نقد فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» (What Happens Later) را در این مطلب بخوانید.
چارسو پرس: یک مکان عمومی را در نظر بگیرید (یا خصوصی؛ فرقی نمیکند. مهم این است که دو نفر با هم زیر یک سقف قرار بگیرند و به دلایلی نتوانند از آنجا بیرون بیایند). یک زن و یک مرد سابقاً عاشق را بگذارید تویش و به خاطر شرایط موجود کاری کنید مجبور شوند همنشینی و با هم اختلاط کنند. به اصطلاح سنگهای گذشته را با هم وا بکنند. چون در بیست سال اخیر- احتمالاً چون زیادی به هم عاشق و از هم دلشکسته بودند- دلیلی ندیدهاند این لطف را در حق هم بکنند و حالا هم این دست روزگار و تقدیر است که آنها را کنار هم قرار داده است. این ایده تازهترین فیلم مگ رایان، دخترک دلربا، نماد ژانر کمدی رمانتیک سینمای هالیوود در دهه ١٩٨٠ و ١٩٩٠ است که بعد از سالها دوباره به پرده نقرهای بازگشت. با توشه راهش، این بار نه فقط در مقام بازیگر که کارگردان، در دومین تجربه کارگردانی. در واقع با خودش گفته یا به او گفتهاند یک بار دیگر شانس خودش را با سابقه و تجربهای که در این کار و ژانر دارد، امتحان کند تا شاید هم خودش به سینما برگردد و تصویر مخدوش شدهاش را ترمیم کند. یا دستکم با نوستالژی مخاطب جذب کند و ژانر بیچاره تقریباً مرده کمدی عاشقانه را دوباره زنده کند. نتیجه چیست؟ شکست مطلق. میرود در دسته «ای کاش خانم رایان این کار را نمیکرد و میگذاشت همان تصور دلپذیر سالی یا اقلاً دختر کتابفروش فیلم «نامه داری» ( You’ve Got Mail) در ذهنمان باقی میماند.» از آن بدتر، فیلم یادآور مرگ ژانر کمدی عاشقانه است و این خبر بد و ناامیدکننده ای برای طرفداران ژانر است. چون اگر مگ رایان، دختر رؤیایی آمریکا نتواند آن را زنده کند، پس که میتواند؟ آیا امثال نورا افران هنوز چنین تواناییای را دارند؟ یا بهکل باید قید ژانر کمدی رمانتیک را با آن فیلمهای دهه هشتاد و نودی زن بامزه سربه هوای باهوش و مرد کول جذاب باهوش خداحافظی کرد؟ آیا زمانه دیگر ژانر کمدی عاشقانه را نمیپذیرد؟ یا این جنس را نمیپسندد؟ پاسخ این پرسشها هرچه باشد، «آنچه بعدا اتفاق میافتد» (یا «آینده» که معادل بهتری برای عنوان انگلیسی فیلم است) مگ رایان فیلم خوبی نیست. و این دلایل واضح و روشن دارد. نقد فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» (What Happens Later) را در این مطلب بخوانید.
در نقد فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد » خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
فیلم ترکیبی است از یک تم ساده تکراری و چند ایده پرداخت نشده و خوب شکل نگرفته کمی بلندپروازانه. یک زن و مرد ظاهراً همنام، دابیلو دیویس، اسم زن ویلاست و اسم مرد ویلیام، در گذشتهای دور رابطهای عاشقانه با هم داشتند. حالا تصادفاً در فرودگاهند و چون پروازشان به دلیل وضعیت وخیم آب و هوا به تعویق افتاده و ظاهراً حالا حالا هم قرار نیست (دستکم به اندازه یک فیلم بلند سینمایی) درست شود، کنار هم قرار میگیرند. زن مگ رایان است و مرد دیوید دوکاونی.
اولین چیزی که در مواجهه با فیلم و مگ رایان توی ذوق میزند، همانطور که پیشبینی میشد، جراحیهای متعدد زیبایی صورت خانم رایان است. پس آن دخترک بانمک با آن خنده شیرین کجاست؟ طبعاً برای نیروی گرانش زمین و بالا رفتن سن نمیشود کاری کرد. یا شاید به قول یک خانم بازیگر ایرانی میشود در انجام این کارها دقت عمل بیشتری به خرج داد. با این حال، خانم رایان یک قربانی مطلق جراحیهای زیبایی است و این حقیقتاً تصویر شیرین ثبتشده از او در ذهن ما را مخدوش میکند؛ همچون خنجری است در قلب و تماشای فیلم را هم سخت میکند. بهخصوص تماشای او در یک نقش کمدی عاشقانه.
