زمانی اورسن ولز بزرگ در پاسخ این پرسش که سینما را چگونه آموخته است، گفته بود که از استادان پیش کسوت سینما را آموختم. منظورم از استادان پیش کسوت کسانی هستند مانند جان فورد، جان فورد و جان فورد. ولز این حرف را از اعماق وجودش و با صداقت کامل بیان می‌کند، چرا که در حین ساختن فیلم باشکوه همشهری کین (citizen kane) نزدیک به ۴۰ بار دلیجان استاد را تماشا کرده بود.
«نام من جان فورد است، من وسترن می‌سازم.» این یکی از معروف‌ترین نقل قول‌های یک کارگردان در تاریخ سینما است. آن هم در زمانه‌ای که این ژانر چندان جدی گرفته نمی‌شد و باید مدتی می‌گذشت تا بزرگی مانند آندره بازن از آن به‌عنوان معنای اصیل سینما یاد کند. حالا سال‌ها از مرگ جان فورد گذشته و آنچه او برای ما به یادگار گذاشته، فراتر از دستاوردهایش در زانر وسترن است و بسیاری از آثارش از آزمون زمان عبور کرده و به‌عنوان نمونه‌ی والای هنر سینما ثبت شده است. دامنه‌ی این ماندگاری و تأثیرگذاری تا به آن جا است که بسیاری به‌درستی نام جان فورد را به‌عنوان بزرگ‌ترین کارگردان تاریخ سینما برمی‌گزینند. در این فهرست ۱۵ فیلم بزرگ او را بررسی خواهیم کرد.

زمانی اورسن ولز بزرگ در پاسخ این پرسش که سینما را چگونه آموخته است، گفته بود که از استادان پیش کسوت سینما را آموختم. منظورم از استادان پیش کسوت کسانی هستند مانند جان فورد، جان فورد و جان فورد. ولز این حرف را از اعماق وجودش و با صداقت کامل بیان می‌کند، چرا که در حین ساختن فیلم باشکوه همشهری کین (citizen kane) نزدیک به ۴۰ بار دلیجان استاد را تماشا کرده بود. دامنه‌ی این تأثیرگذاری فقط به کلاسیک‌سازان آمریکایی محدود نماند و حتی اینگمار برگمان سوئدی و از بزرگ‌ترین فیلم‌سازان سینمای مدرن هم جان فورد را به‌عنوان نمونه‌ی متعالی هنرمند در سینما می‌دانست.

بیشتر بخوانید: معرفی ۲۵۰ کارگردان برتر تاریخ سینما


مضامین مختلفی در سینمای جان فورد همواره حضور دارد؛ از تقدس جایگاه خانواده تا ارزش گذاردن بر مقام والای انسانیت، از فهم دقیق روابط افراد تا تلاش برای ساختن دنیایی بهتر، از جدال برای پیروزی در برابر سرنوشت تا پذیرش شکست و زل زدن به گذر زمان و در آغوش کشیدن مرگ. اما یکی چیز همواره در سینمای او پر رنگ‌تر از دیگر مضامین است؛ تلاش برای ساختن یک جامعه‌ی پیشرو و نمایش جدال بربریت و تمدن. در سینمای او همواره جهان متکی بر غریزه در برابر جامعه‌ی قانون‌مدار حضور دارد و عموما قهرمانی در تلاش است تا تناسبی بین این دو بر قرار کند. همانگونه که آندره بازن در کتاب سینما چیست؟ ذیل سر فصل سینمای وسترن بیان می‌کند، این مرد باید برای برقراری عدالت در چنین محیطی قاطع و گاهی خشن باشد، چرا که مقتضیات آن جامعه چنین طلب می‌کند.

این نگاه متکی بر قهرمان و جهان شکل گرفته در اطراف دلاوری‌های او باعث شد تا جان فورد تبدیل به بزرگترین حماسه‌سراهای تاریخ آمریکا شود. او در فیلم‌هایش، به ویژه وسترن‌ها، قهرمانانش را مانند شوالیه‌های باستانی یا دلاوران افسانه‌ای به تصویر می‌کشید تا آنچه یک جامعه‌ی متمدن به آن نیاز دارد را بسازد؛ یعنی همان اسطوره. او مرثیه‌سرا و اسطوره‌ساز جامعه‌ی آمریکایی بود که می‌شناخت و البته گاهی هم مانند هر هنرمند بزرگ دیگری دلش از آن جامعه می‌گرفت و چون مانند هر آمریکایی سفید پوست دیگری از خانواده‌ای مهاجر بود، سری به فرهنگ آبا و اجدادی خود می‌زد؛ به جایی در آن سوی اقیانوس اطلس تا فیلمی مانند مرد آرام را بسازد و کمی از آمریکا فاصله بگیرد و خستگی در کند.

اگر نیک بنگریم جان فورد تصویری ازلی ابدی از زندگی آدمی مقابلش قرار داده که به یک موضوع قابل تقلیل نیست؛ جهانی چنان وسیع که شکوهش با متر و معیارهای امروز و ساختن هشتگ­ها و همه را به یک چوب راندن قابل درک نیست. در سینمای او خانه، زن و مرد، خانواده، حرکت انسان به سوی تمدن و سروسامان دادنش همیشه اولویت داشته و در آثار مختلف به ویژه در وسترن­‌ها، تقابل میان بربریت، خوی وحشیِ انسان و زندگی متمدنانه برجسته شده است. در چنین چارچوبی گرچه جان فورد مهم‌ترین فیلم‌ساز جامعه‌ی آمریکا بود اما تأثیر هنرش مرزها را درنوردید و مانند هر هنرمند بزرگ دیگری آثارش جایی میان همه‌ی مردم هستی، برای خود پیدا کرد. امروزه فیلم‌های جان فورد به‌عنوان یکی از متعالی‌ترین آثار هنر هفتم دسته‌بندی می‌شود؛ حتی فراتر از آن به‌عنوان مهم‌ترین آثار هنری قرن بیستم و حتی فراتر از آن به‌عنوان مهم‌ترین آثار تاریخ هنر. پس خود جان فورد هم می‌تواند در بهشت جایی کنار بزرگان تاریخ هنر برای خود دست و پا کند.

جام فورد چهار بار اسکار بهترین کارگردانی را برای فیلم‌های خبرچین، خوشه‌های خشم، دره من چه سرسبز بود و مرد آرام دریافت کرد. «دره‌ی مانیومنت» به واسطه‌ی تصویر درخشانی که او از این مکان ارائه داد، امروزه به‌عنوان یکی از مشهورترین لوکیشن‌های تاریخ سینما شناخته می‌شود.

۱۵. گروهبان راتلج (Sergeant Rutledge)

  • بازیگران: وودی استروود، جفری هانتر، کونستانس تاورز و بیلی برک
  • محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
پس از آنکه جان فورد تعدادی فیلم با محوریت زندگی سفید پوستان در غرب آمریکا ساخت و زندگی و مشکلات آن‌ها در غلبه کردن بر سختی‌های یک محیط بدوی را به تصویر کشید، با ساختن فیلم گروهبان راتلج و تعریف داستانی حول دفاع از زندگی یک سیاه پوست و ترسیم نژادپرستی مردمان سفید پوست، جهانی دیگرگونه ساخت که به نظر می‌رسید چندان به سینمای او ربطی ندارد و این قصه در واقع دفاعی است که او در برابر حملات مخالفان آثارش ساخته است؛ اثری مانند فیلم پاییز قبیله شاین برای بیان اینکه او و سینمایش نژاد پرستانه نیست و فقط اذهان کوچک و افراد کوته‌بین به آن دامن می‌زنند.

از همان ابتدا جان فورد امضای خود را پای اثر می‌زند. ترسیم درست دادگاه و ساختن محیطی کاملا سفید پوست که در آن قرار است مردی سیاه پوست محاکمه شود؛ مردی که ادعا می‌کند بیگناه است و تمام مدارک و ادله‌ی موجود در دادگاه ساختگی است. جان فورد از همان ابتدا جایگاه آد‌م‌ها را در این دادگاه به‌درستی مشخص می‌کند و اهمیت کم وضعیت زندگی و سرنوشت یک مرد سیاه پوست برای اکثریت سفید پوست را روشن می‌کند. گرچه خنده‌های زنان سفید پوست در ابتدای فیلم کمی اغراق شده به نظر می‌رسد اما اگر توجه کنیم که این خنده‌ها برای ساخته شدن محیطی است که زندگی یک سیاه پوست در آن بی ارزش است، درک خواهیم کرد که فیلم‌ساز کار خود را به‌درستی انجام داده است.

از سوی دیگر فیلم گروهبان راتلج تا حدودی حال و هوای اثری مانند کشتن مرغ مقلد (to kill a mockingbird) را به ذهن متبادر می‌کند اما یک تفاوت اساسی با آن فیلم در اینجا وجود دارد؛ در آن فیلم به کارگردانی رابرت مولیگان شخصیت اصلی داستان مردی سفید پوست با بازی گری گوری‌پک است که تلاش دارد عدالت را در حق مردی سیاه پوست اجرا کند و زندگی پست و نگاه ناپسند مردمان سفید پوست را در برابر آن‌ها آشکار کند اما در فیلم گروهبان راتلج داستان به تمامی حول شخصیتی سیاه پوست با بازی وودی استروود چیده می‌شود.

از سویی دیگر تقریبا اکثر فیلم به واسطه‌ی شهادت شاهدان در فلاش‌بک می‌گذرد. کنار هم قرار گرفتن این فلاش‌بک‌ها داستانی می‌سازد که قصه را کامل می‌کند و ما را از اتفاقاتی که منجر به تشکیل این دادگاه شده است، آگاه می‌کند. جان فورد تمام این روایت‌ها را در یک همکاری درخشان با نورپردازی و بازی با رنگ و نور ساخته است و محیطی خلق کرده که پرده از زندگی تلخ یک سیاه پوست در آمریکای قرن نوزدهم بر می‌دارد اما مانند هر اثر درجه یک دیگری تأثیر فیلم از محدوده‌ی زمان عبور می‌کند و داستانش هنوز هم در قرن بیست و یک قابل باور و تأویل است.

جان فورد فیلم گروهبان راتلج را در اوج فعالیت و اوج شکوفایی هنری خود ساخت. جایی میان بهترین فیلم‌هایش؛ میان شاهکارهایی مانند جویندگان و مردی که لیبرتی والانس را کشت. غربی که او قدم به قدم ساخته بود و از همان ابتدای فعالیتش دلبسته‌ی آن بود، آهسته آهسته داشت شکل می‌گرفت و فقط داستان‌هایی چند، اینجا و آنجا مانده بود که او باید کامل می‌کرد تا این تمدن نوین قصه‌ی مخصوص به خود را و هم‌چنین قصه‌گوی مخصوص به خود را داشته باشد. در چنین جهانی است که او را بزرگ‌‌ترین حماسه‌سرای غرب می‌شناسیم؛ جهانی بدوی که بیش از هر زمان و مکان دیگری به زندگی بدوی انسان در ابتدای تاریخ شباهت دارد.

