نقد فیلم «بیتلجوس ۲» یا همان «بیتلجوس بیتلجوس» (Beetlejuice Beetlejuice) را با بررسی شیوهی کار تیم برتون در ساختن این جهان جنونآمیز آغاز میکنیم.
چارسو پرس: «بیتل جوس بیتلجوس» بازگشت سرخوش تیم برتون به دنیایی است که زمانی تمام قلمروی وی و عرصه جولان دادنش بود. همان دنیای جنونآمیز ابتدای کارش به عنوان کارگردان که زمانی برایش شهرت به همراه آورد. او گاهی از این دنیا دور شد و فیلمهایی ساخت که در بهترین حالت آثاری معمولی بودند اما هرگاه به مولفههای آشنای همان روزها بازگشت، آثارش چیزی کم از یک شاهکار سینمایی نداشتند. همان دنیای دیوانهواری که مردی از جهان مردگان عاشق زنی زنده میشد یا مردی در گوشهای خلوت با دستانی شبیه به قیچی برفی کاغذی اما رویایی میساخت. البته این بازگشت دوباره و در آستانهی کهنسالی با نوعی سرخوشی همراه است که منجر به خلق لحنی کمیک در سرتاسر اثر شده است.
تیم برتون دنیایی دیوانهوار ساخته که منطق خودش را درست برپا میکند. این دنیا چنان جنونآمیز و دیوانهوار است که در آن آدمهای خوب و قطب خیر ماجرا به راحتی مرگ خود را میپذیرند و بدها و شرها تصمیم به بازگشت دارند. در این دنیای غریب و گروتسک میتوان میان جهان مردگان و زندگان در رفت و آمد بود اما فیلمساز به شیوهای قصهاش را تعریف کرده که گویی پیرمرد فرزانه و کمی شوخی در حال تعریف کردن داستانی قبل از خواب برای بچهها است؛ همه چیز همان قدر ساده و راحت و بدون مقدمه اتفاق میافتد و منطق خودش را پیدا میکند که آن داستانهای جذاب شبانه.
برای فهم این آسانگیری میتوان مثالی زد؛ دلیا دیتز، مادربزرگ قصه با بازی کاترین اوهارا ابتدا از مرگش جا خورده و عصبانی است اما این عصبانیت وی ربطی به ترس از مرگ ندارد (در این جا کسی از مرگ نمیترسد). او فقط سرخورده شده؛ چرا که تصور میکند پولش را دزدیدهاند و سرش کلاه رفته است؛ مرگ او به دلیل گزیده شدن توسط مارهایی رقم خورده که قرار نبوده زهرآگین باشند و در واقع فروشنده به او دروغ گفته است. وقتی هم متوجه میشود که دخترش میتواند پولهای از دست رفته را بازگرداند و حال کلاهبردار را بگیرد، مرگش را میپذیرد و به دنیای مردگان بازمیگردد.
از آن سو شخصیت منفی داستان که قاتلی خونسرد است که پدر و مادر خود را به قتل رسانده، همه کار میکند تا به این دنیا بازگردد و دوباره زندگی کند. شخصیت اصلی قصه یا همان بیتلجوس هم آشکارا آدم درستی نیست و تمام مدت دست و پا میزند تا بتواند به سرزمین زندگان بازگردد. این رفت و آمد میان سرزمین مردگان و زندگان دیگر توانایی درخشان تیم برتون است که خبر از یک ذهن خلاق و البته شدیدا پیچیده میدهد. تیم برتون هرگاه به این ذهن خلاق اجازهی پرواز داده و مانعی بر سر راه سرک کشیدنش به هر سو قرار نداده، نتیجه مانند «بیتل جوس بیتلجوس» اثر درجه یکی شده که میتوان از تماشایش لذت برد.
