فیلم‌هایی وجود دارند که با پرداخت شخصیت‌های منفی جذاب، گاهی من و شمای تماشاگر را گوشه‌ی رینگ گیر می‌اندازند تا اخلاقیات ذهنی خود را زیر سوال ببریم و به این فکر کنیم که چرا دوست داریم قطب منفی ماجرا یا همان شخصیت شرور پیروز شود؟

چارسو پرس: یکی از علاقه‌های بشر از دیرباز دنبال کردن قصه‌ی مبارزه‌ی قهرمانان و شخصیت‌های منفی است. اگر در انتهای قصه، این مبارزه با پیروزی قهرمان داستان همراه باشد، پایان داستان را خوش می‌دانند و اگر قطب شر یا همان شخصیت منفی پیروز میدان نبرد شود، پایان‌بندی تلخ و سایه‌ی یک تقدیرگرایی شوم بر تمام اثر گسترانیده می‌شود. در چنین قابی است که عموم مخاطبان به خاطر همان علاقه‌ی ذاتی به خوب و خوش تمام شدن ماجرا، سمت قهرمان می‌ایستند و دوست دارند که داستان با برتری نهایی او تمام شود. اما در عالم قصه‌گویی و این جا در عالم سینما همواره هم این گونه نیست؛ هستند فیلم‌های بدبینانه‌ای که داستان خود را با پیروزی شخصیت منفی تمام می‌کنند.


برخی فیلم‌سازان برای هرچه تلخ‌تر شدن ماجرا چنان این شخصیت منفی را با آب و تاب پرداخت می‌کنند و به جنایت‌هایش بال و پر می‌دهند که محال است هیچ مخاطب عاقلی سمت او بایستد و بخواهد این شرور بدذات پیروز شود. در چنین قابی شکست نهایی قهرمان می‌تواند حسابی تماشاگر فیلم را کفری کند که البته قصد فیلم‌ساز هم همین است. از سوی دیگر فیلم‌هایی وجود دارند که با پرداخت شخصیت‌های منفی جذاب، گاهی من و شمای تماشاگر را گوشه‌ی رینگ گیر می‌اندازند تا اخلاقیات ذهنی خود را زیر سوال ببریم و به این فکر کنیم که چرا دوست داریم قطب منفی ماجرا یا همان شخصیت شرور پیروز شود؟


هر دو شکل این فیلم‌ها در این لیست حضور دارند؛ از فیلم «بازی‌های مسخره» که برخوردار از شخصیت‌هایی سنگدل است که هیچ جوره نمی‌توان با آن‌ها همراه شد تا فیلم «سکوت بره‌ها» که با وجود سنگدلی بی حد و حصر شرور داستان، با تماشای پیروزی وی نفس راحتی می‌کشیم و به هوش و درایتش آفرین می‌گوییم. اما در یک نگاه کلی‌تر بالاخره همه‌ی این فیلم‌ها به آن دسته از آثاری تعلق دارند که چندان نسبت به وضعیت بشر خوش‌بین نیستند و با نمایش پیروزی شخصیت منفی ماجرا، همه چیز را زیر سوال می‌برند و عدالت را در جایی خارج از جهان قصه‌ی خود می‌جویند.


یکی از ژانرهای سینمایی که در آن همواره جدالی میان قهرمان‌ها و شخصیت‌های منفی وجود دارد، ژانر تریلر یا هیجان‌انگیز است. در این ژانر علاوه بر ایجاد هیجان برای جلب توجه هر چه بیشتر مخاطب، همواره یک قطب خیر وجود دارد که باید از پس دسیسه‌های قطب شر ماجرا برآید. پس قهرمانی لازم است که آستین‌ها را بالا بزند و به دنبال سرنخ‌ها بگردد و در برابر شخصیت منفی قد علم کند. اکثر فیلم‌های فهرست زیر متعلق به این دسته از فیلم‌ها هستند و اگر در اثری قهرمانی به آن معنای متعارفش وجود ندارد به این موضوع باز می‌گردد که آن فیلم مانند مورد «بازی‌های مسخره» یا تریلر نیست و به ژانر وحشت تعلق دارد یا این که مانند مورد فیلم «مظنونین همیشگی» به جای تمرکز بر قصه‌ی قهرمان، روی داستان خلافکاران یا همان شخصیت منفی ماجرا مانور می‌دهد.


در بالا به این نکته اشاره شد که فیلم‌های این چنین که با پیروزی شخصیت‌های منفی تمام می‌شوند، از یک تقدیرگرایی شوم خبر می‌دهند. اگر سری به فیلم‌های فهرست زیر بزنید متوجه خواهید شد که با آثاری طرف هستید که از ذهن هنرمندانی بدبین زاده شده‌اند. این فیلم‌ها یک به یک آثاری هستند که در آن شخصیت‌های موجه در مردابی گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا می‌زنند، بیشتر فرو می‌روند.


به عنوان نمونه «محله چینی‌ها» داستان مردی است که در ابتدا تصور می‌کند در حال نجات یک شهر است، سپس این قصه‌ی دلاوری‌های او به قصه‌ی نجات دو زن تقلیل می‌یابد اما در نهایت در همان هم قافیه را به طرف مقابل می‌بازد. یا در فیلم «خاطرات قتل» که اصلا نگاه شخصیت مثبت ماجرا یا همان قهرمان پس از شکست از شخصیت یا شخصیت‌های منفی که هیچ‌گاه آن‌ها را نمی‌بینیم، رو به دوربین و خیره به ما می‌ماسد و بهت زده به تماشای آینده می‌نشیند. این سایه‌ی شوم تقدیرگرایی و فرار از زیبا جلوه دادن آینده، دقیقا همان چیزی است که این آثار را از دیگر فیلم‌های خوش‌بینانه جدا می‌کند؛ حتی اگر در پایان از پیروزی نهایی شخصیت‌های منفی خرسند شویم.

