اجراي ماسك يادآور نمايشهاي آبزورد است؛ روايتي از فروپاشي ذهني و هويتي يك بازيگر كه گويي زمانهاش بهسر آمده و نوعي هراس از گذشته در او باقي مانده است. هراسي چنان مهيب كه گويي راهي نمانده الا زدن ماسك و پناه بردن بر همان گذشته. در انتها وقتي ماسك از صورت نقشها كنار زده ميشود گويي لحظه آرامش و رهايي فرا ميرسد.