به عنوان نمونه در آثاری چون «عروس مرده» ترکیب همین رفت و آمد میان جهان زندگان و مردگان با ایدهی جنونآمیز دیگری چون عشق یک مرد زنده به زنی مرده باعث شده بود که تیم برتون بتواند یکی از بهترین انیمیشنهای قرن بیست و یکم را بسازد. یا در یکی از بهترین فیلمهای تیم برتون از این قرن یعنی «ماهی بزرگ» همین برکشیدن رویاها از جهان مردگان و تبدیل کردن آنها به زیباییهای یک ذهن خلاق، منجر به خلق یکی از زیباترین تصاویر تاریخ سینما از مرگ شده بود. در آثار تیم برتون گویی دنیای مردگان نه تنها ادامهی همین دنیا است، بلکه مدام با آن در ارتباط است و در بسیاری از مواقع در آن دخالت میکند. حال وجود همین رایحهی مطبوع در این اثر تازه، باعث شده که بازگشت تیم برتون چنین جذاب و تاثیرگذار جلوه کند.
حضور عناصر فانتزی در دنیای برتون با حضور این عناصر در سینمای کارگردانان دیگر تفاوت بسیار دارد. این درست که به لحاظ ژانرشناسی آثاری که در دنیایی متفاوت از دنیای ما بگذرند و قوانینی یک سر متفاوت داشته باشند، فانتزی خطاب میشوند اما این ژانر سینمایی طیف متنوعی از فیلمها را شامل میشود. تفاوت تیم برتون با دیگر فیلمسازان علاقهمند به این ژانر جان بخشیدن به ایدههای دیوانهوار و در عین سیاه و تاریکش به گونهای است که لبخند روی لبان مخاطب میکارد! او این کار را از طریق ساختن یک لحن کمدی در سرتاسر اثر انجام میدهد. اما چون این لحن کمدی در یک بستر تلخ اتفاق میافتد (در اینجا قتلهای مختلف و شکل گرفتن داستان و شخصیتها تحت تاثیر آنها است که بستر قصه را تاریک و تلخ میکند) باید نامش را بیواسطه کمدی سیاه نامید.
اصلا همین توانایی در ساختن محیطهای فانتزی و تاریک است که او را در اواخر دههی ۱۹۸۰ میلادی به گزینهای جذاب برای ساختن فیلمهای «بتمن» تبدیل کرد و پر بیراه نیست اگر کار او را اوج دوران حضور بتمن بر پردهی سینما بدانیم. مجموعه کمیکهای «بتمن» با جهان خیالانگیز، تاریک، سرد و در عین حال فانتزی تیم برتون قرابتهای بسیاری دارد و میتواند ترجمان تصویری مناسبی روی پرده پیدا کند. به دلیل همین منطق فانتزی موجود در آن دنیا است که میتوان شهر گاتهامی یک سر متفاوت را متصور شد. گاتهامی که نه خیلی از دنیای اطراف ما دور است و نه مانند فیلمهای کریستوفر نولان دقیقا همان نیویورک موجود در جهان واقعی است.
از سوی دیگر استفاده از برخی ایدههای سینمایی و دست انداختن توامان آنها یکی از دلایل توفیق تیم برتون در ساختن این دنیای تاریک در فیلم «بیتلجوس بیتلجوس» است. به عنوان نمونه اولین مواجههی ما با جهان مردگان زمانی رقم میخورد که جوانکی فرانسوی وسط خیابان ناگهان درون چالهای سقوط میکند و در جا جان میدهد. پس از مرگش راهرویی که به آن قدم میگذارد آشکارا برگرفته از دکورهای فیلم «مطب دکتر کالیگاری» ساختهی روبرت وینه به سال ۱۹۱۸ است. این فیلم اولین اثر مکتب اکسپرسیونیسم در سینما است که اتفاقا تیم برتون بسیار به آن علاقه دارد و در بسیاری از آثارش از خصوصیات ویژهی آن مکتب سینمایی بهره میبرد و در این جا هم چنین میکند. اصلا سر و شکل شخصیت اصلی داستان یا همان بیتلجوس هم یادآور شخصیت اصلی فیلم «مطب دکتر کالیگاری» است.
