فیلم بهترین‌ها، ایده‌ی جالبی دارد درباره‌ی توانایی موسیقی در پرتاب کردن انسان به دل گذشته؛ اما ند بنسون، موفق نمی‌شود که این ایده را در قالب یک جهان داستانی باورپذیر، بپردازد.
چارسو پرس: فیلم بهترین‌ها، ایده‌ی خوبی دارد. البته، پیوند ژانر رمانتیک با سفر در زمان، دست‌مایه‌ی خیلی بدیعی نیست. در همین دهه‌ی دوم قرن بیست‌و‌یکم که گذشت، آثار محبوبی مثل نیمه‌شب در پاریس (Midnight in Paris) وودی الن و درباره‌ی زمان (About Time) ریچارد کرتیس، این ایده را محور روایت‌شان قرار داده‌اند. در این‌ دست فیلم‌ها، عشق، تنها موجودیت ارزشمندی است که مرزهای زمان را زیر پا می‌گذارد و بشر، برای دست یافتن به آن، یا تجربه‌ی دوباره‌اش، حاضر می‌شود زندگی امروزش را رها و به دورانی دیگر، سفر کند. ماهیت ایده‌ی سفر در زمان در این گونه‌ی سینمایی، یا اساسا فانتزی است و یا با توجیهی علمی، به مختصات سینمای علمی-تخیلی نزدیک می‌شود.

اما جذابیت ایده‌ی اولیه‌ی فیلم بهترین‌ها، خاصیت تمثیلی آن است. در ساخته‌ی تازه‌ی ند بنسون هم شخصیت اصلی یعنی هریت (لوسی بوینتون) برای تغییر دادن واقعه‌ای مهم، به گذشته سفر می‌کند تا بتواند بر آینده، تاثیری بگذارد؛ اما نحوه‌ی وقوع این سفر، معنادار است. این معنا، درست مانند جوهره‌ی خیلی از ایده‌های داستانی غنی دیگر، به تجربه‌ی زیست انسان برمی‌گردد. در حقیقت، بهترین‌ها، درباره‌ی این است که موسیقی، چطور می‌تواند انسان را از امروزش جدا کند و به سفری برآشوبنده در دل خاطرات ببرد.

در نتیجه، وقتی هریت طی گفت‌و‌گو با دوست‌اش موریس (آستین کروت)، به این اشاره می‌کند که در انظار عمومی، لحظه‌ی ناخوشایندی را تجربه کرده که به به دوست‌پسر درگذشته‌اش یعنی مکس (با بازی سوپرمن آینده‌ی سینما، دیوید کورنسوت) مربوط است، تناظری جالب شکل می‌گیرد میان بیماری شخصیت اصلی فیلم با تجربه‌ی هر انسانی که تلاش دارد از یک رابطه‌ی عاطفی تمام‌شده، عبور کند.

ماجرا صرفا از جایی فانتزی می‌شود که این سفر در دل خاطرات، برای هریت وزنی فیزیکی می‌یابد! به این نحو که او، با هربار شنیدن آهنگی که نشانی از مکس دارد، پرتاب می‌شود به نخستین باری که آن موسیقی را شنیده و به طول مدت آهنگ، خاطره را به معنای واقعی کلمه زندگی می‌کند... یا اقلا روی کاغذ بنا است که این‌طور باشد!

