همین یکی دو هفته پیش بود که یکی از کهنهکاران عرصهی بازیگری برای همیشه از دنیا رفت. بازیگری کانادایی که احتمالا مخاطب امروز سینما او را بیشتر در قالب دیکتاتور ظالم مجوعه فیلمهای «بازیهای گرسنگی» (The Hunger Games) یا پدر کیفر ساترلند، بازیگر نقش اصلی سریال «۲۴» میشناسد. اما دونالد ساترلند جواهری در تاریخ سینمای بود که یکی دو جین نقش ماندگار از خود به جا گذاشت که تا سینما حضور دارد، مخاطب را با خود همراه خواهد کرد و چون جواهری بر تارک هنر هفتم خواهد درخشید.
چارسو پرس:از سوی دیگر او بنا به دلایل مختلفی هیچگاه به ستارهای از جنس بازیگران سرشناس هالیوود نشد؛ چرا که بازیگری سختگیر بود که بیش از آن که به کاریزمایش وابسته باشد یا در فلیمهایی بازاری بازی کند، به توانایی خارقالعادهی بازیگری خود وابسته بود و هر نقشی را به بهترین شکل اجرا می کرد و البته سری نترس برای تجربه کردن کارهای جدید داشت و دوست نداشت که در یک قالب ثابت دست و پا بزند. در چنین بستری تماشای بهترین فیلمهای دونالد ساترلند میتواند قدردانی کوچکی از دستاوردهای کمنظیر او در عالم بازیگری باشد.
دونالد ساترلند بازیگری کانادایی بود که به رغم حضور در هالیوود، هیچگاه دو دستی آن جا را نچسبید تا به ورطهی تکرار نغلتد. به همین دلیل هم توانست در طیف متنوعی از نقشها بازی کند و هم از اثری متعلق به جریان اصلی چون «دوازده مرد خبیث» به کارگردانی رابرت آلدریچ بزرگ سر درآورد و هم فیلمهای مستقلی چون «مش» ساختهی باشکوه رابرت آلتمن را بازی کند. او حتی پا را فراتر گذاشت و با سفری به اروپا در فیلم معرکهای چون «کازانووای فلینی» هم برای فدریکو فلینی بزرگ بازی کرد تا یکی از بهترین نقشآفرینیهای عمرش را به اجرا درآورد.
از سوی دیگر به دلیل همان توانمندی بالا در اجرای نقشهای مختلف و استادی در بازیگری، توانست در طیف متنوعی از ژانرها بازیهایی به یاد ماندنی از خود به اجرا گذارد؛ از فیلمی ترسناک که در آن نقش یک پدر داغدار و رنج کشیده را بازی میکند و اجرایی کاملا تراژیک مبتنی بر برون ریزی احساسات دارد تا بازی در فیلمی کمدی چون «مش» ساخته رابرت آلتمن در نقش یک پزشک خل و دیوانه که از به هم ریختن پشت جبههی ارتش در حین یک جنگ ویرانگر لذت میبرد و خوش میگذراند و البته حسابی دیوانگی جنگ را دست میاندازد.
اما ما دونالد ساترلند را به دلیل مهم دیگری هم به خاطر میآوریم؛ او استاد مسلم بازی در قالب نقشهای کوتاه و تبدیل کردن آنها به سکانسهایی ماندگار بود. او چنان این نقشهای کوتاه را بازی میکرد که عملا تمام سکانس حضورش را از آن خود میکرد و به بهترین سکانس فیلم تبدیل میساخت. در چنین قابی برخی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند به چنین آثاری تعلق دارند. نکته این که ما امروزه با یادآوری آن فیلمها بیش از هر چیز همان سکانسهای کوتاه حضور وی را به یاد میآوریم که سنگینی حضور بازیگری جا سنگین را با خود داشت.
برای نمونه نگاه کنید که چگونه با حضوری کوتاه در فیلم «جی اف کی» الیور استون عملا مهمترین و جذابترین سکانس فیلم را میسازد یا در فیلم «کوهستان سرد» کلاس درس بازیگری کاملی برای دو بازیگر جوانتر فیلم یعنی نیکول کیدمن و جود لاو برپا میکند. حتی در فیلمی بازاری و نه چندان قابل دفاع چون «بازیهای گرسنگی» هم عملا مهمترین و به یادماندنیترین سکانسهای فیلم از آن او است و این برای فیلمی حادثهمحور که قهرمانی نوجوان دارد، چندان خبر خوبی نیست که ما فلیم را با سکانسهای دیالوگمحور به یاد آوریم.
اما در کنار همهی اینها دونالد ساترلند انگار زاده شده بود که به عنوان نمادی از جوانان زخمخوردهی دههی هفتاد میلادی تبدیل شود. بازی خیره کنندهی او در فیلم «کلوت» آلن جی پاکولا که در صدر فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند هم قرار دارد این وجاهت را به او بخشیده است. سینمای دههی هفتاد میلادی به گونهای بود که کاری جز نمایش جنون و تاریکی انجام نمیداد. البته این تصمیم فیلمسازان هم تصمیم درستی بود چرا که نمایش پلشتی و تاریکی و جنون تنها راه نمایش واقعیت در آن دوران بود. حال دونالد ساترلند در قالب نقش اصلی فیلمی از آن دوران ظاهر شده بود که میتوان آن را نه تنها تاریکترین تصویر از دههی هفتاد، بلکه تاریکترین تصویری دانست که فیلمی تاکنون بر پردهی سینما انداخته است. نکته این که نام فیلم هم نام شخصیتی است که او نقشش را بازی میکند.
آنتونی مینگلا استاد تعریف کردن عشقهای پر سوز و گداز در یک پسزمینه تراژیک بود. او به خوبی میتوانست عشق مردی به یک زن را در جریان یک جنگ خانمانسوز به تصویر بکشد و نشان دهد که چگونه زندگی آدمهای عادی در پرتو چنین اتفاقات تراژیکی از هم فرو میپاشد و شخصیتها به جای به دست آوردن خوشبختی در یک حسرت دائمی زندگی میکنند. این نکته در فیلم «بیمار انگلیسی» (The English Patient) به شکل برجستهتری به نمایش درآمده اما «کوهستان سرد» هم اثری خوشساخت با چنین داستانی است.
اگر داستان بیمار انگلیسی در قرن بیستم و با پسزمینه جنگ دوم جهانی میگذرد، قصهی «کوهستان سرد» در دوران جنگهای داخلی آمریکا جریان دارد. مردی از ارتش جنوب که به زنی دلباخته، مجبور به ترک خانه و رفتن به جبهه میشود. از این پس تلاش آنتونی مینگلا معطوف به نمایش زشتیهای جنگی ویرانگر هم در پشت میدان نبرد و هم در میدان نبرد میشود. مینگلا خوب میداند برای نمایش این زشتی اول باید زندگی معمولی قبل از جنگ را قابل باور از کار درآورد و مقدمهچینی لازم را انجام داد. یکی از دلایل این قابل باور از کار درآمدن هم بازی خوب دونالد ساترلند در طول این بخش از فیلم است.
از سوی دیگر آنتونی مینگلا پلشتیهای خط مقدم را بر محور دوری عاشق از معشوق میسازد و جنگ و خونریزی و را به در فراق پیوند میزند. برای عاشق داستان تلخیهای جبههی نبرد هیچ کم از تلخی دوری از معشوق ندارد. این روند پر فراز و فرود ادامه میباید تا فیلم از جایی به بعد به سمت یک تقدیرگرایی شوم حرکت کند. اگر در «بیمار انگلیسی» فیلمساز از همان ابتدا با نمایش سر و وضع قهرمان خود، آخر و عاقبت عشق از دست رفتهاش را نمایش میدهد و این تقدیرگرایی را با صدای بلند اعلام میکند، در «کوهستان سرد» مخاطب را در خیال خام یک پایان خوش نگه میدارد تا روایت حماسیاش را با روایتی از احساسات به بار ننشسته و بغضهای فرو خورده پیوند بزند.
نکتهی دیگر این که «کوهستان سرد» این توانایی را دارد که هر مخاطبی با هر سلیقهای را راضی کند؛ در آن هم میتوان شاهد عشقی سوزناک بود که دو طرفش سعی میکنند در یک زمانه تلخ زنده نگهش دارند، هم فیلمی جنگی است که حال و هوایی وسترن دارد، هم اثری تاریخی است که بخشی از داستانش در میدان نبرد میگذرد و هم توانایی گرفتن چند قطرهای اشک از مخاطب دل نازک را دارد.
در نهایت آن چه که فیلم را به اثر موفقی تبدیل میکند، توانایی آنتونی مینگلا در خلق شخصیتهای همدلی برانگیز است. شاید مخاطب در مرتبهی اول تماشای فیلمهای او احساس کند که با آثاری سانتی مانتال روبهرو است اما کمی احساساتگرایی برای هیچ فیلمی ایراد به حساب نمیآید و اتفاقا میتواند به نقطه قوت آنها تبدیل شود؛ به ویژه اگر جهان فیلم خودبسنده و قابل باور از کار درآمده باشد که این احساسات گرایی در قالبش بگنجد و فیلمساز موفق به خلق شخصیتهایی شود که مخاطب دل نگران سرنوشت آنها شود. خوشبختانه «کوهستان سرد» چنین فیلمی است.
در چنین قابی است که «کوهستان سرد» به یکی از بهترین فیلمهای عاشقانه و حماسی قرن بیست و یکم تبدیل میشود که لیاقت قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند را دارد؛ حتی اگر حضور او در فیلم به اندازهی بازیگران اصلی اثر یعنی نیکول کیدمن و جود لاو نباشد.
«در سال ۱۸۶۱ در جریان جنگ داخلی آمریکا، جوانی به نام اینمن در کارولینای شمالی برای اعزام به جبههی جنگ و قرار گرفتن در ارتش جنوب و جنگ با ارتش شمال ثبت نام میکند. او به تازگی با دختری به نام آدا آشنا شده که از کارولینای جنوبی به شهر آنها آمده تا از پدر پیر و بیمار خود مراقبت کند. اینمن به آدا دلباخته و همین او را برای حضور در جنگ مردد کرده است. اینمن بالاخره به میدان نبرد میرود و سه سال از آدا دور میماند اما او روزی تصمیم میگیرد که از خدمت بگریزد و به عشقش برسد؛ کاری که عواقب وخیمی برایش در پی دارد …»
«جی اف کی» یکی از بهترین تریلرهای سیاسی تاریخ سینما است. تریلر یا فیلم هیجانانگیز به آن دسته از آثاری گفته میشود که مهمترین کارشان ایجاد هیجان است. حال تصویر کنید که قصهای سیاسی که در هزارتویی از دوز و کلک و فریبکاری جریان دارد، تولید هیجان کند و داستان هم مربوط به ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا در دههی ۱۹۶۰ میلادی باشد که در شهر دالاس تگزاس به ضرب گلوله کشته شد. البته حضور کسی چون الیور استون با آن عقاید سیاسی چپ هم میتواند تماشای فیلم را به تجربهای هیجانانگیزتر تبدیل کند. بالاخره با کارگردانی طرف هستیم که در این ماجرا بیش از همه با تئوریهای توطئه هم سو است.
اما این هم سویی به آن معنا نیست که فیلم تبدیل به اثری شعاری و گل درشت شده که مخاطب را پس میزند. حتی اگر به لحاظ سیاسی صد در صد در موضع مخالفی نسبت به الیور استون باشید، نمیتوانید کتمان کنید که با اثر خوش ساختی طرف هستید که تا پایانش دستهی صندلی را محکم خواهید چسبید. اصلا میتوان همهی این موارد را فراموش و تصور کرد که با داستانی خیالی طرف هستیم. آن موقع میتوان بدون داشتن یک پسزمینهی سیاسی که خواه ناخواه روی قضاوت مخاطب تاثیر میگذارد به داوری خود فیلم از منظر سینمایی نشست و دید که با فیلمی درجه یک طرف هستیم که حتما باید در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار گیرد.
در کنار بازی خیرهکنندهی دونالد ساترلند، بازی کوین کاستنر در نقش نمایدهی دادستانی ایالات متحده آمریکا که قرار است پرده از راز ترور جان اف کندی بردارد هم هوش ربا است. پر بیراه نیست اگر بازی او در این فیلم را یکی از بهترین بازیها کارنامه یا حتی بهترین بازی کارنامهی او بدانیم. شاید این حرف به مذاق بسیاری از دوستداران سینما وسترن خوش نیاید و ترجیح دهند کوین کاستنر را بیشتر به عنوان یکی از شمایلهای سینمای وسترن به یاد بیاورند اما باور بفرمایید که قرار دادن «جی اف کی» در کنار «تسخیرناپذیران» (The Untouchables) اثر برایان دیپالما نشان میدهد که او زاده شده بود تا در قالب مردان جستجوگری ظاهر شود که پرده از رازی هولناک برمیدارند.
در نهایت این که الیور استون فقط یکی از بهترین تریلرهای سیاسی را نساخته است. او در برابر دیدگان تماشاگرش مجموعهای شخصیت پردازیهای جذاب قرار داده که هر کدام از آنها بسیار خیره کننده از کار درآمده است. مثلا گری اولدمن هم در این جا در قالب مردی به نام لی هاروی ازوالد ظاهر شده که در واقعیت به عنوان قاتل رییس جمهور دستگیر شد. حضور او هم در فیلم بسیار کوتاه است اما باز هم این دلیل نمیشود که سریع از یادش ببریم. در واقع الیور استون در حین ساختن «جی اف کی» به خوبی به این موضوع آگاه بوده که باید حتما نقشهای کوتاه و تاثیرگذار را به بازیگران درجه یک بسپارد تا وزن لحظات حضور آنها در فیلم اهمیت پیدا کند.
اما حضور گری اولدمن نابغه هم سبب نشده که ما بهترین سکانس فیلم را سکانس حضور دونالد ساترلند مرموز در برابر دوربین ندانیم. او چنان قانعکننده در این زمان کوتاه در برابر دوربین حاضر میشود که محال است کسی برای لحظهای به صحت حرفهایش شک کند. خلاصه که انگار الیور استون میداند برای باورپذیر کردن تئوری خود در باب مرگ جان اف کندی، باید گویندهی داستان پشت پرده، از همه قانعکنندهتر ظاهر شود. کاری که بازیگرش از پس آن برآمده تا «جی اف کی» سر از فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند درآورد.
در ضمن نباید فراموش کرد که رد پای فیلم «ای مثل ایکاروس» (I As In Icarus) به کارگردانی آنری ورنوی و بازی ایو مونتان به سال ۱۹۷۹ را میتوان در جای جای فیلم دید. البته همان فیلم هم تحت تاثیر ترور جان اف کندی در واقعیت ساخته شده بود.