اما این بهره بردن از ویژگیهای سینمای اکسپرسیونیسم هیچگاه مانند آثار بزرگ آن مکتب سینمایی لرزه بر اندام مخاطب نمیاندازد. دلیل این موضوع هم همان استفاده از لحن کمدی در سرتاسر اثر است که اتفاقا یکی از درخشانترینهایش در همین زمان مرگ جوانک فرانسوی در برابر دیدگان مخاطب قرار میگیرد؛ جوانک فرانسوی به مردن خود آگاه نیست و دیگر حاضران در این دنیا هم طوری رفتار میکنند که گویی اتفاق خاصی نیفتاده و آن جوان فقط در حال گذران زندگی معمولی است. این در حالی است که هیچ چیز این دنیا معمولی نیست و از سر و رویش میبارد که باید جای مخوفی باشد. اما هر مکانی، زمانی مخوف و مهیب جلوه میکند که افراد حاضر در آن مکان از حضور در چنین جایی ترسیده باشند و چون چنین نیست، آن مکان هم هیچ ترسی به مخاطب القا نمیکند.
در چنین قابی است که لحن کمدی از همنشینی این اضداد در ظاهر و باطن یک سر متفاوت شکل میگیرد. هیچ اضدادی در این دنیا متفاوتتر از زندگی و مرگ نیست و هیچ چیزی به اندازهی این دو در دو قطب متضاد قرار نمیگیرد و وقتی هنرمندی چنین برخوردی با مرگ دارد و سفر از دنیای زندگان به آن سو را چنین خونسرد و ساده و در عین حال قابل باور تصویر میکند، پس میتواند از پس ترکیب و همنشینی هر چیز متضادی برآید و از دل آن خنده بیرون بکشد. یکی دیگر از این موارد درجه یک وجود قاتل در دنیایی است که همه در آن مردهاند.
جذابترین بخش و ایدهی «بیتلجوس بیتلجوس» حضور یک قاتل سریالی در جهان مردگان است! برای بار دوم گزارهی قبل را بخوانید؛ ما با کسی سر و کار داریم که در دنیایی که همه یک بار در آن مردهاند و باید جهان آخرت باشد، باز هم مشغول آدمکشی است. قاتل این کار را از طریق از بین بردن و در واقع قورت دادن روح آن مرحوم بیچاره انجام میدهد و او را به مکانی میفرستد که باید نامش را احتمالا «دیار عَدَم» گذاشت. در واقع در فیلم «بیتل جوس بیتلجوس» مرگی بدتر از مردن در جهان زندگان هم وجود دارد. همان مرگی که هر کسی آن را تجربه میکند. اما این پیشامد بدتر از مرگ رفتن به یک خلاء دائمی است که حتی نمیتوان نامی رویش گذاشت.
نکته اینکه تیم برتون در تصویر کردن قاتل خود هم دوباره از سینما الهام میگیرد. تصویر این قاتل سریالی هم یادآور تصویر خونآشام فیلم «نوسفراتو» دیگر اثر بزرگ اکسپرسیونیستی تاریخ سینما است و هم یادآور زنان اغواگر سینمای نوآر که با حضور مونیکا بلوچی در قالب وی تکمیل میشود. اینکه مونیکا بلوچی نقش زنی اغواگر را بازی کند اصلا نکتهی غافلگیرکنندهای نیست اما بازی کردنش در نقش عشق قدیمی بیتلجوس و البته تواناییاش در کشتن مردهها، از او شخصیت عجیبی در دل داستان ساخته که عملا بهترین بخشهای فیلم را از آن خود میکند. در همین زمان ناگهان تیم برتون ایدهی جذاب دیگری رو میکند و استفاده از یک قاتل سریالی را با قرار دادن کارآگاهی شبیه به کارآگاههای فیلمهای نوآر تکمیل میکند.
