اگر هر فیلمی را تاریخی بدانیم، قطعا نمی‌توانیم هیچ کلیشه‌ای به آن منتسب کنیم و اگر کلیشه‌ای وجود نداشته باشد، قطعا ژانری وجود ندارد. به عنوان نمونه یک فیلم جنگی که داستانش در دوران جنگ ویتنام می‌گذرد، قطعا واقعه‌ای را در یک بستر تاریخی تعریف می‌کند اما قطعا بیش از آن که اثری تاریخی باشد، یک اثر جنگی است. دلیل این امر هم واضح است،‌ تاریخ جنگ ویتنام خیلی از امروز ما فاصله ندارد و سر و شکل مردم هم از آن روزگار تا به امروز آن قدر عوض نشده که نتوان آن را شناسایی کرد یا ویژگی متفاوتی نسبت به ظاهر مردمان امروز به آن بخشید.
چارسو پرس: فهرست بهترین درام‌های تاریخی با فهرست بهترین فیلم‌های تاریخی فرق دارد. بهترین فیلم‌های تاریخی شامل دسته‌ای وسیع‌تر از آثار می‌شود که همه نوع فیلمی از هر نوع ژانری را در آن می‌توان یافت؛ از فیلم‌های جنگی تاریخی چون «لارنس عربستان» (Lawrence Of Arabia) گرفته تا فیلم‌هایی که به ظهور و سقوط امپراطوری‌ها می‌پردازند. در این فهرست بنا نیست سراغ فیلم‌های این چنینی برویم و قصد ما این است که به فیلم‌هایی بپردازیم که بیشتر به شیوه‌ی زیست مردم در روزگار گذشته نزدیک هستند و اگر فیلمی هم وجود دارد که به یک واقعه‌ی خاص می‌پردازد، آن را در چارچوب یک درام پر افت و خیز نمایش دهد، نه در قامت یک فیلم جنگی یا رویارویی دو ارتش. پس فهرست بهترین درام‌های تاریخی شامل مجموعه آثاری است که صرفا قصه‌ی آن‌ها در یک بستر تاریخی شکل می‌گیرد.

ژانر تاریخی دسته‌ی بزرگی از فیلم‌ها را شامل می‌شود. بسیاری به اشتباه هر فیلمی را که داستانش در آینده جریان نداشته باشد، تاریخی می‌نامند. این برداشت اشتباهی از سینما است؛ چرا که عمده‌ی فیلم‌ها را در یک بستر و محدوده‌ی بی‌پایان دسته‌بندی می‌کند و هیچ مولفه‌ی ویژه‌ای را شامل نمی‌شود که آن‌ها را محدود کند. در حالی که ما می‌دانیم هر ژانری مجموعه‌ای از کلیشه‌ها است که به مرور زمان گرد هم جمع شده‌اند و در صورت عدم وجود آن‌ها در فیلمی، آن اثر را نمی‌توان به آن ژانر منتسب دانست. در چنین چارچوبی است که باید حد و محدوده‌ای از زمان در قصه‌گویی را تعریف کرد که بتوان یک فیلم تاریخی را در آن قرار داد و وقتی این محدوده مشخص شد، کلیشه‌هایش را برشمرد.

اگر هر فیلمی را تاریخی بدانیم، قطعا نمی‌توانیم هیچ کلیشه‌ای به آن منتسب کنیم و اگر کلیشه‌ای وجود نداشته باشد، قطعا ژانری وجود ندارد. به عنوان نمونه یک فیلم جنگی که داستانش در دوران جنگ ویتنام می‌گذرد، قطعا واقعه‌ای را در یک بستر تاریخی تعریف می‌کند اما قطعا بیش از آن که اثری تاریخی باشد، یک اثر جنگی است. دلیل این امر هم واضح است،‌ تاریخ جنگ ویتنام خیلی از امروز ما فاصله ندارد و سر و شکل مردم هم از آن روزگار تا به امروز آن قدر عوض نشده که نتوان آن را شناسایی کرد یا ویژگی متفاوتی نسبت به ظاهر مردمان امروز به آن بخشید.

پس یکی از ویژگی‌های ژانر تاریخی از نظر زمانی به سر و شکل آدم‌ها ارتباط دارد. به این معنا که تاریخ وقوع اتفاقات اثر باید دورانی باشد که شیوه‌ی لباس پوشیدن مردمانش با امروز تفاوت‌های آشکار داشته باشد. بسیاری از صاحب‌نظران زمان جنگ اول جهانی و پیش از آن را زمان مناسبی می‌دانند و اثری را که قصه‌ی آن چند سالی پس از آن ماجرای بزرگ بگذرد از سینمای تاریخی حذف می‌کنند. عامل اصلی هم همان شیوه‌ی لباس پوشیدن مردم است. البته باید این موضوع را در نظر داشت که نمی‌توان خط مشخصی کشید و مرز ثابتی برای این زمان در نظر گرفت و یکی دو سال تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند؛ چرا که برخی از آثار با وجود این که در همان حوالی زمانی می‌گذرند، باز هم تاریخی هستند و در واقع روی این مرز حرکت می‌کنند. ما هم در این فهرست با وجود فیلمی چون «دکتر ژیواگو» چنین کرده‌ایم و مبنای زمانی خود را از ابتدای تاریخ بشر تا پایان جنگ اول جهانی و حوالی آن در نظر گرفته‌ایم.

نکته‌ی بعد این که هر فیلمی که داستانش در یک بستر تاریخی بگذرد، لزوما تاریخی نیست. باید آن بستر تاریخی تاثیری دراماتیک در روند قصه داشته باشد. به این معنا که نتوان آن قصه را برداشت و در دوران دیگری تعریف کرد. پس زمان وقوع اتفاقات باید در درام اثرگذار باشد. مثلا قصه‌ی فیلم «بری لیندون» در این فهرست در هیچ دوران دیگری از تاریخ اروپا قابل بازگو کردن نیست یا داستان «یوزپلنگ» ملهم از اتفاقاتی تاریخی است که در برهه‌ای خاص از ایتالیا جریان داشته است. بگذریم که فیلم‌هایی چون «مصائب ژان دارک» یا «ناپلئون» از زندگی آدم‌های واقعی اقتباس شده‌اند و مبنای تاریخی آن‌ها واضح‌تر است. پس نمی‌توان به عنوان مثال فیلمی را که شخصیت‌هایش با ماشین زمان به گذشته سفر کرده‌اند تاریخی دانست؛ چرا که آن فیلم در وهله‌ی اول فانتزی است نه تاریخی.

احتمالا خواننده‌ی احتمالی فهرست بهترین درام‌های تاریخی از عدم وجود آثاری چون «برباد رفته» (Gone With The Wind) در فهرست تعجب خواهد کرد. اما هر فهرستی محدودیت‌های خاص خودش را دارد. در این جا با مجموعه آثاری طرف هستیم که ارزش تاریخ سینمایی تثبیت شده‌ای دارند و نگارنده آن‌ها را بیش از آن اثر بزرگ ویکتور فلمینگ مهم می‌داند. این به آن معنا نیست که «برباد رفته» فیلم خوبی نیست. اگر فهرست بهترین درام‌های تاریخی از این مفصل‌تر بود و مثلا ۱۵ فیلم را شامل می‌شد، قطعا اثری چون «برباد رفته» می‌توانست به آن راه یابد. چنین است وضعیت فیلم‌های مختلفی که از کتاب‌های بزرگی چون «بینوایان»، «الیور توئیست»، «داستان دو شهر» یا «غرور و تعصب» اقتباس شده‌اند.

در فهرست بهترین درام‌های تاریخی تلاش شده که از هر گوشه‌ای از دنیا فیلمی وجود داشته باشد. طبعا این اولویت اصلی ما نبوده و کیفیت هنری اثر از هر چیز دیگری مهم‌تر بوده اما می‌توان از شرق آسیا تا اروپا و آمریکا فیلمی در این جا دید. طبعا مانند هر فهرست دیگری سهم فیلم‌های آمریکایی در لیست بهترین درام‌های تاریخی بیش از سینمای دیگر کشورها است که البته از کیفیت بالای سینمای این کشور در تولید آثار ژنریک یا ژانری ناشی می‌شود. اما در هر صورت ژاپن، روسیه، ایتالیا، انگلستان و فرانسه در این فهرست سهم دارند. همین موضوع نشان می‌دهد که کشورهای صاحب صنعت سینما امکان بیشتری برای جولان دادن در این ژانر دارند؛ چرا که ژانر تاریخی با میزان اهمیت سینما در هر کشور و وسعت امکاناتش ارتباط مستقیم دارد.

۱۱. عصر معصومیت (The Age Of Innocence)


  • کارگردان: مارتین اسکورسیزی
  • بازیگران: دنیل دی لوییس، مشل فایفر، ویونا رایدر و جوآن وودوارد
  • محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb‌ به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
ما مارتین اسکورسیزی را با آثار نیویورکی‌اش می‌شناسیم. او در دوران اوجش در جوانی در نیویورک فیلم می‌ساخت و قصه‌ی مردان و زنانی را تعریف می‌کرد که در آن کلان‌شهر به دنبال راهی برای رستگاری می‌گشتند و عموما هم این رستگاری را جایی پیدا می‌کردند که حتی تصورش هم سخت بود. به عنوان نمونه در فیلم «راننده تاکسی» (Taxi Driver) رستگاری تراویس بیکل با بازی رابرت دنیرو در خانه‌‌ی مردی پاانداز رقم می‌خورد و تازه این رستگاری هم پر از خون و خونریزی است.

در برخی از آثار او هم که اصلا جایی برای رستگاری باقی نمی‌ماند و چیزی جز بدبیاری نصیب اشخاص حاضر در قاب فیلم‌ساز نمی‌شود. در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی مارتین اسکورسیزی از شهر محبوبش کمتر فاصله می‌گرفت و اگر در فیلم‌هایی چون «باکس‌کار برتا» (Boxcar Bertha) یا «آلیس دیگر این جا زندگی نمی‌کند» (Alice Doesn’t Live Here Anymore) هم سراغ مکانی جز شهر مجبوبش می‌رود، خیلی زود به آن بازمی‌گردد و قصه‌ی تازه‌ای را در نیویورک می‌سازد.

دهه‌ی ۱۹۸۰ بود که مارتین اسکورسیزی تمایل بیشتری به خروج از چارچوب‌های قبلی خود نشان داد و با فیلمی چون «آخرین وسوسه مسیح» (The Last Temptation Of Christ) سری به سینمای مذهبی و تاریخی زد. اما هنوز هم در این فیلم می‌شد یکی از دغدغه‌های همیشگی اسکورسیزی که مسائل مذهبی و تقلاهایش شخصی‌اش با آموزه‌های کاتولیکی بود را دید. پس او هنوز فیلم‌سازی که ناگهان تصمیم بگیرد اثری تاریخی بسازد، به شمار نمی‌رفت. اما ناگهان دهه‌ی ۱۹۹۰ از راه رسید و سر و کله‌ی چنین فیلمی در سیاهه‌ی کارهایش پیدا شد. بماند که هر چه جلوتر رفتیم اسکورسیزی از شهر مورد علاقه‌اش فاصله گرفت و دیگر به ندرت به نیویورک بازگشت.

این روزها هم که کلا این شهر را فراموش کرده و اگر در اثری چون «ایرلندی» (The Irishman) به آن جا بازمی‌گردد تمام قصه را در نیویورک تعریف نمی‌کند و لوکیشن قصه‌اش به وسعت آمریکا است. اما در هر صورت او در «عصر معصومیت» به سراغ تاریخ رفته و داستانی را در یک بستر زمانی مشخص تعریف کرده که چندان معاصر با امروز نیست و سر و شکل آدم‌ها و شهرهایش تناسب چندانی با امروز ما ندارد. فیلمی که باید آن را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار داد.