از سویی دیگر جان فورد سال‌ها پس از ساختن فیلم آقای لینکلن جوان دوباره نشان می‌دهد که چقدر در ساختن درام‌های دادگاهی تبحر دارد.

«گروهبان سیاه پوستی با نام براکستون راتلج متهم به قتل و تجاوز به دختری سفید پوست است. او به دادگاه نظامی فرستاده می‌شود و مردی با نام تام کانترل که افسر مافوق وی هم هست، قرار می شود تا از راتلج دفاع کند. شاهدین یکی یکی در جایگاه قرار می‌گیرند و روایت خود را از آنچه دیده‌اند تعریف می‌کنند. این در حالی است که آشکارا جوی نژاد پرستانه بر دادگاه حاکم است…»

۱۴. خزان قبیله شاین (Cheyenne autumn)

  • بازیگران: ریچارد ویدمارک، جیمز استیوارت، کارول بیکر و کارل مالدن
  • محصول: ۱۹۶۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶٫۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۰٪
گویی جان فورد با ساختن فیلم خزان قبیله‌ شاین قصد داشت همه آنچه تاکنون ساخته بود را دست بیاندازد؛ هر چه اسطوره و هر چه شخصیت افسانه‌ای در سینمایش جا خوش کرده و هر چه نماد جدال میان بدویت و تمدن بود. او بر خلاف جویندگان، برخلاف دلیجان و برخلاف بسیاری از وسترن‌هایش جای آدم‌های تاریخ‌ساز آمریکا را عوض کرد و حتی از اسطوره‌ای مانند وایات ارپ که در فیلم کلمنتاین محبوب من او را در قامتی قهرمانی نمایش داده بود، دل کند و در اپیزودی دیوانه‌وار دلقکی از او ساخت و جیمز استیوارت را در جای او نشاند و حسابی دستش انداخت. انگار همه چیز حتی دستاوردهای این نماد قانون و نظم هم می‌تواند برای اسطوره‌پرداز واقعی غرب آمریکا دست مایه‌ی شوخی شود.

شاید بتوان همه‌ی این‌ها را محصول آمریکای دهه‌ی ۱۹۶۰ دانست؛ آمریکایی در حال پوست‌اندازی که رفته رفته در گرداب جنگ ویتنام فرو می‌رفت و جوانانش، پرورش یافته در رفاه بر آمده پس از جنگ جهانی دوم، چندان مهری به سنت‌های پدران خود نداشتند. در چنین چارچوبی تصویر رویاگونه‌ی فیلم‌سازی مانند جان فورد از غرب وحشی با آن همه شکوه و آن همه قهرمان یکه‌سوار، دیگر آن چیزی نبود که نسل قبل تصور می‌کرد. باید کمی زمان می‌گذشت تا مشخص شود تلقی‌های کوته‌بینانه و نسبت دادن سینمای فورد با نژاد پرستی، فقط از عده‌ای سطحی‌نگر بر می‌آید.

حال که سال‌ها از آن زمان گذشته و حواشی حول زندگی و سینمای فورد فروکش کرده در غبار تاریخ گمشده، بیش از پیش مشخص می شود که جان فورد فرزند زمانه‌ی خود بود و مرثیه‌سرای آمریکایی که می‌شناخت؛ آمریکایی که تاریخش را مدیون استادی او در تعریف قصه و تصویرگری است. برای او نه سیاه مهم بود و نه سفید و نه سرخ. برای او آنچه اهمیت داشت جدال دائمی بدویت جا خوش کرده در اعماق صحرا بود و تمدنی که در آن خانه‌ای پیدا می‌شد و خانواده‌ای؛ جایی که زنی بود و مردی که کشاورزی و دامداری کند و این زندگی را هر طور شده کنار هم به پیش ببرند.

برای جان فورد فرقی نمی‌کرد که این بربریت از کجا سرچشمه بگیرد. در فیلم کلمنتاین محبوب من نماینده‌ی این بربریت حرص و آز خانواده‌ی کلانتون سفید پوست است و در مردی که لیبرتی والانس را کشت یک راهزن. حتی در دلیجان هم که سرخ پوست‌ها مانند باران بر سر آن دلیجان آوار می‌شوند، بدون چهره هستند و جان فورد هیچ هویتی به ایشان نمی‌بخشد. اما در فیلم خزان قبیله‌ی شاین با هویت دادن به سرخ‌پوست‌ها و شخیت بخشیدن به آن‌ها روی دیگری از سینمای جان فورد نمایش داده می‌شود که در آن یک افسر سفید پوست هم می‌تواند تا آستانه‌ی دیوانگی و ظلم پیش برود. انگار این فیلم ادامه‌ی منطقی گروهبان راتلج و مردی که لیبرتی والانس را کشت است و حالا و پس از اتمام اسطوره‌ی غرب در قالب جان وین مرده (به‌عنوان مهم‌ترین بازیگر در قالب قهرمان سینمای وسترن) در آن فیلم، فیلم‌ساز پا به سن گذاشته فرصت کرده تا دفتر قصه‌های خود را ببندد و چه خوب که او آن‌قدر عمر کرد تا بیشتر داستان‌هایش را تعریف کند.

در نیمه‌ی ابتدایی فیلم، تصاویر جان فورد هوش‌ربا است. عزیمت سرخ پوست‌ها و مصائبی که در این راه تحمل می‌کنند به زیبایی به تصویر در آمده و آسمان شاعرانه‌ی جان فورد مانند همیشه حضور له کننده‌اش را بر سر همه کس و همه چیز اعلام می‌کند. در چنین چارچوبی بازیگران فیلم هم به‌خوبی ایفای نقش کرده‌اند؛ کارل مالدن و ریچارد ویدمارک قاب‌های کارگردان را از آن خود کرده‌اند و جیمز استیوارت هم در یک اپیزود دیوانه‌وار خوش می‌نشیند.

«در هه‌ی ۱۸۶۰ میلادی سرخ پوست‌های قبیله‌ی شاین قرار است از محل زندگی خود در یلواستون آمریکا به جایی در ۱۵۰۰ مایلی فرستاده شوند. دولت به آن‌ها قول کمک داده اما خبری از کمک نیست و این مردان و زنان با بیماری و گرسنگی دست در گریبان هستند. عده‌ای تصمیم می‌گیرند تا به زادگاه خود بازگردند. این در حالی است که معلمی سفید پوست و عده‌ای از سواره نظام ارتش هم آن‌ها را همراهی می‌کند…»

۱۳. طبل‌ها در امتداد موهاک (Drums along the Mohawk)

  • بازیگران: هنری فوندا، کلود کولبرت و جان کاراداین
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
سال ۱۹۳۹ میلادی برای جان فورد سال بی نظیری بود. او سه فیلم مهم و ماندگار در این سال ساخت که هر کدام از دیگری درخشان‌تر است؛ از سویی فیلم طبل‌ها در امتداد موهاک را داشت که در گیشه موفق بود و به فروشی قابل توجه رسید و از سوی دیگر فیلم آقای لینکلن جوان را باز هم با بازی هنری فوندا روانه‌ی پرده‌ی سینماها کرد که دستاوردی هنری بزرگی به شمار می‌رفت. و البته گل سرسبد همه‌ی آن‌ها هم فیلم شاهکار دلیجان بود که تا آن زمان نقطه‌ی اوج کارنامه‌ی جان فورد و حد اعلای ژانر وسترن به حساب می‌‌آمد. و این تازه آغاز راه بود و او می‌رفت تا در سال بعد خوشه‌های خشم و سال بعدش دره من چه سرسبز بود را بسازد و دو جایزه‌ی اسکار دیگر را از آن خود کند؛ سال‌هایی پر بار برای یکی از بهترین فیلم‌سازان تاریخ.

جان فورد فیلم طبل‌ها در امتداد موهاک را بر اساس رمانی به همین نام به قلم والتر ادموندز ساخت. او داستان را به جایی برد که جامعه‌ و کشور امروز آمریکا از آن برخاسته است؛ خیلی دورتر از عرصه‌ی یکه‌تازی هفت تیرکشان و سرخ پوست‌های فراری و جایزه بگیران و داستان گسترش راه آهن و غیره. در واقع خیلی پیش‌تر از آنچه من و شمای مخاطب از دوران داستان‌های ژانر وسترن می‌شناسیم؛ یعنی به زمان اسقلال آمریکا از بریتانیا. و چنین انتخابی نقطه‌ی عزیمت مناسبی برای کارگردانی است که قرار بود داستان‌سرای تاریخ یک مردم و یک سرزمین باشد.

در واقع چه زمانی را بهتر از تاریخ استقلال و انقلاب آمریکا برای آغاز سفر کارگردانی که قرار است داستان را تا زمانه‌ی خود تعریف کند، می‌توان سراغ گرفت؟ جان فورد قصه‌ی خود را از آن روزگار شروع می‌کند و در مرکزش خانواده‌ای و داستانی عاشقانه قرار می‌دهد؛ زنی در قاب فیلم‌ساز حضور دارد و مردی، زنی که بار عاطفی داستان بر روی دوش او است و مردی که باید خانواده را از گزند خطرات بیرون از خانه در امان نگه دارد؛ این تقریبا مواد خام همه‌ی وسترن‌های جان فورد است و در ادامه نبردی هم برای کسب افتخار و البته هویت وجود دارد که به دخالت مرد و زن قصه نیاز دارد.

تصویربرداری فیلم عالی است و رنگ‌های تکنی‌کالر آن با وجود اینکه حسابی کلود کولبرت را از بابت نتیجه‌ی نهایی نگران کرده بود، در ترسیم شرایط بغرنج یک عشق سوزان در دل نبردهای مرگبار، کار می‌کند و به‌درستی فضای فیلم را به تصویر می‌کشد. همین رنگ‌ها است که مخاطب را در دل موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد و احساسات او را درگیر می‌کند.

کلود کولبرت در قالب نقش زنی که از ریشه‌های خود جدا شده و سعی می‌کند زندگی خود را در کنار مرد خود از نو بسازد، قانع کننده ظاهر شده است. او با آن چهره‌ی معصوم هنرپیشه‌ی مناسبی برای قرار گرفتن در مقابل بازیگری مانند هنری فوندا بود که او را بیشتر به‌عنوان آدم‌های خوب قصه‌ها می‌شناسیم. شیمی این دو در کنار هم به‌خوبی کار می‌کند و جان فورد علاوه بر آنکه به‌خوبی قصه‌ی عشق آن‌ها را تعریف می‌کند، از پس داستان نبردهای فیلم و کارگردانی درست آن‌ها هم بر می‌آید. در چنین چارچوبی تماشای فیلم طبل‌ها در امتداد موهاک برای علاقه‌مندان به سینمای جان فورد بسیار واجب است.