در جهان مردگان کارآگاهی وجود دارد که کارش حل کردن پروندههای جنایی در آنجا است. این هم ایدهی معرکهی دیگر تیم برتون است. نکته اینکه تیم برتون در اینجا هم تا میتواند از المانهای ژانرهای سینمایی به نفع فیلم خودش استفاده میکند. این کارآگاه آشکارا شباهت بسیاری به شخصیت فیلیپ مارلو، مخلوق ریموند چندلر نویسندهی بزرگ ادبیات سیاه و جنایی دارد و حتی نامش هم ما را به یاد وی میاندازند. شیوهی بازی ویلم دفو و شکل حرف زدن و حرکاتش هم شکلی غلو شده و کاریکاتوری از همفری بوگارتی است که شخصیت فیلیپ مارلو را بر پردهی سینما با بازی در فیلم «خواب بزرگ» هوارد هاکس جاودانه کرد.
در چنین چارچوبی است که میتوان دوباره روی این نکته تاکید کرد که تیم برتون نه تنها از ایدههای معرکهی خودش که از جهانی دیوانهوار سرچشمه میگیرند استفاده کرده، بلکه تا توانسته از المانهای ژانرهای مختلف و آثار سرشناس سینما بهره برده تا تصویری سرخوش از دنیایی بسازد که در آن هیولاها میتوانند لبخندی روی لبان تماشاگر بکارند یا ارواح و اجنه به خوبی و خوشی کنار آدمیان زندگی کنند. این دست انداختن کلیشههای ژانری و المانهای تثبیت شدهی سینمایی از دید پست مدرن تیم برتون به سینما سرچشمه میگیرد. در واقع او در حال بازی کردن با تمام آن چیزی است که سینما سالها آجر به آجر ساخته و مخاطب هم مدام بر پردهی سینما به تماشایش نشسته است. اما همین بازی کردن با آن کلیشههای تثبیت شده احساسی غریب به مخاطب منتقل میکند؛ احساس اینکه همهی اتفاقات روی پرده را قبلا جایی دیده اما نمیداند کجا و به چه شکل؟ چنین رفتاری با کلیشههای سینما فقط از دستان توانای کسی برمیآید که به خوبی با تاریخ سینما آشنا است.
اگر بتوان ایرادی به اثر تیم برتون گرفت حضور سرسری دختر نوجوان قصه با بازی جنا اورتگا است. آسترید یا همین دختر نوجوان به اندازهی دیگران در این دنیای جنونآمیز حل نشده است. در ابتدا قرار است او شخصیت عاقل در این دنیای غریب باشد؛ کسی که همه چیز را به چالش میکشد و در واقع صدای زبان منطق و عقل است. طبیعتا این شخصیت رفته رفته باید با جنون جاری در فیلم همراه شود و یواش یواش باورهایش را دستخوش تغییر ببیند. اما این کار خیلی ناگهانی شکل میگیرد و در قالب عشقی نوجوانانه تصویر میشود. این عدم پرداخت درست شخصیت آسترید ایدهی معرکهی به چالش کشیده شدن منطق توسط جنون جاری در فیلم را خیلی زود از بین میبرد.
اما نمیتوان مطلبی پیرامون فیلم «بیتلجوس بیتلجوس» نوشت و اشارهای هر چند گذرا به آهنگسازی اثر و ترانههای به کار رفته در آن نکرد. ترانه در دنیای تیم برتون اهمیت بسیاری دارد. در اینجا که عملا بخشی از بار انتقال اطلاعات فیلم بر عهدهی آنها است و بخشی از بهترین سکانسهای قصه مانند یک فیلم موزیکال از طریق ترانه پیش میرود. حتما بهترین سکانس اینچنینی هم سکانس محراب کلیسا و حضور کیک برگزاری مراسم عروسی و پیدا شدن ناگهانی سر کلهی قاتل و کارآگاه و بیتلجوس و در هم شدن دنیای مردگان و زندگان است. درست در همین نقطه است که آن لبخند دائمی حاضر بر لب مخاطب در حین تماشای اثر میتواند تبدیل به خندهای از ته دل شود.