۱۰. دوازده میمون (۱۲ Monkeys)


ما تری گیلیام را بیشتر با کار در گروه کمدین‌های مانتی پایتون و آثاری که در آن‌ها با همه چیز شوخی می‌کردند، می‌شناسیم. اما او علاوه بر آن آثار، برخی از فیلم‌های عجیب و غریب این چند دهه‌ی گذشته را هم ساخته است؛ یکی از این فیلم‌ها همین تریلر و علمی- تخیلی «دوازده میمون» مورد بحث ما است که داستانش به گسترش یک ویروس خطرناک می‌پردازد و قصه‌ی مردی بخت برگشته را تعریف می‌کند که می‌تواند قهرمان نسل بشر باشد و کمکی کند. در ابتدا به نظر می‌رسد این مرد که یک زندانی است، فرصتی برای رستگاری دارد اما از این خبرها نیست و تری گیلیام بدبین‌تر از این حرف‌ها است.


قصه به گونه‌ای آغاز می‌شود که گویی ما در حال تماشای یکی از آن آثار علمی- تخیلی سنتی هستیم. مردی در مرکز قاب قرار دارد که همه چیزش را باخته و در دورانی که بیشتر انسان‌های کره زمین مرده‌اند، در زندان به سر می‌برد. اما ناگهان درها باز شده و ماموریتی به وی محول می‌شود که می‌تواند کلید رستگاری او باشد. طبعا مانند هر داستان این چنینی دیگری این قهرمان باید از هفت خان بگذرد و سختی‌های بسیاری را تاب آورد تا چنین شود. اما اگر تصور می‌کنید که با چنین اثری طرف هستید که در نهایت این قهرمان یکی یکی سدها را کنار می‌زند و پشت شخصیت‌های منفی را به خاک می‌مالد، سخت اشتباه می‌کنید. تری گیلیام خیلی زود نشان می‌دهد که خواب و خیال‌های دیگری در سر دارد.


تماشای «دوازده میمون» کار سختی است. مخاطب دل‌نازک به سختی می‌تواند فضای دیوانه‌وار اثر را تا پایان تابی بیاورد. اصلا تری گیلیام انگار فیلم را فقط برای این ساخته که روی اعصاب تماشاگرش رژه رود و او را به هم بریزد. در چنین شرایطی است که حتی بازی بازیگرانی چون برد پیت و بروس ویلیس هم متفاوت از بازی‌های دیگر آن‌ها به نظر می‌رسد. نه برد پیت آن جوان خوش قیافه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ است و نه بروس ویلیس قهرمانی که خیال مخاطب را از پیروزی نهایی بر شخصیت‌های منفی راحت می‌کند.


«در سال ۲۰۳۵ که بیشتر جمعیت کره زمین از بین رفته و سطح آن هم غیر قابل سکونت شده، عده‌ای از دانشمندان تصمیم می‌گیرند که ریشه‌های این عامل را شناسایی کنند تا راه چاره‌ای بیاندیشند. ظاهرا در سال ۱۹۹۶ ویروسی در دنیا پخش شده و این ویروس عامل از بین رفتن جمعیت کره‌ی زمین شده است. دانشمندان گروهی از زندانیان را انتخاب کرده و به آن‌ها ماموریت می‌دهند که به سال ۱۹۹۶ بروند و جلوی انتشار ویروس را بگیرند. یکی از آن‌ها ماموریت می‌یابد که سراغ گروهی به نام دوازده میمون برود که گمان می‌رود عامل اصلی انتشار این ویروس است. اما دانشمندان او را به اشتباه به سال ۱۹۹۰ و به یک بیمارستان روانی می‌فرستند …»

۹. بازی‌های مسخره (Funny Games)


مانند مورد «دوازده میمون» فیلم «بازی‌های مسخره» هم به قصد به هم ریختن اعصاب تماشاگرش ساخته شده است. البته به لحاظ ژانرشناسی با یک فیلم یک سر متفاوت طرف هستیم؛ چرا که «بازی‌های مسخره» اثری ترسناک است و به ساب‌ژانر اسلشر نزدیک است و «دوازده میمون» یک اثر علمی- تخیلی که از برخی المان‌های ژانر تریلر سود می‌برد. اما وجه اشتراک هر دو فیلم، بازی با اعصاب و روان مخاطب است و هر دو هم هیچ چیز در رسیدن به این هدف کم نمی‌گذارند.


در فیلم «بازی‌های مسخره» با دو جوان طرف هستیم که رسما دست به شکنجه‌ی اهالی یک خانه می‌زنند. در عموم فیلم‌های ترسناک این چنینی در آن سو، یعنی سمت قربانیان، کسی وجود دارد که در ابتدا چندان کاری از پیش نمی‌برد و به نظر می‌رسد که خیلی زود بعه مسلخ خواهد رفت. اما رفته رفته خودش را نشان می‌دهد و یا در انتها موفق به فرار می‌شود یا به نحوی حساب سلاخان و قاتلان ماجرا را کف دستشان می‌گذارد. اما در «بازی‌های مسخره» از این خبرها نیست. در سمت و سوی قربانیان ماجرا هیچ نشانی از قهرمانی و دلاوری وجود ندارد، که اگر هم داشته باشد، میشاییل هانکه خیلی زود آب پاکی را روی دست تماشاگرش می‌ریزد تا خیالش را راحت کند که کسی جز شخصیت‌های منفی پیروز این میدان نبرد نخواهد شد.


از آن سو این اثر استادانه‌ی میشاییل هانکه دوست ندارد هیچ جوره فیلمی معمولی به نظر برسد. این درست که همین عدول کردن از نمایش دلاوری در سوی قربانیان و حذف قهرمان به معنای متعارفش نوعی فرار از سینمای معمول است، اما این کارگردان اتریشی‌تبارعادت دارد که توقعات مخاطبش را مدام به بازی بگیرد. در این کار هم بسیار موفق است و چند جایی با چرخش‌های ناگهانی کاری می‌کند که عملا مخاطب رو دست بخورد.


