پایگاه خبری تئاتر: سریال «سرباز» تازهترین اثر هادی مقدمدوست، در جدول پخش ماه مبارک رمضان قرار گرفت؛ سریالی که از نخستین روزهای پخش واکنشهای متفاوتی به همراه داشت. مخالفانش معتقدند میشد قصه را در تعداد قسمتهای کمتری روایت کرد و نیاز به حضور شخصیتهای فرعی متعدد نداشت یا استفاده زیاد از نریشن، مخاطب را از دنبالکردن این سریال منصرف میکند. برخی دیگر نیز عکس این نظر را دارند و سریال «سرباز» را ادامه آثار نوشتاری سابق مقدمدوست میدانند و به نوعی این سلیقه را میپسندند. گفتوگو درباره زوایای مختلف این سریال از چرایی طولانیشدن زمان تولید آغاز و به تحلیل شخصیتهای این سریال ختم شد.
آنتونیا شرکا (منتقد): در طول این سالها چه زمانی که فیلم «سر به مهر» را کارگردانی کردید و چه زمانی که در کنار حمید نعمتالله فیلمنامه مینوشتید، از مخاطبان آثار شما بودم و با علاقه پیگیری میکردم. اما چطور شد در سالهای اخیر حداقل بعد از سریال«وضعیت سفید» و کار مستمر در سینما، بار دیگر به تلویزیون برگشتید؟ ماجرای سریال «سرباز» از کجا شروع شد؟
هادی مقدمدوست (کارگردان و فیلمنامهنویس): داستان ساخت سریال «سرباز» به سالها قبل برمیگردد. اینقدر قدیمی است که فراموش کردم شروع ماجرا دقیقا از چه سالی بود. برای ساخت این سریال سال 92 با آقای شفیعی (تهیهکننده) قرارداد بستیم. فکر میکنم نگارش هسته اولیه همزمان با ساخت «وضعیت سفید» بود. سال 85 یا 86... همان سالها به پیشنهاد آقای ایرج محمدی و مهران مهام صحبت کرده بودیم که فیلمنامهای درباره سربازی بنویسیم که متوقف شد و بعد ساخت «وضعیت سفید» شروع و بعد از آن نگارش سریال «سرباز» هم دوباره شروع شد. یعنی سال 92... بعد از اینکه من سر به مهر را ساختم... و بعد از چند سال که کارهای دیگر انجام دادیم، سال 97 تا به امروز مراحل نگارش قصه، پیشتولید، تولید و پستولید سریال زمان برد.
از ابتدا مشخص بود قرار است نیروهای مسلح هم در تولید این مجموعه مشارکت داشته باشند؟ یا بعد به واسطه اینکه موضوع مرتبط با نیروهای مسلح بود، به این نتیجه رسیدید؟
همزمان با شروع تولید و خیلی بعدتر اتفاق افتاد. درست وقتی که پیشتولید را شروع کردیم، نیروهای مسلح هم به پروژه اضافه شد.
قصد دارم از این پرسش به این نتیجه برسم که وقتی فیلمنامه نوشته شد، موضوع ملودرام یا عشقی بین یک زوج جوان در اولویت بود یا اینکه تم سربازی و مشکلاتی که طی دوره سربازی برای یحیی ایجاد میشود، اولویت داشت؟ کدام یک وزن بیشتری داشت؟
در مراحل اولیه، وزن سربازی بیشتر بود. اما به مرور به این نتیجه رسیدیم که باید روی دو شخصیت اصلی زن و مرد متمرکز شویم. طرح اولیه قدری شمایل اپیزودیک داشت و ما میخواستیم که یک کار یکپارچه انجام دهیم، در طراحی و اتودهایی که میزدیم به یک زوج رسیدیم که روابط بین این دو را تحلیل کنیم و بخشی از مسیر را در سربازی طی کنیم. همانطور که الان هم میبینید، در چند قسمت اول اصلا از سربازی خبری نیست و بعد با یحیی و شهاب وارد سربازی میشویم و باز قصهای که بین یحیی و یلدا وجود داشت، همچنان دنبال میشود. قصد داشتیم بیشتر به شکل مفهومی به سربازی تحت عنوان مفهوم «خدمت» نگاه کنیم. همانطور که یکی از اسامی سربازی، خدمت است. این موضوع بیشتر تبدیل به یک محتوا شد تا پرداختن بیشتر به فضای سربازی.
