جنگ در آثار نمایشی، همواره بستری برای واکاوی روان انسان، قدرت تخیل و پیامدهای مخرب خشونت جمعی بوده است. در این یادداشت، دو روایت نمایشی از دو سوی جهان – «رقصی چنین» نوشته محمد رضایی‌راد و «در منطقه جنگی» از یوجین اونیل – مرور می‌شوند؛ دو اثر با نگاهی انسانی و نمادین به جنگ، تنهایی، فقدان و ایستادن در مرز خیال و واقعیت.
چارسو پرس: آنچه می‌خوانید، دو یادداشت مجزاست ناظر بر دو نمایشنامه، یکی ایرانی و دیگری امریکایی که جنگ موضوع اصلی آنهاست. در این یادداشت‌ها نگاهی کرده‌ام به نوع نگاه این دو نمایشنامه‌نویس به جنگ و اینکه با پدیده جنگ، چگونه جهانی ساخته‌اند.

مانند خوابگردی در دشت مین
محمد رضایی راد در نمایشنامه تاثیرگذار «رقصی چنین» روایت درخشانی را قلمی کرده است. روایتی از ایستادگی در دل جنگ و گذر زمان و اندوهی فرساینده که محصول غم‌انگیز جنگ است و رفته‌رفته به روزمرّگی می‌پیوندد. روایتی که در قلب آن، جوانی با سر و روی خاک‌گرفته و لباس سربازی، بر فراز یک دشت مین ایستاده است، دشتی که کم‌کم تبدیل به میدانگاهِ درختکاری شده دلبازی می‌شود پس از جنگ. جوان سرباز یکی از پاهایش روی یک مین فشاری است، نباید از جایش تکان بخورد، او تنهاست و خوابگرد و کسی نمی‌تواند کمکش کند، او نماد است، نماد باقی ماندن در اندوه و فرسایش جنگ. حتی مین‌روب‌ها هم نمی‌توانند یا نمی‌خواهند که کمکش کنند: «مین‌یاب دوم: اینجا یه پرنده هم که بال بزنه، ممکنه یه تله عمل کنه. جوان: (به آسمان می‌نگرد) ولی پرنده‌ها اون بالا دارن پرواز می‌کنن. مین‌یاب اول: ولی می‌دونن نباس اینجا بشینن. مین‌یاب دوم: غریزه‌شون بهشون میگه که اینجا چه خراب‌شده‌ایه. مین‌یاب اول: پرنده‌ها اینو می‌فهمن. اون وقت تو نفهمیدی.» و او نفهمیده است چون نبض تپنده جهان درون یک نمایشنامه است که کارکردی نمادین دارد برای بازنمایی تداوم جنگ پس از آتش‌بس. او از دل یک روزمرّگی ساده و شیرین به دل جنگ پرت شده است مثل خوابگردی که راه رفته و ناگهان و ناخواسته به دشت مین رسیده است: «دم‌دمای صبح بود که با صدای یه پرنده بیدار شدم. سردم بود. اولش فکر کردم توی حیاط خونه‌م. حتی انگار صدای مادرمو هم شنیدم... یه باره یه منور همه جا رو روشن کرد... سیم‌خاردارها رو که دیدم، فکر کردم فنس‌هایی هستند که بابا دور باغچه زده تا مرغ و خروس‌ها نرن توش. زیر پام قلمبه بود. گفتم نکنه اطلسی‌های مادرم رو له کردم...» که دشت مین درواقع یک روز حیاط یک خانه بوده است، بعدتر مین‌روب‌ها دفترچه خاطرات دختر آن خانه را روی زمین پیدایش می‌کنند و به جوان می‌دهند: «بیا مال تو... این‌جوری حوصله‌ات سر نمیره...» و جوان در میان صدای شلیک مسلسل و انفجار خمپاره و نور منورها، دستخط دختر را می‌خواند و به دل جهان خیال‌انگیزی می‌رود که در آن جنگ مذموم و دور است، خیلی دور و سربازها به جوان بیسکوییت و امید و فرمانده‌ها پرچم می‌دهند: «حالا که وایسادی اینو هم نگه‌دار! نذار بیفته زمین!» درحالی که جوان نجاتش را می‌طلبد: «خوابم می‌آد، پام می‌خواد بپره. ولی نباید بپره. آدم که خوابش میاد دلش می‌خواد ولو بشه رو زمین زانوهایش رو توی خودش بغل کنه بعد آروم آروم تنش سست بشه، پلک‌هاش سنگین بشه...» و جوان همان‌طور ایستاده به خواب می‌رود و مین‌روب‌ها خیال می‌کنند که شاید مثل خودشان دارد خواب زندگی بدون جنگ را می‌بیند: «شاید خواب می‌بینه نشسته روی پرچین خونه داره مزرعه رو نگاه میکنه... اون وقت یه دختر با دامن چین‌چین رنگی... که داره برنج نشاء می‌کنه...» و جنگ هم که تمام می‌شود جوان همچنان پایش روی