به هر روی، خانم رایان حتماً خودش اینها را میدانسته و ریسک کرده که چنین تصمیمی گرفته است. بازی در این نقش بماند، کارگردانی تصمیم بسیار بزرگتر و پرخطرتری است که خوب از پس آن هم برنیامده است. فیلم بودجه زیادی هم نداشته. سه میلیون دلار. همینقدر هم در گیشه فروخته. رایان خودش در نگارش فیلمنامه نقش داشته است. برای بازیگر نقش مرد دیوید دوکاونی انتخاب بدی نیست، اما بهترین هم نیست. شاید گزینههای دیگری مثلاً تام هنکس یا حتی بیلی کریستال، بازیگرانی که تصویر مگ رایان در فیلم کمدی عاشقانه در کنارشان ثبت شده و نوستالژی است، بهتر میبودند. اما بیلی کریستال که دیگر بازی نمیکند. تام هنکس احتمالاً با خانم رایان کار نمیکند.
مگ رایان به دلایل زیادی سالها پیش گرفتار فرهنگ بایکوت و از سینما کنار گذاشته شد. اول به خاطر خراب کردن تصویر سوئیت هارت آمریکا با بازی در فیلمی جنجالی. بعد به خاطر افشای اخبار رابطه پنهانی با راسل کرو در زمان زناشویی با دنیس کوئید، و کمی نزدیکتر هم همین جراحیهای زیبایی.
گویا مگ رایان دوست نداشت با نماد دختر خوب و رویایی آمریکایی که هم همه دوست دارند دوستش باشند هم با او ازدواج کنند، شناخته شده باشد. تصمیماتش در زندگی شخصی و هنری بر خلاف انتظارها پیش رفت و بعد طبیعتاً بایکوت شد. بازگشت او به صحنه سینما میتوانست یک اتفاق باشد. اما نشد، که کاش میشد. چون جسورانه بود. بهخصوص به خاطر نقشی که برای خودش نوشته است.
زن پابه سن گذاشته همانطور خل وضع فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» نقطه عکس دختر خوب و رویایی است. او با ویلیام در رابطهای عاشقانه بوده، ظاهراً به او خیانت کرده، یک بچه هم با هم داشتند که از دست دادند، مشخص است روحیهای آزاداندیشانه دارد، نمیتواند عادی زندگی کند؛ بنابراین رها شده و تنهاست. دقیقاً همانطور که انتظار و افکار عمومی است. با دختران این چنینی نمیتوان ازدواج کرد. مرد قصه هم همین را میگوید. مشکل اینجاست که جدای اهداف بلندپروازانه، مثل همین لایههای زیرپوستی شخصیت زن یا فرودگاه سخنگو (اگر فرض را بگذاریم که فرودگاه هوشمند است پس یعنی زمان فیلم آینده است، عنوان فیلم هم چنین چیزی را میخواهد بگوید) فیلم در تمام وجوه دیگر مشکلات عدیده جدی دارد.
از وجه بازگشت مگ رایان با یک فیلم کمدی عاشقانه، نه تنها یادآور آن تصویر نوستالژیک نیست، خرابش هم میکند. خانم رایان به جز جراحی زیبایی ظاهراً یک مشکل فیزیکی در پاهایش هم دارد که تماشایش ناراحت کننده است یا اگر ندارد و این را به کاراکتر اضافه کرده تا روحیه سربه هوا و خل وضعش را نشان دهد، تصمیم بسیار اشتباهی است. چون مگ رایان یکی از استادان کمدی فیزیکی سینمای مدرن بود و حالا با این کاراکتر آن را به کاریکاتوری از خودش تبدیل کرده و چیزی هم به نقش اضافه نکرده که کم هم کرده است. شاید اینها عامدانه باشد یا توجیه پزشکی داشته باشد. هرچه هست تماشای او و فیلم را سخت میکند و در منطق فیلم خلل ایجاد میکند. این راه رفتن به این زن نمیآید. چرا باید اینقدر آزاردهنده باشد؟ یعنی خانم رایان میخواهد بگوید که باید اضمحلال انسان را هم تاب بیاوریم؟ بله، بیاوریم ولی اگر چنین است پس چرا فیلم کریسمسی هم میشود؟ یا با همه ایدهها لاس میزند؟ بالاخره آیا ما قرار است با یک فیلم عاشقانه شیرین مواجه شویم که با شخصیتهایش همذات پنداری کنیم یا با دو انسان باتجربه پابه سن گذاشته با وجوه تاریک عمیق فلسفی؟ جای این شخصیتها، یعنی دسته دوم در چنین فیلمی نیست. و مگ رایان بدون شک چنین کمدی ای را نساخته است. کمدی سیاه نیست. گرچه جاهایی سعی میکند بشود. در واقع، از هر گوشهای میتوان چیزی در آن پیدا کرد. چون انسجام حسی مشخصی ندارد و دائم در نوسان است.
