در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ از هر دوره‌ای اثری وجود دارد و زیرژانرهای این ژانر بزرگ هم حضور چشم‌گیری دارند. به عنوان نمونه شاهکاری چون «جویندگان» متعلق به دسته‌ی وسترن‌های کلاسیک است. فیلمی چون «سوارکار» یا «کوهستان بروک‌بک» یا «پاریس تگزاس» از جمله فیلم‌هایی هستند که داستان آن‌ها در عصر حاضر می‌گذرد اما از المان‌های ژانر وسترن استفاده‌ی بسیار می‌کنند.
آچارسو پرس: ندره بازن، تئوریسین فرانسوی، زمانی گفته بود که «اگر سینما یعنی حرکت، پس وسترن متعالی‌ترین شکل آن است.» اگر این تعریف آندره بازن را بپذیریم، باید این نکته را هم در نظر بگیریم که نمی‌توان غم و غصه را به معنای متداولش در سینمای وسترن دید؛ چرا که آثار غمگین با مکث و سکون سر و کار دارند و فیلمی که مدام شخصیت‌هایش را در حال حرکت نمایش دهد و کاری به سکون نداشته باشد، از غم هم خبری در آن نخواهد بود. اما این را باید در نظر گرفت که آن تعریف آندره بازن بیشتر متمرکز بر سینمای وسترن کلاسیک است و کاری به بهترین فیلم‌های وسترن در گستره‌ی تاریخ سینما در مجموع ندارد. غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ بیشتر پس از دوران سلطه‌ی سینمای کلاسیک از راه رسیدند و فهرست بهترین‌های آن‌ها هم بیشتر روی همین دسته از آثار تمرکز دارد.

آندره بازن جمله‌ی خود را در زمان سلطه‌ی سینمای کلاسیک بر زبان آورده بود. در آن زمان هنوز فاصله وجود داشت تا دوران قد علم کردن وسترن‌های تجدیدنظرطلبانه یا ضدوسترن‌ها که قهرمان‌هایشان لزوما مردانی نیک‌خواه و پاک سرشت نبودند. در سینمای وسترن کلاسیک قهرمانان کمتر مکث می‌کردند و همواره سمت خیر می‌ایستادند و از کار خود مطمئن بودند و هیچ‌گاه در درستی کار خود شک نمی‌کردند. در چنین قابی طبیعی است که کمتر درگیر غم و غصه می‌شدند و فرصتی پیدا می‌کردند که به اشتباهات خود فکر کنند. اصلا کارگردانان آن زمان به دنبال ساختن قهرمان‌های پر اشتباه آن هم در ژانری که بیش از هر ژانر دیگری معرف ارزش‌های آمریکایی بود، نبودند.

اما رفته رفته شرایط عوض شد. پس از دو جنگ جهانی و آغاز جنگ ویتنام دیگر آن ارزش‌ها مانند گذشته مقدس نبودند و کسانی پیدا شدند که به آن‌ها شک کردند. در سینما هم این شک‌ها پدیدار شد و رنگ پرده را به خود دید. در چنین چارچوبی طبعا ژانر وسترن هم دستخوش تغییر شد؛ اگر دورانی آغاز شده بود که ارزش‌های پدران آمریکایی زیر سوال می‌رفت، باید ژانر وسترن به عنوان مهم‌ترین تبلیغ کننده‌ی آن ‌ارزش‌ها در سینما هم تغییر می‌کرد. پس دوران قهرمان‌ها یا ضدقهرمان‌های سر درگریبان هم از راه رسید. حتی در مواردی می‌شد فیلم‌هایی را بر پرده‌ی دید که شخصیت اصلی آن اصلا قهرمان نیست و هر کاری می‌کند جز آن چه که هفت‌تیرکش‌های قدیمی‌تر بر پرده انجام می‌دادند و گاهی هیچ کار درستی از وی سر نمی‌زند.

حال می‌شد مردی را در خلوت دید که در خود فرو رفته و به آن چه که انجام داده می‌اندیشد و آشکارا غمگین است. اگر در وسترن‌های کلاسیکی مانند شاهکار جان فورد یعنی «محبوبم کلمنتاین» (My Darling Clementine) این درد و غم بیشتر به خاطر عشقی است که هیچ آینده‌ی خوبی ندارد و قهرمان می‌داند که نمی‌تواند به معشوق برسد، حال نوبت به فیلم‌هایی رسیده بود که درد و غم از سر و روی آن می‌بارید و حتی در اعمال و کنش‌های افراد هم هویدا بود. اما موضوع این جا است که غم موجود در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما فقط به بازنگری قهرمانان ماجرا در اعمال خود ارتباط ندارد.

گاهی این درد و غم از سر و روی فیلم می‌بارد. مثلا در همین فهرست فیلمی چون «سوارکار» وجود دارد که غم به همه چیزش سرایت کرده است. کارگردان تلاش نکرده که مانند وسترن‌های کلاسیک صحراها و بیابان‌های بی‌انتها را عظیم و باشکوه نمایش دهد. در این اثر زیستن در این دنیا، زیستن در دنیایی غمگین است و اتمسفر حاکم بر محیط هم چندان حال کسی را خوب نمی‌کند. بماند که چیزهای دیگری هم برای غمخواری با آدم‌های فیلم وجود دارد. یا در یکی از بهترین وسترن‌های تاریخ سینما یعنی «مک‌کیب و خانم میلر» (McCabe And Mrs. Miller) که می‌شد نامش را در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ قرار داد، شهر جهنمی داستان طوری نمایش داده شده که گویی لب دروازه‌های جهنم ساخته شده و هیچ امیدی در آن جا وجود ندارد. حتی عشق موجود در فیلم هم چنان غریب و دیوانه‌وار است که نمی‌توان تصویری از شادی در آن دید.

در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ از هر دوره‌ای اثری وجود دارد و زیرژانرهای این ژانر بزرگ هم حضور چشم‌گیری دارند. به عنوان نمونه شاهکاری چون «جویندگان» متعلق به دسته‌ی وسترن‌های کلاسیک است. فیلمی چون «سوارکار» یا «کوهستان بروک‌بک» یا «پاریس تگزاس» از جمله فیلم‌هایی هستند که داستان آن‌ها در عصر حاضر می‌گذرد اما از المان‌های ژانر وسترن استفاده‌ی بسیار می‌کنند. «قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل» یا «گزاره» یا «سوارکار» در قرن حاضر ساخته شده‌اند. این تنوع از سیاهه‌ی غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ فهرستی ساخته که می‌توان برای هر سلیقه‌ای اثری در آن یافت.

۱۰. سوارکار (The Rider)


  • کارگردان: کلویی ژائو
  • بازیگران: بردی یاندرو، لیلی یاندرو و لین اسکات
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
کلویی ژائو فیلم «سوارکار» را زمانی ساخت که هنوز مانند امروز معروف نبود و اسکاری در سیاهه‌ی افتخاراتش نداشت. چند سالی تا ساختن «سرزمین خانه به دوش‌ها» (Nomadland) فاصله وجود داشت. اما می‌توان بین «سوارکار» و «سرزمین خانه به دوش‌ها» آشکارا شباهت‌هایی دید. هر دو از دوربین روی دست استفاده می‌کنند و هر دو حال و هوایی مستند دارند. هر دو فیلم شخصیت‌هایی محدود در قاب خود دارند و هر دو فیلم از فرمی مشابه بهره می‌برند. قهرمان هر دو اثر افرادی تک افتاده هستند که گویی به نبرد با هستی برخاسته‌اند. اما باید اعتراف کرد که فیلم «سوارکار» بنا به دلایل بسیاری از آن فیلم اسکاری اثر بهتری است. به ویژه که جهانش واقعی‌تر تصویر شده و فیلم‌ساز همه چیزش را طوری از کار درآورده که گویی در هیچ قابی دخالت ندارد و او فقط آن جا است تا از یک سری اتفاقات واقعی فیلم بگیرد.

