پایگاه خبری تئاتر: وقتي نمايش «به مراسم مرگ داداش خوش آمديد» پس از درخشش در سيامين جشنواره بينالمللي تئاتر فجر و کسب مقام اول کارگرداني و چند گزينه ديگر، در تالار سايه مجموعه تئاترشهر روي صحنه رفت، تقريبا همه کساني که تماشاگر جدي و حرفهيي تئاتر بودند، تاييد کردند نيروي خلاق و خوشفکري به خانواده تئاتر پيوسته که قرار است با آثارش خون تازهيي به رگهاي کمرمق و فضاي کسالتبار تئاتر ما تزريق کند.
«سمانه زندينژاد» کارگردان آن نمايش شگفتانگيز بود که با ذهني پر از ايدههاي ناب پا به ميدان هنر نمايش گذاشت و توقع مخاطبان تئاتر را بالا برد. حالا همه منتظر آثار بعدي او بودند. او در دوره بعدي جشنواره تئاتر فجر با نمايش «عروسکهاي سکوت» حاضر شد که متاسفانه در آن زمان نتوانست نظر علاقهمندان و منتقدان را به خود جلب کند اما اينک پس از گذشت 10 ماه از اجراي آن در جشنواره، وقتي اين شبها مخاطبان در سالن سايه به تماشاي نمايش نامبرده مينشينند، دوباره با چهرهايي بهتزده سالن را ترک ميکنند چراکه زندينژاد موفق شده بود بار ديگر آنها را غافلگير کند.
«عروسکهاي سکوت» را بايد بيشک و ترديد، از بهترين نمايشهاي سال 92 دانست؛ اثري که به معضل اجتماعي شوم و دردناک فرزندكشي ميپردازد. تماشاي اين نمايش برخلاف نظر کارگردان، براي افراد زير پانزده سال ممنوع شده است.
با اينحال، کساني که تاکنون نمايش را ديدهاند، اذعان داشتهاند که کارگردان و نويسنده نمايشنامه (فرزانه سهيلي)، نگاه منصفانه و دقيقي نسبت به اين پديده هولناک اجتماعي داشتهاند. درباره روند کارهاي سمانه زندينژاد و استقبال از «عروسکهاي سکوت»، شبي پس از اجرا پاي حرفهاي اين کارگردان جوان نشستيم.
آيا هميشه روال کارهايتان اينگونه بوده که هر نمايش به لحاظ فضا و مضمون با کار بعدي تفاوت داشته باشد يا اين اتفاق فقط در دو نمايش اخيرتان که کارهاي به مراتب حرفهيي و جديتري هستند رخ داده؟
فکر ميکنم شکل اول، يعني تفاوت هر نمايش با نمايش بعدي به صورت روال درستتر است. اولين کارگرداني من «رازها و دروغها» نوشته نغمه ثميني بود و تازه داشتم فضاي نمايشي را تجربه ميکردم. پس از آن رماني به نام «استخوانهاي دوستداشتني» را اقتباس کردم که تبديل شد به نمايش «بادبادکها بر خاک» و در تالار مولوي اجرا شد. «بادبادکها... » کاملا قصه متفاوتي با کار اولم داشت؛ ي
ک نمايش رئال و داستانگو بود، ولي يکسري از فضاهاي تجربه قبليام در آن تکرار شده بود. بعد نمايش «سايهخواني» را با اقتباسي از «آئورا» در جشنواره تئاتر دانشگاهي روي صحنه بردم و بعد «مرگ داداش... » و در نهايت اين کار. احساس خودم آن است که نمايشهايم از نظر فضا و مفاهيم کلي که دنبال آنها هستم، اتفاقا خيلي به هم شباهت دارند، ولي در فرم هميشه سعي کردهام به سمت کارهاي جديد بروم. الان که کارهايم را کنار هم ميگذارم، ميبينم فضاها خيلي شبيه به هم بودهاند. در همه آنها درگيريهاي زمان و مرگ وجود دارد. نميخواهم اسم مشخصي روي کارهايم بگذارم اما در کارهايم مثلا فضاهاي سوررئاليستي و غيرواقعي زياد داشتهام.
يا حتي خواب و رويا...
بله، دقيقا. خواب و رويا که خيلي زياد. مخصوصا در «سايهخواني» که خيلي اين فضاها را تجربه کردم اما در فرم اجرايي، سعيام اين بوده هر کدام شکل متفاوتي داشته باشد. نميدانم چقدر توانستهام از اين جهت موفق باشم. براي خودم تجربه خوبي بوده. با اينحال باز هم تاکيد ميکنم در نمايشهايم ردپاهايي از چيزهايي که ميخواستم، بودهاند.