«پس از ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا کسی از سوی دیوان دادگستری آمریکا مامور میشود تا به پرونده رسیدگی کند. این مرد جیم گریسون نام دارد و به هر کجا که پا میگذارد با مانعتراشی مقامات مسئول روبه رو میشود. همین موضوع باعث میشود که شکش نسبت به دست داشتن برخی ارگانها و مقامات در مرگ رییس جمهور افزایش یابد. در این میان خبر میرسد که پلیس و اف بی آی شخصی به نام لی هاروی ازوالد را به جرم قتل دستگیر کرده و پرونده را بسته است؛ موضوعی که جیم گریسون باورش نمیکند …»
۸. هجوم ربایندگان جسم (Invasion Of The Body Snatchers)
ما فیلیپ کافمن کارگردان فیلم مورد بحث را به عنوان یکی از کارگردانان دارای تخصص در اقتباسها میشناسیم. او از رمان «بار هستی» میلان کوندرا فیلم خوبی چون «سبکی تحملناپذیر هستی» (The Unbearable Lightness Of Being) ساخته که اثر قابل توجهی است و تعداد زیادی اقتباس از آثار ادبی دیگر هم در کارنامه دارد. از سویی فیلیپ کافمن توانایی بالایی در کارگردانی و در آوردن حس و فضای جاری در ژانرهای مختلف دارد. حال در این جا که قرار است قصهای ترسناک را با بهره بردن از المانهای سینمای علمی- تخیلی تعریف کند، کاری کرده که نمیتوان از شیوهی کارش چشم پوشید.
هر عمل بازیگر، هر قدم زدن، هر حرکت دوربینی زیر نظر فیلمساز به عرصهای تبدیل شده که از طریق آن بتواند به فضای مورد نظرش دست یابد. بالاخره با فیلم ترسناکی طرف هستیم که در یک سویش موجوداتی عجیب و غریب حضور دارند که از سیارهی دیگری به زمین آمدهاند و قصد دارند از آدمی، موجوداتی بیروح بسازند. این پس زمینهی علمی- تخیلی باعث میشود که فیلم «هجوم ربایندگان جسد» به سمت سینمای ترستاک فراطبیعی حرکت کند.
از خصوصیات این سینما این است که عامل ایجاد وحشت چیزی فراتر از درک ما از جهان مادی است. البته این زیرژانر سینمای ترسناک آن چنان وسیع است که میتوان فیلمهای مختلفی حتی آثار موسوم به خانههای جن زده را هم ذیلش قرار داد اما در این جا عامل ایجاد وحشت، در سیارهی دیگری لانه دارد و در واقع یک بیگانه فضایی است. فیلمهای بسیاری با قصهی حملهی موجودات فرازمینی به کرهی زمین ساخته میشوند. برخی مانند «جنگ دنیاها» (War If the worlds) اثر استیون اسپیلبرگ بیشتر به ژانر مادر علمی- تخیلی وابستهاند و برخی مانند مجموعه فیلمهای «انتقامجویان» (The Avengers) به سینمای فانتزی تا ترسناک.
شباهت این دسته فیلمها در این است که حملهی موجودات فرازمینی را بیش از هر چیزی به کلیت جهان هستی بسط میدهند و چندان قضیه را در ابعادی کوچک که فقط روی چند شخصیت تاثیر میگذارد، نمایش نمیدهند. در واقع حملهی آن موجودات متوجه چند شخصیت خاص نیست و فیلمساز هم تلاش نمیکند که در کلوزآپ داستلنش را تعریف کند. او دوربینش را در لانگ شات قرار میدهد و این چنین از تعریف کردن یک قصهی شخصی فاصله میگیرد. اما آثار ترسناک دقیقا مسیری عکس راه گفته شده را طی میکنند. در این فیلمها داستان در یک نمای درشت میگذرد و همه چیز به تهدید علیه چند شخصیت خلاصه میشود. پس داستان در کلوزآپ جریان دارد تا مخاطب با تمام وجودش تهدید علیه شخصیتها را احساس کند و بتواند خودش را جای آنها بگذارد.
به عنوان نمونه در فیلمی چون «بیگانه» (Alien) به کارگردانی ریدلی اسکات با چنین قصهای طرف هستیم و خطر حملهی یک موجود فضایی فقط متوجه چند شخصیت است. حتی در فیلمی چون «جنگ دنیاها» که بیشتر علمی- تخیلی است هم وقتی دوربین فیلم ساز در آن سکانس خانهی مخروبه خطر را فقط متوجه جان نقشی میکند که تا کروز بازیاش میکند، فیلم به سمت تبدیل شدن به اثری ترسناک حرکت میکند. پس المانهای ژانرهای علمی- تخیلی و فانتزی بسته به نوع استفاده توسط فیلمساز میتوانند ذیل ژانر ترسناک قرار گیرند. اتفاقی که عملا برای یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند هم افتاده است و فیلیپ کافمن به خوبی توانسته از پس ساختن آن برآید.
نکتهی دیگری که کار فیلیپ کافمن را به مهم میکند، نحوهی استفادهی او از دوربین روی دست است. در دههی هفتاد میلادی استفاده از دوربین روی دست چندان رایج نبود. اما کافمن درک کرده که برای این که بتواند داستان را از زاویهی دید شخصیتهایی ترسیده تعریف کند، باید بتواند هر لحظه از ترس آنها را قابل باور از کار درآورد. دوربین روی دست او به ویژه در مواقعی که انگار از زاویهی نگاه یک تهدید بیرونی است، حسابی در خلق چنین موقعیتهایی توانا است. این چنین باید فیلم «هجوم ربایندگان جسد» را یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند دانست و البته بازی او را هم تحسین کرد.
«موجوداتی بیگانه ناگهان از سیارهای دیگر به شهرکی هجوم میآورند. در نگاه اول ظاهر آنها زیبا است و به گل میمانند اما هر کس با نزدیک شدن به آنها تسخیر میشود و چون یک ربات عمل میکند. رفته رفته مشخص میشود که هدف آنها نابودی شهر و تسخیر همهی انسانها است تا بتوانند جامعهای عاری از روح و ناشاد بسازند. در این میان دو دانشمند درگیر قضیه میشوند و تلاش میکنند که راهی برای مبارزه پیدا کنند …»
برای لحظهای تصور کنید که در نقش پدر خانوادهای از هم پاشیده هستید که مرگ یکی از فرزندانش اوج تراژدی را رقم زده و باعث شده که هر اتفاق کوچکی در طول درام برای این خانواده به یک طوفان عظیم تبدیل شود. در چنین قابی است که یکی از سختترین نقشها، همین حضور در قالب پدری است که میخواهد هم تکیهگاه دیگر اعضای خانواده باشد و نشان دهد که جا نزده و هم در خلوتش سوگواری کند. طبعا طیف متنوعی از حالات باید در شیوهی بازی بازیگر هویدا شود تا مخاطب با این نقش همراه شود. از سوی دیگر بازیگران بزرگ قدر چنین شاه نقشهایی را میدانند و میفهمند که میتوان با چنین نقشهایی به جوایز بسیاری رسید.
نکته این که «مردم معمولی» در پایان سال اکرانش توانست جوایز اسکاری مهمی را به خانه ببرد. از اسکار بهترین فیلم گرفته تا اسکار بهترین کارگردانی برای رابرت ردفورد، بهترین فیلمنامه اقتباسی و اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای تیموتی هاتن. حتی مری تایلر مور هم برای بازی در این فیلم توانست نامزد اسکار بهرتین بازیگر نقش مکمل زن شود اما دونالد ساترلند حتی نامزد دریافت جایزهی بهترین بازیگر نقش اول مرد هم نشد. گرچه اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد آن سال به رابرت دنیرو به خاطر هنرنمایی خیرهکنندهاش در فیلم «گاو خشمگین» (Raging Bull) مارتین اسکورسیزی رسید و حق مطلب در نهایت ادا شد اما دونالد ساترلند میتوانست بالاتر از رابرت دووال یا پیتو اوتول و حتی جک لمون حداقل نامزد دریافت اسکار شود.
نکتهی دیگری که این فیلم را به لحاظ قدرت بازیگری افراد مقابل دوربین با اهمیت جلوه میدهد، حضور شخص پشت دوربین در مقام کارگردان است. در سال ۱۹۸۰ میلادی رابرت ردفورد بازیگر شناخته شدهای در عالم سینما بود و حتی به جایگاه ستارهای رسید. بازی در فیلمهایی چون «نیش» (sting)، «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (Butch Cassidy And The Sundance Kid) هر دو به کارگردانی جرج روی هیل یا فیلم «همه مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) نشان دهنده این ادعا است. او همواره حضوری مقتدرانه در برابر دوربین داشته و همین فهم هنر بازیگری هم باعث شده که اولین تجربهی او در مقام کارگردان به عنوان یک اثر مهم در عرصهی بازیگری دههی ۱۹۸۰ شناخته شود و خود را به فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند تحمیل کند.
«مردم معمولی» روایت فروپاشی روانی مردم عادی در دنیای مدرن است. این که چگونه به وقوع پیوستن یک فاجعه گام به گام اعضای یک خانواده را از هم دور میکند و هر کس را تا ته دروازههای جهنم پیش میبرد، به خوبی در فیلم به تصویر کشیده شده است. از سوی دیگر سازندگان فیلم به خوبی میدانند که با فرو افتادن اولین پرده و حجاب بین اهالی یک خانواده، دیگر چیزی جلودار به وقوع پیوستن تراژدیهای بعدی و جدلها و دعواهای پیاپی نیست.
این داستان به راستی داستان زندگی مردمانی معمولی است؛ مردمانی معمولی با مشکلاتی معمولی که ممکن است برای هر شخصی پیش بیاید و حال فیلمسازی پیدا شده تا از داستان آنها بگوید. نکته این که رابرت ردفورد به جای تبدیل کردن غم و غصههای شخصیتهایش به دردهایی باستانی و نمایش احساسات گرایی بیش از حد که آنها را از همین معمولی بودن دور میکند، به همان جوهرهی عنوان فیلم و امکان به وقوع پیوستن این غمها در هر خانوادهای چسبیده است. این گونه اتفاقا موفق شده که اثر ترسناکتری بسازد؛ چرا که هر کدام از ما در هر لحظه میتوانیم با شخصیتها همذاتپنداری کنیم و خود را جای هر یک بگذاریم.
«خانوادهی جارت یک خانوادهی ثروتمند در شیکاگو است. آنها زندگی خوبی دارند و به نظر خوشبخت میرسند. اما روزی بر اثر یک تصادف فرزند نوجوان خود را از دست میدهند. پس از آن تصادف فرزند دیگر خانواده که خود را در مرگ برادرش مقصر میداند، دست به خودکشی میزند اما نجات مییابد و در یک بیمارستان روانی بستری میشود. حال چهار ماه از زمان بستری شدن او گذشته و مرخص شده تا به خانه بازگردد. این در حالی است که مادر و پدرش هم زیر بار غم از دست دادن فرزند حال و روز خوبی ندارند …»
۶. ۱۹۰۰
برای برناردو برتولوچی برخورد و جدلهای تفکرات مختلف سیاسی و اجتماعی در ایتالیای معاصر اهمیت بیشتری از عشق دو انسان به هم داشته و البته این فیلمساز بزرگ ایتالیایی نیک میدانسته که برای قابل نمایش و ملموس کردن این تضادها و برخوردها، اول باید دغدغهای انسانی داشت و شخصیتها را در مرکز قاب قرار داد، نه افکار و عقاید سیاسی را.
چندین و چند اتفاق مهم در اروپای معاصر در دل قصهی فیلم «۱۹۰۰» گنجانده شده تا از طریق نمایش آنها، به تاثیر گذر تاریخ بر خانوادهای به عنوان نمادی از ایتالیا و اروپای زمان حال برسد. اول این که فیلم از سال ۱۹۰۰ و شروع قرن تازه آغاز میشود. قرن بیستم قرنی بود که آدمی با رویای بهروزی آغازش کرد اما آهسته آهسته آن روی دیگر برخوردهای ایدئولوژیکش هویدا شد و این رویا رنگ کابوس به خود گرفت.
با سر رسیدن جنگ اول جهانی خانوادهی مرکزی داستان که خانوادهای ثروتمند و صاحب ملک و زمین فراوان است، اولین تکانههای خود را احساس میکند. دیگر انگار چیزی سر جایش نیست و همه چیز از جایی به بعد تغییر کرده است. بچههای کارگران و ارباب خانه که تا پیش از آن به خوبی در کنار هم زندگی میکردند و دوست بودند، حال به چشم دشمن به یکدیگر مینگرند. اردوکشیها شروع شد؛ دستهای به جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی پیوست و دستهای دیگر به جنبشهای فاشیستی. خب برنده هم که مشخص بود. با سر کارآمدن موسیلینی وضعیت تغییر کرد و این جنگ علنی به آتشی زیر خاکستر تبدیل شد.
از همین جا است که پای دونالد ساترلند به فیلم باز میشود. او نقش یکی از ماموران حزبی فاشیسم را بازی میکند که از سوی ارباب مزرعه مسئولیت رسیدگی به امور جاری در آن منطقه را بر عهده دارد. نقش او گرچه کمی عاشق پیشه است اما بیش از همه به جانوری درنده میماند که در افکار سخت و خشن خود غوطهور شده و اگر کسی جلویش را نگیرد، هیچ رحمی ندارد و میتواند کسانی را که دشمن خود و افکارش میپندارد، از دم تیغ بگذراند. قدرت هم که پشت او است و این کار را با خشونتی بی پروا انجام میدهد.
دونالد ساترلند به خوبی توانسته این جنبههای ترسناک شخصیت را از کار دربیاورد. اما وقتی داستان جلو میرود و جنگ دوم جهانی از راه میرسد و فاشیستها قدرت را از دست میدهند، این شخصیت هم حال و هوای متفاوتی پیدا میکند و حتی قبل از به دار آویخته شدن، توبه میکند و به موجودی رقتانگیز تبدیل میشود. قطعا سختترین بخش بازی دونالد ساترلند در این فیلم درست همین جا است؛ زمانی که باید احساس عذاب وجدان یک قاتل سنگدل را به ما منتقل کند. البته نه برای این که با او همراه شویم، بلکه به این دلیل که بیشتر از وی فاصله بگیریم. این مرز باریک بین رقتانگیز بودن شخصیت و برانگیختن ترحم به لطف بازی خوب بازیگرش به خوبی از کار درآمده است تا فیلم «۱۹۰۰» لیاقت قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند را داشته باشد.