یکی از زیرمجموعه‌های ژانر تاریخی، آثاری است که آن‌ها را «درام‌های لباسی» می‌نامند. دلیل این نامگذاری به همان سر و کل آدم‌ها ارتباط دارد که با امروز کاملا تفاوت دارند و اصلا یکی از ویژگی‌های اصلی قاب‌ها و تصاویر فیلم به شمار می‌آیند. در همین فهرست بهترین درام‌های تاریخی فیلم‌های دیگری چون «بری لیندون» یا «یوزپلنگ» هم وجود دارند که به این زیرمجموعه وابسته هستند. قصه‌ی این فیلم‌ها عمدتا در یک بستر تاریخی مشخص می‌گذرد و اتفاقات عموما در مراسم‌ها و مهمانی شکل می‌گیرد و عشق‌های پر شور یا خیانت‌های دردآور محوریت قصه را شکل می‌دهند. عمدتا در پس زمینه هم یک واقعه‌ی مهم در جریان است که زندگی شهروندان و این مردمان را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

در چنین قابی مارتین اسکورسیزی سراغ کتابی به همین نام نوشته ادیت وارتون رفته و یکی از بهترین درام‌های تاریخی را ساخته است. داستان فیلم در نیویورک محبوب اسکورسیزی جریان دارد اما این نیویورکی نیست که ما می‌شناسیم چرا که قصه در حوالی دهه‌ی ۱۸۷۰ میلادی جریان دارد. اسکورسیزی یک بار دیگر هم به چنین سال‌هایی در نیویورک بازگشت و فیلم «دار و دسته‌ی نیویورکی» (Gangs Of New York) را ساخت که تفاوتش با «عصر معصومیت» از زمین تا آسمان است؛ قصه‌ی «عصر معصومیت» به زندگی افراد ثروتمند نیویورک آن دوران اختصاص دارد و «دار و دسته‌ی نیویورکی» یک راست به دل شهر می‌زند و از زندگی مردم عادی و اختلاف‌های نژادی و البته خلافکاران می‌گوید و به همین دلیل هم در فهرست بهترین درام‌های تاریخی جایی ندارد.

«عصر معصومیت» قصه‌ی دور و درازی است از عواطب بشری و همه چیز برای هر مخاطبی دارد؛ از عشق‌های پر شور تا شکست‌های عاطفی جانکاه. از مردمانی که تلاش می‌کنند در دل غبار تاریخ و حوادث اطراف دوام آورند و خود را حفظ کنند تا کسانی که وا می‌دهند و خود را می‌بازند. مارتین اسکورسیزی دست مخاطبش را می‌گیرد و کنار مردمانی می‌نشاند که همه به نوعی از چیزی رنج می‌برند. آن چه آن‌ها را به هم وصل می‌کند همان ذات انسانی آن‌ها است. این مردمان آدم‌هایی معمولی هستند با تمام نقاط ضعف و قدرتش و نکته این که ملموس هستند و قابل درک. به همین دلیل هم مخاطب با آن‌ها همراه می‌شود.

«عصر معصومیت» فیلم مهجوری در کارنامه‌ی بلندبالای مارتین اسکورسیزی است. متاسفانه دلیل این موضوع هم بیشتر به عدم وجود همان المان‌های آشنای سینمای مارتین اسکورسیزی در این جا بازمی‌گردد که ابدا نقطه ضعف فیلم به شمار نمی‌رود. اسکورسیزی در این جا نشان داده که در ساختن هر فیلمی توانا است. در ضمن یک دنیل دی لوییس معرکه هم هست که اگر به بازی‌هایش علاقه دارید باید به تماشای فیلم بنشینید. در چنین چارچوبی است که باید «عصر معصومیت» را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار داد و جایی برایش رزرو کرد.

«نیولند مدتی است که با دختری به نام می متخص از خانواده‌ای مهم نامزد کرده است. او در دهه‌ی ۱۸۷۰ در یک دفتر حقوقی مشغول به کار است و می را چندان دوست ندارد. از دید او می دختر ساده‌ای است که هیچ شوری ندارد. در این میان ناگهان در یک اپرا با دختر عمه‌ی می که الن نام دارد، آشنا می‌شود. الن همسر کنتی ثروتمند است اما زندگی یکنواختش را دوست ندارد. او روحیه‌ای سرکش دارد و علاقه‌مند به سنت‌ها نیست و به همین دلیل می‌خواهد از کنت جدا شود. نیولند به الن دل می‌بازد. در همین زمان الن نزد نیولند می‌رود تا ببیند چگونه می‌تواند از کنت جدا شود اما این موضوع ممکن نیست. پس تصمیم به فرار می‌گیرد؛ در حالی که از نیولند می‌خواهد که او را همراهی کند اما …»

۱۰. لینکلن (Lincoln)


  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: دنیل دی لوییس، تامی لی جونز و سالی فیلد
  • محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
این دومین فیلم در فهرست بهترین درام‌های تاریخی با حضور دنیل دی لوییس در قالب نقش اصلی است. دنیل دی لوییس بازیگر بزرگی است که فیلم‌های چندانی بازی نکرده اما در همان تعداد آثار محدود هم چنان حاضر شده که بسیاری او را یکی از بهترین بازیگران تاریخ سینما می‌دانند. در این جا اسپیلبرگ او را در قالب محبوب‌ترین رییس جمهور آمریکا قرار داده؛ مردی که هم توانست برده‌داری را در این کشور لغو کند و هم جنگ داخلی را چنان رهبری کرد که منجر به تجزیه آمریکا و چند پارگی کشور نشد و در پایان ارتش تحت رهبری او یا همان ارتش شمال پیروز شد. در چنین قابی استیون اسپیلبرگ به دل مناسبات سیاسی آن زمان زده و البته توانسته درامی حول شخصیت محوری خود خلق کند که از دید اسپیلبرگ همان اندازه که سیاست‌مدار زیرکی است، فرزانه و روشنفکر هم هست.

در چنین چارچوبی اسپیلبرگ به شخصیت محبوب خود قدم به قدم نزدیک می‌شود و از خصوصیاتش می‌گوید تا عملا فیلمی شخصیت محور بسازد که قصه در آن فرع بر شخصیت است. پس جنگ داخلی را در پس زمینه نگه می‌دارد تا اول با فیلمی جنگی روبه رو نشویم که فراز و فرودهای دراماتیکش در میدان نبرد رقم می‌خورد و به مبارزات این مرد برای رسیدن به آرمان‌هایش می‌پردازد. در تاریخ سینمای آمریکا بزرگان بسیاری به زندگی آبرهام لینکلن پرداخته‌اند؛ بزرگانی چون جان فورد با فیلم «آقای لینکلن جوان» (Young Mr. Lincoln) با بازی هنری فوندا به سراغ این شخصیت تاریخی رفته‌اند اما در بیشتر موارد بخشی از زندگی او زیر ذره‌بین رفته که ارتباط چندانی با تلاش‌هایش برای ملغی کردن قانون برده‌داری ندارد. مثلا همین فیلم جان فورد کاری به دوران ریاست جهوری لینکلن ندارد و به زمان جوانی او می‌پردازد.

نه این معنا که در هیچ کدام از این فیلم‌ها خبری از آن دوران و اشاره به مبارزات لینکلن برای از بین بردن برده‌داری نیست. به این معنا که در بسیاری از آثار فقط اشاره‌ای گذرا و سطحی به آن می‌شود و فیلم‌ساز خیلی زود از خیر ماجرا می‌گذرد اما در فیلم «لینکلن» استیون اسپیلبرگ این ماجرا را به پیش زمینه آورده و روی آن مانور داده است تا از این موضوع به شخصیت برسد. اما «لینکلن» یک ویژگی دارد و آن هم به استراتژی فیلم ساز برای تعریف کردن این قصه اختصاص دارد؛ در این جا اسپیلبرگ به همان اندازه که به قصه‌ی تلاش‌های آبراهام لینکلن برای تصویب یک قانون تازه می‌پردازد، به تاثیرات این دوران سخت بر زندگی شخصی و روحیات قهرمان خود هم اهمیت می‌دهد. اصلا به همین دلیل فیلم «لینکلن» در فهرست بهترین درام‌های تاریخی برای خود جایی دست و پا کرده وگرنه باید آن را در فهرست تریلرهای سیاسی قرار داد.

پس در نگاه اول فیلم «لینکلن» مناسب قرار گرفتن در فهرست بهترین درام‌های تاریخی نیست. اما همین که قصه آغاز می‌شود و فیلم‌ساز به جای مکث کردن روی دالان‌های تاریک سیاست، شخصیتش را در مرکز قاب قرار می‌دهد و اعلام می‌کند که او را از هر چیز دیگری مهم‌تر می‌داند، مشخص می‌شود که با درامی تاریخی طرف هستیم که مناسب قرار گرفتن در این همین فهرست است. از سوی دیگر اسپیلبرگ استاد قصه‌گویی هم هست و وقتی سراغ داستانی با محوریت یک شخصیت می‌رود، باز هم می‌تواند کاری کند که مخاطب روی صندلی سینما میخکوب شود و تا پایان پلک نزند. در چنین چارچوبی می‌توان به توانایی کسی چون اسپیلبرگ پی برد که چگونه از ابزار سینما به نفع شخصیت‌پردازی و قصه‌گویی به شکل همزمان استفاده می‌کند.

از آن سو دنیل دی لوییس در این جا یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را ارائه داده است. چنین ادعایی درباره‌ی بازیگری که عملا بازی ضعیفی در کارنامه ندارد، ادعای بزرگی به نظر می‌رسد اما «لینکلن» حتی در این کارنامه غطبه‌برانگیز هم اثر متمایزی است؛ شاید بهترین بازی دنیل دی لوییس نباشد اما قطعا تصویری که او از آبراهام لینکلن ارائه داده همان چیزی است که به ذهنیت اسپیلبرگ نزدیک بوده و نتیجه‌ی همراهی کارگردان و هم‌فکری با بازیگر در یک اثر شخصیت‌محور به فیلمی تبدیل شده که باید آن را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار داد.

از سوی دیگر «لینکلن» را در کنار یکی دو فیلم دیگر اسپیلبرگ می‌توان بهترین اثرش در قرن تازه نامید. باز هم برای کارنامه‌ای که در این ربع قرن یک سرش «مونیخ» (Munich) است و سر دیگرش اثر معرکه‌ای چون «هوش مصنوعی» (A. I. Artificial Intelligence) چنین ادعایی گزاف به نظر می‌رسد. اما دیدن فیلم نه تنها مشخص می‌کند که این ادعا به گزاف نیست بلکه ممکن است برخی را قانع کند که باید آن را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی در جایگاهی والاتر قرار داد.

«جنگ داخلی آمریکا خطر تجزیه کشور را افزایش داده است. آبراهام لینکلن در تلاش است که بتواند به نحوی این جنگ را رهبری کند که با پیروزی جبهه‌ی شمال همراه باشد و کشور تجزیه نشود. چنین مسئولیتی فشار بسیاری به وی وارد کرده است. به موازات این موضوع وی تلاش می‌کند که قانون برده‌داری را هم به نوعی اصلاح کند که در نهایت این قانون عقب مانده در آمریکا ملغی شود و برده‌داری از بین برود. اما مشکل این جا است که او متحدان چندانی ندارد و برای تصویب شدن لایحه‌اش نیاز به مردانی پر نفوذ به عنوان متحد در کنارش دارد. آبراهام لینکلن تصمیم می‌گیرد که با برخی از این افراد دست به معامله بزند؛ معاملاتی که می‌تواند به نفعش نباشد اما …»

۹. دکتر ژیواگو (Doctor Zhivago)


  • کارگردان: دیوید لین
  • بازیگران: عمر شریف، جولی کریستی، راد استایگر، الک گینس و کلاوس کینسکی
  • محصول: ۱۹۶۵، آمریکا، انگلستان و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
وقتی نام دیوید لین به میان می‌آید مخاطب خود به خود به یاد آثار عظیم این فیلم‌ساز می‌افتد. آثاری عظیمی چون همین فیلم و البته «لورنس عربستان» (Lawrence Of Arabia). گرچه او استاد ساختن فیلم‌های جمع و جور و کوچک هم بود و شاهکارهایی این چنین در کارنامه دارد اما در نهایت اکثر مخاطبان دیوید لین را با همین فیلم‌های عظیم می‌شناسند. در چنین قابی باید این نکته را در نظر گرفت که او وقتی سراغ اثری تاریخی و پر فراز و فرود هم می‌رود، نتیجه تبدیل به فیلمی می‌شود که هم نکات ریز و جزئی آن درجه یک از کار درآمده‌اند و هم عظمت اتفاقاتش کاملا تحت کنترل کارگردان است. پس او در فیلمی چون «دکتر ژیواگو» موفق می‌شود که مخاطب را به هر سو که دوست دارد ببرد و کاری کند که فیلمش در فهرست بهترین درام‌های تاریخی برای خود جایی دست و پا کند.