«در آمریکای مستعمره‌ی بریتانیا، دختر یک خانواده‌ی ثروتمند با نام لانا برست با مردی به نام گیلبرت مارتین ازدواج می‌کند. آن‌ها آن زندگی لوکس و راحت در کنار خانواده را رها می‌کنند تا به‌عنوان اولین کشاورزان به زمینی کوچک در دره‌ی موهاک بروند. در ماه جولای سال ۱۷۷۶ فضای انقلاب در همه جای آمریکای آن زمان موج می‌زند؛ مردم قصد دارند تا علیه استعمار بریتانیا قیام کنند و زندگی این خانواده در بستر این انقلاب دستخوش تغییرات بسیاری می‌شود…»

۱۲. آقای رابرتس (Mister Roberts)

  • بازیگران: هنری فوندا، جیمز کاگنی و جک لمون
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
جان فورد با ساختن فیلم آقای رابرتس نشان می‌دهد که می‌تواند از پس داستان‌های مفرح و کمدی هم به‌خوبی بربیاید. اگر عادت داریم تا در فیلم‌های او صحنه‌های کمدی را در کنار داستان‌های تراژیک ببینیم، این بار او فیلمی ساخته که به تمامی به این ژانر تعلق دارد و البته که در اواسط کار مروین لیروی جایگزین جان فورد شد اما فیلم آقای رابرتس همچنان سرپا است و همچنان گزندگی بی بدیل خود را حفظ کرده است.

فیلم آقای رابرتس به طرز باشکوهی استادانه ساخته شده است. همه چیز آن سرجای خود است و همه‌ی عوامل به‌درستی کار خود را انجام داده‌اند. فضای مفرح فیلم و شوخی‌های کلامی آن بارها و بارها مخاطب را به خنده می‌اندازد و بازیگران بزرگ آن برای انجام این کار سنگ تمام می‌گذارند. همه‌ی این‌ها باعث شده تا این فیلم به ظاهر جنگی، به فیلمی کمدی و سرگرم‌ کننده تبدیل شود که حتی سرسخت‌ترین تماشاگران را راضی می‌کند.

یکی از دلایل این درخشش به تصویرپردازی عالی وینتون هاچ، مدیر فیلم‌برداری فیلم باز می‌گردد. او توانسته به‌خوبی فضای تنگ و محدود کشتی را ترسیم کند و به آن محیط هویتی یگانه ببخشد؛ هویتی که این کشتی را نه به‌عنوان جایی برای خدمت و گذر، بلکه به جایی برای زندگی تبدیل می‌کند. این فضای تنگ به‌عنوان یکی از برگ‌های برنده در اختیار فیلم‌ساز قرار می‌گیرد تا هم شوخی‌های خود را به‌خوبی بسازد و هم از زندگی این مردان در کشمکشی دائمی بگوید.

فیلم‌نامه‌ی آقای رابرتس از کتابی به قلم توماس هگن اقتباس شده است و به شکل درخشانی، بی نقص نوشته شده و دیالوگ‌های پینگ پنگی آن به بازیگرانی مانند جک لمون یا جیمز کاگنی که در دیالوگ‌گویی سریع توانایی بالایی داشتند، فرصت عرض اندام می‌دهد. از آن طرف هنری فوندا نشان می‌دهد که از پس بازی در قالب نقش‌های کمدی هم به‌خوبی برمی‌آید و حضور او فیلم را شیرین‌تر و البته کاریزمای وی اثر نهایی را جذاب‌تر می‌کند. او همان مرد جذاب و خوش قلب فیلم‌های گذشته است که در کلافی سردرگم و جدالی دائمی با ناخدایی مجنون با بازی جیمز کاگنی گیر کرده است.

به نظر فضای فیلم مردانه می‌رسد و همین شاید باعث شود که فیلم آقای رابرتس بیشتر باب طبع مردان باشد اما این اشتباه را نکنید؛ چرا که فضای مفرح فیلم و درگیری‌های شخصیت‌ها از این فراتر می‌رود و از جایی به بعد به مسائلی انسانی گره می‌خورد. از میانه‌های کار مروین لیروی جانشین جان فورد شد و به نظر می‌رسید همین امر بر کیفیت محصول نهایی تأثیر بگذارد. اما چنین نشد و اکنون که فیلم آقای رابرتس را می‌بینیم با اثری یک دست روبه‌رو هستیم که از استادی هر دو کارگردان سرچشمه می‌گیرد؛ لیروی تمام سعی خود را کرده تا دنباله‌ی کار فورد را به‌خوبی از کار دربیاورد. در واقع هم جان فورد و هم مروین لیروی استاد خلق روابط مردانه بودند و هر دو به‌خوبی از پس ساختن چنین داستان‌هایی بر می‌آمدند.

فیلم‌برداری خارق‌العاده‌ی اثر و همچنین رنگ‌های تکنی کالر دل‌چسب آن فضای کشتی را برای مخاطب جذاب کرده و دلبری‌های بازیگران هم داستان را بیش از پیش زیبا به تصویر کشیده است. آقای رابرتس یکی از بهترین فیلم‌های جان فورد است اما به شکل عجیبی در کارنامه‌ی سینمایی او مهجور باقی مانده است. این نکته زمانی عجیب می‌شود که به لیست بازیگران بسیار سرشناس آن نگاهی می‌اندازیم؛ مگر چند فیلم سینمایی از حضور دو غول بازیگری آمریکا یعنی هنری فوندا و جیمز کاگنی و یکی از دوست ‌داشتنی‌ترین کمدین‌های آن سینما یعنی جک لمون به طور هم زمان بهره برده‌اند؟

«در یک کشتی باربری در دل اقیانوس آرام و در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم، یک افسر نیروی دریایی آمریکا به نام آقای رابرتس سعی می‌کند تا بین ناخدای دیوانه‌ی کشتی و افراد حاضر در آن، نقش یک میانجی را بازی کند و کاری کند که همه چیز به‌درستی پیش برود. اما…»

بیشتر بخوانید: همکاری فورد با جان وین که راست افراطی بود از معماهای بزرگ تاریخ سینماست


۱۱. قلعه آپاچی (Fort Apache)

  • بازیگران: هنری فوندا، جان وین و شرلی تمپل
  • محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
اولین فیلم سه گانه‌ی سواره نظام جان فورد؛ با حضور جذاب هنری فوندا و جان وین و شرلی تمپل در کنار هم که تماشای فیلم را برای علاقه‌مندان سینمای کلاسیک چند برابر می‌کند. هم هنری فوندا و هم جان وین هویت سینمایی خود را در فیلم‌های جان فورد به دست آورده بودند. هنری فوندا پس از درخشش در خوشه‌های خشم و کلمنتاین محبوب من به آن هنرپیشه‌ی همواره خیرخواهی تبدیل شده بود که در جستجوی آرمانی می‌گشت و حاضر بود حتی جان خود را در این مسیر از دست بدهد و جان وین هم پس از دلیجان به ستاره‌ی اول سینمای وسترن تبدیل شده بود. شرلی تمپل هم که نماد معصومیت در سینمای دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی بود و حال می‌توانست این حضور گرم و صمیمی را در دل جهان مردانه‌ی فیلم قلعه آپاچی به برگ برنده‌ی فیلم‌ساز تبدیل کند.

از سوی دیگر جان فورد می‌رفت تا در وسترن‌هایش حضور نیروهای ارتش پس از جنگ‌های داخلی را پر رنگ کند. در وسترن‌های او همواره مفهوم خانواده از اهمیتی والا برخوردار بود اما در این آثار موسوم به سواره نظامی، پیدا کردن جایی برای آغاز زندگی در تضاد با مأموریت‌های ارتش قرار می‌گرفت؛ چرا که سربازان هیچ‌ گاه در یک مکان واحد مستقر نبودند. جان فورد ایده‌ی نداشتن خانه و آوارگی سربازان را در فیلم دلیجان در قالب حضور زنی که در اوج بارداری و مشکلات ناشی از آن در جستجوی شوهر سربازش می‌گشت نمایش داد اما آن سوی ماجرا یعنی زندگی نظامی را در فیلم قلعه آپاچی به تصویر کشید.

این زندگی نظامی و گوش به فرمان فرماندهان بودن، در تقابل با هویت‌مندی افراد قرار می‌گرفت و جان فورد با نمایش کوته‌فکری‌های نظامی‌گری، تراژدی داستان را هم تصویر می‌کرد. در سینمای او گرچه ارتش و قوای نظامی گاهی تقدیس می‌شود اما این محیط امکان خلق فجایع بسیار را هم دارد؛ از این منظر فیلم قلعه آپاچی اوج نمایش این تلخی در سینمای جان فورد است.

تلاش فرماندهان برای کنترل قبیله‌ی آپاچی در آستانه‌ی تبدیل شدن به یک تراژدی تمام عیار است و دیدگاه‌های مختلف و برخورد آن‌ها در چنین بستری مقابل نگاه تماشاگر قرار می‌گیرد. در حالی که در یک سو علاقه‌ و احساس اعضای یک خانواده در جریان است و بار عاطفی فیلم بر دوش زنان ماجرا است، زندگی در چارچوب خشک ارتش، امکان جوانه زدن یک خانواده‌ی نوپا را از بین می‌برد تا شخصیت‌های فیلم قربانی محیط خشن و بدوی اطراف خود شوند. در چنین چارچوبی آنچه پایان اندوه‌بار قلعه آپاچی را برای من و شمای مخاطب پر رنگ می‌کند، همین تأکید فورد بر زیبایی‌های زندگی خانوادگی و عشق جاری در داستان است.

در میان سه گانه‌ی سواره نظام جان فورد، فیلم قلعه آپاچی از فیلم‌های دختری با روبان زرد و ریو گرانده اثر تلخ‌تری است. حضور سنگین هنری فوندا این تلخی را افزایش می‌دهد. در بالا اشاره شد که هنری فوندا را عموما در قالب انسان‌های خیرخواه می‌دیدیم اما گویا سایه‌ی شوم نظامی‌گری و زیستن در لبه‌ی بدویت حاضر در صحرا، از شمایل آشنای او هم انسان گوشت تلخی ساخته که نمی‌تواند جلوی فاجعه را بگیرد.

جان فورد استاد این بود که تضاد میان سخت‌گیری‌های جهان نظامی و زیبایی‌های عاطفی یک زندگی خانوادگی به تصویر در آورد. گرچه نشانه‌هایی از این نوع میزانسن‌ها و همچنین داستان‌گویی‌های را می‌توان در فیلم‌هایی مانند خزان قبیله‌ی شاین هم دید اما هیچ گاه نمایش این موضوع کمال سه‌گانه‌ی سواره نظام او را پیدا نکرد؛ به گونه‌ای که حتی یک قاب ساده هم گاهی می‌توانست نشان دهنده‌ی فاصله‌ی عظیم میان این دو دنیا با یکدیگر باشد.