داستان تا پس از جنگ دوم جهانی و پیر شدن فرزندان ارباب مزرعه و کارگرانش ادامه مییابد. نسلی عوض شده. دو جنگ جهانی طی شده. خسارات بسیاری به بار آمده، در حالی که هنوز آنها درگیر همان عقاید کهنهی خود هستند و نسل دیگری در کنار آنها در حال رشد و شکوفایی است. برناردو برتولوچی اما دیگر امیدی به نسل متولد شده در سال ۱۹۰۰ ندارد. آن نسل که قرار بود قرن بیستم را به قرنی باشکوه تبدیل کند، در زمان پیری بیشتر به دلقک میماند تا آدمهایی بلند مرتبه و مفتخر که عمری را صرف بهروزی زندگی خود و دیگران کردهاند. اما امید فیلمساز هنوز زنده است و در پسزمینه به رویاهای نسل تازه باور دارد.
فیلم «۱۹۰۰» فیلمی طولانی است. نزدیک به ۳۱۷ دقیقه، یعنی بیش از ۵ ساعت زمان دارد. باید هم چنین باشد؛ چرا که داستانش بیش از نیم قرن را شامل میشود و روی جزییات تمرکز دارد. شخصیتهای بسیاری هم در داستان حضور دارند و باید وقت کافی به هر کدام اختصاص داد. هر کدام از آنها هم قصهی مجزای خود را دارند که به قوام پیدا کردن پیرنگ اصلی کمک بسیار میکند. در چنین قابی برناردو برتولوچی تعداد زیادی بازیگر بزرگ و بینالمللی استخدام کرده تا فیلمش پر از بازیگر باشد و هر قصهی در ظاهر مجزا اما در هم تنیدهاش توجه مخاطب را به خود جلب کند.
برت لنکستر، رابرت دنیرو و ژرارد دوپاردیو نقشهای اصلی فیلم را بازی میکنند و مانند بسیاری از آثار فهرست، دونالد ساترلند نقشی فرعی دارد. اما همین نقش توسط او به گونهای اجرا شده که قطعا از یاد نمیرود تا «۱۹۰۰» یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند باشد.
«در سال ۱۹۴۵، بعد از حمله متفقین، ایتالیا از شر فاشیسم راحت میشود. در این میان پارتیزانها و کارگران در جستجوی ارباب یک منطقه در ایالت امیلیا رومانیا هستند. آنها ارباب یعنی آلفردو را مییابند و سپس در به در به دنبال مردی به نام آتیلا و زنی به نام رجینا میگردند. داستان به عقب بازمیگردد. به سال ۱۹۰۱ یعنی زمانی که همان ارباب منطقه صاحب پسری میشود. او کارگری دارد و کارگرش هم در همان حوالی زمانی پسر دار میشود. حال روایت بزرگ شدن این دو نفر در کنار هم از پس مهمترین اتفاقات قرن بیستم نمایش داده میشود …»
فیلم «کازانووای فلینی» اثر مهمی در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند است. او مدتها در فیلمهای مختلف، از کارگردانان مختلف بازی کرد. زمانی در آثار جریان مستقلتر سینما حاضر بود و زمانی هنر خود را در اختیار فیلمی از بزرگان هالیوود قرار میداد. اما او زمانی تصمیم گرفت که کارهای مختلفی را تجربه کند. این تجربهی تازه هم بازی در ژانرهای مختلف ترسناک و کمدی یا جنگی نبود. بلکه او به آن سوی اقیانوس اطلس رفت تا در کنار فیلمساز بزرگی جون فدریکو فلینی قرار بگیرد و برای خود اثری در کارنامهاش دست و پا کند که زمین تا آسمان با آثار آمریکایی و هالیوودی تفاوت داشت. همین روحیه بود که چند سال بعد او را دوباره به ایتالیا کشاند تا در فیلمی به کارگردانی برناردو برتولوچی یعنی «۱۹۰۰» هم بازی کند.
اصلا همین روحیهی او است که ما را وامیدارد تا لیستی این چنین دست و پا کنیم و از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند بگوییم. بالاخره بازیگر باید کارنامهای قابل دفاع داشته باشد تا از او به درستی تجلیل شود و بتوان ۱۰ فیلم خوب از خیل آثار کارنامهاش بیرون کشید. از سوی دیگر بازی او در این فیلم با تمام نقشآفرینیهایش در این فهرست تفاوت دارد. بالاخره در این جا با درامی لباسی طرف هستیم و گریم سنگینی روی صورت دونالد ساترلند قرار دارد. شیوهی اجرای کار هم زمین تا آسمان با فیلمهای دیگر متفاوت است؛ چرا که شرایط و قصه هم فرق دارند.
از سوی دیگر فدریکو فلینی علاقهای به ساختن دنیایی مبتنی بر واقعیت آن زمان ندارد. او کارگردانی است که رویاها و کابوسهایش همان اندازه اهمیت دارند و در آثارش جاری میشوند که اتفاقات دور و برش. در برخی مواقع حتی وزن این رویاها از واقعیت هم بیشتر است. در این جا هم او تلاش کرده خوانش خود از ایتالیا و اروپای قرن هجدهم و زندگی آن زمان را ارائه دهد که خوانشی هنرمندانه است و بیشتر دربارهی خود او است تا هر دورهی دیگری از تاریخ.
«کازانووای فلینی» روایتی پر فراز و فرود و رنگارنگ از دنیای مردی است با روابط بسیار. او روزی توسط دادگاه به محاکمه کشیده میشود. دادگاه دستور میدهد که کازانووا باید زنی اختیار کند. این اتفاق سرآغاز زندگی پر ماجرایی است که هم دوئلی برای به دست آوردن معشوق در آن یافت میشود و هم بی قراریهای مردی برای فرار از روزمرهگیهای یک زندگی معمولی. اما در پس همهی اینها آن چه که بیش از همه خود را به رخ میکشد رد پای فیلمسازی است که جهانی خود بسنده ساخته تا مانند دیگر آثار معرکهاش بین هنر و واقعیت پلی بزند و سعی کند از راه هنر، دنیا را به جای قابل تحملتری تبدیل کند. این چنین است که باید فیلم «کازانووای فلینی» را در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد.
از سوی دیگر باید توجه داشت که این فیلم بهترین اثر کارنامهی فلینی نیست. حتی میتوان ادعا کرد که اثر مهجوری هم در سیاههی کارهای وی محسوب میشود. دلیل این موضوع هم واضح است؛ «کازانووای فلینی» مانند شاهکارهای این کارگردان بزرگ یک اثر یک دست و منسجم از کار درنیامده است. اما این به آن معنا نیست که با اثر مهمی طرف نیستیم. اتفاقا برای شناخت سینمای فدریکو فلینی باید آن را دید و حال شاید مرگ دونالد ساترلند بتواند کمکی به دیده شدن آن کند.
«کازانووا به خاطر روابط بی بند و بارش در شهر ونیز دستگیر میشود. دادگاه قصد دارد مجازات سنگینی برای او در نظر بگیرد اما چنین نمیشود و کازانووا در یک موقعیت مناسب از طریق پشت بام زندان فرار میکند و خود را به پاریس میرساند. در آن جا در کناز زنی پا به سن گذاشته زندگی میکند. دوسال می گذرد و دوباره کازانووا با خطر دادگاهی شدن در شهر فورلی ایالت امیلیا رومانیا قرار دارد اما این بار وضعیت کمی فرق میکند. تا این که …»
میتوان فیلم «حالا نگاه نکن» را در ذیل زیرژانر ترسناک روانشناختی دستهبندی کرد، گرچه پایانبندیاش این موضوع را به چالش میکشد. مردی در دل قصه حضور دارد که میخواهد پس از مرگ فرزندش همه چیز را از طریق کار کردن و کار کردن فراموش کند. همسرش هم در این سوگواری دائمی در کنار او است اما آن چه وضع این دو را متفاوت از هم میکند، احساس عذاب وجدانی است که مرد ناشی از مرگ فرزندش دارد؛ چرا که در زمان مرگ فرزند، او مسئول نگهداری از کودکش بوده است. به همین دلیل احساس میکند که در صورت توجه بیشتر امروز فرزندش در کنارش بود. پس مرد مسیری را طی میکند که انتهایش جنون محض است.
در فیلمهای ترسناک روانشناختی دلیل ایجاد ترس، ذهنیات آشفتهی شخصیتها است. فیلمساز باید بتواند برای نمایش این روانهای پریشان، ترجمان تصویری مناسبی پیدا کند و طوری این روان به هم ریخته را به تصویر بکشد که ترسناک هم باشد. در این جا نماد تمام دردهای مرد، دخترکی است که یک بارانی قرمز بر تن دارد و از لحاظ جثه و لباس با فرزندش در زمان مرگ هیچ تفاوتی ندارد. مدام این هیبت در برابر این مرد پاک باخته ظاهر میشود تا او احساس کند که یا فرزندش زنده است و از دست او فرار میکند یا پیامی برایش به همراه دارد که میتواند کمی دردش را تسکین دهد. این جستجوی پیاپی مرد برای یافتن دخترکی با لباس قرمز قطعا برای کسی قابل باور نیست؛ به ویژه که هیچ کس جز خودش این شمایل را نمیبیند.
این مسیر به سمت جنون قطعا انتهایی جز تراژدی ندارد. از آن جایی که با فلیم ترسناکی هم طرف هستیم، این تراژدی نهایی قطعا به شکلی ترسناک ترسیم خواهد شد. اما آن چه که ما را تا انتهای اثر روی صندلی امن سینما میخکوب میکند، قبل از هر چیزی فضاسازی بینظیر نیکلاس روگ در مقام کارگردان است. او داستان دیوانگی و جنون مرد را به شهر ونیز ایتالیا برده و تصویری متفاوت و ترسناک از آن مکان ساخته است. این شهر آن شهر توریستی دل ربای آثار دیگر نیست. بلکه شهری مرطوب و تاریک با کوچههای تنگ و تاریک است که گویی به هزارتویی بی انتها میماند.
در واقع نیکلاس روگ تلاش کرده از این کوچه پس کوچههای باریک و بی انتها که در آنها شخصیت اصلی فیلمش به دنبال شمایلی با لباس قرمز میدود، به ذهن و روان آشفتهی مرد نقب بزند و این دو را قرینهی هم قرار دهد. گویی این کوچه پس کوچههایی که هزارتوهایی غیرقابل فرار میسازند، همان دالانهای تاریک ذهن مردی هستند که هر چه تلاش میکند که از شرشان راحت شود، بیشتر او را در خود حل میکنند.
در کنار همهی اینها بازی دونالد سارلند برگ برندهی دیگر فیلم است. جولی کریستی در نقش همسر او عالی است. اما شخصیت او بیشتر منفعل است و کاری هم از پیش نمیبرد. او صرفا سوگوار است و تلاش میکند با مرگ فرزندش کنار بیاید و همسر خوبی برای شوهرش باشد. اما وضعیت مرد این گونه نیست. انگار پدر خانوادهی «مردم معمولی» باز هم با بازی دونالد ساترلند عنان از کف بدهد و دیگر نخواهد که مرکز ثقل خانه و خانواده باشد. نیکلاس روگ دست این مرد را میگیرد تا دم دروازههای جهنم میبرد و سپس رهایش میکند تا «حالا نگاه نکن» به یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند تبدیل شود.
«جان بکستر یک معمار نابغه با تخصص در ترمیم بناهای باستانی است. او مدتی پس از مرگ دختر کم سن و سالش که در دریاچهای در نزدیکی خانه در انگلستان غرق میشود، به همراه همسر خود شغلی را در ونیز ایتالیا قبول میکند تا هم خود را سرگرم کار کند و هم از خانه دور باشد تا بتواند در کنار همسرش سوگواری کند و آن سانحه را پشت سر بگذارد. اما مشکل این جا است که جان خودش را در مرگ فرزندش مقصر میداند و عذاب وجدان امانش را بریده است. روزی او کودکی را میبیند که پشتش به او است. کودک دقیقا همان لباسهای فرزند خودش در زمان غرق شدن را بر تن دارد. جان تصور میکند که این دختر از دست رفتهاش است. او را دنبال میکند اما …»
این بستر تلخ در فیلم «مش» جنگ کره است. طبیعتا جنگ پدیدهای نیست که خندهدار به نظر برسد و بیشتر در آثار مختلف به جنبههای تاریک و ترسناکش پرداخته میشود. نکته این که در کمدیهای سیاه خوب و معرکه هم این جنبههای تاریک وجود دارد، اما فیلمساز برای تلنگر زدن به مخاطب آنها را به سخره میگیرد و کاری که مخاطبش به آنها بخندد. تمام قصهی فیلم «مش» هم داستان سه مرد و پرسنل یک بیمارستان نظامی است که به جای انجام کار خود تمام مدت در حال دست انداختن جنونی هستند که در کنارش زندگی میکنند.
فیلم «مش» هیچ سکانس جنگی ندارد و داستانش در بین سربازها نمیگذرد. داستان این فیلم در بیمارستانی پشت جبههی نبرد میگذرد و شخصیتهایش به تمامی پرسنل همین بیمارستان نظامی و بیمارانش هستند. سه شخصیت اصلی هم سه دکتر و جراح همین بیمارستانند که انگار به تفریحات آمده و کاری جز خوش گذراندن ندارند و هر کاری برای اذیت کردن دیگران میکنند. اما اگر تصور میکنید که این به معنای دست انداختن پزشکان نظامی است و قرار است با سه پزشک روبه رو شویم که کار خود را به درستی انجام نمیدهند، سخت در اشتباه هستید.
اتفاقا این سه نفر تنها آدمهای عاقل آن دیوانه خانه به نظر میرسند. دلیل این موضوع هم به ترسیم جنونی بازمیگردد که رابرت آلتمن به شکل درخشانی از کار درآورده است. گویی همهی شخصیتهای درگیر جبهههای نبرد، از فرماندهان گرفته تا سربازها به جز این سه نفر، متوجه جنون جاری در فضا نیستند و نمیتوانند درست فکر کنند. نتیجه این که تمام افراد حاضر در قاب به جز این سه پزشک دیوانگانی عنان از کف داده نمایش داده میشوند که سه فرد عاقل در بین آنها حضور دارد.
یکی از کهنالگوهای سینمای کمدی قرار دادن افراد عاقل در شهر دیوانگان است. این گونه میتوان از نمایش تضاد بین عقل و هوش این مرد با دیوانگی اطرافش کلی موقعیت کمیک بیرون کشید. نکته این که بسیاری از این داستانها خود را ملزم به نمایش حرص خوردنهای شخصیتهای عاقل میدانند. مسیری که «مش» حرکت میکند، کاملا برعکس است. گفته شد که دو شخصیت اصلی خیلی زود متوجه جنون افراد حاضر در جنگ میشوند و بنابراین نتیجهی این جنون را به خود آنها نمایش میدهند. پس کسانی که حرص میخورند همان دیوانگانی هستند که قانون جنونآمیز جنگ را پذیرفتهاند و حال سه نفر در برابر آنها قرار دارند که راه دیگری میروند و قانون خود را دارند.