یکجا کمدی عاشقانه مبتنی بر بگو مگو و کل کل است. یکجا شبیه فیلمهای ریچارد لینکلیتر سعی میکند حرفهای عمیق من باب هستی و وجود و وضعیت انسان امروز و جهان بزند. یکجا درحد کمدیهای تین ایجری آبدوغ خیاری نزول میکند. یکجا سعی میکند شبیه همان کمدی عاشقانههای معروف شود. و همه اینها در فضای تاریک فرودگاهی زیر برف و بوران، بدون کوچکترین تعاملی با انسانی دیگر اتفاق میافتد. آن صدای هوشمند فرودگاه تنها شخصیت دیگر فیلم است که واقعاً نمیدانیم و نمیفهمیم چیست. ظاهراً فقط با این دو نفر حرف میزند. چون فقط اطلاعات پروار نمیدهد. مستقیماً با دابلیو دیویسها حرف میزند که هر کدامشان برای هدفی کنار هم قرار گرفتهاند. دست تقدیر آنها را کنار هم قرار داده تا همدیگر را تشویق کنند و دوباره از جایشان بلند شوند. اگر روزی نتوانستند کنار هم بمانند، حالا جبران شکستها و خطاهای گذشته را بکنند.
میگویم که ایده جالب است. نو نیست. اما جالب است. بیشتر یادآور صحنه تئاتر است. احتمالاً دلیل این جمع و جور بودن از مکان تا شخصیتها هم همین است. گرچه فیلم اقتباسی است از یک کتاب. بر صحنه تئاتر با متن و مضمونی بهتر، دستکم مضمونی که به سن این شخصیتها و خردی که نشان میدهند دارند بیاید، حتماً محصول چیز بهتری از آب در میآمد. قصه عاشقانه این دو، شکل ارتباطشان، مشکلات امروزشان همه و همه صرفنظر از عمق یا ادعایشان به خاطر فیلمنامه، دیالوگها و بازیهای بد و نامنسجم به فیلم ضربه میزند و تجربه تماشایش را کسلکننده میکند.
دوکاونی را با سریال «کالیفرنیکیشن» میشناسیم. او در آن سن موفق شد نقش یک عاشق کول باهوش جذاب را خوب بازی کند. اینجا با گرد زمانه روی چهرهاش در برابر حال پریشان و صورت جراحی شده مگ رایان شیمی بین اید دو شکل نمیگیرد. این دو بازیگر در کنار هم انتخابهای خوبی برای این نقشها نیستند و متن و کارگردانی و حتی طراحی لباس هم هیچ کمکی بهشان نمیکند. طراحی لباس مگ رایان چرا چنین است؟ قرار است بوهمین باشد اما اصلاً مناسبش نیست. همه چیز به شکل غریبی رقت آور میشود. بنابراین، نه آنجا که مرحله کل کل است به دل مینشیند، نه آنجا که نزدیکتر میشوند، عاشقانه میشود و نه حتی وقتی دراماتیک میشوند تأثیرگذار است. قرار است این دو در یک محیط سرد مدرن یاد گذشتهای زیبا که به خاطر خطاهای جوانی از دست رفته و به خاطر زمانه و البته سن دیگر بازگشتنی نیست، نقش دو بیگانه را بازی کنند و با یاد عشق دوباره از جایشان بلند شوند، هر چند شکستخورده اند و زمانه جایی برایشان ندارد. اما متأسفانه هیچ یک از اینها در اجرا درست درنیامده است. مصنوعی و بی حوصله اند. جراحیهای زیبایی خانم رایان هم اوضاع را بدتر میکند. پشت آن همه کشیدگی پوست هیچ احساسی نمیتوان یافت که بشود با غم مادری که یک بچه از دست داده و یک بچه ناخواسته دیگر را به دیگران داده، همدلی کرد.