داستان فیلم «سوارکار» از فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما در عصر حاضر می‌گذرد. عموما یک فیلم وسترن به اثری اطلاق می‌شود که داستانش به لحاظ مکانی در غرب آمریکا و به لحاظ زمانی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم جریان دارد. در چنین بستری مکان این فیلم همان مکان آشنای سینمای وسترن است اما زمانش به حال پرتاب شده است. در فیلم اتوموبیل و برق و امکانات رفاهی امروزی وجود دارد اما قهرمان داستان همان گاوچران قدیمی است. لوکیشن‌ها هم همان است و هیچ تغییری نکرده است. فیلم‌ساز در این جا به گاوچرانانی نزدیک شده که تمام زندگی آن‌ها این است که سوار بر اسب از این سو به آن سو بوند و این کار را با هیچ چیز دیگری عوض نمی‌کنند.

از سوی دیگر همه‌ی آن‌ها سری پر از باد دارند و دلباخته‌ی مسابقات سوارکاری نمایشی هستند که بسیار خطرناک است. بخشی از غم موجود در فیلم هم به نمایش تبعات همین شرکت در این مسابقات اختصاص دارد. شخصیت محوری فیلم قهرمانی در زندگی دارد که دوستش هم هست. این قهرمان زمانی در یکی از همین مسابقات نمایشی دچار سانحه شده و عملا به زندگی گیاهی گرفتار شده است و توان انجام هیچ عمل و حرکتی ندارد. قهرمان درام مدام به وی سر می‌زند و از او پرستاری می‌کند و دوربین فیلم‌ساز هم غمخوارانه در کنار آن‌ها حضور دارد. موضوع زمانی غمگین‌تر می‌شود که بدانیم این تصاویر واقعی است و کسی در برابر دوربین فیلم بازی نمی‌کند.

فیلم‌ساز از همین جا به ساختن یک فضای پر از درد و غم دست می‌زند. دشت‌ها و صحراهای فیلم مانند وسترن‌های کلاسیک مکان‌هایی پرشکوه و با عظمت نیست و مردی که در آن‌ها با اسبی از انتهای قاب می‌آید هم رویین تنی نیست که بتواند همه چیز را سر و سامان دهد. زیستن در این مکان بیکران و بی‌انتها از دید دوربین فیلم‌ساز به زیستن در یک خلاء می‌ماند که هیچ آینده‌ای برای کسی به همراه ندارد. به همین دلیل هم کلویی ژائو از گرفتن لانگ شات‌های باشکوه از این محیط سرباز می‌زند و با وجود حضور یک صحرای بی‌انتها در برابرش، مدام شخصیت‌ها را در مدیوم شات یا مدیوم لانگ نمایش می‌دهد. همه‌ی این‌ها از فیلم «سوارکار» یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما ساخته است.

«بردی گاوچران جوانی است که از طریق تربیت اسب‌ها روزگار می‌گذراند. او به تازگی از بیمارستان مرخص شده و هنوز حال مساعدی ندارد. در گذشته دچار سانحه‌ای در حین اسب‌سواری شده و سرش ضربه خورده و به همین دلیل گاهی کنترلش را بر بدنش از دست می‌دهد. او دوست و مرادی دارد که به اندازه‌ی بردی خوش شانس نبوده و پس از سانحه‌ای مشابه برای همیشه فلج شده است. بردی مدام به دیدنش می‌رود و از وی پرستاری می‌کند. پزشکان از بردی می‌خواهند که استراحت کند اما شرایط مالی خانواده مساعد نیست و او باید به خاطر کمک به پدرش از خانه بیرون برود. همه‌ی این‌ها در حالی است که بردی هنوز هم تمایل دارد در مسابقات نمایشی سوارکاری شرکت کند اما حادثه‌ی بعدی می‌تواند به قیمت از دست رفتن جانش تمام شود. تا این که …»

۹. جویندگان (The Searchers)


  • کارگردان: جان فورد
  • بازیگران: جان وین، جفری هانتر، ورا مایلز و ناتالی وود
  • محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
شاید حضور «جویندگان» در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ کمی عجیب به نظر برسد. شخصیت محوری فیلم با بازی جان وین یکی از سرشناس‌ترین قهرمان‌های سینمای وسترن و حتما نمادین‌ترین آن‌ها است؛ مردی که هیچ‌گاه جا نمی‌زند و تا به خواسته‌اش نرسد از پا نمی‌نشیند و رسما معرف ارزش‌های آمریکایی است. از سوی دیگر او نگهبان تمدن تازه پا گرفته‌ای است که خطرات بسیاری تهدیدش می‌کند. پس ثابت قدم است و می‌داند که چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست. اما غمی در فیلم وجود دارد؛ غمی که از همان سکانس آغازین باشکوه و با ورود قهرمان داستان از دل یک صحرای بی‌انتها به درون قاب خودش را به رخ می‌کشد.

از همان ابتدا آسمان معروف جان فورد به شکلی ترسیم شده که گویی فشاری روی دوش قهرمان اصلی است. گویی فضای بالای سرش وزنی دارد و این وزن را می‌توان روی شانه‌های مرد احساس کرد. خیلی زود چرایی این و مشخص می شود؛ همان جا که جان فورد چیره دستانه در یک قاب هوش ربا نشان می‌دهد که این مرد در گذشته عشقی داشته، عشقی که بیانش هم ممنوع است. آن سوتر خطری در کمین است. خطر وجود عده‌ای سرخ پوست آدمکش و حمله‌ی آن‌ها به خانه‌ای که کودکانی در آن زندگی می‌کنند و بیگناهانی که از هیچ خبر ندارند. حمله رخ می‌دهد و یکی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما شکل می‌گیرد.

مرد قصه، همان قهرمان بازمی‌گردد. متوجه می‌شود که خانه‌ی برادرش مورد هجوم قرار گرفته و هیچ فریادرسی در کار نبوده است. مرد آماده‌ی عزاداری است تا این که متوجه می‌شود دختر کوچک برادرش هنوز زنده است و به اسارت گرفته شده. پس فرصتی برای عزاداری باقی نمی‌ماند و خیلی زود دست به کار می‌شود تا او را بازگرداند. در این راه همراهی دارد؛ جوانکی نیمه سرخ پوست، نیمه سفید پوست یا دو رگه که چندان محبوب قهرمان داستان نیست. اما سفر آغاز شده و تعقیب و گریز به موتور پیش برنده‌ی قصه تبدیل می‌شود. اما رفته رفته معلوم می‌شود که این یک تعقیب و گریز ساده نیست و قبیله‌ی سرخ پوست تحت تعقیب آب شده و توی زمین فرو رفته است. پس «جویندگان» خود به خود به یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما تبدیل می‌شود.

جان فورد از جایی به بعد می‌داند که غم و درد از سر و روی اثرش می‌بارد. همه‌ی افراد حاضر در قاب از دردی در این صحرای بی‌انتها رنج می‌برند. پس گاهی کاری می‌کند که مخاطب کمی نفس بکشد. او این کار را از طریق ساختن چند سکانس کمدی انجام می‌دهد که عمدتا به رابطه‌ی عاشقانه‌ی همان جوانک دو رگه با دختری در همسایگی ارتباط دارد. اما همه‌ی این سکانس‌ها به کنار؛ آن چه که «جویندگان» را شایسته‌ی قرار گرفتن در چنین فهرستی می‌کند و باعث می‌شود که ما آن را یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما بدانیم، سکانس پایانی آن است که برای جلوگیری از اسپویل نشدن اشاره‌ای به‌ آن نخواد شد. در همین حد باید گفت که «جویندگان» یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما را در هر ژانری دارد.

بسیاری «جویندگان» را بهترین فیلم وسترن تاریخ سینما می‌دانند. اما در این فهرست غم جاری در قاب فیلم‌ساز در رتبه‌بندی آثار از کیفیت هنری آن‌ها اهمیت بیشتری دارد. پس آثار بعدی فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما، فیلم‌های تلخ‌تری هستند.

