یک روز غم انگیزِ دیگر، تا ساعت ۶ بعد از ظهر سرم را بلند نمی کنم. چرا امروز اینطورم و دیروز نبودم؟ به خاطر فشار موجود در فضای اطرافم، چون یکبار دیگر ثابت شده که در هنگام نیاز اتحادیه اروپا هیچ کاری نمی کند؟ زیرا امروز پنجشنبه مقدس است و خیابانها از مؤمنین و قدیس ها خالی هستند؟ یا برای آن ۶۸۳ نفری که دیروز مُردند، حتی اگر با خوشبینی این رقم را با تعداد درگذشتگان پریروز مقایسه نکنیم که حدود هفتصد نفر بودند؟
همیشه اینطور نیست که آدم برای لباس پوشیدن برنامه ریزی کند، یا حداقل همیشه به خاطرش نمی ماند. یادم است دو سال بعد از نمایش پِپی و همزمان با جنبش ضد فرهنگی لاموویدا، بدون نیت خاصی یک کُت بی یقه مائویی پوشیدم و به باری در مالاسانیا رفتم که توسط پسر جوانی اداره می شد. هیچوقت خیلی اهل کت مائویی نبودم، کتهای یقه-دار را ترجیح می دادم چون غبغمم را می پوشاندند. اصطلاح کت مائویی را هم از آنجا بلدم که همان موقع پسر جوانی که درباره لباسم ازم سؤال کرد بخشی از زندگی دو، سه سال آینده من شد. این نشانه را از او دارم.
خودم را از ۱۳ مارس در خانه حبس کردم و امروز یازدهمین روز این جداسازی را جشن می گیرم. از روز اول خودم را مقید کردم که با شب و تاریکی رو در رو شوم، چون من مثل جنگلی های رام نشده زندگی می کنم، ریتم زندگی ام با تابش آفتاب روی بالکن و پنجره اتاقم تنظیم می شود. حالا در بهار هستیم و روزها حقیقتاً بهاری شده اند! این یکی از فوق العاده ترین حسهای هر روز است، چیزی که وجودش را فراموش کرده بودم. نور روز و سفر رنگارنگ آن تا رسیدن به شب. سیر طولانی روز تا به شب، اما نه به عنوان چیزی وحشتناک، که بسیار لذتبخش. (یا آنطور که من اصرار دادم، با روی گرداندن از عذاب حاصل از اطلاعات.)