مشخص هم نیست قرار است او را همین شکلی که هست بپذیریم یا به خاطر انتخاب سبک زندگی آزادانه و رابطه با موزیسینها و تن ندادن به مسئولیت زندگی عادی و چیزهایی که از پس این انتخاب از دست داده، دل بسوزانیم و افسوس بخوریم. اگر فیلمنامه جور دیگری نوشته میشد، شاید میشد حرفهای بیشتر و بهتری درباره این مضامین زد. اما این فیلم نه نگاه واقعگرایانه دارد نه فانتزی کمدی عاشقانه وار. میخواهد هم عاشقانه باشد، هم بامزه، هم نوستالژیک، هم عمیق هم طرفدار زندگی و حتی حقوق زنان. قرار است تضاد دیدگاهها باشد که با نیروی عشق آسان میشود. خوب است که پایان قصه پریانی ندارد اما محرکه قوی هم ایجاد نمیکند که بخواهد بال پرواز و نقطه تحول شخصیتهایش شود. جایی این میان با کمترین امکانات و بدترین بازیها و دیالوگها و فضاسازی گیر میکند و شعار پایانی بازگشت به زندگیاش را دم دستی و غیرقابل باور جلوه میدهد.
شاید باید پذیرفت که ژانر کمدی عاشقانه با تمام تجربیات شکستخورده سالهای اخیرش به پایان رسیده یا دستکم این جنسش خریدار ندارد. یا به نیروهای تازه نفس بااستعداد نیاز دارد که بیایند کمدی عاشقانه زمانه خودشان را خلق کنند. چون آن موج دهه هشتاد و نود متأثر از سینمای کلاسیک و روشنفکری فیلمسازی مثل وودی آلن بود که اوایل قرن بیست و یکم نفسهای آخرش را کشید. از آن زمان تا کنون هیچ کمدی عاشقانه شاخص و به یادماندنی دیگری ساخته نشد. جولیا رابرتس و مگ رایان و تمام کسانی که نماد این ژانر بودند هم به خصوص در ده سال اخیر موفق نشدند، یک نمونه موفق دیگر روی پرده و در ذهن ما ثبت کنند. تجربههایی اندک در نهایت ناباوری میان شخصیتهای سالمند شکل گرفته اما جوانانه و میانسالانه، به خصوص میانسالانه، تبدیل به آرزویی محال شده است. نمیشود خانم رایان را شماتت کرد که فیلم کمدی عاشقانه ساخته و بازی کرده اما برای چهره از دست رفته او همچون میکی رورک کاری نمیشود کرد. مگر آنکه مثل او، مگ رایان هم تصمیم بگیرد نقشهای عجیب و غریب بازی کند تا دستکم با ظاهرش همخوانی داشته باشد. بعید است خانم رایان بتواند چنین کاری کند. بعید است با این تجربه شکست مطلق فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» اصلاً دوباره به سینما برگردد و بار دیگر زیر تیغ نقد برود.
منبع: دیجیمگ
در نقد فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد » خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
فیلم ترکیبی است از یک تم ساده تکراری و چند ایده پرداخت نشده و خوب شکل نگرفته کمی بلندپروازانه. یک زن و مرد ظاهراً همنام، دابیلو دیویس، اسم زن ویلاست و اسم مرد ویلیام، در گذشتهای دور رابطهای عاشقانه با هم داشتند. حالا تصادفاً در فرودگاهند و چون پروازشان به دلیل وضعیت وخیم آب و هوا به تعویق افتاده و ظاهراً حالا حالا هم قرار نیست (دستکم به اندازه یک فیلم بلند سینمایی) درست شود، کنار هم قرار میگیرند. زن مگ رایان است و مرد دیوید دوکاونی.
