پایگاه خبری تئاتر: اين نوشته را بر سياق فيلم مينويسم. بيآداب و ترتيب. «ناگهان درخت» هيچ چيزش ناگهاني نيست. نه داستان و بيداستانياش، نه فضا و رنگ و بويش. نه آدمها و آواهايش و نه خاطرات و قابهايش. همه آنها را بارها و بارها در نوشتهها و فيلمهاي صفي يزدانيان خواندهايم و ديدهايم. صفي يزدانيان انگار که هميشه يک قصه را ميگويد و شگفتا که هر بار که ميشنويم، نامکرر است. در بيتصويري فيلمهاي سينمايي دورانمان شايد مهمترين کار او بازگرداندن تصوير به سينماست. تصوير يا به بيان نزديکتر ايماژ که شايد بهترين برگردان تصوير است. ايماژ هم تصوير است و هم تخيل پنهان در آن. هم آنچه را هست، معنا ميدهد، هم آنچه را ميتوانست يا ميتواند باشد. ايماژ، رنگ و بو و آهنگ دارد. نور دارد. سايهروشن دارد. در اين مفهوم فيلمهاي صفي يزدانيان بهویژه فيلمهاي داستانياش و حتي فيلم کوتاه قايقهاي منش ايماژهايي هستند از زندگي. ترکيبي از داشتنها و خواستنها. بودنها و نبودنها. نخواستنها و نتوانستنها. ايماژهايي از آنها که هميشه بودهاند. از آنها که رفتهاند و تصويرهايشان را به جا گذاشتهاند. از آنها که ديگر تصويرهايشان را نميخواهند. عکسها هميشه در فيلمهاي صفي يزدانيان نقش مهمي دارند. گويي بيش از آنکه عکسها به کساني تعلق داشته باشند، کساني دربند ايماژهاي باقيمانده از خود و ديگران هستند. عکسها و اشيا از جعبههايي کهنه و جادويي بيرون ميآيند تا صاحبانشان را به دنياي امنتري ببرند. در فیلم «در دنياي تو ساعت چند است» همه دنبال قابکردن تصويري از خود يا ديگري هستند. از قضا نيست که فرهاد آن قصه قابساز است و زندگياش همه قابکردن تصاوير ديگري، ايماژهاي ديگري. در عکسها همه جواناند و زيبا. عکسها زمان را متوقف ميکنند. مادر نميخواهد به آينه نگاه کند؛ اما مدام عکسها را زيرورو ميکند. هميشه درِ جعبهاي باز ميشود و ناگهان هزاران خاطره از آن سرريز ميشود. در صندوقي باز ميشود و اشيای کوچک باقيمانده با جادوي تصوير، مانند قايق چوبي کوچک، به بندر انزلي ميرسد و در چشمان نيمبسته فرهادِ هميشه داستانهاي صفي راه دريا را در پيش ميگيرد. جادوي ايماژها به قهرمانهاي کتابهاي کودکي جان ميبخشند. قهرمانهاي ساده و وفاداري که با او تا پاي بند ميآيند؛ اما در بند فقط زيبايي است که دوام ميآورد. زيبايي و ديگر هيچ. همه حظهاي جهان. حتي صداها و زمزمهها و ملوديها فراخوانده ميشوند تا دنيايي ديگر بسازند. جايي براي قرار. در خاکستريترين جاي جهان، شاعر حديث بيقراري ديگري را ميخواند. دريغا عشق... که شد و باز نيامد. همه چيز ميتواند در امنيت صندوقچه خاطرات به حرف بيايد يا با فشار دکمهاي خاموش شود؛ دکمهاي که در دنياي واقعي کار نميکند. گاليا دوست جواني مادر از قاب تنگ خود بيرون ميآيد و پيوند ميخورد به سايه شاعر؛ عاشقي از دوراني ديگر. گاليا، ايماژ عشق در روزگاري ديگر. روزگار جواني مادر. کارگردان که تا به اين حد مادر را ساخته و پرداخته، چطور است که مهتابش چنين کمفروغ است. چرا از زن نميگويد؟ اين چگونه عشقي است که هيچ ايماژي پيدا نميکند؟ بين آنان چه گذشته است که زن چنين بيچهره باقي ميماند؟ زن مادر نميشود. نميخواهد. نميتواند. بلاتکليف است. سرگشته است. مهتاب، ايماژ عشق در روزگاران جديد. در فيلمهاي صفي هميشه کسي در سفر است. مسافري ميآيد و کسي به سفر ميرود. رفتهها و نرفتهها مقصد آخرشان رشت است؛ رشتي که خود سراپا ايماژ است؛ رشتي که هميشه قبل از رسيدن به آن بايد از مرگ و رفتگان عبور کرد. کارگردان چند سال پيش در رثاي پيش از طلوع/ پيش از غروب لينکليتر مينويسد اين چه عاشقانهاي است که در شروع داستانش آدمهايش را به گورستان ميبرد و حالا اين چه آرمانشهري است که براي ورود به آن بايد هميشه از گورستان گذشت. رشت ايماژ جايي براي زندگي است. زندگيهاي کرده و نکرده و بيشتر از همه زندگيهاي نشده. رشت جايي است که ميشود تصويرها را به آن برگرداند. جايي که در آن تصويرها قاب ميشوند و باقي ميمانند. رشت شهر مادر، مادرشهر. مادري که از تصويرهايش دل کنده است و ميرود تا آنها را به ديگري بسپارد. دريغا که تصويرها را دوري و زمان است که زيبا جلوه ميدهند. اين بار حتي رسيدن به شهر هم ديگر شادابي گذشته را ندارد. مادر، فرهاد و مهتاب هرکدام در سه قاب جداگانه، تنها با سردي و اندوه به شهر چشم ميدوزند. ايکاش نيامده بودند! خطري در پيش است. خطر روبهروشدن با ايماژها. فيلم با تصويري خودخواسته شروع ميشود. همه از آن خود. بينياز از جهان ديگري؛ و با همان هم تمام ميشود. صحنه پاياني فيلم، آن درياي خواستهشده در همه رؤياها؛ با مادر و زن و دختر هم چرا بالاخره جاي آرامش نيست؟ چرا جايي که ميشود حرفهاي عاشقانه گفت، باز هم قايق تلخکاميها ظاهر ميشود؟ پس کجاست جاي رسيدن؟ گويي هر دو از قبل، از آن سفر تلخ باخبرند. مهتاب در باغ و فرهاد چند لحظه قبل از نابودي حرفش را ميزنند. خوشبختي ناممکن را هميشه ميدانستهاند. پس اينهمه راه را براي چه آمدهاند؟ براي قابي تازه از خود؟ يا قابي تازه براي مادر تا با آسودگي در آن بيارامد؟ سپردن تصويرها به ديگري. تو را دوست دارم؛ پس تو را قاب ميکنم و از جهان اين براي من کافي است؛ قابهايي از آن خود.