«ایتن ادواردز پس از سال‌ها غیبت به خانه‌ی برادرش بازمی‌گردد. همه از دیدن او خوشحال هستند و برادرش هم احساس دلگرمی می‌کند. در این میان به نظر می‌رسد که در گذشته بین ایتن و همسر برادرش رابطه‌ای عاشقانه وجود داشته که کسی چیزی از آن نمی‌داند. ناگهان خبر می‌رسد که عده‌ای سرخ پوست به مزرعه‌ای در همسایگی حمله کرده و تعدادی از دام‌ها را با خود برده‌اند. ایتن به همراه چند مرد دیگر به تعقیب سرخ پوست‌ها می‌پردازد اما در راه مشخص می‌شود که همه‌ی این‌ها نقشه بوده تا مردان را از خانه دور کرده و سپس به خانه‌ها حمله کنند. ایتن نگران جان اعضای خانواده‌ی برادرش می‌شود و سریع بازمی‌گردد اما دیگر دیر شده و همه‌ی آن‌ها به جز دختر کوچک خانه که به اسارت گرفته شده، به قتل رسیده‌اند. پس ایتن تصمیم می‌گیرد که به دنبال دخترک برود و او را نجات دهد اما …»

۸. تفنگدار (The Gunfighter)


  • کارگردان: هنری کینگ
  • بازیگران: گریگوری پک، هلن وستکات، میلارد میچل و کارل مالدن
  • محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
هنری کینگ از آن کارگردانان قدیمی هالیوود است. از آن فیلم‌سازانی که کارش را در دوران صامت شروع کرد و یک همه فن حریف تمام عیار بود. آن دسته از فیلم‌سازان قدیمی واقعا حرفه‌ای بودند و از پس ساختن هر فیلمی برمی‌آمدند. به همین دلیل هم از هر ژانری فیلمی در سیاهه‌ی کارنامه‌ی آن‌ها پیدا می‌شد. در این میان کسانی بودند که در ژانری تبحر بیشتری از خود نشان می‌دادند و بیشتر به آن سو می‌رفتند و کسانی مانند هنری کینگ هم بودند که هیچ اهمیتی نداشت که در حال تعریف کردن چه قصه‌ای هستند؛ در هر صورت کار به بهترین شکل ممکن تمام می‌شد و فیلم به اثری معرکه تبدیل می‌گشت. «تفنگدار» به عنوان یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ، یکی از بهترین فیلم‌های او است.

زمانی که «تفنگدار» بر پرده افتاد، گریگوری پک در حال تبدیل شدن به یک ستاره‌ی بزرگ بود و این فیلم در ادامه‌ی مسیر بسیار به کمکش آمد. او هیچ‌گاه مانند گاری کوپر و جان وین و کلینت ایستوود به قهرمان نمادین سینمای وسترن تبدیل نشد اما در همان تعداد محدود آثار وسترنی که کار کرد، بینظیر ظاهر شد. در این جا هم نقش او شباهت بسیاری به قهرمان‌های نمادین سینمای وسترن دارد اما فضایی غمبار بر اثر سیاه انداخته که رفتار قهرمانش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. گریگوری پک هم توانسته غم جاری در صحنه را خوب بازی کند و هم از پس نمایش جلوه‌های قهرمانانه‌ی نقش برآید.

اصلا انتخاب او برای این نقش از این منظر کار بسیار درستی است. اگر کسی چون جان وین یا گاری کوپر در قاب فیلم‌ساز ظاهر می‌شد، طبعا مخاطب توقع مکث قهرمان ماجرا روی برخی از اتفاقات را نداشت. اما گریگوری پک در ذهن مخاطب آن قهرمان دلاور متعارف سینمای وسترن نیست و چهره‌اش هم بیشتر به مردی می‌ماند که اهل ایستادن و فکر کردن است تا این که سریع دست به کنش بزند و از پس مشکلات برآید. در این جا با قهرمانی طرف هستیم که توان هفت‌تیرکشی وی به جای آن که مایه‌ی آرامشش باشد و او را از خطرات دور نگه دارد، باعث دردسرش شده است.

این دردسر چنان عظیم است که وی حتی نمی‌تواند خانواده‌اش را ببیند و مدام باید در حرکت باشد؛ چرا که همه او را سریع‌ترین هفت‌تیرکش غرب می‌دانند و اگر کسی موفق به کشتنش شود، شهرتی به هم خواهد زد. پس جوانان ماجراجوی بسیاری خواهان دست زدن به چنین ریسکی هستند. همین هم پشت مرد را خم کرده و امکان زندگی عادی را از وی گرفته است. او نه می‌تواند به منزلش برود و نه می‌تواند در شهری بماند. به هر جا که پا می‌گذارد، سریع شناسایی می‌شود و مردم از او می‌خواهند که تا دردسر درست نشده، آن جا را ترک کند.

فیلم «تفنگدار» درباره‌ی نفرین و طلسم غرب وحشی است. در عمده‌ی آثار وسترن قهرمان ماجرا به دلیل توانایی‌اش در تیراندازی مورد قبول مردم است. هنری کینگ آن سوی ماجرا را نمایش می‌دهد و اثری می‌سازد که قطعا یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما است. فقط برای لحظه‌ای تصور کنید که مردی به خاطر توانایی بالایش در انجام کاری نتواند فرزند و همسرش را برای هشت سال ببیند و هیچ مردی تمایل نداشته باشد که با وی رفیق شود. قطعا چنین داستانی یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن را تشکیل خواهد داد. در کنار همه‌ی این‌ها «تفنگدار» داستان مردی است که در دنیا فقط یک چیز دارد، آن هم سلاحش است؛ سلاحی که هم بلای جانش شده و هم همیشه او را نجات داده است.

«جوانکی به نام ادی عمدا با یک هفت‌تیرکش سرشناس به نام جیمی رینگو که همه او را سریع‌ترین هنف‌تیرکش غرب می‌شناسندَ، درگیر می‌شود. جوانان بسیاری دوست دارند که رینگو را بکشند و به عنوان کسی که موفق شده او را از بین ببرد، شهرتی برای خود دست و پا کنند. جوانک سلاحش را می‌کشد و رینگو هم که چاره‌ای ندارد سریع‌تر عمل کرده و او را از بین می‌برد. سه برادر ادی قول می‌دهند که انتقام مرگ ادی را از رینگو بگیرند. اما رینگو برای آن‌ها تله گذاشته و هر سه را خلع سلاح کرده و از آن‌ها می‌خواهد که به خانه بازگردند و خودش هم شهر را ترک می‌کند و نزد همسر و فرزندش می‌رود. اما اهالی شهر خودش هم از او می‌خواهند که هر چه سریع‌تر آن جا را ترک کند. در این میان آن سه برادر هنوز هم به فکر انتقام از رینگو هستند و …»

۷. قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل (The Assassination Of Jesse James By The Coward Robert Ford)


  • کارگردان: اندرو دومنیک
  • بازیگران: برد پیت، کیسی افلک، سام راکول و سم شپرد
  • محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
ساختن یک فیلم شاعرانه آن هم در ژانر وسترن کار چندان ساده‌ای نیست. بالاخره با شخصیت‌هایی سر و کار داریم که در محیطی بدوی و خشن زندگی می‌کنند و کارهایی انجام می‌دهند که چندان متعارف نیست. به ویژه اگر شخصیت‌های خود را کسی چون جسی جیمز و دار و دسته‌اش انتخاب کنی که سارقانی خطرناک بودند و تمام غرب از آن‌ها حساب می‌برد. در این میان طبعا ماموران قانون هم حضور دارند که تلاش می‌کنند آن‌ها را دستگیر کنند و تعداد زیادی هزارتو و خبرچینی و دسیسه که جان و آزادی شخصیت‌ها را تهدید می‌کند. اما اندرو دومنیک داستان زندگی شخصیتی واقعی چون جسی جیمز را گرفته و اثری شاعرانه ساخته است که حتما باید آن را یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما نامید.

فیلم با تاکید بسیار بر تنهایی‌های شخصیت اصلی خود همراه است. فیلم‌ساز چنان دور او طواف می‌کند که گویی یک عارف در مرکز قابش قرار دارد. این ضد قهرمان که ابایی از سرقت و جنایت ندارد، ناگهان مدت‌ها به گوشه‌ای زل می‌زند و غرق در افکاری است که خبر از باطنی آشفته دارند. از همین جا است که فیلم‌ساز با آن موسیقی سحرانگیز و البته فیلم‌برداری بی‌بدیل اثر حال و هوایی متفاوت از دیگر فیلم‌ها به اثرش می‌بخشد که آن را شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ می‌کند. اندرو دومنیک برای رسیدن به این منظور علاقه‌ای به نمایش دوئل‌های پر تعداد و تعقیب و گریز با اسب و دلیجان ندارد. داستان فیلمش بسیار جان می‌دهد برای ساخته شدن چنین سکانس‌هایی اما وقتی مرگی هم از راه می‌رسد و جنایتی رخ می‌دهد، دوربین روی تنهایی و مکث ضد قهرمانش تمرکز می‌کند.

