درباره انتخابات فیلم خوب کم نداریم، و اگرچه پنج اثر سینمایی را برای این مقاله برگزیده‌ایم اما به فیلم‌هایی مثل «سگ را بجنبان» (۱۹۹۷)، «رنگ‌های اصلی» (۱۹۹۸)، «انتخابات» (۱۹۹۹) و «نه» (۲۰۱۲) ساخته‌ی پابلو لارائین هم نیم‌نگاهی داشته باشید.
چارسو پرس: انتخابات به عنوان یک سوژه‌ی سینمایی همواره جذابیت ویژه‌ای داشته و بی‌دلیل نیست که ده‌ها فیلم سیاسی کوچک و بزرگ درباره آن ساخته شده است. اما چه چیزی آن را جذاب می‌کند؟ شاید ماهیت رقابتی‌اش، شاید هم به این دلیل که رابطه‌ی نزدیکی با فساد دارد. با نگاهی به تاریخ، انتخابات سوال‌برانگیز متعددی را پیدا می‌کنید. در انتخابات ریاست‌جمهوری ۱۸۷۶ ایالات متحده، رادرفورد بیرچارد هیز، نماینده‌ی حزب جمهوری‌خواه، از شانس زیادی برای پیروزی برخوردار نبود، مگر اینکه ۲۰ رأی الکترال نهایی را از ایالت‌های لوئیزیانا، کارولینای جنوبی و فلوریدا به‌دست می‌آورد. سپس یک کمیسیون ویژه با حضور «هشت جمهوری‌خواه و هفت دموکرات» تشکیل شد تا تکلیف این ۲۰ رأی را مشخص کنند؛ مطابق انتظار، آن‌ها با رأی ۸ بر ۷، به نفع هیز رأی دادند تا او به عجیب‌ترین شکل، گوی رقابت را از ساموئل تیلدن بدزدد.

در انتخابات ۱۹۸۸ مکزیک، در حالی که نتایج اولیه از پیروزی قاطع کواتاماک کوردنز خبر می‌داد، در پایان کارلوس سالیناس د گورتاری برنده شد تا حزب انقلابی نهادی (پی‌آرآی) مانند ۶۰ سال گذشته قدرت را در دست داشته باشد. اکثر سیاسیون مکزیک از تقلب حرف زدند و مردم برای اعتراض‌ به خیابان‌ها آمدند. در انتخابات ۲۰۱۰ ساحل عاج، آلاسان واتارا با ۵۴ درصد آرا به پیروزی رسید اما رئیس شورای قانون اساسی اعلام کرد که این نتایج معتبر نیست و فردای آن روز، لوران باگبو را به عنوان برنده‌ی اصلی انتخاب کرد! بعد از درگیری‌های فراوان که دو سال به طول انجامید، لوران باگبو به اجبار کنار گذاشته -و دستگیر- شد و آلاسان واتارا روی صندلی ریاست نشست.

یا انتخابات ۲۰۲۰ بلاروس که با پیروزی «آخرین دیکتاتور اروپا» به پایان رسید. الکساندر لوکاشنکو که از سال ۱۹۹۴، برای پنج دوره‌ی متوالی رئیس‌جمهور شده بود، در دوره‌ی ششم از سوی یکی از منتقدان جدی سیاست‌های دولت بلاروس، سرگئی تیخانوفسکی احساس خطر کرد، بنابراین او را به زندان انداخت تا رقیب جدی نداشته باشد. با این حال، همسر تیخانوفسکی، سوتلانا تیخانوفسکایا تصمیم گرفت به جای شوهرش نامزد شود و در حالی که شانس خوبی هم برای پیروزی داشت، الکساندر لوکاشنکو با ۸۰ درصد آرا -درصدی غیرعادی و عجیب- برای ششمین بار رئیس‌جمهور شد تا مردم برای اعتراض به خیابان‌ها بریزند. با این تفاصیل، علاقه‌ی سینمادوستان و هنرمندان به سوژه‌ی انتخابات قابل درک است، زیرا چکیده‌ای از همه‌ی چیزهایی هستند که دیده‌ایم، شنیده‌ایم و حتی لمس کرده‌ایم.

۵ فیلم تفکربرانگیز درباره انتخابات که ارزش تماشا دارند

درباره انتخابات فیلم خوب کم نداریم، و اگرچه پنج اثر سینمایی را برای این مقاله برگزیده‌ایم اما به فیلم‌هایی مثل «سگ را بجنبان» (۱۹۹۷)، «رنگ‌های اصلی» (۱۹۹۸)، «انتخابات» (۱۹۹۹) و «نه» (۲۰۱۲) ساخته‌ی پابلو لارائین هم نیم‌نگاهی داشته باشید.

۵- نیمه ماه مارس (The Ides of March)


  • سال اکران: ۲۰۱۱
  • کارگردان: جرج کلونی
  • بازیگران: جرج کلونی، فیلیپ سیمور هافمن، پل جیاماتی، ایوان ریچل وود، چارلی رز، گریگوری ایتزین
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۳ از ۱۰۰
داستان «نیمه ماه مارس» در روزهای منتهی به انتخابات مقدماتی اوهایو اتفاق می‌افتد، در برهه‌ای که فرماندار دموکرات، مایک موریس (جرج کلونی) باید رقیب اصلی‌اش را شکست دهد تا نامزد اصلی حزب خود شود؛ او اگر بتواند این رقیب سرسخت را کنار بزند، احتمالا بخت اول رسیدن به صندلی ریاست‌جمهوری خواهد بود. با توجه به نام فیلم، کسانی که با داستان ژولیوس سزار آشنایی دارند، ممکن است شک کنند که آیا موریس اصلا می‌تواند تا آنجا پیش برود یا خیر. (ژولیوس سزار در نیمه ماه مارس، در سال ۴۴ پیش از میلاد به قتل رسید.) اما این فیلم که بر اساس نمایشنامه «فاراگوت شمالی» ساخته شده است، شامل ترور نمی‌شود، حداقل نه به آن شکلی که انتظار دارید. در عوض، فیلم درباره‌ی کشتن آرمان‌گرایی به‌دست یک سیستم سیاسی و انتخاباتی فاسد است. و متاسفانه، آن‌قدر واقع‌گرایانه روایت می‌شود که آن را می‌توان یک تراژدی قلمداد کرد، زیرا چندان از دنیای واقعی ما دور نیست.

چهره‌های کلیدی کمپین انتخاباتی موریس، پل زارا (فیلیپ سیمور هافمن) و استیون مایرز (رایان گاسلینگ) هستند. مایرز یک نابغه‌ی جوان است که توجه استراتژیست اصلی کمپین رقیب، تام دافی (پل جیاماتی) را به خود جلب می‌کند. مایرز در چندین کمپین کار کرده است، اما به کمپین موریس قلبا باور دارد و فکر می‌کند می‌تواند به نتایج مثبتی ختم شود؛ او موریس را یک دموکرات به سبک جان اف. کندی می‌داند، فردی آینده‌نگر که مصمم است نیاز به سوخت‌های فسیلی را از بین ببرد، و همچنین قصد دارد طرح جدیدی را برای ترویج آموزش عالی دولتی آغاز کند. موریس با چهره‌ای جذاب و بدون هیچ لکه یا فسادی در گذشته‌اش، یک نامزد ایده‌آل محسوب می‌شود و مایرز مجذوب او شده است. ایده‌های لیبرال موریس شاید هیجان‌انگیز باشند اما زیرساخت‌ها برای پیاده‌سازی آن‌ها فراهم نیست، با این حال، این چیزها برای مایرز اهمیتی ندارد، زیرا باور دارد که موریس وارد بازی‌های کثیف سیاسی نخواهد شد و آلوده نمی‌شود.

ما در «نیمه ماه مارس» با باورهای سیاسی شخصی جرج کلونی به طور کامل آشنا می‌شویم، و کسانی که با ایدئولوژی‌های او -پیرامون فروپاشی فرآیند سیاسی آمریکا- موافق هستند، با داستان ارتباط بهتری برقرار می‌کنند. البته که دیدگاه‌های او به شدت بدبینانه است، اما پُر بیراه نمی‌گوید و حرف‌هایش تأمل‌برانگیز است؛ درست مثل فیلم «شب‌بخیر و موفق باشید» (۲۰۰۵) که در آن، وضعیت آشفته و آسیب‌دیده‌ی رسانه‌های مدرن را منعکس ‌کرد. پیروزی مایک موریس بستگی به حمایت سناتور تامپسون (جفری رایت) دارد، زیرا ۳۰۰ نماینده‌ی متعهد او می‌توانند انتخابات مقدماتی را به نفع موریس تمام یا او را از میدان رقابت خارج کنند. زارا و دافی، هر دو جادوی خود را روی تامپسون که در ازای حمایتش خواهان تصدی وزارت امور خارجه است، به کار می‌گیرند. اما سناتور تامپسون کدام نامزد را انتخاب می‌کند و چرا؟ در همین حال، مایرز یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی -نه‌ چندان جدی- را با یک کارآموز جوان (ایوان ریچل وود) آغاز می‌کند و متوجه می‌شود که او رازی دارد که می‌تواند روی کمپینِ موریس تاثیر بگذارد.

