فیلم بوگونیا، تازه‌ترین همکاری اما استون و یورگوس لانتیموس، پس از اکران محدود موفق خود حالا به‌صورت گسترده روی پرده رفته است. با وجود بازی‌های درخشان اما استون و جسی پلمونز و کارگردانی چشمگیر لانتیموس، پایان فیلم از دید بسیاری از منتقدان به‌اندازه‌ی باقی بخش‌ها رضایت‌بخش نیست و بیش از آنکه غافلگیرکننده باشد، کاملاً قابل پیش‌بینی است.

چارسو پرس: پس از اکران محدود موفق با یکی از بالاترین میانگین فروش در هر پرده، فیلم بوگونیا این آخر هفته به‌صورت گسترده اکران می‌شود. تازه‌ترین همکاری بین بازیگر اما استون و نویسنده و کارگردان یورگوس لانتیموس می‌تواند به‌راحتی نامزدی اسکار را برای هر دو به همراه داشته باشد. بازی‌های استون و جسی پلمونز بدون شک در حد جوایز اسکار هستند، همان‌طور که کارگردانی لانتیموس نیز چنین است، اگرچه پایان فیلم جای زیادی برای انتقاد باقی می‌گذارد.


فیلم داستان مدیرعامل یک شرکت فناوری دارویی به نام میشل فولر (استون) را دنبال می‌کند که توسط یک زنبوردار تئوری‌توطئه‌باور و منزوی (که گفتن آن سه‌بار پشت‌سر هم کار سختی است) به نام تدی گاتز (پلمونز) و پسرعموی کم‌هوش او دان (آیدان دل‌بیس) ربوده می‌شود. تدی او را می‌دزدد زیرا قانع شده که او در واقع یک بیگانه فضایی است که قصد نابودی زمین را دارد، بر اساس حجم زیادی از «تحقیقات»ی که خودش انجام داده است.


این فیلم تحسین‌شده بر این محور می‌چرخد که آیا میشل واقعاً یک بیگانه است یا نه، اما پاسخ نهایی به طرز شگفت‌انگیزی واضح است؛ به بیان دیگر، به اندازه تَنانوس اجتناب‌ناپذیر. متأسفانه اگر لانتیموس مسیر کمتر واضح‌تری را انتخاب می‌کرد، نتیجه احتمالاً بسیار جذاب‌تر می‌شد.


پایان فیلم Bugonia واضح‌تر از آن است که شوکه‌کننده باشد | تحلیل کامل فیلم بوگونیا

بله، میشل فولر واقعاً یک بیگانه است. معلوم است.

تریلر فیلم بوگونیا تقریباً قبل از هر فیلمی که در چند ماه اخیر دیده‌ام پخش می‌شد، و هرچه بیشتر آن را می‌دیدم، واضح‌تر می‌شد که میشل حتماً باید یک بیگانه باشد. البته در تریلر، تدی و دان از نظر ذهنی یا پزشکی نامتعادل به نظر می‌رسند و این حس از طریق نماهای حساب‌شده و دقیق منتقل می‌شود.


با این حال، در پایان، نحوه‌ی ساخت این شخصیت‌ها، که ظاهراً مردمانی بی‌سواد، کارگر و از طبقه پایین جامعه هستند ، باعث می‌شود که فاش شدن این موضوع که آنها somehow فهمیده‌اند مدیرعامل یک شرکت در واقع بیگانه است، بیش از حد آشکار باشد؛ به‌ویژه وقتی در نظر بگیریم چه کسی نویسنده و کارگردان فیلم است. اگر فیلم‌ساز شخص دیگری جز یورگوس لانتیموس بود، شاید این مسئله تا این حد بدیهی به نظر نمی‌رسید.


اما وقتی مفهوم اصلی فیلم بر این محور می‌چرخد که آیا یک شخصیت واقعاً بیگانه است یا نه، آن هم از کارگردانی که فیلم‌هایی درباره انسان‌هایی ساخته که اگر شریک عاشقانه پیدا نکنند به حیوان تبدیل می‌شوند یا زنی در دوران ویکتوریا را از طریق پیوند مغز به زندگی بازمی‌گرداند، واضح است که مسیر فیلم چه خواهد بود.


به طرز عجیبی، این فیلم مرا تا حدی به یاد کمدی سال ۲۰۰۰ برادران فارلی به نام من، خودم و آیرین انداخت. جیم کری در نقش مردی به نام چارلی بازی می‌کند که دچار فروپاشی روانی می‌شود و شخصیت دوم و پررو‌تری به نام هنک را در ذهنش شکل می‌دهد. در طول این ماجرا، او از زنی به نام آیرین (با بازی رنه زلوگر) در برابر دوست‌پسر خلافکارش محافظت می‌کند.


صحنه‌ای خاص در آن فیلم وجود دارد که هنک با اعتمادبه‌نفس فرضیات متعددی درباره آیرین و دلیل نقل‌مکان او از شهر کوچکش در تگزاس به نیویورک مطرح می‌کند. آیرین در پاسخ می‌گوید که تمام حدسیات او اشتباه بوده‌اند، اما در انتهای فیلم، به چارلی اعتراف می‌کند که در واقع تقریباً همه‌ی حدس‌های هنک درباره‌ی او درست از آب درآمده‌اند.