مین ضدفشار است: «جنگ تموم شده، تو دینت رو به این سرزمین ادا کردی. بهت تبریک میگم.» اما او همچنان نجاتش را می‌خواهد، او در جنگ جا مانده است. و در این میان نویسنده بازجویی می‌شود که چرا چنین قهرمانی خلق کرده است. قهرمانی جامانده در جنگ که با مارها، خرگوش‌ها و موش‌های صحرا حرف می‌زند و خاطراتی از باغچه خانه‌اش را و بوی مادرش را به یاد می‌آورد. او یک جا میان مرگ و زندگی رها شده است و در این میان قهرمانان دیگری هم خلق می‌شوند. بار فانتزی آنها کمتر است. واقعی‌ترند. اختر مثلا که می‌تواند صاحب همان دفترچه خاطراتی باشد که توی دشت مین بود. دشت مین یک روزی خانه‌ای بوده است و جنگ توی حیاط خانه‌ها پای گل‌های اطلسی، پای درخت بید که بر شاخسارش کبوترها می‌نشسته‌اند، مین و مرگ می‌کارد و وقتی صاحب خانه، بی‌بی، به ویرانه خانه بازمی‌گردد جوان او را می‌شناسد، او را از دفترچه خاطراتی که خوانده است می‌شناسد: «من شما رو می‌شناسم بی‌بی. می‌دونم عاشق این هستین که صبح زود راه بیفتین برین پشت جنگل صنوبر و وقتی تازه آفتاب داره از توی دل آب درمیاد، برین توی دریا، غوطه بخورین...» و بی‌بی برای جوان و دخترش کوکب که توی جنگ مرده است جشن عروسی می‌گیرد: «کوکب دلش می‌خواست بعد از ازدواج خونه‌ش بالای تپه باشه، که از اونجا بتونه جنگل صنوبر و دریا رو ببینه... جوان: ولی من نمی‌تونم حتی یه وجب هم از اینجا تکون بخورم... پیرزن: عیب نداره اون الان همون بالاست...» و بازجو نویسنده را نکوهش می‌کند که جنوب جنگل صنوبر ندارد، که اینها که نوشته‌ای ربطی به جنگ ما ندارد که باید جور دیگری درباره جنگ ما می‌نوشتی، درباره قهرمانان بزرگ‌تر. اما نویسنده جهان درون نمایشنامه‌اش را دوست دارد. آنجا خیال بر خشونت جنگ غلبه دارد و جوانی که پایش روی مین جا مانده است، در کنار پیرزن جنگ زده خوشحال است، پیرزنی که مواظب اوست، مواظب نمادی از خاطرات جنگ: «جوان: دیشب پشه هم زیاد داشت. پیرزن: به خاطر اطلسی‌هاست. چرا صدام نکردی برات پشه‌بند بزنم... موهات رو خشک کن سرما نخوری.» اما جهان پس از جنگ با شتاب تغییر می‌کند، خانه پیرزن دوباره خراب می‌شود، شهر در حال گسترش است، بولدوزرها آمده‌اند تا چهارراه و میدان بسازند و جوان همچنان جنگ را به آدم‌ها یادآوری می‌کند: «مهندس اول: (به جوان) تو برات مهم نیست که توی طراحی میدون جزو امکانات طبیعی موجود باشی؟» و او همچنان باید بایستد و کسی نجاتش نمی‌دهد. خاطرات جنگ را هیچ کس نمی‌تواند نجات بدهد. آنها می‌مانند و غم‌انگیزند. حتی در کنار آخرین مدهای مبلمان شهری در میدانی تازه‌ساز که رهگذرانش یا دارند سعی می‌کنند جنگ را فراموش کنند یا تازه به دنیا آمده‌ و جنگ را هرگز ندیده‌اند: «با نوای گارمون همه‌جا روشن می‌شود. اکنون جوان وسط میدانگاهی پر از گل و گیاه ایستاده است. چند نیمکت این سو و آن سو قرار دارد. روی یک نیمکت دختر و پسر جوانی نشسته‌اند. پچ‌پچ می‌کنند و می‌خندند. بر نیمکتی دیگر پیرمردی نشسته و سیگار می‌کشد. مادری در حال عکس گرفتن از دخترک و پسرک شیطان خود است. و جوان، آن روز دور اندوهگین را در نوزده‌ سالگی‌اش به یاد می‌آورد که همه سربازان دسته هفتم در معبر مین جان سپردند. و صدای مارش جنگی طنین‌افکن است: «امروز سالگرد جنگه...» و صدای بی‌سیم‌چی از دوردست به گوش می‌رسد، از سال‌های جنگ که پرنده‌ها از مین‌ها فرار می‌کردند و آدم‌ها «توی یه لحظه همه‌شون رفتن رو هوا. توی اون نور خودشون رو دیدن. دست و پاشون رو که داشت توی هوا می‌رقصید...» و صدای بی‌سیم‌چی: «کبوتر، کبوتر!  اینجا گلستانه...» 