با شروع خیانت‌ها و بازی‌های ناعادلانه‌ی سیاسی، تنش بالا می‌گیرد و به بازیگران فوق‌العاده‌ی فیلم این اجازه داده می‌شود تا توانایی‌های خود را به نمایش بگذارند. گاسلینگ بعد از فیلم «رانندگی» (۲۰۱۱) با یک اجرای خیره‌کننده‌ی دیگر ما را شگفت‌زده می‌کند. هافمن فقید، جیاماتی و خود کلونی همگی نقش‌آفرینی‌های قابل توجهی دارند، و همه‌ی آن‌ها فرصت پیدا کرده‌اند تا خودنمایی کنند. شخصیت هافمن یک مونولوگ تاثیرگذار در مورد وفاداری دارد، در حالی که دافیِ جیاماتی معادل تحقیرآمیز آن را ارائه می‌دهد؛ هر دو بازیگر کاملا با شخصیت‌هایشان هماهنگ هستند. به همین ترتیب، جذابیت ذاتی جرج کلونی او را به یک سیاستمدار باورپذیر تبدیل کرده است. همچنین ماریسا تومی در نقش خبرنگاری که به دنبال کشف لکه‌های سیاه کمپین موریس است، مکس مینگلا در نقش دستیار کمپین، و جنیفر ایلی در نقش همسر وفادار موریس هم فیلم حضور موثری دارند. در مجموع، این بازیگران هستند که فیلم «نیمه ماه مارس» را به اثری تفکربرانگیز و جدی‌ درباره انتخابات تبدیل کرده‌اند.

«نیمه ماه مارس» می‌تواند شما را نسبت به سیستم‌های سیاسی مدرن ناامید کند و از خود بپرسید، اگر این ایدئولوژی‌ها هم جواب نمی‌دهد، پس دقیقا چه چیزی جواب می‌دهد؟ با این حال، با وجود تمام نقدهای کوبنده‌اش، و اگرچه تمرکز اصلی پیرامون یک انتخابات دموکراتیک است، فیلم بی‌طرف باقی می‌ماند زیرا حرف‌هایش را می‌توان به دیگر نظام‌های سیاسی هم تعمیم داد. فیلم با پایانی مبهم -و رو به سیاهی- تمام می‌شود و از ما می‌خواهد که در دیدگاه‌هایمان نسبت به سیاستمداران بازنگری داشته باشیم، آیا اصلا می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد؟ آیا در طول زندگی خود، سیاستمداری را دیده‌اید که به وعده‌های خود عمل کند؟ آیا هیچ‌کدام از این افراد در زندگی شما هرگز تغییری ایجاد کرده‌اند؟ «نیمه ماه مارس» امیدوار است ما به این موضوع فکر کنیم که یک سیستم سیاسی فاسد در مورد مردم کشورش -که گویی هر بار با فساد کنار می‌آیند و ضعف‌ها را می‌پذیرند- چه می‌گوید. دغدغه‌ی فیلم تقابل دموکرات و جمهوری‌خواه نیست، بلکه کل سیاستمدارانی است که به جای خدمت به مردم، به خودشان خدمت می‌کنند. هر چقدر هم که این دیدگاه بدبینانه باشد، براساس چیزهایی که هر روز می‌بینیم، موضع درستی است.

ایده‌های «نیمه ماه مارس» جدید نیستند، با آن‌ها آشنایی کاملی دارید اما کلونی سعی می‌کند برداشتی ملموس و بی‌پرده از این ایده‌ها ارائه دهد و در این مسیر، بازیگران هم کمک ویژه‌ای به او کرده‌اند. کلونی فیلم‌ساز خوبی است، شاید سبک فیلمسازی -و امضای- مشخصی نداشته باشد اما تجربیات شخصی‌اش را به بهترین شکل استفاده می‌کند و هر بار شناخت عمیق خود از صنعت سینما، سیاست و فرهنگ را به نمایش می‌گذارد. فیلم هیچ صحنه خشونت‌بار یا اکشنی ندارد، اینجا فقط دیالوگ‌ و یک داستان مهم است که حرف اول و آخر را می‌زند. «نیمه ماه مارس» یک نمایش اخلاقی آزاردهنده است، شعار نمی‌دهد اما تلخ و شیرین است. یک فیلم به تنهایی نباید نظر ما را درباره شرکت در انتخابات تغییر دهد اما خوب است که به پیام‌های این فیلم توجه داشته باشیم.

۴- وضعیت کشور (State of the Union)


  • سال اکران: ۱۹۴۸
  • کارگردان: فرانک کاپرا
  • بازیگران: اسپنسر تریسی، کاترین هپبورن، ون جانسون، آنجلا لنسبوری، آدولف منژو، لوئیس استون، مارگارت همیلتون
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۰ از ۱۰۰
«وضعیت کشور» معجون عجیبی است، اثری که هم درباره انتخابات و سیاست است و هم یک کمدی ساده‌انگارانه، گاهی آینده را پیش‌گویی می‌کند و گاهی بیش از حد احساساتی و غیرمنطقی به نظر می‌رسد. این فیلم اجزای منحصربه‌فرد زیادی دارد؛ از جمله حضور کاترین هپبورن. پس از اینکه کلودت کولبرت در آخرین لحظه از بازی در فیلم انصراف داد، هپبورن نقش یک شخصیت کاملا غیرهپبورنی را برعهده گرفت، یک مادر و همسر خانه‌دار که شوهرش آشکارا به او خیانت می‌کند. فیلم‌های سیاسی هالیوودی در دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ میلادی، عموما از اشاره به اینکه شخصیت‌های اصلی متعلق به کدام حزب سیاسی هستند، اجتناب می‌کردند. «وضعیت کشور» اما متفاوت است زیرا نه تنها حول محور مبارزات انتخاباتی صریحا جمهوری‌خواهانه‌ی یک نامزد غیرمنتظره می‌چرخد، بلکه به‌طور خاص به رقابت‌های ریاست‌جمهوری ۱۹۴۸ ایالات متحده اشاره دارد، جایی که هری ترومن، نامزد اصلی حزب دموکرات بود. (در واقعیت، ترومن رقیب جمهوری‌خواه خود را شکست داد و به سی‌وسومین رئیس‌جمهور آمریکا تبدیل شد.)

کاپرا اینجا بار دیگر به سراغ قهرمانان -از جنس مردم- دهه ۱۹۳۰ خود مانند آقای اسمیت و آقای دیدز رفته است و فیلم تغییرات ملموسی در نمایشنامه‌ی اصلی ایجاد می‌کند تا این موضوع را منعکس کند. اما یک تفاوت وجود دارد، فیلمنامه‌ی آن آثار توسط نویسندگان چپ‌گرایی مانند سیدنی بوچمن و رابرت ریسکین نوشته شده بود. اما برای ساخت «وضعیت کشور»، کاپرا که محافظه‌کارتر شده بود، مایلز کانلی و آنتونی ویلر را استخدام کرد که به نظر می‌رسد با دیدگاه‌های سیاسی کاپرا -در آن برهه- هم‌عقیده بودند. این دو نویسنده بعدها فیلم‌نامه‌ی تعدادی از ضد کمونیستی‌ترین آثار دهه ۵۰ میلادی مانند «پسرم جان» (۱۹۵۲) و «مریخ سیاره سرخ» (۱۹۵۲) را نوشتند. با این حال، «وضعیت کشور» از جنبه‌ی سیاسی گیج‌کننده است و نامزد جمهوری‌خواه قصه، گرنت متیوز (اسپنسر تریسی) بیشتر شبیه به یک سوسیالیست دموکرات به نظر می‌رسد. آنجلا لنسبوری نقش کی تورن‌دایک، یک روزنامه‌دار ثروتمند و محاسبه‌گر را برعهده دارد. او جیم کاناور (آدولف منژو)، استراتژیست جمهوری‌خواه را متقاعد می‌کند تا نامزد پیشنهادی او -یعنی معشوقه‌اش گرنت متیوز، یکی از غول‌های صنعت هواپیماسازی- را به عنوان نماینده‌ی اصلی جمهوری‌خواهان انتخاب کند. تورن‌دایک که به‌واسطه‌ی روزنامه‌هایش، نفوذ بالایی هم در جامعه دارد، امیدوار است که بتواند با پیروزی متیوز، قدرت را در دست بگیرد.