هشدار: در نقد فیلم «بیتلجوس ۲» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
تیم برتون دنیایی دیوانهوار ساخته که منطق خودش را درست برپا میکند. این دنیا چنان جنونآمیز و دیوانهوار است که در آن آدمهای خوب و قطب خیر ماجرا به راحتی مرگ خود را میپذیرند و بدها و شرها تصمیم به بازگشت دارند. در این دنیای غریب و گروتسک میتوان میان جهان مردگان و زندگان در رفت و آمد بود اما فیلمساز به شیوهای قصهاش را تعریف کرده که گویی پیرمرد فرزانه و کمی شوخی در حال تعریف کردن داستانی قبل از خواب برای بچهها است؛ همه چیز همان قدر ساده و راحت و بدون مقدمه اتفاق میافتد و منطق خودش را پیدا میکند که آن داستانهای جذاب شبانه.
برای فهم این آسانگیری میتوان مثالی زد؛ دلیا دیتز، مادربزرگ قصه با بازی کاترین اوهارا ابتدا از مرگش جا خورده و عصبانی است اما این عصبانیت وی ربطی به ترس از مرگ ندارد (در این جا کسی از مرگ نمیترسد). او فقط سرخورده شده؛ چرا که تصور میکند پولش را دزدیدهاند و سرش کلاه رفته است؛ مرگ او به دلیل گزیده شدن توسط مارهایی رقم خورده که قرار نبوده زهرآگین باشند و در واقع فروشنده به او دروغ گفته است. وقتی هم متوجه میشود که دخترش میتواند پولهای از دست رفته را بازگرداند و حال کلاهبردار را بگیرد، مرگش را میپذیرد و به دنیای مردگان بازمیگردد.
از آن سو شخصیت منفی داستان که قاتلی خونسرد است که پدر و مادر خود را به قتل رسانده، همه کار میکند تا به این دنیا بازگردد و دوباره زندگی کند. شخصیت اصلی قصه یا همان بیتلجوس هم آشکارا آدم درستی نیست و تمام مدت دست و پا میزند تا بتواند به سرزمین زندگان بازگردد. این رفت و آمد میان سرزمین مردگان و زندگان دیگر توانایی درخشان تیم برتون است که خبر از یک ذهن خلاق و البته شدیدا پیچیده میدهد. تیم برتون هرگاه به این ذهن خلاق اجازهی پرواز داده و مانعی بر سر راه سرک کشیدنش به هر سو قرار نداده، نتیجه مانند «بیتل جوس بیتلجوس» اثر درجه یکی شده که میتوان از تماشایش لذت برد.
به عنوان نمونه در آثاری چون «عروس مرده» ترکیب همین رفت و آمد میان جهان زندگان و مردگان با ایدهی جنونآمیز دیگری چون عشق یک مرد زنده به زنی مرده باعث شده بود که تیم برتون بتواند یکی از بهترین انیمیشنهای قرن بیست و یکم را بسازد. یا در یکی از بهترین فیلمهای تیم برتون از این قرن یعنی «ماهی بزرگ» همین برکشیدن رویاها از جهان مردگان و تبدیل کردن آنها به زیباییهای یک ذهن خلاق، منجر به خلق یکی از زیباترین تصاویر تاریخ سینما از مرگ شده بود. در آثار تیم برتون گویی دنیای مردگان نه تنها ادامهی همین دنیا است، بلکه مدام با آن در ارتباط است و در بسیاری از مواقع در آن دخالت میکند. حال وجود همین رایحهی مطبوع در این اثر تازه، باعث شده که بازگشت تیم برتون چنین جذاب و تاثیرگذار جلوه کند.
