نمایشنامهنویسی چون نینا رین این حقیقت را گوشزد میکند که همگی ما به درجاتی ناشنوا هستیم و پذیریش این واقعیت میتواند اولین گام برای آموختن زبانی باشد که فهم «دیگری» را ممکن سازد. میباید از قبیلههای زبانی و هویتی خویش بیرون بیایم و به گفتگوی عادلانه و برابر با دیگران مشغول شویم.
چارسو پرس: در جهان هویتگرای این روزهای ما، بیشک مسئلهی زبان، امری است تعینکننده. اینکه چگونه هویتهای زبانی، به گسترش جنگها و نابرابریها محلی و منطقهای دامن زده و مرزهای سیاسی را به ضرورتی گریزناپذیر از برای امنیت و مقابله با «دیگری» بدل کردهاند میتواند نشانهای باشد بر شکافهای عمیق و پرناشدنی میان مردم عادی در دوران دولت- ملتها و سرمایهداری متاخر. دیگر چندان امیدی به بیطرف بودن زبان نیست که همچون یک وسیلهی ارتباطی عمل کند و به مفاهمه مابین انسانها یاری رساند. از این منظر نمایشنامهی «قبیلهها» میتواند یکی از آن تاملات خلاقانه در باب زبان انسانی و محدودیتهایش باشد چراکه موسمِ وصل و فصل انسانها اصولاً بدون زبان بشری ناممکن است. از همان ابتدای نمایشنامه که اعضای خانواده دور یک میز جمع شده و مشغول مکالمات روزانه هستند، مسئلهی زبان با ارجاع به روانکاوی لاکان طرح میشود. آن هم وقتی که «کریستوفر» یا همان پدر خانواده برای آنکه تذکار دهد و عاقبت بیفرجام عشقی نابرابر را گوشزد کند، جملاتی از کتاب نویسندهای را که دخترش «روث» با او آشنا شده را با طعنه و استهزا قرائت میکند. ارجاعی که در آغاز بیربط و حاشیهای مینماید اما چشمانداز فلسفی و ایدئولوژیک این نمایشنامه را آشکار میکند: «مرحلهی نهادهای یا آینهای رشد، لکانی است، جایی که خودِ نشانهای یکپارچی مییابد و زبان اتخاذ میکند. بدون زبان اندیشهی آدمی میمیرد.» به راستی که بدون زبان، اندیشهای هم نخواهد بود و زیستن در این دنیای مابعدِ برج بابل، امری مخاطرهآمیز. از این باب «قبیلهها» تلاش دارد نسبت اندیشه، زبان و زندگی روزمره را بار دیگر به افتراق گذارد و محدودیتهای آن را در ساختن یک جهان دموکراتیک بیان کند.
زیست مردم در تمامی جهان، متاثر از الگوی رفتاری طبقه متوسط است. چه در کشورهای به اصطلاح پیشرفته و چه در کشورهای در حال توسعه. دولت و خانواده از مهمترین نهادهایی هستند که به نوعی این طبقه را قوام بخشیده و امکان تدوام آن را مهیا میکنند. نمایشنامهی «قبیلهها» را میتوان ذیل بازنمایی یک خانوادهی طبقهی متوسط انگلیسی بازشناخت. بنابراین شخصیتها مدام مجبور هستند نسبت خویش را با ساختار خانوادگی از نو تنظیم کنند.