يعني تنوع فرم اجرايي نمايشها خودخواسته بوده يا شرايط توليد هر اثر، شيوه اجرايي آن را تعيين کرده؟
قطعا خودخواسته بوده، چون من بهعنوان کارگردان وقتي شروع به کارکردن قصهيي ميکنم، خيلي به فرم آن فکر ميکنم. به نظرم در هر متني اين بستر فراهم است تا برود به سمتي که کارگردان دلش ميخواهد، يعني حتي نمايش «عروسکهاي سکوت» با آنکه قصه و همه چيزش تلخ است، ميتوانست در فضايي شبيه به «مرگ داداش... » کار بشود. حتي هميشه در انتخاب متن و قصه، از ابتدا سراغ متوني ميروم که بدانم فرم آن ميتواند با کارهاي قبليام فرق داشته باشد.
معمولا متنهايتان را بر چه مبنايي انتخاب ميکنيد؟ هر بار ميخواهيد نمايشي کار کنيد، دغدغههاي انتخاب متن و مضمون از کجا شکل ميگيرند؟
تا الان دغدغههاي انتخاب متن، هميشه گروهي بوده، نه بهصورت تنهايي. از کار اولم، من و فرزانه سهيلي و در کنار ما، محمدرضا علياکبري و حسين اميدي، هميشه با هم و کنار هم کار کردهايم. حتي در متن «عروسکها... » که محمدرضا علياکبري و حسين اميدي در آن بازي نداشتند، از همان لحظه اول که فرزانه سهيلي قصه را براي من تعريف کرد، توليد و پيشرفت داستان و نمايش و هر چيز مربوط به آن، چهارنفره بوده.
البته در نهايت اين فرزانه سهيلي بود که قصه، شکل روايت و داستان را بهطور کامل نوشت و گسترش داد. فکر ميکنم اين نمايش و حتي کارهاي ديگر، هميشه دغدغه هر چهار نفرمان است. يک نفر قصه ميگويد، آن يکي کارهاي ديگر را انجام ميدهد. يادم است هنگام کارگرداني «سايهخواني»، محمدرضا علياکبري داستان «آئورا» را ميخواند و پيشنهاد کرد اين متن را کار کنيم، يا در کارهاي ديگر به همين ترتيب. با بچههاي گروه حرف ميزديم و متنهايي را که به فضاي کاري ما ميخورده، انتخاب ميکرديم.
با اين توضيح، الان چقدر از متن «عروسکها...» حاصل کار فرزانه سهيلي به عنوان نويسنده است و چقدر نتيجه تفکر جمعي گروه؟
بخش زيادي از کار، حاصل زحمات خانم سهيلي است، يعني قصه را از شخصي شنيده و درگير آن بوده. بعد قصه را براي من تعريف کرد. خيلي تلخ بود اما خيلي آن را دوست داشتم. فرزانه سهيلي نمايشنامه را بر اساس آن نوشت. بهلحاظ فرم چندبار آن را بازنويسي کرد تا به فرم فعلي رسيد. ميتوانم بگويم در اين نمايش فرم نوشتاري متن خيلي متعلق به خود خانم سهيلي بود. حتي در فرم اجرايي بسياري از صحنهها ايدههاي ايشان بود.
گويا داستان نمايش از يک خبر در صفحه حوادث روزنامهها ميآيد.
بله، خبر اين ماجرا در روزنامهها آمده بود اما اصل داستان را شخصي، همان سالي که در يکي از روستاهاي ايلام اتفاق افتاده، براي خانم سهيلي تعريف کرده و ايشان آنقدر متاثر شده بود که همان شب با من تماس گرفت و داستان را برايم تعريف کرد.
شايد نکتهيي که به آن اشاره ميکنم، قياس معالفارق باشد اما در يک تطبيق سينمايي، نمايش شما در شکل روايت و فرم اجرا، خيلي يادآور دو فيلم شاخص سينماي جهان است؛ «ديگران»(آلخاندرو آمهنابار) و «درخشش»(استنلي کوبريک). آيا در جريان توليد «عروسکها... »،
تحت تاثير ساختار آن فيلمها بوديد يا از داستان و تصاويرشان الهام گرفتيد؟
نه، به هيچوجه. اتفاقا اين دو فيلم، جزو فيلمهاي محبوب من هستند و بارها آنها را ديدهام، ولي اينطور نبود که به آنها فکر کنم. وقتي کار به نيمههاي آن رسيد و ديگر شکل خودش را پيدا کرده بود، خودمان هم به اين موضوع فکر کرديم. دوستانمان هم اين نکته را ميگفتند، بهخصوص در مورد «others» خيليها اين نظر را داشتند. شايد اين اتفاق ناخودآگاه افتاده باشد، چون من اين دو فيلم را بارها و بارها ديدهام. حتما در ناخودآگاهم چيزهايي از آنها مانده که باعث شده کارگرداني «عروسکها... » به آن سمت برود.