رابرت آلتمن یکی از بزرگترین فیلمسازان آمریکا در دههی هفتاد میلادی است. او جنون جاری در آن دوران را به خوبی درک کرده بود و میدانست که برای دست انداختن ارزشهای پوسیدهی گذشته در چارچوب سینما، چگونه آثاری پارودیک دربارهی آنها بسازد. یکی از این ارزشها هم تعریف کردن قصهی سلحشورانی بود که به بهانههای مختلف، از کشور گرفته تا طرفداری از یک ایدئولوژی وارد میدان نبرد میشدند. او در «مش» همهی این موارد را دست انداخته و جنونی را ترسیم کرده که بیشتر به سیرک میماند نه میدان جنگ.
نکتهی آخر این که الیوت گلد، دونالد ساترلند و تام اسکریت در قالب سه شخصیت اصلی فیلم حسابی گل کاشتهاند و برخی کارهای آنها حسابی خندهدار است. از آن سکانس باشکوهی که به شام آخر داوینچی در شب میماند تا سکانسی که در دفتر فرمانده نظامی گلف بازی میکنند، نشانی از نبوغ این سه میتوان یافت. در کنار بازی این سه نفر فیلم «مش» آن قدر اثر درخشانی در تاریخ سینما است که حتما باید بخشی از فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند باشد. «مش» در سال ۱۹۷۰ برندهی نخل طلای کن شد.
«زمان: سال ۱۹۵۱. مکان: جنگ کره و جایی در پشت جبههی نبرد و نزدیک یک بیمارستان نظامی سیار. دو جراح تازه وارد با یک خودروی جیپ نظامی دزدی از راه میرسند و برای دیگران دردسر درست میکنند. آنها از همان بدو ورود هیچ چیز را جدی نمیگیرند و همین باعث ناراحتی مقامات نظامی میشود. درست زمانی که یکی از فرماندهان امیدی به این دو جراح ندارد، مجروحانی از راه میرسند و این دو جراح نشان میدهند که حسابی در کار خود خبره هستند. روزی این دو با جراح دیگری آشنا میشوند که او هم مانند آنها چندان در قید و بند سلسله مراتب فرماندهی نیست و دوست دارد کمی تفریح کند. این سه در کنار هم کنترل بیمارستان را در دست میگیرند و …»
فیلمهای جنگی ماموریت محور آن دسته از آثاری هستند که به جای نمایش یک جنگ و نبرد به شکل کلی و در لانگ شات، به چند فرد مشخص از یک جوخه میپردازند که به قصد انجام ماموریتی اعزام میشوند و تمام فیلم هم به فراز و فرودهای مسیری میپردازد که آنها در طی ماموریت پشت سر میگذارند. آثاری چون «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و بازی تام هنکس یا «۱۹۱۷» چنین فیلمهایی هستند و آثاری چون «خط باریک قرمز» (The Thin Red Line) به کارگردانی ترنس مالیک یا «دانکرک» (Dunkirk) ساختهی کریستوفر نولان چنین نیستند.
تفاوت عمدهی فیلم «دوازده مرد خبیث» با آثار این دسته به دو نکته بازمیگردد: اول این که تمام افراد حاضر در آن جوخهی کوچک که قرار است ماموریتی را به سرانجام برسانند، از دستهی اعدامیهایی انتخاب شدهاند که در زندانهای ارتش به سر میبرند و منتظر روز مرگ خود نشستهاند. حتی فرماندهی آنها که چنین کسی نیست، فردی طرد شده در ارتش است که با وجود شایستگیهای بسیار، در مقامی به دلیل نافرمانیهایش درجا زده و هیچگاه در سلسله مراتب ارتش رشد نکرده است. اما او مرد قابلی است که میتواند از پس خطرناکترین ماموریت جنگ دوم جهانی برآید و البته میتواند آن انسانهای وحشی زیر دستش را رام کند.
نکتهی دوم به این موضوع بازمیگردد که «دوازده مرد خبیث» تقریبا نیمی از زمان خود را به آمادهسازی و آموزش این نیروها اختصاص میدهد. البته این بخش از داستان تا حدودی جنبههای کمدی هم پیدا میکند؛ چرا که به سر و کله زدنهای یک فرماندهی نظامی با عدهای آدم سر به هوا اختصاص دارد که چیزی برای از دست دادن ندارند. اما نکته این جا است که ماموریت آنها روی نتیجهی جنگ تاثیر بسیار دارد و باید به درستی انجام شود.
این درست که نفس جنگیدن با دشمن برای هر ارتشی ارزش به حساب میآید اما رابرت آلدریچ مانند بزرگان عالم هنر میداند که اول باید این داستان پر فراز و فرود را برای شخصیتها به یک امر شخصی تبدیل کند. یعنی این که انگیزهی آنها تنها دفاع از اصول نظامی و کشور و مرز یا انتخاب بین خیر و شر نباشد و انگیزهای شخصی آنها را به جلو هل دهد؛ این چنین فیلم هم اثری شعاری نمیشود. برای سربازان انتخاب شده که این انگیزهی شخصی کاملا مشخص است. گرچه همان اول به آنها اعلام میشود که ماموریتشان عملا یک خودکشی است اما این قول به هر کدام داده میشود که در صورت موفقیت و بازگشت، عفو خواهند شد و به زندگی عادی بازخواهند گشت.
برای فرمانده با بازی لی ماروین هم این انگیزهی شخصی اثبات تواناییهایش به ژنرالهای رده بالایی است که زمانی همراه او بودهاند و حال برخلاف او توانستهاند ترقی کنند. او میداند که تمام آن ژنرالها به این دلیل او را انتخاب کردهاند که تصور میکنند ارتش به کسی چون او نیاز ندارد. در واقع این فرمانده میداند که راهی که او و سربازانش میروند، مسیری یک طرفه است و دیگران چون امیدی به تحققش ندارند، او را انتخاب کردهاند. انگیزه اثبات خود باعث میشود که او هم بتواند ماموریت را به درستی انجام بدهد و هم سربازان سرکشش را به درستی تربیت کند.
پس از آن فصل طولانی آماده سازی و تمرین، نوبت به انجام ماموریت میرسد. پر بیراه نیست که اگر این فصل را یکی از پر کششترین فصلهای فیلمی در تاریخ سینما بدانیم. در این بخش مفصل که به انجام دقیق ماموریتی غیر قابل بازگشت میپردازد، رابرت آلدریچ موفق میشود که همه چیز را درست از کار درآورد. هم فضاسازی درست است و هم ریتم و ضرباهنگ اثر و هم بازی بازیگران و هم سکانسهای اکشن.
دونالد ساترلند در این جا در نقش یکی از همان سربازان سرکش بازی میکند و بازی او بیشتر به سمت کمدی میل میکند. در فصلی سرنوشتساز از ماموریت هم حاضر است و جانفشانی میکند. اما در نهایت بازی همه تحت تاثیر حضور درخشان لی ماروین و چارلز برانسونی قرار میگیرد که تمرکز فیلم بیشتر روی شخصیتهای آنها است. تنها کسی که از زیر سایهی آنها برای مدتی خارج میشود تلی ساوالاس است. او نقش انسان مجنونی را بازی میکند که میتواند همه چیز را به هم بریزد. در چنین قابی است که باید یکی از بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما را در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد. گفتنی است که این فیلم یکی از منابع الهام اصلی کوئنتین تارانتینو در زمان ساختن «حرامزادههای بیآبرو» (Inglourious Basterds) بوده است.
«سال ۱۹۴۴. جنگ جهانی دوم. مقر فرماندهی ارتش آمریکا در انگلستان تصمیم دارد که به یکی از گردهماییهای فرماندهان آلمانی در فرانسهی اشغالی حمله کند. اگر این حمله به درستی صورت گیرد و تمام افسران حاضر در این محل کشته شوند، بخش مهمی از سلسله مراتب فرماندهی ارتش رایش سوم از هم خواهد پاشید و جنگ زودتر خاتمه خواهد یافت. مشکل این جا است که این مکان شدیدا حفاظت شده است و نه از طریق آسمان و نه از طریق زمین قابل دسترسی نیست. ارتش آمریکا تصمیم میگیرد که تیمی ۱۲ نفره را به فرماندهی سرگرد رایسمن را مخفیانه به آن جا اعزام کند. از آن جا که تصور میشود که این یک عملیات انتحاری است و بازگشتی در کار نیست، ۱۲ سرباز محکوم به اعدام برای این کار انتخاب میشوند، با این وعده که در صورت موفقیت عفو خواهند شد. اما …»
ضمن این که «کلوت» روایتی نفسگیر از تعقیب و گریز زن و مردی است که در جستجوی رفیق گمشدهی مرد به هر دری میزنند. از همان سکانس میز شام ابتدای داستان با آن میزانسنهای تلخ و تیره که شخصیت اصلی با بازی دونالد ساترلند میپذیرد برای مدتی یونیفورم پلیسی خود را کنار بگذارد و در قامت یک کارآگاه خصوصی به نیویرک سفر کند تا نزدیکترین دوستش را بیابد، متوجه میشویم که با یک نئونوآر معرکه طرف هستیم.
اما فیلم هر چه جلوتر میرود، بیشتر حال و هوایی ترسناک پیدا میکند. اما ترسناک نه به آن معنای متداولش که ژانر ترسناک تداعیگر آن است. خبری از کلیشههای فیلمهای ترسناک در این جا نیست. ترسناک بودن این فیلم از این منظر به چشم میآید که تمام داستان و حال و هوایش از پارانویایی سرچشمه میگیرد که دههی ۱۹۷۰ میلادی را در خود فرو برده بود.
این پارانویا در فیلم «کلوت» به این شکل ترسیم شده که انگار در هر گوشه خطری کمین کرده و همه کس در حال دروغ گفتن هستند. در شهر نیویورک به عنوان نمادی از آمریکا یک نفر هم راست نمیگوید و همه از طریق دروغ و ریا روزگار میگذرانند. ضمن این که گویی هیچ کس به هیچ کار شرافتمندانهای مشغول نیست و همه از طریق خلاف روزگار میگذرانند. این جهان پر از دروغ و تزویر و ریا آهسته آسته مردابی میسازد که شخصیتها را در خود غرق میکند. بد یمنی و سرنوشتی تیره و تار از همان ابتدا سایهاش را بر سر آنها انداخته و از همان سکانس افتتاحیه می توان فهمید که جستجوی مرد و زن، به نتیجه نخواهد رسید و فقط هر دو را گرفتار جنون خواهد کرد.
مرد در نیویورک با زنی روبه رو میشود که در ظاهر معشوق دوست گمشدهاش است. یواش یواش هر دو بی پناه و ترسیده به سمت هم کشیده میشوند و حتی میتوان گفت که جرقههای عشقی آتشین بین آنها زده میشود. اما مگر میشود عشقی را که از سر فرار از بی پناهی به وجود آمده باور کرد؟ از این جا است که فیلمساز به همان اندازه که به مرد فیلم اهمیت میدهد، زن را هم در جایگاهی برابر و حتی گاهی والاتر مینشاند. اصلا از جایی به بعد او کنترل جستجو را به دست میگیرد و راوی داستان میشود.
در چنین چارجوبی است که بازیهای دو بازیگر شخصیت اصلی مهم میشود. دونالد ساترلند بدون شک بهترین بازی کارنامهی خود را در کنار بازی در «مردم معمولی» از خود ارائه داده است. او همانی است که باید باشد؛ مردی سردرگم و ترسیده از جامعهای که در آن به هیچ کس نمیتوان اعتماد کرد. مردی که عاشق میشود اما عشقش را هم باور ندارد. از آن سو جین فوندا هم سنگ تمام گذاشته و بهترین بازی خود را در این جا ارائه داده است. او نماد تمام زنانی است که دست و پا میزنند تا راه خود را در جهانی مرد سالار پیدا کنند اما در زمانهی عاشقی دست و پای خود را گم کرده و با شک به استقبال همه چیز میروند.
اما آلن جی پاکولا همهی این تصمیمات تلخ را در بستری تاریک برگزار میکند. این چنین برای مرد و زن قصه هیچ راه فراری باقی نمیگذارد. آنها تصور میکنند که افسار زندگی خود را در دست دارند یا عاشق شدهاند. این خیال خام خیلی زود با سیلی واقعیت پس زده میشود تا با اثری تقدیرگرا طرف باشیم که خیلی راحت میتوان آن را یکی از تاریکترین تصاویر ثبت شده روی پردهی سینما دانست.
آلن چی پاکولا استاد تعریف کردن قصههای پارانویید دههی هفتاد بود. «منظر پارالاکس» (The Parallax view)، «کلوت» و «همه مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) سهگانهی پارنویید او در ترسیم وحشت لانه کرده در زندگی مردمان آمریکا هستند. هر سه اثر فیلمهای مهمی در فهم دورانی از زیست بشر و البته جهان سینما هستند و البته «کلوت» به شکل ترسناکتری آن دوران را به تصویر کشیده است. شاید این تصور به وجود آید که «همه مردان رییس جمهور» چنین است اما در نهایت در آن جا با دو خبرنگار سمج طرف هستیم که امید را زنده نگه میدارند. آلن جی پاکولا در «کلوت» در امید را روی مخاطبش میبندد تا پایانبندی آن یکی از تلخترین و در عین حال بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما باشد.
«کلوت» سندی از دورانی است که در آن زمان ترسیم جنون، نزدیکترین تصویر از واقعیت زندگی انسانی بود. پس باید آن را در صدر فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد.
«یک مرد ثروتمند و موفق مدتی است که گم شده است. اعضای خانواده و دوستانش نگران او هستند. یکی از دوستان صمیمی او که کلوت نام دارد و پلیس است، داوطلب میشود که مدتی به نیویورک و محل کار مرد سفر کند تا شاید سرنخی از مکان او بیابد. آخرین سرنخ مربوط به نامهی زن بدنامی به نام بری دانیلز است. کلوت به محض رسیدن به نیویورک زن را زیر نظر میگیرد اما گویی زن هم هیچ خبری از آن مرد ندارد و البته از سوی کسانی تهدید میشود. تا این که …»
بیشتر بخوانید: ردهبندی فیلمهای مارلون براندو به مناسبت تولد ۱۰۰ سالگی او
دونالد ساترلند بازیگری کانادایی بود که به رغم حضور در هالیوود، هیچگاه دو دستی آن جا را نچسبید تا به ورطهی تکرار نغلتد. به همین دلیل هم توانست در طیف متنوعی از نقشها بازی کند و هم از اثری متعلق به جریان اصلی چون «دوازده مرد خبیث» به کارگردانی رابرت آلدریچ بزرگ سر درآورد و هم فیلمهای مستقلی چون «مش» ساختهی باشکوه رابرت آلتمن را بازی کند. او حتی پا را فراتر گذاشت و با سفری به اروپا در فیلم معرکهای چون «کازانووای فلینی» هم برای فدریکو فلینی بزرگ بازی کرد تا یکی از بهترین نقشآفرینیهای عمرش را به اجرا درآورد.
