صحنه الزاما کلاس جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی صرف نیست. ما به تئاتر نمی‌رویم تا آن چه در کوچه و خیابان می‌بینیم را به همان سر و شکل در صحنه تئاتر ببینیم. آن فردیت هنری‌ای که هنوز برایش اندک احترامی قائل هستیم است که دیدن دارد و صدالبته جای بحث و تحلیل. این که پای نمایش نویسنده و کارگردانی بنشینیم که ممکن است آن چه از این اجتماع و دردها و لطماتش را جور دیگری حس کرده، تجربه کرده و به ما به زبان نمایش انتقال دهد شیرین است و دلچسب، حتی اگر اصل بحثی که مطرح می‌کند به شدت دردآور باشد.

پایگاه خبری تئاتر: یک مساله‌ای هست که گاهی اوقات دوستان به اشتباه سراغش رفته و به شکلی نادرست به پرداختش دامن زده‌اند. این که امر واقعی، هر چقدر هم که لخت و عور و عیان باشد، زیر اسپات‌های تئاتر به جنسی دیگر از نوع خود بدل می‌گردد. خط و مرزی شفاف وجود دارد میان آن چه در کوچه و خیابان در حال رخ دادن است و آن چه در درون صحنه اتفاق می‌افتد.

در واقعیت بیرونی نگاه کلی و جامعه‌شناسانه غالب است و در واقعیت صحنه نگاه فردی و جزء به کل. در نگاه واقعیت بیرونی تحلیل شرط است و در واقعیت صحنه، حس برآمده از زیست تحلیل. برای همین است که صحنه الزاما کلاس جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی صرف نیست. ما به تئاتر نمی‌رویم تا آن چه در کوچه و خیابان می‌بینیم را به همان سر و شکل در صحنه تئاتر ببینیم. آن فردیت هنری‌ای که هنوز برایش اندک احترامی قائل هستیم است که دیدن دارد و صدالبته جای بحث و تحلیل.

این که پای نمایش نویسنده و کارگردانی بنشینیم که ممکن است آن چه از این اجتماع و دردها و لطماتش را جور دیگری حس کرده، تجربه کرده و به ما به زبان نمایش انتقال دهد شیرین است و دلچسب، حتی اگر اصل بحثی که مطرح می‌کند به شدت دردآور باشد. نقل است میان بزرگان این حرفه که اگر تراژدی درست اجرا و پیاده شود، نوعی حس شور و شعفی لذت‌بخش وجود مخاطب را فرا می‌گیرد و گویی همه آن مصائب در بندبند وجودش رخنه کرده و به انرژی مضاعفی برای زندگی بدل شده است.

همان‌طور که مرور زمان در نمایش باید بر کاراکترها تاثیر بگذارد، همین تاثیر در مخاطب هم باید روی داده و او را از حالتی به حالت دیگر سوق دهد. منظورم الزاما تحول درونی مخاطب نیست، بلکه اندک تاثیری است که بعد از مواجهه با یک پدیده نمایشی بر وی حادث شده که موجبات تعقل و تامل را فراهم می‌سازد. اما این که آن پدیده بیشتر بستر انزجار را شکل داده و مخاطب را از تماشایش به غلط کردن وا دارد دیگر از آن طرف پشت‌بام افتادن است.

واقعیت بیرونی که از فیلتر یک فرد خاص به عنوان نویسنده یا کارگردان نگذشته باشد، نه تنها به درد نخور بوده بلکه بدل به روضه تکراری‌ای می‌شود که هیچ گریه‌کنی پای منبرش نمی‌نشیند. از بد حادثه این بار واقعیت بیرونی نمایش «عمل»، اشاره به گرفتار شدن زوج‌های جوان به بلای خانه‌خراب‌کن اعتیاد دارد. موضوعی که به دلیل اهمیت بسیار بالایی که دارد حتما باید به آن پرداخته شده و آسیب‌شناسی جدی‌ای رویش صورت گیرد، اما به دلیل همین ادغام واقعیت برون و درون صحنه‌ای به کلیشه‌ای غیرقابل تحمل بدل شده و نمی‌تواند میزان درد و رنج این مصیبت را رصد و شناسایی کند.