در مقدمه اشاره شد که داستان فیلم‌های تاریخی به لحاظ زمانی حوالی اواخر جنگ بین‌الملل اول و پیش از آن تا ابتدای تاریخ بشر می‌گذرد. داستان فیلم «دکتر ژیواگو» در زمانی پیش از جنگ جهانی اول آغاز می‌شود و چند سالی پس از آن پایان می‌یابد. گرچه عملا تمام قصه در فلاش‌بک جریان دارد و زمان حال فیلم نمی‌تواند به ماجرایی تاریخی ارتباط داشته باشد اما از آن جایی که عمده‌ی داستان در آن دوران می‌گذرد، نمی‌توان این فیلم را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار نداد. اتفاقات پس‌زمینه هم اتفاقاتی معمولی در قرن بیستم نیستند و اکنون همگی حوادثی تاثیرگذرا در شکل‌دهی به زندگی بشر به شمار می‌روند.

در این جا نه تنها با جنگ اول جهانی طرف هستیم بلکه انقلاب بلشویکی روسیه و تبدیل شدن این کشور تحت تاثیر این انقلاب به اتحاد جماهیر شوروی هم زیر ذره‌بین فیلم‌ساز رفته است. انقلاب اکتبر روسیه هم عملا تمام دنیا را حتی تا به امروز تحت تتاثیر قرار داده و نه تنها روی دو جنگ جهانی تاثیر گذاشته بلکه دنیا را دو دورانی و حتی امروز دو پاره کرده است. در این قصه دیوید لین به تاثیرات این انقلاب ایدئولوژیک، جنگ و خودخواهی مردمان در شرایط سخت روی زندگی شخصیت‌های محوری‌ خود پرداخته تا نشان دهد زیستن تحت چنین شرایطی آدمی را تا چه اندازه از انسانیت به دور می‌کند.

البته که فیلم اقتباسی از رمانی به همین نام نوشته‌ی نویسنده‌ی روس یعنی بوریس پاسترناک است. پاسترناک رمان پر و پیمانی نوشته که ملات بسیاری در اختیار فیلم‌ساز قرار داده است. این موضوع می‌تواند کار هر فیلم‌سازی را هم سخت کند و هم آسان. آسان از این منظر که با انتخاب‌های درست می‌توان درامی جذاب از دل این همه متریال بیرون کشید و سخت از این بابت که حذف هر کدام از المان‌های جذاب قصه را به کاری سخت تبدیل می‌کند و بسیاری از فیلم‌سازان را به اشتباه می‌اندازد. اگر این حذفیات هم اتفاق نیفتد، اثر نهایی تبدیل به فیلمی هدر رفته و پر گو می‌شود که می‌توان به راحتی قید تماشایش را زد. طبیعتا اگر چنین اتفاقی در این جا افتاده باشد، نمی‌شد «دکتر ژیواگو» را در فهرست بهترین درام‌های تاریخ قرار داد؛ چون که در آن صورت دیگر منسجم نخواهد بود.

«دکتر ژیواگو» فیلم تلخی است. نمایش بی‌پرده‌ی زندگی سخت مردمان تحت اشغال یک حاکمیت زورگو و از دست رفتن فرصت خوشبختی و عشق‌ورزی و حتی برخورداری از یک زندگی معمولی تحت کارگردانی دیوید لین چنان جذاب از کار درآمده است که نمی‌توان فیلم را دید و از پرده چشم برداشت. «دکتر ژیواگو» یکی از نقاط اوج تاریخ سینما در نمایش زندگی‌های از دست رفته تحت تاثیر طوفان‌های عظیم تاریخی است.

چنین فیلم‌هایی از جایی به بعد عملا به قصه‌ی مردمانی تبدیل می‌شوند که فقط تلاش می‌کنند دوام بیاورند. اما نکته این جا است که چنین چیزی در چنین شرایطی ممکن نیست و حتی نمی‌توان در ظاهر انسان ماند و شان خود را حفظ کرد. به عنوان نمونه سکانس مفصل و درجه یکی در فیلم وجود دارد که در یک قطار می‌گذرد. شیوه‌ی زندگی مردم در این فصل طولانی با زیستن حیوانات تفاوت چندانی ندارد؛ نه خبری از یک محیط خصوصی است و نه خبری از فرصتی برای خوردن و خوابیدن. فیلم‌ساز چنان این فصل را با آب و تاب برگزار می‌کند که گویی در حال صدور بیانیه‌ای احساسی در باب انسانیت و خطر از دست رفتن آن است.

همه‌ی این‌ها زمانی رقم می‌خورد که فیلم ساز فراموش نمی‌کند در حال قصه‌گویی است. اگر پشت فرمان کارگردانی فیلم کس دیگری غیر از دیوید لین بزرگ بود شاید «دکتر ژیواگو» به ورطه‌ی شعار می‌غلتید و فراموش می‌کرد که در حال تعریف کردن قصه‌ی عده‌ای انسان معمولی است که از پوست و گوشت استخوان ساخته شده‌اند و عواطف و احساسات بسیار دارند. خوشبختانه چنین نشده و «دکتر ژیواگو» به تجربه‌ی درخشانی در سیاهه‌ی آثار بهترین درام‌های تاریخی تبدیل شده است.

تیم بازیگری فیلم فوق‌العاده است. عمر شریف در قالب نقش اصلی قصه می‌درخشد و شیمی میان او و جولی کریستی هم به خوبی کار می‌کند. کلاوس کینسکی و راد استایگر و الک گینس هم در همان حضورهای کوتاه تاثیرگذار هستند و درخشان. در چنین قابی است که شخصیت‌ها به درستی روی پرده جان می‌گیرند و مخاطب را با خود همراه می‌کنند.

«سال‌ها از انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ گذشته است. ژنرالی عالی‌رتبه به دیدن دختری در یک کارخانه دورافتاده می‌رود. دخترک در آن جا کار می‌کند و وضع خوبی ندارد. ژنرال تصور می‌کند که این دختر برادرزاده‌ی او است. سوال‌های ژنرال پاسخ روشنی به همراه ندارد تا این که ناگهان ژنرال شروع به تعریف از گذشته می‌کند و از خانواده‌اش می‌گوید؛ بلکه دخترک چیزی به یاد آورد. از این که قبل از انقلاب و قبل از جنگ جهانی اول خانواده‌ای داشته که به لحاظ مالی در موقعیت خوبی بوده‌اند. برادرش اهل موسیقی و شعر و هنر بوده اما …»

۸. آندری روبلف (Andrei Rublev)


  • کارگردان: آندری تارکوفسکی
  • بازیگران: آناتولی سولونیتسین، نیکولای گرینکو و ایوان تاپیکوو
  • محصول: ۱۹۶۶، اتحاد جماهیر شوروی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
آندری تارکوفسکی وقتی سراغ ماجرایی تاریخی می‌رود و یکی از برجسته‌ترین هنرمندان تاریخ کشورش را برای ساختن یک قصه‌ی زندگی‌نامه‌ای انتخاب می‌کند، باز هم شیوه‌ی مخصوص به خودش را دارد. او دنبال روشی که عموما هالیوودی‌ها در پی آن می‌روند، نیست؛ همان روشی که زندگی فرد را در یک مقطع مشخص یا مقاطع مختلف زندگی یا حتی تمام عمرش نمایش می‌دهد و با قرار دادن فراز و فرودهای دراماتیک در برابر این شخصیت، از عشق و عاشقی گرفته درگیرهای با جامعه، هر چند واقعی سیر تحول شخصیت وی را نمایش می‌دهند و در واقع قصه‌ای سرراست تعریف می‌کنند. البته چنین آثاری اگر خوب ساخته شوند می‌توانند به راحتی به فهرست بهترین درام‌های تاریخی راه یابند و دلیل بر ضعیف بودنشان نیست. ما در این جا فقط در حال بازگو کردن تفاوت‌ها هستیم.

تارکوفسکی برای ساختن یک درام تاریخی پرداختن به زندگی یک هنرمند را انتخاب کرده است. او سراغ یک سیاست‌مدار پر قدرت یا سردار سپاهی فاتح نرفته است. تا همین جا این انتخاب او معنای مشخصی دارد. هنرمند منتخب او هم هنرمندی عادی نیست که یک زندگی معمولی داشته است؛ آندری روبلف که عنوان فیلم هم همان نام او است، هنرمندی است که تمام عمر را به کلیسا خدمت کرد و تمام عمر فقیر و بی پول بود اما در تمام مدت در شک و تردید زیست و اصلا همین شک‌ و تردیدهایش تبدیل به نقطه‌ی عزیمتش برای خلق آثار هنری و شمایل‌نگاری شد. در ضمن او هیچ‌گاه به امور دنیوی توجه نداشت و هر کاری که می‌کرد در خدمت خلق آثار هنری و رسیدن به نقطه‌ای بود که منبع الهامش شود.

به همین دلیل هم تارکوفسکی بیش از هر چیزی روی همین تقلاهای مرد تمرکز دارد و کمتر او را در حال خلق اثری نشان می‌دهد. بالاخره با هنرمندی سر و کار داریم که همه‌ی عمرش در خود فرو رفته بود و در بسیاری از مواقع نمی‌دانست که هدف از آفرینش هنری اصلا چیست؟ همین هم او را به یک جهان‌بینی پوچ اندیش رسانده بود که دیگر چیزی برایش اهمیت نداشت. در مقیاس وسیع‌تر و با اغماض این وضعیت شامل حال تمام هنرمندان راستین می‌شود. تمام هنرمندان واقعی دست کم در عمر خود یک بار چنین پوچی تلخی را تجربه کرده‌اند. از این جا است که تارکوفسکی داستان «آندری روبلف» را به زندگی و دغدغه‌های خودش پیوند می‌زند و در واقع اثری شخصی از دل یک قصه‌ی تاریخی بیرون می‌آورد که باز هم می‌تواند به فهرست بهترین درام‌های تاریخی راه یابد.

تارکوفسکی بخش مهمی از عمرش را با نگاهی شبیه به شخصیت اصلی فیلم «آندری روبلف» گذراند. او نمی‌دانست که هدف از آفرینش هنری چیست و قرار است چه چیزی را تغییر دهد؟ در ضمن او گاهی نمی‌دانست که از چه چیزی باید الهام بگیرد و منبع خلاقیتش خشک می‌شد؛ درست مانند آندری روبلف. اما روبلف در فیلم خیلی بیشتر از هر هنرمند دیگری دستخوش چنین احساساتی است و عملا سال‌ها هیچ هنری نمی‌آفریند؛ چون در آن هدفی نمی‌بیند. اما مشکل این جا است که نمی‌تواند به راه خود برود و زندگی را به شیوه‌ی دیگری ادامه دهد و هنر و آفرینش را فراموش کند و همین عذابش می‌دهد و او را تا مرز جنون پیش می‌برد.