متیوز در مجموع بی‌میل است و نمی‌خواهد وارد کارزار شود، اما در نهایت رضایت می‌دهد و یک تور سخنرانی سراسری را به منظور سنجش اوضاع با همراهی اسپایک مک‌مانوس (ون جانسون) -گزارشگر بدبین روزنامه که حالا به مدیر کمپین تبدیل شده- آغاز می‌کند. برای حفظ ظاهر، این کمپین به مشارکت و حمایت همسر واقعی -و دمدمی ‌مزاج- متیوز، مری (کاترین هپبورن) نیاز دارد. مری از رابطه‌ی نامشروع متیوز با تورن‌دایک باخبر است اما موافقت می‌کند که با آن‌ها همکاری کند، به این امید که از طریق حمایت و اعتقادش به اینکه همسرش رئیس‌جمهور فوق‌العاده‌ای خواهد شد، بتواند در این فرآیند او را پس بگیرد و رابطه‌ی عاشقانه‌ی آن‌ها مانند سابق شود. متیوز ابتدا آزادانه صحبت می‌کند، از متن‌هایی که برایش تنظیم کرده‌اند خارج می‌شود و به سخنرانی‌های کلیشه‌ای و محافظه‌کار تن نمی‌دهد. این سخنرانی‌ها برای توده‌ی مردم هیجان‌انگیز است، اما اگر متیوز می‌خواهد شانسی برای کسب نامزدی داشته باشد، باید با رهبران تجاری نفرت‌انگیز کشور، در پشت پرده معامله کند، زیرا به حمایت آن‌ها نیز دارد. تورن‌دایک در پشت صحنه، به این لابی‌گران بانفوذ اطمینان می‌دهد که متیوز هیچ‌کاره است و اگر رئیس‌جمهور شود، قدرت اصلی در دستان او خواهد بود.

با وجود اینکه فرانک کاپرا تلاش کرده است تا تصویری مثبت از جمهوری‌خواهان ارائه کند، شخصیت گرنت متیوزِ «وضعیت کشور» بیش از هر چیزی شبیه به یک سوسیالیست دموکرات رفتار می‌کند. در سوی دیگر، حرف‌‎ها و رفتارهای شخصیت‌ها به جای اینکه نیاز جامعه به جمهوری‌خواهان را پررنگ کند، بیشتر به دموکرات‌ها نزدیکی دارد، مثل لحظه‌ای که متیوز از اهمیت نظام سلامت برای طبقه‌ی ضعیف جامعه صحبت می‌کند. گاهی هم به معنای واقعی کلمه، تصویری منفی از جمهوری‌خواهان ارائه می‌دهد، مانند صحنه‌ای که شخصیت جیم کاناور واکنش‌های مثبت مردم به سخنرانی‌های متیوز را نادیده می‌گیرد و می‌گوید این رأی‌دهندگان نیستند که نامزد را انتخاب می‌کنند، بلکه حزب و نمایندگان این کار را انجام می‌دهند. (آدولف منژو، بازیگر نقش کاناور، در واقعیت یک راست‌گرای افراطی بود، اما به‌عنوان یک بازیگر در این فیلم درخشان ظاهر می‌شود و با بی‌حوصلگی چیزهایی را برای متیوز توضیح می‌دهد که از نظرش توضیح دادنشان مضحک است.)

یا در صحنه‌ای دیگر، متیوز به این مسئله فکر می‌کند که آیا اصلا بین دو حزب تفاوتی وجود دارد، که جیم کاناور به عجیب‌ترین شکل به او واکنش نشان می‌دهد. فیلمنامه سعی می‌کند متیوز-مری و کاناور-تورن‌دایک را به عنوان دو قطب متضاد رایج هالیوودی به تصویر بکشد؛ متیوز وعده‌های پوپولیستی و ساده‌لوحانه می‌دهد و همسرش هم حامی اوست، در حالی که کاناور و تورن‌دایک، ریاکاران فاسد قصه هستند. با این حال -گویی تصادفا- هر دو جبهه اغلب ناخواسته حقیقت را می‌گویند. متیوز از ایدئولوژی‌هایی حمایت می‌کند که بین مردم عادی محبوب است، اما هیچ‌کدام از احزاب هرگز -در واقعیت و در فیلم- از آن‌ها حمایت نخواهند کرد، زیرا این موضع‌گیری‌ها با رویکرد تجارت‌های بزرگ و گروه‌های ذی‌نفعِ خاصی که در پشت پرده کارها را پیش می‌برند، در تضاد است.

«وضعیت کشور» ضعف‌هایی هم دارد که به دلیل عملکرد فوق‌العاده بازیگران، بلافاصله آشکار نمی‌شوند. تریسی مثل همیشه عالی است، اما هپبورن شما را بیشتر تحت‌تاثیر قرار می‌دهد زیرا نقشی را ایفا می‌کند که با آنچه از او می‌شناسید، متفاوت است: یک همسر وظیفه‌شناس که حاضر است همه‌ی تحقیرها را تحمل کند، چون به شوهرش و کار بزرگی که او می‌تواند برای کشور انجام دهد، ایمان دارد. لوئیس استون در نقش پدر خونسرد تورن‌دایک هم علی‌رغم حضور کوتاه راضی‌کننده است. بسیاری از بازیگرانِ نقش‌های کوچک لحظات خوبی دارند و وظیفه‌ی ایجاد کمدی را برعهده گرفته‌اند اما رویکرد کاپرا به بعضی از شخصیت‌ها جای بحث دارد، زیرا آن‌ها به عنوان آدم‌هایی بی‌ادب و کم‌سواد به تصویر کشیده شده‌اند. کافی است این نقش‌های کوچک -که قرار است نماد مردم جامعه باشند- را مثلا با کاراکترهای مشابهی از فیلم «چه زندگی شگفت‌انگیزی» (۱۹۴۷) مقایسه کنید. اما شاید نکته همین باشد، اینکه رویکرد و نوع نگاه سیاستمداران به مردم عادی را درک کنیم، ما برای آن‌ها مهم نیستیم.

۳- نامزد (The Candidate)


  • سال اکران: ۱۹۷۲
  • کارگردان: مایکل ریچی
  • بازیگران: رابرت ردفورد، پیتر بویل، ملوین داگلاس، کارن کارلوس، ناتالی وود، آلن گارفیلد، مایکل لانر، کنت توبی
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۸۹ از ۱۰۰
اتفاق خوبی است که هرازگاهی به سراغ فیلم‌های سیاسی دهه‌های گذشته برویم، زیرا تصویر نسبتا واضحی از وضعیت سیاسی دوره‌ی خود ارائه می‌دهند و می‌توانیم آن‌ها را با شرایط فعلی مقایسه کنیم. فیلم‌های سیاسی دهه‌ی ۷۰ میلادی به همین منوال، به مثابه سفری در زمان هستند و گوشه‌هایی از ایدئولوژی‌های یک نسل دیگر را به نمایش می‌گذارند. «نامزد» ساخته‌ی مایکل ریچی اما شرایط متفاوتی دارد؛ این فیلم هشداری تلخ در مورد ماهیت مبارزات انتخاباتی است که ایده‌ها و حرفایش در مورد عصر کنونی هم صدق می‌کند و پیش‌بینی‌هایش به طرز عجیبی به حقیقت تبدیل شده‌اند. بعضی از فیلم‌های کلاسیک، سیاست‌هایی را به تصویر می‌کشند که دیگر حالا منسوخ جلوه می‌کنند، اما «نامزد» با گذشت پنجاه سال، همچنان یک فیلم تفکربرانگیز درباره انتخابات و سیاست است. نقطه‌ قوت فیلم را باید بازی رابرت ردفورد در نقش بیل مک‌کی دانست. ردفورد که طی پنجاه سال گذشته در فرهنگ سینمایی آمریکا برجسته‌تر شده و در حوزه‌ی سیاست هم فعال بوده است، با اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش با فیلم «مردم معمولی» (۱۹۸۰) برنده‌ی جایزه‌ی اسکار شد، جشنواره‌ی فیلم ساندنس را تأسیس کرد و حداقل دوازده فیلم کلاسیک درخشان در کارنامه دارد. ردفورد این روزها به عنوان مردی صادق و دوست‌داشتنی شناخته می‌شود؛ بنابراین تماشای او در این فیلم بدبینانه، حس‌وحال متفاوتی به شما منتقل می‌کند.

