پایگاه خبری تئاتر: صدرا صباحی چندی پیش نمایش «داستان خانواده» به قلم بیلانا سربیلانوویچ در تئاتر مستقل تهران روی صحنه برد. نمایشی با متن جذاب و شرایط دراماتیک ویژه، خانوادهای که خانواده نیستند. پدر و مادر و فرزندی که با احساسات و عواطف کودکانه در کنار هم زیست میکنند، هر شیای را بدل به واقعیت میکنند. مداد گوشت و حبوبات میشود یا قطعات لگو پول. در این خیال کودکانه اما خانواده نهاد محکمی نیست. نهادی است برای فروپاشی، ایستاده بر اندیشه کودکانهای که با سرد و گرم شدن مزاج، بالا و پایین میشود. تضمینی برای بقایش نیست و اساساً بقا برای شخصیتهایش ارزش به حساب نمیآید.
با اینکه بیشتر قصد داشتم نقدی برای اجرای نمایش داشته باشم، رویدادی مرا وادار به آن کرد ریشه اتفاقی وابسته به این نمایش را بررسی کنم. نمایشی که میتوانست به سبب تمرکز کارگردانش روی موضوع - از ترجمه متن تا رسیدن به یک الگوی اجرای مبتنی بر مفاهیم- در فضای فرهنگی کشور دیده شود، از چشم مخاطب دور میماند و نمیتواند مخاطب چندانی داشته باشد. صندلیهای قرمز رنگ اما خالی تئاتر مستقل، برای گروه جوان صدرا صباحی بسان تیر زهرآگینی است که امیدهای گروه جوانی را به عدم سوق میدهد. گروهی با حجم وسیعی تصور به جایی میرسد که نمیتواند عدماستقبال مخاطب را درک کند. آنان با اندک بضاعت خود، تلاش کردهاند جامعه قابلتوجهی را از وجود اثرشان آگاه کنند؛ اما نتیجه کار به تلخی هلاهل است. به راستی چه اتفاقی رخ میدهد تا نمایشی قابلتوجه دیده نشود؛ اما در سوی دیگر، یک شامورتیبازی به فروش چشمگیری میرسد.
یافت پاسخ را باید از پیشتولید بیاغازیم. از جایی که گروه تصمیم میگیرد نمایشی بیافریند که به قول علمای جامعهشناسی انضمامی باشد. به عبارتی از امروز ما بگوید و شرایطی را فراهم کند که مخاطب بتواند براساس دادههای ذهنیش، قضاوت کند. یافتن متون دردگیرکننده جامعه بسیار دشوار است. به سبب قواعد و قوانین بسیار، گروههای هنری ترجیح میدهند جهان انضمام را به جهان انتزاع بفروشند. آنان از برچسب خوردنها گریزان میشوند و به سوی نوعی نمایش میروند که در بهترین شکلش تئاتر بولواری است. هر چند میتوان در میان تئاترهای آزاد هم تکههایی از جهان امروز را دید؛ اما این رویه آنقدر محافظهکارانه است که بیشتر شما را به یاد نوعی تمسخر امروزه میاندازد. این گونه آثار تمایل دارند با دستمایه قرار دادن تکهکلامها و رویدادهای سیاسی و اجتماعی برجسته شدن در رسانهها، آنها را معنا تهی کنند.
در مقابل آثاری که تلاش میکنند انضمامی باشند، تلاش میکنند یک رویداد یا کلام را برجستهتر یا به عبارتی آن را Highlight کنند. نمایشی چون «داستان خانواده» چنین رویهای دارند. در متن سربیلانوویچ، با اشاره به وضعیت روانی مردم صربستان، زیر سایه نظام امنیتی، نشان داده میشود چگونه فشارهایی از این دست - که به شدت در جهان امروز شاهد آنیم - نظام خانواده را درون منهدم میکند. اما این رویکرد انضمامی چندان به مذاق مخاطب خوش نمیآید. گویی مخاطب با بیان پیچیدهای چون متن سربیلانوویچ ارتباط برقرار نمیکند؛ در حالی که تصویر ساخته شده چندان هم پیچیده نیست. اولین مانع کارگردانانی چون صدرا صباحی همین است: طبع مضمحل شده. مخاطب امروز هنر در ایران به شدت در ذائقه افت داشته است. مخاطب هنر را با سرگرمی اشتباه گرفته است، هر چند در هنر سرگرمی در قالب امر مطبوع وجود دارد؛ اما این وجه سرگرمکنندگی تنها بخشی از ماجراست، نه تمامی ماجرا. نمایشهای تجربی چون «داستان خانواده» به هیچ وجه سرگرمکننده نیستند. حتی میتوانند برچسب حوصلهسربر هم بر پیشانیشان زد. این آثار تمایلی به سرگرمسازی ندارند؛ چرا که معتقدند نمیتوان با وجود اضمحلال اجتماعی مطرح شده در نمایش شاد بود. هر چند «داستان خانواده» یک کمدی سیاه است؛ ولی مخاطب ایرانی درک سالمی از کمدی سیاه ندارد.