اندرو دومنیک برای رسیدن به هدف خود و ساختن یک فیلم شاعرانه مولفه‌ها و کلیشه‌های سینمای وسترن را گرفته و کاری متفاوت با آن‌ها انجام داده است. در بیشتر فیلم‌های وسترن کلاسیک قهرمانی در مر کز قاب قرار دارد که همه می‌توانند روی او حساب کنند. این قهرمان کمتر مکث می‌کند و بیشتر اهل عمل است تا فکر کردن و همیشه هم می‌داند چه چیزی درست و چه چیزی اشتباه است. اما شخصیت برگزیده‌ی اندرو دومنیک چنین نیست و گویی خودش هم از زندگی دست شسته و دیگر نمی‌داند از آن چه می‌خواهد.

در مقدمه گفته شد که برای رسیدن به غم و جاری کردن آن در فضا نمی‌توان اثری پر تحرک ساخت که فرصتی برای ایستایی ندارد و شخصیت‌هایش مدام در حال حرکت هستند. در این جا جسی جیمز در موارد بسیاری مجبور است که از مکانی به مکان دیگر برود اما فیلم‌ساز طوری این جابه‌جایی را ترسیم کرده که گویی باز هم او در سکون است و ایستا است؛ به این گونه که از سفر چیزی به مخاطب نشان نمی‌دهد یا اگر رفتن وی را در قابش قرار می‌دهد، باز هم جایی او را در حال زل زدن به یک خلاء بی‌انتها نمایش می‌دهد.

زنگ موجود در موسیقی فیلم هم به این تصویرسازی و ساخته شدن حال و هوا و فضای مد نظر اندرو دومنیک کمک می‌کند. موسیقی فیلم در خدمت ساختن شخصیتی است که گویی غمی باستانی دارد و تمام فشار هستی را بر شانه‌هایش تحمل می‌کند. از سوی دیگر تصاویر پرداخت شده توسط راجر دیکنز بزرگ هم در خدمت خلق این فضا است. آن نماهای ضد نور از جسی جیمز که پشتش به دوربین است یا آن تنهایی‌اش در دل صحرایی بیکران بدون حضور فیلم‌بردار بزرگی چون راجر دیکنز پشت دوربین چنین درخشان از کار در نمی‌آمد.

اما همه چیز زمانی غمگین‌تر می‌شود که شخصیت اصلی در پایان مرگ را همچون هدیه‌ای در آغوش می‌کشد. گویی دیگر هدفی در زندگی ندارد و چیزی نمی‌تواند او را از عذابی که نادیدنی است نجات دهد. در این جا نگارنده طبیعا قصد اسپویل کردن داستان را ندارد و سرانجام شخصیت اصلی از همان عنوان فیلم مشخص است. موضوعی که در این جا باید به آن پرداخت چگونگی کار اندرو دومنیک است که باعث شده مخاطب با وجود آگاهی از این سرانجام باز هم تا انتها به تماشای آن بنشیند. اما نمی‌توان از فیلم «قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل» به عنوان یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ گفت و اشاره‌ای به بازی برد پیت نکرد.

بازی برد پیت در قالب جسی جیمز بدون شک یکی از اوج‌های کارنامه‌ی کاری وی است. بدون آن نگاه‌ها و چشمان سردش که گویی احساسی در آن وجود ندارد و صورتی سنگی که در بربر دوربین فیلم‌ساز قرار داده، هیچ‌گاه این فیلم تا این اندازه اثری سرد و غمگین از کار درنمی‌آمد.

«سال ۱۸۸۱. رابرت فورد تمایل دارد که در آخرین سرقت برادران جیمز از یک قطار در کنار آن‌ها باشد. رابرت بالاخره موفق می‌شود که به گروه آن‌ها ملحق شده و در این آخرین سرقت شرکت کند اما او خیلی زود و پس از سرقت به جسی جیمز که مغز متفکر پشت تمام دزدی‌ها است و نام و آوازه‌ی بسیاری دارد، نزدیک می‌شود. هر چه از این نزدیکی می‌گذرد، رابرت بیشتر به جسی جیمز حسادت می‌کند. این در حالی است که کسی در حال خبرچینی است و همین هم جان اعضای گروه جسی جیمز را به خطر انداخته. اما …»

۶. پاریس تگزاس (Paris Texas)


  • کارگردان: ویم وندرس
  • بازیگران: هری دین استنتون، ناستاسیا کینسکی و دین استاکول
  • محصول: ۱۹۸۴، آلمان غربی و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
در نگاه اول فیلم «پاریس تگزاس» اصلا نباید در فهرست آثار وسترن وجود داشته باشد؛ چرا که کمتر از کلیشه‌ها و مولفه‌های این ژانر بهره برده است. اما ژانر وسترن فقط شامل حال فیلم‌هایی که قصه‌ی آن‌ها به جدال بین هفت‌تیرکش‌ها و سرخ پوست‌ها می‌پردازد، تعلق ندارد. قصه‌ی فیلمی می‌تواند عاشقانه باشد و داستانش در دنیای امروز بگذرد اما چنان از چشم‌اندازهای سینمای وسترن و آن دشت‌ها و صحراها و البته اتمسفر و حال و هوا بهره ببرد که فیلمی وسترن شناخته شود. «پاریس تگزاس» به عنوان یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن یکی از آن‌ها است.
«پاریس تگزاس» را باید یک اثر «نئووسترن» نامید. نئووسترن‌ها فیلم‌هایی هستند که از المان‌های سینمای وسترن به شکل تازه‌ای استفاده می‌کنند و قصه‌ی خود را با تفاوت نسبت به آن دوران پیش می‌برند. در این جا ما با داستان مردی در عصر حاضر طرف هستیم که راه خود را گم کرده و مجنون است. او عاشقی دل خسته است که باور ندارد معشوق را از دست داده و به همین دلیل به دل کوه و دشت و بیابان زده و بدون فکر کردن به مقصد، فقط راه می‌رود و راه می‌رود. از آن عشق پر شور فرزندی دارد که از راه می‌رسد و چراغ راهش می‌شود.

گفتن از همان سکانس ابتدایی برای فهم غم جا گرفته در قاب‌های فیلم کافی است تا متوجه شویم که با یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما طرف هستیم؛ سکانس ابتدایی در حالی آغاز می‌شود که مرد در چشم‌اندازی وسیع، مانند مجنونی از این سو به آن سو می‌رود و مانند دیوانه‌ها گام برمی‌دارد. تصاویر ابتدایی انگار از دل یک فیلم وسترن قدیمی کنده شده و به این فیلم راه پیدا کرده و باید مدتی بگذرد تا متوجه شویم که چنین نیست و داستان فیلم در عصر حاضر می‌گذرد.

دوربین برفراز کوه‌هایی که زمانی محل فیلم‌برداری آثار وسترن بود و زمانی در آن یکه‌سواران و ششلول‌بندها می‌تاختند، پرواز می‌کند تا به مردی با کت و شلوار مندرس مشکی، پیراهنی سفید، کراواتی طلایی و کلاه بیس بالی قرمز رنگ برسد. مرد آشکارا روزها است که حمام نرفته و سرگردان است. جرعه‌ای آب از بشکه‌ای می‌نوشد. به بیابان تمام نشدنی نگاه می‌کند و راه می‌افتد. در تمام مدت موسیقی کانتری گوش‌نوازی به گوش می‌رسد.

