کوین کاستنر پس از بازیگران بزرگی چون جان وین و کلینت ایستوود، یکی از شمایلهای جاوادانهی ژانر وسترن است. او در دورانی که ژانر وسترن به تمامی رو به افول بود و اصلا باید آن را ژانری مرده در نظر میگرفت که کلینت ایستوود بزرگ هم آن را کنار گذاشته است، یک تنه سراغ ساختن فیلمهایی این چنین رفت تا سینمای محبوبش را از خطر مرگ حتمی و فراموشی نجات دهد.
چارسو پرس: حال او با یک حماسهی عظیم بازگشته، حماسهای که همهی مولفههای وسترنهای سنتی را یک جا درون خود دارد. این چنین نه تنها نقبی به دل دوران پرشکوه سینمای وسترن زده، بلکه توانسته رایحهی خوش سینمای استادی چون جان فورد را هم زنده کند. نقد فیلم «افق: حماسه آمریکایی» را با تلاش کوین کاستنر برای ادای دین نسبت به آن دوران باشکوه آغاز میکنیم.
سینمای وسترن فقط شامل یک دستهی خاص نیست؛ اکثر مخاطبان سینما این ژانر را با قصهی ششلولبندهایی میشناسند که با ناملایمتیها میجنگند و تا آخرین نفس در برابر دشمنان خود و تمدن میایستند. در این میان دوئلی هم وجود دارد که معمولا گره نهایی را باز میکند و قصه با آن پایان میپذیرد. اما سینمای وسترن بیش از این است و به دستههای مختلفی تقسیم میشود. برخی از آنها داستان ارتش شمال و جنوب را دل جنگهای داخلی و یا ارتش فاتح شمال را در برابر مردمان سرخ پوست تعریف میکنند.
جان فورد چندتایی از بهترین فیلمهای این چنینی را ساخته که از میان آنها میتوان به فیلمهایی چون «دختری با روبان زرد» یا «قلعه آپاچی» نام برد که به فیلمهای سواره نظامی فورد معروف هستند. گونهی دیگری در بین فیلمهای وسترن وجود دارد که داستان مردمان پیشرو را تعریف میکند. همان مردمانی که از اروپا به آمریکا مهاجرت کردند و در آروزی دست یافتن به یک زندگی آزاد، درست در همان زمانی که هیچ تمدنی در غرب وجود نداشت، تکه زمینی در بیابان خریدند و مشغول زراعت شدند. این مردمان بعدها شهرهایی را به وجود آوردند که به شهرهای نمونهای سینمای وسترن معروف شد.
در کنار همهی اینها همان وسترنهای معروفتر هم وجود دارند که به همان داستان قهرمانان ششلولبند میپردازند که با دلی پاک برای نجات شهری از دست بدویت جاری در قصه هر کاری می کنند. نمونههای این سینما بسیار هستند و از فیلمهای چون «دلیجان» یا «جویندگان» جان فورد تا فیلمی چون «ریو براوو» هوارد هاکس یا «شین» جرج استیونس را شامل میشوند. همهی این فیلمهای وسترن منتسب به آثار سنتی و کلاسیک این سینما هستند و با وسترنهای اسپاگتی دههی ۱۹۶۰ میلادی که در اروپا و ایتالیا ساخته میشدند یا با وسترنهای تجدیدنظرطلبانهی دههی هفتاد ۱۹۷۰ که سعی داشتند خوانش تازهای از این ژانر ارائه دهند، تفاوت دارند.
حال کوین کاستنر همان طور که از نام فیلمش هم برمیآید به سراغ داستانهای مختلفی رفته که همهی این قصههای متفاوت را در دل خود جا داده است. از یک سو با داستان هفتتیرکش خوشقلبی طرف هستیم که کودک و زنی را از مرگ نجات میدهد و خودش را به خطر میاندازد، از سوی دیگر قصهی مردمانی را میبینیم که برای رسیدن به یک زندگی آزادانه در تکاپو هستند تا خود را به منطقهای دورافتاده برسانند و پایههای یک تمدن جدید را بنا گذارند. در آن سو هم قصهی همیشگی خیانت و انتقام وجود دارد که یکی از داستانهای همیشگی این سینما است. در کنار همهی اینها پای سواره نظام ارتش شمال هم به عنوان نجات دهنده به میان میآید تا قصه به جنگهای داخلی هم ربط پیدا کند.