مشکلات بی‌شمار فیلم ناموفق ند بنسون، از همین معرفی ایده‌ی اولیه شروع می‌شوند. در حقیقت، بنسون حتی موفق نشده است درباره‌ی نحوه‌ی دقیقی که می‌خواهد از ظرفیت خیال‌انگیز ایده‌اش استفاده کند، تصمیم بگیرد. فارغ از ظرافت استعاری جالب ایده‌ی اولیه‌ی فیلمنامه، منطق داستانی جهان بهترین‌ها، از همان قدم نخست، روی هوا رها می‌شود! چرا که مشخص نیست دقیقا با چه جنسی از سفر در زمان مواجه هستیم؟ اگر سفر هریت به گذشته به بهانه‌ی به گوش رسیدن آهنگی آشنا، از جنس درگیری درونی با خاطره‌ای قدیمی است، این درگیری، با هر شکل عادی غرق شدن در خاطرات، یا رویا دیدن، چه تفاوتی دارد؟ اگر جسم هریت در تمام طول مدت سفر، در زمان حال و سر جای خودش باقی می‌ماند، او دقیقا مبتنی بر چه نشانه‌ای، به فکر تغییر دادن گذشته و جلوگیری از مرگ مکس افتاده است؟ وقتی نمی‌توانیم بهانه‌ی سفر قهرمان را باور کنیم، چطور باید به تلاش‌های او طی مسیر، اهمیتی بدهیم؟
خطر اسپویل
در پایان فیلم و زمانی که هریت تصمیم می‌گیرد از شکل‌گیری رابطه‌اش با مکس اساسا جلوگیری کند و از این طریق، از شر سفرهای آزاردهنده‌اش به گذشته رها شود، واقعیت جدید (جهانی که در آن هریت و مکس یکدیگر را نمی‌شناسند) دقیقا چطور شکل می‌گیرد؟ بر سر جسمِ روی زمین رها‌شده‌ی هریت در خط زمانی اصلی فیلم چه بلایی می‌آید؟ پیدا است که بنسون، عاجز از خلق یک جهان داستانی باورپذیر، عناصری را از آثار مشابه قرض گرفته است و به شکلی شلخته و بی‌هویت، کنار هم گذاشته است.

اگر یک لایه در قصه‌ی بهترین‌ها عمیق‌تر شویم، با این مسئله مواجه خواهیم شد که روایت بنسون از عشق و خاطره و زمان، به خوانش معنادار روشنی هم نمی‌رسد. متن بهترین‌ها، به شکلی واضح، درباره‌ی «عبور کردن» است. هریت، در ابتدای فیلم، داخل زندان خاطرات خوش با مکس و تراژدی از دست دادن او، گیرافتاده است. طبیعی است که در چنین روایتی، وقتی به پایان سفر قهرمان می‌رسیم، او با طی کردن یک قوس شخصیتی کامل، به انسانی تبدیل شده باشد که می‌تواند گذشته‌ را کنار بگذارد و راهی آینده‌ای روشن شود.

از سوی دیگر، دیوید (جاستین مین) به عنوان معشوق جدید هریت و کلید او برای گریختن از تاریکیِ امروزش، در زندگی شخصی خودش، با جنسی دیگر از «عبور کردن» درگیر است. او در سوگ از دست دادن پدر و مادرش است و میراثی دردسرساز را در قالب مغازه‌ای قدیمی، از آن‌ها به یادگار دارد. پس باز هم طبیعی است که در پایان فیلم، سفر دیوید هم با «عبور» از خاطره‌ی پدر و مادر و میراث به‌جا‌مانده ازشان، کامل شود.

اگر بنسون، به شکلی نه‌چندان بدیع، «عبور کردن» را به عنوان جایگزین سالمِ درجا زدن در گذشته تجویز می‌کند، معنای زندگی را در چه مفهومی می‌یابد؟ ایده‌ی بنسون برای پاسخ به این سوال هم درست مانند تم عبور، بسیار آشنا است: «زندگی کردن در لحظات مهم است؛ نه شکلی که بعدتر به خاطر می‌آوریم‌شان.» با این نگاه، هریت نیاز نیست که نگران غریبه شدن با دیوید یا از دست دادن خاطرات‌اش با مکس باشد؛ مهم این است که یک‌بار، تجربه‌ی آشنایی با هردوشان را از سر گذرانده است.