افتتاحیه‌ی «پاریس تگزاس» هم ادای دینی به تاریخ سینما است و هم تعریف دقیقی از سرگشتگی ارائه می‌دهد.
داستان غریب و البته عاشقانه‌ی ویم وندرس، یکی از بهترین فیلم‌ها با محوریت مردان سرگشته در باب گرفتار شدن در یک قصه‌ی عاشقانه‌ی اثیری است. مرد قصه مانند دیوانه‌ای در جستجوی چیزی نادیدنی از این سو به آن سو می‌رود و این وسط فقط پسر و برادرش را برای تسلا در اختیار دارد. تصاویر روبی مولر، فیلم‌بردار فیلم از چشم‌انداز بیابان و صحرا و جاده‌ها دقیقا همان کاربردی را دارند که باید؛ انتقال احساس سرگشتگی شخصیت اصلی داستان و همراهی با غمی که او با خود حمل می‌کند. مرد از جایی به بعد می‌خواهد فقط برای پسرش پدری کند اما عدم حضور وی برای چهار سال آزگار، مشکلاتی بر سر راهش قرار داده است. در چنین قابی یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن‌ تاریخ سینما ساخته می‌شود.

فیلم «پاریس تگزاس» موفق شد جایزه‌ی نخل طلا را از جشنواره‌ی کن سال ۱۹۸۴ برباید و بسیاری آن را بهترین فیلم ویم وندرس و یکی از آثار برجسته‌ی عاشقانه‌ی تاریخ می‌دانند. در کنار همه‌ی این‌ها کمتر فیلمی در تاریخ موفق شده سرگشتگی های یک مرد را چنین دیوانه‌وار نمایش دهد و البته کاری کند که مخاطب با تمام وجودش وی را درک کند. در چنین بستری آن چشم‌اندازهای درخشان سینمای وسترن به کمک فیلم‌ساز می‌آید تا یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن بر پرده نقش ببندد.

«تراویس اندرسون چهار سالی است که گمشده و کسی از وی خبر ندارد. او پسری هفت ساله دارد که نزد برادر کوچکترش زندگی می‌کند. تراویس به شکل ناگهانی در یک شهر مرزی پیدا می‌شود و نزد خانواده‌اش بازمی‌گردد. اما مشکل این جا است که او عاشقانه زنش را دوست دارد و نمی‌تواند نبودنش را تاب بیاورد و به همین دلیل به سمت جنون و دیوانگی حرکت می‌کند و این خطر وجود دارد که دوباره گم شود. او باید هر طور که شده همسرش را پیدا کند و …»

۵. پیشنهاد (The Proposition)


  • کارگردان: جان هیلکات
  • بازیگران: گای پیرس، ری وینستون، جان هارت و امیلی واتسون
  • محصول: ۲۰۰۵، استرالیا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb‌ به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
جان هیلکات زمانی فیلم‌ساز سرشناسی بود و به نظر می‌رسید می‌تواند کارنامه‌ای درجه یک از خود به جا گذارد. چندتایی فیلم خوب ساخت که معروف‌ترینش «بی‌قانون» (Lawless) محصول سال ۲۰۱۲ با بازی تام هاردی و شیا لابوف بود و البته اثری چون «جاده» (The Road) هم ساخت که دست کمی از شاهکار نداشت و می‌شود بهترین فیلمش نامید و بارها به تماشایش نشست. البته او فیلم‌سازی را از دهه‌ی ۱۹۸۰ آغاز کرد و هیچ‌گاه پرکار نبود اما از سال ۲۰۱۶ به این سو هیچ فیلم داستانی بلندی نساخته و بیشتر به سمت سینمای مستند و آثار تلویزیونی روی آورده که این موضوع برای کارگردانی که استاد ساختن حال و هوای وسترن و جهان‌های آخرالزمانی است، چندان جالب توجه نیست.

در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن رسیدیم به فیلم‌سازی که هر چه ساخته حال و هوایی از غم و اندوه داشته است. شاید اگر کاری به یک ژانر خاص نداشتیم و قرار بود مثلا غمگین‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما یا دست کم قرن بیست و یکم را انتخاب کنیم، اثری چون «جاده» قطعا می‌توانست جایی آن میانه‌ها قرار گیرد و نامزد حضور در چنین فهرستی باشد. قضیه هم ساده است؛ آن اثر چنان اثر غمگینی است و جهان پساآخرالزمانی خود را چنان تلخ و تاریک از کار درآورده که راهی جز ایجاد احساس غم در مخاطب باقی نمی گذارد. البته این غم تفاوت آشکاری با آن احساسات‌گرایی مرسوم دارد که مخاطب را وامی‌دارد دستمالی به دست بگیرد و اشک‌هایش را پاک کند.
این دقیقا همان جایی است که سینمای جان هیلکات را از دیگر آثار فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ جدا می‌کند. جان هیلکات علاقه‌ای به حرکت به سمت سانتی مانتالیسم مرسوم ندارد و غم را در فضای فیلمش جاری می‌کند. او این کار را از طریق خلق یک دنیای جهنمی انجام می‌دهد. در این دنیا مهم نیست که هر فردی در حال انجام چه کاری است؛ اصلا چیزی به نام شادی وجود ندارد و شخصیت‌ها فرسنگ‌ها با یک زندگی شاد و حتی طبیعی فاصله دارند. فیلم وسترن «پیشنهاد» هم دقیقا از همین فضاسازی بهره می‌برد و شخصیت‌های حاضر در قاب فیلم‌ساز هیچ چیزی جز غم و اندوه و زیستن با چنین احساسی نمی‌شناسند.

در واقع دنیا با شخصیت‌های جان هیلکات طوری تا کرده که چنین باشند. آن‌ها نه فرصتی برای شادی دارند و نه اصلا آن را می‌شناسند. در چنین قابی است که آن احساسات‌گرایی مرسوم در فیلم‌های غمگین جایش را به یک حال و هوای اندوهگین می‌دهد که مهم نیست چه کسی در آن حضور دارد؛ مهم ساخته شدن درست همان فضا است تا یقه‌ی مخاطب را بچسبد و رها نکند. از سوی دیگر «پیشنهاد» از معدود آثار تحسین شده‌ی سینمای وسترن در قرن حاضر است.

عمده‌ی فیلم‌های وسترن قرن بیست و یکمی از جشنواره‌های سینمایی معتبر جایزه‌ای نگرفته‌اند و اگر فرصتی هم برای حضور داشته‌اند، دست خالی مراسم‌ها و جشنواره‌ها را ترک کرده‌اند. فیلم «پیشنهاد» اما از جشنواره‌ی ونیز ۲۰۰۵ جایزه‌ی بهترین فیلم‌نامه را دریافت کرد که برای یک فیلم وسترن جایزه‌ی غیرمتعارفی است. اکثر فیلم‌های وسترن فیلم‌نامه‌های جمع و جوری دارند و بیشتر به پرداخت و فضاسازی متکی هستند. این موضوع شامل حال «پیشنهاد» نمی‌شود و علاوه بر این که از فضاسازی خوبی بهره می‌برد، قصه‌ی جذابی هم دارد که به قدر کافی دراماتیک است و مخاطب را با خود همراه می‌کند. از سوی دیگر قصه‌ی فیلم «پیشنهاد» قصه‌ی تلخی است؛ در این جا با قصه‌ی مردی سر و کار داریم که باید برای نجات جان یک برادرش، برادر دیگر خود را به قتل برساند.

داستان «پیشنهاد» در استرالیا جریان دارد. می‌دانیم که بخشی از سرزمین‌های استرالیا در قرن نوزده حال و هوایی شبیه به غرب وحشی در آمریکا داشتند. به همین دلیل هم سینمایی در این کشور وجود دارد که بسیار تحت تاثیر ژانر وسترن است. «پیشنهاد» از دل همین سنت سینمایی بیرون آمده و هم قصه و هم حال و هوایش شبیه به فیلم‌های وسترن آمریکایی است.