نکته این که در تمام این داستانهای متفاوت یک درون مایهی مشترک وجود دارد که آن هم جدال میان تمدن و بدویت است. در قصهای نماد این تمدن مردمانی هستند که پایههای شهری را بنا میگذارند که «افق» نام دارد. در برابر آنها نیروی بدوی سرخپوستها قرار دارد که به سلاخی آنها مشغول هستند. اتفاقا بهترین سکانس فیلم هم از تقابل این دو نیرو شکل میگیرد و نکته این که کوین کاستنر در سرتاسر این سکانس مانند آموزگار بزرگش یعنی جان فورد هیچ هویتی به این هجومیان نمیبخشد و آنها را بدون چهره تصویر میکند. برای درک این موضوع فقط کافی است به سکانس نبرد بین دلیجاننشینان با سرخ پوستها در فیلم «دلیجان» جان فورد توجه کنید که او سرخ پوستها را مانند یک باران رعدآسا و طوفان بر سر دلیجان آوار میکند.
این جدال میان تمدن و بدویت در قصهی دیگری به زندگی یک زن بدکاره میپردازد که از مردی با یک خوی وحشی انتقام میگیرد اما از بخت بدش آن مرد زنده میماند و قصهی این زن پای شخصیتی با بازی کوین کاستنر را هم به قصه باز میکند که میتوان او را در ادامه قهرمان قصه دانست. حال این مرد هفتتیرکش نماد و نگهبان همان تمدن تازه پا گرفته است و انتقامجویان نماد بدویت افسارگسیخته که به جز کشتن طرف مقابل به چیز دیگری فکر نمیکنند. از این جا پای اسطورههای غرب وحشی هم به قصه باز میشود.
یکی از این اسطورهها، اسطورهی زن است. در سینمای وسترن وجود زن از وجود مرد اهمیت بیشتری دارد. چرا که در این جهان مردانه آنچه که باعث دوام جامعه و شکلگیری تمدن میشود، زنان هستند. مردان آمدهاند که فقط نگهبان این تمدن باشند و این زنان هستند که با تمایلشان به تشکیل زندگی و ساختن خانه و پناهگاه مرد وحشی را رام و او را آمادهی راه انداختن تمدن تازهای میکنند. پس کوین کاستنر باز هم به مانند بزرگان سینمای وسترن زنان را به هر شکلی که باشند، تکریم میکند و به آنها اعتباری بیش تز مردان میبخشد.
یکی از زنان کلیشهای سینمای وسترن، زنان بدکارهی خوشقلب هستند که عموما به مرد قصه دل میبازند. چنین زنانی در فیلم وجود دارند و زمانی پا به پای مردها به جنگ میروند. زنان کلیشهای دیگر زنان خوش قلب اهل خانه و خانواده هستند که تمام مردان تلاش میکنند به هر شکلی از آنان مراقبت کنند. چنین زنی هم در این قصه وجود دارد و در یک کمپ نظامی دل مهمترین فرد آن جا را از آن خود میکند. شخصیت دیگر هم دختر همین زن است که نماد پاکی و معصومیت در فیلم است. او یکی از احساساتیترین سکانسهای فیلم را از آن خود میکند و با هدیه دادن گلی به سربازان روحیهی همه را برای حضور در میدان نبرد تقویت میکند. این چنین کوین کاستنر به شکلی مطلوب به اسطورهی زن در سینمای وسترن میپردازد.
از آن سو اسطورهی اسب وجود دارد. کلامی در سینمای وسترن وجود دارد با این مضمون که «ارزش یک اسب خوب از ارزش یک انسان هم بیشتر است.» این کلام که امروزه به ضربالمثل در بین وسترنسازان معروف شده اشاره به اهمیت این موجود در سینمای وسترن دارد. اسب در فیلمهای این چنینی فقط یک حیوان نیست. نبودش میتواند تمدنی تازه شکل گرفته را به هم بزند. او هم یار و یاور قهرمان است و عملا همه جا در کنارش حضور دارد و هم یاریرسان مردمی است که قصد دارند از نقل مکان کنند. هر تعقیب و گریزی بدون اسب بیمعنا است و هر جستجویی بدون این موجود وقت تلف کردن است. در نهایت این که اگر کسی اسب نداشته باشد با مرده هیچ فرقی ندارد.