اما این ایده، وقتی در تماس با مفهوم سفر در زمان قرار می‌گیرد، دچار یک ایراد فلسفی اساسی می‌شود. آن «زندگی کردن در لحظات» که بنسون مهم می‌پندارد، مجموعه‌‌ای از وقایع خوشایند و ناخوشایند را به همراه می‌آورد. اما در پایان روایت بهترین‌ها، هریت، برای این که از بروز وقایع ناخوشایند (مرگ مکس، درگیری‌اش با خاطرات او و بیماری آزاردهنده‌ی خودش) مانع شود، خودِ آشنایی با مکس (بخوانید «زندگی در لحظات» به همراه او) را رد می‌کند. اگر هریت اصلا به رابطه با مکس وارد نشود، نه خودش آسیبی می‌بیند و نه مکس. پس متناسب با معنای استعاری ایده‌ی «پرتاب شدن به گذشته با شنیدن یک آهنگ آشنا»، تجویز بنسون برای بیرون زدن از زندان خاطرات ناخوشایند، «زندگی نکردن» است! اگر شما هیچ‌گاه با کسی وارد رابطه نشوید، آهنگی هم نخواهید شنید که به یاد لحظه‌ای برآشوبنده بیاندازدتان! این خوانش، برای فیلمی با ادعای قدر دانستن زندگی در لحظات، بی‌معنا و مسخره نیست؟!

تمام آن‌چه گفتم، در وصف متن فیلم بود و با بررسی عناصر اجرایی، وضع صرفا بدتر می‌شود! بنسون پیش از این و در سال ۲۰۱۳، پروژه‌ای به نام ناپدید شدن النور ریگبی (The Disappearance of Eleanor Rigby) را کارگردانی کرده بود که متناسب با زاویه‌ی دید متفاوت دو شخصیت زن و مرد اصلی، به دو فیلم متمایز تبدیل شد (یک سال بعد، او دو فیلم را در قالب اثری واحد با زاویه‌ی دید متعادل، تدوین کرد). «ناپدید شدن...» دیالوگ‌نویسی خوبی داشت (کیفیتی که در بهترین‌ها نمی‌توان اثری را از آن پیدا کرد)؛ اما کارگردانی، یکی از نقاط قوت آن نبود و در اجرای بنسون، به‌سختی می‌شد ایده‌ی بصری خیلی جالبی را دید. وضعیت در بهترین‌ها، نسبت به آن پروژه‌ بدتر هم شده است و از همان صحنه‌ی نخست، به جای این که بیان سینمایی قوام‌یافته‌ای ببینیم، اجرایی نازل را شاهد هستیم. به نحوی که شکل نمایش سفر هریت در زمان، به شکلی باورنکردنی، با افکت‌های ارزان یک آگهی تبلیغاتی نه‌چندان خوش‌ساخت، مو نمی‌زند!

این که از محتوای تازه‌ی سرویس استریم هولو، ترکیب‌بندی‌های سینمایی چشم‌گیر یا دکوپاژهای خلاقانه‌ای را انتظار بکشیم، به خیال خام شبیه است؛ ولی اقلا می‌شد که در یک فیلم رمانتیک سرگرم‌کننده، اجراهایی گرم و دوست‌داشتنی از تیم بازیگری ببینیم. اما بازیگران فیلم، از لوسی بوینتون و دیوید کورنسوت گرفته تا جاستین مین و آستین کروت، هم در انجام مستقل وظایف‌شان شکست می‌خورند و هم کنار یکدیگر، به ترکیب جالبی نمی‌رسند.

میان بوینتون و کورنسوت به عنوان زوجی که باید هسته‌ی عاطفی فیلم را به دوش بکشند، همان‌قدر شیمی وجود دارد که در ارتباط دوستانه‌ی هریت و موریس! از سوی دیگر، پرفورمنس تخت جاستین مین، هیچ‌گاه دل‌باختگی هریت به دیوید را -به عنوان روزنه‌ای از زندگی میان دل‌مردگی سوگواری‌اش- باورپذیر نمی‌کند. آثار رمانتیک، یا از جادویی که مقابل دوربین و میان دو بازیگر خلق می‌شود جان می‌گیرند و یا به شفاف‌ترین شکل ممکن، مقابل دیدگان تماشاگر فرومی‌پاشند؛ جوری که حتی خاطره‌ای کوتاه هم ازشان در ذهن کسی نماند. بهترین‌ها، به دسته‌ی دوم متعلق است.