اولین چیزی که در مواجهه با فیلم و مگ رایان توی ذوق میزند، همانطور که پیشبینی میشد، جراحیهای متعدد زیبایی صورت خانم رایان است. پس آن دخترک بانمک با آن خنده شیرین کجاست؟ طبعاً برای نیروی گرانش زمین و بالا رفتن سن نمیشود کاری کرد. یا شاید به قول یک خانم بازیگر ایرانی میشود در انجام این کارها دقت عمل بیشتری به خرج داد. با این حال، خانم رایان یک قربانی مطلق جراحیهای زیبایی است و این حقیقتاً تصویر شیرین ثبتشده از او در ذهن ما را مخدوش میکند؛ همچون خنجری است در قلب و تماشای فیلم را هم سخت میکند. بهخصوص تماشای او در یک نقش کمدی عاشقانه.
به هر روی، خانم رایان حتماً خودش اینها را میدانسته و ریسک کرده که چنین تصمیمی گرفته است. بازی در این نقش بماند، کارگردانی تصمیم بسیار بزرگتر و پرخطرتری است که خوب از پس آن هم برنیامده است. فیلم بودجه زیادی هم نداشته. سه میلیون دلار. همینقدر هم در گیشه فروخته. رایان خودش در نگارش فیلمنامه نقش داشته است. برای بازیگر نقش مرد دیوید دوکاونی انتخاب بدی نیست، اما بهترین هم نیست. شاید گزینههای دیگری مثلاً تام هنکس یا حتی بیلی کریستال، بازیگرانی که تصویر مگ رایان در فیلم کمدی عاشقانه در کنارشان ثبت شده و نوستالژی است، بهتر میبودند. اما بیلی کریستال که دیگر بازی نمیکند. تام هنکس احتمالاً با خانم رایان کار نمیکند.
مگ رایان به دلایل زیادی سالها پیش گرفتار فرهنگ بایکوت و از سینما کنار گذاشته شد. اول به خاطر خراب کردن تصویر سوئیت هارت آمریکا با بازی در فیلمی جنجالی. بعد به خاطر افشای اخبار رابطه پنهانی با راسل کرو در زمان زناشویی با دنیس کوئید، و کمی نزدیکتر هم همین جراحیهای زیبایی.
گویا مگ رایان دوست نداشت با نماد دختر خوب و رویایی آمریکایی که هم همه دوست دارند دوستش باشند هم با او ازدواج کنند، شناخته شده باشد. تصمیماتش در زندگی شخصی و هنری بر خلاف انتظارها پیش رفت و بعد طبیعتاً بایکوت شد. بازگشت او به صحنه سینما میتوانست یک اتفاق باشد. اما نشد، که کاش میشد. چون جسورانه بود. بهخصوص به خاطر نقشی که برای خودش نوشته است.
زن پابه سن گذاشته همانطور خل وضع فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» نقطه عکس دختر خوب و رویایی است. او با ویلیام در رابطهای عاشقانه بوده، ظاهراً به او خیانت کرده، یک بچه هم با هم داشتند که از دست دادند، مشخص است روحیهای آزاداندیشانه دارد، نمیتواند عادی زندگی کند؛ بنابراین رها شده و تنهاست. دقیقاً همانطور که انتظار و افکار عمومی است. با دختران این چنینی نمیتوان ازدواج کرد. مرد قصه هم همین را میگوید. مشکل اینجاست که جدای اهداف بلندپروازانه، مثل همین لایههای زیرپوستی شخصیت زن یا فرودگاه سخنگو (اگر فرض را بگذاریم که فرودگاه هوشمند است پس یعنی زمان فیلم آینده است، عنوان فیلم هم چنین چیزی را میخواهد بگوید) فیلم در تمام وجوه دیگر مشکلات عدیده جدی دارد.
