جرمی استرانگ، بازیگری ویژه است، با شخصیتی متمایز. در این مطلب، کارنامه‌ی حرفه‌ای و زندگی شخصی او را مرور می‌کنیم و درباره‌ی مسیر پیچیده‌ای که تا موفقیت طی کرده است، بیشتر می‌فهمیم.
کندال روی، در ابتدای قسمت هفتم فصل سوم سریال «وراثت»، ترانه‌ای از بیلی جول را بازخوانی می‌کند: «صداقت، چقدر واژه‌ی تنهاییه. همه خیلی غیرواقعی‌اند.» در جهانی که به کلافی درهم‌پیچیده و گیج‌کننده از سیاست‌های کلان مراکز قدرت، روایات هدفمند رسانه‌ای و برندسازیِ شخصیِ آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی شبیه شده، این ترانه‌ی ساده و احساس‌برانگیز دهه‌ی هفتادی، معنای حتی بیشتری دارد. پیدا کردن انسان‌هایی که حقیقتا به چیزی معتقدند، حرف‌هایی که عمیقا بشود به‌شان اعتماد کرد و اعمالی که انگیزه‌ای‌ شفاف دارند، از همیشه سخت‌تر به نظر می‌رسد. «خلوص»، گمشده‌ی بزرگ عصر ما است.
بابت همین، امروز، پدیده‌های «خالص»، مانند بازمانده‌هایی نادر از گونه‌ای منقرض شده، بیشتر به چشم می‌آیند. وقتی رفتار کسی، از ابتذال منفعت‌طلبانه‌ی اکثریت منحرف می‌شود و رنگی از تعهد پاک‌بازانه به خود می‌گیرد، برجسته شدن او، اجتناب‌ناپذیر است. این برجستگی اما، الزاما هم خوشایند نیست. انزوا، نخستین نتیجه‌ی آن است و تعارض با جمع، پیامد ناگزیرش. حرکت بر خلاف مسیری که همه می‌روند، هزینه‌های زیادی هم دارد. البته که این تمایز، ممکن است روزی در قواعد همین جهان هم جا بیفتد و به منافعی ملموس ختم شود؛ اما تا رسیدن آن روز، باید صبر زیادی داشت. این را جرمی استرانگ به‌خوبی می‌داند!

جرمی استرانگ در حال اجرای ترانه‌ی «صداقت» بیلی جول در قسمت هفتم فصل سوم سریال «وراثت»
مقاله‌ای که پیش روی شما است، ترجمه‌ی من است از پرونده‌ی بسیار مفصل مایکل شولمن درباره‌ی جرمی استرانگ که در دسامبر ۲۰۲۱، با عنوان «On “Succession,” Jeremy Strong doesn’t Get the Joke» در مجله‌ی «نیویورکر» منتشر شد. احتمالا پیش‌تر، چند نکته‌ی این مطلب -از جمله، نظر برایان کاکس درباره‌ی شیوه‌ی بازیگریِ استرانگ- را در رسانه‌های مختلف دیده‌اید؛ اما این متن، آن‌قدر محتوای جذاب و خواندنی دارد که با چند تیتر و خبر، نمی‌توان خلاصه‌اش کرد. با یک بیوگرافی ساده مواجه نیستیم که بیشتر حجم آن به تحسین سطحیِ سوژه‌اش بگذرد. در عوض، این نوشته، به دنبال ترسیم تصویری پیچیده و چندوجهی از استرانگ است. به همین دلیل، پس از انتشارش، چند موج رسانه‌ای در واکنش به آن ایجاد شد، دوستان استرانگ، به دفاع از او پرداختند و حتی خودش، نهایتا و با فاصله‌ای یک‌ساله، این پرونده را «خیانت» توصیف کرد!
با خواندن این مطلب، درباره‌ی جزئیات ارتباط استاد و شاگردی دنیل دی لوئیس و جرمی استرانگ خواهید فهمید و از نقش کریس ایوانز و میشل ویلیامز در زندگی ستاره‌ی «وراثت»، مطلع خواهید شد. همچنین، خواهید دید که او چطور یک‌بار برای ملاقات با آل پاچینو، بخشی از دانشگاه «ییل» را تا مرز ورشکستگی پیش برده است! جدا از تلاش برای انتقال وفادارانه‌ی این اطلاعات، کوشیدم که ظرافت‌های ادبی متن را هم در برگردان فارسی، گم نکنم. توضیح بیشتری نمی‌دهم؛ این شما و این پرونده‌ی پربار مجله‌ی «نیویورکر» درباره‌ی جرمی استرانگ.

زمانی که جرمی استرانگ نوجوان بود، سه پوستر را روی دیوار اتاق‌اش داشت: دنیل دی لوئیس در «پای چپ من»، آل پاچینو در «بعدازظهر سگی» و داستین هافمن در «مرد بارانی.» این‌ها فقط بازیگران محبوب او نبودند؛ کارنامه‌ی حرفه‌ای‌شان، نقشه‌ی راهی بود که او به شکلی وسواس‌آمیز، پیگیری می‌کرد. گویی «ایو هرینگتون»، مثلثی از «مارگو چانینگ‌»ها را زیرِ نظر گرفته باشد [«هرینگتون» و «چانینگ»، به ترتیب آنتاگونیست و پروتاگونیست فیلم «همه‌چیز درباره‌ی ایو» جوزف ال منکیه‌ویچ هستند.] او مصاحبه‌هایی را که اسطوره‌هاش انجام می‌دادند، می‌خواند و بعدتر توانست که شغل‌هایی را در تیم تولید فیلم‌هاشان به دست آورد. تا اوایل بیست سالگی‌اش، او برای هرسه‌ی این افراد کار کرده بود و عناصری از روش بازیگریِ مبتنی بر غوطه‌وری‌شان را فراگرفته بود.
تا اوایل سی سالگی‌اش و پس از پانزده سال سرگردانی در صنعت، [استرانگ] نقش‌هایی فرعی را در سلسله‌ای از تولیدات درجه یک تجربه کرده بود: «لینکلن»، «سی دقیقه بعد از نیمه‌شب»، «سلما» و «رکود بزرگ.» هم در کاخ سفید قرن نوزدهمی و هم در «سی‌آی‌ای» قرن بیست و یکمی، او ایفاگر نقش یک کارمند شده بود؛ اما با نزدیک شدن به چهل سالگی، احساس می‌کرد که نقشه‌ی بزرگ‌اش نتیجه‌ای نمی‌دهد. «بنجامین براداکِ» او، «مایکل کورلئونه‌» او، کجا بود؟

داستین هافمن در نقش بنجامین براداک در فیلم «فارغ‌التحصیل» به کارگردانی مایک نیکولز
استرانگ درباره‌ی شروع مسیر حرفه‌ای خود، به من گفت: «به نیویورک میای و توی «برادوِی»، نمایش‌های نیمه‌حرفه‌ای اجرا می‌کنی و داخل یه سرزمین دورافتاده هستی. تمرکزت روی کاره و سعی داری هربار به یه لبه‌ی درونی‌تر برسی و به این که آدم‌ها متوجه‌اش نشن، عادت می‌کنی.»
سپس، اتفاق [مورد انتظار] رخ داد. در سال ۲۰۱۶، کاترین بیگلو، کارگردان برنده‌ی اسکار «مهلکه»، او را برای نقش بزرگ یک سرباز گارد ملی آمریکا در فیلم‌اش «دیترویت»، انتخاب کرد. حوالیِ همان زمان، استرانگ قرار ناهاری را با آدام مک‌کی داشت که پیش‌تر، او را در نقش یک تحلیل‌گر مالی در «رکود بزرگ»، هدایت کرده بود. مک‌کی گفت که تهیه‌کنندگی اجرایی سریالی به نام «وراثت» را بر عهده دارد و آن را برای استرانگ، «شاه لیرِ» صنعت رسانه توصیف کرد. مک‌کی فیلمنامه‌ی قسمت نخست را به او داد و گفت: «به‌م بگو با چه نقشی ارتباط برقرار می‌کنی.» استرانگ، رومن روی را انتخاب کرد. پسر ته‌تغاری و مزه‌پران لوگان روی؛ یک غول رسانه‌ای مشابه روپرت مرداک. استرانگ می‌گوید: «فکر کردم، اوه عجب نقش جذابی! یه عوضیِ عیاشه. می‌تونم کاری رو انجام بدم که تا حالا نکردم.»