اخبار تئاتر ایران


 هراس و اندوه در منطقه جنگی
روایت نمایشنامه «در منطقه جنگی» یوجین اونیل، در فضای به حزن‌آکنده یک قایق بخار سیار انگلیسی، یک کشتی پشتیبانی مهماتی وسط جنگ جهانی اول، نیمه شبی پاییزی در سال 1915 می‌گذرد، روایتی از دریانوردانی سرگشته‌ در خوابگاه خدمه: دیویس و دریس و کوکی و سوانسون و چند نفر دیگر و البته اسمیتی که داستان قرار است حول محور اندوه درونی او شکل بگیرد. نویسنده، هول و هراس زیستن در رنج و صعوبت جنگ را در این محیط کوچک و در تعامل پرواهمه و تنش‌آفرین خدمه قایق به خوبی ترسیم کرده است، فضایی با چنین صحنه‌آرایی ساده و تاثیرگذاری: «در طرف راست، بالای تختخواب‌های دیواری، سه یا چهار پنجره به چشم می‌آید که آنها را با پارچه سیاه پوشانده‌اند... فانوسی وسط اتاق روی زمین است که فتیله آن را خیلی پایین کشیده‌اند و نور کمی به اطراف می‌تاباند. پنج مرد روی تخت‌های خود خفته‌اند.» و از همان ابتدا قهرمان اصلی را می‌شناسیم، یکی از خدمه، اسمیتی، که آشفته است، توی تختش غلت می‌زند و بعد با سوء‌ظن دور و برش را می‌پاید و از توی چمدانش دزدکی قوطی سیاه کوچکی درمی‌آورد تا دور از چشم بقیه آن را زیر تشکش بگذارد. قوطی سیاه کوچکی که سوءظن دیگران را برخواهد انگیخت مخصوصا اینکه یکی از آنها، دیویس، با قهوه‌جوشی در دست لب درگاهی متوجه آشفتگی و پنهان‌کاری اسمیتی و قوطی سیاهش شده است. بیدارباش که می‌زنند اسمیتی به تنش کش و قوس می‌دهد و خمیازه می‌کشد تا وانمود کند توی خواب عمیق خودش بوده است و همین شعله سوء‌ظن را در وجود دیویس بیشتر می‌کند. و در این میان هراس‌آلودگی نهفته در فضای کوچک کشتی نیز با برخی اشارات و دیالوگها بازنمایی می‌شود تا مخاطب اندوه و رنج زیستن در جنگ و منطقه جنگی را حتی در دل آب‌های اقیانوس‌ها درک کند مثلا آنجا که به لزوم کورکردن پنجره‌ها به دلایل امنیتی اشاره می‌شود: «دیویس: (ناگهان از جا برمی‌خیزد، عصبی) هوا از کجا می‌آد تو؟ همه یکه می‌خورند و با تعجب به او نگاه می‌کنند. دیویس: (روی نیمکت می‌ایستد و به اطراف نگاه می‌کند... ناگهان از خشم منفجر می‌شود) بدآلمانی احمق کوفتی! (از روی تخت بالا، جایی که پل می‌خوابد، خم می‌شود و به پنجره بسته می‌کوبد) خوب چیزی پیدا کردم گزارش بدم حسابی خدمتش برسن نکبت کوفتی رو! فایده کور کردن پنجره‌ها چیه، وقتی اون کله‌خر میره و بازشون می‌ذاره؟ سوانسون: (خمیازه‌کشان، بیشتر از آن خواب‌آلود است که از چیزی برانگیخته شود، با بی‌خیالی) اونا نمی‌تونن یه ذره نوری که از یه پنجره میره بیرون رو ببینن. اسکاتی: (اعتراض‌کنان) کور که نیستن. سوانسون! نمی‌فهمی نشون دادن نور با اون همه زیردریایی که این دور و بر پلاسن، چه خطری داره؟ اسمیتی: فکر نکنم برخورد به زیردریایی‌های اونا همچین خطری هم داشته باشه، به هر حال تا وقتی که نرفتیم تو منطقه جنگی نداره. دیویس: خب اگه خیلی دلت می‌خواد بدونی، ما الان تو ناف منطقه جنگی هستیم.» بعد نویسنده از حیرت و تاثر دریانوردان غمگین با شنیدن این خبر حرف می‌زند: «وقتی رفتیم تو منطقه، دریس شنید که اولی به سومی خبر داد که ناخدا رو بیدار کنه... تقریبا پنج بار بوق زد...» رسیدن به منطقه جنگی خشم و کلافگی خدمه و کارگرهای بیچاره را در بر دارد، حالی از نومیدی و استیصال و ندامت: «من از این سفر خوشم نمی‌آد. دفعه بعدی میرم رو کشتی بادبادنی بوستون به ریور پلاته که فقط چوب بار میزنه و رو آب میمونه، به خدا!...