در اجراي فعلي «عروسکها... »، مهمترين تغييرها نسبت به اجراي جشنواره، فقط اضافهشدن نقش مادر با بازي «فريبا کامران» و تغيير سالن است؟
بله، البته تغيير سالن خيلي اتفاق بدي بود براي ما.
چرا؟ چه مشکلي با سالن جديد داريد؟!
چون ما اجراي جشنوارهمان را در تالار قشقايي رفتيم و دکورمان در اجراي عمومي تقريبا همان بود تغيير عمدهيي نداشتيم. فکر ميکنم اين آينه بزرگ و ميز و درهايي که ميچرخند، در سالني با عمق بيشتر، اتفاقي بهتر و ديدنيتر است. تالار قشقايي از اين نظر بزرگتر بود. تعداد پروژکتورهايش بيشتر بود. من ميخواستم نورهاي بيشتري در کارم استفاده کنم که در تالار سايه نميشد. از هر نظر در تالار سايه به ما فشار آمد. انگار ما را از دو طرف جمع کردهاند.
در مورد پيوستن خانم کامران چطور؟
با اضافهشدن خانم کامران، تغييرهاي ديگري براي ما پيش آمد که خيلي اصلي(Basic) و مهم بودند. براي اينکه بعد از جشنواره، خانم سهيلي متن را تغيير دادند و به تبع آن، ميزانسنها، کارگرداني و اصلا همه چيز عوض شد، يعني تغييرها به حدي بود که يک بازيگر به نمايش اضافه شد.
پس تغييرهاي صورتگرفته از اجراي جشنواره تا اجراي عمومي، خيلي هم کم نبودهاند.
نه، در واقع اضافهشدن يک بازيگر، خيلي چيزها را تغيير داد.
با وجود اين تغييرها، آيا به زمان نمايش اضافه شد؟
نه، چون برخي صحنهها را حذف کرديم. مثلا يک صحنه داشتيم که به کودکي پدر ميپرداخت و الان حذف شده. برخي صحنهها درهم ادغام شدند. در کل زمان نمايش کوتاه يا بلندتر نشد اما فضاي کلي کار خيلي تغيير کرد. دو صحنه مهم نمايش مربوط به پري که در اجراي فعلي هست، در زمان جشنواره نبود.
در اين بازنويسيها و تغييرها، ايده اضافهشدن مادر از کجا آمد؟
خب ما مدام در حال تجربه کردن هستيم. وقتي رفتيم به سراغ اين فرم جديد، واقعا نميدانستيم چه پيش ميآيد. در جشنواره، وقتي حاصل تجربه خودمان و بازخورد تماشاگران را ديديم، حس کرديم قصه هنوز گنگ است و پازل داستاني ما، در نهايت باز نميشود. به نظرم اين نمايش در وهله اول بايد تاثير احساسي روي تماشاگر بگذارد. در «عروسکها...»، آن تلنگر خيلي اهميت دارد وگرنه چيز ديگري نميخواهد بگويد. حتي اين نمايش نميخواهد موضوع مورد نظرش را آسيبشناسي کند. کودکي را حذف کرديم، چون نميخواستيم درباره يک مساله خاص، تحليل روانشناسانه ارائه بدهيم. ما ميخواهيم فقط يک تلنگر بزنيم. پس فکر کرديم روايت بايد کاملا در ذهن تماشاگر بنشيند. گفتيم حالا که ميخواهيم روايت باز و قصه گفته بشود، بايد پري هم در داستان حضور داشته باشد. فقط روح او نباشد، چون قبلا فقط يک شبح از پري بود.