جرمی استرانگ در نقش یک تحلیل‌گر مالی در فیلم «رکود بزرگ» به کارگردانی آدام مک‌کی
آگوست آن سال، استرانگ که در لس‌آنجلس با نامزدش زندگی می‌کرد، برای فیلمبرداری «دیترویت»، راهی شد. او با تماشای مستند‌های نظامی و تمرین تیراندازی در میدان تیر، تحقیقات مفصلی را برای نقش‌اش انجام داده بود. برنامه‌ریزی او به نحوی بود که بخشی از مراسم هفته‌ی عروسی‌اش را به دلیل فیلم‌برداری، از دست می‌داد. ولی پس از یک روز، بیگلو اخراج‌اش کرد. استرانگ می‌گوید: «من شخصیتی که توی ذهن‌‌اش داشت، نبودم. تجربه‌ی ویران‌کننده‌ای بود» (بیگلو می‌گوید که شخصیت برای داستان مناسب نبوده و بعد از درخواست استرانگ، نقش دیگری را در قالب یک وکیل، برای او نوشته بود). او سپس برای ازدواج، به مقصد دانمارک پرواز کرد و در قلعه‌ای به نام «درگزهولم»، ساکن شد. در این زمان، تماسی را دریافت کرد؛ به این مضمون که سازندگان «وراثت»، کیرن کالکین را برای نقش رومن، برگزیده‌اند.
به‌روشنی، تصمیم‌گیری درباره‌ی آن نقش، به عهده‌ی مک‌کی نبوده است. استرانگ تصمیم داشت رویایی‌ را که دهه‌ها مصمم پیگیری کرده بود، رها کند. ولی خالق سریال یعنی جسی آرمسترانگ، پذیرفت که از او برای نقش کندال روی، پسر وسطیِ غمگین لوگان روی و جانشین ظاهری او، تست بگیرد. استرانگ به من گفت: «من همیشه احساس یه غریبه رو داشتم که اشتیاقی آتشین، درون‌اش می‌جوشه. پس، ناامیدی و احساسِ پس‌زده‌شدن، صرفا نیاز و عطش‌مو شدیدتر کرد. من با احساس انتقام وارد شدم.»

روپرت مرداک (وسط) در کنار پسران‌اش جیمز (راست) و لاکلان (چپ)
او کتاب‌هایی درباره‌ی قواعدِ بازی شرکت‌ها، از جمله زندگی‌نامه‌ی روپرت مرداک نوشته‌ی مایکل ولف را، با حرارت زیادی ورق زد و جزئیاتی را که دوست داشت، گلچین گرد. ظاهرا، پسر مرداک یعنی جیمز، بند‌های کفش‌‌اش را خیلی محکم می‌بندد که برای استرانگ، مویدِ «قدرت تنش‌پذیری درونی» او بود.
در آزمون، استرانگ با بندِ کفش‌هایی محکم‌بسته‌شده، صحنه‌ای را خواند که میان کندال و مدیرعامل استارتاپی که قصد تصاحب آن را داشت، می‌گذشت. آرمسترانگ، شک داشت. او از استرانگ خواست که ادبیات خودمانی‌تری را استفاده کند و صحنه، متحول شد. استرانگ این‌طور به خاطر می‌آورد: «باید «بیستی بویز»شو زیاد می‌کردم! من [در ابتدا] لهجه‌ی کف خیابونیِ لاتی‌‌ای که لازم بود رو نداشتم.» در پایان روز، نقش، مالِ استرانگ بود.

کندال، شاهزاده‌ی تاریکی سریال بود. کسی که قرار است فرمان‌روای قدرتمندی شود و با ادعای توخالی، باد شده است. نحوه‌ای که خودش را جدی می‌گیرد، معمولا مضحک است؛ خصوصا زمانی که قصد دارد بر پدر سلطه‌ناپذیرش تسلط داشته باشد. استرانگ انتخاب بی‌نقصی برای این نقش بود؛ یک بازیکن حاشیه‌ای که تمام عمرش را به رویاپردازی -و غالبا، مانور دادن- برای پا گذاشتن جای پای خدایان بازیگری‌اش، گذرانده بود. استرانگ می‌گوید: «کندال، عاجزانه می‌خواد که نوبت اون باشه.» سالِ گذشته، استرانگ برای این نقش، جایزه‌ی امی را برد.
استرانگ که حالا ۴۲ ساله است، چهره‌ی وارفته‌ی کسی را دارد که برای ستاره بودن ساخته نشده است. اما این ظاهر ملایم، تنشی بی‌وقفه و گاها خودستایانه را به‌خوبی بازتاب نمی‌دهد. او با آوایی آرام و حساب‌شده صحبت می‎‌کند؛ خصوصا زمانی که درباره‌ی بازیگری حرف می‌زند. کاری که با وقاری راهب‌گون انجام می‌دهد. استرانگ، درباره‌ی ایفای نقش کندال، به من گفت: «واسه من بحث مرگ و زندگیه. همون‌قدر جدی‌اش می‌گیرم که زندگی خودم رو.» او، شخصیت را بامزه نمی‌بیند؛ شاید به همین دلیل، تا این اندازه در این نقش بامزه است.

وقتی از استرانگ درباره‌ی رپ کردن کندال در بزرگ‌داشت پدرش در فصل دوم -که کاندیدای اصلی خجالت‌آورترین لحظه‌ی کندال است- پرسیدم، او پاسخی جدی درباره‌ی راسکولنیکوف داد و به «غم عظیم» کندال اشاره کرد. کیرن کالکین به من گفت: «بعد از فصل اول، [استرانگ] یه چیزی توی این مایه‌ها به‌م گفت که می‌ترسم مردم فکر کنند این سریال کمدیه. گفتم، فکر می‌کنم سریال کمدیه. تصور می‌کرد که دارم شوخی می‌کنم.»
بخشی از جذابیت «وراثت»، ترکیب درام و هجوِ به‌شدت تلخ و جدی آن است. وقتی به استرانگ گفتم که من هم سریال را یک کمدی سیاه تلقی می‌کنم، او با ابهام به من نگاه کرد و پرسید: «از این منظر که برای مثال، چخوف هم کمدیه؟» گفتم نه، از این منظر که بامزه است. مک‌کی به من گفت: «دقیقا به همین دلیله که جرمی رو برای اون نقش انتخاب کردیم. چون داره مثل یه کمدی بازیش نمی‌کنه؛ داره جوری بازیش می‌کنه که انگار هملته.»

هر کسی که با استرانگ کار کرده باشد، به شما خواهد گفت که او، تا مرزهایی نامعمول پیش می‌رود
بازیگران تلاش می‌کنند که حقیقت را در وانمود کردن پیدا کنند؛ اما هر کسی که با استرانگ کار کرده باشد، به شما خواهد گفت که او، تا مرزهایی نامعمول پیش می‌رود. سال گذشته، او نقش جری روبین، فعال سیاسی ییپی [منظور گروهی از هیپی‌ها است که فعالیت سیاسی داشتند]، را در فیلم «دادگاه شیکاگو هفت» آرون سورکین بازی کرد. زمانی که صحنه‌های تظاهرات سال ۱۹۶۸ را فیلم‌برداری می‌کردند، استرانگ از یک بدل‌کار خواست که کتک‌اش بزند. او همچنین درخواست کرد که با گاز اشک‌آور واقعی، اسپری‌اش کنند. سورکین به من گفت: «دوست ندارم به جرمی نه بگم. ولی دویست نفر تو اون صحنه بودند و هفتادتای دیگه توی گروه فیلم‌برداری؛ در نتیجه، قبول نکردم که گاز سمی به‌شون بپاشم.»
بین صحنه‌های دادگاه که در آن، ییپی‌ها، قاضی جولیوس هافمن (با بازی فرانک لانگلا) را دست می‌اندازند، استرانگ بخش‌هایی از زندگی‌نامه‌ی لانگلا را با آوایی مسخره، بلند می‎‌خواند و یک دستگاه گوز با قابلیت کنترل از راه دور را زیر صندلی قاضی کار گذاشت. سورکین می‌گوید: «هر از چند گاهی، می‌گفتم، عالیه. بیاید دوباره انجام‌اش بدیم و این‌بار، جرمی، بد نیست که وسط مونولوگ فرانک لانگلا سوت نزنی.»

جرمی استرانگ در نقش جری روبین در فیلم «دادگاه شیکاگو هفت» به کارگردانی آرون سورکین
استرانگ همیشه این‌گونه کار کرده است. در دهه‌ی بیست زندگی‌اش، او دستیار وندی واسرستینِ نمایشنامه‌نویس بود و دست‌نوشته‌هاش را تایپ می‌کرد. شبانه، در یک بارِ کوچک وسط شهر، او نمایشی تک‌نفره، اثر کانر مک‌فرسون را روی صحنه می‌برد و نقش یک ایرلندی دائم‌الخمر را بازی می‌کرد. واسرستین پی برد که استرانگ، زمان زیادی را با دربان ایرلندیِ او می‌گذراند و لهجه‌ی او را مطالعه می‌کرد. پیش از مرگ واسرستین در سال ۲۰۰۶، استرانگ تنها کسی بود که می‌دانست او به لنفوم مبتلا است. او به فکر نگارش یک نمایش‌نامه بر اساس استرانگ بود؛ با عنوان «دربان وارد می‌شود.»
پاییز امسال، استرانگ به فیلم‌برداری «وقت آرماگدون» جیمز گری مشغول بود و نقش لوله‌کشی را بازی می‌کرد که از پدر کارگردان، الهام گرفته شده بود. استرانگ اجازه داد موهاش -که برای «وراثت» تیره شده بودند- به رنگ خاکستری طبیعی‌شان بازگردند و ویدئوهایی از خودش را برای من فرستاد که به جای یک کارگر واقعی، مشغول بود و اصطلاحاتی مثل «مهره‌های گشاد» را با لهجه‌ی غلیظ کوئینزی، تکرار می‌کرد.