برای درک بهتر این موضوع سری به فیلم «خوب، بد و زشت» ساخته سرجیو لئونه بزنید. در آن فیلم سکانسی وجود دارد که شخصیت زشت با بازی ایلای والاک، خوب با بازی کلینت ایستوود را با پای پیاده در دل یک صحرا رها میکند و خودش پشت سرش سوار بر اسب راه میافتد. در این سکانس متوجه اهمیت اسب در سینما وسترن میشوید؛ چرا که زشت در آسودگی کامل به سر میبرد و خوب فقط چند قدم با مرگ فاصله دارد. کوین کاستنر در فیلم تازهاش هم به خوبی از این اسطوره استفاده کرده است. در این جا شخصیت اصلی با بازی خود او دلال اسب معرفی میشود و البته در مهمترین تعقیب و گریز فیلم یعنی فرار پسرکی از دهکدهی مورد حملهی سرخ پوستها، این اسبها هستند که نتیجه را به نفع پسرک رقم میزنند. بگذریم که در سکانسی باشکوه باز شدن طناب یک اسب در حین یک حمله، تعلیقی نفسگیر را رقم میزند.
علاوه بر استفاده درست کوین کاستنر از آموزههای وسترنسازان بزرگ تاریخ سینما میتوان رد پای خودش را هم در جای جای اثر دید. در وسترنهای کوین کاستنر عشق حضور پر رنگی دارد و شخصیتها بر خلاف کلاسیکها این عشق را بر زبان جاری میکنند. بخش عظیمی از بار عاطفی درام هم بر روی دوش کسانی است که به یکدیگر دلباختهاند. مهمترین قسمت این رومانس هم در همان پایگاه نظامی بین زنی که به تازگی شوهرش را از دست داده با یک افسر نظامی شکل میگیرد. این عشق هم به شکلی کاملا نجیبانه و با متانت هر چه بیشتر تصویر میشود.
از آن سو در میان سرخ پوستها هم زنی حضور دارد که شوهرش را دوست دارد. او در گیر و دار جنگ بین افراد قبیلهاش با سفید پوستها جملهای طلایی بر زبان میآورد؛ او خودش را عاشق شوهرش معرفی میکند و این گونه نشان میدهد که با خشونت مشکل دارد اما در کنار شوهرش به هر قیمتی خواهد ماند. در کنار همهی اینها دو روایت انتقامجویانه هم وجود دارد که مانند فیلمهای وسترن قبلی کوین کاستنر از حالتی فردی و شخصی فراتر میروند و راه را بر تفاسیر فرامتنی باز میکنند. به یکی از آنها که همان تلاشهای مردانی برای رسیدن به زنی بدکاره و کشتن او و البته مردی که او را نجات داده است، اشاره شد.
اما قصهی انتقام دیگری در این میانه وجود دارد که حسابی میتواند کام مخاطب را تلخ کند و به لحاظ احساسی تاریکترین داستان فیلم است؛ داستان همان پسری که در بحبوحهی حملهی سرخ پوستها به شهرک «افق» همه چیزش را از دست داد و اکنون فقط دوست دارد که از تمام سرخ پوستها انتقام بگیرد. این قسمت داستان و این انتقامجویی کور این پسرک به گونهای نمایش داده میشود که میتواند زمینهساز شکلگیری یک چرخهی خشونت نژادی را شکل دهد که البته بنا بر روایتهای تاریخی کاملا موثق است.