جان فورد در این فیلمش تمام وجوه ارتش آمریکا را به شکلی آیینی به تصویر در می‌آورد و حتی در پایان چنان رژه‌ای برای آنان ترتیب می‌دهد که گویی این برقرار کنندگان نظم، گرچه قابل نقد شدن هستند، اما وجودشان چنان ضروری ست که می‌توانند در قالب شمایلی اسطوره‌ای به نمایش درآیند. در چنین قابی آنچه بار احساسی فیلم را در میان این عضلات ورم کرده و افکار مردانه به دوش می‌کشد حضور دل‌نشین و شیرین شرلی تمپل است.

«اوئن ترزدی فرماندهی دژ آپاچی را بر عهده دارد. این دژ یکی از دورافتاده‌ترین دژها در ایالت آریزونا است. او به قبیله‌ی آپاچی حین گذر به سمت مکزیک دستور می‌دهد که مسیر آمده را بازگردند، اما درگیری خونینی میان آن‌ها و افراد سواره نظام در می‌گیرد…»

۱۰. آقای لینکلن جوان (Young Mr.Lincoln)

  • بازیگران: هنری فوندا، آلیس بردی و وارد باند
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جان فورد کمتر به دنبال فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای می‌رفت و حتی وقتی از شخصیتی تاریخی هم در فیلمش استفاده می‌کرد، زندگی او را مصادره به مطلوب می‌کرد و قصه‌ی خودش را تعریف می‌کرد. وی تاریخ آمریکا را به شیوه‌ی خودش و با آدم‌های خودش تعریف می‌کرد و همواره اسطوره پرداز مردمان کشورش بود. در دستان او چگونگی متمدن شدن غرب وحشی با روایت مردان تک افتاده و زخم خورده‌ و زنان صبور و شجاعی همراه است که چیز چندانی برای خود نمی‌خواهند و آنچه در پایان پشت سر خود بر جا می‌گذاردند، جایی بهتر برای زندگی و آبادانی است؛ زنان و مردانی عادی که در دل مشکلاتی بزرگ، چنان توانایی و بزرگ منشی از خود نمایش می‌دهند که آن‌ها را تبدیل به اسطوره‌هایی برای تمام دوران می‌کند. پس این موضوع که جان فورد فیلمی از زندگی قهرمان نامی کشورش یعنی آبراهام لینکلن بسازد، کاملا بدیهی جلوه می‌کند.

در چنین قابی می‌توان نتیجه گرفت که این اسطوره پردازی در فیلم‌های غیر وسترن او هم وجود دارد. جان فورد همواره قهرمانان داستان‌هایش را دوست داشت و هرگاه قصد داشت مرد عدالت‌خواه و البته بسیار پاکی را به تصویر بکشد اول از همه به سراغ هنری فوندا می‌رفت. او پاکی درونی این بازیگر جا سنگین آمریکا را بیش از هر کس دیگری درک می‌کرد و بیش از هر کارگردان دیگری می‌توانست از آن بهره ببرد. پس طبیعی است که وقتی قرار است از زندگی مهم‌ترین و محبوب‌ترین شخصیت تاریخ آمریکا فیلمی بسازد و آن را با هاله‌ی اساطیری خود بپوشاند، به سراغ هنری فوندا می‌رود. در واقع جان فورد در وجود او، شمایل انسان صداقی را کشف کرده بود که می‌توانست جلوه‌گر سمت خیر و رو به جلوی کشورش باشد. به همین دلیل است که علاوه بر انتخاب او برای جان بخشیدن به زندگی آبراهام لینکلن، لباس شمایل اسطوره‌ای دیگری را هم اندازه‌ی تن او کرد و در کلمنتاین محبوب من نقش وایات ارپ، کلانتری افسانه‌ای را وی داد.

جان فورد به دوران زندگی آبراهام لینکلن قبل از ریاست جمهوری او پرداخته و به این شخصیت جنبه‌ای قدسی بخشیده است. شخصیت‌پردازی فیلم به گونه‌ای است که جایگاه همه‌ی افراد در روند درام بر اساس دوری و نزدیکی آن‌ها از شخصیت اصلی تعریف می‌شود؛ به این معنا که اگر شخصیتی در طول فیلم دورترین ذهنیت و تفکر را نسبت آبراهام لینکلن داشته باشد در قالب قطب منفی اثر می‌نشیند و هر چه به او نزدیک‌تر شود، طبعا به قطب مثبت ماجرا و قهرمان داستان هم نزدیک‌تر است.

البته که داستان موانعی در برابر آبراهام لینکلن برای رسیدن به آن جایگاه تاریخی قرار می‌دهد. اما نوع داستان‌پردازی جان فورد به گونه‌ای است که از همان ابتدا مخاطب می‌داند که وی از پس همه‌ی موانع بر خواهد آمد و راه خود به سوی آینده‌ای روشن پیدا خواهد کرد. جان فورد حواسش هست تا رسیدن به این راه را به گونه‌ای نمایش دهد تا مخاطب بلافاصله متوجه شود که این راه، مسیر روشنی برای یک جامعه، یک کشور و یک تمدن هم خواهد بود؛ جان فورد اینگونه اسطوره‌ی خود را خلق می‌کند.

هنری فوندا به‌خوبی دوران جوانی لینکلن را بازی کرده است. این درست که فیلم روندی دادگاهی دارد و قرار است معمایی کشف شود اما فورد آشکارا از سینمای معمایی فاصله می‌گیرد تا بر شخصیت متمرکز شود، چرا که این فیلم درباره‌ی آبراهام لینکلن است نه حادثه‌ای تاریخی که حال دست تصادف باعث شده یکی از بازیگران آن این شخصیت تاریخی باشد. در این میان هنری فوندا هم با بازی خوب خود فیلم‌ساز را پشیمان نمی‌کند تا سال درخشان ۱۹۳۹ برای جان فورد به سالی به یاد ماندنی تبدیل شود.

«آبراهام لینکلن مغازه‌دار جوانی است که پس از آنکه دختر محبوبش را از دست می‌دهد تصمیم می‌گیرد تا حقوق بخواند و وکیل شود. او پس از پایان تحصیلات شروع به وکالت می‌کند و پرونده‌ای پیچیده و بسیار سخت را حل می‌کند؛ او موفق می‌شود تا دو برادر را که همه‌ی شواهد گواهی بر گناه‌کار بودن آن‌ها می‌دهند، تبرئه کند. حال آینده‌ای روشن در انتظار این مرد جوان است…»

۹. خبرچین (The informer)

  • بازیگران: ویکتور مک‌لاگن، هدر انجل
  • محصول: ۱۹۳۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
فیلم خبرچین اثر مهمی در کارنامه‌ی سینمایی جان فورد به شمار می‌رود. او در این فیلم قریحه‌ی فیلم‌سازی خود را نشان می‌دهد و علاوه بر آنکه اولین جایزه‌ی اسکار بهترین کارگردانی را به خاطرش می‌برد، از دوربین و میزانسن استفاده‌ای تا آن زمان کم نظیر می‌کند. او داستان خیانت یهودا به حضرت مسیح (ع) را گرفته و آن را به زمان حال آورده و کاری کرده که مخاطب تا انتها این روایت جنایی و پر فراز و فرود را پیگیری کند. پس جان فورد با ساختن این فیلم نشان می‌دهد که توانایی بالایی در ساختن فیلم‌های جنایی هم دارد و البته به طرزی شگرف از امکانات سینمای اکسپرسیونیسم و شیوه‌ی تصویربرداری و نورپردازی آن مکتب برای جان بخشیدن بهتر به فضای سنگین و مهیب داستانش بهره می‌برد. اگر دوست دارید تا به ریشه‌های سینما نوآر و آن نوع تصویربرداری و نورپردازی در دهه‌ی ۱۹۴۰ میلادی پی ببرید، فیلم خبرچین نمونه‌ی مناسبی برای تماشا کردن است.

داستان فیلم در دل مبارزات مردم کشور ایرلند در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی برای آزادی از استعمار بریتانیا جریان دارد. لیام فلاهرتی رمانی بر اساس تلاش این مردم برای استقلال در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی نوشته بود و دادلی نیکولز فیلم‌نامه‌ای معرکه بر اساس آن به رشته‌ی تحریر درآورد. جان فورد هم که تا آن زمان در پروژه‌های فیلم‌سازی بسیاری حضور داشت، کارگردانی فیلم را بر عهده گرفت و در یکی از باشکوه‌ترین آثار دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی، چیره دستانه این داستان را که بر محوریت خیانت و وفاداری و البته امکان رستگاری نوشته شده بود، کارگردانی کرد و فیلمی درخشان ساخت.

جان فورد با ساختن فیلم خبرچین مهم‌ترین قدم خود را در عرصه‌ی فیلم‌سازی برداشت و به کارگردانی بزرگ در سطح جهانی تبدیل شد. حال نام او در کنار کهنه ‌کارانی که هم در سینمای صامت موفق بودند و هم توانسته بودند در دوران سینمای ناطق، آثاری قابل توجه بسازند، قرار گرفته بود. جان فورد این کار را با تعریف کردن داستانی حول زندگی ضد قهرمانی انجام داده بود که با وجود پیمودن راهی اشتباه، این فرصت را داشت تا در پایان رستگار شود.

همان‌طور که گفته شد جان فورد شخصیت‌های فیلم‌هایش را همواره دوست داشت. او با ساختن همین خبرچین و خلق ضدقهرمانی به نام جیپو نشان داد که می‌توان شخصیت منفی جذابی خلق کرد و با قرار دادن وجوهی انسانی در او و البته ترسیم درست فضای خفقان‌آور اطرافش، برای وی دل سوزاند. فورد رفته رفته چنان در خلق چنین شخصیت‌های پیچیده‌ای تبحر پیدا کرد که به نقطه‌ی اوج با شکوهی مانند کاراکتر ایتن ادواردز با بازی جان وین در فیلم جویندگان رسید؛ یعنی طراحی و رنگ‌آمیزی درخشان شخصیت‌های مردی که خرده شیشه‌ در زندگی دارند و از چیزی فرار می‌کنند اما آن‌قدر جذاب هستند که نمی‌توان از آن‌ها چشم برداشت.

فارغ از همه‌ی این‌ها آنچه این فیلم را مهم و در تاریخ سینما ماندگار می‌کند، میزانسن‌های خود جان فورد است. او به خاطر این کارگردانی موفق شد جایزه‌ی اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کند. از سوی دیگر موسیقی مکس اشتاینر بی نظیر است و به‌خوبی احساس جاری در تصاویر فیلم را تکمیل می‌کند. اشتاینر به خاطر همین موسیقی جایزه‌ی اسکار را برد و ویکتور مک‌لاگن و دادلی نیکولز هم به ترتیب جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین فیلم‌نامه را به خانه بردند.

فیلم خبرچین در گیشه هم بسیار موفق بود. یکی از طرفداران این فیلم که در همان زمان به ستایش آن پرداخت، گراهام گرین نویسنده‌ی سرشناس انگلیسی است.