نمایی از فیلم «وقت آرماگدون» به کارگردانی جیمز گری
لباس‌ها و وسایل صحنه، برای او مانند طلسم و جادو هستند. در سال ۲۰۱۲، او در «پلی‌رایتس هورایزنز»، نقش یک قربانی احتمالی آزار جنسی کودکان را در نمایش «خدای بزرگ پنِ» ایمی هرتزاگ، بازی کرد. هرتزاگ به من گفت: «پیراهنی پوشیده بود که واقعا براش اهمیت داشت و به دلایل مربوط به ترکیب‌بندی، می‌خواستیم یه رنگ دیگه‌شو امتحان کنیم. یادمه می‌گفت که پیراهن‌اش، براش مثل یه زره عمل می‌کرده و پیرهن جدید، شبیه یه زره نیست.» [نهایتا] اجازه دادند که پیراهن را نگه دارد.
تعهد استرانگ، برای برخی از همکاران‌اش، تحسین‌برانگیز است و در نظر برخی دیگر، خودخواهانه. رابرت داونی جونیور به من گفت: «تا جایی که می‌دونم، [استرانگ] از حد می‌گذره.» در سال ۲۰۱۲، استرانگ نقش برادر معلول ذهنی داونی جونیور را در «قاضی»، بازی کرد (جهت آماده شدن برای نقش، مانند هافمن در «مرد بارانی»، مدتی را با یک شخص اوتیستیک گذراند). وقتی داونی در حال فیلمبرداری صحنه‌ی خاک‌سپاری بود، استرانگ اطرافِ پشت صحنه، با صدای بلند اشک می‌ریخت؛ در حالی که آن روز اصلا روزِ کاری‌اش نبود. عضوی از تیم تولید، به من گفت: «انگار که یه پشه‌ی مزاحم بزرگ باشه، باید می‌زدی و دورش می‌کردی. من چیزهای مهم‌تری داشتم که باید به‌شون می‌رسیدم.»

نمایی از فیلم «قاضی» به کارگردانی دیوید دابکین
استرانگ به من گفت: «به نظرم باید هر مشقتی رو که شخصیت تحمل می‌کنه، از سر بگذرونی.» این روش افراطی -[مانند این که] رابرت دنیرو برای «تنگه‌ی وحشت»، دندان‌اش را تراشید، لئوناردو دیکاپریو برای «از گور برخاسته»، جگر خام گاومیش خورد- معمولا با عنوان بازیگری متد توصیف می‌شود. اصطلاحی بسیار مورد سوءاستفاده که در معنای کلاسیک آن، احضار کردن احساسات از تجارب شخصی و جاری کردن‌شان در یک شخصیت را شامل می‌شود.
استرانگ خودش را بازیگر متد نمی‌داند. به دور از کاوش درونِ زندگی خودش، او روشی را به کار می‌برد که «هم‌آمیزی هویت» توصیف‌اش می‌کند. او توضیح می‌دهد: «اگر اصلا روشی داشته باشم، صرفا اینه: پاک کردن هرچیزی -هرچیزی- که شخصیت و شرایط صحنه نیست. معمولا، این به معنای پاک کردن همه‌ی چیزهاییه که اطراف و درون تو هستند؛ تا بتونی برای کاری که بر عهده داری، ظرف کامل‌تری باشی.»

[استرانگ] برای صحبت درباره‌ی فرایند کاری خودش، نقل قولی از کیت جرت، پیانیست جز، آورد: «من هر تجربه‌ای که در ساخت موسیقی دارم، شامل هر روزم در این‌جا و استودیو را، به قدرتی بزرگ متصل می‌دانم و اگر تسلیم آن نشوم، چیزی رخ نمی‌دهد.» در طول گفت‌و‌گومان، استرانگ سخنان کوتاه خردمندانه‌ای از کارل یونگ، اسکات فیتزجرالد، کارل اوه کناسگور (او طرفدار دوآتشه‌ی «نبرد من» است)، رابرت دوال، مریل استریپ، هارولد پینتر («هرچه تجربه شدیدتر باشد، بیان آن غیرکلامی‌تر است»)، کارگردان دانمارکی توبیاس لیندهولم، تی اس الیوت، گوستاو فلوبر و [همچنین] ضرب‌المثل‌هایی قدیمی («وقتی ماهی‌گیران نمی‌توانند به دریا بزنند، تورهاشان را تعمیر می‌کنند.») را بازگو کرد. وقتی که گفتم او مانند یک اسفنج، نقل قول‌ها را جذب می‌کند، جدی شد و گفت: «من مذهبی نیستم ولی فکر می‌کنم کتاب دعای خودم رو ساختم.»
اولین بار و در آوریل، داخلی رستورانی در «ویلیامزبورگ» نشستیم. استرانگ که یک غذاباز خودخوانده است، ظاهرا تمام کارکنان آن‌جا را می‌شناخت. او در میانه‌ی فیلم‌برداری فصل سوم بود و ژاکت مخملی قهوه‌ای کندال را همه‌جا می‌پوشید. استرانگ معمولا آیتم‌هایی را از گروه لباس قرض می‌گیرد تا «مرز میان واقعیت و خیال را ادغام کند.» او همچنین زنجیری از اجسام خوش‌یمن پوشیده بود که شبیه پلاک جنگی بودند؛ از جمله یکی‌شان که شبیه برج «بی‌تی» لندن بود. همان برجی که وقتی در هجده سالگی در «آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک» کلاس‌هایی را می‌گذراند، از پنجره به‌ش خیره می‌شد. وقتی قزل‌آلا با سس بادام روی میز بود، [استرانگ] به من گفت: «برام شبیه به مناجات بود؛ وقتی مطمئن نبودم که شهامت کافی رو برای بازیگر شدن دارم.» او ادامه داد: «نمی‌تونم جوری کار کنم که انگار دارم یه سریال می‌سازم. من، به هر دلیلی که هست، نیاز دارم حس کنم واقعیه و خودم رو به اون باور، متعهد کنم.»

بعدتر، به من گفت که بازگویی‌اش از آزمون بازیگری برای «وراثت»، رنگی از کندال به خود گرفته بوده است. او می‌گوید: «روایت این بود که من مصمم‌ام، من یه جنگجو‌ هستم، من پر از شک‌ام. همه‌ی اینا درباره‌ی کندال درست‌اند. فکر می‌کنم شاید درباره‌ی من هم درست‌اند؛ ولی شاید، چیزهایی نیستند که اگر وسط کار نبودم، درباره‌شون صحبت می‌کردم.» شروع کردم به تردید درباره‌ی این که آیا در حال مصاحبه‌ با بازیگر نقش کندال روی بودم، یا شخصیتی که ادای جرمی استرانگ را درمی‌آورد؟
یک صبح بهاری، استرانگ، بیرون ساختمان «وولورث» منهتن، در حال فیلم‌برداری صحنه‌ای میان کندال و همسر سابق‌اش راوا (با بازی ناتالی گلد) بود. کندال، در حال سوار کردن دو فرزند کوچک‌شان است تا آن‌ها را به ایتالیا ببرد که راوا، خبری برآشوبنده را اعلام می‌کند. بچه‌ها به او گفته‌اند که پرستارشان بر سرشان داد می‌کشد و از کیف پول‌ها، سرقت می‌کند. درست مثل بهترین لحظات «وراثت»، صحنه پر از جاخالی دادن‌های پرخاشگرانه‌ی منفعل است. کندال، قبل از بردن بچه‌ها به بیرون شهر، می‌گوید: «عالیه، توی مغزم مورچه‌های آتشین کار گذاشتی.»

در پیاده‌رو، جسی آرمسترانگ، پشت مانیتور می‌پلکید. او توضیح داد: «کندال رو درست توی پایان فصل شاهد هستید و یه فرایند طولانی و دردناک رو پشت سر گذاشته‌ایم.» کندال پدرش را طی کلیف‌هنگر پایان فصل دوم، در یک کنفرانس خبری، بی‌اعتبار و فصل سوم را در یک اوج مسیحایی آغاز می‌کند. پیش از این که فیلم‌برداری فصل کلید بخورد، استرانگ، در حال گذراندن تعطیلات‌اش در «بورا بورا» بود و یک تخته‌ی پروازی (نوعی تخته‌ی موج‌سواری موتوری که احساس پرواز مشروط را فراهم می‌کند) را می‌راند. او این احساس را به کندال آورد. [استرانگ]  به من گفت: «اون فکر می‌کنه که در حال پروازه ولی هر آن، ممکنه بیفته.» وقتی به اپیزود هشتم می‌رسیم، زمانی که [کندال] راهی ایتالیا می‌شود، شورش قانونی او علیه پدرش، به پت‌پت افتاده است. آرمسترانگ به من گفت: «دستِ بالایی که کندال داشت -احتمال تغییر- هم تحلیل رفته. در نتیجه، اوضاع‌اش خیلی خوب نیست.»
استرانگ، صحنه را با گلد مرور کرد؛ بی آن که احساسات زیادی نشان دهد. سپس، [در قالب نقش] حل شد. بر خلاف میل همکاران‌اش، او اغلب از تمرین کردن سر باز می‌زند: «دوست دارم هر صحنه جوری باشه که انگار دارم توی جنگل، با یه خرس مواجه می‌شم.» کیرن کالکین به من گفت: «برام سخته که بخوام روش کارشو توضیح بدم؛ چون در حقیقت نمی‌بینم‌اش. اون خودش رو توی یه حباب می‌ذاره.» پیش از این که با همکاران‌اش گفت‌و‌گو کنم، استرانگ به‌ من هشدار داد: «نمی‌دونم شیوه‌ی کار من چقدر میون جمع ما محبوبه.» از اون‌جایی که کندال مایه‌ی ننگ یک خانواده‌ی در حال جنگ است، ازخودبیگانگیِ استرانگ، شاید شیوه‌ای باشد برای ایجاد تنش مقابل دوربین. در حالی که گروه بازیگری سریال، در کل، رها و صمیمی هستند، استرانگ در طول فصل دوم، تنها زمانی به اتاق گریم می‌رفت که هیچ بازیگر دیگری آن‌جا نبود. یکی از اعضای تیم بازیگری به من گفت: «به یاد دارم که این مسئله، باعث آزار بقیه می‌شد.»