تقریبا تمام داستان فیلم در یک لوکیشن می‌گذرد و یک خط داستانی ساده در این جا وجود دارد؛ عده‌ای قربانی هستند و عده‌ای قربانی کننده. آن چه در این میان اثر را به فیلمی متفاوت تبدیل می‌کند رویکرد متفاوت کارگردانش در پرداختن به داستان است. فیلم از یک سری موقعیت پشت سر هم تشکیل شده که فقط می‌تواند زاییده‌ی یک ذهن بدبین به دنیا باشد. شخصیت‌های منفی ماجرا هم دو جوان دیوانه هستند که معلوم نیست چرا چنین دیگران را آزار می‌دهند.


نکته این که میشاییل هانکه طوری شخصیت‌های منفی خود را نمایش داده که مخاطب را منزجر کنند. برخلاف فیلم بعدی فهرست که تماشاگر جذب شخصیت منفی داستانش می‌شود؛ در این جا شخصیت‌های منفی جایی برای هم‌ذات‌پنداری باقی نمی‌گذارند و فقط کفر ما را در می‌آورند.


«یک خانواده‌ی ثروتمند به خانه‌ی ییلاقی خود در نزدیکی یک دریاچه سفر می‌کنند تا از تعطیلات لذت ببرند. در ادامه سر و کله‌ی دو جوان در خانه‌ی آن‌ها پیدا می‌شود. در برخورد اول به نظر می‌رسد که این دو جوان فقط رهگذرانی ساده هستند و کاری معمولی دارند. اما آن‌ها به قصد کشتن اعضای این خانواده به این جا آمده‌اند …»


معرفی ۱۰ شخصیت شرور فیلم‌های ترسناک با بیشترین آمار قتل


۸. مظنونین همیشگی (The Usual Suspects)


  • کارگردان: برایان سینگر
  • بازیگران: کوین اسپیسی، بنسیو دل‌تورو و گابریل برن
  • محصول: ۱۹۹۵، آمریکا و آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

فیلم «مظنونین همیشگی» اثر بسیار مهیجی است و بر خلاف دو فیلم قبلی فهرست یعنی «بازی‌های مسخره» و «دوازده میمون» اصلا قصد به هم ریختن اعصاب تماشاگرش را ندارد؛ بلکه کاملا برعکس روایتش را طوری پیش می‌برد که مخاطب با پیروزی نهایی شخصیت‌های منفی حسابی کیفور می‌شود و از این که به تماشای اثری این چنین نشسته است احساس رضایت می‌کند.


در مقدمه گفته شد که برخی از فیلم‌های این فهرست آثاری هستند که شخصیت‌های منفی جذابی دارند. کایزر شوزه، شخصیت منفی این فیلم نه تنها در این لیست، بلکه در هر فهرست دیگری می‌تواند به عنوان یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما انتخاب شود. او آدمی شدیدا باهوش، مکار و توانا است که گروهی از افراد بسیار با تجربه را به بازی می‌گیرد تا نقشه‌اش را اجرا کند.


نکته این که او برای اجرای نقشه‌ی سرقت خود هم باید پلیس را به بازی بگیرد و هم گروهی از سارقان حرفه‌ای را. وی این کار را به شیوه‌ای درخشان انجام می‌دهد. او می‌داند که مهم‌ترین نکته در اجرای درست نقشه‌اش، ساختن یک هویت دروغین و اسطوره‌ای از مردی است که انگار از پشت پرده همه چیز را کنترل می‌کند. بعد باید مانند یک شعبده‌باز طوری از دیده‌ها پنهان شود که هر گاه دوست داشت بتواند تماشاگرش را بازی دهد. در واقع برای کایزر شوزه تمام مراحل سرقت یک صحنه‌ی نمایش است که او کنترل تمام اجزایش را در دست دارد.


«مظنونین همیشگی» قهرمان به آن معنای متداولش ندارد. پلیس‌هایش که ناتوان‌تر از آن هستند که قهرمان شناخته شوند و در بین دار و دسته‌ی خلافکاران هم قطب‌های پیش برنده‌ای وجود دارند که در بهترین حالت ضد قهرمان هستند؛ از جمله شخصیتی که تا پیش از پرده‌ی پایانی به نظر می‌رسد، دست کم ضد قهرمان درام او است. یعنی کسی که گر چه قهرمان نیست اما می‌تواند در برابر کایزر شوزه قد علم کند اما نکته همین جا است: کایزر شوزه‌ی واقعی همه را متقاعد کرده که آن‌ها بازیگران اصلی این نمایش هستند و خودش فقط یک نقش فرعی است. من و شما هم همین اشتباه را می‌کنیم و در نهایت رو دست می‌خوریم.


بازی بازیگران فیلم در درست درآمدن این حال و هوا حسابی کمک کرده است. به ویژه کوین اسپیسی که در این لیست دو فیلم دارد و در هر دو هم در قالب نقش شخصیت‌های منفی ظاهر شده است. حضور او از ابتدا تا انتها گیج کننده است و اصلا در سکانس پایانی کاری می‌کند که برق از سر تماشاگر بپرد. این چنین نه تنها شخصیت منفی قصه پیروز می‌شود، بلکه یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما هم رقم می‌خورد.


«کایزر شوزه مغز متفکر یک عملیات جنایی است که انگار همه چیزش اشتباه پیش رفته است. نکته این که تاکنون هیچ کس قیافه‌ی کایزر شوزه را ندیده؛ چرا که او همیشه نماینده‌اش را به جای خود می‌فرستد و آفتابی نمی‌شود. گفته می‌شود که هر کس چهره‌ی او را دیده، بلافاصله مرده است. حال همه‌ی اعضای شرکت کننده در آن عملیات جنایی مرده‌اند و فقط یک نفر زنده مانده که در بازداشت پلیس است. اما این مرد آن قدر ساده و کند ذهن است که پلیس تصور می‌کند نمی‌تواند جرمی مرتکب شده باشد و فقط بازیچه است. بازجویی ادامه دارد. تا این که …»

۷. شوالیه تاریکی (The Dark Knight)


  • کارگردان: کریستوفر نولان
  • بازیگران: کریستین بیل، هیث لجر، گری الدمن، مورگان فریمن، مایکل کین و آرون اکهارت
  • محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