«دوبلین، پایتخت ایرلند، سال ۱۹۲۲. جیپو نولان مردی قوی هیکل اما ساده است. او پس از اینکه در کشتن یک سرباز سلطنتی تردید می‌کند، از تشکیلات مخفی ارتش جمهوری‌خواه ایرلند موسوم به IRA اخراج می‌شود. جیپو در ازای دریافت پول با تشکیلات سلطنتی همراهی می‌کند و یکی از رفقای خود را لو می‌دهد تا به همراه دوستش به آمریکا مهاجرت کند اما IRA و افرادش به‌سختی در جست‌وجوی وی هستند…»

۸. دختری با روبان زرد (She wore a yellow ribbon)

  • بازیگران: جان وین، جوآن درو و بن جانسون
  • محصول: ۱۹۴۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
دومین فیلم از سه گانه‌ی سواره نظام جان فورد. فیلم دختری با روبان زرد بیشتر از آنکه دغدغه‌ی روایت داشته باشد به گزارش و توصیف زندگی و روزمرگی‌های افراد سواره نظام می‌پردازد. اینکار با چنان چیره‌دستی‌ای همراه است که خود جان وین علاقه‌ی بسیاری به حضورش در این نقش داشت. جان فورد با پیر کردن شخصیت جان وین مخاطب را در چنان بهتی فرو می‌برد تا بتواند سختی شکل دادن به یک جامعه‌ی جدید و مشکلات آغاز یک تمدن تازه را فهم کند. در چنین شرایطی فیلم دختری با روبان زرد تبدیل به ادامه‌ی منطقی فیلم قلعه آپاچی و پیش زمینه‌ی کاملی برای فیلم ریو گرانده شده است.

نقش جان وین در این فیلم دو دهه از خود او مسن‌تر است و همین باعث شده تا او بازی متفاوتی نسبت به دیگر همکاری‌هایش با جان فورد ارائه دهد. دلیل انتخاب فورد هم به بازی جان وین به جای شخصیتی پیرتر از خودش در فیلم رودخانه‌ی سرخ (red river) اثر هوارد هاکس برمی‌گشت که او را بسیار تحت تأثیر قرار داده بود. این دو نقش‌آفرینی توسط جان وین خبر از ظهور ستاره‌ای در عالم سینمای وسترن می‌داد که می‌توانست نقش‌های پیچیده و در عین حال متفاوت را به‌خوبی از کار در بیاورد.

هم جان وین و هم جان فورد آن‌قدر از این همکاری راضی بودند که جان فورد با اتمام فیلم‌برداری کیکی را به نشانه‌ی تشکر نزد جان وین برد و اعلام کرد که تو اکنون یک بازیگر هستی. و به‌راستی که بازی در فیلمی که به جای روایتگری سرراست و مبتنی بر فراز و فرود داستان و تعریف قصه به شکل مرسوم، به جزییات روابط میان افراد سواره نظام و همچنین دل مشغولی‌ و روزمرگی‌های آن‌ها می‌پردازد کار سختی است. جان فورد این روابط را با طنزی جذاب همراه کرده که از تلخی محیط می‌کاهد و جذابیت تماشای فیلم را برای مخاطب افزایش می‌دهد.

فیلم‌برداری وینتون هاچ و تصویری که از چشم‌اندازهای غرب آمریکا ارائه می‌دهد، معرکه است. همین فیلم‌برداری خوب باعث می‌شود تا تناسب مناسبی میان این محیط وحشی و رام نشده با افراد حاضر در قصه به وجود آید و روایت به‌درستی پیش برود. در چنین چارچوبی جزئیات بسیار کوچک هم به‌خوبی دیده می‌شود تا تماشاگر قصه‌ی این آدمیان گیر کرده در دل یک حادثه‌ی مهم تاریخی را به‌خوبی درک کند.

جان فورد ظرف سه سال با ساختن فیلم‌های قلعه آپاچی، دختری با روبان زرد و ریو گرانده که به سه گانه‌ی سواره نظام او مشهور است، تصویر دیگری از چگونگی تسخیر غرب وحشی به مخاطب سینما ارائه داد. تصویری که در آن کمتر نشانی از ششلول بندهای فیلم‌های وسترن، زنان خانه‌دار و همواره نگران و سالن‌های پر از آدم و قمار و دعوا و درگیری وجود دارد و به تلاش دولت فدرال برای آغاز زندگی جدید در این محیط رام نشده به کمک ارتش می‌پردازد. تلاشی که به جان فشانی و فداکاری مردان و زنانی نیاز دارد تا با آوردن آرامش به آن محیط، امکان شکل گیری شهرهای جدید و ظهور یک تمدن نوپا را فراهم کند.

فیلم دختری با روبان زرد امروزه یکی از شاهکارهای سینمای وسترن کلاسیک به شمار می‌رود. و البته یکی از پرهزینه‌ترین آن‌ها. جان فورد برای ساختن آن به دره‌ی مانیومنت، لوکیشن دلخواه خود سر زد و فیلم را در آنجا ساخت. آن تپه‌ها و آن دره امروز بخشی از تاریخ سینما است اما اگر کسی از این موضوع خبر نداشته باشد و از جایگاه نمادین آن لوکیشن بی اطلاع باشد، محال است باز هم متوجه نشود که جان فورد چه تصویر شاعرانه‌ی از آن مکان می‌سازد.

«فیلم به ماجرای آخرین روزهای یکی از افسران سواره نظام ارتش آمریکا و تلاش او برای مقابله با سرخ‌پوستان به شکلی که تلفات کمی به وجود آورد، می‌پردازد.»

بیشتر بخوانید: به مناسبت پنجاه‌ویکمین سالروز درگذشت جان فورد؛ پادشاه وسترن


۷. مردی که لیبرتی والانس را کشت (The man who shot Liberty Valance)

  • بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
  • محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸٫۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
همان‌طور که گفته شد، جان فورد روایتگر تاریخ غرب آمریکا و شکل‌گیری یک تمدن نوپا بود. او داستان زنان و مردانی را تعریف می‌کرد که برای آوردن آرامش به این برهوت خشک، باید به اندازه‌ی همان محیط خشن و قاطع باشند. مردان و زنانی تک‌افتاده و زخم خورده که اگر جا بزنند و در مقابل شرایط سخت اطراف خود، سستی نشان دهند، راهی جز مرگ و فراموشی در برابرشان نیست. حال فورد در دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی و با سابقه‌ی ساختن فیلم‌هایی با محوریت جدال میان بدویت و وحشی‌گری با تمدن، قصد دارد که داستانی از مرحله‌ی نهایی به وجود آمدن آنچه امروز آمریکا می‌نامیم، برای تماشاگر تعریف کند. او این کار را با نمایش سرنوشت شخصیتی همراه می‌کند که مدافع اول تمدن در برابر بدویت بود و از خانه و کاشانه با همان خشونت جا خوش کرده در بیرون از آن مقابله می‌کرد.

اگر در دلیجان و جویندگان روند تشریح گام به گام این شخصیت برگزیده‌ی جان فورد به تصویر در می‌آید، در مردی که لیبرتی والانس را کشت این قهرمان از جایگاه زمینی خود فراتر می‌رود و به اسطوره‌ای تمام عیار تبدیل می‌شود؛ اسطوره‌ای که بدون وجود او آمریکا به این شکلی که اکنون وجود دارد، نبود. پس با فیلمی روبه‌رو هستیم که آشکارا از اتمام یک دوران و آغاز زندگی جدید سخن می‌گوید. اما اتمام هر دورانی به معنای اتمام زندگی مردمانش هم هست؛ مردمانی که نمی‌توانند خود را با شیوه‌ی زندگی جدید وفق دهند و به ناچار باید به تاریخ بپیوندند. جان فورد به‌خوبی می‌داند که این گم شدن آن‌ها در غبار تاریخ به معنای فراموشی ایشان است، پس بساطی فراهم می‌کند تا یک خداحافظی معرکه با نماد این مردمان پیشرو که زمینه‌ی شکل گیری زندگی جدید را فراهم کردند، داشته باشد.

تمام فیلم در یک فلاش‌بک می‌گذرد. اکنون با جامعه‌ای متمدن سر و کار داریم. اما می‌دانیم که غرب همیشه هم اینگونه نبوده است. پس راوی با بازی معرکه‌ی جیمز استیوارت داستانی را آغاز می‌کند که در آن جان فورد پرونده‌ی شخصی خود را در باب چگونگی متمدن شدن غرب می‌بندد تا با صدای رسا اعلام کند که از جایی به بعد و با حاکمیت نظم و قانون، وسترنر بزن‌بهادر باید از بین می‌رفت تا مردی از جنس قانون کنترل شهر را به دست بگیرد و تبدیل به اسطوره شود؛ چرا که زندگی جدید اسطوره‌های خود را می‌سازد و کاری به واقعیت ندارد.

جان فورد برای بیان این نکته سکانس بی نظیری خلق کرده است؛ سکانسی که در آن جان وین به جیمز استیوارت هفت‌تیر کشی یاد می‌دهد نه تنها از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما است، بلکه حاوی همین نگرش فورد از آغاز شیوه‌ی جدیدی از زندگی هم هست و البته این جمله‌ی کلیدی فیلم هم همواره به یادگار خواهد ماند: «اینجا غربه»؛ وقتی افسانه‌ها به واقعیت غلبه می‌کنند، افسانه را انتخاب کن. گویی خود فورد سال‌ها است که چنین می‌کند.

می‌ماند شمایل اسطوره‌ای جان وین در نقش ششلول بند همیشگی سینمای جان فورد. اگر فیلم مردی که لیبرتی والانس را کشت ساخته نمی‌شد، نمی‌توانستیم با قاطعیت او را نماد این نوع سینما بدانیم. چرا که او با فیلم دلیجان مسیری را آغاز کرد که مقصدش همین فیلم بود. مسیری که از جدال با سرخ پوست‌ها و هف‌تیرکشان و گریز از قانون شروع می‌شد و پس از سر و سامان دادن به خانه و کاشانه در فیلم جویندگان، به نفع حاکمیت قانون تمام می‌شد. پس با آغاز زندگی متمدنانه و اتمام زندگی به شیوه‌ی غرب وحشی، دفتر زندگی نماد آن هم بسته می‌شد.

فیلم مردی که لیبرتی والانس را کشت هم از لحاظ تجاری موفق بود و هم توانست نظر منتقدان را به خود جلب کند. البته فیلم از منظری دیگر هم قابل بررسی است؛ جان فورد هرگاه به سمت نوستالژی‌های شخصی خود رفته و از گذشته‌ای پر از سوز و گداز گفته، شاهکاری احساسی خلق کرده است. فیلم‌هایی مانند دره من چه سرسبز بود یا مرد آرام و همین فیلم به‌خوبی این نکته را نشان می‌دهد.