اگر بتوان ایرادی به فیلم گرفت، به بخش سفر عدهای از مردمان پیشرو به سمت منطقهی «افق» بازمیگردد. همان کسانی که با واگنهای خود به سختی در حرکت هستند و رفته رفته راه خود را باز و هر روز با خطری تازه دست و پنجه نرم میکنند. کوین کاستنر تمام سفر این مردم را به جدال بین یک خانوادهی تنپرور با دیگران کاهش داده که گاهی خسته کننده میشود و مخاطب را پس میزند. این امید وجود دارد که این داستان در قسمت بعدی سر و شکل بهتری پیدا کند و این چنین فیلم را کم رمق نکند.
نکات مثبت میدانیم که این اولین قسمت «افق: حماسه آمریکایی» است. فیلم هم طوری تمام میشود که مخاطب بتواند بخشهایی منتخب از ادامه داستان را ببیند. شاید این تصور شکل بگیرد که با یک اثر نیمهکاره طرف هستیم که مستقل نیست و به فیلمهای آینده وابسته است تا بتواند جهانی خودبسنده بسازد. اکثر آثار دنبالهدار این چنینی در عصر حاضر اینگونه هستند. چرا که نمیتوانند قصهی هر قسمت خود را تا حدودی به سرانجام برسانند و به پیشدرآمدی از فیلمهای آینده تبدیل میشوند. خوشبختانه «افق: یک حماسهآمریکایی» با وجود آن پایان که اضافی است، داستانش را تا حدودی جمع میکند. این باعث میشود که بتوان این فیلم را به تنهایی به داوری نشست و در پایان سرخورده نشد.
میتوان از هماکنون انتظار داشت که در آینده پای سیاستمداران هم به قصه باز میشود. چرا که این داستان، قصهی چگونگی تسخیر غرب آمریکا و شکلگیری نهایی این کشور است و کسی چون کوین کاستنر خوب میداند که سیاستمداران شرق نشین بیش از مردم پیشرو در شکلگیری غرب آمریکا نقش داشتند. حضور نام جیوانی ریبیتزی در عنوانبندی با وجود عدم حضورش در این قسمت در قالب نقش کسی که زمینهای منطقهی «افق» را به مردم میفروشد، این را نشان میدهد.
پینوشت: «چگونه غرب تسخیر شد» نام فیلمی به کارگردانی جان فورد، هنری هاتاوی و جرج مارشال است.
هشدار: در نقد فیلم «افق: حماسه آمریکایی» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
سینمای وسترن فقط شامل یک دستهی خاص نیست؛ اکثر مخاطبان سینما این ژانر را با قصهی ششلولبندهایی میشناسند که با ناملایمتیها میجنگند و تا آخرین نفس در برابر دشمنان خود و تمدن میایستند. در این میان دوئلی هم وجود دارد که معمولا گره نهایی را باز میکند و قصه با آن پایان میپذیرد. اما سینمای وسترن بیش از این است و به دستههای مختلفی تقسیم میشود. برخی از آنها داستان ارتش شمال و جنوب را دل جنگهای داخلی و یا ارتش فاتح شمال را در برابر مردمان سرخ پوست تعریف میکنند.
جان فورد چندتایی از بهترین فیلمهای این چنینی را ساخته که از میان آنها میتوان به فیلمهایی چون «دختری با روبان زرد» یا «قلعه آپاچی» نام برد که به فیلمهای سواره نظامی فورد معروف هستند. گونهی دیگری در بین فیلمهای وسترن وجود دارد که داستان مردمان پیشرو را تعریف میکند. همان مردمانی که از اروپا به آمریکا مهاجرت کردند و در آروزی دست یافتن به یک زندگی آزاد، درست در همان زمانی که هیچ تمدنی در غرب وجود نداشت، تکه زمینی در بیابان خریدند و مشغول زراعت شدند. این مردمان بعدها شهرهایی را به وجود آوردند که به شهرهای نمونهای سینمای وسترن معروف شد.