شاید این سوال پیش بیاید که این فیلم در این فهرست چه می‌کند؟ چرا که به نظر می‌رسد در نهایت بتمن یا همان قهرمان ماجرا پیروز می‌شود. اما آیا واقعا چنین است؟ آیا بتمن پیروز حقیقی ماجرا است؟ آیا جوکر در آن سو موفق نشده او را شکست دهد؟ می‌توان این سوالات را از خود پرسید و این طور نتیجه گرفت که در نهایت بتمن چون جوکر را کشته پس توانسته او را شکست دهد اما پیروز نهایی نیست و اصلا هم نمی‌توان پایان فیلم را خوش‌بینانه در نظر گرفت و آن را پایان خوش دانست؛ چرا که گرچه در ظاهر بتمن پیروز شده اما هم عشق زندگی خود را از دست داده، هم دادستان یا همان قهرمانی که گاتهام به آن نیاز دارد از بین رفته و هم بتمن در حال فرار است و باید از چنگ قانون بگریزد. پس حق با جوکر است. او نه تنها شکست نخورده بلکه هویت واقعی شهر را هم به بتمن/ بروس وین نشان داده است.


در جایی از فیلم جوکر با بازی هیث لجر سعی دارد به بتمن و دیگران ثابت کند که انسان ذاتا خودخواه است و چیزی جز پلیدی در وجودش نیست. او دو کشتی پر از مسافر را راه می‌اندازد و درون هر کدام بمبی قرار می‌دهد. بعد از مردم می‌خواهد که انتخاب کنند کشتی آن‌ها منفجر شود یا دیگری. او این چنین قصد دارد که حرف خود را به بتمن ثابت کند. گرچه در ظاهر شکست می‌خورد اما با گرفتن امید از مردم شهر و نمایش آن سوی ترسناک دنیای جنایت، از قانون و قهرمان داستان بازیچه‌ای ساخته که نمی‌توان او را پیروز دانست.


از سوی دیگر جوکر معتقد است که می‌تواند بزرگترین امید شهر یا فرشته‌ی نجاتش را که همان دادستان شهر باشد، به شرورترین آدم گاتهام تبدیل کند. انصافا در این یکی حسابی موفق است و کاری می‌کند که هم بتمن در نجات او شکست بخورد و هم شهر از وجودش بی بهره شود. در ادامه می‌ماند مرگ عشق زندگی بروس وین که باز هم به دست جوکر رقم می‌خورد. در چنین چارچوبی است که باید جوکر را پیروز میدانی دانست که در آن سویش بتمن قرار دارد.


گفتن از بازی معرکه‌ی هیث لجر در قالب جوکر فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» کریستوفر نولان هم که دیگر تکرار مکررات است. همه‌ی این‌ها جوکر این فیلم را به یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما تبدیل کرده است. از این منظر «شوالیه تاریکی» هم جز آن دسته از فیلم‌های فهرست است که شخصیت منفی آن مخاطب را جذب می‌کند اما نمی‌توان با تمام توان، مانند شخصیت منفی فیلم «مظنونین همیشگی» سمت او ایستاد و از پیروزی‌اش لذت برد. این دیگر به عهده‌ی تماشاگر است که از این پیروزی نهایی لذت ببرد یا سمت بتمن بایستد و برای او دل بسوزاند.

«بتمن تمام تلاشش را می‌کند که شهر گاتهام را از وجود یک سندیکای جنایتکاری که تمام ارکان شهر را فاسد کرده، پاک کند. ناگهان گروهی با ماسک شروع به سرقت از بانکی می‌کنند که تمام پول‌های این تشکیلات خلافکار در آن وجود دارد. اما نکته این که وقتی پلیس سر می‌رسد همه‌ی سارقان را مرده پیدا می‌کند و فقط یک کارت با تصویر جوکر می‌یابد. حال جوکر همه‌ی پول‌های خلافکاران شهر و در نتیجه کنترل آن‌ها را در دستان خود دارد …»

۶. خاطرات قتل (Memories Of Murder)


شخصیت منفی فیلم «خاطرات قتل» هیچ‌گاه در قاب تصویر قرار نمی‌گیرد. ما هیچ‌گاه او را نمی‌بینیم اما این دلیل نمی‌شود که حسابی از دستش کفری نشویم. بونگ جون هو با وجود عدم نمایش این شخصیت، موفق شده در تمام مدت سایه‌ی شوم او را بر سر داستان حفظ کند و حتی از وجودش بهره بگیرد و به تاریخ معاصر خونبار کشورش نقب بزند. انگار بونگ جون هو از کره جنوبی در حال پیشرفت به گذشته خیره شده و در حال وارسی زخم‌های ناسوری است که بر تن رنجور مردم کشورش باقی مانده و هیچ‌گاه قرار نیست که التیام پیدا کند.


در چنین قابی است که شخصیت یا شخصیت‌های منفی فیلم «خاطرات قتل» به مانند نهیبی هستند که بر سر یک جامعه فریاد زده شده‌اند. او یا آن‌ها حالتی اساطیری پیدا می‌کنند و چون شخصیت‌های منفی داستان‌های اساطیری دست نیافتنی به نظر می‌رسند. برای مقابله با آن‌ها هم حتما شخصیتی اساطیری لازم است؛ شوالیه‌ای باستانی تا سوار بر اسبش شود و بتازد و در برابر اژدهای هفت‌سری که مردمان یک کشور را تهدید می‌کند، قد علم کند. اما دریغا که چنین شوالیه‌ای وجود ندارد؛ عصر قهرمانان اسطوره‌ای دیربازی است که تمام شده و در جامعه‌ای واداده، فقط تنی چند پلیس بدون امکانات حضور دارند که جز دست و پا زدن در مردابی که دورشان ساخته شده، کاری از پیش نمی‌برند. همین هم باعث غرق شدن آن‌ها و پیروزی شخصیت‌های منفی می‌شود.


