رای جدید نمایش «زندگی در تئاتر» با متن طعنهآمیز دیوید ممت و کارگردانی حبیبالله دانش، فراتر از یک بازاجرای ساده است و بهعنوان نامهای عاشقانه به تئاتر و چالشی علیه "مرگ تدریجی تئاتر تهران" شناخته میشود. دانش در این اجرا، به جای تمرکز بر ظاهر تقابل، به درونیات و مشکلات روحی رابرت (بازیگر مسن) میپردازد و با استفاده از دو بازیگر برای نقش جان (حسام زرنوشه و محمود سالاریه) و بازنمایی سایههای شخصیتی یونگی در طراحی صحنه، رابطه معلم و شاگردی را به چالش میکشد.
چارسو پرس: اگرچه این نمایش «زندگی در تئاتر» نامیده میشود، اما تشخیص هرگونه نشانه زندگی در تئاتر تهران میتواند دشوار باشد. البته این متن پیش از این بارها اجرا شده و شاید اهالی تئاتر این نمایشنامه را با اجرای محمد برهمنی در سه سالن متفاوت به یاد بیاورند که در دسته اجراهای موفق با تماشاگر فراوان دستهبندی میشود.
همان طور که از اجراهای گذشته میدانیم، نمایشنامه ممت، نامه عاشقانهای طعنهآمیز به تئاتر است و همچنان پس از حدود پنجاه سال تماشای تغییر تعادل قدرت بین دو بازیگر سرگرمکننده است، زیرا آنها در پشت صحنه مشغول شوخی و بازی در صحنههای تقلیدی هستند، رابرت همیشه به سنتها چنگ میزند، اما بهشدت از مرگ خود آگاه است. جان، همکار جوان و محتاط و جاهطلب او است که مشتاق یادگیری است اما آرزوی زندگی در خارج از تئاتر و همچنین در داخل آن را دارد. ممت در طول یک فصل یا بیشتر، تصاویری از آنها را به ما ارائه میدهد که طرح اولیه، برخوردهای خشک و مودبانه آنها را ترسیم میکند و توسعه یک رابطه را نشان میدهد. تصور این است که این بازیگر سرسخت و خودرای قدیمی قرار است توسط رقیب آیندهدار و نوظهور تحتالشعاع قرار بگیرد. سوال ضمنی این است که آیا قرار است مشعل را به دیگری بدهند یا مسابقه مچ اندازی برای آن برگزار شود؟

گوش ممت مثل همیشه تیز است: صحنه آغازین که در آن رابرت برای ستایش و دعوت به شام زاویه میگیرد، نمونهای از صرفهجویی در زیر متن است و با نشان دادن تجربیات انباشته شده در سایه جوانی حریص، ممت ماهرانه از تئاتر به عنوان استعارهای برای زندگی استفاده میکند. اما با تماشای تقلیدهای گوناگون از کمدیهای نیمهچخوف، ملودرامهای کشتی شکسته و حماسههای انقلابی، به نظرم رسید که ممت در حال هجو دنیایی ناپدید شده است. حتی احساس میشود که این فرمهای قدیمی و کمی تمسخرآمیز، تئاتری بودنِ تمامعیاری دارند که همیشه در فشردهسازی جدید پیدا نمیکنید. او به طور ظریفی به علاقه رابرت به همکار جوانش اشاره میکند. او مالیخولیای شاد زندگی بازیگر را منتقل میکند که خاطرات فراوانی را فراهم میکند و به سرعت یک رویا میگذرد. میتوانست برای نشان دادن رنجش و کینه همکار جوانش از نصیحتهای تحقیرآمیز، کارهای بیشتری انجام بدهد، اما او در میانپردههای طنزآمیز، دقیق و بامزه عمل میکند. با توجه به علاقه شدید ممت به تئاتر و استعداد بینظیرش در دیالوگ اجرای زندگی در تئاتر کمدی ملایم با لبههای تیز داشت.