در کنار همهی اینها همان وسترنهای معروفتر هم وجود دارند که به همان داستان قهرمانان ششلولبند میپردازند که با دلی پاک برای نجات شهری از دست بدویت جاری در قصه هر کاری می کنند. نمونههای این سینما بسیار هستند و از فیلمهای چون «دلیجان» یا «جویندگان» جان فورد تا فیلمی چون «ریو براوو» هوارد هاکس یا «شین» جرج استیونس را شامل میشوند. همهی این فیلمهای وسترن منتسب به آثار سنتی و کلاسیک این سینما هستند و با وسترنهای اسپاگتی دههی ۱۹۶۰ میلادی که در اروپا و ایتالیا ساخته میشدند یا با وسترنهای تجدیدنظرطلبانهی دههی هفتاد ۱۹۷۰ که سعی داشتند خوانش تازهای از این ژانر ارائه دهند، تفاوت دارند.
حال کوین کاستنر همان طور که از نام فیلمش هم برمیآید به سراغ داستانهای مختلفی رفته که همهی این قصههای متفاوت را در دل خود جا داده است. از یک سو با داستان هفتتیرکش خوشقلبی طرف هستیم که کودک و زنی را از مرگ نجات میدهد و خودش را به خطر میاندازد، از سوی دیگر قصهی مردمانی را میبینیم که برای رسیدن به یک زندگی آزادانه در تکاپو هستند تا خود را به منطقهای دورافتاده برسانند و پایههای یک تمدن جدید را بنا گذارند. در آن سو هم قصهی همیشگی خیانت و انتقام وجود دارد که یکی از داستانهای همیشگی این سینما است. در کنار همهی اینها پای سواره نظام ارتش شمال هم به عنوان نجات دهنده به میان میآید تا قصه به جنگهای داخلی هم ربط پیدا کند.
نکته این که در تمام این داستانهای متفاوت یک درون مایهی مشترک وجود دارد که آن هم جدال میان تمدن و بدویت است. در قصهای نماد این تمدن مردمانی هستند که پایههای شهری را بنا میگذارند که «افق» نام دارد. در برابر آنها نیروی بدوی سرخپوستها قرار دارد که به سلاخی آنها مشغول هستند. اتفاقا بهترین سکانس فیلم هم از تقابل این دو نیرو شکل میگیرد و نکته این که کوین کاستنر در سرتاسر این سکانس مانند آموزگار بزرگش یعنی جان فورد هیچ هویتی به این هجومیان نمیبخشد و آنها را بدون چهره تصویر میکند. برای درک این موضوع فقط کافی است به سکانس نبرد بین دلیجاننشینان با سرخ پوستها در فیلم «دلیجان» جان فورد توجه کنید که او سرخ پوستها را مانند یک باران رعدآسا و طوفان بر سر دلیجان آوار میکند.
این جدال میان تمدن و بدویت در قصهی دیگری به زندگی یک زن بدکاره میپردازد که از مردی با یک خوی وحشی انتقام میگیرد اما از بخت بدش آن مرد زنده میماند و قصهی این زن پای شخصیتی با بازی کوین کاستنر را هم به قصه باز میکند که میتوان او را در ادامه قهرمان قصه دانست. حال این مرد هفتتیرکش نماد و نگهبان همان تمدن تازه پا گرفته است و انتقامجویان نماد بدویت افسارگسیخته که به جز کشتن طرف مقابل به چیز دیگری فکر نمیکنند. از این جا پای اسطورههای غرب وحشی هم به قصه باز میشود.
یکی از این اسطورهها، اسطورهی زن است. در سینمای وسترن وجود زن از وجود مرد اهمیت بیشتری دارد. چرا که در این جهان مردانه آنچه که باعث دوام جامعه و شکلگیری تمدن میشود، زنان هستند. مردان آمدهاند که فقط نگهبان این تمدن باشند و این زنان هستند که با تمایلشان به تشکیل زندگی و ساختن خانه و پناهگاه مرد وحشی را رام و او را آمادهی راه انداختن تمدن تازهای میکنند. پس کوین کاستنر باز هم به مانند بزرگان سینمای وسترن زنان را به هر شکلی که باشند، تکریم میکند و به آنها اعتباری بیش تز مردان میبخشد.