قصه‌های پیرامون جنایت‌های قاتلان سریالی جان می‌دهد برای پرداختن به فیلم‌های هیجان‌انگیز. در عموم فیلم‌های این چنین، حتی اگر قاتل دستگیر شود و تحقیقات پلیس‌ها به نتیجه رسد، باز هم پیروز میدان نبرد، قاتل ماجرا است؛ چرا که یک قاتل سریالی دست کم چند نفری را به کام مرگ فرستاده تا در نهایت دستگیر شده و بلافاصله پس از قتل اول به مجازات نرسیده است؛ که اگر چنین بود، قاتل سریالی نام نمی‌گرفت. پس قاتل سریالی توان زخم زدن بر تن جامعه را دارد و در هر صورت پیروز میدان نبرد با قهرمان خواهد بود.


بونگ جون هو تمام تمرکز داستانش را بر تحقیقات پلیس‌های ماجرا متمرکز کرده است. موضوع این که آن‌ها بر خلاف همکاران آمریکایی خود در فیلم‌های هالیوودی کارآگاهانی باهوش با توانایی بالا نیستند. هر چه قاتل ماجرا به همان قاتلان باهوش سینمای آمریکا می‌ماند، در آن سو هماوردی هم سنگش یافت نمی‌شود. این تصمیم کارگردان البته چالش‌هایی برای او به همراه داشته است؛ مهم‌ترینش این که چطور می‌شود تماشاگر را قانع کرد که به تماشای رفتار بلاهت‌آمیز عده‌ای آدم احمق که امکاناتی هم ندارند، بنشیند. ولی آن قاتل نادیدنی آن قدر جذاب است و کفر ما را در می‌آورد که تا پایان فیلم را بدون پلک زدن تماشا خواهیم کرد.


از آن سو بونگ جون هو مجبور به گرفتن چنین تصمیمی بوده است. بالاخره داستان فیلمش درباره‌ی دورانی است که هیچ امکاناتی در کره جنوبی وجود نداشته و کشورش در دوران پیش از رشد اقتصادی به سر می‌برده است. عدم وجود همین امکانات نکته‌ی دیگری است که زیر ذره‌بین فیلم‌ساز قرار می‌گیرد؛ چرا که کارآگاهان فیلم شاید چندان باهوش نباشند اما سختکوشی بسیاری دارند و شاید همین سختکوشی در صورت وجود امکانات می‌توانست باعث پیروزی آن‌ها شود. گفتنی است که داستان فیلم «خاطرات قتل» واقعی است و ظاهرا هنوز هم قاتل حاضر در فیلم دستگیر نشده و هویتش نامعلوم است؛ پس هنوز هم او پیروز این میدان نبرد تاریخی باقی مانده.


«در جایی دورافتاده و در یک مزرعه جنازه‌ی زن جوانی پیدا می‌شود. پلیس محلی که امکانات چندانی هم ندارد، تحقیقات خود را شروع می‌کند. مدتی می‌گذرد و جنازه‌ی دیگری پیدا می‌شود. پلیس متوجه می‌شود که شیوه‌ی قتل‌ها یکسان است و آن‌ها احتمالا با یک قاتل سریالی سر و کار دارند. در این میان کارآگاهان هیچ پیشرفتی در پرونده نمی‌کنند. کارآگاه دیگری از سئول پایتخت کره جنوبی برای کمک اعزام می‌شود اما کماکان قتل‌ها ادامه دارد. تا این که …»

۵. سکوت بره‌ها (The Silence Of The Lambs)


اول این که جنایتکار فیلم «سکوت بره‌ها» را باید کدام قاتل دانست؟ در فیلم دو قاتل سنگدل وجود دارد: یکی قاتلی که دختر یکی از مقامات بلندپایه را ربوده و حال باید هر طور شده دستگیر شود و دیگری قاتلی که در بند یک تیمارستان فوق امنیتی اسیر است و ظاهرا دیگر نمی‌تواند به کسی آسیب برساند. اما موضوع این جا است که در فیلم «سکوت بره‌ها» آن که زهردارتر است و می‌تواند خطرناک شود، همین قاتلی است که انگار دورانش به سر آمده است.


فیلم با قصه‌ی زنی آغاز می‌شود که دوست دارد به پلیس توانایی تبدیل شود و پیشرفت کند. او در دل تشکیلاتی کار می‌کند که اساسا مردسالارانه است و اجازه‌ی پیشرفت به زنان نمی‌دهد. اما او خیلی زود در برابر بزرگترین شانس زندگی خود قرار می‌گیرد: دکتر هانیبال لکتر. صحبت با او برای رسیدن به قاتلی دیگر و دستگیری این قاتل می‌تواند سکوی پیشرفت او باشد؛ اما معامله با شیطان قطعا تبعاتی در پی دارد. تبعاتی که این کارآگاه از آن بی‌خبر است.

خیلی زود معلوم می‌شود که قاتل آزاد و جانی آن سوی ماجرا اصلا خطری نیست. می‌توان او را پیدا کرد و در نهایت شرش را از سر جامعه کم کرد. خطر اصلی اتفاقا در پشت lیله‌ها لانه دارد. خیلی زود جاناتان دمی و همکارانش به ما می‌فهمانند که نمی‌توان شیطان را پشت میله‌های زندان حبس کرد. آنتونی هاپکینز با آن بازی درخشانش هم همین را به ما می‌گوید. او بالاخره راهی پیدا خواهد کرد و یک به یک به سراغ قربانیانش خواهد رفت.


هانیبال لکتر «سکوت بره‌ها» هم مانند مورد فیلم قبل این فهرست، یک قاتل سریالی است اما نه از آن قاتلان سریالی که عموما در فیلم‌های سینمایی می‌بینیم. او با همه فرق دارد و چنان از کشتن لذت می‌برد و چنان باهوش است که نمی‌توان با کسی مقایسه‌اش کرد. ضمن این که آدمی ذاتا جذب آدم‌های بسیار باهوش و کاریزماتیک می‌شود در این جا هم چنین است. ما قدم به قدم بیشتر جذب این شخصیت کاریزماتیک می‌شویم و نمی‌توانیم که به تمامی از پیروزی نهایی او ناراحت شویم. در کنار همه‌ی این‌ها این پیروزی نهایی در هر صورت ارزشش را دارد؛ چرا که یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما را رقم می‌زند.