از این روست که «عمل» به هیاهویی سردرگم که در هاله‌ای از خرده‌ایده‌های پارادوکسیکال و متناقض گرفتار شده تبدیل می‌شود. بی هیچ شناسه و هویتی. کاراکترها مدام در حال وراجی، طعنه و کنایه به یکدیگر هستند که این ویژگی به یک اصل در «عمل» بدل می‌شود. نه حامدش را درست و درمان معرفی می‌کند و نه سمانه‌اش را. تکلیف خانواده حامد نیز مثل روز روشن است. گویی کارگردان کینه‌ای شتری از خانواده دارد.

مادر خانواده که نماد سنت است و اساسا با قالیچه و سجاده وارد صحنه می‌شود را به خاک می‌کشاند. چنان سنت و دین را مورد هجمه حملات خود قرار می‌دهد که در یک نگاه سطحی و عقب‌افتاده، همه مصائب این خانواده محترم را بر گردن این دو اصل نهاده و این گونه نسخه پدیده شومی چون اعتیاد و فقر را می‌پیچد. پدر خانواده که پلشت‌وار می‌آید و می‌رود نیز هیچ تاثیری بر این خانواده نگذاشته و نمی‌گذارد. او منفعل‌ترین جان‌دار صحنه است که بود و نبودش هیچ تفاوتی را ایجاد نمی‌کند. این بی‌رحمی مؤلف نسبت به والدین که هیچ اساس و بنیانی ندارد، نه تنها به فرم نمی‌رسد بلکه میزان انزجار از اثر را به حداکثر خود ارتقا می‌دهد.

بچه‌ها از زمین و زمان طلبکارند و هیچ یک مسئولیت اشتباهات خود را نمی‌پذیرد. هر چه هست از این خانواده است و سر و قیافه‌اش که با سنت و دین پوشیده شده. گویی ریشه دین و سنت را که بزنیم، همه درهای رستگاری به روی‌مان باز می‌شود و مشکلی از قبیل فقر و اعتیاد دیگر زمین‌گیرمان نمی‌کند. این توجیه که از این دست خانواده‌ها در جامعه زیاد است و تا دلتان بخواهد پدر مفلوک و مادر عاصی مثل نقل و نبات ریخته و به وفور یافت می‌شود نیز بحث دیگری است.

چرا که این اثر یک اثر واقعا واقعی است که در ابتدای این نوشتار به نوع و جنس واقعیتش پرداختیم. این که چرا نگاه کارگردان به خانواده تا این حد بی‌رحمانه و منزجر است باید مساله می‌بود نه صرفا مرگ سمانه و حامد، چرا که او ریشه را در آن یافته و به سطح زخم پرداخته است. اگر پدر در واقعیت آن چیزی نیست که باید می‌بود، در صحنه نمایش که چنین محدودیتی برای نمایش پدر واقعی و درست و درمان که دیگر وجود ندارد.

آنی را نشان‌مان دهید که باید باشد نه آن چیزی که هست (که تازه بنده در همین هست بودنش هم تردید دارم). این نگاه توأم با ناامیدی قرار است با منِ مخاطب چه کند وقتی پایم را از سالن بیرون گذاشته و تلاش می‌کنم خیلی زود آن چه که دیده‌ام را از یاد ببرم. کاش کارگردان اثر روزی متوجه این موضوع شود که اصل تئاتر کار کردن و تلاش برای به صحنه آوردن یک نمایش کاملا با ناامیدی مغایرت دارد. کاش روزی دریابد که از دل لجنزاری که این روزها به عنوان خانواده به نمایش می‌کشد، می‌تواند جوانه‌های هرچند کوچک را بیابد و آن را نیز بال و پر دهد.

جسارت رشد جوانه را کور نکند و بتواند از آن درخت تنومندی بسازد. این گونه است که نگاه تئاتر در ژانر اجتماعی به نگاهی سازنده و روبه جلو تبدیل می‌شود نه مجلس روضه‌ای که دیگر گریه‌کنی برایش باقی نمانده. امید که امیدمان نقش بر آب نشود.