برادران فارلی از این ایده برای یک شوخی استفاده کردند. یورگوس لانتیموس از همان ایده برای ساخت یک فیلم کامل استفاده کرده است.


نقد فیلم «صدای هند رجب» | روایتی دردناک و واقعی از آخرین دقایق یک کودک در غزه


پایان فیلم Bugonia واضح‌تر از آن است که شوکه‌کننده باشد | تحلیل کامل فیلم بوگونیا

چرا مؤثرتر بود اگر میشل فولر بیگانه نبود

در طول فیلم به‌روشنی مشخص است که تدی و دان زندگی چندان خوبی نداشته‌اند. مادرشان (با بازی آلیشیا سیلوراستون) یکی از افراد داوطلب در آزمایش دارویی بود که شرکت فولر تولید کرده بود و این باعث شد او به کما برود. میشل به تدی گفته بود که شرکت او، آکسولیت، تمام هزینه‌های درمان را پرداخت خواهد کرد، اما در واقع ماجرا را از رسانه‌ها پنهان کردند تا رسوایی عمومی به وجود نیاید.


این پویایی میان تدی و میش و این واقعیت که آنها پیش از آدم‌ربایی همدیگر را می‌شناختند، در فیلم نادیده گرفته شده است، شاید برای آنکه به‌عنوان نوعی ردگم‌کنی استفاده شود، در حالی که در واقع می‌توانست قوی‌ترین بخش فیلم باشد. او می‌توانست تدی را متهم کند که تحت فشار روحی ناشی از وضعیت مادرش دچار فروپاشی روانی شده است.


در مقابل، نفرت او از میشل می‌توانست معنای عمیق‌تری پیدا کند

در نقطه مقابل، نفرت تدی از میشل، همراه با باورهای توطئه‌آمیزش درباره نژاد بیگانگان آندرومدایی، می‌توانست به شکل‌های بسیار شوکه‌کننده‌تری ظاهر شود، اگر او ناگهان کنترل خود را از دست می‌داد و او را می‌کشت. در این صورت، او درمی‌یافت که میشل واقعاً بیگانه نبوده و خودش فقط یک دیوانه است که یک مدیرعامل را کشته است. چنین پایانی می‌توانست حرف‌های بسیار بیشتری درباره جامعه امروز ما بزند.


من با یکی از دوستانم که فیلم را پیش از من دیده بود صحبت کردم. او گفت که فکر می‌کند اگر فیلم به‌صورت مبهم و درست در همان صحنه‌ی انفجار کمد در دفتر پایان می‌یافت، شاهکار می‌شد. هرچه بیشتر به آن فکر می‌کنم، بیشتر با او موافقم، چون به نظر من همه‌چیز بعد از آن نقطه فقط برای «عجیب بودن» ادامه پیدا می‌کند، نه برای روایت منطقی داستان.


نقد فیلم «Anniversary»: وقتی سیاست و قدرت خانوادگی به کابوس بدل می‌شوند


پایان فیلم Bugonia واضح‌تر از آن است که شوکه‌کننده باشد | تحلیل کامل فیلم بوگونیا

پیچش بزرگ اما خسته‌کننده

اوج داستان جایی است که میشل و تدی به دفتر او می‌روند تا هر دو بتوانند از طریق کمدش به سفینه‌ی مادر منتقل شوند. تدی یک بمب به سینه‌اش می‌بندد تا اگر میشل قصد فریب داشت، بتواند واکنش نشان دهد. وقتی میشل دستگاه انتقال را با استفاده از یک ماشین حساب معمولی فعال می‌کند، تدی منفجر می‌شود.


میشل به بیمارستان منتقل می‌شود، اما از آمبولانس بیرون می‌آید و دوباره به دفترش بازمی‌گردد تا خودش را به سفینه‌ی مادر منتقل کند. در آنجا به رهبران آندرومدایی گزارش می‌دهد و می‌گوید که زمین اساساً شکست خورده است. سپس به‌نوعی حبابی در اطراف زمین می‌ترکاند و در نتیجه انسانیت از بین می‌رود، صحنه‌ای که لانتیموس با نمایش تعداد زیادی از اجساد، به‌طرز اغراق‌آمیزی نشان می‌دهد.

خنک.

دامن لیندلوف در مصاحبه‌ای در سال ۲۰۱۳ جمله‌ای گفت که همیشه در ذهنم مانده است: «هر فیلم تابستانی که با بودجه‌ای بیش از صد میلیون دلار ساخته می‌شود، باید دنیایی را نجات دهد. قهرمان باید دنیا را نجات دهد.»


برآورد شده که بودجه‌ی فیلم بوگونیا حدود ۵۵ میلیون دلار بوده و به نظر می‌رسد که لانتیموس تصمیم گرفته برعکس این کلیشه عمل کند؛ یعنی در حالی که در اغلب فیلم‌های پرهزینه دنیا نجات داده می‌شود، او تصمیم گرفته دنیا را نابود کند. اما وقتی «ویژگی برند» یک فیلم‌ساز عجیب بودن باشد، و فیلمش با چنین دوگانگی آشکاری ساخته شده باشد، عجیب‌ترین انتخاب خیلی زود به قابل‌پیش‌بینی‌ترین انتخاب تبدیل می‌شود.


منبع: screenrant
نویسنده: نسرین پورمند