درست مانند فیلم «هفت» که در ادامه‌ی فهرست به آن می‌رسیم و برعکس «خاطرات قتل»، دلیل پیروزی نهایی قاتل یا همان شخصیت منفی ماجرا کم هوشی قهرمان ماجرا نیست. او در هر لحظه بهترین تصمیم را می‌گیرد. موضوع این جا است که هماوردش زیادی باهوش است و نمی‌توان با او برابری کرد. از آن سو اگر کمی هم در پایان از این پیروزی نهایی شخصیت‌های منفی ناراحت می‌شویم و نگران، نه به خاطر خطری که قهرمان ماجرا را تهدید می‌کند، بلکه به این دلیل است که گم شدن نهایی‌اش در دل جمعیت ما را از دیدن این مرد شدیدا باهوش، کاریزماتیک، خوش سلیقه و البته آدمخوار محروم می‌کند.


«دختر یکی از سناتورهای ایالات متحده آمریکا توسط قاتلی سنگدل ربوده شده است. اف بی آی هیچ سرنخی از ماجرا ندارد و در به در به دنبال راهی است که او را بیابد. یکی از راه‌های دستگیری این قاتل مشورت با قاتل سریالی افسانه‌ای دکتر هانیبال لکتر است که در یک بیمارستان روانی فوق امنیتی زندانی است. کارآگاه زن تازه‌کاری از سوی مقامات برای صحبت کردن با او انتخاب می‌شود؛ چرا که اف بی آی معتقد است شاید هانیبال لکتر راضی به همکاری با وی شود …»

۴. رفیق قدیمی (Oldboy)


بگذارید مطلب فیلم «رفیق قدیمی» را به یک سوال آغاز کنیم و قبل از رسیدن به شخصیت یا شخصیت‌های منفی، از قهرمان بگوییم؛ آیا در این فیلم اصلا قهرمان به معنای متعارفش وجود دارد؟ آیا می‌توان مردی را که در سمت مقابل شخصیت منفی قرار دارد، مردی خوش قلب دانست و او را قهرمان نامید؟ اصلا قهرمان هم نه، می‌توان او را ضد قهرمان نامید؟ چرا که ضد قهرمان‌ها گرچه رفتاری اخلاقی ندارند، اما گاها به نفع جامعه عمل می‌کنند. حتی اگر روش آن‌ها چندان قابل دفاع از سوی همان جامعه نباشد.


حال به شخصیت منفی برسیم؛ آیا او شخصیتی منفی است که می‌توان از او متنفر شد؟ آیا به محض پی بردن به انگیزه‌ی اعمالش، حق را به او نمی‌دهیم؟ در نهایت این که جایگاه اخلاق در این ماجرای پیچیده کجاست؟ آیا هر دو طرف ماجرا راهی برای انجام عملی اخلاق باقی گذاشته‌اند؟ نکته همین جا است؛ هر دو شخصیت در دو سوی ماجرا چه در رفتار و چه در اعمال جای هیچ دفاعی از خود باقی نمی‌گذارند. می‌توان هر دو را شخصیت‌های منفی داستان دانست و در صورت پیروزی هر طرف آن را در این لیست قرار داد. اما این وسط سوالی مهم‌تر هم وجود دارد: اصلا در این قصه پیروزی معنایی دارد؟


لحظه‌ای داستان را مرور کنیم و بلاهایی که دو طرف پشت سر گذاشته‌اند را به خاطر بیاوریم: مردی ناگهان در خیابان ربوده شده و ۱۵ سال بدون هیچ توضیحی در جایی زندانی ‌می‌شود و سپس روزی موعد آزادی‌اش می‌رسد. او مدام می‌پرسد به کدامین گناه چنین بلایی سرش آمده. باید به جوابی برسد. ظاهرا کسی قصد انتقام از او را دارد. فقط باید بفهمید چه کسی؟ در آن سو مردی قرار دارد که تمام زندگی خود را به خاطر مرد اول از دست داده، پس به خود قول داده که انتقام بگیرد. اما او برای این کار دلیل خوبی دارد؛ دلیلی که حتی مرد اول را هم در پایان شرمنده می‌کند. در چنین چارچوبی است که نمی‌توان هیچ‌کدام از دو طرف را قهرمان یا شخصیت منفی دانست.


پارک چان ووک اما کار را برای ما راحت می‌کند. او در تمام مدت داستان شخصیت اول را تعریف می‌کند و ما را قدم به قدم در کنارش قرار می‌دهد. ما همان‌قدر از قصه می‌فهمیم که او و هیچ‌گاه در دریافت اطلاعات از این مرد جلوتر نیستیم. پس با اغماض می‌توان هماوردش را یک شخصیت منفی در نظر گرفت که در نهایت پیروز میدان نبرد شده است و او را قطب پیش برنده دانست. اما پارک چان ووک هنوز هم تیری در چنته دارد تا ما را متعجب کند. برای پی بردن به این پیچش ناگهانی باید فیلم را ببینید تا بفهمید گاهی زنده ماندن همان شکست است و مردن همان پیروزی. نکته این که داستان در کره جنوبی پیش از دوران رشد اقتصادی شروع می‌شود و در دوران تازه پایان می‌یابد: درست مانند «خاطرات قتل».


«مردی در شب تولد دخترش ناگهان توسط عده‌ای ناشناس ربوده می‌شود. او را به جایی نامشخص می‌برند و برای ۱۵ سال حبس می‌کنند. در این مدت نه کسی با او حرف می‌زند و نه چیزی می‌گوید. مرد که مستاصل شده چندباری خودکشی می‌کند اما هر بار نجاتش می‌دهند. ۱۵ سال تمام شده و ناگهان آزادش می‌کنند. باز هم بدون توضیحی. حال او قصد دارد که بداند چه کسی این کار را با او کرده است. او ناگهان با دختری روبه رو می‌شود و …»

۳. جایی برای پیرمردها نیست (No Country For Old Men)


«جایی برای پیرمردها نیست» یکی از نقاط اوج کارنامه ‌کاری برادران کوئن است. آن‌ها اول چندتایی شخصیت معرکه خلق کرده‌اند و سپس قصه‌ای حول آن‌ها چیده‌اند که از هر نظر رضایت تماشاگر را جلب می‌کند. جذاب‌ترین شخصیت ماجرا هم همان شخصیت منفی یا شرور ماجرا است که چون یک ماشین کشتار عمل می‌کند و می‌تواند در کنار شخصیت‌های منفی دیگری چون جوکر یا دکتر هانیبال لکتر برای خود در بین جذاب‌ترین شرورهای تاریخ سینما جایی رزرو کند.