به لحاظ تاریخی و از منظر جامعهشناختی، جهان مدرن و شیوه تولید سرمایهداری، نهاد خانواده را از نقشهای گذشته دور کرده و حتی مسببِ تضعیف آن شده است. سوژهی مدرن در جهان سرمایهداری برای ورود به اجتماع و کسب جایگاه نمادین، به زندگی خصوصی و دنیای خلوتی احتیاج دارد که مقوّم هویتیابی او باشد. اما در جهانی که «نینا رین» ترسیم کرده گویی با مکانیسمی معکوس روبرو هستیم که فرزندان بار دیگر به خانه بازگشته و زندگی خصوصی و خلوتشان را تا حدودی از کف دادهاند. کریستوفر که مردی شصت ساله است در جایگاه پدر، ناخوشنودی خویش را از این بازتولید اجباری در کنار هم بودن به اشکال مختلف بیان میکند. اما نکته اینجاست که یکی از فرزندان که «بیلی» نام دارد از بچگی ناشنوا بوده و هیچگاه نتوانسته یک موقعیت خوب اقتصادی بیابد تا که خانه را ترک کرده و مستقل شود. بیلی که کوچکترین فرزند خانواده است به تازگی با دختری به نام سیلویا آشنا شده که به علت مسائل ژنتیکی، در حال از دست دادن حسِ شنوایی است. حضور این دختر به نوعی باعث میشود که مناسبات قدرت در این خانوادهی پنج نفره، بحرانی گردد. سیلویا در مقام یک «دیگری» به خلوت این خانه وارد میشود تا سطح تازهای از روابط انسانی میان اعضای این خانواده تجربه شود. والدین بیلی از همان کودکی اجازه ندادهاند که فرزندشان با واقعیت تلخی همچون ناشنوایی روبرو شده و هویت خویش را بر این اساس بنا کند. به جای آنکه زبان اشاره بیاموزند بیلی را مجبور کردهاند سمعک استفاده کند و لبخوانی بیاموزد. بنابراین جهان یک انسان ناشنوا را از ناشنوایان دیگر جدا و زندگی او را محدود کردهاند به قبیلهی خانوادگی. سیلویا در جایگاه یک «دیگری» این ساختار را برهم میزند و به بیلی این امکان را میدهد که در تشکیلات دادستانی سلطنتی، مشغول به لبخوانی فیلم دوربینهای مداربسته شود و در روشن شدن فرجام پروندههای لاینحل قضایی مشارکت کند. مسیری تازه که امکان مستقل شدن از خانواده را فراهم میکند. سیلویا که به تدریج در حال از دست دادن حس شنوایی است، در موقعیت بینابینی قرار دارد. کسی که روزگاری توانایی شنیدن داشته و این روزها با سرعتی باورنکردنی به سمت ناشنوایی میرود. اما بیلی از همان ابتدا ناشنوا بوده و این خانواده است که به انکار این واقعیت برخاسته و از یک انسان ناشنوا، زیستن در دنیای اصوات را طلب کرده است. پس بیجهت نیست که حضور سیلویا برای انسجام خانوادگی یک تهدید محسوب شود و به کریستوفر و دنیل این اجازه را میدهد که گاه و بیگاه با طعنه و سرزنش رفتار کنند و حتی موقعیت بحرانی سیلویا را مستمسک تحقیر و طرد قرار دهند. با آنکه این دختر اولین عشق واقعی زندگی بیلی است اما تا حد امکان نبایست به حریم خانواده داخل شود و بیلی را برای همیشه از آنان دور کند. بودن سیلویا در یک موقعیت مرزی، تجربه توامان شنوایی و ناشنوایی، میتواند شناخت بیلی را از جهان هستی و جایگاه اجتماعی خویش را واجد آگاهی تازهای کند که قبل از این از او دریغ شده است.