«سناتور استودارد به همراه همسرش برای مراسم ترحیم شش‌لول بندی تازه درگذشته وارد شهر کوچکی می‌شوند. همه‌ی اهالی گمان می‌کنند که سناتور سال‌ها پیش راهزن معروفی به نام لیبرتی والانس را از پا درآورده و شهر را از شر او نجات داده است. سناتور تصمیم می‌گیرد برای خبرنگاری داستان اصلی آن واقعه را تعریف ‌کند…»

۶. دلیجان (Stagecoach)

  • بازیگران: جان وین، جان کاراداین و توماس میچل
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جان فورد با ساختن فیلم دلیجان قدم در راهی می‌گذارد که او را به بزرگترین داستان‌سرای مردم کشورش تبدیل می‌کند. اسطوره‌های غرب و مردمان سرحدات مرزی این کشور برای او بهترین شخصیت‌ها و قصه‌ها را فراهم می‌کند تا با فراغ بال از زنان و مردان برگزیده‌ی خود بگوید. پس فیلم دلیجان فارغ از ارزش‌های هنری، به لحاظ جایگاه تاریخ سینمایی هم مهم است.

اولین حضور جان وین جوان در فیلمی از جان فورد به طرز غافلگیر کننده‌ای از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما هم هست. فیلمی که آندره بازن آن را حد متعالی وسترن کلاسیک می‌نامید و امروزه به‌عنوان یکی از منابع آموزشی در کلاس‌های سینما معرفی می‌شود؛ حتی اورسون ولز بزرگ هم حین ساختن فیلم همشهری کین بارها و بارها به تماشای آن می‌نشست.

از همان نمای اولی که جان وین مقابل دوربین فورد قرار می‌گیرد، گویی فورد او را در قامت قهرمان آرمانی خود می‌بیند. توجه کنید که وین هنوز بازیگری ناشناخته است اما فورد در او گوهری کشف می‌کند که سال‌ها بعد برای مخاطب قابل درک می‌شود. جان وین می‌رود تا تبدیل به قهرمان آرمانی مردم آمریکا شود.

داستان روایتی اپیزودیک دارد و دلیجانی را دنبال می‌کند که به تمامی می‌توان آن را نمادی از آمریکای نمادین فورد در نظر گرفت. فضای دلیجان پر از سوءظن است و به نظر می‌رسد که افراد مختلف که هر کدام به طبقه‌ای متفاوت تعلق دارند چندان با هم سازگار نیستند. اما آن‌ها چندان آگاه نیستند که آنچه اکنون تهدیدشان می‌کند نه در فضای داخلی دلیجان، بلکه جایی آن بیرون، در صحرای بی‌انتها کمین کرده است. جدال میان بدویت و تمدن که در دیگر آثار جان فورد درباره‌ی آن‌ها بحث شد، از همین فیلم آغاز می‌شود. در انتهای سفر دلیجان به سمت مقصد، سرخ پوست‌ها مانند باران بر سر دلیجان و افراد حاضر در آن آوار می‌شوند اما فورد به‌درستی از ایشان شخصیت پردازی نمی‌کند. آن‌ها متعلق به همان بدویت و نماد آن هستند و این دلیجان تلاش دارد تا با رسیدن به منزل آخر، امید شکل‌گیری تمدن جدید را اعلام کند.
برای اینکه این تمدن به‌درستی ساخته شود، اول باید خانواده‌ای وجود داشته باشد. جان فورد آغاز زندگی خانواده‌ها را در پایان فیلم با دو تمهید نمایش می‌دهد؛ اول امید به تجدید دیدار همسر سروان ارتش با شوهرش که مقدمه‌ی فیلم‌های سواره نظامی فورد در اواخر دهه‌ی دهه‌ی ۱۹۴۰ میلادی می‌شود و سپس آغاز زندگی دو آدم طرد شده از اجتماع که نماد پیشگامان غرب آمریکا به شمار می‌روند. در چنین قابی جان فورد برای هر دو زن نمادین سینمای وسترن محلی برای پیدا کردن آرامش می‌یابد؛ هم برای زن پاکدامن داستان و هم برای زن بدکاره‌ای که این امکان را دارد تا در پایان رستگار شود و شایسته‌ی دوست داشته شدن.

جان فورد روند تسخیر غرب وحشی و مسیر سختی را که قرار است طی شود، با همین فیلم شروع می‌کند و بعدا در شاهکارهای دیگرش این داستان را تا انتها ادامه می‌هد تا برسد به فیلم مردی که لیبرتی والانس را کست و این دفتر را ببندد. البته هنوز داستان‌هایی اینجا و آنجا وجود دارد اما او نیک می داند که اسطوره‌ی خود را تمام و کمال تعریف کرده است.

سکانس درگیری سرخ‌ پوست‌ها با دلیجان هم به لحاظ فیلم‌برداری و به لحاظ هنر تدوین در کلاس‌های سینما قابل ارتجاع و تدریس است. برخی از منتقدان فیلم دلیجان را بهترین وسترن تاریخ سینما می‌دانند.

«افرادی با روحیات و سطح طبقاتی مختلف سوار دلیجانی می‌شوند که به سوی لردزبرگ (واقع در نیومکزیکو) در حرکت است. این سفر بسیار خطرناک است، چرا که سرخ پوست‌ها چندین حمله در مسیر دلیجان انجام داده‌اند. اما همه‌ی سرنشینان به دلیل مختلف اصرار دارند تا حرکت کنند؛ به همین دلیل کلانتر هم با آن‌ها راهی سفر می‌شود. در بین راه به شخصی برمی‌خورند که به‌تازگی زندانی بوده اما از زندان فرار کرده است. کلانتر او را دستگیر می‌کند اما…»

۵. خوشه‌های خشم (The grapes of wrath)

  • بازیگران: هنری فوندا، جان کاراداین و جین واردل
  • محصول: ۱۹۴۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم خوشه‌های خشم نشان می‌دهد که سینمای جان فورد تا چه اندازه می‌تواند انسانی باشد. مانند همه‌ی فیلم‌ها و آثار هنری والا، جان فورد در این فیلم به جای توجه به ایدئولوژی‌ها و نگاه‌های سیاستمدارانه، به انسان با تمام نقاط قوت و ضعفش می‌پردازد. او شخصیت‌هایش را دوست دارد و برای آن‌ها دل می‌سوزاند. به همین دلیل است که افراد حاضر در قاب او چنین به دل مخاطب می‌نشینند و تماشاگر برای آن‌ها نگران می‌شود.

آیا ممکن است کتابی خودش به تنهایی اثر درخشانی باشد و بعد فیلم اقتباس شده از آن هم به فیلمی درخشان و ماندگار تبدیل شود؟ سال‌ها است که این سؤال در جهان سینما وجود دارد و با توجه به تجربیات فراوان و شکست خورده‌ی فیلم‌سازان در اقتباس از آثار ادبی بزرگ جهان، جواب روشن و قاطعی برای آن پیدا شده است. این جواب منفی ناظر بر قاعده‌ای کلی است که معتقد است آثار درخشان ادبی چنان کامل هستند و جهانی بی نقص دارند که اگر چیزی از آن‌ها کم شود یا نگاهی به آن‌ها اضافه شود، دیگر خبری از آن جهان بی نقص نخواهد بود؛ در نتیجه فیلم در مرتبه‌ای پایین‌تر از منبع اقتباسش قرار می‌گیرد. اما همیشه استثناهایی وجود دارد، حتی اگر استثنا قاعده را نقض نکند.

رمان جان اشتاین بک ترسیم‌گر جهانی است که مظاهر مدرنیته در آن یک به یک جایگزین سبک زندگی گذشته می‌شود. حضور تراکتور و بولدوزر به‌عنوان نمادهای آن با تأکید در داستان پرداخته می‌شوند و از آن‌ها به مانند شیطانی یاد می‌شود که انسانیت را از بین می‌برند. اما از همان ابتدا جان فورد نگاهی متفاوت به این مظاهر مدرنیته در اثرش دارد؛ این درست که که آن تراکتور خانه‌ی خاونواده‌ی فیلم را فرو می‌ریزد اما تأکید فورد بر مرد سوار بر آن تراکتور هم هست. ضمن اینکه در ادامه اتوموبیل دیگری که در واقع وسیله‌ی سفر اهالی است، در نقش ناجی ظاهر می‌شود.

از همین‌جا می‌توان به تفاوت در دو اثر پی برد؛ جان اشتاین بک از پس و پشت بیان مفاهیمش است که به داستان و قصه می‌رسد. برای او بیان آن مفاهیم و ترسیم فضای آمریکای حرکت کرده به سمت مدرنیته مهم‌تر از شخصیت‌ها است و جبهه‌ گیری او در برابر این پیشرفت کاملا مشخص است. اما جان فورد بیش از هر چیز به آدم‌های قصه‌ی خود اهمیت می‌دهد. او چنان این آدمیان را دوست دارد که به زیبایی به کاوش در احوالات آن‌ها و هم‌چنین به ترسیم دقیق روابط ایشان می‌پردازد. در اثر او حتی می‌توان تناسبی میان شخصیت‌ها و طبیعت و محیط اطراف پیدا کرد و این از چیره دستی جان فورد حکایت دارد.

برای پی بردن به این موضوع فقط کافی است به مادر خانواده و تصویری که جان فورد از او ارائه می‌دهد، توجه کنید. مادری که در حین انجام کارهای مادرانه‌ی خود، تکیه‌گاه عاطفی خانواده هم هست و بیش از هر شخص دیگری بار عاطفی فیلم را به دوش می‌کشد. بازی جین دارول هم در قالب نقش این مادر عالی است. از آن سو هنری فوندا هم در قالب مردی سر در گم که به دنبال معنای زندگی خود می‌گردد و در پایان در مسیر یک آرمان عدالت‌ خواهانه گام برمی‌دارد، عالی ظاهر شده است. جان فورد بیش از هر کس دیگری می‌توانست این سر در گمی را از شمایل هنری فوندا بیرون بکشد و بر پرده ظاهر کند.

جان فورد مانند همیشه مرثیه‌سرای تاریخ آمریکایی است که می‌شناسد. حال او به سمت داستانی رفته که بخش مهمی از تاریخ معاصر آمریکا را به تصویر می‌کشد و خانواده‌ای در مرکز آن قرار داده که بیش از هر چیزی در جهان برای او اهمیت دارند. هر اتفاقی در این دنیا شکل بگیرد باعث نمی‌شود تا فورد اعتماد خود را به انسان و انسانیت از دست بدهد.

فارغ از همه‌ی این‌ها نباید از کار فوق‌العاده‌ی گرگ تولند در مقام مدیر فیلم‌برداری فیلم خوشه‌های خشم چشم پوشید. او همان کسی است که درست یک سال پس از این فیلم، فیلم‌برداری درخشان فیلم همشهری کین اثر اورسن ولز را از خود به یادگار گذاشت.