از سوی دیگر شخصیت محوری فیلم «آندری روبلف» مانند آندری تارکوفسکی در جستجوی حقیقت است. قرابت‌های این دو بسیار به هم زیاد است. تارکوفسکی هم در تمام آثارش سعی می‌کند بین ایمان و حقیقت پلی بزند و به جهانیان بفهماند که در حال گذران زندگی به دور از حقیقت هستند. مانند شخصیت اصلی داستان، تارکوفسکی هم از این که در دنیا کسی به دنبال حقیقت نیست، رنج می‌برد و تمام آثارش را به نمایش همین رنج اختصاص می‌دهد. شگفت‌آور این که از دل همین رنج هنری درخشان ظاهر می‌شود. پنج دقیقه‌ی پایانی فیلم باور تارکوفسکی به همین موضوع است. او ته دلش می‌داند که این همه رنج ارزشش را دارد.

اما سری هم به شیوه‌ی کارگردانی تارکوفسکی و استراتژی او در تعریف قصه بزنیم؛ فیلم «آندری روبلف» همان قدر که از فرمی بدیع برخوردار است و شاعرانه می‌نماید، فیلمی خشن هم هست و در نمایش این خشونت به مخاطب خود باج نمی‌دهد. آندری تارکوفسکی به خوبی می‌داند که برای نمایش درگیری‌های درونی شخصیت اصلی اول باید محیطی خلق کند که در آن هنرمندش رنجی بزرگ تحمل کند. این محیط بدون ترسیم این خشونت به درستی ساخته نمی‌شود. همواره تارکوفسکی را به عنوان فیلم‌سازی می‌شناسیم که از پس فضاسازی فیلم‌هایش به خوبی برمی‌آید و «آندری روبلف» هم از این قضیه مستثنی نیست.

همان طور که از آندری تارکوفسکی انتظار می‌رود این فضاسازی از دل تصویر کردن محیط‌هایی چرک، باران خورده، کثیف و البته مندرس بیرون می‌آید. اگر قاب‌های سینمای تارکوفسکی را در ذهن مرور کنید متوجه خواهید که شد که تمام فیلم‌هایش پر از چنین محیط‌هایی است؛ محیط‌هایی که در آن‌ها یا قطره آبی از سقف چکه می‌کند یا جویی پر از پاره آهن و لجن و آشغال در میانش جریان دارد. نکته این که «آندری روبلف» دست تمام فیلم‌های دیگر تارکوفسکی را در این موضوع از پشت بسته و به همین دلیل هم اثری متفاوت در فهرست بهترین درام‌های تاریخی به شمار می‌رود.

«فیلم آندری روبلف بر اساس زندگی نقاشی واقعی روس در دوران رنسانس روسیه ساخته شده است. قرن پانزدهم میلادی است. روسیه هنوز تحت تاخت و تاز تاتارها و مغول‌ها است و مردمان در شرایط سختی زندگی می‌کنند و ایمان آن ها به خاطر سال‌ها ظلم و ستم سست شده است. در این شرایط نقاشی به نام آندری روبلف برگزیده می‌شود تا در شهری در کنار نقاشی یونانی، دیوارها و تابلوهای کلیسای جامع شهر را با تمثال‌های مذهبی نقاشی کند. اما این نقاش مدت‌ها است که دچار یاسی فلسفی شده و دیگر به چیزی ایمان ندارد اما …»

۷. آمادئوس (Amadeus)


  • کارگردان: میلوش فورمن
  • بازیگران: تام هولس، اف. موری آبراهام و الیزابت بریج
  • محصول: ۱۹۸۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
اتریش. قرن هجدهم. در یک سو هنرمندی نابغه و یکی از بزرگترین موسیقدانان و آهنگسازان تاریخ یعنی ولفگانگ آمادئوس موتسارت قرار گرفته و در سمت دیگر کسی که موسیقی را خوب می‌شناسد اما هنرمندی نابغه نیست؛ یعنی آنتونیو سالیری. دومی به اولی حسادت می‌کند. او دوست دارد هنرمند محبوب دربار باشد اما می‌داند که حتی گوش‌های ناآشنا به موسیقی هم می‌فهمند که وقتی موتسارت اثری را می‌سازد، در حال شنیدن یکی از بزرگترین آثار هنری تاریخ هستند و کار او در برابر آن هنرمند اهمیتی ندارد. قصه آغاز می‌شود و در سو به موازات ادامه پیدا می‌کند تا در پایان این دو قصه‌ی موازی جایی به هم برسند.

یکی از این قصه‌ها درباره‌ی همان هنرمند نابغه است. میلوش فورمن از واقعیت‌های زندگی موتسارت استفاده کرده تا به دردهای یک نابغه برسد. کسی که می‌داند نابغه است و به همین دلیل چنان به دنبال کمال می‌گردد و سعی دارد تمام کارهایش را به بهترین شکل بسازد، که دچار وسواسی جنون‌‌آمیز شده و به سمت دیوانگی می‌رود. اما موضوع این است که ذهن او هر چه بیشتر تحلیل می‌رود و هر چه بیشتر از منطق فاصله می‌گیرد، بیشتر در هنرش پیشرفت می‌کند و موسیقی درخشان‌تری می‌سازد. خودش هم در ظاهر این را می‌داند و این هم دلیل دیگری به او می‌دهد که این رنج را دو دستی بغل کند. تراژدی از همین درک آغاز می‌شود.

قصه‌ی دیگر داستان آنتونیو سالیری و حسادت‌هایش به این نابغه است. این حسادت‌ها او را آهسته آهسته از درون تهی می‌کند و جز یک کینه‌ی عمیق چیزی بر جا نمی‌گذارد. روح سالیری عمیقا خراش خورده و ضربه دیده است و این درد زمانی بیشتر می‌شود که او با وجود دانشش در زمینه‌ی موسیقی نمی‌تواند نبوغ موتسارت را زیر سوال ببرد و در خلوت خودش هم کارهای آن نابغه را می‌پرستد؛ فقط آرزو دارد که کاش خودش می‌توانست یکی از آن‌ها را بسازد. امری که برای یک موسیقی‌دان معمولی و میان مایه چون او محال است.

میلوش فورمن از این جا به زندگی هر دو مرد می‌پردازد و هم از دردهای عمیق یک نابغه می‌گوید و هم از دردهای نداشتن چنین نبوغی تا یکی از بهترین فیلم‌های درام‌ را خلق کند. در دو سوی ماجرا اتفاقات بسیاری شکل می‌گیرد که زندگی مردان را تحت تاثیر قرار می‌دهد؛ از عشق‌های پر شور تا سر و کله زدن با مقامات دربار امپراطوری اتریش. یک سمت ماجرا می‌داند که نه تنها دربار، بلکه آدمی و تاریخش به او نیاز دارد و اهل تملق نیست‌ و سمت دیگر به هر آب و آتشی می‌زند تا مهم جلوه کند. تمام این تضادها در رفتار و منش به موازات هم پیش می‌روند تا به فصل بیماری موتسارت و سر رسیدن سالیری بر بالین او برسد و این دو داستان در نهایت در کنار هم قرار بگیرند و میلوش فورمن همین جا نشان دهد که فیلم‌ساز بزرگی است و چه درک عظیمی و درستی از عالم هنر دارد و چطور توانسته یکی از بهترین درام‌های تاریخی را بسازد.

نبوغ می‌تواند هر کسی را به تعظیم وادارد؛ چه آن فرد پادشاه یک کشور باشد چه هنرمندی رقیب که جز حسادت چیزی برای عرضه ندارد. میلوش فورمن تمام مدت در حال ترسیم چنین دنیایی است. او برای رسیدن به هدفش تا توانسته شخصیت‌هایش را با خصوصیات اخلاقی متضاد ترسیم کرده است؛ در یک سو موتسارتی قرار دارد که روحیه‌ای سرکش دارد و چندان در قید و بند مناسبات زندگی اشرافی اطرافش نیست و گویی در لحظه زندگی می‌کند و در سمت دیگر سالیری که تا می‌تواند از آن قوانین خشک پیروی می‌کند تا خودش را در میان اشراف‌زادگان جا دهد.

یکی برایش مهم نیست که دیگران درباره‌ی رفتارش چه  فکر می‌کنند و می‌داند که می‌تواند با هنرش آن‌ها را مهار کند و به ستایش کردن وادارد و دیگری چیزی ندارد جز این که حفظ ظاهر کند و نشان دهد مردی است با علو طبع بالا و بسیار باشخصیت. در این میان اما میلوش فورمن هنوز چیزهای دیگری برای رو کردن دارد تا فیلمش شایسته‌ی حضور در فهرست بهترین درام‌های تاریخی باشد. یکی از این موارد طراحی صحنه و لباس بینظیر اثر است که مخاطب را مستقیم به قرن هجدهم اروپا می‌فرستد تا با تمام وجودش زیست مردمان در آن دوران را احساس کند.

در ذیل مطلب فیلم «عصر معصومیت» عنوان شد که زیرگونه‌ای در بین درام‌های تاریخی وجود دارد که آن را «درام‌های لباسی» می‌نامند. در این درام‌ها همان سر و شکل لباس پوشیدن مردمان و البته جریان داشتن بخشی از قصه در مهمانی‌ها و مراسم و اتفاق افتادن فراز و فرودهای دراماتیک در این مکان‌ها و زمان‌ها، عاملی تعیین کننده است. فیلم «آمادئوس» هم به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی چنین است و شخصیت‌ها در تمام مدت با همان لباس‌های مناسب طبقه‌ی اشراف در قرن هجدهم دیده می‌شوند و بخش عظیمی از قصه هم در مراسم‌ها و مهمانی‌ها جریان دارد.

اما «آمادئوس» تفاوتی با قصه‌های این چنینی هم دارد؛ بالاخره ما در حال تماشای فیلمی هستیم که قصه‌اش درباره‌ی یک هنرمند است و بخشی از درام به تلاش‌های او برای آفرینش هنری اختصاص دارد. همین جا است که کارگردان را وا می‌دارد تا سری هم به خلوت او بزند و روی تنهایی‌های این شخصیت مکث کند. آن سو تر مردی قرار دارد که فقط در خلوت می‌تواند چهره‌ی واقعی خود را نمایان کند و این خلوت هم باید جایی در داستان داشته باشد. اصلا به دلیل نمایش تنهایی همین دو شخصیت اصلی است که من و شما به عنوان مخاطب چنین آن‌ها را درک می‌کنیم و همراهشان می‌شویم.

فیلم «آمادئوس» ده سال پایانی عمر ولفگانگ آمادئوس موتسارت را به نمایش گذاشته است. او تقریبا بهترین کارهای خود را در همین مدت ساخته است و نامی جاودان از خود باقی گذاشته. اما همان طور که تا این جا گفته شد این فیلم تنها یک اثر زندگی‌نامه‌ای در باب زندگی یک نابغه نیست. این قصه سوی دیگری هم دارد که همان نمایش میان‌مایگی مردی به ته خط رسیده است. میان‌مایگی سالیری در برابر نبوغ که موتسارت نماد آن است.
«آنتونیو سالیری در زندانی تحت مراقبت است. این ظن وجود دارد که او به خاطر حسادتش موتسارت را کشته است. مقامات زندان کشیشی را نزد وی می‌فرستند تا شاید این گونه سالیری را وادار به اعتراف کنند. در ابتدا سالیری از پذیرش کشیش و دیدن او سرباز می‌زند و قصد گفتن از چیزی را ندارد. کشیش اصرار می‌کند و از سالیری می‌خواهد که اعتراف کند تا گناهانش پاک شوند. سالیری شروع به نواختن قطعه‌ای موسیقی از خود می‌کند و از کشیش می‌پرسد که آن را می‌شناسد یا نه؟ و کشیش جواب منفی می‌دهد. سپس قطعه‌ای از موتسارت می‌نوازد و کشیش بلافاصله آن را به جا می‌آورد. همین موضوع گویی شعله‌های حسادت را در وجود سالیری دوباره بیدار می‌کند و او را به حرف زدن وا می‌دارد. قصه به گذشته می‌رود و …»

۶. بری لیندون (Barry Lyndon)


  • کارگردان: استنلی کوبریک
  • بازیگران: رایان او نیل، ماریسا برنسن و پاتریک مگی
  • محصول: ۱۹۷۵، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
روزگاری بسیاری «بری لیندون» را فقط به خاطر شیوه‌ی بدیع استنلی کوبریک در نورپردازی می‌شناختند. این که کوبریک در برخی سکانس‌های داخلی از نور طبیعی شمع که در زمان گذران قصه تنها نور موجود در شب بوده استفاده کرده تا حال و هوایی شبیه به آن دوران را زنده کند و مخاطب را یک راست به قرن هجدهم اما این تنها نقطه قوت فیلم نیست. «بری لیندون» اثری نفسگیر است که با وجود زمان نسبتا طولانی‌اش اجازه‌ی تکان خوردن روی صندلی سینما به مخاطب نمی‌دهد. این هم فقط به دلیل توانایی بالای کوبریک در مرعوب کردن مخاطب نیست. بلکه قصه هم چنان پرکشش است و چنان چیره دستانه تعریف شده که راهی جز قرار دادنش در فهرست بهترین درام‌های تاریخی در برابر ما قرار نمی‌دهد.