یکی از زنان کلیشهای سینمای وسترن، زنان بدکارهی خوشقلب هستند که عموما به مرد قصه دل میبازند. چنین زنانی در فیلم وجود دارند و زمانی پا به پای مردها به جنگ میروند. زنان کلیشهای دیگر زنان خوش قلب اهل خانه و خانواده هستند که تمام مردان تلاش میکنند به هر شکلی از آنان مراقبت کنند. چنین زنی هم در این قصه وجود دارد و در یک کمپ نظامی دل مهمترین فرد آن جا را از آن خود میکند. شخصیت دیگر هم دختر همین زن است که نماد پاکی و معصومیت در فیلم است. او یکی از احساساتیترین سکانسهای فیلم را از آن خود میکند و با هدیه دادن گلی به سربازان روحیهی همه را برای حضور در میدان نبرد تقویت میکند. این چنین کوین کاستنر به شکلی مطلوب به اسطورهی زن در سینمای وسترن میپردازد.
از آن سو اسطورهی اسب وجود دارد. کلامی در سینمای وسترن وجود دارد با این مضمون که «ارزش یک اسب خوب از ارزش یک انسان هم بیشتر است.» این کلام که امروزه به ضربالمثل در بین وسترنسازان معروف شده اشاره به اهمیت این موجود در سینمای وسترن دارد. اسب در فیلمهای این چنینی فقط یک حیوان نیست. نبودش میتواند تمدنی تازه شکل گرفته را به هم بزند. او هم یار و یاور قهرمان است و عملا همه جا در کنارش حضور دارد و هم یاریرسان مردمی است که قصد دارند از نقل مکان کنند. هر تعقیب و گریزی بدون اسب بیمعنا است و هر جستجویی بدون این موجود وقت تلف کردن است. در نهایت این که اگر کسی اسب نداشته باشد با مرده هیچ فرقی ندارد.
برای درک بهتر این موضوع سری به فیلم «خوب، بد و زشت» ساخته سرجیو لئونه بزنید. در آن فیلم سکانسی وجود دارد که شخصیت زشت با بازی ایلای والاک، خوب با بازی کلینت ایستوود را با پای پیاده در دل یک صحرا رها میکند و خودش پشت سرش سوار بر اسب راه میافتد. در این سکانس متوجه اهمیت اسب در سینما وسترن میشوید؛ چرا که زشت در آسودگی کامل به سر میبرد و خوب فقط چند قدم با مرگ فاصله دارد. کوین کاستنر در فیلم تازهاش هم به خوبی از این اسطوره استفاده کرده است. در این جا شخصیت اصلی با بازی خود او دلال اسب معرفی میشود و البته در مهمترین تعقیب و گریز فیلم یعنی فرار پسرکی از دهکدهی مورد حملهی سرخ پوستها، این اسبها هستند که نتیجه را به نفع پسرک رقم میزنند. بگذریم که در سکانسی باشکوه باز شدن طناب یک اسب در حین یک حمله، تعلیقی نفسگیر را رقم میزند.
علاوه بر استفاده درست کوین کاستنر از آموزههای وسترنسازان بزرگ تاریخ سینما میتوان رد پای خودش را هم در جای جای اثر دید. در وسترنهای کوین کاستنر عشق حضور پر رنگی دارد و شخصیتها بر خلاف کلاسیکها این عشق را بر زبان جاری میکنند. بخش عظیمی از بار عاطفی درام هم بر روی دوش کسانی است که به یکدیگر دلباختهاند. مهمترین قسمت این رومانس هم در همان پایگاه نظامی بین زنی که به تازگی شوهرش را از دست داده با یک افسر نظامی شکل میگیرد. این عشق هم به شکلی کاملا نجیبانه و با متانت هر چه بیشتر تصویر میشود.
از آن سو در میان سرخ پوستها هم زنی حضور دارد که شوهرش را دوست دارد. او در گیر و دار جنگ بین افراد قبیلهاش با سفید پوستها جملهای طلایی بر زبان میآورد؛ او خودش را عاشق شوهرش معرفی میکند و این گونه نشان میدهد که با خشونت مشکل دارد اما در کنار شوهرش به هر قیمتی خواهد ماند. در کنار همهی اینها دو روایت انتقامجویانه هم وجود دارد که مانند فیلمهای وسترن قبلی کوین کاستنر از حالتی فردی و شخصی فراتر میروند و راه را بر تفاسیر فرامتنی باز میکنند. به یکی از آنها که همان تلاشهای مردانی برای رسیدن به زنی بدکاره و کشتن او و البته مردی که او را نجات داده است، اشاره شد.