ممت در اینجا به بازیگرانش فرصت میدهد تا چیزهای بسیار تندی را بیان کنند. به عنوان مثال، وقتی جان، مرد جوانتر، صحنهای بین یک بازیگر زن بینام و رابرت، مرد مسنتر را ستایش میکند، رابرت او را به عنوان یک «زن بیعرضه» که به ظاهر زیبایش تکیه میکند، رد میکند. مفهوم ضمنی این است که رابرت، یک مرد مجرد مسن است. با این حال، کارگردان حبیب الله دانش این خط تحقیق را دنبال نمیکند و رابرتِ مسنتر، نگرانی کاملا دوستانهای نسبت به جان دارد. ما شاهد این دو در حال تمرین و آماده شدن برای صحنه هستیم. مشخص میشود که مرد جوانتر در حال ایجاد ارتباطات و وابستگیهای اجتماعی خارج از کار است، در حالی که رابرت هیچ ارتباطی ندارد. او مانند یک بادکنک بیروح که به سالن نمایش متصل است، شناور است. استفاده از دو بازیگر برای نقش جان و تعویض آنها از میانه نمایش و دو بازیگر - که یکی از آنها خود کارگردان است - برای ایفای نقش رابرت و ورود بازیگر نقش نوجوانی رابرت در خیال او و در پایان نمایش و مرگ رابرت، نشان میدهد که حبیب الله دانش به جای تمرکز بر یک نمایش بیرونی از حالات یک بازیگر تئاتر - به آن گونهای که ممت به آن پرداخته است - به درونیات و مشکلات روحی او از نگاهی دیگر نیز پرداخته است و این زندگی در تئاتر حبیب الله دانش را از اجراهای دیگری که از این نمایشنامه دیدهایم، متفاوت میکند.
البته تنها تفاوت در اینجا نیست، نوع تمرینات مبتنی بر بدن و بیان بازیگران در پشت صحنهها از تجربه سالها تدریس و تولید سبک تمرین مخصوص به خود کارگردان میآید، لحظات تمرین به نوعی مبارزه رقصگونه تبدیل میشود که هم امر زیبا و هم جدال مخفی برای دو نسل از بازیگری را به تصویر میکشد، به طور کلی کارگردانی حبیب الله دانش در این نمایش بر تکنیک بازیگری پایهگذاری شده است، تکنیکی که برای این نمایش خاص نهتنها بیرون نمیزند و قابل درک است که در جزییات دقیق و زیباییپسندانه است و ریتم نمایش نیز به اندازه است، در اجرای متن زندگی در تئاتر یک موضوع مهم ریتم نمایش است، چون متن اصلی کولاژی از لحظات تمرین و اجراهای متفاوت است با تند شدن ریتم امکان خارج شدن تماشاگر از آن ناپیوستگی وجود دارد و در مقابل با کند شدن ریتم به دلیل همان ناپیوستگی که پیش از این اشاره شد و حدود 21 صحنه متفاوت - که میتواند خستهکننده باشد - امکان کسالتباری در نمایش را برای تماشاگر ایجاد میکند که حبیب الله دانش و گروه بازیگرانش توانستهاند در این امر موفق عمل کنند.
دو بازیگر برای صحنههای درام افتضاح و مبتذل روی صحنه میروند. در یک رویارویی خشک و بیروح بر سر یک همسر اغوا شده مقابل هم میایستند؛ همان طور که دو مبارز در سنگری نشسته و سیگار دود میکنند، آنها با جدیت حرفهای کلیشهای میزنند و نگرشهایی را نشان میدهند که گاهی مضحک و گاهی تراژیک هستند. وقتی آنها در یک اتاق عمل نقش جراحان را بازی میکنند، رابرت کاملا گیج میشود، دیالوگهایش را گم میکند و جان را وادار میکند که او را روی صحنه رها کند و دستانش را در داخل بیمار فرو کند. در بیشتر این صحنهها نوعی احساساتگرایی وجود دارد و این از دقت امیر قنبری از بازیگر مسنترِ رو به زوال ناشی میشود. رابرت یک بار در اوایل فیلم، با عصبانیت و غرغر «لعنتی!» و در حالی که جان دور میشود، غر میزند. اما میتوانیم ببینیم که واقعا منظورش این نیست. قلب او بیشتر درگیر سخنرانیهای صبورانهاش به جان در مورد آداب معاشرت بین همکارانش است و به نظر میرسد که متوجه این واقعیت نیست که حافظه و اعتبارش در حال از بین رفتن است. برخی رفتارهای تندتر میتوانست همدردی بیشتری را از سوی ما برانگیزد، اما رابرت به سادگی خودآگاه نیست.