در واقع به شکل ارزش به این موضوع نگاه کردید؟
بله. خدمت مفهوم و اتفاقی است که در کار نیروهای مسلح هم رخ میدهد و تجلی پیدا میکند. همانطور که این مفهوم در پزشکی رخ میدهد و تجلی پیدا میکند، یا هر شغل دیگری که استعداد عینیکردن مفهوم خدمت را دارد. اما چون نسبت صوری و عنوانی بین مفهوم خدمت و خدمت سربازی وجود داشت، میشد از این مفهوم در فیلمنامه استفاده و کل کار را حول مفهوم خدمت یکپارچه کنیم.
از ابتدا برای ساخت پنجاه و یک قسمت برنامهریزی کرده بودید؟ یا اینکه بعد به این نتیجه رسیدید؟ چون خاطرم هست «وضعیت سفید» چهل و دو قسمت بود. موضوع اینجاست که سریال «سرباز» ارتباطی با ماه رمضان ندارد، مقصودم این است که قرار نبود به نیت ماه رمضان ساخته شود. بنابراین ایرادی ندارد که در سی روز پخش نشود. اما چرا پنجاه و یک قسمت؟ شاید میتوان این را به عنوان یک انتقاد مطرح کرد؛ اینکه اگر سریال در سی شب ماه رمضان پخش میشد و معیار ماه رمضانی به آن میدادید و جمعوجورتر پخش میشد، شاید اتفاق بهتری میافتاد. اما آیا دلیلی برای ساخت پنجاه و یک قسمت وجود داشت؟
یکی از دستورکارهایی که برای این سریال داشتیم نمایش تغییر و تحولات و ارتقای درونی آدمهای سریال و بهخصوص دو شخصیت اصلی بود... ما به عنوان نقشهای اصلی زن و مردی را داشتیم که با هم متفاوت بودند اما طی دوران ماقبل سربازی و در بخشی از دوران سربازی باید یکی میشدند و نقشهای فرعی هم بودند که برای آنها آغاز و انجام طراحی شده بود. جنس این دگرگونیها همانطور که عرض کردم، درونی بود. خب، هم تعداد شخصیتها زیاد بود و هم دوران سربازی دو سال طول میکشد و ما میخواستیم این تغییرات طی دوران اتفاق بیفتد. طبعا این دستورکار احتیاج بیشتری به زمان دارد. زمان اولیه ما چهل قسمت بود اما غالبا فیلمنامه چند قسمت بیشتر میشود و غیر از آن حین کار بخشهای دیگری را هم به متن اضافه کردیم. مثل پرداختن به مناطق سیلزده یا قصههایی که مربوط به امکان مهارتآموزی حین خدمت وظیفه است که مربوط به خدمات و سرویسی است که جدیدا توسط نیروهای مسلح به سربازان داده میشود و سربازان در دوران خدمت امکان این را دارند که مهارتی یاد بگیرند یا از مهارتی که دارند استفاده کنند. رویهمرفته کل کار شد حدود پنجاه قسمت.
یکسری از مؤلفهها ویژگی کارگردانی یا فیلمنامهنویسی شماست. مثلا نریشنها و مونولوگها و گفتوگوهای درونی که در شخصیتها وجود دارد و ما از این طریق میتوانیم با تردیدها و دلنگرانیها و احوالاتشان آشنا شویم. این موضوع یک جور تیغ دو لب است. یکی از محاسن این روش این است که به مخاطب امکان میدهد تا درون شخصیتها راه پیدا کند؛ ولی مشکلش این است که سریال تا حد زیادی رنگوبوی ادبیاتی پیدا میکند و گاهی مخاطب از خودش سؤال میکند که چرا الان باید اینها را بشنوم؟ کم نیستند اطلاعاتی که در مونولوگها گفته میشود و بعد بهزودی میبینیم یا در دیالوگها میشنویم. به نظر میرسد این حجم از گفتوگوی درونی روند داستان سنگینی میکند. درعینحال دیدن پیامکها یا صداهایی که برای هم ارسال میکنند، در نوع خودش جالب است. به نظر من این وضعیت به زندگی روزانه و عادی ما بسیار نزدیک است؛ چراکه در واقعیت هم گاهی پیش میآید که با شخص دیگری صحبت میکنیم و همزمان پیامک هم میفرستیم و مجبوریم روی یکی از این دو تمرکز کنیم. این نقد نیست که چرا وقتی شخصیتهای سریال با هم حرف میزنند، درعینحال پیامکهایی را هم که برای یکدیگر میفرستند، میبینیم؛ اما فکر میکنم این حجم از نریشن، مونولوگ و پیامک بهنوعی مخاطب را بمباران اطلاعاتی میکند. در فیلم «سربهمهر» چنین تجربهای داشتید و بسیار متفاوت بود؛ اما در این سریال انگار کمی زیادی پررنگ است. در مدیومی که ادبیاتی هم نیست، چه کاربریای برای نریشنها یا پیامکها مدنظرتان بود؟
برای پاسخ عمدهترین تعبیری که میتوانم به کار ببرم، تعبیر «روایت» است. سؤال این است: اگر بخواهیم چیزی را تعریف کنیم، چطور آن را روایت میکنیم؟ یعنی اگر من بخواهم الان برای شما قصهای تعریف کنم، چه چیزهایی میگویم؟ آیا فقط رویداد و رخداد محض را برای شما تعریف میکنم؟ یا اینکه درباره آدمها هم حرف میزنم یا حتی نظرم را درباره آدمها و رویدادها هم میگویم؟ در ادبیات کلاسیک خودمان میبینید یا مثلا در شعر هم میبینید، حکایت همراه با یک راوی است و حکایت همراه با اظهارنظر راوی یا توصیفات او است. این امکانات روایت است؛ یعنی شما بسته به اینکه مناسبت داشته یا نداشته باشد، از امکاناتی برای روایت استفاده میکنید. اگر قصه کاملا مبتنی و متکی به رخدادها باشد یا اصطلاحا حادثهمحور باشد، خیلی مناسبتی ندارد که از راوی یا نریشن استفاده کنید.