همچنان که نمایشنامهی «قبیلهها» در باب زبان و هویتگرایی در جهان مدرن است به کنش ترجمه و تفسیر هم نگاهی انتقادی دارد. به قول داریوش شایگان دوران معاصر واجد هویت چهل تکه است و لاجرم کنش ترجمه و تفسیر ضرورت آن. زبان اشاره که بیلی بعد از آشنایی با سیلویا میآموزد، لبخوانی صحنههای جرم، شکلی از ترجمه و تفسیر است. از یاد نبریم که چگونه بیلی برای یک صحنهی جرم، در مقابل دویست و سی و شش کلمهی درست در حدود هزار و هشتصد و پنجاه کلمهی اشتباه را به گفتگوها «اضافه» کرده است. بیلی بیش از آنکه مشغول ترجمه باشد در حال تفسیر کردن گفتگوهاست و باور دارد که کار خطایی نکرده و تنها با تکیه بر تخیل خویش، نکاتی را انتقال داده که بعضی افراد دوست دارند از این صحنهها بشنوند. به قول امید مهرگان «ترجمه حقیقتاً نوعی اجبار است و ضرورتاً میرا و نامتناهی» است. بیلی با مهارتی که از کودکی آموخته در همکاری با تشکیلات دادستانی سلطنتی به اجباری توامان نامتناهی مبادرت ورزیده است. او را میتوان مترجم/مفسری دانست که چیزهایی را روایت میکند که شاید واقعی نیستند اما روایت کردنشان شنیدنی است و خلاقانه. به هر حال کنش ترجمه و تفسیر، چه با لبخوانی و چه با زبان اشاره، مستعد بدفهمی و سوتفاهم است. نینا رین در نمایشنامهی «قبیلهها» این نکته را طرح میکند که زبان در هر شکل آن، به تمامی نمیتواند مفاهیم را انتقال دهد و در این زمینه ناتوان است. پس بیجهت نیست که ناشنوایی میان انسانها، قبیلهها و دولت- ملتها به این حجم انبوه رسیده و میتواند طلیعهی یک دوران بیاعتمادی و تنازعات بیپایان باشد. زبان برای فاهمهی بشری و ارتباطات انسانی محدودیت دارد اما شوربختانه همچنان مهمترین امکان ارتباطی است و بدیل چندانی ندارد. جهان معاصر گرفتار ناشنوایی است و صد البته مشغول تولید گفتارهای بیپایان سیاستمداران در باب مفاهمه و همزیستی. جهانی که هویتگرایی فزایندهی این روزهای آن به خشونتی افسارگسیخته دامنزده و بشریت را به سوی مغاکی ترسناک رهسپار کرده است.
نمایشنامهنویسی چون نینا رین این حقیقت را گوشزد میکند که همگی ما به درجاتی ناشنوا هستیم و پذیریش این واقعیت میتواند اولین گام برای آموختن زبانی باشد که فهم «دیگری» را ممکن سازد. میباید از قبیلههای زبانی و هویتی خویش بیرون بیایم و به گفتگوی عادلانه و برابر با دیگران مشغول شویم. به هر حال ناسیونالیسم هویتگرای افراطی، بزرگترین محرّک برساختن قبیلههاست. انسانهایی که در مرزهای محدود و خیالی خویش، بر هویتهای مشترکی تاکید دارند که دستاوردی ندارد الا جنگ و ویرانی. در فرازی از «قبیلهها» دنیل به رذیلت اخلاقی اشاره میکند که میتواند موجب همبستگی افراد شود: «هیچی مثل بدگویی پشت سر یه نفر، دو تا آدم رو با هم متحد نمیکنه.» این اتحادهای قبیلهگرایانه گاه مبتنی بر یک فقدان همچون ناشنوایی و گاه تعلق داشتن به یک جغرافیای سیاسی است. هر چه هست اگر قبیله به «دیگری» گشوده نباشد به راحتی میتواند تا انتهای دوزخ ما را با خود ببرد.
نویسنده: محمدحسن خدایی
بیشتر بخوانید: درباره نمايشنامه «اهميت جدی بودن» اثر اسكار وايلد/ نمايش دوگانگی هويتها
زیست مردم در تمامی جهان، متاثر از الگوی رفتاری طبقه متوسط است. چه در کشورهای به اصطلاح پیشرفته و چه در کشورهای در حال توسعه. دولت و خانواده از مهمترین نهادهایی هستند که به نوعی این طبقه را قوام بخشیده و امکان تدوام آن را مهیا میکنند. نمایشنامهی «قبیلهها» را میتوان ذیل بازنمایی یک خانوادهی طبقهی متوسط انگلیسی بازشناخت. بنابراین شخصیتها مدام مجبور هستند نسبت خویش را با ساختار خانوادگی از نو تنظیم کنند.