خدا کمکم کنه. این آخرین سفرمه به این منطقه کوفتی. مرده‌شور بیست و پنج درصد اضافه‌حقوقشون رو ببره. که بگیری و مثل موش بیفتی تو تله... مریض شدم بس که فکر کردم و با هر صدایی از جا پریدم.» و اینها همه دیالوگ‌هایی حزن‌انگیز از زبان مردان و دریانوردانی است که برای دستمزد بیشتر به کار در منطقه جنگی رضایت داده‌اند و دلهره جنگ و شلیک و مین، روحیه‌شان را نابود کرده است اما موضوع اصلی نمایشنامه این نیست، کم‌کم موضوع اصلی شکافته می‌شود، ترسی فراتر از ترس از زیردریایی‌ها: «اسکاتی: فکر کنم از زیردریاییا نیس که ما باس بترسیم. سوانسون: منظورت مینه؟ اسکاتی: به مین هم فکر نکرده بودم... تا حالا چیزی راجع به جاسوسای آلمانی و کارای کثیفشون تو جنگ به گوشتون خورده؟... و حقه‌هایی که میزنن آدمو خر کنن!» یکی از خدمه از خبرهایی که درباره این آدم‌ها در روزنامه خوانده حرف می‌زند، آنها از جاسوس‌ها بیشتر از زیردریایی‌ها می‌ترسند، حتی مرگ را هم خیلی هولناک نمی‌بینند: «کوکی: اگه بزنن، دلم نمی‌خواد این‌جوری گیر بیفتم. دریسکول: چه فرقی می‌کنه کجا باشی قبل از اونکه بتونی اسمتو بگی، رفتی رو هوا، تیکه بزرگه‌ت گوشته.» و حالا نگرانی اینجاست که آیا جاسوسی در میان خدمه کشتی زندگی می‌کند؟ از اینجا به بعد تمرکز روی اسمیتی است و آن قوطی سیاه زیر تشکش. حالا هرکس باید به سر پستش برود، اسمیتی باید دیده‌بانی کند. و در غیابش می‌شود درباره حرکات مشکوکش حرف زد، بیدار شدنش قبل از بقیه و پاییدن آنها که خواب باشند تا او سر چمدانش برود: «دنبال یه چیز خطرناکی بود. بعد یه چیز گردی رو زیر وسایلش پیدا کرد که پیچیده بود تو لباساش و قایمش کرده بود. بعد یه جعبه آهنی سیاه درآورد!» حالا دیگر فضای رعب و وحشت و ترس از دیگری به اوج می‌رسد، جنگ فقط ترس از بمب‌افکن و مرگ نیست، انسانیت و اعتماد هم رو به زوال می‌رود و هرکسی می‌تواند در نگاه هراس‌آلود آن دیگری جاسوس باشد برای همین هم هست که بقیه فکر می‌کنند اسمیتی پنجره را باز کرده بوده تا از آنجا به زیردریایی‌ها علامت بدهد. حالا حرف از عجیب بودن لهجه انگلیسی اوست. گمانه‌زنی‌هایی برای اینکه معلوم شود از کجا آمده و ماموریتش چیست. خدمه قوطی سیاه را برمی‌دارند و دست و پای اسمیتی را می‌بندند تا قوطی را وارسی کنند او از این موضوع برآشفته است گویی رازی عزیز در حال افشا شدن باشد و درنهایت معلوم می‌شود که توی آن قوطی سیاه مشکوک چیزی نیست جز نامه‌های عاشقانه محبوبش به او، برخی شاد و امیدوار و آن آخری‌ها غمگین و همراه با تاثر و خداحافظی. دریانوردان هر چند همچنان به نامه‌های اولی مشکوکند که شاید رمز باشند اما وقتی به آن نامه آخری می‌رسند همه شک و شبهه‌ها را رها می‌کنند مخصوصا وقتی که از لای نامه‌ها یک تکه گل خشک به زمین کشتی می‌افتد
منبع: روزنامه اعتماد

نویسنده: نسیم خلیلی