بیشتر بخوانید: ۱۰ فیلم وسترن فوقالعاده که به توصیه مارتین اسکورسیزی باید ببینید
اما قصهی انتقام دیگری در این میانه وجود دارد که حسابی میتواند کام مخاطب را تلخ کند و به لحاظ احساسی تاریکترین داستان فیلم است؛ داستان همان پسری که در بحبوحهی حملهی سرخ پوستها به شهرک «افق» همه چیزش را از دست داد و اکنون فقط دوست دارد که از تمام سرخ پوستها انتقام بگیرد. این قسمت داستان و این انتقامجویی کور این پسرک به گونهای نمایش داده میشود که میتواند زمینهساز شکلگیری یک چرخهی خشونت نژادی را شکل دهد که البته بنا بر روایتهای تاریخی کاملا موثق است.
اگر بتوان ایرادی به فیلم گرفت، به بخش سفر عدهای از مردمان پیشرو به سمت منطقهی «افق» بازمیگردد. همان کسانی که با واگنهای خود به سختی در حرکت هستند و رفته رفته راه خود را باز و هر روز با خطری تازه دست و پنجه نرم میکنند. کوین کاستنر تمام سفر این مردم را به جدال بین یک خانوادهی تنپرور با دیگران کاهش داده که گاهی خسته کننده میشود و مخاطب را پس میزند. این امید وجود دارد که این داستان در قسمت بعدی سر و شکل بهتری پیدا کند و این چنین فیلم را کم رمق نکند.
- پایبندی به ایدههای سنتی ژانر وسترن
- تعلیق نفسگیر به رغم تعریف کردن چند قصهی همزمان
- کم رمق بودن یکی از روایتها نسبت به دیگر قصهها
میتوان از هماکنون انتظار داشت که در آینده پای سیاستمداران هم به قصه باز میشود. چرا که این داستان، قصهی چگونگی تسخیر غرب آمریکا و شکلگیری نهایی این کشور است و کسی چون کوین کاستنر خوب میداند که سیاستمداران شرق نشین بیش از مردم پیشرو در شکلگیری غرب آمریکا نقش داشتند. حضور نام جیوانی ریبیتزی در عنوانبندی با وجود عدم حضورش در این قسمت در قالب نقش کسی که زمینهای منطقهی «افق» را به مردم میفروشد، این را نشان میدهد.
پینوشت: «چگونه غرب تسخیر شد» نام فیلمی به کارگردانی جان فورد، هنری هاتاوی و جرج مارشال است.
شناسنامه فیلم «افق: حماسه آمریکایی» (Horizon: An American Saga)
کارگردان: کوین کاستنر
نویسنده: جان برد، کوین کاستنر
بازیگران: کوین کاستنر، سم ورتینگتون، سینا میلر و مایکل روکر
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا
امتیاز سایت راتن تومیتوز به فیلم: ۴۸٪
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
خلاصه داستان: در سال ۱۸۵۹ دو مرد در حال نقشهبرداری از منطقهای به نام افق هستند. سرخ پوستها از راه میرسند و آنها را میکشند. چهار سال بعد در سال ۱۸۶۲ گروهی از مردمان در همان منطقه در حال ساختن شهر تازهای هستند. سرخ پوستها شبانه به آنها هم حمله کرده و هر کسی را که سد راهشان باشد، میکشند. در این میان کودکی فرار می کند و موفق میشود که این خبر را به گوش ارتش برساند. آن سوتر در منطقهی مونتانا زنی مردی را با گلوله هدف قرار میدهد و با فرزندش به وایومینگ میگریزد. پسران مرد مجروح به دنبال زن میروند تا از او انتقام بگیرند. حال زن پس از چند سال با مرد دیگری ازدواج کرده اما گرفتار پسران مرد اول میشود و شوهرش را از دست میدهد. این در حالی است که مرد دیگری با نام هیز الیسون فرزند زن را نجات میدهد و میگریزد …
https://teater.ir/news/63640