در مقدمه گفته شد که درام‌های لباسی زیرمجموعه‌ای از ژانر درام‌های تاریخ هستند. در این جا و در فیلم «بری لیندون» هم به ویژه در بخش‌های میانی و پایانی با چنین قصه‌ای سر و کار داریم اما قبل از رسیدن به این بخش‌ها باید قصه را از اول بررسی کرد؛ در سینمای استنلی کوبریک، سفر همواره حضور دارد و شخصیت یا در حال سفر است یا به فکر آن. اگر از فیلمی چون «دکتر استرنج‌لاو» (Dr. Strangelove) بگذریم که تازه بخشی از آن هم به سفر یک بمب‌افکن آمریکایی و پرسنل آن برای بمباران شوروی اختصاص دارد، سفر همواره بخشی از قصه را تشکیل می‌دهد و اتفاقات جاری در آن شخصیت‌ها را می‌سازد یا حسابی دگرگون می‌کند.

حال این سفر مانند «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» (۲۰۰۱: A Space Odyssey) می‌تواند سفر به عمق ناشناخته‌ها و کهکشان باشد و در فیلمی چون «غلاف تمام فلزی» (Full Metal Jacket) سفر به ویتنام و جنگیدن و کشته شدن. یا مانند فیلم «چشمان کاملا بسته» (Eyes Wide Shut) این سفر می‌تواند به پرسه زدن در شهر و فکر کردن و تبدیل شدن به دیگری خلاصه شود و رفتن به یک شهر و سفری دور و دراز نباشد. حتی فیلمی چون «قتل» (The Killing) هم در پایان در فرودگاه تمام می‌شود و قصه باز هم به سفر اشاره دارد. اما «بری لیندون» تمام قصه‌اش را بر مبنای سفر شخصیت اصلی برپا می‌کند.

جوانکی دلباخته است و قصد ازدواج دارد و نمی‌تواند به محبوب برسد. پس به خدمت سربازی و سپس به جنگ می‌رود. از آن جا فرار می‌کند و مدام در مکان‌ها و کشورهای مختلف توقف می‌کند و وانمود می‌کند که دیگری است. در این امر خبره می‌شود و می‌تواند در طبقات مختلف اجتماعی صعود کند و نامی دست و پا کند. گرچه هویتش دروغین است و آن کسی نیست که نشان می‌دهد. آدم خوبی هم نیست که بتوان دوستش داشت و کوبریک هم علاقه‌ای ندارد که مخاطب او را دوست بدارد. اصولا کوبریک در سینما به دنبال خلق شخصیت‌های دوست داشتنی نیست. چرا که سینمای او (به ویژه در دوران غیرهالیوودی وی) کار چندانی به احساسات ندارد و قصد دارد ما را به فکر وادارد. پس از این منظر اثر یگانه‌ای در فهرست بهترین درام‌های تاریخی وجود دارد.

مرد سفر می‌کند تا این که بالاخره می‌تواند به طبقات ممتاز جامعه راه یابد. حال سر و شکل درام‌های لباسی در فیلم پیدا می شود و بخشی از داستان در دل مهمانی‌ها و مراسم‌های عجیب و غریب طبقات ممتاز اروپاییان گذشته ادامه می‌یابد. اما این ظاهر جذاب می‌تواند تله‌ای هم برای مرد باشد. او چنان خود را غرق در چیزی کرده که به وی تعلق ندارد و چنان در ساختن هویت دروغین به مهارت رسیده که دیگر نمی‌داند کیست. اما او با وجود همه‌ی این‌ها هنوز نمی‌داند که مناسبات این طبقه‌ی تازه می‌تواند وی را به زیر بکشد؛ چون حتی با وجود مهارت در وانمود کردن و زیرکی باز هم چیزهایی در این طبقه وجود دارد که وی را زمین می‌زند.

زنی در فیلم حضور دارد ک در فصل‌های پایانی فیلم تبدیل به همسر مرد می‌شود. این زن اشراف‌زاده‌ای ثروتمند است و ازدواج مرد با او می‌تواند به ورودش به طبقات بالا منتهی شود. از این جا کوبریک به شخصیت دیگری جز مرد هم اهمیت می‌دهد. چرا که تمایل دارد به راهی بپردازد که اروپا را امروز به این جا رسانده است و این زن و تضادش با مرد نماد خوبی برای دست گذاشتن روی این موضوع است. در کنار همه‌ی این‌ها «بری لیندون» یک درونمایه‌ی دیگر هم دارد که آن را بیش از پیش شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست بهترین درام‌های تاریخی می‌کند.

«بری لیندون» به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما مورد مناسبی برای درک مناسبات قدرت و تاثیر آن‌ها روی طبقات پایین اجتماع است. این که چگونه شخصیت اصلی به هر دری می‌زند تا تبدیل به انسان قابل احترامی شود و در این بین از زیر پا گذاشتن هیچ فضیلتی فروگذار نیست، برخلاف توقع ابتدایی ما باعث می‌شود که کمی هم با او همذت‌پنداری کنیم؛ چرا که گرچه استنلی کوبریک از او شخصیت مثبتی نمی‌سازد که جایی برای همدلی باقی نمی‌گذارد اما مخاطب در اعماق وجودش می‌داند که تمام تقصیرها گردن وی نیست و اروپای آن زمان نیاز به تغییر دارد وگرنه تعداد این جوانان عاصی سر به فلک خواهد کشید.

«قرن هجدهم. مردی دلباخته‌ی دختر عموی خود می‌شود. اما چیزی ندارد و صرفا یک جوانک ساده‌ی روستایی است. عمویش با ازدواج او و دختر عمویش مخالفت می‌کند و همین باعث می‌شود که جوان احساس سرخوردگی کند. در ادامه مجبور به عضویت در ارتش می‌شود اما او کسی نیست که یک جا بماند و در اولین فرصت فرار می‌کند. در ادامه او به سفرش ادامه می‌دهد و با یک مرد ثروتمند اما قمارباز آشنا می‌شود و همراهش می‌شود و راه و چاه فریب دادن دیگران را یاد می‌گیرد. در ضمن او راه و رسم زندگی در بین اشراف زادگان را هم از این مرد می‌آموزد و یاد می‌گیرد مانند آن‌ها فکر و رفتار کند. تا این که با یک بیوه‌ی ثروتمند آشنا می‌شود و …»

۵. ناپلئون (Napoleon)


  • کارگردان: آبل گانس
  • بازیگران: آلبرت دیدون، جینا مانس و آنتونین آرتا
  • محصول: ۱۹۲۷، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
آبل گانس از بزرگان سینمای امپرسیونیسم فرانسه بود. امپرسیونیست‌ها تلاش داشتند به فرم تازه‌ای از دستور زبان سینما دست یابند و به مفهومی به نام فتوژنی در سینما برسند که از دید آن‌ها سینمای خالص بود و فقط از طریق دوربین می‌توان به آن دست یافت. در واقع تمام تلاش‌های آن‌ها رسیدن به دستورالعملی در قصه‌گویی بود که فقط از طریق سینما می‌شد به آن دست یافت و در دیگر هنرها امکانش وجود نداشت. گفتن از امپرسونیسم به درازا خواهد کشید و موضوع مقاله فهرست بهترین درام‌های تاریخ نیست اما نمی‌توان از یکی از بهترین فیلم‌های تاریخی آن جنبش سینمایی نوشت و حرفی از آن نزد.

مخاطب احتمالی این نوشته احتمالا تصور خواهد کرد که فیلم «ناپلئون» نباید در این فهرست باشد. چون ناپلئون بناپارات امپراطور فرانسه به جنگ‌هایش و تلاش برای فتح اروپا معروف بود و احتمالا با یک فیلم تاریخی جنگی روبه رو هستیم نه یک درام تاریخی. اما اگر فیلم را ببینید متوجه خواهید شد که علی رغم زمان طولانی‌اش کاری به جنگ‌های ناپلئون ندارد و به محض رسیدن به قصه‌ی اولین نبرد او تمام می‌شود. در واقع قرار بود آبل گانس قسمت دومی هم در ادامه بسازد که درباره‌ی جنگ‌های دوران ناپلئون است اما به دلیل این که همین فیلم هم همه‌ی دست‌اندرکاران را تا مرز ورشستگی و گاهی ورشکستگی مالی کامل پیش برد، امکان ساخت قسمت دوم فراهم نشد.
حقیقت این است که آبل گانس آدم بلندپروازی بود و می‌خواست اثری عظیم بسازد که جهانی را تکان دهد و از امپراطور بزرگ کشورش در بهترین سطح تقدیر کند. اما عظمت فیلم فقط به تعداد سیاهی‌لشکرها و دکورهای عظیم ساخته شده در دهه‌ی ۱۹۲۰ منحصر نمی‌شد. بلندپروازی آبل گانس به حوزه‌های دیگری هم می‌رفت که می‌توانست به گسترش دستور زبان سینما بیانجامد و اتفاقا همین بلندپروازی پروژه‌ی او را پر خرج‌تر کرد.

مثلا آبل گانس تمایل داشت برخی صحنه‌ها را با سه دوربین مجزا فیلم‌برداری کند و بعد همه‌ی این صحنه‌های ضبط شده به شکل همزمان روی سه پرده‌ی کنار هم که به پرده‌ی سه لته‌ای معروف است و با سه پروژکتور مجزا پخش شود. این چنین مخاطب متوجه عظمت صحنه‌ای که ناپلئون روی آن قدم می‌گذارد می‌شود و عظمت مرد مرکز قاب یا در واقع سه قاب را درک می‌کند. از سوی دیگر او ناگهان صحنه‌ای را به صحنه‌ی دیگر قطع می‌کرد یا از تروکاژهایی استفاده می‌کرد که البته از خصوصیات سینمای امپرسیونیستی بودند، اما هزینه‌ی تولید فیلم را بالا می‌بردند.

همه‌ی این‌ها باعث شد که فیلم «ناپلئون» هیچ‌گاه ‌آن گونه که آبل گانس دوست دارد تکمیل نشود. پروژه‌ی او چنان جاه طلبانه بود که امروز هم با وجود پیشرفت تکنولوژیک سینما در همه‌ی زمینه‌ها و ساخته شدن بی‌وقفه‌ی فیلم‌های پر خرج و عظیم، باز هم اثر بزرگی به نظر می‌رسد و در هر مقیاسی عظیم جلوه می‌کند. همه‌ی این‌ها در حالی رقم خورده که فیلم «ناپلئون» به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی در دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی ساخته شده است و طبیعتا یک فیلم صامت است.