بیل مک‌کی از آن آدم‌هاست که گویی برای رهبری و ریاست متولد شده. او جوان، کاریزماتیک و پرشور است؛ این دوران اوج محبوبیت ردفورد با فیلم‌هایی مثل «پابرهنه در پارک» (۱۹۶۷) و «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (۱۹۶۹) بود. مک‌کی فروتن است، اگرچه می‌داند که به خاطر پدرش، جان جی. مک‌کی، فرماندار سابق کالیفرنیا (ملوین داگلاس)، می‌تواند از مزایای قابل توجهی هم برخوردار شود، اما او هرگز به دنبال منافع شخصی نیست. با این حال، او خیلی زود پیشنهادی دریافت می‌کند که نمی‌توان رد کرد. ماروین لوکاسِ دموکرات (پیتر بویل)، به دنبال یک نامزد جوان است که بتواند کروکر جارمون (دن پورتر)، سناتور جمهوری‌خواه کالیفرنیا را به چالش بکشد و خود را به عنوان نماینده‌ی اصلی دموکرات‌ها در کانون توجه قرار دهد. جارمون بین رأی‌دهندگان محبوب است و هیچ‌کدام از رقبای اصلی دموکرات نمی‌خواهند در انتخابات بعدی، ریسک به چالش کشیدن او را به جان بخرند. در همین راستا، امید کمی برای پیروزی دموکرات‌ها وجود دارد. لوکاس اما مک‌کی را متقاعد می‌کند که وارد میدان مبارزه شود، و به او می‌گوید که فقط برای خودش مبارزه انتخاباتی نمی‌کند، بلکه آینده‌ی حزب دموکرات در کالیفرنیا در خطر است.

البته این یک فریب است، یک دروغ بزرگ، لوکاس به‌هیچ‌وجه باور ندارد که مک‌کی واقعا بتواند برنده شود. او فقط به کسی نیاز دارد که آبروی حزب را برای مدتی کوتاه حفظ کند تا تا آن‌‌ها بتوانند روی رقابت‌های بعدی تمرکز کنند. مک‌کی از این موضوع خبر ندارد، اما با وعده‌ی لوکاس که می‌تواند در طول انتخابات «هر چه می‌خواهد بگوید» مجذوب می‌شود. مک‌کی آزاد است در مورد موضوعاتی که برایش مهم هستند صحبت کند و کمپینی را بر اساس اصلاحات زیست‌محیطی، اقتصادی و اجتماعی آغاز می‌کند. او قول می‌دهد زیرساخت‌های ایالت بازسازی شود، روابط نژادی بهبود داشته باشد، حق رأی گسترش پیدا کند و نفوذ دیوان‌سالاری -برای دستیابی به یک دولت پاک‌ و صادق‌- کاهش یابد. همه از صداقت محض وی شگفت‌زده می‌شوند؛ او همان چیزی است که رأی‌دهندگان به دنبالش بودند. محبوبیت مک‌کی به طرز شگفت‌انگیزی بالا می‌رود و او با سخنرانی‌های پرشور بعدی، در کانون توجهات قرار می‌گیرد. ترفندهایی که در فیلم «نامزد» مشاهده می‌کنید، به‌طور آزاردهنده‌ای با چشم‌انداز سیاسی امروز مطابقت دارند. مک‌کی برای جلب نظر رأی‌دهندگان جوان از تاکتیک‌های تبلیغاتی رسانه‌های نوین استفاده می‌کند و به جای یک نامزد واقعی، به یک سلبریتی مشهور کاریزماتیک تبدیل می‌شود. سرعتی که فعالیت‌های او در رسانه‌ها پوشش داده می‌شود هم به طرز عجیبی یادآور عصر شبکه‌های اجتماعی مدرن است.

مشکل کجاست؟ اینکه هر چه جلوتر می‌رود، پیام واقعی مک‌کی کم‌رنگ‌تر می‌شود. وعده‌های او حالا احساسی و اغراق‌آمیز هستند، اما با نزدیک‌تر شدن وی به پیروزی، لوکاس و رهبران دموکرات او را تحت فشار قرار می‌دهند تا معتدل‌تر شود. اگر او در حال حاضر تنها گزینه‌ی دموکرات‌ها است، پس حتما می‌تواند آن‌هایی که در شک و تردید هستند را هم به سمت خود جذب کند، این‌طور نیست؟ بنابراین به حاشیه می‌رود، حرف‌های اضافی می‌زند، اندکی دروغ می‌گوید و آرمان‌هایش را تا حد زیادی کنار می‌گذارد. مک‌کی به جای اینکه خودش باشد، می‌خواهد آن «شخص ایده‌آلی که حتما رأی خواهد آورد» باشد. او قطعا بی‌تجربه است، اما در طول فرآیند مناظره متوجه می‌شود که این چیزها اصلا برای رأی‌دهندگان اهمیتی ندارد. «نامزد» تنها فیلمی نیست که به غیرانسانی شدن فرآیند انتخابات پرداخته است؛ فیلم‌هایی مانند «باب رابرتس» (۱۹۹۲)، «بول‌ورث» (۱۹۹۸) یا «کاندیدای منچوری» (۱۹۶۲) هم این مسیر را رفته‌اند. با این حال، این سوژه همچنان جای بحث دارد، ما نمونه‌ی مشابه آن را در دنیای واقعی به وفور دیده‌ایم، آدم‌های بلندپروازی که واقعا قصد داشتند شرایط را تغییر دهند اما درگیر فساد شدند یا درک کردند که هرگز اجازه‌‌ی بهبود اوضاع را نخواهند داشت.

داستان «نامزد» درباره‌ی این آدم‌ها هشدار می‌دهد. مک‌کی در ظاهر شخصیتی دوست‌داشتنی است؛ شما می‌خواهید به او ایمان داشته باشید اما این مرد ایده‌آل‌گرا خود را فدای فرآیند می‌کند. سقوط این شخصیت، هنگامی ناراحت‌کننده‌تر می‌شود که به یاد می‌آوریم ریشه در واقعیت دارد، ما نابودی یا به فساد کشیده شدن اشخاص سیاسی آرمان‌گرا را بارها دیده‌ایم. (خطر اسپویل)، لحظات پایانی فیلم پیامدهای این چرخه را نشان می‌دهد. مک‌کی پیروز و بلافاصله با جشن، پوشش رسانه‌ای و سخنرانی‌های تبریک احاطه می‌شود. اما زمانی که فرصت پیدا می‌کند تا لحظه‌ای در دفتر کار جدیدش تنها باشد، سکوت محض وجودش را فرا می‌گیرد. مک‌کی ناگهان متوجه می‌شود که هیچ ایده‌ای در مورد چگونگی تحقق وعده‌های انتخاباتی‌اش ندارد و از لوکاس می‌پرسد «خب حالا چه کار کنیم؟» یک خبرنگار حرف او را قطع می‌کند؛ لوکاس هرگز پاسخ مک‌کی را نمی‌دهد و بینندگان با همان سوال مهم رها می‌شوند. «نامزد» همچنین نشان می‌دهد که در پایان این چرخه، مک‌کی حتی سیاستمداری که به آن تبدیل شده است را به رسمیت نمی‌شناسد. این پایانی تلخ برای فردی است که قرار بود جامعه‌اش را متحول کند. اینکه از اکران «نامزد» پنجاه سال گذشته و اوضاع چندان تغییر نکرده، به شدت دلسردکننده است.

بیشتر بخوانید: چه فیلم هایی درباره انتخابات درسینمای ایران ساخته شده؟


۲- کاندیدای منچوری (The Manchurian Candidate)


  • سال اکران: ۱۹۶۲
  • کارگردان: جان فرانکن‌هایمر
  • بازیگران: فرانک سیناترا، لارنس هاروی، جنت لی، اِستل اِتر، ویلبر مک، ویت بیسل، رگی نالدر، لوید کوریگان
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۷ از ۱۰۰
سال ۱۹۶۱، دادستان کل ایالات متحده، رابرت اف. کندی با همکاری وزارت دادگستری، در حال بررسی پرونده‌ی سم جیانکانا (Sam Giancana) بود؛ یک گانگستر شیکاگویی که علاوه بر اتهامات مافیایی، معشوقه‌ای مشترک با رئیس‌جمهور وقت، جان اف. کندی داشت و تلاش کرده بود فیدل کاسترو، رهبر کوبا را هم ترور کند. فرانک سیناترا که مدیون جیانکانا بود (چون به او در رهایی از قرارداد سفت و سختی که با تامی دورسی داشت کمک کرده بود)، از رئیس‌جمهور کندی درخواست کرد تا از تعقیب جیانکانا دست بکشد. سیناترا به‌صورت غیرمستقیم کندی را تهدید کرد و گفت که اگر جیانکانا را رها نکند، فیلمی بر اساس کتاب پرفروش «کاندیدای منچوری» اثر ریچارد کاندون خواهد ساخت.

