بله، اول بیایید پذیریم که در هیچ حیطهای و بهخصوص فرهنگ و هنر، در شرایطی که وضعْ هردمبیل است، شما نمیتوانید صرفاً با اتکا به روشهای بلندمدت و راهبردی و با دلی خجسته تغییر محسوس و پایداری ایجاد کنید؛ چون همواره اصطکاک ایستایی بیشتر از اصطکاک در حال حرکت است. این یک اصل فیزیکی است که در اول نظری تدریس میشد و کموبیش در علوم انسانی هم صدق میکند. رانۀ اولیه یا نیروی نهیبزننده یا تکانه یا تلنگری باید، تا عناصِر مورد نظر و - فراتر از آن – عرصهای که عناصر را به مثابه سیستم دربر گرفتهاند، در جهت بهبود شروع به تغییر کنند و از روال پیشین کنده شوند. وقتی این تغییر شتاب گرفت و به دگرگونی انجامید و کل مجموعه در این تحول قوام یافت و خودش را پیدا کرد، میتوانید آن نیروی تشرآمیز و نهچندان مهربانانه را تعدیل کنید و باتوجه به حوزۀ مورد بحث و مختصات زمانی و مکانی، طرحی نو دراندازید. گسترۀ فرهنگ و هنر در مقیاس کلان و به طور خاص عرصۀ تئاتر ایران چنان آفتزده شده و به بیراهه رفته که نیازمند تحول است و تغییرات تزئینی و یواش و ولرم هیچ دردی از آن دوا نمیکند؛ چراکه کل مجموعه دچار چسبندگی شده و به نابهنجاری خو کرده و شامورتیبازی چنان تسری یافته که گریزی از شوکدرمانی در وهلۀ نخست نیست.
خب این شوکدرمانی چگونه میتواند انجام شود؟
با خرد جمعی فرهیختگان تئاتر و نخبگان حوزههای علوم انسانی که مرتبط با تئاترند و دانش میانرشتهای دارند.
اعضای این گروه متشکل از نخبگان که اشاره کردید چگونه معین میشوند؟
با رأی نمایشنامهنویسان، چون ضمن احترام به همۀ صنوف و رشتههای تئاتری، بهطور برآیندی و میانگین و با توجه به سوابق تاریخ معاصر، نمایشنامهنویسان بهمراتب خردورزتر، آگاهتر، دلسوزتر، فرهنگیتر و شریفتر و تئاتریترند و تمنای مادیات کمتر آنها را شیدا و هیپنوتیزم کرده است.
خب این سوالات دومینووار مطرح میشود. خود این نمایشنامهنویسان برتر به چه نحوی معین میشوند؟
خوشبختانه در این زمینه مناقشۀ چندانی نیست و مجموع نمایشنامهنویسان زبدۀ ایران که در قید حیاتند – چه داخل و چه خارج کشور – به ده، دوازده نفر نمیرسد و این واقعیت را حتی کسانی که سبک و سیاق برخی از این نویسندگان را نمیپسندند، اذعان دارند.
شما به عنوان متخصص برنامهریزی و مدیریت فرهنگی و نیز فردی که به تبع پدر بزرگوارتان احتمالاً همۀ عمر در حال و هوای تئاتر بودهاید، آیا برنامۀ خاصی مد نظرتان است؟
در حال حاظر نه، چون ضعفها، قوتها، تهدیدها و فرصتها، سازوکارها، متغیرها و پارامترهای دیگر باید مشخص شوند و این تشخیص کارویژۀ همان گروه نخبگان تئاتری و متخصصان میانرشتهای است. اما ایدههایی هست که همچون توفان فکری میتوان بیان کرد؛ مثلاً بازنشستگی اجباری همۀ اساتیدی که تمام عمر زور زدند و آسمان را به ریسمان بافتند که ثابت کنند ما در ایران تئاتر نداریم. به طور مستند و دقیق میدانم که چنین استادانی وجود داشته و دارند و چیز پنهانی هم نیست؛ با همۀ توان جار میزنند و زدهاند و کلی مقاله تولید کردهاند و اصلاً تولیدی مقاله با همین موضوع و مضمون راه انداختند و خط تولید آن را در دانشکدهها نهادینه کردند و صفر تا صد فرایند تحصیلی دانشجوی بینوا در تمام مقاطع را با این شرط لازم سازماندهی کردهاند که یالا اقرار کن و به زبان بیاور و بنویس که «ما تئاتر ایرانی نداریم» تا پاس بشوی و هرچقدر با صلابت بیشتری بگویی و بنویسی و غریو شادی سردهی که «ما تئاتر ایرانی نداریم» و حتی «نهتنها نداریم، بلکه نمیتوانیم داشته باشیم» و قرص و قایم بگویی و استناد بورزی به ارسطو و نیچه و سارتر و بارت و فوکو، بیشتر به تو 20 میدهم. این عین واقعیت است و ابسیلونی اغراق در آن نیست.