این اولین فیلم صامت حاضر در فهرست بهترین درام‌های تاریخی است و بعدا به اثر دیگری هم می‌رسیم. داستان از زمان کودکی ناپلئون آغاز می‌شود و سپس به زمانی می‌رود که او در حال پیشرفت در سلسله مراتب نظامی است. در این میان عشق او به زنی هم شکوفا می‌شود و او خود را دلبسته‌ی زنی از طبقه‌ی اشراف می‌بیند. از این پس نیروی عشق او به این زن و البته تلاش‌های برای ترقی نظامی تبدیل به موتور محرک فیلم می‌شود. می‌دانیم که در عالم واقعیت همین دو عامل زندگی ناپلئون را سر و شکل داد؛ او از یک سو عاشقی دل خسته بود و از سوی دیگر مدام درگیر نبردهای مختلف و و به دور از محبوبش.

در فیلم «ناپلئون» با وجود آن که جنگی وجود ندارد و قصه به پیش از آن زمان بازمی‌گردد اما باز هم همین دو نکته زندگی مرد را پیش می‌برند. البته مانند درام‌های لباسی در این جا و آن جا مدام می‌توان مراسم‌ها و مهمانی‌های مفصل اهالی فرانسه را دید و به تماشای ناپلئونی نشست که تمام تلاشش را می‌کند که جایی بین این مردمان برای خود باز کند اما او برای فیلم ساز چنان مقدس است که همواره در این مراسم‌ها جایگاهی والاتر دارد.

خلاصه که برخلاف درام‌های زندگی‌نامه‌ای امروزی آبل گانس فیلمی در جهت نقد جنگ‌ها یا فعالیت‌های نظامی ناپلئون بناپارت نساخته و تمام تلاشش را کرده که از او انسان بزرگی بسازد که فرانسه باید به داشتنش افتخار کند. از همان فصل اول داستان که او صاحب یک عقاب می‌شود و در کنار آن عقاب در زمان کودکی در یک قاب قرار می‌گیرد می‌توان این رویکرد فیلم‌ساز را دید. ضمن این که این فصل اول چنان چیره دستانه ساخته شده که اگر به دقت تماشا شود، بدون آن که مخاطب از جنبش سینمایی امپرسیونیسم فرانسه چیزی بداند، می‌تواند به درکی نسبی از آن برسد.
نسخه‌های مختلف «ناپلئون» سال‌ها از بین رفته بود و هیچ نشانی از آن وجود نداشت. فقط می‌شد در کتاب‌های تاریخی نامش را دید و از عظمتش خواند. تا این که بالاخره با تلاش‌های بی وقفه‌ی کسانی نسخه‌ای از فیلم پیدا شد و به دست ما رسید تا بتوانیم از تماشایش لذت ببریم و آن را یکی از بهترین درام‌های تاریخی بدانیم.

«فیلم ناپلئون با کودکی ناپلئون بناپارت در یک مدرسه شبانه‌روزی آغاز می‌شود. او از همان کودکی نشانه‌هایی از نبوغ و توان رهبری را از خود نشان می‌دهد. روزی شخص ولی نعمتش برای او هدیه‌ای می‌فرستد و او برای باز کردن هدیه می‌رود و عقابی را می‌بیند. در ادامه به دوران جوانی ناپلئون می‌رسیم که مصادف شده با دوران انقلاب کبیر فرانسه و آشفتگی‌های پس از آن. در مجلس کشور درگیری پشت درگیری است و آشکارا کشور به یک منجی نیاز دارد. پس از آن ناپلئون بناپارت همان گونه که در سلسله مراتب فرماندهی پیشرفت می‌کند و برای خود نامی دست و پا می‌کند، با زنی جوان آشنا می‌شود و به وی دل می‌بازد اما …»

۴. یوزپلنگ (The Leopard)


  • کارگردان: لوکینو ویسکونتی
  • بازیگران: برت لنکستر، آلن دلون و کلودیا کاردیناله
  • محصول: ۱۹۶۳، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
دوران اتحاد ایتالیا یا همان دورانی که در این کشور با نام «ریسورجیمنتو» در قرن نوزدهم از آن یاد می‌شود، دوران پر آشوبی بود. کشور دچار اضمحلال شده و اشرافیت سنتی دیگر توان رهبری کشور را نداشت. چیزهای بسیاری باید عوض می‌شد و دیگر نمی‌شد مانند گذشته زندگی کرد. در چنین قابی است که کارگردان بزرگ ایتالیایی یعنی لوکینو ویسکونتنی که به ساختن درام‌هایی اپرایی مشهور بود، دوربینش را برداشت و بازیگرانی بیمن‌المللی را صدا زد و اثری در باب آن دوران ساخت که هنوز هم بهترین درام تاریخی ایتالیایی است. در این جا لوکینو ویسکونتی به دنبال کشف مسیری است که کشورش طی کرده تا به دوران حاضر برسد.

ویسکونتی زمانی به عنوان به وجود آورنده‌ی جنبش سینمایی نئورئالیسم سینما شناخته می‌شد. دوربین او با فرمی واقع‌گرایانه به دنبال آدم‌های واقعی راه می‌افتاد و قصه‌ی زندگی مردمان و دهقانان و ملوانان را تعریف می‌کرد. سال‌ها گذشت و دوران شکوفایی پس از جنگ دوم جهانی آغاز شد و ویسکونتی و دیگر فیلم‌سازان ایتالیایی مکتب نئورئالیسم همراهش فهمیدند که حال باید کمی هم از این عصر تازه گفت. پس بساط آن سینما را جمع کردند و فیلم‌های دیگری ساختند که متناسب بای این دوران بود. ویسکونتی می‌دانست که این تغییر بالاخره قربانیانی هم دارد و کسانی نمی‌توانند خود را با این پیشرفت همراه کنند و جا می‌مانند.

پس فیلم «روکو و برادرانش» (Rocco And His Brothers) را ساخت که درباره‌ی خانواده‌ای از جنوب ایتالیا است که در شهر کوچک خود امکان ادامه‌ی زندگی ندارند و به میلان در شمال کوچ می‌کنند تا شغلی پیدا کنند اما تراژدی زندگی آن‌ها از همین جا آغاز می‌شود. در این فیلم وی شخصی در مرکز قاب قرار دارد که نقشش را آلن دلون بازی می‌کند. این جوان یک قدیس کامل است. او خود را همواره سپر بلای خانواده و به ویژه برادر بزرگترش می‌کند و فراموش می‌کند که باید برای خود هم زندگی کند. از آن سو زنی در فیلم وجود دارد که نماد آواری است که ناعدالتی بر سر مردمان خراب کرده است. روکو با بازی آلن دلون تلاش می‌کند او را هم نجات دهد اما از پس نجات هیچ کدام بر نمی‌آید و صلیبش را چون قدیسی بر می‌دارد و می‌رود تا همیشه آن را بر دوش کشد.

اما قصه‌ی «یوزپلنگ» تا حدودی فرق دارد. لوکینو ویسکونتی دوست داشت از این حرف بزند که چه شد که کار به این جا رسید؟ چه شد که کشورش و اروپا درگیر دو جنگ جهانی شد و پس از آن ناعدالتی پشت ناعدالتی از راه رسید. به همین دلیل هم به گذشته سفر کرد تا از ریشه‌ها بگوید. داستان فیلم در دوران ریسورجیمنتو می‌گذرد. دورانی که ارتش گاریبالدی به دنبال آن بود که ایتالیای آشفته را سر و سامانی دهد و با هم متحد کند. همه‌ی این‌ها به آن معنا بود که طبقه‌ی حاکم یا همان اشرافیت سنتی خود را در آستانه‌ی نابودی می‌دید.

اما تاریخ به ما می گوید که این طبقه مدت‌ها بود که راه نابودی را طی می‌کرد و «یوزپلنگ» به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی قصد دارد دقیقا از همین دوران و همین فساد بگوید و دست روی نشانه‌های این اضمحلال بگذارد. به همین دلیل هم نشانه‌هایی از یک اثر حماسی در این جا و آن جا دیده می‌شود. از سوی دیگر «یوزپلنگ» نمایانگر توانایی لوکینو ویسکونتی در ساختن سکانس‌های عطیم با تعداد زیادی بازیگر هم هست. اصلا یکی از دلایلی که فیلم‌های او را اپراهای سینمایی می‌دانند همین «یوزپلنگ» به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی است. از سوی دیگر او با ساختن فیلم‌های نئورئالیستی ثابت کرده بود که توان تعریف کردن قصه‌های جمع و جور هم دارد.

این اطلاق اپرای سینمایی به چنین فیلمی به علت استفاده‌ی مفصل لوکینو ویسکونتی از المان‌های سینمای درام‌های لباسی هم هست. در این جا در عین حال که خانواده‌ای اشرافی در شرف نابودی است اما مهمانی‌ها و مجالس مختلف ادامه دارند و اهالی خانه هنوز فرصتی برای عشق‌ورزی و قصه‌های پر آب و تاب دارند. گرچه می توان نشانه‌های فساد در خانواده را در همه جا دید که همین هم از عوامل نابودی آن طبقه‌ی سنتی است اما همین بخش داستان فیلم را برای هر کسی با هر سلیقه‌ای به تجربه‌ای جذاب تبدیل می‌کند.

فیلم «یوزپلنگ» توانست در همان سال اکرانش جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن را از آن خود کند. نینو روتای افسانه‌ای، خالق موسیقی متن سه گانه‌ی «پدرخوانده» (The Godfather Trilogy) و البته همکار ثابت فدریکو فلینی، موسیقی فیلم «یوزپلنگ» را ساخته است. موسیقی که اگر فیلم را ببینید و به ترکیب آن با سکانس‌های رقص و البته دل‌تنگی‌های شخصیت اصلی توجه کنید، به قدر کافی آن را هوش‌ربا خواهید یافت. در کنار همه‌ی این‌ها حضور دو بازیگر بزرگ چون برت لنکستر و آلن دلون فیلم تماشای فیلم را به تجربه‌ای دلچسب تبدیل می‌کند و آن را شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست بهترین درام‌های تاریخی می‌کند.

«یوزپلنگ» در آمریکا اکران موفقی نداشت. نسخه‌ای که در آمریکا به نمایش گذاشته شد بسیار کوتاه‌تر از نسخه‌ی اصلی بود و همین موضوع سبب شد تا کج‌ فهمی‌های بسیاری در برخورد با این شاهکار معرکه در آمریکا به وجود آید. به ویژه بازی برت لنکستر به همین دلیل زیر تیغ تند انتقادها قرار گرفت که وی نتوانسته نقش اشراف‌زاده‌ای ایتالیایی را به خوبی بازی کند. اما در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی نسخه‌ای بهتر و طولانی‌تر از فیلم سر هم شد که این نواقص را می‌پوشاند و دید مردم را نسبت به فیلم بهتر کرد.