از سوی دیگر به دلیل همان توانمندی بالا در اجرای نقشهای مختلف و استادی در بازیگری، توانست در طیف متنوعی از ژانرها بازیهایی به یاد ماندنی از خود به اجرا گذارد؛ از فیلمی ترسناک که در آن نقش یک پدر داغدار و رنج کشیده را بازی میکند و اجرایی کاملا تراژیک مبتنی بر برون ریزی احساسات دارد تا بازی در فیلمی کمدی چون «مش» ساخته رابرت آلتمن در نقش یک پزشک خل و دیوانه که از به هم ریختن پشت جبههی ارتش در حین یک جنگ ویرانگر لذت میبرد و خوش میگذراند و البته حسابی دیوانگی جنگ را دست میاندازد.
اما ما دونالد ساترلند را به دلیل مهم دیگری هم به خاطر میآوریم؛ او استاد مسلم بازی در قالب نقشهای کوتاه و تبدیل کردن آنها به سکانسهایی ماندگار بود. او چنان این نقشهای کوتاه را بازی میکرد که عملا تمام سکانس حضورش را از آن خود میکرد و به بهترین سکانس فیلم تبدیل میساخت. در چنین قابی برخی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند به چنین آثاری تعلق دارند. نکته این که ما امروزه با یادآوری آن فیلمها بیش از هر چیز همان سکانسهای کوتاه حضور وی را به یاد میآوریم که سنگینی حضور بازیگری جا سنگین را با خود داشت.
برای نمونه نگاه کنید که چگونه با حضوری کوتاه در فیلم «جی اف کی» الیور استون عملا مهمترین و جذابترین سکانس فیلم را میسازد یا در فیلم «کوهستان سرد» کلاس درس بازیگری کاملی برای دو بازیگر جوانتر فیلم یعنی نیکول کیدمن و جود لاو برپا میکند. حتی در فیلمی بازاری و نه چندان قابل دفاع چون «بازیهای گرسنگی» هم عملا مهمترین و به یادماندنیترین سکانسهای فیلم از آن او است و این برای فیلمی حادثهمحور که قهرمانی نوجوان دارد، چندان خبر خوبی نیست که ما فلیم را با سکانسهای دیالوگمحور به یاد آوریم.
اما در کنار همهی اینها دونالد ساترلند انگار زاده شده بود که به عنوان نمادی از جوانان زخمخوردهی دههی هفتاد میلادی تبدیل شود. بازی خیره کنندهی او در فیلم «کلوت» آلن جی پاکولا که در صدر فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند هم قرار دارد این وجاهت را به او بخشیده است. سینمای دههی هفتاد میلادی به گونهای بود که کاری جز نمایش جنون و تاریکی انجام نمیداد. البته این تصمیم فیلمسازان هم تصمیم درستی بود چرا که نمایش پلشتی و تاریکی و جنون تنها راه نمایش واقعیت در آن دوران بود. حال دونالد ساترلند در قالب نقش اصلی فیلمی از آن دوران ظاهر شده بود که میتوان آن را نه تنها تاریکترین تصویر از دههی هفتاد، بلکه تاریکترین تصویری دانست که فیلمی تاکنون بر پردهی سینما انداخته است. نکته این که نام فیلم هم نام شخصیتی است که او نقشش را بازی میکند.
۱۰. کوهستان سرد (Cold Mountain)
- کارگردان: آنتونی مینگلا
- دیگر بازیگران: جود لاو، نیکول کیدمن، رنه زلوگر و ایلین اتکینس
- محصول: ۲۰۰۳، آمریکا، رومانی، ایتالیا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۰٪
آنتونی مینگلا استاد تعریف کردن عشقهای پر سوز و گداز در یک پسزمینه تراژیک بود. او به خوبی میتوانست عشق مردی به یک زن را در جریان یک جنگ خانمانسوز به تصویر بکشد و نشان دهد که چگونه زندگی آدمهای عادی در پرتو چنین اتفاقات تراژیکی از هم فرو میپاشد و شخصیتها به جای به دست آوردن خوشبختی در یک حسرت دائمی زندگی میکنند. این نکته در فیلم «بیمار انگلیسی» (The English Patient) به شکل برجستهتری به نمایش درآمده اما «کوهستان سرد» هم اثری خوشساخت با چنین داستانی است.
اگر داستان بیمار انگلیسی در قرن بیستم و با پسزمینه جنگ دوم جهانی میگذرد، قصهی «کوهستان سرد» در دوران جنگهای داخلی آمریکا جریان دارد. مردی از ارتش جنوب که به زنی دلباخته، مجبور به ترک خانه و رفتن به جبهه میشود. از این پس تلاش آنتونی مینگلا معطوف به نمایش زشتیهای جنگی ویرانگر هم در پشت میدان نبرد و هم در میدان نبرد میشود. مینگلا خوب میداند برای نمایش این زشتی اول باید زندگی معمولی قبل از جنگ را قابل باور از کار درآورد و مقدمهچینی لازم را انجام داد. یکی از دلایل این قابل باور از کار درآمدن هم بازی خوب دونالد ساترلند در طول این بخش از فیلم است.
از سوی دیگر آنتونی مینگلا پلشتیهای خط مقدم را بر محور دوری عاشق از معشوق میسازد و جنگ و خونریزی و را به در فراق پیوند میزند. برای عاشق داستان تلخیهای جبههی نبرد هیچ کم از تلخی دوری از معشوق ندارد. این روند پر فراز و فرود ادامه میباید تا فیلم از جایی به بعد به سمت یک تقدیرگرایی شوم حرکت کند. اگر در «بیمار انگلیسی» فیلمساز از همان ابتدا با نمایش سر و وضع قهرمان خود، آخر و عاقبت عشق از دست رفتهاش را نمایش میدهد و این تقدیرگرایی را با صدای بلند اعلام میکند، در «کوهستان سرد» مخاطب را در خیال خام یک پایان خوش نگه میدارد تا روایت حماسیاش را با روایتی از احساسات به بار ننشسته و بغضهای فرو خورده پیوند بزند.
نکتهی دیگر این که «کوهستان سرد» این توانایی را دارد که هر مخاطبی با هر سلیقهای را راضی کند؛ در آن هم میتوان شاهد عشقی سوزناک بود که دو طرفش سعی میکنند در یک زمانه تلخ زنده نگهش دارند، هم فیلمی جنگی است که حال و هوایی وسترن دارد، هم اثری تاریخی است که بخشی از داستانش در میدان نبرد میگذرد و هم توانایی گرفتن چند قطرهای اشک از مخاطب دل نازک را دارد.
در نهایت آن چه که فیلم را به اثر موفقی تبدیل میکند، توانایی آنتونی مینگلا در خلق شخصیتهای همدلی برانگیز است. شاید مخاطب در مرتبهی اول تماشای فیلمهای او احساس کند که با آثاری سانتی مانتال روبهرو است اما کمی احساساتگرایی برای هیچ فیلمی ایراد به حساب نمیآید و اتفاقا میتواند به نقطه قوت آنها تبدیل شود؛ به ویژه اگر جهان فیلم خودبسنده و قابل باور از کار درآمده باشد که این احساسات گرایی در قالبش بگنجد و فیلمساز موفق به خلق شخصیتهایی شود که مخاطب دل نگران سرنوشت آنها شود. خوشبختانه «کوهستان سرد» چنین فیلمی است.
در چنین قابی است که «کوهستان سرد» به یکی از بهترین فیلمهای عاشقانه و حماسی قرن بیست و یکم تبدیل میشود که لیاقت قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند را دارد؛ حتی اگر حضور او در فیلم به اندازهی بازیگران اصلی اثر یعنی نیکول کیدمن و جود لاو نباشد.
«در سال ۱۸۶۱ در جریان جنگ داخلی آمریکا، جوانی به نام اینمن در کارولینای شمالی برای اعزام به جبههی جنگ و قرار گرفتن در ارتش جنوب و جنگ با ارتش شمال ثبت نام میکند. او به تازگی با دختری به نام آدا آشنا شده که از کارولینای جنوبی به شهر آنها آمده تا از پدر پیر و بیمار خود مراقبت کند. اینمن به آدا دلباخته و همین او را برای حضور در جنگ مردد کرده است. اینمن بالاخره به میدان نبرد میرود و سه سال از آدا دور میماند اما او روزی تصمیم میگیرد که از خدمت بگریزد و به عشقش برسد؛ کاری که عواقب وخیمی برایش در پی دارد …»
۹. جی اف کی (JFK)
- کارگردان: الیور استون
- دیگر بازیگران: کوین کاستنر، کوین بیکن، تامی لی جونز و گری اولدمن
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
«جی اف کی» یکی از بهترین تریلرهای سیاسی تاریخ سینما است. تریلر یا فیلم هیجانانگیز به آن دسته از آثاری گفته میشود که مهمترین کارشان ایجاد هیجان است. حال تصویر کنید که قصهای سیاسی که در هزارتویی از دوز و کلک و فریبکاری جریان دارد، تولید هیجان کند و داستان هم مربوط به ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا در دههی ۱۹۶۰ میلادی باشد که در شهر دالاس تگزاس به ضرب گلوله کشته شد. البته حضور کسی چون الیور استون با آن عقاید سیاسی چپ هم میتواند تماشای فیلم را به تجربهای هیجانانگیزتر تبدیل کند. بالاخره با کارگردانی طرف هستیم که در این ماجرا بیش از همه با تئوریهای توطئه هم سو است.
اما این هم سویی به آن معنا نیست که فیلم تبدیل به اثری شعاری و گل درشت شده که مخاطب را پس میزند. حتی اگر به لحاظ سیاسی صد در صد در موضع مخالفی نسبت به الیور استون باشید، نمیتوانید کتمان کنید که با اثر خوش ساختی طرف هستید که تا پایانش دستهی صندلی را محکم خواهید چسبید. اصلا میتوان همهی این موارد را فراموش و تصور کرد که با داستانی خیالی طرف هستیم. آن موقع میتوان بدون داشتن یک پسزمینهی سیاسی که خواه ناخواه روی قضاوت مخاطب تاثیر میگذارد به داوری خود فیلم از منظر سینمایی نشست و دید که با فیلمی درجه یک طرف هستیم که حتما باید در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار گیرد.
در کنار بازی خیرهکنندهی دونالد ساترلند، بازی کوین کاستنر در نقش نمایدهی دادستانی ایالات متحده آمریکا که قرار است پرده از راز ترور جان اف کندی بردارد هم هوش ربا است. پر بیراه نیست اگر بازی او در این فیلم را یکی از بهترین بازیها کارنامه یا حتی بهترین بازی کارنامهی او بدانیم. شاید این حرف به مذاق بسیاری از دوستداران سینما وسترن خوش نیاید و ترجیح دهند کوین کاستنر را بیشتر به عنوان یکی از شمایلهای سینمای وسترن به یاد بیاورند اما باور بفرمایید که قرار دادن «جی اف کی» در کنار «تسخیرناپذیران» (The Untouchables) اثر برایان دیپالما نشان میدهد که او زاده شده بود تا در قالب مردان جستجوگری ظاهر شود که پرده از رازی هولناک برمیدارند.
در نهایت این که الیور استون فقط یکی از بهترین تریلرهای سیاسی را نساخته است. او در برابر دیدگان تماشاگرش مجموعهای شخصیت پردازیهای جذاب قرار داده که هر کدام از آنها بسیار خیره کننده از کار درآمده است. مثلا گری اولدمن هم در این جا در قالب مردی به نام لی هاروی ازوالد ظاهر شده که در واقعیت به عنوان قاتل رییس جمهور دستگیر شد. حضور او هم در فیلم بسیار کوتاه است اما باز هم این دلیل نمیشود که سریع از یادش ببریم. در واقع الیور استون در حین ساختن «جی اف کی» به خوبی به این موضوع آگاه بوده که باید حتما نقشهای کوتاه و تاثیرگذار را به بازیگران درجه یک بسپارد تا وزن لحظات حضور آنها در فیلم اهمیت پیدا کند.
اما حضور گری اولدمن نابغه هم سبب نشده که ما بهترین سکانس فیلم را سکانس حضور دونالد ساترلند مرموز در برابر دوربین ندانیم. او چنان قانعکننده در این زمان کوتاه در برابر دوربین حاضر میشود که محال است کسی برای لحظهای به صحت حرفهایش شک کند. خلاصه که انگار الیور استون میداند برای باورپذیر کردن تئوری خود در باب مرگ جان اف کندی، باید گویندهی داستان پشت پرده، از همه قانعکنندهتر ظاهر شود. کاری که بازیگرش از پس آن برآمده تا «جی اف کی» سر از فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند درآورد.
در ضمن نباید فراموش کرد که رد پای فیلم «ای مثل ایکاروس» (I As In Icarus) به کارگردانی آنری ورنوی و بازی ایو مونتان به سال ۱۹۷۹ را میتوان در جای جای فیلم دید. البته همان فیلم هم تحت تاثیر ترور جان اف کندی در واقعیت ساخته شده بود.
«پس از ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا کسی از سوی دیوان دادگستری آمریکا مامور میشود تا به پرونده رسیدگی کند. این مرد جیم گریسون نام دارد و به هر کجا که پا میگذارد با مانعتراشی مقامات مسئول روبه رو میشود. همین موضوع باعث میشود که شکش نسبت به دست داشتن برخی ارگانها و مقامات در مرگ رییس جمهور افزایش یابد. در این میان خبر میرسد که پلیس و اف بی آی شخصی به نام لی هاروی ازوالد را به جرم قتل دستگیر کرده و پرونده را بسته است؛ موضوعی که جیم گریسون باورش نمیکند …»
بیشتر بخوانید: بهترین فیلمهای کوین کاستنر؛ مرد بازگشتهای شکوهمند
۸. هجوم ربایندگان جسم (Invasion Of The Body Snatchers)
- کارگردان: فیلیپ کافمن
- دیگر بازیگران: لنارد نیموی، جف گلدبلوم و بروک آدامز
- محصول: ۱۹۷۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
ما فیلیپ کافمن کارگردان فیلم مورد بحث را به عنوان یکی از کارگردانان دارای تخصص در اقتباسها میشناسیم. او از رمان «بار هستی» میلان کوندرا فیلم خوبی چون «سبکی تحملناپذیر هستی» (The Unbearable Lightness Of Being) ساخته که اثر قابل توجهی است و تعداد زیادی اقتباس از آثار ادبی دیگر هم در کارنامه دارد. از سویی فیلیپ کافمن توانایی بالایی در کارگردانی و در آوردن حس و فضای جاری در ژانرهای مختلف دارد. حال در این جا که قرار است قصهای ترسناک را با بهره بردن از المانهای سینمای علمی- تخیلی تعریف کند، کاری کرده که نمیتوان از شیوهی کارش چشم پوشید.