به لحاظ تاریخی و از منظر جامعهشناختی، جهان مدرن و شیوه تولید سرمایهداری، نهاد خانواده را از نقشهای گذشته دور کرده و حتی مسببِ تضعیف آن شده است. سوژهی مدرن در جهان سرمایهداری برای ورود به اجتماع و کسب جایگاه نمادین، به زندگی خصوصی و دنیای خلوتی احتیاج دارد که مقوّم هویتیابی او باشد. اما در جهانی که «نینا رین» ترسیم کرده گویی با مکانیسمی معکوس روبرو هستیم که فرزندان بار دیگر به خانه بازگشته و زندگی خصوصی و خلوتشان را تا حدودی از کف دادهاند. کریستوفر که مردی شصت ساله است در جایگاه پدر، ناخوشنودی خویش را از این بازتولید اجباری در کنار هم بودن به اشکال مختلف بیان میکند. اما نکته اینجاست که یکی از فرزندان که «بیلی» نام دارد از بچگی ناشنوا بوده و هیچگاه نتوانسته یک موقعیت خوب اقتصادی بیابد تا که خانه را ترک کرده و مستقل شود. بیلی که کوچکترین فرزند خانواده است به تازگی با دختری به نام سیلویا آشنا شده که به علت مسائل ژنتیکی، در حال از دست دادن حسِ شنوایی است. حضور این دختر به نوعی باعث میشود که مناسبات قدرت در این خانوادهی پنج نفره، بحرانی گردد. سیلویا در مقام یک «دیگری» به خلوت این خانه وارد میشود تا سطح تازهای از روابط انسانی میان اعضای این خانواده تجربه شود. والدین بیلی از همان کودکی اجازه ندادهاند که فرزندشان با واقعیت تلخی همچون ناشنوایی روبرو شده و هویت خویش را بر این اساس بنا کند. به جای آنکه زبان اشاره بیاموزند بیلی را مجبور کردهاند سمعک استفاده کند و لبخوانی بیاموزد. بنابراین جهان یک انسان ناشنوا را از ناشنوایان دیگر جدا و زندگی او را محدود کردهاند به قبیلهی خانوادگی. سیلویا در جایگاه یک «دیگری» این ساختار را برهم میزند و به بیلی این امکان را میدهد که در تشکیلات دادستانی سلطنتی، مشغول به لبخوانی فیلم دوربینهای مداربسته شود و در روشن شدن فرجام پروندههای لاینحل قضایی مشارکت کند. مسیری تازه که امکان مستقل شدن از خانواده را فراهم میکند. سیلویا که به تدریج در حال از دست دادن حس شنوایی است، در موقعیت بینابینی قرار دارد. کسی که روزگاری توانایی شنیدن داشته و این روزها با سرعتی باورنکردنی به سمت ناشنوایی میرود. اما بیلی از همان ابتدا ناشنوا بوده و این خانواده است که به انکار این واقعیت برخاسته و از یک انسان ناشنوا، زیستن در دنیای اصوات را طلب کرده است. پس بیجهت نیست که حضور سیلویا برای انسجام خانوادگی یک تهدید محسوب شود و به کریستوفر و دنیل این اجازه را میدهد که گاه و بیگاه با طعنه و سرزنش رفتار کنند و حتی موقعیت بحرانی سیلویا را مستمسک تحقیر و طرد قرار دهند. با آنکه این دختر اولین عشق واقعی زندگی بیلی است اما تا حد امکان نبایست به حریم خانواده داخل شود و بیلی را برای همیشه از آنان دور کند. بودن سیلویا در یک موقعیت مرزی، تجربه توامان شنوایی و ناشنوایی، میتواند شناخت بیلی را از جهان هستی و جایگاه اجتماعی خویش را واجد آگاهی تازهای کند که قبل از این از او دریغ شده است.