وقتی از برایان کاکس که نقش لوگان روی، پدرسالار [خانواده] را بازی می‌کند، درباره‌ی شیوه‌ی کار استرانگ پرسیدم، او نوعی از نگرانی پدرانه را ابراز کرد و گفت: «نتیجه‌ی کار جرمی همیشه محشره. فقط نگران کاری‌ام که با خودش می‌کنه. نگران بحران‌هایی‌ام که خودش رو باهاشون دست به گریبان می‌کنه تا آماده بشه.» کاکس که یک بازیگر تئاتر بریتانیایی است، رویکردی از جنس «خاموش‌اش کن، روشن‌اش کن» به بازیگری دارد و رابطه‌اش با استرانگ، یادآور ماجرای مشهور همکاری لارنس اولیویه با داستین هافمن در فیلم «دونده‌ی ماراتن»، محصول سال ۱۹۷۶ است. وقتی اولیویه فهمید هافمن جهت آماده شدن برای صحنه‌ای که در آن بنا است بی‌خواب به نظر برسد، از سه شب قبل بیدار مانده و مهمانی گرفته است، [به هافمن] گفت: «پسر عزیزم، چرا بازیگری رو امتحان نمی‌کنی؟» کاکس به من گفت: «بازیگرها موجودات بامزه‌ای هستند. فکر می‌کنم این ناتوانی توی جدا کردن خودت از کار، به طور مشخص، یه مرض آمریکاییه.»
اگر استرانگ جوری با نقش‌اش مواجه می‌شود که گویی هملت است، کالکین، رومن را مانند یک کمدین بددهن بازی می‌کند. کالکین به من گفت: «جوری که جرمی برای من توصیف‌اش می‌کنه، اینه که وارد رینگ می‌شی، صحنه رو اجرا می‌کنی و نهایتا، هر بازیگر به گوشه‌ی خودش می‌ره. واسه من این‌جوریه که این یه جنگ نیست. این یه رقصه.» ممکن است که این مخلوط ناهمگون روش‌ها، به احساس ناراحتی خانوادگی، کمک کند. شاید هم این‌طور نیست. کالکین درباره‌ی این که استرانگ خودش را منزوی می‌کند، گفت: «شاید چیزیه که به اون کمک می‌کنه. می‌تونم بگم که به من کمک نمی‌کنه.» اخیرا، استرانگ که بابت گزارش‌های رسانه‌ای درباره‌ی «دردسر» بودن [کار کردن با] او نگران بود، پیامی متنی را برای من فرستاد که می‌گفت: «به طور مشخص فکر نمی‌کنم که راحتی یا حتی سازگاری، در کار خلاقانه، فضیلتی باشند و گاهی اوقات، درون مرزهایی که کار تحمیل می‌کند، حتی باید برای خشونتِ لازم، فضایی وجود داشته باشد.»

در ساختمان وولورث، استرانگ دوباره با لباس پشمی و عینک‌های آفتابی کندال ظاهر شد. او با آرمسترانگ مشورت کرد: «با عینک یا بدون عینک؟» آرمسترانگ پیشنهاد کرد که در میانه‌ی صحنه، به سرعت دربیاردشان؛ اما استرانگ فکر می‌کرد که دروغین به نظر خواهد رسید. بعدتر گفت: «اگر داریم یه آینه جلوی طبیعت می‌گیریم، پس بیاید موضوعات رو طرح‎‌ریزی نکنیم.» برای استرانگ، چنین جزئیات کوچکی آن‌قدر مهم‌اند که در میانه‌ی فیلم‌برداری، پا روی ترمز بگذارد. آرمسترانگ به من گفت: «هرچیزی که کارتو راه می‌ا‌ندازه، خوبه.» در میان برداشت‌ها، یکی از نویسندگان به نام ویل تریسی، صحنه‌ای را به خاطر آورد که شامل ملاقات کندال با یک خبرنگار، به هنگام صرف سالاد والدورف می‌شد: «جرمی گفت، سالاد والدورف، بیش از حد سنتیه. چیزیه که پدرم می‌خورد. باید سالاد فنل باشه و کنارش، سس وینگرت.» سالاد را تغییر دادند.
در صحنه‌ی [با حضور] راوا، کندال درباره‌ی دوست دخترش، نائومی، غر می‌زند. در طول یکی از برداشت‌ها، استرانگ جمله‌ی تازه‌ای را اضافه کرد: «اون فکر می‌کنه که توی لبه‌ی جاذب یه سیاه‌چاله‌ی وابسته قرار داره؛ حالا معنای کوفتی‌اش هرچی که هست.» این عبارت، از روی ایمیلی برداشته شده بود که آرمسترانگ درباره‌ی رابطه‌ی کندال و نائومی فرستاده بود. استرانگ درباره‌ی تغییر کارکردش جلوی دوربین، نپرسیده بود. بعدتر به من گفت: «بهتره طلب بخشش کنی تا اجازه.» بداهه‌پردازی در «وراثت» مجاز است؛ ولی بداهه‌پردازی‌های استرانگ، اغلب اوقات برای همکاران‌اش به سخنرانی‌هایی تمرین‌شده شبیه‌اند.

کالکین صحنه‌ای از فصل اول را به خاطر آورد که بین این دو و سارا اسنوک که نقش‌ خواهرشان، شیو، را بازی می‌کند، می‌گذشت. خانواده برای تراپی جمعی، در «نیومکزیکو» حاضرند و کندال که معتادی در حال ترک است، به الکل رو آورده (استرانگ گاها برای صحنه‌هایی که کندال به جاده خاکی می‌زند، مست می‌شود). کالکین گفت: «اون هی یه سخنرانی رو تکرار می‌کرد که انگار یه جورایی خودش نوشته بود. تنها چیزی که به خاطر میارم اینه که زیاد کلمات «rootin» و «tootin» رو به کار می‌برد. به برداشت سوم که رسید، اسنوک به‌ش نگاه کرد و در قالب شیو، گفت: خفه. شو. کندال.»
وقتی کار استرانگ با صحنه‌ی راوا -که نهایتا حذف شد- به پایان رسید، در «پارک پلیس»، به سمت غرب، قدم زدیم. در یک گوشه، او صفحات فیلمنامه‌اش را پاره کرد و داخل یک سطل زباله انداخت. او گفت: «این بخش مورد علاقه‌ام از کاره. هربار که یه صحنه رو تموم می‌کنی، مثل به‌تعویق‌افتادن اعدامه و این‌جوریه که: اوکی، می‌تونی پاره‌اش کنی‌ و ازش بگذری.»
نخستین بار، استرانگ را در تابستان ۲۰۰۳ دیدم؛ درست پس از این که از «ییل» فارغ‌الحصیل شده بود. جایی که من دو سال پایین‌تر از او بودم و در نمایش‌های دانشجویی، تماشا کرده بودم‌اش. من یک دوره‌ی کارآموزی در دفتر یک تهیه‌کننده به دست آورده بودم. همان‌جا، استرانگ که آن زمان بازیگر تئاتری با شغل روزانه بود، به عنوان دستیار، فعالیت می‌کرد. تهیه‌کننده که زنی اسرائیلی بود، تمام روز پای تلفن با صدای بلند در حال فحاشی بود؛ در حالی که کارکنان، مشغول پیش‌تولید درام مستقلی به نام «تصنیف جک و رز» بودند. استرانگ به من یاد داد که چگونه از دستگاه کپی استفاده کنم.

