فيلمساز پس از بسيار قصهها که تصوير کرده و در بطن اين قصهها، شيفتگياش به «بي مووي» و «ترش مووي» و «گريند-هاوس» و «پالپ-فيکشن»، بهکرات عيان شده است، اينبار دل به دريا زده و ديگر خود را پشت قصهها پنهان نکرده و صرفا در ستايش فيلمِ بد و بازيگرانِ فيلمهاي بد و اخبار زرد، فيلم ساخته است، بدون هيچ توضيح اضافي.
پایگاه خبری تئاتر: اصلا بد نيست فيلمساز با تعلقات خاطرش حال کند، بد اين است که در وابستگيهایش، خاطرهبازيهایش –بهاصطلاح نوستالژيهایش- بماند؛ گير کند. خطرِ نوستالژي اغلب برای مؤلفان در آستانه پيرمردي است -حال آنکه «تارانتينو» مؤلف چيزي جز خون و خونريزي برآمده از تلفيق اکشنهاي بيحال (متضاد باحال) رده ب و رزم- بازيهاي فراواقعي تاريخ انقضا گذشته ژاپني و سرخوشي خلخليوار آمريکايي زمانه نوجوانياش نيست و اکنون گيراُفتادن در چنين خطري نوپا در مواجهه با «سينما»ي او، به بار پسماندي اثر ميافزايد. سؤال اين است که اگر «روزي روزگاري در هاليوود» را هر فيلمساز غيرمعروف ديگري هم ميساخت باز اينچنين مورد توفيق رسانهها و منقدها و جشنوارهها(!) قرار ميگرفت يا سينماي کنوني چندان به «فيلم»ها توجه ندارد و «نام»ها برايش از اصل جنس مهمتر است(؟)
روزي روزگاري... قابل تحمل نيست -از شدت بيچيزبودن؛ حتي خاصيت «نوستالژيبودن» هم ندارد که نوستالژياش را پرداخت نميکند- بلکه فقط نشانش ميدهد؛ ما را شريک عوالمِ -هرچند برهوتش- نميکند. سؤالي که در ضدمرگ مطرح بود که مثلا چرا تماشاگر در سال 2007 شاهد بدل يک «سْلشرِ» رده «ب» است، درحاليکه اصلِ آن همواره در حال توليد؟ (مگر آنکه هجوي در کار، يا رويکردي متفاوت در جريان باشد که نيست!) اينجا نيز خودنمايي ميکند که علت هممسيرشدن تماشاگر با «تارانتينو» در ديدن بدون پرداخت يکسري صحنهها (چگونگي ساخت وسترنهاي پوشالي دهه 60 در قالب سريالهاي تلويزيوني، مت هِلم/ بروسلي-بازيهاي کمدي- جاسوسي دوران،Always is always forever ِ معروفِ چارلي (!) و ...) چيست؟ بهجز آنکه تماشاگر دوباره به شيفتگي فيلمسازش نسبت به «فيلمِ بد» پي نبرد؟ به نظر ميرسد اين تارانتينوييترين اثر فيلمساز است و البته نه نکتهاي است تحسينبرانگيز که بيش از هر چيز در ستايش فيلمِ بد ساخته شده است. فيلمساز پس از بسيار قصهها که تصوير کرده و در بطن اين قصهها، شيفتگياش به «بي مووي» و «ترش مووي» و «گريند-هاوس» و «پالپ-فيکشن»، بهکرات عيان شده است، اينبار دل به دريا زده و ديگر خود را پشت قصهها پنهان نکرده و صرفا در ستايش فيلمِ بد و بازيگرانِ فيلمهاي بد و اخبار زرد، فيلم ساخته است، بدون هيچ توضيح اضافي؛ يکسري صحنههاي پراکنده که حتي بهجاي اين زمانِ نسبتا طولاني، قابليت دوبرابر، سهبرابر و حتي سريالشدن را دارد. در اين ميان دو راهبرد کلي، چشمانداز پايان است: اولا استراتژي «بدلگزيني» و «جابهجايي» که درنهايت به غايت جعل تاريخي ميرسد؛ «کليف بوث» در جايگاه بدل «ريک دالتون»، نامهاي هر دو که يکي به برادران دالتون و يکي به قاتل لينکلن (جان ويکلز بوث) نزديکي ميکند، جايگزيني «ريک» در فرار بزرگ، بدلهاي برابر اصل مثلا بروسلي، سْتيو مککوئين، پولانسکي، تقابل بدلِ «شارون تيت» (مارگو رابي) با خودِ «شارون تيت» در نقش شخصيت خدمه خرابکار و... بسيار از اين بدلگزينيها که در نهايت بستر جعل تاريخ را فراهم ميکند -که راهبردي است قابل تأمل و يک شَست بالا، ثانيا اشاره به خانواده منسن و تقابل شخصيتها با اين خانواده که قرار است در مسير رسيدن به صحنه کشتار، تعليق ايجاد کند- که البته بديهي است و هر کارگردان بدي اين را بلد است؛ اما فيلمساز ظاهرا آنقدر در جزئيات وسواس به خرج داده و همهچيز را آنقدر دقيق شبيه واقعيتش چيده که يک کل بزرگ را فراموش کرده است: اصلا «چارلز منسن» کيست که قرار است «شارون تيت» را سلاخي کند؟ و چرا بايد اينکار را بکند؟ ببخشيد، چارلز منسن؟ در فيلم فقط يک نام «چارلي» ميشنويم، چند هيپي ظاهرا نوچه اين آقاي «چارلي» و رفتارهاي عجيب چند بد-منِ تيپيکالِ فيلمهاي رده ب! فيلم ظاهرا يک اصل را از ياد بُرده است و اين ربطي به فرمولهکردن فيلمسازي و سينما ندارد و به اساس «ايجاد ارتباط»، یعنی اساس حرفزدن برميگردد؛ يکنفر لطيفهاي را با آب و تاب تا انتهاي خندهدارش تعريف ميکند ولي مشکل اينجاست که اين لطيفه را از نيمه آغاز کرده و مخاطب دقيقا نميداند گوينده دارد درباره چهچیزی صحبت ميکند و چرا بايد بخندد! مگر آنکه پيشتر شنيده و اينبار به حرمتِ «جوکر»، ميخندد! روزي روزگاري... دقيقا چنين است؛ بايد براي درک آن، نه تنها سر از کار چرايي ناکامي «ريک دالتون» (شناخت سازوکار وسترن و سينماي رده ب در دهه 60) دربياوريم که بايد با قضيه «منسن» و ساير بستگانش آشنا باشيم و «چارلي» را «چارلز منسن» و آن ديوانههاي سر از کشتار با ارهبرقي... درآورده را «خانواده منسن» در نظر بگيريم که گويا اثر قصد پرداخت آن ندارد؛ يعني لطفا به روزي روزگاري... يکسري صفحه ويکيپديا الصاق کنيد! بعد هم ميگويند نبايد با اصول نقدِ کهن(!) آثار تازه را نقد کرد!
دو ساعت و 40 دقيقه پرت و پلا، گزافهگويي بهجاي يک دقيقه پرداخت؟ پيشتر اگر قرار به جعل مرگ هيتلر بود، پاي قصهاي وسط بود و هيتلري که قطعا آدم پليدي است و دو اپيزود از کشتار بيرحمانهاي که معلول سياستهاي اين «پيشوا» است و بعد تنها يک صحنه «ناين، ناين، ناين» گفتن خشن و درعينحال تمسخرآميز شخص «پيشوا» و تمام؛ اما اينجا واقعا همهچيز شبيه به شوخي است! مثلا صحنهاي که «کليف بوث» به مزرعهاي ميرود که غريبهاي آشنا (جورج اسپان) صاحب آن است و زماني بسيار صرف ميشود صرفا براي ديدار با «جورج» (با بازي بروس درن) و سرگيجگي محض...! اين را مقايسه کنيد با پالپ فيکشن که صحنه ماشينشستنِ صرفا باحالی دارد با کارکرد تلفيق لحنِ هجوگونه پستمدرنيستي؛ اما اينجا به نظر ميرسد تمام اثر هجوِ خودش است و تعلقات خاطر فيلمسازش... به نظر ميرسد اين اعترافنامه «تارانتينو» است: من فيلمساز فيلمهاي بدي هستم و اکنون با آزادي کامل، بديها را بيپرده و بدون رعايت بديهيترين اصول فيلمسازي، ستايش ميکنم.
در جهان مجازي يک عکس ديدم؛ کولاژي که محصولات جذاب مکدانالد را متصل کرده بود به نماي معروفي از کيل بيل و شخصيت کاريزماتيک «ال درايور» که سيني به دست گويا تعارف فستفود ميکند! راستش حاصل حدود 30 سال کارنامه پرسروصداي «کوئنتين تارانتينو» چيزي بيش از اين عکس نيست: همهچيز مهياست، سيبزمينيهاي تُرد سرخکرده، چيزبرگر و نوشابه و کچاپ و انواع طعمدهندهها؛ جذاب و در يک کلام «باحال»؛ اما تهي از هرآنچه فکر کني، و مهمتر سرطانزا و کشنده... حالا اين کولاژ کجاست؟
https://teater.ir/news/25033