در نهایت، این موضوع او را به کاریکاتوری از هر پیرمردی تبدیل میکند که مدت زیادی روی صحنه مانده است، طنزی با لبههای تیز و برنده! حسام زرنوشه، جان را به عنوان فردی درونگرا، مودب و با تمرکز دقیق بر حرفهاش بازی میکند. او در برخورد با مرد مسنتر خویشتنداری نشان میدهد. در اواخر نمایش، رابرت حرف مرد جوانتر را که در حال تمرین یک سخنرانی شکسپیری روی صحنه خالی است، قطع میکند و به سادگی نمیرود. او در ردیفهای تاریک عقب پنهان میشود تا صدای جان را بشنود. ما شاهد آزردگی فزاینده جان با بازی محمود سالاریه، آمیخته با نگرانی بیمیل هستیم، جان از نیمه نمایش با بازی سالاریه از آن شیفتگی نسبت به رابرت و شوقش برای یادگیری تئاترکه زرنوشه آن را ایفا میکرد، تبدیل به بازیگری مدعی و خسته از نصیحتهای رابرت میشود. این تغییر شخصیت با تغییر بازیگر بسیار همراه و همخوان است و نشان میدهد که رابرت اگر جان اول را آموزش میداده در نهایت او تبدیل به جان دوم شده که شلخته و مدعی و بلندپرواز است، به عبارتی حبیب الله دانش بار دیگر از متن ممت فراتر رفته و جایگاه معلم و شاگردی را در این نمایش با همان طنز برنده به چالش کشیده است.

در طراحی صحنه ما از باله شبهپشتصحنهای دقیق لذت میبریم، زیرا یک خیاط برای هر بازیگر لباسها را آماده میکند و در تعویض لباسهای متعدد کمک میکند. آن سایهها تبدیل به سایههای شخصیتی بازیگران از نگاه یونگی میشوند، آنها هر بار که سایهشان نشان داده میشود به طور ناخودآگاه پرسونایی جدید از خود میسازند و آنها به عنوان بازیگر چه در روی صحنه و چه در پشت مجبور میشوند تا پرسونایی جدید برای خودشان بسازند، این ساخت پرسونا تا جایی پیش میرود که خود یونگی جان تغییر میکند و به طور کلی شخص دیگری از او تولید میشود، این اتفاق برای رابرت پیش از این افتاده است و به همین دلیل ما رابرت جوان را پیش از اینکه تبدیل به رابرت کنونی بشود میبینیم، جوانی مانند جان پیش از آنکه تغییر کند، معصوم و تشنه یادگیری.
اگر نمایش زندگی در تئاتر با متن درخشان ممت و این زیرلایههای فکر شده حبیب الله دانش و بازیهای تمرین شده و دقیق بازیگران نتواند تئاتر تهران را از این مردگی نجات بدهد، باید فاتحه تئاتر را به آنگونهای که میشناسیم، بخوانیم و آماده ترکیب تئاتر شبانه و تئاتر بدنه باشیم؛ اتفاقی که پیش از این درباره تئاتر دانشگاهی و ادغام آن با تئاتر بدنه شاهد بودیم.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: بابک پرهام
https://teater.ir/news/74140