«استرالیا. سال ۱۸۸۰. چارلی به همراه دار و دسته‌اش با یک گروه از نیروهای پلیس درگیر می‌شود. همه‌ی اعضای گروه او به جز خودش و برادرش که مایکی نام دارد، کشته می‌شوند و خودش هم دستگیر می‌شود. فرمانده‌ی نیروهای پلیس به چارلی می‌گوید که مایکی را تا ۹ روز دیگر به دار خواهد آویخت. اما او پیشنهادی برای چارلی دارد؛ او می‌تواند جان خود و برادرش را نجات دهد، به شرط آن که برادر بزرگترش یعنی آرتور را که به جرم قتل و تجاوز تحت تعقیب است،از بین ببرد. چارلی می‌پذیرد و آزاد می‌شود اما پلیس مایکی را تا زمان بازگشت چارلی نزد خود نگه می‌دارد …»

۴. سکوت بزرگ (The Great Silence)


  • کارگردان: سرجیو کوربوچی
  • بازیگران: ژان لویی ترنتینان، کلاوس کینسکی و فرانک وولف
  • محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
عمده‌ی فیلم‌های وسترن اسپاگتی جایی میان یک فضای سرخوش و حال و هوایی غمگین در رفت و آمد هستند. به عنوان نمونه فیلمی چون «به خاطر یک مشت دلار» (A Fistful Of Dollars) از سرجیو لئونه که اولین فیلم وسترن اسپاگتی تاریخ سینما است، داستان بسیار تلخی دارد اما فیلم‌ساز تا توانسته در آن موقعیت‌هایی جذاب قرار داده که گاهی از مخاطب خود خنده می‌گیرند. از آن سو سرجیو کوربوچی به عنوان دیگر فیلم‌ساز مهم سینمای وسترن اسپاگتی اثری همچون «جنگو» (Django) را در کارنامه دارد که دقیقا چنین است و با وجود بهره بردن از یک داستان تلخ گاهی مخاطبش را می‌خنداند.

اما «سکوت بزرگ» هیچ جایی برای شادی باقی نمی‌گذارد. داستان فیلم در دنیایی می‌گذرد که دست کمی از یک جهنم کامل ندارد. مردمانی توسط افرادی که فرقی با شکنجه‌گران ندارند، مدام آزار می‌بینند و تنها امید هم وجود قهرمانی است که از راه برسد و همه را نجات دهد. قهرمان در راه است اما مشکل این جا است که این قهرمان هم آدم متعارفی نیست. او توان تکلم ندارد و جای زخمی بزرگ روی گردنش دیده می‌شود که خبر از گذشته‌ای تاریک دارد که بر غم موجود در قاب اضافه می‌کند.

اما قهرمان چه خواهد کرد؟ آیا از راه خواهد رسید و فیلم «سکوت بزرگ» را از فهرست غمگین‌ترین فیلم های وسترن تاریخ خط خواهد زد؟ یا نه مسیر طور دیگری رقم می‌خورد و داستان به سمت دیگری پیش می‌رود؟ در یک سو دار و دسته‌ای حضور دارد و در سوی دیگر قهرمانی. آیا قرار است قهرمان مانند هفت‌تیرکش‌های تر و فرز سینمای وسترن یک تنه از پس چند نفر برآید و دنیایی را نجات داد یا آن سو موفق خواهد شد وی را کنار بزند؟

در فیلم «سکوت بزرگ» تشکیلاتی وجود دارد که حضور همان‌ها به تنهایی می‌تواند این اثر را در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ قرار دهد. این تشکیلات کارش دستگیری آدم‌هایی است که برای سرشان جایزه گذاشته‌اند. در ظاهر این کار به نفع جامعه است اما مشکل این جا است که دنیا در حال عوض شدن است و دیگر شیوه‌ی زیستن به شکل گذشته وجود ندارد و هفت‌تیرکش‌ها و جایزه‌بگیران باید از دور خارج شوند. غرب وحشی در حال ورود به دروازه‌های تمدن و حاکمیت قانون است. پس این تشکیلات تمایل دارد تا می‌تواند از روزهای واپسین زیستن به شیوه‌ی گذشته استفاده کند و پولی به جیب بزند.

آن‌ها این کار را از طریق استخدام چند آدمکش بی‌رحم به عنوان جایزه‌بگیر انجام داده‌اند که هیچ خط قرمزی در اجرای خشونت ندارند و از خلافکاران تحت تعقیب، جنایتکارتر هستند. اما مشکل زمانی رقم می‌خورد که این آدمکش‌ها احساس می‌کنند دیگر به آن تشکیلات نیازی ندارند و با حذف آن‌ها تنها مسیر موجود قانونی را از بین می‌برند و هرج و مرج مطلق را حاکم می‌کنند. دیگر مهم نیست که چه کسی چه می‌کند. همه قربانی این مردان هستند و اگر مرگی سریع نصیبشان شود، بخشی از خوش شانس‌ها خواهند بود. در ضمن «سکوت بزرگ» نه تنها تاریک‌ترین پایان‌بندی فیلم‌های این فهرست، بلکه یکی از تاریک‌ترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما را دارد. پس باید در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما جایی برای خود دست و پا کند.

یکی از نقاط قوت اصلی فیلم «سکوت بزرگ» حضور دو بازیگر قدر در دو سوی ماجرا است. در سمت خیر ماجرا ژان لویی ترنتینان نقش قهرمان فیلم را بازی می‌کند. او به خوبی توانسته نقش یک هفت‌تیرکش همه فن حریف و در عین حال لال را از کار درآورد و آن را قابل باور کند. در سمت مقابل او کلاوس کینسکی نقش بدمن ماجرا را بازی می‌کند. شخصیتی که او نقشش را بازی می‌کند فقط نماینده‌ی شر موجود در ماجرا نیست؛ او رسما یک قاتل بالفطره و ترسناک است و بخش عمده‌ای از این خوفناک بودن نقش به بازی وی بازمی‌گردد.

«سال ۱۸۹۸ است و آمریکا خود را برای ورود به قرن بیستم آماده می‌کند. ایالتی در غرب قانونی را تصویب کرده که خلافکاران تحت تعقیب را به شرط آن که تعهد بدهند دیگر دست به اعمال خلاف نزنند، شامل عفو می‌شوند. پس آن ها می‌توانند دست از فرار و پنهان شدن بردارند و به سر خانه و زندگی خود بازگردند. اما مشکل این جا است که تا زمان اجرایی شدن آن قانون هنوز فاصله‌ای وجود دارد و تشکیلاتی محلی در حال شکار این خلافکاران است؛ به ویژه آن‌ها که برای سرشان جایزه‌ای تعیین شده است. در این میان هفت‌تیرکشی که ظاهرا کسی حریفش نمی‌شود و لال است به دنبال انتقام می‌گردد. او قصد دارد از کسی انتقام بگیرد که برای همان تشکیلات دولتی کار می‌کند و در واقع سر دسته‌ی آدمکش‌های آن‌ها است …»

۳. کوهستان بروک‌بک (Brokeback Mountain)


  • کارگردان: آنگ لی
  • بازیگران: هیث لجر، جیک جلینهال
  • محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
غم نهفته در فیلم «کوهستان بروک‌بک» ناشی از تنهایی عمیق شخصیت‌ها است. تنهایی در دشت و کوهستانی بی‌انتها که گویی پایانی ندارد و گیر کردن در دنیایی که با وجود تمام عظمتش، برای آن‌ها کوچک است و به زندان می‌ماند. شخصیت‌های «کوهستان بروک‌بک» هیچ راه فراری از این وضع نمی‌شناسند و کاری جز این ندارند که به مقابل خود زل بزنند و انتظار بکشند تا روزی فرشته‌ی مرگ از راه برسد و آن‌ها را با خود ببرد.

داستان «کوهستان بروک‌بک» مانند فیلم‌های «سوارکار» و «پاریس تگزاس» در عصر حاضر می‌گذرد و مانند فیلم «سوارکار» درباره‌ی زندگی مردانی است که در دل دشت‌های بی‌انتها زندگی می‌کنند و گاوچران هستند. اگر در فیلم «سوارکار» کلویی ژائو قهرمان داستانش را در آن محیط دنبال می‌کند و به علاقه‌ی وی توجه دارد و از این می‌گوید که چگونه این علاقه ممکن است به قیمت جانش تمام شود، در فیلم «کوهستان بروک‌بک» هیچ علاقه‌ای به زندگی گاوچرانی وجود ندارد و آن علاقه و عشق جایش را به تنفری داده است که این شیوه‌ی زندگی به همراه دارد. در چنین چارچوبی فیلم «کوهستان بروک‌بک» به شیوه‌ی دیگری تبدیل به یکی از غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما می‌شود.

