ساخته اخير رابرت اگرز كه در ميان نمرات جذاب سايت‌هاي ريز و درشت نقد، يك نفر زير همه ‌چيز مي‌زند. همان يك نمره قرمز رنگ كافي است همه اذهان حساس شوند. چرا؟ چرا داستان ساده توماس ويك و افريم وينزلو نتوانسته نگاه يك منتقد را جذب كند؟

پایگاه خبری تئاتر: كافي است فيلمي پايش به كن باز شود تا سيل تحسين‌ها و تشويق‌ها به سويش سرازير شود. البته در اين ميان هستند منتقداني كه خلاف جهت آب حركت مي‌كنند. آنان با چيزي شوخي ندارند. فيلم نتواند جذب‌شان كند، زيرش ديناميت مي‌گذارند. مثل «فانوس دريايي» ساخته اخير رابرت اگرز كه در ميان نمرات جذاب سايت‌هاي ريز و درشت نقد، يك نفر زير همه ‌چيز مي‌زند. همان يك نمره قرمز رنگ كافي است همه اذهان حساس شوند. چرا؟ چرا داستان ساده توماس ويك و افريم وينزلو نتوانسته نگاه يك منتقد را جذب كند؟

به جست‌وجوي پاسخ برويم. دو مرد، در اواخر قرن نوزدهم پاسدار يك فانوس دريايي مي‌شوند، اما وهم پسر جوان را مي‌گيرد و او را به سمت جنون پيش مي‌برد. نتيجه اين امر قرار است يك تراژدي باشد، اما تراژدي محصول تغيير نيست، تراژدي محصول عدم‌تغيير است. قهرمان تراژدي رنگ عوض نمي‌كند. او همان‌طور كه آمده همان‌طور زمين را ترك مي‌كند. افريم در نقش قهرمان فيلم، مدام تغيير مي‌كند. مرد كم‌حرف، پرحرف مي‌شود. او كه مشروب نمي‌خورد، سياه‌مست مي‌شود و درنهايت كنجكاوي نداشته‌اش گل مي‌كند و به قهقهرا مي‌رود.

اين تغيير نزديك به دو ساعت طول مي‌كشد و قرار است با وضعيت تراژيك يونان باستان درهم آميخته شود. مخصوصا آن صحنه پاياني كه افريم پرومته‌وار، در دست مرغان دريايي، رهسپار مرگ مي‌شود. او چون در فانوس را گشوده به يك آگاهي رسيده است. او حقيقت را يافته، پس بايد از ميان رود. چيزي شبيه حق‌اليقين كه با ادراكش، به عدم مي‌پيونديد. حالا افريم روي زمين، برهنه روده‌هايش بر نوك مرغان دريايي است؛ اما جگر پرومته كجا و روده افريم كجا؟! درضمن حقيقتي كه پرومته با خود حمل مي‌كند كجا و حقيقت فانوس كجا؟!

پرومته زماني وارد تراژدي مي‌شود كه به زنجير كشيده شده است؛ در مقابل افريم زماني وارد تراژدي قلابي‌اش مي‌شود كه نمايش تمام مي‌شود. پرومته بابت آگاهي‌اش فناناپذير مي‌شود و افريم بابت آگاهي‌اش ميراتر از هر زمان ديگر. يك شكست براي فيلمي كه قرار است كمي ترسناك باشد، اما اين تعليق سياه ‌و سفيد جان و تواني براي حفظ مخاطب ندارد. مملو مي‌شود از اشارات بسيار به اسطوره و ادبيات، از موبي‌ديك گرفته تا خشم پوزئيدون، اما هيچ‌يك به كار نمي‌آيد. قرار است افريم به جنون برسد، اما اين جنون فاقد آن خيال «مادر» دارن آرنوفسكي است. همه ‌چيز الصاقي است، شبيه به تابلوهاي نئوكلاسيك؛ اما دور از شرايط دراماتيك.

با ديدن فيلم كسالت بر مخاطب رخنه مي‌كند. دو مرد نشسته پشت ميز، شوخي‌هاي هر از گاهي مرد پيرتر، توماس روي مخ مي‌رود. او قرار است حكم شوهر نويسنده را داشته باشد. هم ‌او كه قرباني را رهسپار جهان ديگر مي‌كند. حقيقت را مخفي و بقايش را حفظ مي‌كند، اما او چرا بايد قرباني بگيرد؟ چه چيز اين فانوس دريايي براي توماس پير جذاب مي‌شود كه بابتش مي‌جنگد؟ پاسخي نيست. همه ‌چيز در يك ابهام فرو مي‌رود؛ ابهامي چون جزيره مه‌آلود كه مي‌خواهد متافيزيك ترس بيافريند؛ اما خبري از ترس هم نيست. يك تجربه است از رويارويي دو مرد با تنهايي. تنهايي براي مرد تنها ترس مي‌سازد؛ براي جماعت متحد و نشسته در برابر فيلم، ترسي در كار نيست. قرار نيست روده‌هاي كسي خرده شود. قرار نيست كسي در قاب مربعي رستگار شود.



نویسنده: احسان صارمی- اعتماد