سؤال اینجا است که کجا استفاده از نریشن مناسبت دارد؟ جواب این سؤال میتواند این باشد. جایی که قصد داریم احوالات آدمها را ببینیم؛ یعنی در نقلهای شخصیتمحور. در نقلهای کنشمحور، رخدادمحور و ماجرامحور، خیلی نیازی نیست از نریشن استفاده کنیم. در چنین مواقعی کنشهای بیرونی از آدمها میبینیم؛ اما در قصههای شخصیتمحور که مثلا قصد دارید آدمی یا رابطهای را تحلیل کنید یا تغییرات افراد را ترسیم کنید، از این مونولوگ یا راوی استفاده میکنید. حالا وقتی اثری چند شخصیت دارد و همه آنها در مطالعه ما لحاظ شدهاند و برای خودشان مسیرهایی دارند، همه آنها نیاز به این نریشن دارند. پس میزان نریشنها، به تعداد شخصیتها بالا میرود و حالا راوی کمک میکند که ما زمانمان را صرف ساخت قصههایی نکنیم که با یک جمله میتوان آن را توضیح داد. مثل این جمله که «مادر، مهارت حل اختلاف نداشت». راوی با گفتن این جمله، روایت را از یک نقطه به نقطهای دیگر میرساند.
اگر اطلاعاتی را که راوی میدهد، تبدیل به تصویر کنیم، نشاندادن مسیر دگرگونی مادر زمان زیادی میبرد و در اینجا گفتن نریشن، خود حکم ایجاز را دارد. از زاویه دیگر راوی کمک میکند به اینکه تماشاچی با تحلیل بیشتر آشنا شود؛ همان کارهایی که راوی در ادبیات کلاسیک ما انجام میدهد. شرح میدهد، وصف میکند، نکته میگوید یا حتی فرازهایی از قصه را میگوید تا کارهای سادهتری مثل اینکه بگوید: چند ماه گذشت. این موضوع خودش یک فرم تشکیل میدهد. درباره پیامکها و این بازی شکستن زمان هم بخشی از شیوه روایت است. در این روزگار پیامکخواندن برای ما کار راحتی شده است و در طول روز با پیامرسانها سروکار داریم.
بخشی از روایت زندگی ما در پیامکها اتفاق میافتد. اگر پیامهایمان را پاک نکنیم، میتوانیم یک رابطه را مرور کنیم و ببینیم که چقدر پیامها شاداب و پرحوصله بوده و بعد از گذشت چند ماه پیامها عبوس و بیرمق شده یا برعکس. این پیامها انگار که گامبندی و درجهبندی و روایتکردن یک رابطه است. این هم باز یک کار ذوقی است. بخشی از روایت زندگی ما در پیامکهای ما خلاصه میشود. حتی براساس آن میتوان یک رمان نوشت. مثلا فرض کنید رابطهای که پنج سال در آن رابطه پیامکی هم بوده، تمام این پیامکها را در صفحاتی منعکس کنید و صفحهبندی کنید. این میتواند یک رمان باشد. این رابطه خودش یک نوع روایت است.