غم نهفته در فیلم «سوارکار» ناشی از علاقه‌ی شخصیت‌ها به کارشان و علاقه‌ی فیلم‌ساز به آن‌ها است. فیلم ساز دوربینش را مانند یک محرم اسرار کنار آن‌ها نگه می‌دارد و مانند یک زائر دورشان طواف می‌کند. در واقع فیلم‌ساز در تمام مدت نگاهی غمخوارانه به قهرمانانش دارد و از دیدن درد و رنج آن‌ها غمگین می‌شود. در حالی که آنگ لی در «کوهستان بروک‌بک» کناری می‌ایستد و از دور شخصیت‌هایش را نظاره می‌کند. غم موجود در قاب‌های فیلم‌ساز از کوچک بودن این شخصیت‌ها در دنیایی بیکران ناشی می‌شود که نه توجهی به آن‌ها دارد و نه اصلا از وجودشان باخبر است. به همین دلیل هم باید چنین جایگاهی در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما برای «کوهستان بروک‌بک» در نظر گرفت؛ چرا که فیلم‌ساز بیش از هر چیزی روی این نکته تاکید می‌کند که دنیا هیچ توجهی به درد و رنج آدمی نشان نمی‌دهد و هیچ ردی از خواسته‌های آن‌ها در این دنیا باقی نمی‌ماند.

هیث لجر و جیک جلینهال بازی‌های معرکه‌ای در قالب شخصیت‌های محوری فیلم انجام داده‌اند. مقابل دوربین فیلم‌ساز خلوت است و به جز همین دو بازیگر و یک محیط بیکران، خبری از شخصیت‌های متعدد نیست. در تمام مدت دوربین روی تنهایی شخصیت‌های مقالبش متمرکز است و کاری به دیگران ندارد. اما آنگ لی با توجه به قصه‌اش می‌داند که خطری در جایی بیرون از قابش لانه کرده که شخصیت‌هایش را تهدید می‌کند. پس او تا می‌تواند این خطر را هم ملموس از کار در می‌آورد تا مخاطب بداند که در کجا ایستاده و با چه کسانی روبه رو است.

یکی از نقلط قوت فیلم فضاسازی آن است. این موضوع زمانی جذاب می‌شود که بدانیم اصولا با فیلم‌سازی سر و کار داریم که اهل آمریکا نیست و ما هم تا پیش از «کوهستان بروک‌بک» او را با فیلم‌هایی نظیر «ببر خیزان، اژدهای پنهان» (Crouching Tiger, Hidden Dragon) می‌شناسیم. در آن جا آنگ لی سراغ داستانی رفته که عمیقا ریشه در فرهنگ بومی کشور خودش دارد، در حالی که «کوهستان بروک‌بک» نقدی است بر باورها و سنت‌های مردم آمریکا. این درست از کار درآوردن فضا فقط ناشی از کاربلدی فیلم‌سازی نیست، بلکه خبر از توانایی‌های دیگری می‌دهد که در کمتر فیلم‌سازی قابل شناسایی است.

روایت فیلم چندان در سیستم هالیوود امتحان نشده بود و همین موضوع ممکن بود شانس آن را برای رقابت در فصل جوایز کاهش دهد اما کارگردانی خوب آنگ لی باعث شد تا نگاه‌ها بار دیگر به فیلمی از وی، پس از کارهای بومی‌اش بازگردد. البته این موضوع چندان هم جای تعجب ندارد؛ به این دلیل که او قبلا هم موفق شده بود تا فیلم‌هایی با داستان‌های نامتعارف را به خوبی کارگردانی کند و از شخصیت‌های تک افتاده آدم‌هایی ملموس از کار درآورد.
«فیلم روایت زندگی نامتعارف و عشق دو کارگر مزرعه به یکدیگر با گذر بیست سال از آن زندگی در کوهستان‌های وایومینگ است.»

۲. شجاعت واقعی (True Grit)


  • کارگردان: برادران کوئن
  • بازیگران: جف بریجز، هیلی استنفیلد، مت دیمون و جاش برولین
  • محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
«شجاعت واقعی» یک فیلم وسترن حماسی درباره انتقام است. دختری که سن و سالی ندارد می‌خواهد از قاتلان خانواده‌اش انتقام بگیرد. اما او نه توانش را دارد و نه شرایطش را. پس تصمیم گرفته که هفت‌تیرکشی استخدام کند و این کار را به او بسپارد. مشکل این جا است که این دخترک نه پول کافی برای استخدام هفت‌تیرکشی توانا دارد و نه می‌تواند چیزی پیشنهاد دهد که کسی را وسوسه کند. در چنین قابی است که او سراغ پیرمردی از کارافتاده می‌رود که در ظاهر در گذشته برای خود کسی بوده و توانایی‌هایی داشته است اما امروز خسته‌تر و فرسوده‌تر از آن است که بتواند از چندین تن آدمکش انتقام یگیرد و آن‌ها را در یک جدال برابر شکست دهد.

زمانی فیلم «شجاعت واقعی» شایستگی قرار گرفتن در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ را پیدا می‌کند که متوجه می‌شویم این پیرمرد فرتوت هیچ هدفی در زندگی ندارد و پولی هم ندارد که با آن این چند صباح باقی مانده از زندگی را سپری کند. پس برای این که هم مرگی دلاورانه نصیبش شود و هم چند شب آخر عمرش را با هدفی سپری کند و البته لقمه نانی هم نصیبش شود، پیشنهاد دخترک را می‌پذیرد. نکته این که برادران کوئن از این جا به بعد روایت انتقام دخترک از عده‌ای آدمکش را به داستان همراهی پیرمردی دلسوز با دختری نوجوان تبدیل می‌کنند و به قصه‌ی همراهی این دو می‌چسبند.

تمام فیلم می‌آید و می‌رود و ماندگارترین سکانس‌های اثر در نظر مخاطب نه سکانس‌های درگیری، بلکه همان نماهای همراهی این دو با هم رقم می‌زنند. همراهی پیرمرد با دخترک برای هر دو سود بخش است و در پایان هر دو را به درک تازه‌ای زندگی می‌رساند. پس عملا با فیلمی طرف هستیم که قصه‌اش درباره‌ی سفر است؛ رفتن از جایی به جای دیگر و تجربه کردن اتفاقات مختلف و تبدیل شدن به کسی که در ابتدا تصورش هم غیر ممکن بود. در چنین بستری یک فضای غمگین بر سر اثر «شجاعت واقعی» سایه می‌اندازد.

در مقدمه اشاره شد که تمرکز فیلم‌ساز روی حرکت و فراموش کردن سکون و مکث روی شخصیت‌ها اجازه نمی‌دهد که فضایی اندوهگین بر سر فیلم حاکم شود. در فیلمی که تمام قصه‌ی آن به یک سفر دور و دراز اختصاص دارد، این خطر وجود دارد که اگر هدف فیلم‌ساز خلق اتمسفر و فضایی پر از غم و اندوه باشد، شکل نگیرد و درست از کار درنیاید. اما برادران کوئن بیش از هر چیز روی کل کل کردن‌ها دو شخصیت محوری با هم یا زمان‌هایی که شخصیت‌ها در حال استراحت هستند، مکث کرده‌اند و به جای ساختن اثری که در یک تعقیب و گریز دائمی جریان دارد، به رابطه‌ی دو شخصیت محوری خود بال و پر داده‌اند.

البته این به آن معنا نیست که با فیلمی ساکن طرف هستیم که هیچ هیجانی در آن وجود ندارد. گاهی چیزی سر راه این دو قرار می‌گیرد که به ما یادآور می‌شود که این جا غرب وحشی است و خطر همواره در هر گوشه وجود دارد. پس سازندگان از همین موضوع هم برای پرورش شخصیت‌های خود استفاده می‌کنند تا هم پیرمرد متوجه شود که کاملا از کار افتاده نیست و هم دخترک بداند که مرگ خانواده‌اش به معنای انتهای دنیا نیست و برای نجات خودش از این خطرها و دوام آوردن در این دنیا باید قوی‌تر از این‌ها باشد و جا نزند.