دنیل دی لوئیس و همسرش ربکا میلر پشت صحنه‌ی فیلم «تصنیف جک و رز» به کارگردانی میلر
تعهد استرانگ، برای برخی از همکاران‌اش، تحسین‌برانگیز است و در نظر برخی دیگر، خودخواهانه
از قضا، قرار بود «تصنیف جک و رز» زندگی او را متحول کند. در آن فیلم به کارگردانی ربکا میلر، شوهر میلر یعنی دنیل دی لوئیس بازی می‌کرد؛ در نقش یک هیپی مسنِ مشغولِ زندگی در یک مزرعه‌ی اشتراکی. استرانگ به عنوان دستیار دنیل دی لوئیس سر صحنه‌ی فیلمبرداری در جزیره‌ی «پرینس ادوارد»، برای خودش کاری را دست‌و‌پا کرد. دی لوئیس همان زمان هم به دلیل تکنیک‌های غوطه‌وری‌اش، شهرتی افسانه‌ای داشت؛ [مانند] باقی ماندن در نقش میان برداشت‌ها [یا] ساختن قایق خودش برای «آخرین موهیکان.» او زودتر به کانادا آمد و به گروه در بنا کردن ساختمان‌های مزرعه کمک رساند؛ چرا که شخصیت‌اش، [در داستان] آن‌ها را ساخته بود (وقتی نصب یک پنجره را خراب کرد، گروه، یک میز ناهارخوری را به او سپردند). در طول فیلمبرداری، دی ‌لوئیس، دور از خانواده، در کلبه‌ی روستایی خودش زندگی می‌کرد. از آن‌جا که شخصیت‌اش در طول فیلم بابت بیماری قلبی مزمن، ضعیف می‌شود، او به خودش گرسنگی تحمیل کرد. تنها از یک رژیم گیاهی مختصر تغذیه می‌کرد و به قدری لاغر شد که میلر را نگران کرد.
استرانگ با ماشین پدرش آمده بود. روی صندلی شاگرد ماشین، ساز ماندولین دی‌ لوئیس که اکسسوار صحنه بود، بسته شده بود. استرانگ به یاد می‌آورد که «مانند شوالیه‌ای سرگردان؛ در حال محافظت از یک عتیقه»، از آن مراقبت می‌کرده است. استرانگ، فرصت اجرا در «فستیوال تئاتر ویلیامزتون» را رد کرده بود که می‌گوید، احساسی شبیه به «کناره‌گیری از مسیرش» داشته است. اما او فهمیده بود که این، فرصتی بود برای تبدیل شدن به «شاگرد جادوگر.» او به من گفت: «کار من، اساسا، عمل ناپدید شدن بود. این که به چشم نیام و دمِ دست باشم و با بازی همراه بشم. خاطرات [آن دوران] رو ثبت کردم و وقتی بعدا یک‌بار به‌ش نگاه انداختم، روشن بود که شاخک‌هام، کاملا تیز و آماده‌ بوده‌اند.»

نمایی از فیلم «تصنیف جک و رز»
تا اندازه‌ای در وظایف پیشِ پا افتاده‌اش ذوب شده بود که برخی از اعضای گروه تولید، به شکلی بی‌رحمانه، با ارجاع به شخصیت نادانِ «سیمپسون‌ها»، او را «کلیتس» لقب دادند. فردی به خاطر می‌آورد: «تمام مغزش متمرکز روی دنیل دی لوئیس بود. هیچ‌وقت واقعا ندیدم‌اش؛ مگر زمانی که بیرون تریلر دی لوئیس ایستاده بود.» میلر به یاد می‌آورد که استرانگ، مغزهای خوراکی زیادی خریده و داخل یخچال دی‌ لوئیس، جاسازی کرده بود: «وقتی دنیل داشت با گرسنگی، خودش رو به کشتن می‌داد، [استرانگ] تا اندازه‌ای نگران لاغر و لاغرتر شدن‌اش بود که به‌ش غذای بیشتری می‌رسوند.» استرانگ داستان مغزها را متفاوت به یاد می‌آورد؛ اما به دلیل وفاداری به دی لوئیس که شدیدا از حریم خصوصی‌اش محافظت می‌کند، حاضر نبود توضیح بیشتری بدهد.
دی لوئیس [برای استرانگ]، تبدیل شد به آموزگاری بزرگ. استرانگ گفت: «آخر تابستون، اون برای من یادداشتی رو نوشت که هنوز دارم‌اش و شامل بسیاری از چیزهایی می‌شه که تبدیل به عمیق‌ترین قواعد و باورهای من درباره‌ی این کار شده‌اند و تا روزی که زنده‌ام، گرامی می‌دارم‌شون.» (استرانگ حاضر نبود محتویات آن را افشا کند). حدود یک دهه بعد، او در «لینکلن»، برای بازی در نقش «جان نیکلای»، منشی شخصی رئیس جمهور، مقابل دی‌ لوئیس، انتخاب شد. استرانگ گفت: «نیکلای، کاملا متعهد به رئیس جمهور بود. قرار گرفتن توی چنین جایگاهی، ساده بود.» پاییز گذشته، زمانی که استرانگ امی‌اش را برد، پاپیون قهوه‌ای-خاکستری شٌلی را به شکلی رها، دور گردن‌اش پوشیده بود؛ تقریبا یکسان با پایپون مشکی‌ای که دی لوئیس به هنگام دریافت جایزه‌ی اسکارش برای «پای چپ من»، بسته بود.




شباهت پاپیون جرمی استرانگ به هنگام دریافت جایزه‌ی امی‌اش در سال ۲۰۲۰ (پایین) به پاپیونی که دنیل دی لوئیس در سال ۱۹۹۰، به هنگام دریافت جایزه‌ی اسکار برای فیلم «پای چپ من» بسته بود (بالا)
ارتباط استرانگ با دی لوئیس، در حقیقت پیش از «تصنیف جک و رز» آغاز شده بود؛ زمانی که هنوز آن جایگاه پوسترها را در اتاق خواب‌اش داشت. وقتی شانزده سال داشت، شغلی را در دپارتمان گیاهان فیلم «بوته‌ی آزمایش» با بازی دی لوئیس که نزدیک محل زندگی استرانگ در حال فیلم‌برداری بود، به دست آورد. برای یکی از صحنه‌ها، او شاخه‌ای را بیرون یک پنجره نگه داشت. در دبیرستان، او به عنوان کارآموز برای تدوین‌گرِ «در جست‌و‌جوی ریچارد» کار کرد. فیلمی که در سال ۱۹۹۶ اکران شد و در آن، آل پاچینو، درباره‌ی ایفای نقش ریچارد سوم، تامل می‌کند. او همچنین در دپارتمان صدای «آمیستاد»، درام تاریخی استیون اسپیلبرگ، کار کرد که در آن، هنگامی که آنتونی هاپکینز، برای جان کوئینسی آدامز سخنرانی می‌کند، بوم میکروفون را نگه داشت. وقتی پرسیدم که به عنوان نوجوانی بدون ارتباطات، چطور این شغل‌ها را به دست می‌آورد، استرانگ گفت: «صرفا نامه می‌نوشتم.»
بر خلاف «روی‌»های برخوردار، استرانگ به عنوان بخشی از طبقه‌ی کارگر و در بوستون بزرگ شد. پدرش دیوید، در زندان نوجوانان کار می‌کرد. مادرش مائورین، پرستار آسایشگاه و در جست‌و‌جوی معنویت بود و استرانگ و برادر کوچک‌ترش -که اکنون برای «زوم» کار می‌کند- را، به «آشرام»ها یا یک کلیسایِ اسقفیِ متدیستِ آفریقایی، می‌بٌرد. جایی که آن‌ها از معدود اعضای سفیدپوست بودند.
تا زمانی که استرانگ ده ساله شد، خانواده‌شان در محله‌ای خشن در «جامائیکا پلینز» زندگی می‌کردند. او می‌گوید: «پدر و مادرم فشار اقتصادی وحشتناکی رو احساس می‌کردند؛ صرفا سعی داشتند دووم بیارند و با سیلی صورت‌شون رو سرخ نگه دارند. [خانه] اغلب جایی بود که سعی داشتم ازش بزنم بیرون.» آن‌ها در حیاط پشتی، یک قایق را روی بلوک‌های سیمانی نگه می‌داشتند؛ از آن‌جایی که سفرهای تفریحاتی واقعی، «خیال خام» بودند، پسرها داخل قایق می‌نشستند و به سفرهای خیالی می‌رفتند.

جرمی استرانگ جوان در فیلم «شهرستان هامبولت» به کارگردانی دارن گرودسکی و دنی جیکوبز
پدر و مادر او، برای این که فرزندان‌شان را به مدارس دولتی بهتر بفرستند، به حومه‌ی «سادبری» نقل مکان کردند. کاری که شوک فرهنگی به همراه آورد. استرانگ به خاطر می‌آورد: «پیش از اون، یه مرسدس بنز هم ندیده بودم. انگار توی شهرِ باشگاه خصوصی بودیم و [در عین حال] به باشگاه خصوصی تعلق نداشتیم.» برای این که جا بیفتد، به‌سرعت روی شخصیت‌اش کار کرد؛ پیرهن‌های «شیکاگو بولز» و زنجیرهای طلاش را با پولوشرت‌های «جی. کرو» تاخت زد.
اما بزرگ‌ترین تغییر این بود که درگیر گروه تئاتر کودکان «اکت/تونز» شد. جایی که با شروع در کلاس پنجم، در موزیکال‌هایی بازی کرد؛ از جمله «اولیور!» که در آن نقش «آرتفول داجر» را داشت. پدرش شیفت‌های اضافی را به عنوان یک نگهبان پذیرفت تا پول سفری به لس آنجلس را جور کند. پدر و پسر در آپارتمان‌های «اٌکوود» ساکن شدند و به یک مدیر برنامه‌ی شیاد پول دادند تا به جرمی برای شرکت در آزمون‌های بازیگری، کمک کند. سپس، برگشتند خانه.