حضور عناصر فانتزی در دنیای برتون با حضور این عناصر در سینمای کارگردانان دیگر تفاوت بسیار دارد. این درست که به لحاظ ژانرشناسی آثاری که در دنیایی متفاوت از دنیای ما بگذرند و قوانینی یک سر متفاوت داشته باشند، فانتزی خطاب میشوند اما این ژانر سینمایی طیف متنوعی از فیلمها را شامل میشود. تفاوت تیم برتون با دیگر فیلمسازان علاقهمند به این ژانر جان بخشیدن به ایدههای دیوانهوار و در عین سیاه و تاریکش به گونهای است که لبخند روی لبان مخاطب میکارد! او این کار را از طریق ساختن یک لحن کمدی در سرتاسر اثر انجام میدهد. اما چون این لحن کمدی در یک بستر تلخ اتفاق میافتد (در اینجا قتلهای مختلف و شکل گرفتن داستان و شخصیتها تحت تاثیر آنها است که بستر قصه را تاریک و تلخ میکند) باید نامش را بیواسطه کمدی سیاه نامید.
اصلا همین توانایی در ساختن محیطهای فانتزی و تاریک است که او را در اواخر دههی ۱۹۸۰ میلادی به گزینهای جذاب برای ساختن فیلمهای «بتمن» تبدیل کرد و پر بیراه نیست اگر کار او را اوج دوران حضور بتمن بر پردهی سینما بدانیم. مجموعه کمیکهای «بتمن» با جهان خیالانگیز، تاریک، سرد و در عین حال فانتزی تیم برتون قرابتهای بسیاری دارد و میتواند ترجمان تصویری مناسبی روی پرده پیدا کند. به دلیل همین منطق فانتزی موجود در آن دنیا است که میتوان شهر گاتهامی یک سر متفاوت را متصور شد. گاتهامی که نه خیلی از دنیای اطراف ما دور است و نه مانند فیلمهای کریستوفر نولان دقیقا همان نیویورک موجود در جهان واقعی است.
از سوی دیگر استفاده از برخی ایدههای سینمایی و دست انداختن توامان آنها یکی از دلایل توفیق تیم برتون در ساختن این دنیای تاریک در فیلم «بیتلجوس بیتلجوس» است. به عنوان نمونه اولین مواجههی ما با جهان مردگان زمانی رقم میخورد که جوانکی فرانسوی وسط خیابان ناگهان درون چالهای سقوط میکند و در جا جان میدهد. پس از مرگش راهرویی که به آن قدم میگذارد آشکارا برگرفته از دکورهای فیلم «مطب دکتر کالیگاری» ساختهی روبرت وینه به سال ۱۹۱۸ است. این فیلم اولین اثر مکتب اکسپرسیونیسم در سینما است که اتفاقا تیم برتون بسیار به آن علاقه دارد و در بسیاری از آثارش از خصوصیات ویژهی آن مکتب سینمایی بهره میبرد و در این جا هم چنین میکند. اصلا سر و شکل شخصیت اصلی داستان یا همان بیتلجوس هم یادآور شخصیت اصلی فیلم «مطب دکتر کالیگاری» است.
اما این بهره بردن از ویژگیهای سینمای اکسپرسیونیسم هیچگاه مانند آثار بزرگ آن مکتب سینمایی لرزه بر اندام مخاطب نمیاندازد. دلیل این موضوع هم همان استفاده از لحن کمدی در سرتاسر اثر است که اتفاقا یکی از درخشانترینهایش در همین زمان مرگ جوانک فرانسوی در برابر دیدگان مخاطب قرار میگیرد؛ جوانک فرانسوی به مردن خود آگاه نیست و دیگر حاضران در این دنیا هم طوری رفتار میکنند که گویی اتفاق خاصی نیفتاده و آن جوان فقط در حال گذران زندگی معمولی است. این در حالی است که هیچ چیز این دنیا معمولی نیست و از سر و رویش میبارد که باید جای مخوفی باشد. اما هر مکانی، زمانی مخوف و مهیب جلوه میکند که افراد حاضر در آن مکان از حضور در چنین جایی ترسیده باشند و چون چنین نیست، آن مکان هم هیچ ترسی به مخاطب القا نمیکند.