با فرض این که چنین اساتیدی وجود داشته باشند، به نظر شما چرا چنین رویکردی را نشر میدهند؟ چه نفعی برایشان داشته یا دارد؟
درجا زدن در سطح دیتا و اطلاعات و حداکثرْ دانش، و نرسیدن به دامنۀ خرد و خردورزی و فرزانگی، کهنعقدۀ کهتری، حقارت فرهنگی نسبت به غرب یا حتی شرق و غرق شدن در تئوریها و محفوظات، زنگزدگی و جمود ذهن، جابهجا شدن وسیله با هدف در اندیشه و کردار، خودویژهپنداری و فخرفروشی و برساخت نوعی اعتبار و حاشیۀ ویترینیِ تینیجرپسند. از یاد نبریم که رویکرد سلبی و نفی و انکار چیزی همیشه آسانتر از رویکرد ایجابی و انگیزشی و سازنده است.
آیا دانشجویان و جوانان چنین سادهلوحانه فریب میخورند؟
هم بله و هم خیر. «بله» از این جهت متأسفانه در بسیاری موارد اهل خواندن و کنکاش و اندیشه نیستند و به پختهخواری و جزوهنویسی و سهلانگاری عادت کردهاند، و «خیر» از این نظر که چارهای ندارند؛ یعنی چارهای اگر باشد، انصراف از تحصیل است. چون بعضاً استادانی از این قماش، سیلابس درسی را نوشته، مدیریت گروه را قبضه کرده، قفل نگه داشتهاند، یا به حدی ذینفوذ بودهاند که عملاً حرف حرف آنهاست و دانشجوی نگونبخت حتی اگر مستعد، فرهیخته و اندیشمند باشد، یا باید گردن بنهد یا درس را رها کند و برود. حتی مشاهده شده که استادی به صِرف این که حس کرده دانشجویی به آثار یک نمایشنامهنویس ایرانی علاقهمند است، یا حین عبور از راهروی دانشکدهای گفتوگوی دانشجویان را جستهگریخته شنیده که نامی از بزرگان تئاتر ایران برده، بالاخره یکجایی آنها را گوشمالی داده، چزانیده یا کمِکم سرزنش کرده است.
چیزی که توصیف میکنید، بیشتر شبیه یک کابوس است...
متأسفانه همینطور است. اگر بهجز این بود تئاتر راستین ایران اینگونه رو به احتضار نبود. واقعیت و پارانویا دیگر چندان منفک نیستند. از هر لحاظ در جهانی پارانوئید بهسر میبریم.