اشاره کرديد که روايت داستان «عروسکها...» در جشنواره، گنگ و الکن بود. به نظرم در ريتم اجراي عمومي، داستان جذابتر شده و از سوي تماشاگر، بهتر فهميده ميشود، ولي از نظر روايت نمايشتان هنوز در وضعيت سختي است که تماشاگر را مجبور ميکند با تمرکز و دقت بالايي نمايش را دنبال کند. يعني مخاطب در فهم ماجرا، کمي گيج و مبهوت است. فکر ميکنيد چه عاملي باعث چنين اتفاقي شده؟
من معتقدم هر کاري، خودش را خودش تعريف ميکند. ما قبل از اينکه به اجراي عمومي برسيم، يکسري اجراي تمريني داشتيم که آنجا ريتم کار بالا ميرفت. من به بازيگران ميگفتم اين کار را نکنيد، چون «عروسکها... » نمايشي است که تماشاگر بايد آن را خوب ببيند و لحظه به لحظهاش را گوش بدهد. اگر اين ريتم تماشاگر را خسته ميکند، حتما يک جاي کار ميلنگد اما اگر ريتم لنگ نزند، پس درست است.
چرا تعداد درهايي که در طراحي صحنه نمايش استفاده کرديد، نسبت به جشنواره کمتر شده؟
بله، آنجا يک در ديگر هم داشتيم. در جشنواره درها به ترتيب از کوچک به بزرگ بود که به خاطر دنياي کودکي، درها تغيير ميکردند. اينجا به اين دليل که نگاهمان روايتگرتر است و دخترها در انباري کشته ميشوند، يک انباري داريم که در ذهن پدر به دو تا در تکثير شده.
قضيه آن جمله تبليغاتي و تعيين محدوده سني براي مخاطبان چيست؟فکر ميکنيد الان نمايش آنقدر خشن و آزارنده شده که بهتر است افراد زير پانزده سال کار را نبينند؟
حقيقت آن است که من اصلا اين عبارت تبليغاتي را دوست ندارم و فکر ميکنم به نفع کار نخواهد بود. وقتي کار ما را بازبيني کردند، گفتند نمايشتان خيلي تلخ است و بايد اين جمله را در اطلاعرسانيتان ذکر کنيد. من حتي خواهش کردم که اين اتفاق نيفتد، چون ممکن است تاثير سوء بگذارد اما گفتند کارتان آنقدر تلخ است که بايد اين جمله به تبليغاتتان اضافه بشود، يعني صدور مجوز ما به اين قضيه منوط شد. به نظرم کارهاي خشنتر و تلختر از اين رو روي صحنه ميروند که اين عبارت را همراه خود ندارند، ولي به هر حال در مورد کار ما بر اين قضيه اصرار داشتند!
براي اضافهشدن «فريبا کامران» به ترکيب بازيگران، از ابتدا به ايشان فکر کرده بوديد؟
وقتي قرار شد نقش «پري» به نمايش اضافه بشود، همه گروه سه گزينه را مدنظر داشتيم که الان فکر ميکنم خانم کامران بهترين آن گزينهها بود و خيلي خيلي خوشحالم که ايشان به جمع ما اضافه شدند، چون علاوه بر اينکه يک بازيگر بينظير هستند و من از حضورشان خيلي راضيام، يک انسان بينظير هم هستند. اين موضوع را هر روز به خودشان هم ميگويم. خداوند ما را خيلي دوست داشت که در اين شرايط خانم کامران به تيم بازيگران ما اضافه شدند.
پس از بازي و حضورشان راضي هستيد؟
بسيار زياد. البته بايد تاکيد کنم که من از بازي تمام بازيگرانم راضي هستم. اين لطف خدا بود که بازيگراني تا اين حد حرفهيي و انسان سر راهم قرار گرفتند.
وقتي قاتلبودن پدر در پايان نمايش مشخص ميشود، مادر ديالوگي دارد که «بايد ولي دم رضايت بدهد. ولي دم تو بودي» و ميفهميم که پدر پس از قتل دخترها، آزاد شده. اين ديالوگ از نظر شما به عنوان کارگردان، آيا انتقادي به وضع برخي قوانين اسلامي و اجتماعي کشور نيست که به پدرها اجازه ميدهد دخترانشان را بکشند و آزاد بشوند؟!
به هر حال يک نمايش همانطور که گفتم خودش، خودش را تعريف ميکند. مساله ما، مساله تعصب کور است و اين دردي است که بسياري از دختران و زنان ايراني با آن در اشکال مختلف دست و پنجه نرم ميکنند.