از وجه بازگشت مگ رایان با یک فیلم کمدی عاشقانه، نه تنها یادآور آن تصویر نوستالژیک نیست، خرابش هم میکند. خانم رایان به جز جراحی زیبایی ظاهراً یک مشکل فیزیکی در پاهایش هم دارد که تماشایش ناراحت کننده است یا اگر ندارد و این را به کاراکتر اضافه کرده تا روحیه سربه هوا و خل وضعش را نشان دهد، تصمیم بسیار اشتباهی است. چون مگ رایان یکی از استادان کمدی فیزیکی سینمای مدرن بود و حالا با این کاراکتر آن را به کاریکاتوری از خودش تبدیل کرده و چیزی هم به نقش اضافه نکرده که کم هم کرده است. شاید اینها عامدانه باشد یا توجیه پزشکی داشته باشد. هرچه هست تماشای او و فیلم را سخت میکند و در منطق فیلم خلل ایجاد میکند. این راه رفتن به این زن نمیآید. چرا باید اینقدر آزاردهنده باشد؟ یعنی خانم رایان میخواهد بگوید که باید اضمحلال انسان را هم تاب بیاوریم؟ بله، بیاوریم ولی اگر چنین است پس چرا فیلم کریسمسی هم میشود؟ یا با همه ایدهها لاس میزند؟ بالاخره آیا ما قرار است با یک فیلم عاشقانه شیرین مواجه شویم که با شخصیتهایش همذات پنداری کنیم یا با دو انسان باتجربه پابه سن گذاشته با وجوه تاریک عمیق فلسفی؟ جای این شخصیتها، یعنی دسته دوم در چنین فیلمی نیست. و مگ رایان بدون شک چنین کمدی ای را نساخته است. کمدی سیاه نیست. گرچه جاهایی سعی میکند بشود. در واقع، از هر گوشهای میتوان چیزی در آن پیدا کرد. چون انسجام حسی مشخصی ندارد و دائم در نوسان است.
یکجا کمدی عاشقانه مبتنی بر بگو مگو و کل کل است. یکجا شبیه فیلمهای ریچارد لینکلیتر سعی میکند حرفهای عمیق من باب هستی و وجود و وضعیت انسان امروز و جهان بزند. یکجا درحد کمدیهای تین ایجری آبدوغ خیاری نزول میکند. یکجا سعی میکند شبیه همان کمدی عاشقانههای معروف شود. و همه اینها در فضای تاریک فرودگاهی زیر برف و بوران، بدون کوچکترین تعاملی با انسانی دیگر اتفاق میافتد. آن صدای هوشمند فرودگاه تنها شخصیت دیگر فیلم است که واقعاً نمیدانیم و نمیفهمیم چیست. ظاهراً فقط با این دو نفر حرف میزند. چون فقط اطلاعات پروار نمیدهد. مستقیماً با دابلیو دیویسها حرف میزند که هر کدامشان برای هدفی کنار هم قرار گرفتهاند. دست تقدیر آنها را کنار هم قرار داده تا همدیگر را تشویق کنند و دوباره از جایشان بلند شوند. اگر روزی نتوانستند کنار هم بمانند، حالا جبران شکستها و خطاهای گذشته را بکنند.
میگویم که ایده جالب است. نو نیست. اما جالب است. بیشتر یادآور صحنه تئاتر است. احتمالاً دلیل این جمع و جور بودن از مکان تا شخصیتها هم همین است. گرچه فیلم اقتباسی است از یک کتاب. بر صحنه تئاتر با متن و مضمونی بهتر، دستکم مضمونی که به سن این شخصیتها و خردی که نشان میدهند دارند بیاید، حتماً محصول چیز بهتری از آب در میآمد. قصه عاشقانه این دو، شکل ارتباطشان، مشکلات امروزشان همه و همه صرفنظر از عمق یا ادعایشان به خاطر فیلمنامه، دیالوگها و بازیهای بد و نامنسجم به فیلم ضربه میزند و تجربه تماشایش را کسلکننده میکند.
دوکاونی را با سریال «کالیفرنیکیشن» میشناسیم. او در آن سن موفق شد نقش یک عاشق کول باهوش جذاب را خوب بازی کند. اینجا با گرد زمانه روی چهرهاش در برابر حال پریشان و صورت جراحی شده مگ رایان شیمی بین اید دو شکل نمیگیرد. این دو بازیگر در کنار هم انتخابهای خوبی برای این نقشها نیستند و متن و کارگردانی و حتی طراحی لباس هم هیچ کمکی بهشان نمیکند. طراحی لباس مگ رایان چرا چنین است؟ قرار است بوهمین باشد اما اصلاً مناسبش نیست. همه چیز به شکل غریبی رقت آور میشود. بنابراین، نه آنجا که مرحله کل کل است به دل مینشیند، نه آنجا که نزدیکتر میشوند، عاشقانه میشود و نه حتی وقتی دراماتیک میشوند تأثیرگذار است. قرار است این دو در یک محیط سرد مدرن یاد گذشتهای زیبا که به خاطر خطاهای جوانی از دست رفته و به خاطر زمانه و البته سن دیگر بازگشتنی نیست، نقش دو بیگانه را بازی کنند و با یاد عشق دوباره از جایشان بلند شوند، هر چند شکستخورده اند و زمانه جایی برایشان ندارد. اما متأسفانه هیچ یک از اینها در اجرا درست درنیامده است. مصنوعی و بی حوصله اند. جراحیهای زیبایی خانم رایان هم اوضاع را بدتر میکند. پشت آن همه کشیدگی پوست هیچ احساسی نمیتوان یافت که بشود با غم مادری که یک بچه از دست داده و یک بچه ناخواسته دیگر را به دیگران داده، همدلی کرد.