« دوران، دوران رکود اقتصادی بزرگ دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی است. خانواده‌ای در اوکلاهاما زمین کشاورزی خود را از دست داده‌اند و مجبور هستند برای به دست آوردن لقمه‌ای نان به کالیفرنیا سفر کنند تا به‌عنوان کارگردان روز مزد مشغول شوند. این در حالی است که پسر بزرگ خانواده تازه از زندان آزاد شده است…»

۴. مرد آرام (The quiet man)

  • بازیگران: جان وین، مارین اوهارا و ویکتور مک‌لاگن
  • محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
وقتی خلاصه داستان فیلم مرد آرام را می‌خوانیم شاید تصور نکنیم که با فیلمی از جان فورد روبه‌رو هستیم. شاید این سؤال به وجود بیاید که آیا می‌توان فیلمی از جان فورد دید که در آن مردی تمام تلاش خود را می‌کند تا به معشوق برسد؟ اگر تصور می‌کنید که فیلم مرد آرام با چنین خلاصه داستانی به جهان فورد تعلق ندارد، عمیقا در اشتباه هستید.

در فیلم‌های جان فورد همواره عشق دو انسان به یکدیگر وجود دارد. او در فیلم دلیجان این عشق را میان دو آدم طرد شده آرام آرام می‌سازد و در جویندگان عاشقانه‌های شخصیت اصلی را در غبار تاریخ گم می‌کند. همواره عشقی وجود دارد اما مانند فیلم مردی که لیبرتی والانس را کشت، آدم‌ها این عشق‌ها را فریاد نمی‌زنند و از حیایی سنتی برای بیان آن برخوردار هستند. آدم‌های سینمای او به شیوه‌ی خود عاشقی می‌کنند و همین نشان از جهان منحصر به فرد او دارد. اما در فیلم مرد آرام با شخصیتی روبه‌رو هستیم که حسابی با خود کلنجار می‌رود تا این پرده‌ی حیا را کنار بزند و برای به دست آوردن معشوق تلاش کند.

مرد آرام اوج شاعرانگی جان فورد در تاریخ سینما است. او این بار سراغ داستانی عاشقانه با محوریت دو شخصیت کاملا متفاوت رفته که برای رسیدن به هم باید موانعی را پشت سر بگذارند. اما این داستان آشنا در دستان جان فورد به چنان فیلم جذاب و دل‌نشینی تبدیل می‌شود که به‌راحتی می‌توان آن را بهترین کمدی رومانتیک تاریخ سینما نامید.
جان فورد پس از سال‌ها روایت کردن داستان‌های غرب آمریکا وقصه‌های مردان در به در در دل صحرا، این‌بار سرخورده از سرزمین یانکی‌ها داستان خود را به کشور ایرلند می‌برد، جایی که اشاره به اصالت خود او و اجداد ایرلندی‌اش دارد.

قصد یک بوکسور سابق برای خرید قطعه زمینی در ایرلند باعث می‌شود تا افق جدیدی در مقابل چشمانش شکل بگیرد. حال او قصد دارد همه‌ی ناملایمتی‌های زندگی در آمریکا را فراموش کند تا شادی حقیقی را بیابد. در واقع جان فورد همان مرد آواره‌ی سینمای وسترنش را این بار به ایرلند آورده است؛ گویی آن قهرمان اساطیری در آن پهنه‌ی عظیم جایی برای آرامش پیدا نکرده و مجبور شده برای یافتن زندگی آرام، به این سمت اقیانوس اطلس سفر کند. طبیعی است که تعریف کردن چنین داستانی توسط کارگردانی مانند جان فورد با آن پیشینه و خلق آن شخصیت‌ها، راه به تفسیرها و تأویل‌های مختلف می‌دهد.

طنز خوشایند فیلم و فضاسازی دلبرانه‌ی فورد و شیمی معرکه‌ی میان مارین اوهارا و جان وین از نقاط قوت اصلی فیلم است. هر دو آن عشق پر از حیا و خجالت را به زیبایی ترسیم کرده‌اند. به همین دلیل است که وقتی جان وین قصد مشت‌زنی با برادر عروس آینده‌ی خود می‌کند، فضا چنین سرخوش و دلپذیر می‌شود. حال کافی است این دعوا و مشت‌زنی سرخوشانه که شادی و سرور به روستا می‌آورد را با وحشت بوکس و درگیری در آن فلاش‌بک باشکوه مقایسه کنید تا بدانید با فیلمی از سینمای جان فورد روبه‌رو هستید.

ویکتور مک‌لاگن در قامت برادر دختر بازی درخشانی از خود به نمایش گذاشته و توانسته هماورد مناسبی برای جان وین باشد. حضور او و جان وین و نمایش رگ‌های ورم کرده‌ی آن‌ها منجر به تشدید فضای مردانه‌ی فیلم می‌شود. جان فورد به‌خوبی این را می‌داند که داستانی عاشقانه نیازمند فضایی زنانه هم هست و چه کسی بهتر از حضور همواره کاریزماتیک مارین اوهارا که باد آن رگ‌های متورم را بخواباند و رایحه‌ای از عشق و احساس در فضای فیلم جاری کند.
رنگ‌های تکنی‌کار فیلم بی نظیر است. این رنگ‌ها هم باعث شده تا آن فلاش‌بک کوتاه و بی بدیل از گذشته‌ی شخصیت اصلی در رینگ بوکس، مهیب جلوه کند و هم فضای زیبای کشور ایرلند و دهکده‌ی محل وقوع داستان را به‌درستی برای مخاطب جا بیاندازد. باید این دهکده و فضای دلنشین آن به‌درستی ساخته شود تا تمایل شخصیت اصلی برای ماندن در آنجا و تشکیل خانواده درک شود.

«مشت‌زنی آمریکایی/ ایرلندی پس از سال‌ها به دهکده‌ی زادگاهش باز می‌گردد تا زندگی جدیدی را شروع کند و مرگ رقیبش در رینگ بوکس را فراموش کند. او عاشق دختری در همسایگی می‌شود اما طبق سنت، برادرِ دختر ابتدا باید جهیزیه‌ی دختر را فراهم کند وگرنه ازدواج شکل نمی‌گیرد…»

۳. کلمنتاین محبوب من (My darling Clementine)

  • بازیگران: هنری فوندا، ویکتور میچر
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در ذیل فیلم مرد آرام گفتیم شخصیت‌های جان فورد به روش خودشان عاشق می‌شوند. آن‌ها اهل فریاد زدن و دست زدن به هر کاری برای به دست آوردن معشوق نیستند و گاهی ممکن است حتی بار این عشق را با خود تا پایان عمر حمل کنند و به گور ببرند اما به معشوق هیچ گاه چیزی نگویند. حال تصور کنید که او با چنین پیش زمینه‌ای بخواهد فیلمی وسترن با محوریت انتقام بسازد اما به جای تمرکز بر سناریوی انتقام، روند روزمره‌ی یک زندگی و شکل‌گیری یک عشق آتشین را روایت کند؛ نتیجه‌ی چنین کاری فیلم کلمنتاین محبوب من خواهد شد.

هنری فوندا این امکان و خوشبختی را داشت تا در نقش معروف‌ترین کلانتر غرب وحشی آن هم در فیلمی به کارگردانی جان فورد بازی کند؛ کلانتر وایات ارپ افسانه‌ای که در روایت جان فورد از زندگی او، ناخواسته به‌عنوان کلانتر شهری انتخاب می‌شود و در آنجا درگیر عشقی ممنوعه و البته پر از حسرت می‌شود. وسترن شاعرانه‌ی جان فورد یعنی کلمنتاین محبوب من شاید به اندازه‌ی دلیجان یا جویندگان او سرشناس نباشد اما به لحاظ هنری هیچ از آن آثار مشهور کم ندارد.

روایت خیره‌سری اعضای یک خانواده و نبرد معروف اوکی کورال بارها منبع الهام داستان‌نویسان و فیلم‌سازان بسیاری بوده؛ بسیاری از آن‌ها این داستان واقعی را با آب و تاب و پر از درگیری و قصه‌های خیانت و وفاداری تعریف کرده‌اند و فراز و فرودهایش را یک به یک به تصویر کشیده‌اند. اما روایت درگیری واقعی وایات ارپ و داک هالیدی با خانواده‌ی کلانتون در محلی به نام اوکی کورال در دستان توانای جان فورد به فرصتی تبدیل شده تا روایتگر یکی از پرحسرت‌ترین و دریغ‌آلودترین عاشقانه‌های تاریخ سینما باشد.

ظرافت فیلم آن‌قدر زیاد است و چیره‌دستی جان فورد در نمایش ساده‌ترین لحظه‌های زندگی آن‌قدر باشکوه است که به‌سختی می‌توان چشم از پرده‌ی نقره‌ای برداشت. کافی است که سکانس مفصل رقص در کلیسای نیمه ‌آماده یا تلاش‌های مداوم هنری فوندا برای قرار دادن صندلی روی دوپایه‌ی عقبی را به یاد آورید تا بدانید از چه می‌گویم؛ یا از همه با شکوه‌تر سکانسی که در آن وایات ارپ با بازی هنری فوندا دست کلمنتاین را می‌گیرد و تا محل رقص او را همراهی می‌کند و دوربین فورد مانند تحسین‌کننده‌ای متواضع بر عشق سوزان وایات ارپ دل می‌سوزاند.

در چنین چارچوبی فیلم از یک رفاقت ناب هم بهره می‌برد؛ رفاقتی پر از بهانه برای خیانت. اما درک متقابل این دو مرد از یکدیگر و احترامی که برای هم قایل هستند موقعیت را به گونه‌ای می‌چیند که با وجود لحظه‌هایی آشفتگی، دو دوست تا پای جان پیش یکدیگر می‌مانند. فورد یکی از بهترین ترسیم‌گران فراز و فرودهای روابط مردانه بود. برای پی بردن به این امر کافی است که به سوابق او در فیلم‌های مختلف و روابط پیچیده‌ای که میان مردانش می‌چید، توجه کنید.

فراتر از همه‌ی این‌ها بالاخره کلمنتاین محبوب من یک فیلم با محوریت سناریوی انتقام است؛ وایات ارپ در شهر مانده تا انتقام بگیرد. اما فورد برای اینکه او شایستگی رسیدن به این میل باطنی را به دست آورد، چند مانع در برابرش قرار می‌دهد؛ او اول باید خوی بدوی را از خود دور کند و متمدن شود، سپس معنای عاشقی را بفهمد و بعد از آن‌ هم درک کند که یک رفاقت مردانه چه شکلی است و داشتن همراه چه قدر ارزش دارد. وقتی به همه‌ی این‌ها رسید، فرصت پیدا خواهد کرد که به جدال قطب منفی ماجرا برود و چه قدر که هنری فوندا در رنگ‌آمیزی این طیف‌های مختلف شخصیتش توانا است.