«اترش آزادی‌خواه گاریبالدی به دنبال اتحاد ایتالیا است و به همین دلیل به سیسیل حمله می‌کند. شاهزاده‌ی سالینا خیلی زود تسلیم می‌شود و برای نشان دادن حسن نیتش قبول می‌کند که برادرزاده‌اش که تانکردی نام دارد، به ارتش گاریبالدی ملحق شود. این خانواده‌ی اشرافی هر سال مهمانی‌های مفصلی در خانه‌ی ییلاقی خود برگزار می‌کنند. تانکردی در یکی از این سفرها به آن‌ها ملحق می‌شود تا در مهمانی‌ها حضور یابد. در همین سفر تانکردی به دختری دل می‌بازد و این موضوع بر قرارداد عمویش با ارتش تاثیر می‌گذارد. این در حالی است که کشور ایتالیا به سرعت در حال تغییر است و دیگر با آن کشور سابق که خانواده‌‌های اشرافی گرداننده‌اش باشند، فرق دارد …»

۳. مردی برای تمام فصول (A Man For All Seasons)


  • کارگردان: فرد زینه‌مان
  • بازیگران: پل اسکافیلد، رابرت شا، ارسن ولز، لئو مک‌کرن و جان هارت
  • محصول: ۱۹۶۶، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
«مردی برای تمام فصول» اوج کار سینمای انگلستان در ساختن فیلم‌های تاریخی است و باید آن را در فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار داد. ما در این جا با زندگی سِر تامس مور، یکی از افراد برجسته‌ی تاریخ این کشور سر و کار داریم. یک شخصیت حقیقی که زمانی همه‌ کاره‌ی دربار انگلستان بود اما نمی‌توانست به خاطر رفاه حال پادشاه به باورهایش پشت کند. زندگی این مرد به نمادی از مقاومت در برابر بی‌عدالتی تبدیل شد. درباره‌اش سخن‌ها گفته و کتاب‌ها نوشته‌اند. خودش هم دستی بر قلم داشت و آثاری مانند «آرمان‌شهر» را قلمی کرد. اما فیلم به این بخش از زندگی تامس مور کاری ندارد و به همان بخشی می‌پردازد که وی در برابر دستور مستقیم پادشاه ایستادگی کرد. حال فرد زینه‌مان با همان شیوه‌ی روایت همیشگی‌اش در باب زندگی مردان تنها و زخم خورده به سراغ وی آمده تا یکی از بهترین درام‌های تاریخی را بسازد.

فرد زینه‌مان در طراحی و پرداختن به شخصیت‌های تنها و آرمان‌گرا که حاضر نیستند باورهای خود را کنار بگذارند و حتی اگر این پافشاری به قیمت جانشان تمام شود باز هم بر سر آن باورها مذاکره نمی‌کنند، توانایی بسیاری دارد. فیلم‌هایی چون «نیمروز» (High Noon) با بازی گاری کوپر و گریس کلی که درباره‌ی کلانتری در یک شهر وسترن است که باید به تنهایی با تعدادی خلافکار که قصد جانش را دارند، روبه رو شود یا فیلمی چون «اسب کهر را بنگر» (Behold A Pale Horse) با بازی گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف که آن هم درباره‌ی یک انقلابی اسپانیایی است که پس از سال‌ها اسلحه‌اش را برمی‌دارد تا با یک فرمانده‌ی ظالم محلی تسویه حساب کند، این استادی وی را نمایش می‌دهند.

حتی در فیلم «روز شغال» (The Day Of The Jackal) که درباره‌ی قاتلی قراردی است که اجیر شده تا ژنرال دوگول رییس جمهور فرانسه را ترور کند هم باز این موضوع صادق است. چرا که این قاتل از جایی به بعد هیچ دلیلی برای ادامه دادن ماجرا ندارد و تمام اجیرکننده‌هایش لو رفته‌اند و هویت خودش هم بر ماموران امنیتی مشخص شده اما باز هم حاضر نیست زیر حرفش بزند و باید تا ته خط برود. در چنین چارچوبی است که شخصیت‌های فرد زینه‌مان با وجود حضور چند نفری در اطراف خود به شدت تنها هستند.

به عنوان نمونه در همین فیلم «مردی برای تمام فصول» شخصیت اصلی با بازی پل اسکافیلد خانواده‌ای دارد که عمیقا او را دوست دارند و از وی می‌خواهند که از تصمیم خود بازگردد و به دستور پادشاه عمل کند اما وی حاضر نیست چنین کند و به همین دلیل باید راهی را که آغاز کرده، به تنهایی طی کند. شاید تنها در فیلم «نیمروز» باشد که آن هم برای لحظه‌ای تازه عروس قهرمان داستان به دادش می‌رسد و در طی طریقش کنار وی قرار می‌گیرد. اما باز هم همان قهرمان در تمام طول داستان تنها است و فرد زینه‌مان این تنهایی را در نماهای مختلفی به شکلی باشکوه نمایش می‌دهد.

فیلم «مردی برای تمام فصول» را می‌توان در دسته‌ی آثار فرد در برابر جامعه دسته‌بندی کرد. او راهی را می‌رود که هیچ کس نمی‌خواهد اما از آن جایی که می‌داند حق با او است و سیاست را نباید قربانی حقیقت کرد، از راه خود بازنمی‌گردد. این هم دومین خصوصیت سینمای فرد زینه‌مان پس از پرداختن به شخصیت‌های تنها و زخم خورده است؛ او دوست دارد داستان مردان یا زنانی را تعریف کند که خلاف جریان آب شنا می‌کنند. در چنین قابی است که وقتی چنین قصه‌ای را به یک بستر تاریخی می‌برد، نمی‌توان آن را یکی از بهترین درام‌های تاریخی محسوب نکرد.

داستان فیلم روایتی تو در تو از زندگی مردی است که هم باید با اطرافیان و دوستانش مبارزه کند و هم با قدرت حاکم. در این میان توطئه‌گرانی هم حضور دارند که مدام از نیکی و پاک سرشتی وی سواستفاده می‌کنند و حاضر هستند برای رسیدن به قدرت هر کاری انجام دهند. می‌دانیم که فرد زینه‌مان از افراد وابسته به قدرت دل خوشی ندارد و در فیلم‌های مختلفش مدام از آن‌ها بدگویی کرده اما هیچ کدام از این نمایش‌ها به نمایش تصویر زشت از توطئه‌گران این فیلم نمی‌رسد. شاید مردمان شهر «نیمروز» ترسو باشند، شاید اروپاییان فیلم «جولیا» (Julia) بیخیال نسبت به جنگ دوم جهانی تصویر شوند اما هیچ‌کدام به اندازه‌ی سر سپردگان به قدرت در این جا میان مایه و حقیر تصویر نمی‌شوند.

در چنین قابی است که فرد زینه‌مان بیانیه‌ی همیشگی خود در باب تکریم مردان ثابت قدم را صادر می‌کند. او موفق شده مردی را به تصویر بکشد که همه چیزش را از دست می‌دهد، تا از حقیقت رو نگرداند. پس باید وی را شهید راه حقیقت دانست. در پایان باید به این نکته اشاره کرد که فیلم «مردی برای تمام فصول» دوبله‌ی درجه یکی هم دارد و می‌توان به تماشایش نشست و از این دوبله لذت برد. پس اگر اهل تماشای بهترین درام‌های تاریخی هستید و دنبال فیلم دوبله در این فهرست می‌گردید، یک راست سراغ این یکی بروید و تماشایش کنید.

«تامس مور یکی از مشاوران پادشاه انگلستان است و نزد او ارج و قرب بسیاری دارد. در قرن شانزدهم طلاق گرفتن توسط واتیکان ممنوع شده اما پادشاه هنری هشتم که با بیوه‌ی برادر خود ازدواج کرده، هیچ فرزندی از وی ندارد و به همین دلیل دوام سلطنتش در خطر قرار گرفته است. او باید از همسر خود جدا شده و دوباره ازدواج کند اما کلیسای کاتولیک این اجازه را به پادشاه نمی‌دهد؛ چرا که خلاف قوانین است. هنری هشتم سر تامس مور را صدراعظم خود می‌کند تا روند این کار را پیش ببرد اما تامس مور حاضر نیست چشم و گوش بسته به خواست پادشاه عمل کند. تا این که …»

۲. اگتسو مونوگاتاری (Ugetsu Monogatari)


  • کارگردان: کنجی میزوگوچی
  • بازیگران: ماسایاکی موری، ماچیکو کیو، کینویو تاناکا و ایتارو اوزاوا
  • محصول: ۱۹۵۳، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
می‌شد فیلم «سانشوی مباشر» (Sansho The Bailiff) را هم از کنجی میزوگوچی در فهرست بهترین فیلم‌های ژاپنی تمام دوران و درام‌های تاریخی قرار داد. در آن جا میزوگوچی به گذشته‌ی ژاپن سفر کرده و از جنایت‌های تعدادی راهزن گفته که پدر خانواده‌ای محترم را می‌کشند و خانواده‌اش را چون برده به فروش می‌رسانند. میزوگوچی از آن جا به شیوه‌ی گرداندن کشورش توسط حاکمان تاخته و البته یکی از دردناک‌ترین مرگ‌های تاریخ سینما را هم به تصویر کشیده است. تماشای فیلم «سانشوی مباشر» بدون اشک ریختن و دل سوزاندن برای شخصیت‌های اصلی کار سختی است. اما ارزشش را دارد که به تماشایش بنشینید و از کار این استادکار ژاپنی لذت ببرید.

اما «اگتسو مونوگاتاری» معروف‌ترین فیلم کنجی میزوگوچی است. داستان در جایی حوالی سال‌های ۱۶۰۰ میلادی در ژاپن می‌گذرد. جنگ‌های داخلی در اوج خود است و هنوز خاندان توکوگاوا به قدرت نرسیده‌اند و دوران ادو یا همان دوران شوگان‌ها شروع نشده است. سامورایی‌ها هنوز یک طبقه‌ی مشخص اجتماعی نیستند و بیشتر سربازانی در خدمت فرمانروایان هستند و سال‌ها جنگ و درگیری آن‌ها را هم به بدبختی کشانده است. هر کس از آن‌ها که زنده مانده فقط به دنبال پیدا کردن راهی برای سیر کردن شکم خود است و برای رسیدن به لقمه‌ای غذا از هیچ جنایتی فروگذار نیست.

اما داستان فیلم «اگتسو مونوگاتاری» در حاشیه‌ی این جنگ‌ها جریان دارد. دو خانواده با هزاران سختی و مشکل در کنار هم زندگی می‌کنند. همه‌ی اهالی روستا کشاورز هستند و فقط گنجورو، یکی از مردان این دو خانواده که همسر و فرزندی دارد، در کنار کشاورزی به سفالگری هم مشغول است. مردان دو خانواده آرزوهای بزرگ در سر دارند. یکی می‌خواهد سامورایی بشود و دیگری دوست دارد تمام سفال‌هایش را بفروشد و پولدار شود.

نکته این که دست سرنوشت این راه را برای آن‌ها فراهم می‌کند اما مشکل آن جا است که در عصر گسترش جنگ و طاعون نمی‌توان به هر دری زد تا فقط پیشرفت کرد. این کار عواقبی دارد و هزینه‌هایی که باید پرداخت و کنجی میزوگوچی دقیقا دست به نمایش همین هزینه‌ها زده است. موضوع این است که اعضای هر دو خانواده هیچ شناختی از دنیای بیرون از روستا ندارند. اما جنگ سر می‌رسد و آن‌ها را آواره می‌کند اما مردان خانواده به جای چسبیدن به جان خود و تلاش برای نجات خانواده، در همین شرایط به دنبال راهی برای رسیدن به رفاه می‌گردند.

در سینمای میزوگوچی هیچ چیز معمولی نیست. اگر کسی خوشحال می‌شود و به خوشبختی می‌رسد، این خوشبختی بسیار عظیم است و اگر کسی به فلاکت می‌رسد، باز هم میزوگوچی این بدبختی را به عظیم‌ترین شکل ممکن نمایش می‌دهد. در فیلم «سانشوی مباشر» بلایی نیست که بر سر خانواده‌ی داستان آوار نشود. آن‌ها هر دردی را به بدترین شکل متحمل می‌شوند و باید تاب بیاورند. در این میان میزوگوچی با تمرکز بر آن‌ها به یک گستره‌ی وسیع‌تر می‌رسد که همان جامعه است. در «اگتسو مونوگاتاری» او باز هم چنین می‌کند.