مشخص هم نیست قرار است او را همین شکلی که هست بپذیریم یا به خاطر انتخاب سبک زندگی آزادانه و رابطه با موزیسینها و تن ندادن به مسئولیت زندگی عادی و چیزهایی که از پس این انتخاب از دست داده، دل بسوزانیم و افسوس بخوریم. اگر فیلمنامه جور دیگری نوشته میشد، شاید میشد حرفهای بیشتر و بهتری درباره این مضامین زد. اما این فیلم نه نگاه واقعگرایانه دارد نه فانتزی کمدی عاشقانه وار. میخواهد هم عاشقانه باشد، هم بامزه، هم نوستالژیک، هم عمیق هم طرفدار زندگی و حتی حقوق زنان. قرار است تضاد دیدگاهها باشد که با نیروی عشق آسان میشود. خوب است که پایان قصه پریانی ندارد اما محرکه قوی هم ایجاد نمیکند که بخواهد بال پرواز و نقطه تحول شخصیتهایش شود. جایی این میان با کمترین امکانات و بدترین بازیها و دیالوگها و فضاسازی گیر میکند و شعار پایانی بازگشت به زندگیاش را دم دستی و غیرقابل باور جلوه میدهد.
شاید باید پذیرفت که ژانر کمدی عاشقانه با تمام تجربیات شکستخورده سالهای اخیرش به پایان رسیده یا دستکم این جنسش خریدار ندارد. یا به نیروهای تازه نفس بااستعداد نیاز دارد که بیایند کمدی عاشقانه زمانه خودشان را خلق کنند. چون آن موج دهه هشتاد و نود متأثر از سینمای کلاسیک و روشنفکری فیلمسازی مثل وودی آلن بود که اوایل قرن بیست و یکم نفسهای آخرش را کشید. از آن زمان تا کنون هیچ کمدی عاشقانه شاخص و به یادماندنی دیگری ساخته نشد. جولیا رابرتس و مگ رایان و تمام کسانی که نماد این ژانر بودند هم به خصوص در ده سال اخیر موفق نشدند، یک نمونه موفق دیگر روی پرده و در ذهن ما ثبت کنند. تجربههایی اندک در نهایت ناباوری میان شخصیتهای سالمند شکل گرفته اما جوانانه و میانسالانه، به خصوص میانسالانه، تبدیل به آرزویی محال شده است. نمیشود خانم رایان را شماتت کرد که فیلم کمدی عاشقانه ساخته و بازی کرده اما برای چهره از دست رفته او همچون میکی رورک کاری نمیشود کرد. مگر آنکه مثل او، مگ رایان هم تصمیم بگیرد نقشهای عجیب و غریب بازی کند تا دستکم با ظاهرش همخوانی داشته باشد. بعید است خانم رایان بتواند چنین کاری کند. بعید است با این تجربه شکست مطلق فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» اصلاً دوباره به سینما برگردد و بار دیگر زیر تیغ نقد برود.
شناسنامه فیلم «آنچه بعدا اتفاق میافتد» (What Happens Later)
کارگردان: مگ رایان
بازیگران: مگ رایان، دیوید دوکاونی
محصول: ۲۰۲۳، آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۴.۸ از ۱۰
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۲۸ از ١٠٠
امتیاز نویسنده به فیلم: یک از پنج
خلاصه داستان: یک زن و مرد که در گذشته رابطهای عاشقانه با هم داشتند، به دلیل کنسل شدن پروازشان در یک زمان در یک فرودگاه گرفتار میشوند و گذشته و حالشان را با هم مرور میکنند.
منبع: دیجیمگ
https://teater.ir/news/60245