البته جذابیت این مرد با جذابیت کسانی چون جوکر یا هانیبال لکتر تفاوت‌های آشکاری دارد؛ شخصیت‌هایی چون جوکر یا هانیبال لکتر صاحب یک نگاه و جهان بینی بدبینانه به دنیا هستند و هر کاری که می‌کنند، آن را با همان نگاه بدبینانه و دلایل خود موجه جلوه می‌دهند. در صورتی که آنتون چیگور، قاتل دیوانه‌ی این فیلم اصلا چنین نیست. او دقیقا مانند ماشین است و به جز کشتن هیچ توانایی دیگری ندارد. حتی به نظر می‌رسد در بقیه‌ی امور زندگی شبیه به یک کودک یا مردی عقب افتاده است. او آن جا است که جان بستاند و انصافا هم همین کار را به شکلی معرکه انجام می‌دهد.


در آن سو کلانتری قرار دارد که دورانش به سر آمده. این کلانتر واداده شبیه به هیچ قهرمانی نیست. خودش هم خیلی خوب این را می‌داند و می‌فهمد که نمی‌تواند از پس آن قاتل برآید. پس تمام توجهش را روی کسی می‌گذارد که قاتل به دنبال او است تا حداقل جان او را نجات دهد. پیروزی شخصیت منفی ماجرا هم از ناکامی او است که سرچشمه می‌گیرد. اما ضلع سوم ماجرا همان قربانی است که ناگهان شانسی به او رو کرده و نمی‌داند که این شانس نیست، بلکه معامله‌ای است با شیطان.


این مرد سوم به دنبال سعادت می‌گردد اما آن را جای اشتباهی پیدا می‌کند. او کسی است که تمام عمر هر چه زده به در بسته خورده و حال تصور می‌کند که این بار باید برای رسیدن به خوشبختی تلاش کند. او از جایی به بعد و با دیدن خطر تصمیمش را می‌گیرد که یا این بار را پیروز شود یا برای همیشه با دنیا وداع کند. این مرد عشقی در زندگی دارد که تمام بار عاطفی ماجرا روی دوش او است. از سوی دیگر هماوردش هم که یک جانی بالفطره است. پس ما دست به دعا برمی‌داریم تا او به آن چه که می‌خواهد برسد تا هم عشقش را خوشبخت کند و هم حق آن جانی را کف دستش بگذارد.


اما در مقدمه گفتیم که قصه‌ی فیلم‌های این فهرست قصه‌ی تقدیرگرایی فیلم سازانی بدبین است که دوست ندارند ما را با خوش بینی از سالن سینما بیرون بفرستند. آن‌ها همان لحظه که تصورش را نمی‌کنیم کاخ رویاهای قهرمانان خود را فرو می‌ریزند تا به یاد آوریم که در این دنیا جایی برای خوش خیالی نیست. خوشبختی حتما جز لحظه‌ای دوام نخواهد آورد و جز توهمی کوتاه مدت چیز دیگری نیست. این را سکانس پایانی «جایی برای پیرمردها نیست» برادران کوئن به ما می‌گوید.


«لوئلین یک شکارچی است و با معشوقش در یک تریلر فکسنی زندگی می‌کند. او گاهی بیرون می‌رود و پرنده‌ای شکار می‌کند. روزی او که به کمین شکار نشسته متوجه می‌شود که در چند صد متری آن طرف‌تر و وسط بیابان یک معامله‌ی خلاف بین قاچاقچیان مواد مخدر در جریان است. ناگهان همه چیز به هم می‌ریزد و دو طرف یکدیگر را به رگبار می‌بندند. لئولین که همه چیز را دیده و کسی متوجه حضورش نشده به محل می‌رود و متوجه می‌شود که همه مرده‌اند و کیف پر از پولی دست نخورده، باقی مانده. او کیف را برمی‌دارد و می‌گریزد. در این بین قاتلی استخدام می‌شود تا او و پول‌ها را پیدا کند. از آن سو کلانتری هم وجود دارد که به دنبال ماجرا است …»

۲. هفت (Seven)


این یکی هم داستان یک قاتل سریالی است؛ قاتلی بسیار باهوش که با خود قرار گذاشته پیامی را به گوش جامعه برساند. او دیگر تحمل زندگی در جامعه‌ای مصرف‌گرا که در آن مذهب و معنویات فراموش شده ندارد و می‌خواهد یک جوری انتقامش را از شهرنشینان بگیرد. دیوید فینچر از طریق او علیه نظم موجود در دهه‌ی ۱۹۹۰ آمریکا کیفرخوست صادر می‌کند و نتیجه‌ی زیتسن در چارچوب تازه را گوشزد می‌کند. این چنین است که قاتل فیلم «هفت» باید پیروز شود تا پیامش به طور کامل منتقل شود.


نکته این که این پیروزی در مرگش نهفته و مانند مورد فیلم «رفیق قدیمی» زیستن دیگران هم پیروزی نیست و زیستن در عذابی است که شخصیت مرده بر دیگران تحمیل کرده و باید بقیه‌ی عمر را با آن سر کنند. قاتل فیلم «هفت» در برابر هماوردهایش هیچ‌گاه کم نمی‌آورد و نه تنها یک قدم، بلکه گاهی چند قدم جلوتر از آن‌ها است.

این دومین حضور کوین اسپیسی در این فهرست پس از فیلم «مظنونین همیشگی» و در قالب یکی از شخصیت‌های منفی برجسته تاریخ است. او در این جا نقش قاتل بسیار باهوشی را بازی می‌کند که در برابرش دو پلیس باهوش قرار دارند. این دو پلیس از هیچ عملی برای دستگیری قاتل فروگذار نیستند اما مشکل این جا است که نمی‌توانند پا به پای هوش و ذکاوت قاتل ماجرا پیش روند. از آن سو شخصیت‌های این دو کارآگاه کاملا با هم متفاوت است. در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد که این موضوع به صلاح هیچ‌کدام نیست اما همین تفاوت به نقطه قوت آن‌ها تبدیل می‌شود.