«وایات ارپ به همرا برادرانش عازم سفر است تا گله‌ی گاوهای خود را در جایی مستقر کند. پس از آنکه برادرش توسط خانواده‌ی کلانتون کشته می‌شود و همه‌ی گاوهایش توسط آن‌ها به سرقت می‌رود، کلانتر شهر تومب‌استون در همان نزدیکی می‌شود تا انتقام بگیرد. او با مرد دائم‌الخمری به نام داک هالیدی آشنا می‌شود که اهالی شهر از او بسیار حساب می‌برند. داک و وایات قرار می‌گذارند تا با هم انتقام بگیرند اما در این بین دختری به نام کلمنتاین که در گذشته عاشق داک بوده از راه می‌رسد؛ این دختر رازهایی از گذشته‌ی داک هالیدی در سینه دارد…»

۲. دره من چه سر سبز بود (How green was my valley)

  • بازیگران: مارین اوهارا، ویکتور پیجن و رودی مک‌داول
  • محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
اوج توانایی جان فورد در تصویرگری یک گذشته‌ی پر حسرت و سوگواری برای آنچه از دست رفته است، در همین فیلم دره من چه سرسبز بود جا خوش کرده است؛ فیلمی پر از ظرافت و جزییات. توجه به همین جزییات و توجه به همین ظرایف است که باعث می‌شود مخاطب از توانایی جان فورد در کارگردانی شگفت زده شود. هنر کارگردانی جان فورد هیچ گاه و در هیچ فیلمی این چنین در اوج نبوده است.

روایت زندگی یک نسل از خانواده‌ای در تپه‌های ولز، بهانه‌ای می‌شود تا جان فورد همه‌ی آنچه را که پاس می‌داشت به تصویر بکشد. خانواده و اهمیت آن در مرکز درام قرار دارد و بعد از آن اهمیت نمادین شغلی است که این خانواده و از آن مهم‌تر دهکده را متحد و امیدوار نگه می‌دارد و برای اهالی آن تبدیل به بهانه‌ای برای زندگی کردن، عاشقی و حتی مرگ فراهم می‌کند. جان فورد چیره دستانه همه‌ی این‌ها را به‌درستی می‌سازد تا شخصیت‌ها در این محیط بال و پر بگیرند و مخاطب را با خود همراه کنند.

باز هم عشقی در داستان وجود دارد که باید قربانی حیای ذاتی آدم‌های جان فورد شود. مارین اوهارا باز هم نقش شخصیتی را بازی می‌کند که در مرکز این داستان عاشقانه قرار دارد. تمام فیلم در فلاش‌بک می‌گذرد اما خدای قصه دست ما را می‌گیرد و با تمام جزئیات دهکده و آدم‌ها و قصه‌های هر یک آشنا می‌کند. روایت نوستالژیک جان فورد از یک گذشته‌ی از دست رفته و مردمانش همه چیز دارد؛ هم زندگی و هم مرگ، هم وصال و هم فراغ و از آن مهم‌تر ترک‌تازی و هجوم زندگی مدرن که همه‌ی چیزهای خوب گذشته را با خود می‌برد و از دهکده مخروبه‌ای می‌سازد که فقط کهن سال‌ها در آن زندگی می‌کنند.

جان فورد روایت خود را حول زندگی یک نوجوان می‌چیند. کنجکاوی ذاتی این پسربچه و سرک کشیدن او به همه جا باعث می‌شود تا رفته رفته همه‌ی اهالی و شیوه‌ی زندگی ساده‌ی روستا ترسیم شود. فیلم دره من چه سرسبز بود از شاه پیرنگ به معنای عام آن برخوردار نیست، بلکه تشکیل شده از روایت‌های کوچک و مختلف است که در کنار هم یک کل را می‌سازند. در چنین چارچوبی به نظر می رسد که برخی اتفاقات یا برخی از شخصیت‌ها اهمیت خود را در طول درام از دست می‌دهند اما فیلم‌ساز حواسش هست تا به موقع به آن‌ها بازگردد و از سرنوشت ایشان بگوید. برای پی بردن به این موضوع به سکانس معرکه‌ی بررسی نقشه توسط شخصیت اصلی توجه کنید که از محل زندگی تمام برادران خود می‌گوید.

روابط چیده شده در طول داستان اوج هنرنمای جان فورد است. او با ترسیم درست جزییات کوچک یک خانوداه‌ی کامل می‌سازد. جایگاه تمام افراد خانواده را به‌خوبی مشخص می‌کند و سپس به سراغ تعریف کردن قصه‌ی هر یک می‌رود. از این منظر فیلم در من چه سرسبز بود، به شیوه‌ی درخشانی قصه‌ی خود را تعریف می‌کند؛ قصه‌ای ساده اما پر فراز و فرود که مخاطب خود را لبریز از احساسات متفاوت و گاه متناقض می‌کند.

برای پی بردن به اهمیت تاریخی فیلم و همچنین زیبایی هنری آن فقط کافی است توجه کنید که دره من چه سرسبز بود توانست در سال اکران همشهری کین و شاهین مالت (the maltese falcon) جایزه‌ی اسکار را از آن خود کند اما کمتر منتقدی وجود دارد که به این انتخاب اعتراضی داشته باشد.

«ولز، قرن نوزدهم. مردی در میان‌سالی دهکده‌ی زادگاه خود را که اکنون مخروبه‌ای بیش نیست، ترک می‌کند و گذشته‌ی آن را به یاد می‌آورد. زمانی که او پسرکی بیش نبود و خانواده‌اش در کنار هم زندگی می‌کردند و مردان خانه در معدنی بالای دره کار می‌کردند و زنان خانه هم چشم انتظار آن‌ها در خانه‌هایی در دامنه‌ی تپه روزگار می‌گذراندند. همه چیز خوش و خرم بود و اهالی دهکده امید و زندگی خود را به رزق و روزی ناشی از رونق معدن گره زده بودند تا اینکه…»

۱. جویندگان (The Searchers)

  • بازیگران: جان وین، جفری هانتر، ورا مایلز و ناتالی وود
  • محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷٫۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم نمونه‌ای جان فورد در تاریخ سینما. گاهی یک فیلم تبدیل به عصاره‌ی فیلم‌سازی یک کارگردان می‌شود؛ فیلمی که همگان بلافاصله با شنیدن نام آن کارگردان، به یادش می‌افتند. فیلم جویندگان چنین جایگاهی در کارنامه‌ی جان فورد دارد. فیلمی که همواره جایی ثابت در تمام نظرسنجی‌های انتخاب بهترین فیلم تاریخ سینما دارد و شخصیت اصلی آن یعنی ایتن ادواردز تبدیل به نمونه‌ای کلاسیک از قهرمان آرمانی آمریکا شده است؛ مردی که از پا نمی‌نشیند و گرچه گذشته‌ای گنگ و پر از سوتفاهم دارد اما تحت هیچ شرایطی حاضر به تسلیم نیست.

شخصیت اصلی فیلم پر از تناقضات مختلف است. از سویی گذشته‌ای پر ابهام دارد و از سویی دیگر برای آینده‌ی خانوداه دل می‌سوزاند. از سویی کم حرف و تودار است اما وقتی پایش برسد از خجالت همه در می‌آید. از سویی دم از خانه و خانواده می‌زند و از سویی دیگر قصد جان تنها بازمانده‌ی خانواده‌ی خود را دارد. در واقع او نمادی از تاریخ کشوری است با همه‌ی تناقضاتش؛ مردی برآمده از محیطی خشن که برای برقراری عدالت چیزی جز اعمال خشونت نمی‌داند. در چنین چارچوبی است که ایتن ادواردز تبدیل به یکی از مهم‌ترین قهرمانان سینمای آمریکا می‌شود.

جدال میان تمدن و بربریت همواره در وسترن‌های فورد حضور دارد اما هیچگاه این تناقض به چنین کمالی به تصویر در نیامده است. شخصیت جان وین در ابتدا گویی از دل توحش و بربریت به سمت تمدن می‌آید تا از آن پاسداری کند، اما هجوم وحشتناک توحش بیرون از خانه چنان ویران می‌کند و می‌رود که او در این کار شکست می‌خورد، حال او همه چیزش را فدا می‌کند و تا ته راهی بدون بازگشت می‌رود و به خود قول می‌دهد تا پای جان این زندگی را از گزند دوباره محفوظ بدارد.

در فیلم دلیجان قهرمان جان فورد می‌رود تا جایی برای آرامش پیدا کند اما در جویندگان گویی نتوانسته با گذر سال‌ها آن محل را پیدا کند و آواره شده است. زندگی او چه قبل از شروع داستان و چه بعد از اتمام آن با همین آوارگی پیوند خورده است و از اهمیت خانواده در سینمای فورد می‌آید. چرا که این آوارگی در نتیجه‌ی نداشتن یک خانه و خانوداه است.

گرچه نیت ابتدایی این قهرمان در آغاز داستان چندان خیر نیست اما بار دیگر تقدس خانه و خانواده و نیاز به حفظ آن، مشکلات را از پیش پای قهرمان ماجرا بر می‌دارد و باعث می‌شود او تصمیم نهایی خود را بگیرد. این دقیقاً تبیین کننده نگاه فورد و باز هم نشان دهنده‌ی اهمیت خانواده در سینمای او است. خانه و خانواده برای او مقدس­اند و اگر کسی (حال هر نژادی که می­خواهد داشته باشد، با توجه به دو رگه بودن مرد جوان همراه ایتن) این روش زندگی را برگزیند، قابل قبول او است.

فیلم جویندگان هم مانند تمام فیلم‌های جان فورد، فیلم جزییات است. اگر مخاطب تمام حواس خود را جمع نکند و به همه‌ی قاب‌های فیلم توجه نکند از ماجرای عاشقانه‌ی ایتن باخبر نخواهد شد. چرا که جان فورد آن را در یک پلان کوتاه اما هوش‌ربا نشان می‌دهد یا در صورت عدم توجه کافی برخی از لحظات طنازانه‌ی فیلم مانند سکانس خواندن نامه و عینک زدن پدر دختر از کف خواهد رفت. فارغ از همه‌ی این‌ها سکانس ابتدایی و انتهایی و قرینه بودن آن‌ها اکنون نه تنها به یکی از نمادهای سینمای وسترن بلکه به نمادی از کلیت دستور زبان سینما تبدیل شده است.

فیلم جویندگان در سال ۲۰۰۸ توسط بنیاد فیلم آمریکا به‌عنوان بهترین وسترن تاریخ سینما انتخاب شد و در نظرسنجی ده سالانه‌ی مشهور نشریه‌ی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ از دیدگاه منتقدان بزرگ سینمایی در جایگاه هفتم برترین فیلم‌های تاریخ سینما قرار گرفت. حال باید ببینیم سرنوشت این فیلم در سال ۲۰۲۲ در همین نظرسنجی چه خواهد شد.

«ایتن ادواردز، کهنه سرباز جنگ داخلی، پس از سال‌ها به نزد خانواده‌ی برادرش بازمی‌گردد. او تصمیم دارد که بماند اما هجوم سرخ‌ پوستان در شبی تاریک باعث کشته شدن همه‌ی اعضای خانواده‌ی برادر به جز دختر کوچک خانواده می‌شود. ایتن به خود قول می‌دهد این دختر ربوده شده را تحت هر شرایطی پیدا کند اما پیدا کردن گروه مهاجم به این سادگی‌ها نیست…»