یعنی شما معتقدید که دانشکدههای تئاتری و اساتید تئاتر عامل این احتضارند؟
واضح است که عرض من شامل همۀ استادان نمیشود، ولی جو کلی اینچنین است. ثانیاً در یک اپیدمی یا پاندمی لزوماً همگان مبتلا نمیشوند، اما محیط به حدی آلوده است که نامبتلایان هم ناگزیر میشوند ماسک بزنند و با احتیاط رفتار کنند. ثالثاً چنین نیست که همۀ علل عدم شکوفایی تئاتر ایران معطوف به آموزش و دانشگاه باشد. اما یکی از عوامل اصلی بیبروبرگرد همین است. انتظار دارید خروجی چنین نظام آموزشیای چه باشد؟! دهههاست که وضع به همین منوال است. شما یک بازۀ چهلساله را درنظر بگیرید که فارغالتحصیلان رشتههای تئاتر در ایران با این تزریقات مداوم و زهرآلود چه رهاوردی داشتهاند؟ آیا غیر از این است که یا عطا را به لقا بخشیده، بنوکن از عالم تئاتر فراری شدهاند، و یا اگر در طی طریق ثَبات قدم داشتهاند، یکراست خارجکینویس شده و سودای کارگردانی نمایشنامههای غربی را داشتهاند؟! تازه آنهم به شیوهای وصلهپینهای و سمبَلانه و یلخی؛ با این مغالطۀ زرد که «ما داریم هملت خودمان را به صحنه میبریم!». گمان کردید آبشخور اباطیلی از قبیل گودوی من، کلفتهای تو، سهخواهر او و موارد مشابه چیست و کجاست؟
اما کارگردانانی هم هستند که به اجرای آثار خارجی علاقهمندند، ضمناً به تئاتر ایران هم باور دارند...
باور به چیزی در عمل نمود مییابد و عمل در حوزۀ تئاتر ایران یعنی محشور شدن و بالندگی با تئاتر ایران و نه چیز دیگر؛ خواه نگارش، خواه اجرا یا پژوهش. وانگهی، شما چگونه میپذیرید که کارگردان ایرانی، گنجینۀ باشکوه آثار ایرانی را با چنین تنوع سحرانگیزی بگذارد و بگذرد، بعد بچسبد به نمایشنامههای فرنگی؟ آنهم به طرزی نیمجویده و مفلوک!
پس این تناقض چه علتی میتواند داشته باشد؟
1- پول 2- پرستیژ کاذب. «پول» به این معنا که دیگر مجبور نیست به نمایشنامهنویس مبلغی بپردازد. البته گاهی هم متن طلایی خود را به صحنه میبرند که میشود دو پول؛ به همین سادگی. درخصوص «پرستیز کاذب» هم باید در نظر داشت که مصرفکنندگان این تولیدات غالباً همان مخاطبان بالقوۀ سیرک، سلبریتیزدگان، شیفتگان دُبِی و آنتالیا و یا نوجوانان هپروتی هستند و رفتن به تماشاخانه را همسنگ تفریح در فانفار و شکمچرانی در رستوران یا کنسرت پاپ میانگارند و از دید آنها کار خارجی بهتر است؛ چون خارجی است؛ مثل شلوار کار ترک. پای صحبت برخی از این کارگردانها که بنشینید با جملۀ چندشانگیز «من از نمایشنامههای ایرانی عبور کردهام» مواجه میشوید که البته ناآگاهانه دارند به عبور از حیثیت فرهنگی خودشان اشاره میکنند.
به عنوان آخرین سوال، چه راهکاری در مدیریت این معضل ارائه میکنید؟
همانگونه که اشاره کردم، بررسی جوانب امر و ارائۀ رهیافت برای برونرفت از این خسران فرهنگی نیاز به آراء خبرگان دارد، اما پیرو همان ایدهپردازیِ تکانشی، جمع کردن بساط جشنوارههای فلهای و سرمایهسوز و آنگاه برگزاری تنها یک جشنوارۀ ملی بااحتشام را راهگشا میدانم. به این شکل که با رویکرد مبتنی بر فرض، فقط آثار ایرانی در آن حضور یابند و آن هم بسیار نخبگانی و با اِعمال حرفهایترین معیارهای هنری و متناظر با رویکرد. حتی میتوان تسهیلات ویژه برای کارگردانانی درنظر گرفت که نمایشنامههای ایرانی را در اجرای عمومی به صحنه میبرند. آنچه مسلم است این که با این فرمان، تئاتر ایران درحال سقوط به ورطۀ نابودی و یا درغلطیدن به ابتذال محض است. درنگ جایز نیست!