نکته این که قاتل هم این را می‌داند. پس سعی می‌کند از این نقطه قوت به ضرر آن‌ها استفاده کند. بازی موش و گربه، شکار و شکارچی راه می‌افتد و به ازای هر قدمی که دو کارآگاه ماجرا بر می‌دارند، قاتل هم حرکتی از خود نشان می‌دهد. یواش یواش به تعداد جنازه‌ها افزوده می‌شود و قاتل قدم به قدم به سمت پیروزی نهایی می‌رود. اما نکته این جا است که لزوما پیروزی نهایی در افزایش تعداد جنازه‌ها نیست.


در اکثر زمان فیلم، قاتل در تصویر فیلم‌ساز قرار ندارند. ما به جز یک سوم پایانی اصلا او را نمی‌بینیم اما سایه‌ی سنگینش بر سر درام حضور دارد. از سوی دیگر جنایت‌هایش آن قدر با برنامه است که نمی‌توان تحسینش نکرد و آن قدر سواد دارد که پلیس‌های آن سوی ماجرا را برای پیدا کردنش به کتابخوانه بفرستد. همه‌ی این ها از او موجود جذابی ساخته که البته حسابی کفر ما را در می‌آورد. همین توانایی توامان او در برانگیخته کردن احساسات متناقض در ما است که باعث می‌شود در برابر پیروزی نهایی‌اش بهت‌زده فقط به صفحه‌ی تلویزیون یا پرده‌ی سینما زل بزنیم و آن چه را که می‌بینیم، باور نمی‌کنیم. چرا که در پایان متوجه می‌شویم این قاتل باهوش چند قدمی از ما هم جلوتر بوده است.


«جنازه‌ای در شهر پیدا می‌شود. کارآگاه سامرست که فقط یک هفته‌‌ای تا بازنشستگی‌اش مانده مسئولیت پرونده را بر عهده می‌گیرد تا جایگزینی برایش پیدا کنند. در این میان کارآگاه دیگری که جوان است و تازه به بخش جنایی ملحق شده در کنارش قرار می‌گیرد. جنازه‌ی دیگری هم پیدا می‌شود و در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد که این قتل دوم ارتباطی با قتل اول ندارد. اما کارآگاه سامرست متوجه می‌شود که هر دو قتل را یک نفر انجام داده و اتفاقا در حال فرستادن پیامی است؛ پیامی که به هفت گناه کبیره اشاره دارد. پس هنوز پنج قربانی دیگر در راه هستند و …»

۱. محله‌ چینی‌ها (Chinatown)


«محله چینی‌ها» یکی از بهترین فیلم‌های هیجان‌انگیز و تریلر تاریخ سینما است و یکی از ترسناک‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما را دارد. در این جا با داستانی طرف هستیم که انگار از دل نوآرهای قدیمی بیرون آمده. کارآگاهی پرونده‌ای را بر عهده می‌گیرد که به نظر بسیار ساده می‌رسد. او تصور می‌کند که خیلی زود به پولی اساسی خواهد رسید اما یواش یواش خود را درون هزارتویی می‌بیند که آن سویش پیدا نیست. نقش این کارآگاه را جک نیکلسون بازی می‌کند.


در آن سو مردی قرار دارد که این هزارتو را ساخته است. این مرد عملا کنترل شهر را در دست دارد و امپراطوری از جنایت راه انداخته است. اما نکته این که قانون نمی‌تواند کاری با او کند؛ چرا که خودش مهره‌های تمام شهر را در دست دارد. نقش این مرد را هم جان هیوستون بزرگ بازی می‌کند. حال کارآگاه ما می‌خواهد حق او را کف دستش بگذارد و مانند شوالیه‌های باستانی به جنگ با قدرتی بزرگ برود. چرا که پای زنی هم در میان است. نقش این زن را هم فی داناوی بازی می‌کند.


نکته این که آن دوران باستانی و شوالیه‌های سوار بر اسب به سر آمده و این کارآگاه توان برابری با مرد مقابلش را ندارد. اما آن چه که پیروزی نهایی شخصیت منفی فیلم «محله‌ چینی‌ها» را به اتفاقی دردناک و غیرقابل باور تبدیل می‌کند و ما را بهت زده، قدرت این مرد یا تسلطش بر شهر نیست. این ابعاد ترسناک از جنایتی شخصی‌تر سرچشمه می‌گیرد؛ جنایتی قابل لمس که هیچ توجیهی برای آن وجود ندارد. اگر دیگر جنایت‌های این مرد نتیجه‌ی زیاده‌خواهی او است و دلایلی پشت آن‌ها نفته که به پول و قدرت ربط دارد، این جنایت هیچ توجیهی جز بیماری روانی مرد ندارد: این جنایت غیرقابل بخشش کاری است که با دخترانش انجام داده است.


همین هم پایان فیلم «محله چینی‌ها» را از پایان تمام فیلم‌های فهرست مهیب‌تر می‌کند تا دیالوگ‌های نهایی اثر مانند زنگی تا روزها پس از اتمام فیلم در گوش ما صدا کند و به یاد آوریم که «فراموشش کن جیک. این جا محله چینی‌ها است.»


«جیک گیتس یک کارآگاه خصوصی است که از طریق حل پرونده‌هایی چون خیانت زوجین و ازدواج و طلاق روزگار می‌گذراند. روزی زنی نزدش می‌آید و از او می‌خواهد که برای پیدا کردن شوهرش کاری کند. زن تصور می‌کند که شوهرش در حال خیانت به او است و نیاز دارد که مدرکی پیدا کند. اما ظاهرا این شوهر درگیر ماجرایی است که به سیستم آبرسانی شهر ربط پیدا می‌کند و قضیه پیچیده‌تر از این‌ها است …»


منبع: دیجی‌مگ