حدود یک سال بعد، اواسط نوامبر ۱۹۶۳، جان اف. کندی در دالاس ترور شد. در میان کسانی که گمان می‌رفت این تیراندازی را ترتیب داده باشند، مافیا و کوبایی‌ها حضور داشتند، اما در نهایت لی هاروی اسوالد به عنوان قاتل شناخته شد. (که خودش توسط جک روبی، خلافکاری که او هم روابط مشکوکی با مافیا داشت، به قتل رسید.) هنگامی که رابرت اف. کندی در مارس ۱۹۶۸ برنامه‌های خود برای نامزدی در انتخابات ریاست‌جمهوری را اعلام کرد، جان فرانکن‌هایمر (کارگردان «کاندیدای منچوری») برای فیلمبرداری و تولید برنامه‌های تلویزیونی و آنونس‌های تبلیغاتی رابرت استخدام شد. در طول سه ماه همکاری، کندی و فرانکن‌هایمر به دوستان نزدیکی تبدیل شدند و این فیلمساز حتی کندی را در ششم ژوئن ۱۹۶۸ به محل سخنرانی‌اش در هتل امباسادور رساند. آن شب، کندی از فرانکن‌هایمر خواست تا با او روی صحنه ظاهر شود، اما کارگردان مودبانه رد کرد تا کندی «هالیوودی» به نظر نرسد. پس از ترور رابرت اف. کندی در آشپزخانه‌ی هتل پس از سخنرانی‌اش، گویندگان اخبار سی‌بی‌اس به اشتباه ادعا کردند که فرانکن‌هایمر یکی از کشته‌شدگان این حادثه‌ی تیراندازی بوده است.

به ندرت اتفاق می‌افتد که رویدادهای جهان واقعی، تا این اندازه به یک فیلم سینمایی شباهت داشته باشند؛ اما حوادثی که بالاتر به آن‌ها اشاره کردیم، گویی بر اساس «کاندیدای منچوری» طراحی شده‌اند، فیلمی سرشار از اتفاقات تکان‌دهنده و شباهت‌های فراوان به وضعیت سیاسی کشورهای مدرن. اگر از طرفداران تئوری‌های توطئه هستید، کافی است به ارتباطات سیناترا، نشست و برخاست‌هایش با مافیا و رئیس‌جمهور، مضمون فیلم درباره‌ی تک‌تیراندازان، نقش کشورهای کمونیستی در ترور کندی و اسرار پیرامون یکی از پرتلاطم‌ترین دهه‌های تاریخ آمریکا فکر کنید تا شوکه شوید. «کاندیدای منچوری» شاهکار است چون مانند یک آینه بود و یک جامعه‌ی وحشت‌زده، خود را در آن دید. این فیلم در دورانی اکران شد که پارانویا ایالات متحده را تحت‌تاثیر قرار داده بود و ساخته‌ی فرانکن‌هایمر به این پارانویا شدت بیشتری می‌بخشید، بنابراین تا حد زیادی ناگرفته شد، اما در گذر زمان ارزش‌های واقعی‌اش را نشان داد. «کاندیدای منچوری» به طرز عجیبی کمدی است و اگر وقایعی که پس از اکرانش رخ داد را هم در نظر بگیریم، امروزه می‌توان آن را یک کمدی سیاه در نظر گرفت. اما با وجود این عناصر نامتعارف، فیلم را به خاطر شباهت‌ها و بازتاب تاریخی‌اش می‌توانیم اثری ترسناک هم بدانیم.

سال ۱۹۵۹ بود که کتاب «کاندیدای منچوری» ریچارد کاندون انتشار یافت و پرفروش هم شد؛ آن روزها بحث‌های داغی میان منتقدان ادبی و دانشمندان علوم سیاسی شکل گرفت؛ مبنی بر اینکه آیا چنین چیزی اصلا می‌تواند اتفاق بیفتد یا خیر. با مرگ سیاستمدار مشهور، جوزف مک‌کارتی در سال ۱۹۵۷ و جنجال‌های ضد کمونیستی وی، به نظر می‌رسید که دوران حکمرانی کابوس‌وار او به‌راستی به پایان رسیده است، اما گویی لکه‌ی «مک‌کارتیسم» پاک‌شدنی نبود و بی‌اعتمادی در آمریکا موج می‌زد. (فعالیت‌های ضد کمونیستی مک‌کارتی که با تحولات عظیمی در آمریکا همراه بود، با نام مک‌کارتیسم شناخته می‌شود.) ایالات متحده ناگهان به محیطی تبدیل شده بود که در آن همسایه شما و حتی خود شما می‌توانستید به خیانت متهم شوید، و فردی که شما را متهم می‌کرد حتی نیازی به سند و مدرک برای اثبات ادعاهایش نداشت. با این حال، دوره‌ی دوم ریاست‌جمهوری دوایت آیزنهاور به پایان خود نزدیک می‌شد، و مشخص بود که دوره‌ی سوءظن شدید مردم به یکدیگر -و به دولت- رو به پایان است.

کتاب ریچارد کاندون که در بهترین زمان منتشر شد، در واقع مجموعه‌ای از سوالات «چه می‌شود اگر؟» بود که خوانندگان را مضطرب می‌کرد، زیرا چنین سوالاتی را یک دهه قبل نمی‌شد پرسید: چه می‌شد اگر همان آدم عوام‌فریبی که دیگران را به کمونیست بودن متهم می‌کرد، خودش یک کمونیست بود؟ نه تنها یک کمونیست، بلکه یک عروسک خیمه‌شب‌بازی برای همسر فریب‌کارش؛ کسی که برای رساندن شوهرش به مقام ریاست‌جمهوری، صحنه‌گردانی می‌کند؟ و چه می‌شد اگر نسخه‌ی زنانه‌ی جوزف مک‌کارتی با احزاب کمونیست متحد می‌شد تا یک قاتل را شستشوی مغزی دهد و از او برای حذف رقبا استفاده کند؟ و چه می‌شد اگر آن قاتل به طور اتفاقی یا عمدی، هم معشوقه و هم فرزند این زن شیطان‌صفت بود؟ چه کسی چنین توطئه‌ی پیچیده، عجیب، پوچ و در عین حال درخشانی را باور می‌کرد؟ نکته همین‌جاست. کسی باور نمی‌کرد. و اگر کسی باور نمی‌کرد، جلوی آن‌ را هم نمی‌گرفت. کتاب ریچارد کاندون تصویری تند و زننده از آمریکا بود، تصویری که حالا اگر به آن بنگریم، شاید با خود بگوییم چندان هم از واقعیت دور نیست.

فرانکن‌هایمر سال ۱۹۶۱ با کمک جرج اکسل رود (که به‌ تازگی فیلم‌نامه‌ی «صبحانه در تیفانی» ترومن کاپوتی را نوشته بود.) توسعه‌ی «کاندیدای منچوری» را آغاز کرد. حق اقتباس فیلم‌نامه‌ی این کتاب قبلا در هالیوود رد شده بود، چون -مطابق انتظار- محتوای آن را بسیار حساس می‌دانستند. اما وقتی فرانکن‌هایمر کتاب را خواند، با اشتیاق برای خرید حق ساخت آن اقدام کرد، حتی بخشی از ۷۵ هزار دلاری که کاندون می‌خواست را شخصا پرداخت کرد، اکسل رود به همین منوال، بخشی از این پول را از جیب خودش داد. در پروسه‌ی پیش تولید، فرانک سیناترا برای نقش بنت مارکو انتخاب شد؛ یک افسر آمریکایی که در طول جنگ کره توسط کمونیست‌های چینی اسیر و شستشوی مغزی می‌شود. مارکو اما تنها کسی نیست که شستشوی مغزی شده است، یکی دیگر از افسران، ریموند شاو (لارنس هاروی) هم وضعیت مشابهی را تجربه می‌کند، چینی‌ها او را به یک آدمکش تبدیل می‌کنند تا پس از بازگشت به خانه، یکی از نامزدهای انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا را به قتل برساند. سیناترا که اغلب به فیلمسازان سخت می‌گرفت، اینجا کمی کوتاه آمد و بر سر انتخاب بازیگر نقش خانم ایزلین، همسر سناتور بی‌اراده‌ی قصه، جان ایزلین (جیمز گرگوری) چندان بحث نکرد. فرانکن‌هایمر از همان ابتدا آنجلا لنسبوری را می‌خواست، چون در فیلم قبلی‌اش «همه سقوط می‌کنند» (۱۹۶۲) با هم همکاری کرده بودند. سیناترا اما ترجیح می‌داد این نقش به دوست نزدیکش، لوسیل بال برسد. اما بعد از اینکه فرانکن‌هایمر اجرای فوق‌العاده‌ی لنسبوری در «همه سقوط می‌کنند» را برای سیناترا به نمایش گذاشت، این بازیگر با اشتیاق لنسبوری را پذیرفت. با یک تیم بازیگری درخشان شامل سیناترا، لنسبوری، گرگوری، لارنس هاروی و جنت لی (که به تازگی در «روانی» بازی کرده بود)، فیلم به یکی از پرستاره‌ترین آثار فرانکن‌هایمر تبدیل شد.