در طراحي صحنه، استفاده از دو وجه آينه و شيشه، کارکرد زيباييشناسانه و درستي دارد. در بعد شيشهيي بودن آن، منظور شما کاملا روشن است که تماشاگر تصاويري از گذشته و خاطرات مربوط به پري را در پس شيشه ميبيند اما منظورتان از کاربرد آينه چيست؟قرار بود بازتاب چه چيزي را در آن ببينيم؟
خب از نظر ظاهري، هميشه ميگويند در خانهيي که آينه هست، روح وجود دارد، يا ميگويند اگر ميخواهيد احضار روح کنيد، از آينه استفاده کنيد. اين آينه تماشاگر را ياد ارواح مياندازد. آن پنجره در واقع يک آينه است که وقتي شيشه ميشود، نشان ميدهد روح پشت آن در رفتوآمد است. اين نکته جالبي بود که دوست داشتم از آينه استفاده کنم. وقتي «شيما ميرحميدي»(طراح صحنه و لباس) اين ايده را داد که ارواح از آينه رفتوآمد ميکنند، خيلي خوشم آمد. از سوي ديگر، پدر هميشه خودش را در اين آينه ميبيند، چون تنهاست و دخترها وجود ندارند، يعني ارتباطش با همين آينه است که خودش را در آن ميبيند، در عين حال، زنش و دخترها را هم ميبيند.
در شيوه روايـت و کارگرداني نمايش «عروسکها... »، وقتي همه چيز را به تماشاگر واگذار کردهايد تا خودش معماها را بفهمد و آنها را حل و درک کند، گفتن و نشاندادن برخي نکتهها به صورت علني، از کيفيت داستانپردازي نمايش ميکاهد. در «عروسکها... » دو مورد از اين نمونه داريم. اول، جايي که در پايان نمايش، مادر اعلام ميکند دخترها کشته شدهاند و اين خبر در روزنامهها چاپ شده، چون تا پيش از رسيدن به اين ديالوگ، رازها برملا شده و تماشاگر حالا از آن جنايت آگاه است و دوم، هنگام تعويض صحنهها، نور گردان و صداي دور آژير آمبولانس يا پليس، اشاره گُلدرشتي به وضعيت اهالي خانه است.
آن جمله آخر را به خاطر همان قضيه وليدم اضافه کردم، براي اينکه نميتوانست شکل ديگري داشته باشد. در واقع ميخواستم يک فلاشر در ذهن تماشاگر زده بشود که تيتر روزنامه را هم ببيند و يادش بيايد چنين خبري را هر روز در روزنامهها ميخواند و در عين حال، اشارهيي کرده باشم به همان ماجراي ولي دم. در مورد تعويض صحنه، اين ايده طراح نور ما بود که خيلي از آن استقبال کردم، در واقع نور از پشت صحنه به صحنه ميتابد و تماشاگر حس ميکند نور قرمز و آبي از بيرون خانه است و فقط انعکاسش در خانه ميافتد. هم نوعي فاصلهگذاري در کارم بود، هم ميشد از زاويه ديگري به کار نگاه کرد. اين را دوست داشتم که تماشاگر در هر بار تعويض صحنه، انگار از خانه خارج و دوباره وارد ميشود.
در طراحي صدا از تکنيک جالبي استفاده کردهايد که ديالوگها همزمان به صورت پژواک شنيده ميشوند و فضاي ترسناک و وهمبرانگيز ارواح را تداعي ميکنند. اين تکنيک چطور اجرا ميشود؟
بله، خودم هم بابت اين تکنيک شگفتزده هستم. ميدانم که ديگران هم شايد از آن در کارهايشان استفاده کرده باشند و ما اولين گروه نيستيم اما «مارتين شمعونپور» (طراح صدا و موسيقي) آنقدر در اين زمينه استاد است که وقتي روز اول اين ايده را در صحنه اجرا کردند، بسيار براي ما لذتبخش بود. هيچ صدايي از قبل ضبط نشده و اين اتفاق هر شب و به صورت زنده شکل ميگيرد. به نظرم طراحي صدا، تکنيک تازهيي است که به تئاتر ما وارد شده و يکسري افراد مثل آقاي دارش، شمعونپور و بامداد افشار به شکل حرفهيي آن را اجرا ميکنند. واقعا اين تکنيک خيلي جذاب بود و با فضاي کار ما تناسب داشت.
اجراي اين شبهاي «عروسکهاي سکوت»، چقدر به انتظاري که از اجراي آن داشتيد، نزديک است؟
من از اين اجراها راضيام، ولي فکر ميکنم بهتر است آدم هيچوقت راضي نباشد. الان به نظرم ميرسد که ميتوانستيم خيلي کارهاي بيشتر و بهتري بکنيم اما اين ذات هنر زنده و بهخصوص تئاتر است. ما هر روز کارمان را تغيير ميدهيم و تجربه ميکنيم. گرچه شايد هرگز به ايدهآلي که مد نظر داريم، نرسيم و اين ويژگي خوبي است، چون ميخواهيم مدام بهتر و بهتر باشيم.
منبع: روزنامه اعتماد