کریس ایوانز در کنار جرمی استرانگ
یکی دیگر از بچه‌های «اکت/تونز»، خواهر بزرگ‌تر کریس ایوانز، «کاپیتان آمریکا» آینده، بود. ایوانز درباره‌ی استرانگ گفت: «احتمالا هشت، نه سالم بود و به اجراهای خواهرم می‌رفتم و حتی همون موقع فکر می‌کردم لعنتی، این بچه عالیه!» او بعدتر به دبیرستان استرانگ رفت و هنوز درباره‌ی او با همان حیرتی حرف می‌زند که یک سال اولی، درباره‌ی سال بالایی خودش دارد: «اون توی ذهن من تا حدی سلبریتی بود.» در «رویای شب نیمه‌ی تابستان»، استرانگ نقش «باتم» را در مقابل «دیمیتریوسِ» ایوانز، بازی کرد و ایوانز، درباره‌ی ایفای نقش استرانگ به جای دوقلوهایی هم‌سان در یک «فارس» از «گولدونی»، خاطراتی شفاف دارد. ایوانز گفت: «گروه بازیگری، سرشون رو از پشتِ پرده می‌آوردن داخل که فقط ببینند [استرانگ] چی کار می‌کنه. در پایان، یکی از شخصیت‌هاش سم می‌نوشه. فکر می‌کنم صحنه‌ی مرگ، هرشب سی ثانیه طولانی‌تر شد.»
استرانگ با معرفی‌نامه‌هایی از «دریم ورکس» -استودیویی که «آمیستاد» را تهیه کرده بود- برای کالج‌های مختلف اپلای کرد و در «ییل»، بورسیه گرفت. او به رشته‌ی مطالعات تئاتر فکر می‌کرد؛ اما در نخستین روز کلاسِ «مقدمه‌ای بر بازیگری» ییل، مدرس، درباره‌ی استانیسلاوسکی حرف زد و نمودارهایی از دایره‌های انرژی کشید. استرانگ گفت: «چیزی توی من به‌یک‌باره خاموش شد. یادمه فکر کردم باید از این فرار و از هر غریزه‌ی خامی که دارم، محافظت کنم.» در عوض، رشته‌ی انگلیسی را انتخاب و در عین حال، در تولیداتی فوق برنامه از «بوفالوی آمریکایی»، «هیویی» و «هندی به دنبال برانکس است» بازی کرد. همه‌ی این‌ها، نمایش‌نامه‌هایی بودند که پاچینو اجرا کرده بود؛ گویی استرانگ داشت گزینه‌های رزومه‌ي تئاترش را تیک می‌زد. در سال نخست‌اش، استرانگ حتی توانست ترتیبی بدهد تا پاچینو برای تدریس یک مسترکلاس، به دانشکده بیاید. این بازدید شدیدا تبلیغاتی، عمدتا توسط «ییل دِرَمِت»، گروه تئاتر مقطع کارشناسی دانشگاه، حمایت مالی شد.

سال‌ها بعد، جرمی استرانگ برای سخنرانی در یک رویداد، به دانشگاه «ییل» بازگشت
بسیاری از دانش‌آموختگان، از این بازدید، به عنوان یک افتضاح یاد می‌کنند. توصیه‌های بازیگری پاچینو، مبهم بودند. استرانگ خودش را به عنوان واسطه‌ی «درمت» و دفتر پاچینو برگزیده بود و هزینه‌های حمل و نقل، پوسترها و شام، به‌شدت از بودجه فراتر رفتند. برای قانع کردن پاچینو، استرانگ «درمت» را راضی کرده بود که یک جایزه‌ی دهن‌پرکن را سر هم کنند و دانشجویان، از «موریز»، یک میخانه‎‌ در «نیو هیون»، ظرفی فلزی را سفارش دادند تا هر سال، نام برندگان روی آن حک شود. اما پاچینو، ظرف را به خانه برد که به هزینه‌ی عظیم، اضافه کرد. یکی از دانش‌آموختگان گفت: «در اصل، جرمی برای این که فانتزی ملاقات‌اش با آل پاچینو محقق بشه، یه شرکت تئاتر دانشجویی صد ساله رو تقریبا ورشکست کرد. ولی در عوض، یه شبِ شگفت‌انگیز برای گپ زدن با آل پاچینو، نصیب‌اش شد.»
استرانگ اعتراف می‌کند که در مسئله‌ی پاچینو، «سرخود عمل کرده است»؛ ولی ازدیاد هزینه‌ها را به یاد نمی‌آورد. او به من گفت: «من هیچ‌وقت واقعا احساس پذیرفته شدن در جامعه‌ی «درمت» رو نداشتم.» درون حباب سوپ اپرایی تئاتر دانشجویی، تعهد خالص او، دودستگی ایجاد می‌کرد. یکی دیگر از هم‌کلاسی‌ها، به خاطر آورد: «همیشه این حس رو داشتی که داره توی یه سطحی، فراتر از سطحی که امروز توش هستی، کار می‌کنه. من هیچ‌وقت کس دیگه‌ای رو توی «ییل»، با اون حد از انگیزه‌ی حرفه‌ای، ندیدم.» (فارغ‌التحصیلانِ کلاس‌شان، «ران دی سانتیس»، استاندار فعلی فلوریدا را شامل می‌شود).

فروشگاه «مکسفیلد» در لس آنجلس
هالیوود برای کریس ایوانزها ساخته شده است و نه جرمی استرانگ‌ها
استرانگ سه هفته قبل از «یازده سپتامبر»، به نیویورک مهاجرت کرد. او در آپارتمان کوچکی در «سوهو» زندگی می‌کرد و در رستوران طبقه‌ی پایین، پیش‌خدمت بود. دوستان‌اش به خاطر می‌آورند که آپارتمان‌اش تا اندازه‌ای مضحک، محقر بود؛ با تشکی روی زمین، خروارها کتاب و فیلمنامه و کٌمٌدی از لباس‌های لوکسِ ناهم‌خوان. او یک کت «دریس وان نوتن» و یک هودی «کاستوم نشنال» داشت که از فرط پوشیده شدن، مندرس شده بود؛ ولی اقلام اساسیِ کمی داشت. استرانگ می‌گوید، او در چیزی زندگی می‌کرده است که فرانسیس بیکن، «کثافت طلاکاری‌شده» می‌نامدش. علاوه بر کار در رستوران، او نیروی خدماتی یک هتل هم بود و به عنوان یک کارمند موقت برای یک شرکت ساختمانی، کاغذهای باطله را از بین می‌برد. او به شعبه‌ای از «فدکس» می‌رفت و با خواهش، پاکت‌هایی را به رایگان می‌گرفت، عکس‌ها و ویدئوهایی از مونولوگ گفتن خودش را داخل‌شان می‌گذاشت و شخصا به آژانس‌ها تحویل می‌داد. او به من گفت: «اولین سال توی نیویورک واقعا سخت بود. فکر می‌کنم هیچ آزمونی نصیبم نشد. احساس این رو داشت که منبع اکسیژن‌تو قطع کرده‌اند.»

ساختمانی متعلق به فستیوال تئاتر «ویلیامزتون»
روزی، استرانگ که در پیدا کردن نمایندگان حرفه‌ای به مشکل خورده بود، با کریس ایوانز که به واسطه‌ی «نه یه فیلم نوجوانانه‌ی دیگه» مشهور شده بود، تماس گرفت. ایوانز به من گفت: «گفتم: اوه، خدای من، جرمی! اولا که نمی‌تونم [چیزی رو که گفتی] باور کنم. ثانیا، بخت به‌ت رو کرده!» او میان استرانگ و مدیر برنامه‌ی خودش، ملاقاتی را ترتیب داد؛ ولی آن فرد، هیچ‌وقت تماس دوباره‌ای نگرفت. هالیوود برای کریس ایوانزها ساخته شده است و نه جرمی استرانگ‌ها. تنها با رنسانس تلویزیونی بیست سال اخیر بود که مرز میان ستاره‌ها و بازیگران نقش‌های فرعی از بین رفت. مسئله‌ای که سکوی پرتاب نقش‌آفرینان منحصربه‌فردی مثل الیزابت ماس و آدام درایور شد؛ همان‌طور که هالیوود دهه‌های شصت و هفتاد، پاچینو و هافمن را تحویل داده بود.
جایی که استرانگ احساس رضایت خلاقانه را پیدا کرد، «ویلیامزتَون» بود؛ سرای تئاتر تابستانی در «برکشایرز.» در سال ۲۰۰۲، او بدون این که حق عضویتی بپردازد، در گروهی ده‌ نفره از بازیگران جوان فستیوال، جایگاهی را تصاحب کرد. یکی از اعضا که هم‌اتاقی‌اش بود، به یاد می‌آورد: «شروع به خالی کردن ساک‌هامون کردیم و جرمی، حدود چهار، پنج‌تا لباس بیشتر نداشت؛ اما همه‌شون، مثلا، «پرادا» بودند.»