دومین مانع جامعه بازیگری انتخابی است. آثاری چون «داستان خانواده» یا «شیهیدن» عباس جمالی، آثاری به حساب میآیند که نمیخواهند قواعد بازار را بپذیرند. آنان به سراغ طیفی از بازیگران میروند که شانس دیده شدنشان اندک است. این نمایشها به سبب سختی در اجرا سکوی پرتابی برای بازیگرانش میشوند؛ اما برای کارگردان جز اعتباری درونتئاتری، چیز دیگری ندارد. مخاطب نفیاش میکند؛ چون معتقد است نمایش آنچه او میخواهد را عرضه نمیکند. مخاطب بازیگر معروف میخواهد و اصلاً برایش مهم نیست این بازیگر معروف در چه بستری نقشآفرینی میکند. نمونه جذابش رابطه هوتن شکیبا و نمایش «اُسلو» یوسف باپیری است. مخاطب میآید تا شکیبا رو ببیند، نه «اُسلو». از دید او شکیبا، یک بازیگر خلاق کمدی، در «اُسلو» برایش اسباب فرح و نشاط فراهم میکند. او اصلاً نمیداند «اُسلو» چیست و شاید نداند کجاست. با این حال، هنگام خروج او گیج است؛ چون نه شکیبا در نمایش تصویری همیشگی و خواستنی برای مخاطب را ارائه میدهد و نه نمایش مفرح است.
اساساً مخاطب ایرانی برای انتخاب به ژانر نگاه میکند و ملاکش برای ژانر بازیگر نمایش است. یعنی او خیال میکند چون بازیگری چون هوتن شکیبا در نمایشی است، پس نمایش فلان است، دریغ از اینکه هوتن شکیبا یک بازیگر چند وجهی است و قرار نیست همواره رخت کمدی به تن کند. پس صدرا صباحی در مقابل مخاطبی قرار میگیرد که هم ذائقهای خاص دارد و هم تصوری تکبعدی. اما مشکل سوم همین جا رخ میدهد، جایی که پای تبلیغات به میان میآید. بخش مهمی از زوال ذائقه محصول تبلیغات است. تبلیغاتی که تمرکز خود را روی سرگرمی و سرگرمیساز قرار میدهد. این وضعیت شرایط را چنان سخت میکند که حتی پروسه تولید یک نمایش را تحتتأثیر قرار میدهد. نتیجه چنین وضعیتی تغییر در مسیر تولید است. یعنی یک نمایش انضمامی بدل به انباشت متلکها میشود. نمایش «داستان خانواده» چنین ظرفیتی دارد؛ اما از آن میگریزد. متلکهایی که میتوانند ابزار تبلیغاتی شوند، راهی به اثر نمیبرند.
نمایشهای تجربی/انضمامی در پساتولید هم با مشکل بزرگی روبهرو هستند. در حالی که اساساً دولت بودجه حمایتی خود را روی چنین آثاری سرمایهگذاری میکند تا به نوعی ذائقه عمومی را بهبود ببخشد، در این روزهای ایران بودجه تئاتر صرف همان آثاری میشود که زوال ذائقه را منجر میشوند. برای مثال در یک سال گذشته کل سهم نمایشهای تجربی گروههای جوان 150میلیون تومان بوده که نسبت به بودجه 60 میلیاردی - که گفته میشود تنها 20 میلیارد آن تأمین شده است - عدد ناچیزی است. نتیجه چنین وضعیت ناامیدی گروههایی چون نمایش «داستان خانواده» است.
فاکتورهای دیگری در عدم دیده شدن نمایشهایی چون اثر صدرا صباحی وجود دارد. فاکتورهایی چون انسداد کانالهای تبلیغاتی دولتی، عدم حمایت تلویزیون، کمکاری دستگاههای اجرایی و عدمتخصیص بودجههای فرهنگی دستگاههای دولتی در بخشهای آسیبپذیر فرهنگ. اما آنچه روشن است، بیبرنامگی دولت برای نسل جوان، نمایشهای دغدغهمند و در نهایت ممانعت از زوال ذائقه مردمان ایران است.
هر چند این نکته را نباید فراموش کرد، نمایش صدرا صباحی در نهایت یک اثر آماتوری است که نمیتواند در بازار تئاتر حرفهای قدرت چندانی داشته باشد؛ اما اگر شرایط مهیا باشد، استعداد گروه میتواند برجسته شود و عملاً چرخه یک بازار تئاتر مخدوش میشود. به عبارتی شرایط امروز محصولش بیمحصولی آینده است.
منبع: خبرگزاری تسنیم