هر عمل بازیگر، هر قدم زدن، هر حرکت دوربینی زیر نظر فیلمساز به عرصهای تبدیل شده که از طریق آن بتواند به فضای مورد نظرش دست یابد. بالاخره با فیلم ترسناکی طرف هستیم که در یک سویش موجوداتی عجیب و غریب حضور دارند که از سیارهی دیگری به زمین آمدهاند و قصد دارند از آدمی، موجوداتی بیروح بسازند. این پس زمینهی علمی- تخیلی باعث میشود که فیلم «هجوم ربایندگان جسد» به سمت سینمای ترستاک فراطبیعی حرکت کند.
از خصوصیات این سینما این است که عامل ایجاد وحشت چیزی فراتر از درک ما از جهان مادی است. البته این زیرژانر سینمای ترسناک آن چنان وسیع است که میتوان فیلمهای مختلفی حتی آثار موسوم به خانههای جن زده را هم ذیلش قرار داد اما در این جا عامل ایجاد وحشت، در سیارهی دیگری لانه دارد و در واقع یک بیگانه فضایی است. فیلمهای بسیاری با قصهی حملهی موجودات فرازمینی به کرهی زمین ساخته میشوند. برخی مانند «جنگ دنیاها» (War If the worlds) اثر استیون اسپیلبرگ بیشتر به ژانر مادر علمی- تخیلی وابستهاند و برخی مانند مجموعه فیلمهای «انتقامجویان» (The Avengers) به سینمای فانتزی تا ترسناک.
شباهت این دسته فیلمها در این است که حملهی موجودات فرازمینی را بیش از هر چیزی به کلیت جهان هستی بسط میدهند و چندان قضیه را در ابعادی کوچک که فقط روی چند شخصیت تاثیر میگذارد، نمایش نمیدهند. در واقع حملهی آن موجودات متوجه چند شخصیت خاص نیست و فیلمساز هم تلاش نمیکند که در کلوزآپ داستلنش را تعریف کند. او دوربینش را در لانگ شات قرار میدهد و این چنین از تعریف کردن یک قصهی شخصی فاصله میگیرد. اما آثار ترسناک دقیقا مسیری عکس راه گفته شده را طی میکنند. در این فیلمها داستان در یک نمای درشت میگذرد و همه چیز به تهدید علیه چند شخصیت خلاصه میشود. پس داستان در کلوزآپ جریان دارد تا مخاطب با تمام وجودش تهدید علیه شخصیتها را احساس کند و بتواند خودش را جای آنها بگذارد.
به عنوان نمونه در فیلمی چون «بیگانه» (Alien) به کارگردانی ریدلی اسکات با چنین قصهای طرف هستیم و خطر حملهی یک موجود فضایی فقط متوجه چند شخصیت است. حتی در فیلمی چون «جنگ دنیاها» که بیشتر علمی- تخیلی است هم وقتی دوربین فیلم ساز در آن سکانس خانهی مخروبه خطر را فقط متوجه جان نقشی میکند که تا کروز بازیاش میکند، فیلم به سمت تبدیل شدن به اثری ترسناک حرکت میکند. پس المانهای ژانرهای علمی- تخیلی و فانتزی بسته به نوع استفاده توسط فیلمساز میتوانند ذیل ژانر ترسناک قرار گیرند. اتفاقی که عملا برای یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند هم افتاده است و فیلیپ کافمن به خوبی توانسته از پس ساختن آن برآید.
نکتهی دیگری که کار فیلیپ کافمن را به مهم میکند، نحوهی استفادهی او از دوربین روی دست است. در دههی هفتاد میلادی استفاده از دوربین روی دست چندان رایج نبود. اما کافمن درک کرده که برای این که بتواند داستان را از زاویهی دید شخصیتهایی ترسیده تعریف کند، باید بتواند هر لحظه از ترس آنها را قابل باور از کار درآورد. دوربین روی دست او به ویژه در مواقعی که انگار از زاویهی نگاه یک تهدید بیرونی است، حسابی در خلق چنین موقعیتهایی توانا است. این چنین باید فیلم «هجوم ربایندگان جسد» را یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند دانست و البته بازی او را هم تحسین کرد.
«موجوداتی بیگانه ناگهان از سیارهای دیگر به شهرکی هجوم میآورند. در نگاه اول ظاهر آنها زیبا است و به گل میمانند اما هر کس با نزدیک شدن به آنها تسخیر میشود و چون یک ربات عمل میکند. رفته رفته مشخص میشود که هدف آنها نابودی شهر و تسخیر همهی انسانها است تا بتوانند جامعهای عاری از روح و ناشاد بسازند. در این میان دو دانشمند درگیر قضیه میشوند و تلاش میکنند که راهی برای مبارزه پیدا کنند …»
۷. مردم معمولی (Ordinary People)
- کارگردان: رابرت ردفورد
- دیگر بازیگران: مری تیلور مور، جاد هرش و تیموتی هاتن
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
برای لحظهای تصور کنید که در نقش پدر خانوادهای از هم پاشیده هستید که مرگ یکی از فرزندانش اوج تراژدی را رقم زده و باعث شده که هر اتفاق کوچکی در طول درام برای این خانواده به یک طوفان عظیم تبدیل شود. در چنین قابی است که یکی از سختترین نقشها، همین حضور در قالب پدری است که میخواهد هم تکیهگاه دیگر اعضای خانواده باشد و نشان دهد که جا نزده و هم در خلوتش سوگواری کند. طبعا طیف متنوعی از حالات باید در شیوهی بازی بازیگر هویدا شود تا مخاطب با این نقش همراه شود. از سوی دیگر بازیگران بزرگ قدر چنین شاه نقشهایی را میدانند و میفهمند که میتوان با چنین نقشهایی به جوایز بسیاری رسید.
نکته این که «مردم معمولی» در پایان سال اکرانش توانست جوایز اسکاری مهمی را به خانه ببرد. از اسکار بهترین فیلم گرفته تا اسکار بهترین کارگردانی برای رابرت ردفورد، بهترین فیلمنامه اقتباسی و اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای تیموتی هاتن. حتی مری تایلر مور هم برای بازی در این فیلم توانست نامزد اسکار بهرتین بازیگر نقش مکمل زن شود اما دونالد ساترلند حتی نامزد دریافت جایزهی بهترین بازیگر نقش اول مرد هم نشد. گرچه اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد آن سال به رابرت دنیرو به خاطر هنرنمایی خیرهکنندهاش در فیلم «گاو خشمگین» (Raging Bull) مارتین اسکورسیزی رسید و حق مطلب در نهایت ادا شد اما دونالد ساترلند میتوانست بالاتر از رابرت دووال یا پیتو اوتول و حتی جک لمون حداقل نامزد دریافت اسکار شود.
نکتهی دیگری که این فیلم را به لحاظ قدرت بازیگری افراد مقابل دوربین با اهمیت جلوه میدهد، حضور شخص پشت دوربین در مقام کارگردان است. در سال ۱۹۸۰ میلادی رابرت ردفورد بازیگر شناخته شدهای در عالم سینما بود و حتی به جایگاه ستارهای رسید. بازی در فیلمهایی چون «نیش» (sting)، «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (Butch Cassidy And The Sundance Kid) هر دو به کارگردانی جرج روی هیل یا فیلم «همه مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) نشان دهنده این ادعا است. او همواره حضوری مقتدرانه در برابر دوربین داشته و همین فهم هنر بازیگری هم باعث شده که اولین تجربهی او در مقام کارگردان به عنوان یک اثر مهم در عرصهی بازیگری دههی ۱۹۸۰ شناخته شود و خود را به فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند تحمیل کند.
«مردم معمولی» روایت فروپاشی روانی مردم عادی در دنیای مدرن است. این که چگونه به وقوع پیوستن یک فاجعه گام به گام اعضای یک خانواده را از هم دور میکند و هر کس را تا ته دروازههای جهنم پیش میبرد، به خوبی در فیلم به تصویر کشیده شده است. از سوی دیگر سازندگان فیلم به خوبی میدانند که با فرو افتادن اولین پرده و حجاب بین اهالی یک خانواده، دیگر چیزی جلودار به وقوع پیوستن تراژدیهای بعدی و جدلها و دعواهای پیاپی نیست.
این داستان به راستی داستان زندگی مردمانی معمولی است؛ مردمانی معمولی با مشکلاتی معمولی که ممکن است برای هر شخصی پیش بیاید و حال فیلمسازی پیدا شده تا از داستان آنها بگوید. نکته این که رابرت ردفورد به جای تبدیل کردن غم و غصههای شخصیتهایش به دردهایی باستانی و نمایش احساسات گرایی بیش از حد که آنها را از همین معمولی بودن دور میکند، به همان جوهرهی عنوان فیلم و امکان به وقوع پیوستن این غمها در هر خانوادهای چسبیده است. این گونه اتفاقا موفق شده که اثر ترسناکتری بسازد؛ چرا که هر کدام از ما در هر لحظه میتوانیم با شخصیتها همذاتپنداری کنیم و خود را جای هر یک بگذاریم.
«خانوادهی جارت یک خانوادهی ثروتمند در شیکاگو است. آنها زندگی خوبی دارند و به نظر خوشبخت میرسند. اما روزی بر اثر یک تصادف فرزند نوجوان خود را از دست میدهند. پس از آن تصادف فرزند دیگر خانواده که خود را در مرگ برادرش مقصر میداند، دست به خودکشی میزند اما نجات مییابد و در یک بیمارستان روانی بستری میشود. حال چهار ماه از زمان بستری شدن او گذشته و مرخص شده تا به خانه بازگردد. این در حالی است که مادر و پدرش هم زیر بار غم از دست دادن فرزند حال و روز خوبی ندارند …»
بیشتر بخوانید: ۵ فیلم شاهکار که رابرت ردفورد آنها را تحسین میکند
۶. ۱۹۰۰
- کارگردان: برناردو برتولوچی
- دیگر بازیگران: رابرت دنیرو، ژرارد دوپاردیو، برت لنکستر، استفانو ساندرلی، آلیدا ولی و لورا بتی
- محصول: ۱۹۷۶، ایتالیا، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۰٪
برای برناردو برتولوچی برخورد و جدلهای تفکرات مختلف سیاسی و اجتماعی در ایتالیای معاصر اهمیت بیشتری از عشق دو انسان به هم داشته و البته این فیلمساز بزرگ ایتالیایی نیک میدانسته که برای قابل نمایش و ملموس کردن این تضادها و برخوردها، اول باید دغدغهای انسانی داشت و شخصیتها را در مرکز قاب قرار داد، نه افکار و عقاید سیاسی را.
چندین و چند اتفاق مهم در اروپای معاصر در دل قصهی فیلم «۱۹۰۰» گنجانده شده تا از طریق نمایش آنها، به تاثیر گذر تاریخ بر خانوادهای به عنوان نمادی از ایتالیا و اروپای زمان حال برسد. اول این که فیلم از سال ۱۹۰۰ و شروع قرن تازه آغاز میشود. قرن بیستم قرنی بود که آدمی با رویای بهروزی آغازش کرد اما آهسته آهسته آن روی دیگر برخوردهای ایدئولوژیکش هویدا شد و این رویا رنگ کابوس به خود گرفت.
با سر رسیدن جنگ اول جهانی خانوادهی مرکزی داستان که خانوادهای ثروتمند و صاحب ملک و زمین فراوان است، اولین تکانههای خود را احساس میکند. دیگر انگار چیزی سر جایش نیست و همه چیز از جایی به بعد تغییر کرده است. بچههای کارگران و ارباب خانه که تا پیش از آن به خوبی در کنار هم زندگی میکردند و دوست بودند، حال به چشم دشمن به یکدیگر مینگرند. اردوکشیها شروع شد؛ دستهای به جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی پیوست و دستهای دیگر به جنبشهای فاشیستی. خب برنده هم که مشخص بود. با سر کارآمدن موسیلینی وضعیت تغییر کرد و این جنگ علنی به آتشی زیر خاکستر تبدیل شد.
از همین جا است که پای دونالد ساترلند به فیلم باز میشود. او نقش یکی از ماموران حزبی فاشیسم را بازی میکند که از سوی ارباب مزرعه مسئولیت رسیدگی به امور جاری در آن منطقه را بر عهده دارد. نقش او گرچه کمی عاشق پیشه است اما بیش از همه به جانوری درنده میماند که در افکار سخت و خشن خود غوطهور شده و اگر کسی جلویش را نگیرد، هیچ رحمی ندارد و میتواند کسانی را که دشمن خود و افکارش میپندارد، از دم تیغ بگذراند. قدرت هم که پشت او است و این کار را با خشونتی بی پروا انجام میدهد.
دونالد ساترلند به خوبی توانسته این جنبههای ترسناک شخصیت را از کار دربیاورد. اما وقتی داستان جلو میرود و جنگ دوم جهانی از راه میرسد و فاشیستها قدرت را از دست میدهند، این شخصیت هم حال و هوای متفاوتی پیدا میکند و حتی قبل از به دار آویخته شدن، توبه میکند و به موجودی رقتانگیز تبدیل میشود. قطعا سختترین بخش بازی دونالد ساترلند در این فیلم درست همین جا است؛ زمانی که باید احساس عذاب وجدان یک قاتل سنگدل را به ما منتقل کند. البته نه برای این که با او همراه شویم، بلکه به این دلیل که بیشتر از وی فاصله بگیریم. این مرز باریک بین رقتانگیز بودن شخصیت و برانگیختن ترحم به لطف بازی خوب بازیگرش به خوبی از کار درآمده است تا فیلم «۱۹۰۰» لیاقت قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند را داشته باشد.
داستان تا پس از جنگ دوم جهانی و پیر شدن فرزندان ارباب مزرعه و کارگرانش ادامه مییابد. نسلی عوض شده. دو جنگ جهانی طی شده. خسارات بسیاری به بار آمده، در حالی که هنوز آنها درگیر همان عقاید کهنهی خود هستند و نسل دیگری در کنار آنها در حال رشد و شکوفایی است. برناردو برتولوچی اما دیگر امیدی به نسل متولد شده در سال ۱۹۰۰ ندارد. آن نسل که قرار بود قرن بیستم را به قرنی باشکوه تبدیل کند، در زمان پیری بیشتر به دلقک میماند تا آدمهایی بلند مرتبه و مفتخر که عمری را صرف بهروزی زندگی خود و دیگران کردهاند. اما امید فیلمساز هنوز زنده است و در پسزمینه به رویاهای نسل تازه باور دارد.