استرانگ، دو سال بعد به «ویلیامزتون» برگشت. میشل ویلیامز که به تازگی سر صحنه‌ی «کوهستان بروکبک»، عاشق هیث لجر شده بود، در «د چری اورچرد» اجرا داشت و استرانگ با او صمیمی شد. ویلیامز به یاد می‌آورد که استرانگ، برای آزمون بازیگری شکسپیر، «پنج‌وتدی آیمبیک» را به او یاد داده و به همراه جسیکا چستین و کریس مسینا که هم‌بازی‌هایش در «چری اورچرد» بودند، مسخره‌بازی درمی‌آورده است: «ما پس از تاریک شدن هوا به پارک‌ها می‌رفتیم و تا زمانی که خیس عرق می‌شدیم، روی تپه‌ها، به سمت پایین، قِل می‌خوردیم.»
سال‌ها بعد، درست پس از این که لجر درگذشت، استرانگ وضع مالی بدی داشت و به خانه‌ی شهریِ ویلیامز در «بورم هیل» نقل مکان کرد؛ مرکزی اجتماعی که او [یعنی استرانگ] لقب «قلعه‌ی باحال» را به آن داد. او، بدون این که اجاره‌ا‌ی پرداخت کند، به مدت سه سال و به شکل ناپیوسته، در آن‌جا زندگی کرد. ویلیامز به من گفت: «یه فضای خالی توی خونه بود. در نتیجه، آدما اومدن تو.» او می‌گوید که استرانگ به همراه پیانوی خودکار مادر مادربزرگ‌اش، در اتاق زیرزمینی، زندگی می‌کرد: «اون تخت کوچیکی داشت و خروارها خروار کتاب‌ درباره‌ی لینکلن.» دوستان‌اش بابت این وضعیت، شگفت‌زده بودند. هم‌اتاقی‌اش در ویلیامزتون گفت: «این‌جوری بودم که: چطوری موفق شد این کار رو بکنه؟ داره توی یه خونه‌ی لوکس با یه ستاره‌ی سینما زندگی می‌کنه!»

جرمی استرانگ و میشل ویلیامز، دوستانی صمیمی هستند
برخی از آشنایان استرانگ، این توانایی او در چسباندن خودش -مانند یک ماهی ریمورا- به بازیگران مشهور را بخشی از عشق او به کارش می‌دانند؛ برخی دیگر، این را شبکه‌سازیِ خودنمایانه تلقی می‌کنند. به استرانگ گفتم که امیدوارم با برخی از همکاران‌اش مصاحبه کنم. معمولا، این نیازمند نفوذ کردن درون لایه‌هایی از مسئولان است؛ اما استرانگ، کنترل را در دست گرفت، شماره‌ی دوستان مشهورش را به من داد و درباره‌ی ارتباط با من، راهنمایی‌شان کرد. یک روز، پشتِ دستگاه خودپرداز بودم که تماسی از متیو مک‌کانهی دریافت کردم. او گفت: «این یارو، متعهده.»
وقتی به اواسط دهه‌ی نخست هزاره‌ی سوم رسیدیم، استرانگ داشت در تئاترهای خارج از برادوی، پیشرفت می‌کرد. او در «سرپیچی» پاتریک شنلی، نقش یک سرباز را ایفا کرد (به تمرینات تیراندازی در «کمپ لژیون» در کارولینای شمالی، پیوست) و در «اورشلیم جدید» دیوید آیوز، نقش اسپینوزای جوان را (او به شکل فشرده، فلسفه‌ی هلندِ دهه‌ی هفدهم را مطالعه کرد). در سال ۲۰۰۸، برای یکی از بازیگرانِ نمایش «گفت‌و‌گوهایی در توسکولوم»، تولیدِ «پابلیک تیِتر»، یک وضعیت اورژانسی خانوادگی پیش آمد و از استرانگ خواستند که طی شش ساعت، جایگزین‌اش شود. او با نمایش‌نامه روی صحنه رفت و شب بعد، بدون آن بازگشت. منتقد «تایمز»، بن برنتلی، نوشت که استرانگ «عالی» بود؛ مسئله‌ای که در به دست آوردن مدیر برنامه در «آی سی ام» به او کمک کرد.

جرمی استرانگ روی صحنه‌ی نمایش «اورشلیم نو»
اما برنامه‌های او برای تبدیل شدن به دی لوئیس بعدی،‌ در حال منحرف شدن بودند. او برای مدتی در تپه‌های هالیوود زندگی می‌کرد؛ جایی که به هنگام رانندگی به سوی خانه در «سانست بلوار»، از کنار بیلبوردی رد می‌شد که روی آن نوشته بود: «دقیقا چه اتفاقی افتاد؟» او ۳۱ ساله بود و سوال مشابهی را از خودش می‌پرسید. به من گفت که وقتی ۶ سال بعد برای «وراثت» انتخاب شد، «احساس ناگزیری» را تجربه می‌کرد.
در ماه جولای، استرانگ را در رم ملاقات کردم؛ یک هفته پس از اتمام کار او روی فصل سوم «وراثت» که با یک عروسی خانوادگی در توسکانی تمام می‌شود (قسمت پایانی فصل، این هفته روی آنتن می‌رود). استرانگ که نه ماه را با نگرانی‌های کندال زندگی کرده بود، در فرایند بیرون کشیدن خودش از زیر خاک به سر می‌بٌرد. وقتی سالومی روی میز بود، او به من گفت که بالاخره می‌تواند از زیبایی ایتالیا لذت ببرد؛ چون کندال دل‌مرده‌تر از آن بود که متوجه شود: «یه روز دیگه، یه ویلای دیگه» (احتمالا این مسئله، سفری را که پیش‌تر و در تابستان، به همراه رابرت داونی جونیور و خانواده‌هاشان، به ویلایی متعلق به استینگ و ترودی استایلر رفته بود، بی‌مزه کرده بود). به هنگام رانندگی در ساحل آمالفی، جایی که رفته بود تا فشار را از روی دوش خود بردارد، به آهنگ «کی هستی؟» تام ویتس، گوش داده بود. به هنگام صحبت درباره‌ی کندال، گفت: «به زبون آوردن نام‌اش به شکل سوم‌شخص، عجیبه.»

جک دورسی؛ مدیرعامل سابقِ توییترِ سابق!
استرانگ از ایتالیا، پیام‌هایی متنی را برای من فرستاده بود؛ از جمله، شعری از سِسیل دی لوئیس (پدر دنیل) و ایده‌هایی درباره‌ی «کار نامرئی» بازیگری. از زمانی که در نیویورک دیده‌ بودم‌اش، دو بار سرش را تراشیده بود؛ یک بار در نقش کندال و یک بار، خودش. در گوشی‌اش، به من عکس هم‌بنیان‌گذار «توییتر»، جک دورسی را نشان داد که هم سری تراشیده داشت و هم، ریشی شبیه به «راسپوتین.» استرانگ، با نقل قول از سومین سطر «دوزخ» دانته («جاده‌ی صاف، قابلِ رویت نبود»)، عقیده داشت که کندال هم باید «تکامل فیزیکی» مشابهی را طی کند. هیچ‌کس، از جمله استرانگ، صحنه‌ای کلیشه‌ای از خیره شدن کندالِ تیغ‌به‌دست به آینه را نمی‌خواست؛ پس تحول، خارج از قاب رخ داد. با این حال، زمانی که یک آرایش‌گر، سرش را تراشید، استرانگ سکوت کرد؛ تا لحظه را به عنوان بخشی از پس‌زمینه‌ی داستانی کندال تجربه کند. وقتی فصل به پایان رسید، برای پاک‌سازی وجودش، دوباره سرش را تراشید.
صبح بعد، راهیِ فرودگاه شدیم. استرانگ و همسرش، اِما وال که در دانمارک متولد شده است، آپارتمان‌هایی در بروکلین و کپنهاگن دارند و در طول پاندمی، خانه‌ای تابستانی را در «تیسویل»، شهری ساحلی در شمال کپنهاگن، خریدند. خانواده‌ی استرانگ،‌ در آن‌جا منتظرش بودند. زمان زیادی برای بازدید از جاذبه‌ها در رم نبود؛ پس راننده‌مان، «کولوسئوم» را دور زد و با صدای بلند،‌ حقایقی جالب را گفت: «پانصد سال قبل از مسیح، ساخته شد نخستین سیستم فاضلاب!» زمانی که استرانگ، در تلاش برای توصیف صحنه‌ای از «وراثت»، بخش‌هایی از شعر «برهوت» را بازگو می‌کرد.

ساحل شهر «تیسویل» دانمارک
وقتی از حفاظت فرودگاه می‌گذشتیم، استرانگ صدای فلزیاب را درآورد. به عقب برگشت و گردنبد خوش‌یمن‌اش را درآورد. دوباره صدا داد. کمربندش را درآورد. برای بار سوم صدا داد. به یک نگهبان توضیح داد: «یه مچ‌بندِ پا دارم» و پاچه‌ی شلوارش را بالا زد. وقتی لباس‌هاش را مرتب پوشید، به من گفت که سرِ صحنه، به خودش آسیب زده است. او گفت: «از روی یه سکو پریدم چون فکر می‌کردم می‌تونم پرواز کنم. معلوم شد نمی‌تونم. ولی توی لحظه با عقل جور درمی‌اومد.» در آن صحنه، او در ساختمان «شِد» در «هادسون یاردز» است و مهمانی تولد چهل سالگی‌اش را برنامه‌ریزی می‌کند. در طول یک برداشت، طی لحظه‌ای از «انتظار سرمستانه»، استرانگ از سکویی به ارتفاع پنج پا می‌پرد و با کفش‌های گوچی‌ محکم‌اش فرود می‌آید و به استخوان درشت‌نی و ران‌اش آسیب می‌زند (آن برداشت، استفاده نشد).
این نخستین مصدومیت او در «وراثت» نبود. در فصل اول، کندال در مسیر یک جلسه‌ی هیات مدیره، در ترافیک گرفتار می‌شود و در خیابان‌ها می‌دود. استرانگ می‌خواست که برای تک‌تک برداشت‌ها، خیس و نفس‌نفس‌زنان باشد و به دلیل دویدن با کفش‌های رسمی «تام فورد»، باعث ترک خوردن پای چپ‌اش شد. برایان کاکس به من گفت: «هزینه‌اش برای خودشه که نگرانم می‌کنه. من صرفا فکر می‌کنم که اون باید با خودش یه‌کم مهربون‌تر باشه و بنابراین، باید با بقیه هم یه‌کم مهربون‌تر باشه.»

