه‌ی فضایی» (۲۰۰۱: A Space Odyssey) می‌اندازند.
فیلم‌برداری فیلم قرن ۲۱ «درخت زندگی» کار امانوئل لوبزکی بزرگ است. او به خوبی توانسته تصاویری خلق کند که ترنس مالیک با کنار هم قرار دادن آن‌ها یک شعر تصویری کامل خلق کند، گویی تمام آن نماها کلمه‌ای است که به درستی انتخاب شده و به درستی در کنار هم قرار گرفته است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بازیگرانی مانند برد پیت، جسیکا چستین و شان پن در این فیلم، بخشی از این شعر سینمایی هستند و بیشتر در حال خلق جهانی انتزاعی هستند تا جهانی مادی که قصه‌ای مشخص در آن وجود دارد و آدم‌های داستان بر اساس انگیزه‌هایی مشخص رفتار می‌کنند و اعمالی مشخص از خود بروز می‌هند.

فیلم «درخت زندگی» در سال ۲۰۱۱ توانست جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن را از آن خود کند. از آن زمان تا به امروز هر چه که به این فیلم ترنس مالیک نسبت داده شده جز ستایش و تحسین نبوده است. البته باید توجه داشت که برد پیت با تهیه کردن چنین فیلمی راه خود را از تمام آن ستاره‌های پوشالی جهان سینما جدا کرد و نشان داد که به سینمایی متفاوت از تولیدات جریان مرسوم هالیوود علاقه‌ی بسیار دارد.

این متفاوت‌ترین فیلم در لیست انتخابی کریستوفر نولان از بین آثار قرن ۲۱ است. اما برای این انتخاب زیاد لازم نیست به آب و آتش بزنیم. هم این که بالاخره با یکی از بهترین فیلم‌های قرن ۲۱ طرفیم که اجماعی اطراف این برتری وجود دارد و هم اثری است که یکراست ما را به یاد سینمای استنلی کوبریک و شاهکارش یعنی «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» می‌اندازد؛ یعنی همان فیلمی که کریستوفر نولان بیش از هر اثر دیگری دوستش دارد.

«دهه‌ی ۱۹۵۰، تگزاس، آمریکا. داستان فیلم، زندگی خانواده‌ای را با محوریت پسر بزرگ آن‌ها یعنی جک دنبال می‌کند. زندگی او از کودکی تا بزرگسالی نمایش داده می شود، زمانی که قصد دارد رابطه‌ی خود با پدرش را بهبود بخشد. جک در دنیای جدید سرگشته شده و ارتباطش با ریشه‌های زندگی را از دست داده و همین او را نیازمند رستگاری کرده است. در ابتدا از سوی پدر با روشی غلط تربیت شده و این در حالی است که مادرش در تلاش بوده که او هر اتفاق زندگی را با آغوش باز بپذیرد و آدمی مفید و خوش قلب در جامعه باشد …»

۶. توقف‌ناپذیر (Unstoppable)


  • کارگردان: تونی اسکات
  • بازیگران: دنزل واشنگتن، کریس پاین و روزاریو داوسون
  • محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
این که فیلم قرن ۲۱ «توقف‌ناپذیر» تونی اسکات با‌ آن ساختار درخشان اما در عین حال ساده، در لیست انتخابی کریستوفر نولان از میان خیل آثار قرن ۲۱ قرار دارد، باعث خرسندی است. در ظاهر با فیلمی سر و کار داریم که همه چیزش ساده است و فقط قطاری افسارگسیخته در مرکزش قرار دارد. اما قصه‌ی فیلم به شیوه‌ای روایت شده که مانند همان قطار لجام‌گسیخته به نظر می‌رسد؛ بی پروا، دیوانه‌وار و در عین حال بسیار مهیج. در واقع تونی اسکات فقید کاری کرده کارستان و به شکل باشکوهی فرم و محتوای فیلمش را در هم تنیده است. پس طبیعی است که کریستوفر نولان قدر این استادی را بداند. ضمن این که با مهیج‌ترین فیلم فهرست هم طرف هستیم.