فیلم «۱۹۰۰» فیلمی طولانی است. نزدیک به ۳۱۷ دقیقه، یعنی بیش از ۵ ساعت زمان دارد. باید هم چنین باشد؛ چرا که داستانش بیش از نیم قرن را شامل میشود و روی جزییات تمرکز دارد. شخصیتهای بسیاری هم در داستان حضور دارند و باید وقت کافی به هر کدام اختصاص داد. هر کدام از آنها هم قصهی مجزای خود را دارند که به قوام پیدا کردن پیرنگ اصلی کمک بسیار میکند. در چنین قابی برناردو برتولوچی تعداد زیادی بازیگر بزرگ و بینالمللی استخدام کرده تا فیلمش پر از بازیگر باشد و هر قصهی در ظاهر مجزا اما در هم تنیدهاش توجه مخاطب را به خود جلب کند.
برت لنکستر، رابرت دنیرو و ژرارد دوپاردیو نقشهای اصلی فیلم را بازی میکنند و مانند بسیاری از آثار فهرست، دونالد ساترلند نقشی فرعی دارد. اما همین نقش توسط او به گونهای اجرا شده که قطعا از یاد نمیرود تا «۱۹۰۰» یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند باشد.
«در سال ۱۹۴۵، بعد از حمله متفقین، ایتالیا از شر فاشیسم راحت میشود. در این میان پارتیزانها و کارگران در جستجوی ارباب یک منطقه در ایالت امیلیا رومانیا هستند. آنها ارباب یعنی آلفردو را مییابند و سپس در به در به دنبال مردی به نام آتیلا و زنی به نام رجینا میگردند. داستان به عقب بازمیگردد. به سال ۱۹۰۱ یعنی زمانی که همان ارباب منطقه صاحب پسری میشود. او کارگری دارد و کارگرش هم در همان حوالی زمانی پسر دار میشود. حال روایت بزرگ شدن این دو نفر در کنار هم از پس مهمترین اتفاقات قرن بیستم نمایش داده میشود …»
۵. کازانووای فلینی (Fellini’s Casanova)
- کارگردان: فدریکو فلینی
- دیگر بازیگران: تینا امون، الیمپیا کارلیزی و کارمن اسکارپیتا
- محصول: ۱۹۷۶، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۸٪
فیلم «کازانووای فلینی» اثر مهمی در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند است. او مدتها در فیلمهای مختلف، از کارگردانان مختلف بازی کرد. زمانی در آثار جریان مستقلتر سینما حاضر بود و زمانی هنر خود را در اختیار فیلمی از بزرگان هالیوود قرار میداد. اما او زمانی تصمیم گرفت که کارهای مختلفی را تجربه کند. این تجربهی تازه هم بازی در ژانرهای مختلف ترسناک و کمدی یا جنگی نبود. بلکه او به آن سوی اقیانوس اطلس رفت تا در کنار فیلمساز بزرگی جون فدریکو فلینی قرار بگیرد و برای خود اثری در کارنامهاش دست و پا کند که زمین تا آسمان با آثار آمریکایی و هالیوودی تفاوت داشت. همین روحیه بود که چند سال بعد او را دوباره به ایتالیا کشاند تا در فیلمی به کارگردانی برناردو برتولوچی یعنی «۱۹۰۰» هم بازی کند.
اصلا همین روحیهی او است که ما را وامیدارد تا لیستی این چنین دست و پا کنیم و از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند بگوییم. بالاخره بازیگر باید کارنامهای قابل دفاع داشته باشد تا از او به درستی تجلیل شود و بتوان ۱۰ فیلم خوب از خیل آثار کارنامهاش بیرون کشید. از سوی دیگر بازی او در این فیلم با تمام نقشآفرینیهایش در این فهرست تفاوت دارد. بالاخره در این جا با درامی لباسی طرف هستیم و گریم سنگینی روی صورت دونالد ساترلند قرار دارد. شیوهی اجرای کار هم زمین تا آسمان با فیلمهای دیگر متفاوت است؛ چرا که شرایط و قصه هم فرق دارند.
از سوی دیگر فدریکو فلینی علاقهای به ساختن دنیایی مبتنی بر واقعیت آن زمان ندارد. او کارگردانی است که رویاها و کابوسهایش همان اندازه اهمیت دارند و در آثارش جاری میشوند که اتفاقات دور و برش. در برخی مواقع حتی وزن این رویاها از واقعیت هم بیشتر است. در این جا هم او تلاش کرده خوانش خود از ایتالیا و اروپای قرن هجدهم و زندگی آن زمان را ارائه دهد که خوانشی هنرمندانه است و بیشتر دربارهی خود او است تا هر دورهی دیگری از تاریخ.
«کازانووای فلینی» روایتی پر فراز و فرود و رنگارنگ از دنیای مردی است با روابط بسیار. او روزی توسط دادگاه به محاکمه کشیده میشود. دادگاه دستور میدهد که کازانووا باید زنی اختیار کند. این اتفاق سرآغاز زندگی پر ماجرایی است که هم دوئلی برای به دست آوردن معشوق در آن یافت میشود و هم بی قراریهای مردی برای فرار از روزمرهگیهای یک زندگی معمولی. اما در پس همهی اینها آن چه که بیش از همه خود را به رخ میکشد رد پای فیلمسازی است که جهانی خود بسنده ساخته تا مانند دیگر آثار معرکهاش بین هنر و واقعیت پلی بزند و سعی کند از راه هنر، دنیا را به جای قابل تحملتری تبدیل کند. این چنین است که باید فیلم «کازانووای فلینی» را در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد.
از سوی دیگر باید توجه داشت که این فیلم بهترین اثر کارنامهی فلینی نیست. حتی میتوان ادعا کرد که اثر مهجوری هم در سیاههی کارهای وی محسوب میشود. دلیل این موضوع هم واضح است؛ «کازانووای فلینی» مانند شاهکارهای این کارگردان بزرگ یک اثر یک دست و منسجم از کار درنیامده است. اما این به آن معنا نیست که با اثر مهمی طرف نیستیم. اتفاقا برای شناخت سینمای فدریکو فلینی باید آن را دید و حال شاید مرگ دونالد ساترلند بتواند کمکی به دیده شدن آن کند.
«کازانووا به خاطر روابط بی بند و بارش در شهر ونیز دستگیر میشود. دادگاه قصد دارد مجازات سنگینی برای او در نظر بگیرد اما چنین نمیشود و کازانووا در یک موقعیت مناسب از طریق پشت بام زندان فرار میکند و خود را به پاریس میرساند. در آن جا در کناز زنی پا به سن گذاشته زندگی میکند. دوسال می گذرد و دوباره کازانووا با خطر دادگاهی شدن در شهر فورلی ایالت امیلیا رومانیا قرار دارد اما این بار وضعیت کمی فرق میکند. تا این که …»
۴. حالا نگاه نکن (Don’t Look Now)
- کارگردان: نیکولاس روگ
- دیگر بازیگران: جولی کریستی، آدلینا پوئریو و هیلاری منسون
- محصول: ۱۹۷۳، انگلستان و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
میتوان فیلم «حالا نگاه نکن» را در ذیل زیرژانر ترسناک روانشناختی دستهبندی کرد، گرچه پایانبندیاش این موضوع را به چالش میکشد. مردی در دل قصه حضور دارد که میخواهد پس از مرگ فرزندش همه چیز را از طریق کار کردن و کار کردن فراموش کند. همسرش هم در این سوگواری دائمی در کنار او است اما آن چه وضع این دو را متفاوت از هم میکند، احساس عذاب وجدانی است که مرد ناشی از مرگ فرزندش دارد؛ چرا که در زمان مرگ فرزند، او مسئول نگهداری از کودکش بوده است. به همین دلیل احساس میکند که در صورت توجه بیشتر امروز فرزندش در کنارش بود. پس مرد مسیری را طی میکند که انتهایش جنون محض است.
در فیلمهای ترسناک روانشناختی دلیل ایجاد ترس، ذهنیات آشفتهی شخصیتها است. فیلمساز باید بتواند برای نمایش این روانهای پریشان، ترجمان تصویری مناسبی پیدا کند و طوری این روان به هم ریخته را به تصویر بکشد که ترسناک هم باشد. در این جا نماد تمام دردهای مرد، دخترکی است که یک بارانی قرمز بر تن دارد و از لحاظ جثه و لباس با فرزندش در زمان مرگ هیچ تفاوتی ندارد. مدام این هیبت در برابر این مرد پاک باخته ظاهر میشود تا او احساس کند که یا فرزندش زنده است و از دست او فرار میکند یا پیامی برایش به همراه دارد که میتواند کمی دردش را تسکین دهد. این جستجوی پیاپی مرد برای یافتن دخترکی با لباس قرمز قطعا برای کسی قابل باور نیست؛ به ویژه که هیچ کس جز خودش این شمایل را نمیبیند.
این مسیر به سمت جنون قطعا انتهایی جز تراژدی ندارد. از آن جایی که با فلیم ترسناکی هم طرف هستیم، این تراژدی نهایی قطعا به شکلی ترسناک ترسیم خواهد شد. اما آن چه که ما را تا انتهای اثر روی صندلی امن سینما میخکوب میکند، قبل از هر چیزی فضاسازی بینظیر نیکلاس روگ در مقام کارگردان است. او داستان دیوانگی و جنون مرد را به شهر ونیز ایتالیا برده و تصویری متفاوت و ترسناک از آن مکان ساخته است. این شهر آن شهر توریستی دل ربای آثار دیگر نیست. بلکه شهری مرطوب و تاریک با کوچههای تنگ و تاریک است که گویی به هزارتویی بی انتها میماند.
در واقع نیکلاس روگ تلاش کرده از این کوچه پس کوچههای باریک و بی انتها که در آنها شخصیت اصلی فیلمش به دنبال شمایلی با لباس قرمز میدود، به ذهن و روان آشفتهی مرد نقب بزند و این دو را قرینهی هم قرار دهد. گویی این کوچه پس کوچههایی که هزارتوهایی غیرقابل فرار میسازند، همان دالانهای تاریک ذهن مردی هستند که هر چه تلاش میکند که از شرشان راحت شود، بیشتر او را در خود حل میکنند.
در کنار همهی اینها بازی دونالد سارلند برگ برندهی دیگر فیلم است. جولی کریستی در نقش همسر او عالی است. اما شخصیت او بیشتر منفعل است و کاری هم از پیش نمیبرد. او صرفا سوگوار است و تلاش میکند با مرگ فرزندش کنار بیاید و همسر خوبی برای شوهرش باشد. اما وضعیت مرد این گونه نیست. انگار پدر خانوادهی «مردم معمولی» باز هم با بازی دونالد ساترلند عنان از کف بدهد و دیگر نخواهد که مرکز ثقل خانه و خانواده باشد. نیکلاس روگ دست این مرد را میگیرد تا دم دروازههای جهنم میبرد و سپس رهایش میکند تا «حالا نگاه نکن» به یکی از بهترین فیلمهای دونالد ساترلند تبدیل شود.
«جان بکستر یک معمار نابغه با تخصص در ترمیم بناهای باستانی است. او مدتی پس از مرگ دختر کم سن و سالش که در دریاچهای در نزدیکی خانه در انگلستان غرق میشود، به همراه همسر خود شغلی را در ونیز ایتالیا قبول میکند تا هم خود را سرگرم کار کند و هم از خانه دور باشد تا بتواند در کنار همسرش سوگواری کند و آن سانحه را پشت سر بگذارد. اما مشکل این جا است که جان خودش را در مرگ فرزندش مقصر میداند و عذاب وجدان امانش را بریده است. روزی او کودکی را میبیند که پشتش به او است. کودک دقیقا همان لباسهای فرزند خودش در زمان غرق شدن را بر تن دارد. جان تصور میکند که این دختر از دست رفتهاش است. او را دنبال میکند اما …»
۳. مش (M*A*S*H)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- دیگر بازیگران: الیوت گلد، رابرت دووال و تام اسکریت
- محصول: ۱۹۷۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
این بستر تلخ در فیلم «مش» جنگ کره است. طبیعتا جنگ پدیدهای نیست که خندهدار به نظر برسد و بیشتر در آثار مختلف به جنبههای تاریک و ترسناکش پرداخته میشود. نکته این که در کمدیهای سیاه خوب و معرکه هم این جنبههای تاریک وجود دارد، اما فیلمساز برای تلنگر زدن به مخاطب آنها را به سخره میگیرد و کاری که مخاطبش به آنها بخندد. تمام قصهی فیلم «مش» هم داستان سه مرد و پرسنل یک بیمارستان نظامی است که به جای انجام کار خود تمام مدت در حال دست انداختن جنونی هستند که در کنارش زندگی میکنند.
فیلم «مش» هیچ سکانس جنگی ندارد و داستانش در بین سربازها نمیگذرد. داستان این فیلم در بیمارستانی پشت جبههی نبرد میگذرد و شخصیتهایش به تمامی پرسنل همین بیمارستان نظامی و بیمارانش هستند. سه شخصیت اصلی هم سه دکتر و جراح همین بیمارستانند که انگار به تفریحات آمده و کاری جز خوش گذراندن ندارند و هر کاری برای اذیت کردن دیگران میکنند. اما اگر تصور میکنید که این به معنای دست انداختن پزشکان نظامی است و قرار است با سه پزشک روبه رو شویم که کار خود را به درستی انجام نمیدهند، سخت در اشتباه هستید.
اتفاقا این سه نفر تنها آدمهای عاقل آن دیوانه خانه به نظر میرسند. دلیل این موضوع هم به ترسیم جنونی بازمیگردد که رابرت آلتمن به شکل درخشانی از کار درآورده است. گویی همهی شخصیتهای درگیر جبهههای نبرد، از فرماندهان گرفته تا سربازها به جز این سه نفر، متوجه جنون جاری در فضا نیستند و نمیتوانند درست فکر کنند. نتیجه این که تمام افراد حاضر در قاب به جز این سه پزشک دیوانگانی عنان از کف داده نمایش داده میشوند که سه فرد عاقل در بین آنها حضور دارد.
یکی از کهنالگوهای سینمای کمدی قرار دادن افراد عاقل در شهر دیوانگان است. این گونه میتوان از نمایش تضاد بین عقل و هوش این مرد با دیوانگی اطرافش کلی موقعیت کمیک بیرون کشید. نکته این که بسیاری از این داستانها خود را ملزم به نمایش حرص خوردنهای شخصیتهای عاقل میدانند. مسیری که «مش» حرکت میکند، کاملا برعکس است. گفته شد که دو شخصیت اصلی خیلی زود متوجه جنون افراد حاضر در جنگ میشوند و بنابراین نتیجهی این جنون را به خود آنها نمایش میدهند. پس کسانی که حرص میخورند همان دیوانگانی هستند که قانون جنونآمیز جنگ را پذیرفتهاند و حال سه نفر در برابر آنها قرار دارند که راه دیگری میروند و قانون خود را دارند.