بیشتر بخوانید: درباره نمايشنامه «چهار دقيقه و همان چهار دقيقه» نوشته نغمه ثمينی/ غوطهوريم در حباب، زير آب
همچنان که نمایشنامهی «قبیلهها» در باب زبان و هویتگرایی در جهان مدرن است به کنش ترجمه و تفسیر هم نگاهی انتقادی دارد. به قول داریوش شایگان دوران معاصر واجد هویت چهل تکه است و لاجرم کنش ترجمه و تفسیر ضرورت آن. زبان اشاره که بیلی بعد از آشنایی با سیلویا میآموزد، لبخوانی صحنههای جرم، شکلی از ترجمه و تفسیر است. از یاد نبریم که چگونه بیلی برای یک صحنهی جرم، در مقابل دویست و سی و شش کلمهی درست در حدود هزار و هشتصد و پنجاه کلمهی اشتباه را به گفتگوها «اضافه» کرده است. بیلی بیش از آنکه مشغول ترجمه باشد در حال تفسیر کردن گفتگوهاست و باور دارد که کار خطایی نکرده و تنها با تکیه بر تخیل خویش، نکاتی را انتقال داده که بعضی افراد دوست دارند از این صحنهها بشنوند. به قول امید مهرگان «ترجمه حقیقتاً نوعی اجبار است و ضرورتاً میرا و نامتناهی» است. بیلی با مهارتی که از کودکی آموخته در همکاری با تشکیلات دادستانی سلطنتی به اجباری توامان نامتناهی مبادرت ورزیده است. او را میتوان مترجم/مفسری دانست که چیزهایی را روایت میکند که شاید واقعی نیستند اما روایت کردنشان شنیدنی است و خلاقانه. به هر حال کنش ترجمه و تفسیر، چه با لبخوانی و چه با زبان اشاره، مستعد بدفهمی و سوتفاهم است. نینا رین در نمایشنامهی «قبیلهها» این نکته را طرح میکند که زبان در هر شکل آن، به تمامی نمیتواند مفاهیم را انتقال دهد و در این زمینه ناتوان است. پس بیجهت نیست که ناشنوایی میان انسانها، قبیلهها و دولت- ملتها به این حجم انبوه رسیده و میتواند طلیعهی یک دوران بیاعتمادی و تنازعات بیپایان باشد. زبان برای فاهمهی بشری و ارتباطات انسانی محدودیت دارد اما شوربختانه همچنان مهمترین امکان ارتباطی است و بدیل چندانی ندارد. جهان معاصر گرفتار ناشنوایی است و صد البته مشغول تولید گفتارهای بیپایان سیاستمداران در باب مفاهمه و همزیستی. جهانی که هویتگرایی فزایندهی این روزهای آن به خشونتی افسارگسیخته دامنزده و بشریت را به سوی مغاکی ترسناک رهسپار کرده است.
بیشتر بخوانید: به بهانه انتشار نمايشنامه «جوزف ك» / گرفتار در جهان كمدی سياه
نمایشنامهنویسی چون نینا رین این حقیقت را گوشزد میکند که همگی ما به درجاتی ناشنوا هستیم و پذیریش این واقعیت میتواند اولین گام برای آموختن زبانی باشد که فهم «دیگری» را ممکن سازد. میباید از قبیلههای زبانی و هویتی خویش بیرون بیایم و به گفتگوی عادلانه و برابر با دیگران مشغول شویم. به هر حال ناسیونالیسم هویتگرای افراطی، بزرگترین محرّک برساختن قبیلههاست. انسانهایی که در مرزهای محدود و خیالی خویش، بر هویتهای مشترکی تاکید دارند که دستاوردی ندارد الا جنگ و ویرانی. در فرازی از «قبیلهها» دنیل به رذیلت اخلاقی اشاره میکند که میتواند موجب همبستگی افراد شود: «هیچی مثل بدگویی پشت سر یه نفر، دو تا آدم رو با هم متحد نمیکنه.» این اتحادهای قبیلهگرایانه گاه مبتنی بر یک فقدان همچون ناشنوایی و گاه تعلق داشتن به یک جغرافیای سیاسی است. هر چه هست اگر قبیله به «دیگری» گشوده نباشد به راحتی میتواند تا انتهای دوزخ ما را با خود ببرد.
نویسنده: محمدحسن خدایی
https://teater.ir/news/62109