تنها عناصر معمولی حاضر در قاب فیلم‌ساز همان آدمیان هستند. وگرنه هیچ چیز دیگری رنگ و بویی از زندگی عادی ندارد. تمام بدبختی آوار شده بر سر این مردمان معمولی چنان عظیم است که پشت آن‌ها را خم می‌کند و از هستی بازمی‌دارد. از همین جا است که کنجی میزوگوچی از دیگر بزرگان سینمای ژاپن چون آکیرا کوروساوا و یاساجیرو اوزو جدا می‌شود. در سینمای اوزو زندگی مردم معمولی با مشکلات و شادی‌های معمولی تصویر می‌شود. اگر مرگی هم وجود دارد، بخشی از زندگی است نه دردی عظیم که دنیایی را زیر و زبر می‌کند. در سینمای آکیرا کوروساوا هم شخصیت‌های حاضر در قاب، آدم‌هایی معمولی نیستند و به همین دلیل هم دردهای آن‌ها غیرمعمول است. این در حالی است که در سینمای میزوگوچی آدم‌هایی که هیچ فرقی با دیگران ندارند، ناگهان خود را در برابر مشکلاتی می‌بینند که اصلا طبیعی نیست.

برای رسیدن به چنین کیفیتی میزوگوچی از فرهنک ژاپنی و باورهای آن‌ها به عناصر متافیزیکی کمک می‌گیرد. در بخشی از قصه روحی وجود دارد که فقط می‌خواهد در کنار مردی خوشبخت شود اما این روح چنان مرد را به اسارت می‌گیرد که جانش در خطر می‌افتد. از این جا است که سر و کله‌ی المان‌های سینمای وحشت فراطبیعی در فیلم پیدا می‌شود اما میزوگوچی از این المان‌ها به قصد ترساندن تماشاگر استفاده نمی‌کند. این عناصر در قاب حضور دارند تا از رویاهای جنون آمیز مردی بگویند که خوشبختی را به هر قیمتی می‌خواهد و خانواده‌اش را فراموش می‌کند.

زمان تماشای فیلم بیش از هر چیزی تصاویر فیلم توجه مخاطب را به خود جلب می‌کنند. قاب‌های اثر کیفیتی نمایشی و اثیری دارند و بسیار دقیق پرداخت شده‌اند و بازی با نور و سایه‌ها بینظیر است. اگر قرار است کسی در رویایی کابوس‌گون گرفتار شود، میزوگوچی این رویا را چنان تصویر می‌کند که بتوان نشانه‌هایی از غیرواقعی بودن آن دنیا در اطراف قاب دید. از سوی دیگر دوربین او در نمایش احساسات شخصیت‌ها بسیار توانا است. این درست که قاب‌ها با حرکت مداوم دوربین تغییر می‌کنند اما همین حرکت‌ها و کات زدن‌ها باعث می‌شوند که مخاطب به خوبی با شخصیت‌ها همراه شود.

ژاپنی‌ها استاد به تصویر کشیدن عواطف انسانی از طریق کار با دوربین هستند و نمی‌شد فیلمی از آن‌ها در سیاهه‌ی بهترین درام‌های تاریخی قرار نداد. اما «اگتسو مونوگاتاری» از هر لحاظ در سطح دیگری است. باید فیلم را ببینید تا متوجه قدرت کارگردانی کنجی میزوگوچی شوید. همه‌ی این‌ها در حالی است که دیگر فیلم‌سازان بزرگ ژاپنی هم فیلم‌هایی برای ورود به این فهرست داشتند. اما اگر قرار باشد فقط یک درام ژاپنی در بین بهترین درام‌های تاریخی قرار گیرد، آن فیلم باید همین اثر میزوگوچی باشد.

«در حوالی سال‌های ۱۶۰۰ دو خانواده‌ی کشاورز در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کنند. مردان هر دو خانواده با وجود علاقه‌ی بسیار به همسران خود دوست دارند که به ثروت و قدرت برسند و می‌دانند که نمی‌توان با زندگی در روستا به چنین جایگاهی رسید. یکی از آن‌ها که گنجورو نام دارد سفالگر است. او موفق می‌شود با رفتن به شهر و فروختن سفال‌هایش پول خوبی دربیاورد. پس تصمیم می‌گیرد که سفال‌های بیشتری درست کند و به شهر برود و به فروش برساند. از آن سو اخبار جنگ‌های داخلی مدام نگران‌کننده‌تر می‌شوند. ظاهرا هر لحظه این امکان وجود دارد که جنگ به روستای آن‌ها هم برسد. با سررسیدن سربازان و آغاز غارت روستا همه می‌گریزند اما در این میان گنجورو نگران سفال‌هایی است که تازه آماده کرده است. پس تصمیم به بازگشت می‌گیرد و …»

۱. مصائب ژان‌دارک (The Passion Of Joan Of Arc)


  • کارگردان: کارل تئودور درایر
  • بازیگران: رنه جین ماری فالکونتی، آنتونین آرتا و میشل سیمون
  • محصول: ۱۹۲۸، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
کارل تئودور درایر برای ساختن یکی از بهترین فیلم‌های مذهبی تاریخ و شاید بهترین آن سراغ داستانی مهم برای مسیحیان رفته است. او به چند روز آخر زندگی دخترکی پرداخته که مسیحیان او را مقدس می‌پندارند. ژان دارک از فرانسه در اوج جنگ‌های فرانسه و انگلستان که به جنگ‌های صدساله هم معروف است، ادعا کرد که از ۱۲ سالگی با قدیسین در ارتباط بوده و آن‌ها از وی خواسته‌اند که به نزد ولیعهد فرانسه برود و با کمک وی فرانسه را از چنگال انگلستان رها کند. البته چنین هم می‌کند و بقیه‌ی ماجرا همه تاریخ است اما آن چه که فیلم «مصائب ژان‌دارک» را در این جای فهرست قرار می‌دهد، چیز دیگری است.

قصه‌ی فیلم به انتهای زندگی ژان‌دارک سفر می‌کند. روزهای پایانی زندگی ژان‌دارک است. او اسیر انگلیسی‌ها است؛ به جرم ارتداد و البته پوشیدن لباس مردانه قرار است محاکمه شود. اما همه می‌دانند که این دادگاه یک دادگاه نمایشی برای از سر راه برداشتن رهبری است که موفق شده در چند نوبت انگلیسی‌ها را شکست دهد و نور امید را در دل مردمان فرانسه زنده کند. البته برگزارکنندگان دادگاه ترجیح می‌دهند که او اعتراف کند که همواره دروغ گفته تا جلوی قهرمان شدنش را نزد مردم بگیرند. در چنین قابی فیلم شروع می‌شود و هنرنمایی رنه جین ماری فالکونتی و کارل تئودور درایر آغاز می‌شود.

دو فیلم انتهایی فهرست، یعنی همین اثر و «اگتسو مونوگاتاری» بسیار تحت تاثیر مکتب سینمایی اکسپرسیونیستی هستند. بازی با نور و سایه برای نمایش جدال همیشگی خیر و شر در قاب‌ها مدام وجود دارد و البته قاب‌ها همگی کیفیتی کابوس‌گون دارند. دلیل هر دو فیلم‌ساز هم یک چیز است و آن هم نمایش تلاش همیشگی برای پیروزی نور بر تاریکی است. نکته این که این تلاش کردن‌ها طبیعتا هزینه‌هایی دارد که باید پرداخت اما در انتها می‌توان کمی امید هم داشت. این امید در پایان هر دو فیلم وجود دارد اما کارگردان‌ها به اشکال مختلف دست به نمایش این امید می‌زنند.

در فیلم «اگتسو مونوگاتاری» به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی این امید در قالب رسیدن به درکی تازه از زندگی و صلح و آرامش نمایش داده می‌شود، در حالی که در فیلم «مصائب ژان‌دارک» این امید شکلی از قیام علیه ظلم و بر هم زدن زمین بازی به شدیدترین شکل ممکن به تصویر کشیده می‌شود. این سکانس پایانی هم که با امید همراه است آشکارا تحت تاثیر سکانس باشکوه پلکان ادسای فیلم «رزمناو پوتمکین» (Battleship Potemkin) سرگی آیزنشتاین ساخته شده است. آیزنشتاین در آن جا با استفاده از آموزه‌های مکتب مونتاژ شوروی شور جاری در مردم را به یک خشم پیوند می‌زند و سکانسی باشکوه از کار درمی‌آورد.

البته کارل تئودور درایر از امپرسیونیست‌های فرانسوی هم در همین سکانس کمک می‌گیرد. به عنوان نمونه گاهی دوربینش را روی وسیله‌ای در حال حرکت قرار می‌دهد که باعث می‌شود ناگهان مخاطب دسته‌ی صندلی خود را محکم بچسبد و احساس سرگیجه پیدا کند. می‌بینید که درایر با ادغام آموزه‌های مختلف از مکاتب مختلف سینمایی، از اکسپرسیونیسم گرفته تا مکتب مونتاژ شوروی و البته امپرسیونیسم و البته استفاده از مکتب تدوامی کلاسیک‌های آمریکایی کاری کرده که منجر به گسترش دستور زبان سینما شده و نشان داده که می‌توان از هر دستاوردی در کنار هم استفاده کرد تا به نتیجه‌ی مطلوب رسید.

مانند فیلم «ناپلئون» در این جا هم با یک فیلم صامت طرف هستیم. از سوی دیگر هیچ چیز هم به جز نمایش احساسات شخصیت اصلی برای فیلم‌ساز اهمیت ندارد. برای این نمایش احساسات این شخصیت درایر بیش از همه به دو نکته وابسته است؛ یکی استفاده از کلوزآپ‌های بسیار برای بیان این احساسات و دیگری بازی بازیگر خود یعنی رنه جین ماری فالکونتی. دلیل این وابستگی هم به عدم وجود دیالوگ برای انتقال اطلاعات و البته احساسات جاری در صحنه بازمی‌گردد. دوربین کارل تئودور درایر کار خودش را به شکل باشکوهی انجام می‌دهد. آن چه که این قاب‌ها را به چیزی فراتر از حد تصور تبدیل می‌کند، شاهکار فالکونتی در جان بخشیدن به ژان‌دارک است.

فالکونتی چنان با نقش یکی شده که گویی واقعا در حال دادگاهی است. گفته می شود که عوامل صحنه چنان تحت تاثیر اجرای او قرار داشتند که پشت صحنه به همراه وی که در برابر دوربین قرار داشت، گریه می‌کردند. همین حضور درخشان هم چنان او را درگیر نقش کرد و سلامتی روانی وی را به خطر انداخت که دیگر هیچ‌گاه در هیچ فیلمی حاضر نشد. پر بیراه نیست اگر بازی او در این فیلم را یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما بدانیم. قطعا که بهترین بازی یک بازیگر در فهرست بهترین درام‌های تاریخی است.

البته فارغ از همه‌ی این‌ها تماشای فیلم «مصائب ژان‌دارک» به عنوان یکی از بهترین درام‌های تاریخی مناسب افرادی نیست که فقط از سینما سرگرمی و گذران وقت می‌خواهند. برای لذت بردن از این حماسه‌ی درایر در باب شک و ایمان باید صبور بود و بدون پیش داوری اجازه داد که قاب‌های فیلم‌ساز شما را با خود ببرد. اگر صبر کنید و فیلم را تا به انتها و با حوصله ببینید متوجه خواهید شد که چه لذتی دارد غرق شدن در کار استادی بی بدیل مانند کارل تئودور درایر. بسیاری فیلم «مصائب ژان‌دارک» را آخرین شاهکار سینمای صامت اروپا می‌دانند. پس باید در صدر فهرست بهترین درام‌های تاریخی قرار بگیرد.

«ژان‌دارک پس از مبارزه با انگلیسی‌ها برای نجات فرانسه از اشغال، دستگیر شده است. او در اوج دوران اشغال موفق شده بسیاری را دور خود جمع کند و رهبر چند حمله به مواضع انگلیسی‌ها باشد. ژان‌دارک ادعا می‌کند که از زمان کودکی چند قدیس مسیحی با او در اتباط بوده‌اند و قدرتش را از آن‌ها گرفته است. حال دستگیر شده است و مقامات کلیسا که به انگلیسی‌ها وابسته‌اند قصد محاکمه کردنش را دارند. آن‌ها می‌خواهد او اعتراف کند که تمام مدت دروغ گفته و هیچ‌گاه با هیچ قدیسی مواجه نشده است اما …»