در چنین قابی است که لحن کمدی از همنشینی این اضداد در ظاهر و باطن یک سر متفاوت شکل میگیرد. هیچ اضدادی در این دنیا متفاوتتر از زندگی و مرگ نیست و هیچ چیزی به اندازهی این دو در دو قطب متضاد قرار نمیگیرد و وقتی هنرمندی چنین برخوردی با مرگ دارد و سفر از دنیای زندگان به آن سو را چنین خونسرد و ساده و در عین حال قابل باور تصویر میکند، پس میتواند از پس ترکیب و همنشینی هر چیز متضادی برآید و از دل آن خنده بیرون بکشد. یکی دیگر از این موارد درجه یک وجود قاتل در دنیایی است که همه در آن مردهاند.
جذابترین بخش و ایدهی «بیتلجوس بیتلجوس» حضور یک قاتل سریالی در جهان مردگان است! برای بار دوم گزارهی قبل را بخوانید؛ ما با کسی سر و کار داریم که در دنیایی که همه یک بار در آن مردهاند و باید جهان آخرت باشد، باز هم مشغول آدمکشی است. قاتل این کار را از طریق از بین بردن و در واقع قورت دادن روح آن مرحوم بیچاره انجام میدهد و او را به مکانی میفرستد که باید نامش را احتمالا «دیار عَدَم» گذاشت. در واقع در فیلم «بیتل جوس بیتلجوس» مرگی بدتر از مردن در جهان زندگان هم وجود دارد. همان مرگی که هر کسی آن را تجربه میکند. اما این پیشامد بدتر از مرگ رفتن به یک خلاء دائمی است که حتی نمیتوان نامی رویش گذاشت.
نکته اینکه تیم برتون در تصویر کردن قاتل خود هم دوباره از سینما الهام میگیرد. تصویر این قاتل سریالی هم یادآور تصویر خونآشام فیلم «نوسفراتو» دیگر اثر بزرگ اکسپرسیونیستی تاریخ سینما است و هم یادآور زنان اغواگر سینمای نوآر که با حضور مونیکا بلوچی در قالب وی تکمیل میشود. اینکه مونیکا بلوچی نقش زنی اغواگر را بازی کند اصلا نکتهی غافلگیرکنندهای نیست اما بازی کردنش در نقش عشق قدیمی بیتلجوس و البته تواناییاش در کشتن مردهها، از او شخصیت عجیبی در دل داستان ساخته که عملا بهترین بخشهای فیلم را از آن خود میکند. در همین زمان ناگهان تیم برتون ایدهی جذاب دیگری رو میکند و استفاده از یک قاتل سریالی را با قرار دادن کارآگاهی شبیه به کارآگاههای فیلمهای نوآر تکمیل میکند.
در جهان مردگان کارآگاهی وجود دارد که کارش حل کردن پروندههای جنایی در آنجا است. این هم ایدهی معرکهی دیگر تیم برتون است. نکته اینکه تیم برتون در اینجا هم تا میتواند از المانهای ژانرهای سینمایی به نفع فیلم خودش استفاده میکند. این کارآگاه آشکارا شباهت بسیاری به شخصیت فیلیپ مارلو، مخلوق ریموند چندلر نویسندهی بزرگ ادبیات سیاه و جنایی دارد و حتی نامش هم ما را به یاد وی میاندازند. شیوهی بازی ویلم دفو و شکل حرف زدن و حرکاتش هم شکلی غلو شده و کاریکاتوری از همفری بوگارتی است که شخصیت فیلیپ مارلو را بر پردهی سینما با بازی در فیلم «خواب بزرگ» هوارد هاکس جاودانه کرد.