«کاندیدای منچوری» مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و بسیاری آن را بهترین فیلم ۱۹۶۲ خواندند، اما تماشاگران استقبالی از آن نکردند (شاید به دلیل دلزدگی از پارانویای جنگ سرد) و فیلم در اکران اولیه‌اش عملکرد خوبی نداشت. در جوایز اسکار ۱۹۶۳، لنسبوری برای بهترین بازیگر نقش مکمل زن نامزد شد و نامزدی بهترین تدوین به فریس وبستر رسید. چند ماه بعد، پس از ترور شوکه‌کننده‌ی رئیس‌جمهور کندی، ناگهان توجه مردم به فیلم جلب شد؛ شباهت رویدادهای واقعی با فیلم آنقدر زیاد بود که نمی‌شد انکارش کرد. به همین دلیل، استودیوی یونایتد آرتیستس تصمیم گرفت تا آن را اکران مجدد کند، تصمیمی نادرست که فرانکن‌هایمر، سیناترا و اکسل رود به سرعت آن را رد کردند. «کاندیدای منچوری» پس از مرگ رئیس‌جمهور از اکران عمومی خارج شد و سیناترا در سه دهه‌ی بعدی‌ تلاش کرد تا جلوی اکران آن را بگیرد، زیرا نمی‌خواست استودیوی یونایتد آرتیستس از مرگ جان اف. کندی سود ببرد. البته زمان حلال مشکلات است. در سال ۱۹۸۸، پس از نمایش «کاندیدای منچوری» در جشنواره فیلم نیویورک و علاقه‌ی مجدد سینمادوستان به آن، سیناترا دو میلیون دلار به شرکت ناشر کمک کرد تا آن را دوباره روی پرده بفرستد و بازی‌اش در فیلم را بهترین نقش‌آفرینی کارنامه‌ی هنری خود خواند. فیلم این بار با استقبال گسترده و تحسین همگانی روبه‌رو شد، به سوددهی رسید و سزاوارانه یک شاهکار لقب گرفت.

به داستان برگردیم، پس از اسارت گروهان آمریکایی در کره -و شستشوی مغزی آن‌ها- قصه به دو سال بعد (۱۹۵۴) می‌رود، زمانی که بنت مارکو برای ریموند شاو ترتیبی داده است تا مدال افتخار کنگره را دریافت کند. شاو حالا در نیویورک زندگی می‌کند و با یک روزنامه‌ی چپ‌گرا همکاری دارد، آن‌هم به دور از مادر و ناپدری راست‌گرای منزجرکننده‌اش. در سوی دیگر، مارکو در واشینگتن با کابوس‌های ترسناک دست‌وپنجه نرم‌ می‌کند و باور دارد که آن‌ها ناشی از اسارت، شستشوی مغزی و شرطی‌سازی گروهانش هستند. او کابوس‌هایش را چندان درک نمی‌کند اما می‌داند که از ضمیر ناخودآگاهش آمده‌اند و حتما دلیلی دارد که این کابوس‌ها را می‌بیند. وقتی در مورد شاو -مردی آزاردهنده- از او سوال می‌شود، مارکو ناخواسته پاسخ می‌دهد: «ریموند شاو مهربان‌ترین، شجاع‌ترین، گرم‌ترین و فوق‌العاده‌ترین انسانی است که تا به حال در زندگی‌ام شناخته‌ام.» گویی کسی مارکو را برنامه‌ریزی کرده است تا این حرف‌ها را بزند. او نگرانی‌هایش را با مافوق‌هایش در میان می‌گذارد، اما آن‌ها جدی‌اش نمی‌گیرند و می‌گویند که مارکو باید به مرخصی برود. مارکو خیلی زود متوجه می‌شود که سربازان دیگری از آن گروهان نیز به همین کابوس‌ها مبتلا شده‌اند.

جذابیت کابوس‌های مارکو این است که به رویاهای کلیشه‌ای آن دوره‌ی هالیوود هیچ شباهتی ندارد. اگر «کاندیدای منچوری» یک فیلم معمولی بود، این رویاها احتمالا شبیه‌ به کابوس‌های سورئالیستی و کلیشه‌ای فرویدی و طراحی‌‌های سالوادور دالی از آب درمی‌آمدند. در عوض، فرانکن‌هایمر به‌واسطه‌ای این سکانس‌ها، اطلاعات مهمی را درباره‌ی آنچه واقعا در جریان است، به آرامی و تدریجی در اختیار ما قرار می‌دهد تا پازل تکمیل شود. برای مثال، در یکی از این سکانس‌ها، یک سمینار عجیب‌وغریب درباره‌ی گل‌ها را مشاهده می‌کنیم که ابتدا چندان غیرعادی به نظر نمی‌رسد، تا اینکه عکس‌هایی از جوزف استالین و مائو تسه تونگ را می‌بینیم و ناگهان سخنران سوژه‌اش را تغییر می‌دهد و ضمن کمونیست خطاب کردن گروهی از مقامات، درباره‌ی چگونگی شستشوی مغزی سربازان آمریکایی صحبت می‌کند. منطقی است که پس از این سکانس، به اتفاقات بعدی شک کنیم و مطمئن نباشیم چه چیزی رویا و چه چیزی واقعیت است. اصلا چطور می‌توانیم تفاوت را تشخیص دهیم؟ چطور می‌توانیم بفهمیم چه کسی کمونیست است و چه کسی نیست؟ این پارانویا به معنای واقعی کلمه در دوران مک‌کارتیسم وجود داشت، اکثر قضاوت‌ها بر اساس حدس و گمان بود اما همه به شکلی رفتار می‌کردند که گویی واقعی است، حتی وقتی که مدرکی نداشتند. با ورود شخصیت‌هایی مانند رزی (جنت لی) شک‌ و تردیدهای ما شدت هم می‌گیرد.

اما خوشبختانه در مورد خانم ایزلین هیچ ابهامی وجود ندارد، او یکی از بزرگترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما و قطعا بهترین نقش‌آفرینی کارنامه‌ی آنجلا لنسبوری است. خانم ایزلین همسرش -سناتور جان ایزلین- را از هر نظر کنترل می‌کند؛ او درست مثل جوزف مک‌کارتی، برای کنترل آمریکا، خود را پشت چهره‌ی یک وطن‌پرست پنهان کرده، اما در حقیقت نقشه‌اش این است که کشور را به هرج‌ومرج بکشاند. و هر کسی که با او مخالفت کند، یک کمونیست است. ایزلین، قدرت اصلی پشت پرده است که شوهر کم‌هوش خود را در مشتش دارد و با او مثل یک بچه حرف می‌زند؛ در یک صحنه به شوهرش می‌گوید: «برو بیرون، بزرگترها باید حرف بزنند.» در این دقایق، فیلم به شکل تاریکی بامزه می‌شود، اما همانطور که خانم ایزلین با شوهرش مثل یک بچه رفتار می‌کند، فراموش نکنید که پسرش ریموند را هم به معشوقه‌ی خود تبدیل کرده است. زمانی که او مانع خوشبختی ریموند می‌شود و از او می‌خواهد که جوسلین (لسلی پریش)، دخترِ رقیب سیاسی سناتور ایزلین، یعنی سناتور توماس جوردن (جان مک‌گیور) را نبیند، احتمالا اعمال او به خاطر منافع سیاسی است، اما شاید هم به خاطر حسادت باشد.