قبل از پرواز، استرانگ یه «زاناکس» بالا انداخت. به هنگام سفر هوایی، مضطرب می‌شود که به «تسلیم کامل کنترل»، مربوط می‌داندش. وقتی سوار می‌شدیم، یک مهمان‌دار به او گفت که ماسک پارچه‌ایش، قابل‌قبول نیست. ده دقیقه مانده به بسته شدن گیت‌، او به سمت ترمینال دوید و به دنبال ماسک جراحی گشت. یک دستگاه فروش خودکار پیدا کرد؛ اما نوشته‌های آن ایتالیایی بودند. وقتی بالاخره از آن سردرآورد، ماسک، داخل مخزن چرخان، گیر کرد. او سعی کرد دستگاه را کج کند؛ اما به خودش گوشزد کرد که آرام باشد. به سوی آب‌نبات‌فروشی دوید که ماسک‌های جراحی سایز کودک داشت. در حالی که یک مربع لیمویی‌‌رنگ کوچک پوشیده بود، به گیت برگشت.
ساعت هفت عصر همان روز، در کپنهاگن فرود آمدیم. استرانگ آسوده بود که به «تیسویل» برگشته است. داخل ماشین گفت: «این‌جا استرس رو احساس نمی‌کنم. حس نمی‌کنم توسط اون همه خواستن و نیاز، استعمار شده‌ام. وقتی توی لس آنجلس یا نیویورک هستم، وزن شغلم رو روی دوشم حس می‌کنم. همچنین، جاه‌طلبی رو.» اما پیش از ترک شهر و دیدن خانواده‌اش، یک همبرگر می‌خواست. برگر «نوماز» بسته بود؛ در نتیجه، نزدیک‌ترین شعبه‌ی «گزولین گریل» را سرچ کرد؛ یک رستوران زنجیره‌ای که دومین برگر مورد علاقه‌اش در کپنهاگن را درست می‌کند. سایت‌شان می‌گفت که برگرهاشان تا ساعت یازده، یا تا زمانی که تماما به فروش برسند، در دسترس هستند. راننده ما را به ایستگاه قطار «وسترپورت» آورد؛ جایی که یک کیوسک «گزولین گریل» روی سکو قرار داشت. اما زنی که آن‌جا بود گفت که همه‌شان رفته‌اند. استرانگ گفت: «ببین، حالا مصمم شدم.»

شعبه‌ای از «گزولین گریل» در کپنهاگن دانمارک
به محل دیگری در یک پمپ بنزین رفتیم. موفقیت‌آمیز نبود. وقتی [استرانگ] در جست‌و‌جو به دنبال دومین برگر محبوب‌اش در کپنهاگن ناکام ماند، به ماشین برگشت و سرش را پایین انداخت. هوا داشت تاریک می‌شد؛ پس جهتِ «تیسویل» را به راننده داد. او گفت: «نکته‌ی خوبی رو روشن می‌کنه؛ این که درام، درباره‌ی خواستن شدید چیزی و به دست نیاوردن چیزیه که می‌خوای.»
صبح روز بعد، استرانگ را در خانه‌اش در «تیسویل» ملاقات کردم؛ خشک‌شوییِ تغییرکاربری‌داده‌شده‌ی هتلی مربوط به اواخر قرن پیش که حالا، ویران شده است. او و وال، پاندمی را در مزرعه‌ی خانوادگیِ زن، در مناطق حومه‌ی شهریِ دانمارک آغاز کرده بودند؛ جایی که هیزم، خٌرد و عنکبوت‌، جمع می‌کردند. استرانگ که دل‌اش برای تمدن لک زده بود، تیسویل را روی «گوگل ارث» پیدا کرد. آن‌ها خانه‌ی خشک‌شویی را در «ایربی‌ان‌بی» پیدا کردند و او، نهایتا خریدش. از آن زمان، تخته‌های کف‌ جدیدی به اشتباه، نصب شده بودند و حالا، داشتند جا می‌افتادند و بلندتر می‌شدند؛ شبیه یه یک رشته کوه.

جرمی استرانگ در کنار همسرش اما وال
به سوی ساحل قدم زدیم تا همسر و بچه‌های استرانگ را ملاقات کنیم. «تیسویل»، مکانی آرام و آسایش‌بخش است؛ پر از سقف‌های کاهگلی که به موجوداتی پشمالو شبیه‌اند. گروهی از پسران نوجوان بلوند به استرانگ نزدیک شدند که او را بابت «جنتلمن‌ها» می‌شناختند؛ فیلمی گنگستری از گای ریچی که استرانگ آن‌قدر مهم نمی‌دانست‌اش که بخواهد رسما درباره‌اش حرف بزند. در ساحل، وال که دو ماه باردار بود، با دو دخترک‌شان بازی می‌کرد. استرانگ که رها از کندال، خوشحال بود، در ساختن قلعه‌های شنی کمک کرد و به درون آب پرید. او معترف است که در حفظ تعادل میان کار و زندگی، مشکل دارد. به من گفت: «مطمئن نیستم که به تعادل باور داشته باشم. به افراط باور دارم.»
او وال را که روانشناس کودک آرامی بود، مصادف با «طوفان سندی»، در یک مهمانی در نیویورک ملاقات کرده بود. وقتی پرسیدم که آیا در شوهرش به هنگام ایفای نقش کندال، تفاوتی را احساس کرده است، گفت: «توی حفظ کردن کاری که داره انجام می‌ده و در عین حال، ایجاد فضایی برای خونواده و زندگی عادی، خوبه.» استرانگ که داشت خودش را خشک می‌کرد، اتفاقی [حرف‌های وال را] شنید. بعدتر به من گفت که پاسخ او، غافلگیرش کرده بود. گفت: «فکر می‌کنم یه جور تغییر انرژی رو احساس می‌کنه. ولی [واسه‌ی من این‌طوریه که] باعث می‌شه حس کنم یه زندگیِ دوگانه دارم.» او اصطلاح جاسوسی «افسانه» را به کار برد؛ زندگی‌نامه‌ای جعلی که یک جاسوس، پیش از پذیرفتن هویتی دروغین، حفظ می‌کند. او درباره‌ی بازیگری گفت: «باید به «افسانه»ات متعهد بمونی. گاهی اوقات، مطمئن نیستم که کدوم واقعی‌تره. آیا دارم به «افسانه» خونه که توش همسر و پدر هستم وفادار می‌مونم یا به «افسانه» کار؟»

شاخه‌های درهم‌پیچیده‌ی «جنگل غول‌ها» در تیسویل
او که یک ماکیاتو را از شهر به همراه خود آورده بود، تا جنگلی در نزدیکی، با من قدم زد (به عنوان یک «قهوه‌باز مدعی» خودخوانده، او سراسر ایتالیا را به همراه آسیاب خودش سفر کرده بوده است و ترتیبی داده بوده که دانه‌های قهوه را از یک کارگاه در «آرهوس»، برایش بفرستند). درختان، قطور و شاخه‌هاشان، بلند بودند. پای استرانگ درد می‌کرد؛ اما مٌصِر بود که ادامه دهیم. از من پرسید که آیا رمان «آهستگی» میلان کوندرا را خوانده‌ام؟ «به این‌جا می‌رسی و مجبورت می‌کنه که از سرعت‌ات کم کنی.»
به صخره‌ای رسیدیم روی آن حک شده بود: «troldeskov»: «جنگل غول‌ها.» همین‌طور که قدم می‌زدیم، خزه‌ها مانند فرش، زیرِ پامان ظاهر می‌شدند و درختان در هم می‌پیچیدند و ظاهر حیوانات را به خودشان می‌گرفتند؛ گویی به دست بادهای زوزه‌کشانی که از سوی دریای «کاتیگات» می‌آمدند، کج و معوج شده باشند. استرانگ گفت: «به چیزی در یک نقاشی «بوش»، شبیه‌اند. نگران به نظر می‌رسند.» به نظر می‌رسید این جایی است که «دانته» می‌تواند دروازه‌ای به عالم مردگان پیدا کند.

به ساحلی متروک، وارد شدیم. استرانگ روی یک تپه ایستاد و با حالتی «بایرون»مانند، به دریا نگاه کرد؛ در حالی که لیوان فوشیا ماکیاتو را با یک دست، محکم چسبیده بود. درباره‌ی آن احساس «خواستن» که بعدازظهر گذشته به آن اشاره کرده بود، پرسیدم. گفت: «فکر می‌کنم خواستن، به زندگی‌ام جون بخشیده. حس می‌کردم چیزهای زیادی هست که باید به خودم و جامعه، ثابت کنم. ولی یه جورایی، از شر اون خلاص شدم.» در حالی که به «جنگل غول‌ها» برمی‌گشتیم، ادامه داد: «حالا حس می‌کنم توی رینگ با خودم طرفم.»