در چنین چارچوبی است که میتوان دوباره روی این نکته تاکید کرد که تیم برتون نه تنها از ایدههای معرکهی خودش که از جهانی دیوانهوار سرچشمه میگیرند استفاده کرده، بلکه تا توانسته از المانهای ژانرهای مختلف و آثار سرشناس سینما بهره برده تا تصویری سرخوش از دنیایی بسازد که در آن هیولاها میتوانند لبخندی روی لبان تماشاگر بکارند یا ارواح و اجنه به خوبی و خوشی کنار آدمیان زندگی کنند. این دست انداختن کلیشههای ژانری و المانهای تثبیت شدهی سینمایی از دید پست مدرن تیم برتون به سینما سرچشمه میگیرد. در واقع او در حال بازی کردن با تمام آن چیزی است که سینما سالها آجر به آجر ساخته و مخاطب هم مدام بر پردهی سینما به تماشایش نشسته است. اما همین بازی کردن با آن کلیشههای تثبیت شده احساسی غریب به مخاطب منتقل میکند؛ احساس اینکه همهی اتفاقات روی پرده را قبلا جایی دیده اما نمیداند کجا و به چه شکل؟ چنین رفتاری با کلیشههای سینما فقط از دستان توانای کسی برمیآید که به خوبی با تاریخ سینما آشنا است.
نمره: ۴خوب
نکات مثبت- توانایی تیم برتون در ترکیب کردن عناصر بسیار متضاد مانند مرگ و زندگی
- خلق جهانی خودبسنده که منطق خاص خودش را دارد
- حضور کمرمق و بدون پرداخت شخصیت دختر نوجوان با بازی جنا اورتگا
اما نمیتوان مطلبی پیرامون فیلم «بیتلجوس بیتلجوس» نوشت و اشارهای هر چند گذرا به آهنگسازی اثر و ترانههای به کار رفته در آن نکرد. ترانه در دنیای تیم برتون اهمیت بسیاری دارد. در اینجا که عملا بخشی از بار انتقال اطلاعات فیلم بر عهدهی آنها است و بخشی از بهترین سکانسهای قصه مانند یک فیلم موزیکال از طریق ترانه پیش میرود. حتما بهترین سکانس اینچنینی هم سکانس محراب کلیسا و حضور کیک برگزاری مراسم عروسی و پیدا شدن ناگهانی سر کلهی قاتل و کارآگاه و بیتلجوس و در هم شدن دنیای مردگان و زندگان است. درست در همین نقطه است که آن لبخند دائمی حاضر بر لب مخاطب در حین تماشای اثر میتواند تبدیل به خندهای از ته دل شود.
شناسنامه فیلم «بیتلجوس بیتلجوس» (Beetlejuice Beetlejuice)
کارگردان: تیم برتون
نویسندگان: مایلز میلار و آلفرد گاف
بازیگران: مایکل کیتون، ویونا رایدر، جنا اورتگا، ویلم دفو، کاترین اهارا و مونیکا بلوچی
محصول: ۲۰۲۴، آمریکا. براساس شخصیتهای خلق شده توسط مایکل مکداول و لری ویلسون
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
خلاصه داستان: پس از سالها، حال لیدیا دیتز به خاطر توانش در ارتباط با ارواح صاحب یک برنامهی تلویزیونی پر طرفدار شده است. او ارتباطی عاشقانه با مدیر برنامههایش دارد و این دو قصد دارند با هم ازدواج کنند. در میان ضبط یکی از برنامهها لیدیا پس از سالها ناگهان تصویر بیتلجوس را در بین تماشاگران میبیند و از حال میرود. در همین حین خبر میرسد که پدرش در بازگشت از سفر دچار سانحه شده و مرده است. حال لیدیا و مادرش نمیدانند چگونه باید این خبر را به گوش دختر نوجوان لیدیا یعنی آسترید برسانند …
https://teater.ir/news/65482