تونی اسکات استاد ساختن درام‌هایی معرکه از دل یک خط داستانی ساده بود. در جهان سینمایی او گسترش درست روابط میان آدم‌ها همان قدر اهمیت داشت که ساختار فیلم و البته نحوه‌ی نمایش سکانس‌های نبرد. دلیل این موضوع هم بسیار ساده است؛ تونی اسکات می‌دانست که راه حل خلق یک اکشن خوب و تاثیرگذار، خلق شخصیت‌هایی همدلی برانگیز است که مخاطب نگران سرنوشتشان شود و برایشان دل بسوزاند. طبعا مخاطب هم شخصیت‌هایی را دنبال می‌کند که قابل درک باشند و با داشتن وجوه انسانی مختلف، بتوان همراهشان شد.
از سوی دیگر تونی اسکات استاد ساختن قهرمان از آدم‌هایی معمولی بود. آدم‌های معمولی سینمای او مجبور بودند با فراموش کردن خود، برای نجات دیگران تصمیماتی سخت بگیرند؛ تصمیماتی که آن‌ها را از مردم عادی جدا می‌کرد و در جایگاه قهرمان می‌نشاند. از سوی دیگر این افراد عمدتا از غمی جانکاه هم رنج می‌بردند که از گذشته‌ای تلخ خبر می‌داد، پس پیگیری روایت‌های قهرمانی آن‌ها، به نوعی رستگاری و پالایش روانی گره می‌خورد. این رستگاری شخصیت‌ها در سینمای کریستوفر نولان هم حضوری همیشگی دارد.

در این جا با دو شخصیت اصلی طرف هستیم. یکی مردی میانسال که دو دختر جوان دارد و در آستانه‌ی بازنشسگی از شرکت راه آهن است و چندرغازی حقوق می‌گیرد و دوم هم مرد جوانی که به تازگی خانواده‌اش از هم پاشیده و تک و تنها، با کوله باری از غم زندگی می‌کند. هر دو مرد چیزهای بسیاری برای اثبات دارند و تصور می‌کنند که حق خود را از دنیا نگرفته‌اند. حال فرصتی پیش می‌آید؛ قطاری بدون کنترل و بدون لوکوموتیوران به راه می‌افتد و هر لحظه سرعتش افزایش می‌یابد. این خطر وجود دارد که با رسیدن به پیچی در شهر آستین تگزاس، از ریل خارج شده و با توجه به بارش که موادی سمی است، یک کشتار عظیم راه بیاندازد.

طبعا قهرمانان داستان آستین‌ها را بالا می‌زنند و دست تنها به جنگ این کوه آهن می‌روند. بقیه‌ی داستان هم که مشخص است اما آن چه که فیلم را به اثری درجه یک تبدیل می‌کند، فقط به تعلیق نفسگیرش یا سکانس‌های معرکه‌ای که باعث می‌شود دسته‌ی صندلی را مجکم بچسبید، ارتباط ندارد. قدرت درام از توانایی تونی اسکات در خلق شخصیت‌هایی می‌آید که در حین این تعقیب و گریزی که عملا تمام فیلم را فراگرفته، مدام باید تصمیمات سخت بگیرند و با مرگ چهره به چهره شوند. جالب این که گرچه هر دو دلایلی شخصی هم برای انجام این عملیات قهرمانانه دارند، اما در نهایت همه چیز را فقط به خاطر نجات جان دیگران انجام می‌دهند و از جایی به بعد خود را فراموش می‌کنند.

ترکیب دنزل واشنگتن و کریس پاین، در قالب قهرمانان درام، ترکیب دلنشینی است که فیلم را جذاب‌تر کرده است. همه‌ی این موارد در کنار هم قرار گرفتن فیلم قرن ۲۱ «توقف‌ناپذیر» را در لیست انتخابی کریستوفر نولان توجیه می‌کند.

«یک قطار باری به اشتباه از کنترل خارج می‌شود. بار او موادی سمی است و اگر در یک محیط شهری دچار تصادف شود، بسیاری را خواهد کشت. مامورین دولتی در ابتدا تصمیم می‌گیرند که با فرستادن یک نفر از طریق هلکوپتر، قطار را متوقف کنند اما از آن جایی که سرعت آن هر لحظه بیشتر می‌شود، این کار امکان‌پذیر نیست. بعد تصمیم می‌گیرند که قطار را در منطقه‌ای غیرمسکونی از ریل خارج کنند اما این اتفاق هم عملی نمی‌شود. این در حالی است که یک لوکوموتیوران به همراه همکارش تصمیم گرفته‌اند به تنهایی و بدون اطلاع کسی، آن قطار افسارگسیخته را متوقف کنند …»


منبع: دیجی‌مگ