نسخه بازسازی‌ این فیلم در سال ۲۰۰۴ به کارگردانی جاناتان دمی و با بازی دنزل واشینگتن، مریل استریپ و لیو شرایبر ساخته شد. این بازسازی فاقد هرگونه اشاره‌ی سیاسی و تاریخی به نسخه‌ی اصلی است و هیچ‌کدام از قواعد رایج هالیوودی را زیر پا نمی‌گذارد. اما نسخه‌ی اصلی دائما در حال زیر پا گذاشتن قواعد است؛ کافی است دقایقی از آن را تماشا کنید تا متوجه شوید فرانکن‌هایمر مصمم بوده که کتاب قوانین نانوشته‌ و فرمول‌های هالیوود را دور بیندازد و محدودیت‌های سینمایی آن دوران را به چالش بکشد. باید چند دهه می‌گذشت تا این فیلم به درستی درک شود، زیرا در آن دوره بسیاری از عناصر فیلم برای مخاطب عادی تعریف‌شده نبود، مانند ترور اشخاص سیاسی و هنری؛ اکثر ترورهای مشهور تقریبا پس از این فیلم رخ داد: جان اف. کندی (۱۹۶۳)، رابرت اف. کندی (۱۹۶۸)، مالکوم ایکس (۱۹۶۵)، مارتین لوتر کینگ جونیور (۱۹۶۸)، هاروی میلک (۱۹۷۸) و جان لنون (۱۹۸۰). ضمن اینکه تعداد ترورهای نافرجام هم کم نبوده است: پاپ پل ششم، اندی وارهول، جرج والاس، جرالد فورد، باب مارلی و رونالد ریگان، همگی با خوش‌شانسی جان سالم به در بردند. کارل مارکس و بسیاری از مورخان گفته‌اند که افراد تاریخ را نمی‌سازند، اما در موارد خاص، فقط یک گلوله‌ برای تاریخ‌سازی کافی است. بنابراین، برای اکثر مورخان سینما، منتقدان و علاقه‌مندان تا سال ۱۹۸۸ طول کشید تا متوجه شوند که فیلم فرانکن‌هایمر چقدر از زمانه‌اش جلوتر بوده است.

البته فارغ از ارجاعات تصادفی و اتفاقات همزمان تاریخی، «کاندیدای منچوری» آگاهانه ترورها و توطئه‌های دهه ۶۰ میلادی -و پس از آن- را پیشگویی نمی‌کند. فرانکن‌هایمر و اکسل رود رمان کاندون را گسترش دادند تا فضایی از پارانویا -و نه توطئه سیاسی- را بازسازی کنند و در عین حال جنون ذهنیت مک‌کارتیسم را که در دهه‌ی قبل بسیار رایج بود، به تصویر بکشند. آن‌ها بدترین مسیر ممکن را برای یک جامعه‌ی مک‌کارتیستی متصور شدند، مسیری که اتفاقا با فیلم آن‌ها همزمان شد. چیزی که همچنان جذاب می‌نماید، این است که چگونه فیلم موفق می‌شود موضعی غیرسیاسی اتخاذ کند و حامی هیچ‌کدام از دو جناح چپ و راست نباشد. فیلم دایره‌ای از تبلیغات -و پارانویا- را محکوم می‌کند که همه‌ی جناح‌های حاضر در جنگ سرد از آن تغذیه کردند. فیلم «کاندیدای منچوری» نه فقط اثری درخشان درباره انتخابات، بلکه شاهکاری از کنایه‌پردازیِ آغشته به بدبینی، جسارت و تعلیق است. پیام‌های فیلم در باب بی‌اعتمادی‌ها و پارانویای دهه‌ی ۶۰، درباره‌ی این روزها هم صدق می‌کند، و شاید هیچ‌چیز ترسناک‌تر از این نباشد.

۱- تمام مردان شاه (All The King’s Men)


  • سال اکران: ۱۹۴۹
  • کارگردان: رابرت راسن
  • بازیگران: برودریک کرافورد، جان آیرلند، جوآن درو، جان درک، کینگ داناوان، فرانک هاگنی، شپرد استرادویک
  • امتیاز کاربران IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۷ از ۱۰۰
فیلم‌های درام سیاسی می‌توانند تاثیر خود را با گذشت زمان از دست بدهد، به دلیل اینکه مخاطبان جدیدتر دیگر ارتباطی با بستر تاریخی آن برقرار نمی‌کنند، یا به این دلیل که داستانش مانند گذشته اثربخش نیست، به‌ویژه اگر در مقایسه با رویدادهای جاری سیاسی کمرنگ به نظر برسد. خوشبختانه هیچ‌کدام از این موارد درباره «تمام مردان شاه» صدق نمی‌کند؛ یک فیلم کلاسیک خوش‌ساخت پیرامون انتخابات که شخصیت کلیدی و رویدادهای آن شباهت زیادی به عصر حاضر دارد. البته درام سیاسی می‌تواند جنجالی هم باشد، خصوصا اگر به سازوکار قدرت، سیاستمداران و رهبران (حقیقی یا خیالی) و دسیسه‌های دولت‌ها بپردازد. «همه مردان شاه» از آن فیلم‌هاست که هنوز هم باورکردنی نیست در دهه‌ی ۴۰ میلادی ساخته شده است. درون‌مایه‌ی حساسیت‌زای داستان، قوانین ممیزی هالیوود در آن برهه (که هرگونه محکومیت دولت و سیستم سیاسی را ممنوع می‌کرد)، عصر مک‌کارتیسم که به‌زودی فرا می‌رسید، و در روزهایی که پارانویای جنگ سرد در حال اوج‌گیری بود، همه‌ی این‌ها باعث شد تا «همه مردان شاه» فیلمی جسورانه به نظر برسد. (کارگردان آن، رابرت راسن بعدها به کمیته فعالیت‌های ضدآمریکایی احضار شد و مورد بازجویی قرار گرفت). ماهیت جنجالی فیلم در صداقت بی‌رحمانه و واقع‌گرایی تلخ آن نهفته است، با بدبینی واضحی که اغلب دوست نداریم با آن روبه‌رو شویم و ترسیم جهانی که در آن رستگاری وجود ندارد، چیزی شبیه به آنچه که این روزها می‌بینیم.

حرف اصلی «تمام مردان شاه» این بود که مخاطبان را با خطرات عوام‌زدگی، عوام‌فریبی، فساد، خویشاوندسالاری و اینکه چگونه آرمان‌گرایی می‌تواند توسط سیاست خفه و نابود شود، مواجه کند. در همین راستا، فیلم نه تنها به نقدی واضح بر سیاست‌های آمریکا در دهه‌های اخیر تبدیل می‌شود بلکه سیاست‌ را به شکلی جهان‌شمول‌تر بررسی می‌کند، زیرا دغدغه‌هایش به مرزهای ایالات متحده خلاصه نمی‌شود. «تمام مردان شاه» قصه‌ی پرفرازونشیب ظهور و سقوط ویلی استارک (برودریک کرافورد) است، اما رابرت راسن فارغ از بررسی یک شخصیت خاص، قصد نقد همان سیستمی را دارد که به چنین فردی اجازه‌ی ظهور داد و در نهایت سقوط او را هم رقم زد. با وجود ارجاعات آشکار فیلم به سناتور واقعی، هوی پی. لانگ، ویلی استارک شخصیتی خیالی است که ابتدا به عنوان یک قهرمان احتمالی معرفی می‌شود. ما در آغاز با مردی ملاقات می‌کنیم که می‌خواهد تغییرات مثبتی در جامعه‌اش ایجاد کند، اما خود را تنها، بی‌پشتوانه، شکست‌خورده و مغموم می‌بیند. یکی از دلایل اصلی شکست او شاید ذات خوب و انسان‌دوستی‌اش باشد، اما همین ساده‌لوحی وی نسبت به بازی‌های سیاسی است که ناکامی‌های اولیه‌اش را رقم می‌زند. با این حال، استارک سریعا از شکست‌هایش درس می‌گیرد، عاقل می‌شود و می‌داند در ادامه برای پیروزی چه کاری باید انجام دهد.

ویلی استارک از عوام‌گرایی به عنوان نیرویی برای کسب قدرت سیاسی استفاده می‌کند؛ او این کار را نه غریزی، بلکه با ظرافت‌های یک سیاستمدار کارکشته انجام می‌دهد. استارک می‌فهمد به چه کسی نیاز دارد: مردم عادی، و به اندازه‌ای باهوش هست که خودش را یکی از آن‌ها بداند. او به عنوان فرماندار، خود را از دسیسه‌های حزبی و معاملات سیاسیِ معمول دور می‌کند. با این حال، او از قدرت معامله‌گری آگاه است، خصوصا اگر بتواند از طریق آن به اهداف خود برای مردم ایالت دست یابد. افراط‌گری‌های ویلی استارک صرفا وسیله‌ای برای رسیدن به هدف است؛ به عنوان مثال، وقتی استیضاح می‌شود، آن را به نفع خود استفاده می‌کند و به حامیان خود می‌گوید که این استیضاح نه او را، بلکه خود سیستم را زیر سوال برده است. یا در یک مورد دیگر، او در تلاش است تا فسادهای یک قاضی را که از دولت او استعفا داده، آشکار کند تا به نوعی از او انتقام بگیرد. نیازی نیست به شباهت‌های این داستان با فضای سیاسی کنونی اشاره کنیم.