رابرت آلتمن یکی از بزرگترین فیلمسازان آمریکا در دههی هفتاد میلادی است. او جنون جاری در آن دوران را به خوبی درک کرده بود و میدانست که برای دست انداختن ارزشهای پوسیدهی گذشته در چارچوب سینما، چگونه آثاری پارودیک دربارهی آنها بسازد. یکی از این ارزشها هم تعریف کردن قصهی سلحشورانی بود که به بهانههای مختلف، از کشور گرفته تا طرفداری از یک ایدئولوژی وارد میدان نبرد میشدند. او در «مش» همهی این موارد را دست انداخته و جنونی را ترسیم کرده که بیشتر به سیرک میماند نه میدان جنگ.
نکتهی آخر این که الیوت گلد، دونالد ساترلند و تام اسکریت در قالب سه شخصیت اصلی فیلم حسابی گل کاشتهاند و برخی کارهای آنها حسابی خندهدار است. از آن سکانس باشکوهی که به شام آخر داوینچی در شب میماند تا سکانسی که در دفتر فرمانده نظامی گلف بازی میکنند، نشانی از نبوغ این سه میتوان یافت. در کنار بازی این سه نفر فیلم «مش» آن قدر اثر درخشانی در تاریخ سینما است که حتما باید بخشی از فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند باشد. «مش» در سال ۱۹۷۰ برندهی نخل طلای کن شد.
«زمان: سال ۱۹۵۱. مکان: جنگ کره و جایی در پشت جبههی نبرد و نزدیک یک بیمارستان نظامی سیار. دو جراح تازه وارد با یک خودروی جیپ نظامی دزدی از راه میرسند و برای دیگران دردسر درست میکنند. آنها از همان بدو ورود هیچ چیز را جدی نمیگیرند و همین باعث ناراحتی مقامات نظامی میشود. درست زمانی که یکی از فرماندهان امیدی به این دو جراح ندارد، مجروحانی از راه میرسند و این دو جراح نشان میدهند که حسابی در کار خود خبره هستند. روزی این دو با جراح دیگری آشنا میشوند که او هم مانند آنها چندان در قید و بند سلسله مراتب فرماندهی نیست و دوست دارد کمی تفریح کند. این سه در کنار هم کنترل بیمارستان را در دست میگیرند و …»
۲. دوازده مرد خبیث (The Dirty Dozen)
- کارگردان: رابرت آلدریچ
- دیگر بازیگران: لی ماروین، تلی ساوالاس، جان کاساویتیس، چارلز برانسون، ارنست بورگناین و جرج کندی
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
فیلمهای جنگی ماموریت محور آن دسته از آثاری هستند که به جای نمایش یک جنگ و نبرد به شکل کلی و در لانگ شات، به چند فرد مشخص از یک جوخه میپردازند که به قصد انجام ماموریتی اعزام میشوند و تمام فیلم هم به فراز و فرودهای مسیری میپردازد که آنها در طی ماموریت پشت سر میگذارند. آثاری چون «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و بازی تام هنکس یا «۱۹۱۷» چنین فیلمهایی هستند و آثاری چون «خط باریک قرمز» (The Thin Red Line) به کارگردانی ترنس مالیک یا «دانکرک» (Dunkirk) ساختهی کریستوفر نولان چنین نیستند.
تفاوت عمدهی فیلم «دوازده مرد خبیث» با آثار این دسته به دو نکته بازمیگردد: اول این که تمام افراد حاضر در آن جوخهی کوچک که قرار است ماموریتی را به سرانجام برسانند، از دستهی اعدامیهایی انتخاب شدهاند که در زندانهای ارتش به سر میبرند و منتظر روز مرگ خود نشستهاند. حتی فرماندهی آنها که چنین کسی نیست، فردی طرد شده در ارتش است که با وجود شایستگیهای بسیار، در مقامی به دلیل نافرمانیهایش درجا زده و هیچگاه در سلسله مراتب ارتش رشد نکرده است. اما او مرد قابلی است که میتواند از پس خطرناکترین ماموریت جنگ دوم جهانی برآید و البته میتواند آن انسانهای وحشی زیر دستش را رام کند.
نکتهی دوم به این موضوع بازمیگردد که «دوازده مرد خبیث» تقریبا نیمی از زمان خود را به آمادهسازی و آموزش این نیروها اختصاص میدهد. البته این بخش از داستان تا حدودی جنبههای کمدی هم پیدا میکند؛ چرا که به سر و کله زدنهای یک فرماندهی نظامی با عدهای آدم سر به هوا اختصاص دارد که چیزی برای از دست دادن ندارند. اما نکته این جا است که ماموریت آنها روی نتیجهی جنگ تاثیر بسیار دارد و باید به درستی انجام شود.
این درست که نفس جنگیدن با دشمن برای هر ارتشی ارزش به حساب میآید اما رابرت آلدریچ مانند بزرگان عالم هنر میداند که اول باید این داستان پر فراز و فرود را برای شخصیتها به یک امر شخصی تبدیل کند. یعنی این که انگیزهی آنها تنها دفاع از اصول نظامی و کشور و مرز یا انتخاب بین خیر و شر نباشد و انگیزهای شخصی آنها را به جلو هل دهد؛ این چنین فیلم هم اثری شعاری نمیشود. برای سربازان انتخاب شده که این انگیزهی شخصی کاملا مشخص است. گرچه همان اول به آنها اعلام میشود که ماموریتشان عملا یک خودکشی است اما این قول به هر کدام داده میشود که در صورت موفقیت و بازگشت، عفو خواهند شد و به زندگی عادی بازخواهند گشت.
برای فرمانده با بازی لی ماروین هم این انگیزهی شخصی اثبات تواناییهایش به ژنرالهای رده بالایی است که زمانی همراه او بودهاند و حال برخلاف او توانستهاند ترقی کنند. او میداند که تمام آن ژنرالها به این دلیل او را انتخاب کردهاند که تصور میکنند ارتش به کسی چون او نیاز ندارد. در واقع این فرمانده میداند که راهی که او و سربازانش میروند، مسیری یک طرفه است و دیگران چون امیدی به تحققش ندارند، او را انتخاب کردهاند. انگیزه اثبات خود باعث میشود که او هم بتواند ماموریت را به درستی انجام بدهد و هم سربازان سرکشش را به درستی تربیت کند.
پس از آن فصل طولانی آماده سازی و تمرین، نوبت به انجام ماموریت میرسد. پر بیراه نیست که اگر این فصل را یکی از پر کششترین فصلهای فیلمی در تاریخ سینما بدانیم. در این بخش مفصل که به انجام دقیق ماموریتی غیر قابل بازگشت میپردازد، رابرت آلدریچ موفق میشود که همه چیز را درست از کار درآورد. هم فضاسازی درست است و هم ریتم و ضرباهنگ اثر و هم بازی بازیگران و هم سکانسهای اکشن.
دونالد ساترلند در این جا در نقش یکی از همان سربازان سرکش بازی میکند و بازی او بیشتر به سمت کمدی میل میکند. در فصلی سرنوشتساز از ماموریت هم حاضر است و جانفشانی میکند. اما در نهایت بازی همه تحت تاثیر حضور درخشان لی ماروین و چارلز برانسونی قرار میگیرد که تمرکز فیلم بیشتر روی شخصیتهای آنها است. تنها کسی که از زیر سایهی آنها برای مدتی خارج میشود تلی ساوالاس است. او نقش انسان مجنونی را بازی میکند که میتواند همه چیز را به هم بریزد. در چنین قابی است که باید یکی از بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما را در فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد. گفتنی است که این فیلم یکی از منابع الهام اصلی کوئنتین تارانتینو در زمان ساختن «حرامزادههای بیآبرو» (Inglourious Basterds) بوده است.
«سال ۱۹۴۴. جنگ جهانی دوم. مقر فرماندهی ارتش آمریکا در انگلستان تصمیم دارد که به یکی از گردهماییهای فرماندهان آلمانی در فرانسهی اشغالی حمله کند. اگر این حمله به درستی صورت گیرد و تمام افسران حاضر در این محل کشته شوند، بخش مهمی از سلسله مراتب فرماندهی ارتش رایش سوم از هم خواهد پاشید و جنگ زودتر خاتمه خواهد یافت. مشکل این جا است که این مکان شدیدا حفاظت شده است و نه از طریق آسمان و نه از طریق زمین قابل دسترسی نیست. ارتش آمریکا تصمیم میگیرد که تیمی ۱۲ نفره را به فرماندهی سرگرد رایسمن را مخفیانه به آن جا اعزام کند. از آن جا که تصور میشود که این یک عملیات انتحاری است و بازگشتی در کار نیست، ۱۲ سرباز محکوم به اعدام برای این کار انتخاب میشوند، با این وعده که در صورت موفقیت عفو خواهند شد. اما …»
۱. کلوت (Klute)
- کارگردان: آلن جی پاکولا
- دیگر بازیگران: جین فوندا، روی شایدر و دوروتی تریستان
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
ضمن این که «کلوت» روایتی نفسگیر از تعقیب و گریز زن و مردی است که در جستجوی رفیق گمشدهی مرد به هر دری میزنند. از همان سکانس میز شام ابتدای داستان با آن میزانسنهای تلخ و تیره که شخصیت اصلی با بازی دونالد ساترلند میپذیرد برای مدتی یونیفورم پلیسی خود را کنار بگذارد و در قامت یک کارآگاه خصوصی به نیویرک سفر کند تا نزدیکترین دوستش را بیابد، متوجه میشویم که با یک نئونوآر معرکه طرف هستیم.
اما فیلم هر چه جلوتر میرود، بیشتر حال و هوایی ترسناک پیدا میکند. اما ترسناک نه به آن معنای متداولش که ژانر ترسناک تداعیگر آن است. خبری از کلیشههای فیلمهای ترسناک در این جا نیست. ترسناک بودن این فیلم از این منظر به چشم میآید که تمام داستان و حال و هوایش از پارانویایی سرچشمه میگیرد که دههی ۱۹۷۰ میلادی را در خود فرو برده بود.
این پارانویا در فیلم «کلوت» به این شکل ترسیم شده که انگار در هر گوشه خطری کمین کرده و همه کس در حال دروغ گفتن هستند. در شهر نیویورک به عنوان نمادی از آمریکا یک نفر هم راست نمیگوید و همه از طریق دروغ و ریا روزگار میگذرانند. ضمن این که گویی هیچ کس به هیچ کار شرافتمندانهای مشغول نیست و همه از طریق خلاف روزگار میگذرانند. این جهان پر از دروغ و تزویر و ریا آهسته آسته مردابی میسازد که شخصیتها را در خود غرق میکند. بد یمنی و سرنوشتی تیره و تار از همان ابتدا سایهاش را بر سر آنها انداخته و از همان سکانس افتتاحیه می توان فهمید که جستجوی مرد و زن، به نتیجه نخواهد رسید و فقط هر دو را گرفتار جنون خواهد کرد.
مرد در نیویورک با زنی روبه رو میشود که در ظاهر معشوق دوست گمشدهاش است. یواش یواش هر دو بی پناه و ترسیده به سمت هم کشیده میشوند و حتی میتوان گفت که جرقههای عشقی آتشین بین آنها زده میشود. اما مگر میشود عشقی را که از سر فرار از بی پناهی به وجود آمده باور کرد؟ از این جا است که فیلمساز به همان اندازه که به مرد فیلم اهمیت میدهد، زن را هم در جایگاهی برابر و حتی گاهی والاتر مینشاند. اصلا از جایی به بعد او کنترل جستجو را به دست میگیرد و راوی داستان میشود.
در چنین چارجوبی است که بازیهای دو بازیگر شخصیت اصلی مهم میشود. دونالد ساترلند بدون شک بهترین بازی کارنامهی خود را در کنار بازی در «مردم معمولی» از خود ارائه داده است. او همانی است که باید باشد؛ مردی سردرگم و ترسیده از جامعهای که در آن به هیچ کس نمیتوان اعتماد کرد. مردی که عاشق میشود اما عشقش را هم باور ندارد. از آن سو جین فوندا هم سنگ تمام گذاشته و بهترین بازی خود را در این جا ارائه داده است. او نماد تمام زنانی است که دست و پا میزنند تا راه خود را در جهانی مرد سالار پیدا کنند اما در زمانهی عاشقی دست و پای خود را گم کرده و با شک به استقبال همه چیز میروند.
اما آلن جی پاکولا همهی این تصمیمات تلخ را در بستری تاریک برگزار میکند. این چنین برای مرد و زن قصه هیچ راه فراری باقی نمیگذارد. آنها تصور میکنند که افسار زندگی خود را در دست دارند یا عاشق شدهاند. این خیال خام خیلی زود با سیلی واقعیت پس زده میشود تا با اثری تقدیرگرا طرف باشیم که خیلی راحت میتوان آن را یکی از تاریکترین تصاویر ثبت شده روی پردهی سینما دانست.
آلن چی پاکولا استاد تعریف کردن قصههای پارانویید دههی هفتاد بود. «منظر پارالاکس» (The Parallax view)، «کلوت» و «همه مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) سهگانهی پارنویید او در ترسیم وحشت لانه کرده در زندگی مردمان آمریکا هستند. هر سه اثر فیلمهای مهمی در فهم دورانی از زیست بشر و البته جهان سینما هستند و البته «کلوت» به شکل ترسناکتری آن دوران را به تصویر کشیده است. شاید این تصور به وجود آید که «همه مردان رییس جمهور» چنین است اما در نهایت در آن جا با دو خبرنگار سمج طرف هستیم که امید را زنده نگه میدارند. آلن جی پاکولا در «کلوت» در امید را روی مخاطبش میبندد تا پایانبندی آن یکی از تلخترین و در عین حال بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما باشد.
«کلوت» سندی از دورانی است که در آن زمان ترسیم جنون، نزدیکترین تصویر از واقعیت زندگی انسانی بود. پس باید آن را در صدر فهرست بهترین فیلمهای دونالد ساترلند قرار داد.
«یک مرد ثروتمند و موفق مدتی است که گم شده است. اعضای خانواده و دوستانش نگران او هستند. یکی از دوستان صمیمی او که کلوت نام دارد و پلیس است، داوطلب میشود که مدتی به نیویورک و محل کار مرد سفر کند تا شاید سرنخی از مکان او بیابد. آخرین سرنخ مربوط به نامهی زن بدنامی به نام بری دانیلز است. کلوت به محض رسیدن به نیویورک زن را زیر نظر میگیرد اما گویی زن هم هیچ خبری از آن مرد ندارد و البته از سوی کسانی تهدید میشود. تا این که …»
https://teater.ir/news/63398