بازی جف بریجز در این جا عالی است. او بازی معرکه در کارنامه‌ی خود کم ندارد. در عین حال بازی او در فیلم «شجاعت واقعی» یکی از بهترین‌های آن‌ها است. هیلی استنفیلد هم با این فیلم به نظر می‌رسید که می‌تواند کارنامه‌ای درخشان در آینده برای خود بسازد اما باید اعتراف کرد که با وجود گذر سال‌ها از زمان ساخته شدن این اثر برادران کوئن هنوز هم بهترین بازی کل کارنامه‌ی وی همین است و او را باید بازیگری از دست رفته دانست.
«شجاعت واقعی» بازسازی فیلمی به همین نام به کارگردانی هنری هاتاوی و بازی جان وین، محصول ۱۹۶۹ میلادی است. دلیل این که فیلم برادران کوئن در فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن قرار می‌گیرد و آن یکی نه به وجود برخی لحظات سرخوش در آن یکی بازمی‌گردد. این در حالی است که اگر سکانس خنده‌داری هم در فیلم کوئن‌ها وجود دارد از همان جنس کمدی سیاه مرسوم در کارهای آن‌ها است که در بهترین حالت به جای گرفتن خنده از مخاطب، زهر خندی روی لبانش می‌نشاند.

«دختر نوجوانی به نام متی راس به تازگی پدر خود را از دست داده است. پدرش توسط هفت تیر کشی به نام تام چینی کشته شده و او قصد دارد که انتقام خونش را بگیرد. متی به کلانتر سابق پیر و دائم‌الخمری پیشنهاد می‌کند که در این راه همراهی‌اش کند. کلانتر در ابتدا نمی‌پذیرد اما بعد از اصرارهای مکرر دخترک رام می‌شود. آن‌ها در کنار هم، سفری پر خطر را آغاز می‌کنند و این در حالی است که یک هفت تیر کش دیگر هم به جمع آن‌ها اضافه می‌شود …»

۱. نابخشوده (Unforgiven)


  • کارگردان: کلینت ایستوود
  • بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن، ریچارد هریس و جین هاکمن
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
هیچ فیلم دیگری جز «نابخشوده» نمی‌تواند در صدر فهرست غمگین‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما قرار گیرد. کلینت ایستوود در این جا سراغ ساختن سنگ گور سینمای وسترن رفته و رسما آن را دفن کرده است. دیگر قرار نیست هفت‌تیرکشی خوش قلب از راه برسد و کسی را نجات دهد. آن قهرمان قدیمی پیرتر از آن است که کسی را نجات دهد و یاری رسان کسی باشد. آن قهرمان قدیمی از پس تر و خشک کردن خودش هم برنمی‌آید و اگر هنوز هم این جا و آن جا کسی برایش احترامی قائل است از سر ترسی است که شندیدن نامش در گذشته بر جان دیگران می‌انداخته. پس قهرمان دیروز سینمای وسترن در اوج پیری و فرتوتی راه می‌افتاد تا حماسه‌ای دیگر این دفعه برای آخرین بار رقم بزند.

از همان ابتدا که «نابخشوده» شروع می‌شود می‌دانیم که با فیلمی اندوهگین روبه رو خواهیم شد. زنانی بیگناه تحت ظلم و ستم قرار گرفته‌اند و کلانتر شهر به جای آن‌ که عدالت را برقرار کند و مراقب آن‌ها باشد در کنار ظالمان ایستاده. پس تنها راه نجات در جایی بیرون از شهر قرار دارد. بهترین کار استخدام جایزه‌بگیری است که از پس دیگران به راحتی برمی‌آید. اما غرب آمریکا لب دروازه‌های تمدن ایستاده و دیگر خبری از یکه سوارها و یکه بزن‌های قدیمی نیست. اگر کسی هم آوازه‌ای دارد، سال‌ها از دوران اوجش به عنوان هفت‌تیرکش همه فن حریف می‌گذرد. اما در نهایت قرعه به نام پیرمردی می‌خورد که در دنیا چیزی جز فرزندانش ندارد.

مشکل این پیرمرد این است که فرزندانش در گرسنگی به سر می‌برند و خودش هم اهل کشاورزی و دامداری نیست. او سال‌ها است که عاشق شده و از آن پس دیگر نه اسبی سوار شده و نه هفت‌تیری به دست گرفته. آن چه که در تمام این مدت انجام داده پاک کردن دخمه‌ی دام‌ها است و سر زدن به مرغ و خروس‌هایش. قهرمان قصه آشکارا آن آدم سابق نیست. اما رسیدن به چند دلاری بیشتر می‌تواند زندگی را برای او و فرزندانش راحت‌تر کند. پس کار را می‌پذیرد و به دل دشت و بیابان می‌زند. رفته رفته مشخص می‌شود که پذیرفتن این کار به خاطر درآوردن پول نبوده و او دوست داشته به خودش یادآوری کند که کیست و برای آخرین بار همان مردی باشد که همه از او می‌ترسند. در واقع دلش برای روزگاری که هیچ چیزی در این دنیا وی را وابسته نکرده بود، تنگ شده و می‌رود تا آخرین سواری‌اش را تجربه کند.

از آن سو حریف قابلی در برابرش قرار دارد. اگر روزگار جوانی قهرمان بود، حتما از پس دشمنان برمی‌آمد و یک به یک آن‌ها را به دیار عدم می‌فرستاد. مما مشکل آن جا است که پیر است و چشمانش هم خوب نمی‌بیند، چه رسد به این که در یک دوئل با حریفی دست و پا چلفتی حتی، سریع عمل کند. دست‌هایش می‌لرزد و چهره‌اش هم خسته‌تر از آن است که کسی را بترساند. او فقط یک چیز دارد؛ نامش. همان نامی که به افسانه تبدیل شده و شنیدنش دیگران را فراری می‌دهد.

در ذیل مطلب فیلم «تفنگدار» اشاره شد که آوازه‌ی ضدقهرمان ماجرا باعث شده که همه بخواهند برای به دست ‌آوردن شهرت وی را از سر راه بردارند. این که چه کسی او را کشته طرف را هم ثروتمند می‌کند و هم معروف. در فیلم «نابخشوده» این نگاه وجود ندارد. شنیدن نام ضدقهرمان همه را فراری می‌دهد و رجز خواندش در میدان طرف مقابل را به پنهان شدن وا می‌دارد. پس باید راهی وجود داشته باشد که ضد قهرمان ماجرا از این موضوع به نفع خودش استفاده کند.

در ذیل مطلب فیلم «سکوت بزرگ» اشاره شد که با یکی از پایان‌بندی‌های تلخ تاریخ سینما طرف هستیم. در آن جا منظور از این تلخی تاریکی فضا بود. فیلم طوری تمام می‌شد که در امید را روی مخاطب می‌بست و پیروزی مطلق شر را اعلام می‌کرد. اما پایان فیلم «نابخشوده» فقط غمگین است و احتمالا مخاطب را نیازمند دستمالی برای پاک کردن اشک چشم می‌کند. کلینت ایستوود به عنوان یکی از شمایل‌های ماندگار ژانر وسترن می‌داند که عمر این‌ ژانر سینمایی تمام شده، پس غمگین‌ترین فیلم وسترن تاریخ سینما را می‌سازد.

«تعدادی دختر که در سالنی در شهر زندگی و کار می‌کنند، مدام از سوی مردان شهر مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند. در این میان نه سالن‌دار شهر یا همان صحب‌کار آن‌ها و نه کلانتر کاری برای کمک به آن‌ها می‌کنند. تمام دخترها پس‌انداز خود را جمع می‌کنند و تصمیم می‌گیرند که آن را به کسی دهند که بتواند به آن‌ها کمک کند و عدالت را برقرار سازد. پس نامه‌ای می‌نویسند و آن را برای یکی از سرشناس‌ترین قاتلان و جایزه‌بگیرهای قدیمی می‌فرستند.

فقط مشکلی وجود دارد و آن هم این است که این جایزه‌بگیر سال‌ها است که بازنشسته شده و پس از دل بستن به زنی و ازدواج با او هفت‌تیر کشی را کنار گذاشته است و الان هم با مرگ همسرش، سرش گرم بچه‌داری است. اما او بدش نمی‌آید که برای بار آخر به دل خطر بزند و سفری تازه تجربه کند. پس این پیشنهاد را می‌پذیرد و …»