ویلی استارک مردی است که ابتدا می‌خواهد از راه درست به قدرت و نفوذ برسد، اما در ادامه، اصول و ارزش‌های خود را می‌فروشد. ناگهان ویژگی‌های مثبت او با بدبینی، فساد و بازی‌های تلخ سیاسی جایگزین می‌شود. با این حال، او حامیان متعددی دارد و رأی‌دهندگان علی‌رغم آگاهی از ضعف‌هایش، به چشم‌انداز او برای آینده اعتقاد دارند، زیرا فکر می‌کنند او از جنس خودشان است، از جنس مردم. اما این واقعیت که روزنامه و رادیو اخبار را به شکلی دروغین و تحریف‌شده مخابره می‌کنند، خطرات انحصار رسانه را نیز نشان می‌دهد و اینجا هم، ارتباط آن با امروزِ ما کاملا روشن است. فیلمِ خبری کوتاهی که استارک و افراد نزدیک به او تماشا می‌کنند، این سوال را مطرح می‌کند که آیا او «منجی» است یا «دیکتاتور»؟ دوقطبی شدن سیاست در ایالت استارک و مشکلاتی که از چنین دوقطبی‌شدنی پدیدار می‌شود، در این لحظات وضوح بیشتری پیدا می‌کند. تصویری که رابرت راسن از خطرات فاشیسم ارائه می‌دهد، کاملا آشکار است؛ این فاشیسم می‌تواند با نام‌های دیگری هم عرضه شود اما نتیجه‌ی نهایی یکسان خواهد بود، اینجا کسی به فکر مردم نیست.

ویلیام براگدون در نقد خود برای فیلم (۱۹۴۹) نوشته بود: «سیاست‌هایی که در قصه به نمایش گذاشته شده، تنها مختص به [هوی پی.] لانگ نبود.» جالب است بدانید که رئیس بدنام استودیوی کلمبیا، هری کوهن -که پرونده‌ی سیاهی هم دارد- آن روزها به شخصیت ویلی استارک علاقه‌ای جنون‌آمیز پیدا کرده بود، زیرا ویژگی‌های آن مرد را درون خود می‌دید و برای مدیریت استودیوی خود ترفندهای مشابهی را به کار می‌گرفت. کوهن، مانند استارک، فردی خودساخته بود و از تنبیه و پاداش به عنوان ابزاری برای اجرای قدرت و به نمایش گذاشتن اقتدار خود استفاده می‌کرد. البته در یک مورد خاص باید کوهن را تحسین کرد، او آزادی زیادی به رابرت راسن داد تا فیلم دلخواه خودش را بسازد و به تصمیمات او، از جمله انتخاب برودرک کرافورد برای نقش ویلی استارک احترام گذاشت. (البته کوهن شخصا می‌خواست اسپنسر تریسی این نقش را بازی کند.)

از جنبه‌ی فنی، راسن فیلم ساده اما صریحی ساخته که تحت‌تاثیر نئورئالیسم ایتالیا قرار دارد. سبک فیلم به مستند نزدیک است اما عناصر نوآر هم در آن به چشم می‌خورد؛ استفاده از تکنیک‌های تدوین و مونتاژ برای به تصویر کشیدن روند رسیدن استارک به قدرت و فرایند انتخابات هم موثر از آب در آمده است. ما شاهد نزول مردی با اراده هستیم که در نهایت تشنه‌ی قدرت می‌شود تا آرمان‌هایش به کلی از دست برود. البته با وجود کارهای وحشتناکی که ویلی استارک انجام می‌دهد، او به عنوان فرماندار قدم‌های مفیدی هم برای ایالتش برمی‌دارد؛ برنامه‌های زیربنایی کارآمد، فرصت‌های بهتر برای تحصیل، بهبود نظام سلامت و… او شاید به قدرت اعتیاد پیدا کرده باشد اما هرگز ارتباطش را با مردم از دست نمی‌دهد. با وجود این، ویلی استارک از ارتباط خود با مردم، برای بهبود موقعیت و اختیاراتش و تثبیت جایگاه خود به عنوان فرماندار، کاملا سوء‌استفاده می‌کند. فیلم این سوال را هم مطرح می‌کند که آیا ویلی استارک اساسا مردی اخلاق‌مدار بوده یا از همان ابتدا مردی جاه‌طلب بوده که پیش از این، فضا فراهم نبود تا خود واقعی‌اش را نشان دهد؛ یکی از لحظات کلیدی فیلم جایی است که او سخنرانی می‌کند، ناگهان متوجه می‌شویم که ویلی استارکِ آرمان‌گرا و مهره‌ی ساده‌لوح سیاسی به ویلی استارکِ زورگو تبدیل شده است.

داستان از طریق خبرنگاری به نام جک بردن (جان ایرلند) روایت می‌شود که به استارک نزدیک شده است. این شخصیت هم حضور پررنگی در قصه دارد اما فیلم متعلق به برودریک کرافورد است و او علی‌رغم حضور بازیگران شاخص دیگر، بار سنگین فیلم را با مهارت و عزم راسخ به دوش می‌کشد. مسیر شخصیتی که باید برای استارک ساخته می‌شد، از یک مبارز اجتماعی به یک هیولای سیاسی دیوانه، به‌هیچ‌وجه آسان به نظر نمی‌رسید و شاید از هر بازیگری هم بر نمی‌آمد. کوهن و استودیو برای موفقیت فیلم به دنبال یک اسم بزرگ بودند و کرافورد آن روزها تقریبا یک بازیگر گمنام بود. این شاید بهترین نقش‌آفرینی کارنامه‌ی هنری او باشد، اجرایی اصیل و درجه‌یک که او را صاحب جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد کرد. به ویلی استارک برگردیم، او در نهایت به همان چیزی تبدیل می‌شود که در ابتدا ادعا می‌کرد از آن متنفر است، و خانواده‌ای که به دنبال مراقبت و حمایت از آن‌ها بود، در نهایت قربانی اهداف سیاسی او می‌شود. پسرش تام (جان درک) بهای سنگینی می‌پردازد. همسرش لوی (آن سیمور) که او را در دوران سخت حمایت کرده بود، کنار گذاشته می‌شود. استارک به کسانی که زندگی خود را وقف او کرده‌اند خیانت می‌کند و در نهایت به خودش نیز خیانت می‌کند، زیرا تسلیمِ عطش قدرت و خودبزرگ‌بینی می‌شود. از این نظر، «تمام مردان شاه» همان قدر که یک فیلم درام سیاسی درباره انتخابات است، یک تراژدی یونانی هم هست.

«تمام مردان پادشاه» جایزه اسکار بهترین فیلم را به خانه برد و اگرچه راسن از جایزه‌ی بهترین کارگردانی بی‌نصیب ماند، اما از اینکه دیدگاه‌ها و جهان‌بینی‌اش در ابعاد گسترده دیده شد، خشنود بود. با این حال، در واقعیت همه به او پشت کردند، در لیست سیاه قرار گرفت، به سختی فیلم می‌ساخت و در نهایت در سال ۱۹۹۶ بیمار شد و از جهان رفت. ویژگی‌های شخصیتی ویلی استارک در عصر فعلی که افرادِ به شدت احمق‌تری به قدرت می‌رسند، شاید چندان افراطی به نظر نرسد. اما فیلم به این نکته‌ی خطرناک اشاره می‌کند که دسیسه‌های نظام‌های سیاسی، چگونه امکان ظهور چنین افرادی را فراهم می‌کند و فساد، رانت‌خواری، خویشاوندسالاری و عوام‌فریبی در ذات این سیستم‌ها نهفته است. استارک محصول سیستم است و رفته‌رفته می‌آموزد که برای بهره‌مندی از آن، باید درون آن کار و حتی آن را بیشتر فاسد کرد تا بتوان به اهداف خود رسید. ترسناک است که ۷۵ سال بعد، ما هنوز هم درگیر همین مشکلات هستیم و احتمالا خواهیم بود.