در فیلمی که ساختید یا فیلمنامههایی که در نگارش آن سهیم بودید، روایتگر یا زبان گویای آدمهای ضعیف و مردد هستید. هرچند که دراینمیان غلبه را با زنان میدانم؛ اما بحث را محدودتر میکنیم. تصویر آدمهایی که اکثرا جوان هستند. میخواهند بهنوعی خودشان را پیدا کنند. غالبا آدمهای ضعیفی هستند و دغدغههای زیادی دارند. آیا این تعلق خاطری که به این نوع روایت دارید یا علاقهای که به انتخاب این آدمها بهعنوان شخصیتهای فیلمنامه دارید، علتش این است که خود شما این دورهها یا مراحل را در زندگی خصوصی تجربه کردهاید؛ بنابراین برای شما ملموس است و دوست دارید درباره آن صحبت کنید؟ یا اینکه در محیط اطرافتان این آدمها زیاد بودند یا اینکه فکر میکنید در این دوره و زمانه، نسل جوان ما با این موضوع کشمکش دارند و خوب است تا شخصی زبان آنها باشد؟
اصلیترین نکتهای که میتوان در پاسخ به این پرسش گفت این است که اصولا آدم موجودی است که فکر میکند. پیش از اینکه درباره مردد یا مصممبودن صحبت کنیم، این آدمها کسانی هستند که فکر میکنند. من سالها قبل فیلمی ساختم درباره تفکر؛ این فیلم درمورد پسر نوجوانی بود که اصولا با مقوله فکرکردن آشنا نبود و کاملا غریزی و بداهه رفتار میکرد. هیچ تصرف و احاطهای بر عملکردش نداشت. واقعیت این است که این تصرف و احاطه بر عملکرد با تفکر اتفاق میافتد، با اینکه بفهمم چه کار میکنم. اینکه بفهمم چه میکنم، یک جور خودآگاهی و یک رویداد ذهنی است. آدمهای خیلی مصمم یا خیلی مردد درگیر رویدادهای ذهنی هستند؛ یعنی یک اتفاق ذهنی برای آنها رخ میدهد که این کار را انجام بدهیم یا انجام ندهیم.
تصمیمگیری وقتی در ترجیح نمود پیدا میکند، برخی اوقات ممکن است خیلی ساده از کنارش عبور کنیم؛ اما رویداد ذهنی همیشه برای ما در حال رخدادن است؛ اینکه در ذهن آدمها چه میگذرد؟ بخش جذاب ماجرا غیر از اینکه تجربه زیست یا مشاهده من باشد، این است که علاقهمندم متوجه شوم در ذهن آدمها چه میگذرد؟ این تلاش بیوقفهای است که زمان ندارد. پیداکردن این پرسشها، اصولا آدم را وارد چنین موضوعاتی میکند. وارد حیطه آدمهایی میشوی که از نظر ذهنی مسئلهدار شدهاند. اصولا وقتی نگارش فیلمنامه را شروع میکنید، باید یک آدم مسئلهدارشده پیدا کنید. گاهی این مسئله بیرونی است مثلا آدمی که تهدید به مرگ شده یا آدمی که از مرگ میترسد.
بنده روی این عبارت «آدمی که» تأکید میکنم... آدم شخصیت است و که ماجرا... که همان مسئله است... حالا این مسئله و اینکه میتواند بیرونی باشد، میتواند درونی.... حالا وقتی شما به این موضوع درون آدمها علاقهمند میشوید، ناخودآگاه تأثیراتش را در فیلمنامهها میبینید؛ برای مثال در«شعلهور» شخصیت اصلی درگیر حسد است. در«سربهمهر» درگیر مسئله ترس و جرئتورزی است. در «وضعیت سفید» دچار خیال و شرم است. در «بیپولی» دچار کبر و تفاخر و ترس است... .
در هفته اول و دوم پخش سریال بود که با خودم میگفتم جالب است که با زنی مواجه میشویم که تکلیفش با خودش روشن است؛ چراکه در «آرایش غلیظ» و «سربهمهر» با زنانی سروکار داریم که ضعیف هستند. نه به این معنا که وارد فضاهای فمینیستی بشوم و انتقاد کنم که چرا زنان را ضعیف نشان دادید، بلکه از این جهت که با زنانی سروکار داشتیم که هر گامی برمیداشتند، زیاد فکر میکردند و مردد بودند.
شاید خیلی وابسته و نیازمند بودند.
بله؛ اما یلدا در سریال«سرباز» اینطور نیست، تکلیفش با خودش روشن است. اوج تردیدش این است که پیامک را بفرستم یا نه؟ به نظرم خیلی حسابشده گام برمیدارد. من این جنس از زنها را میشناسم و فکر میکنم بهویژه در نسل جدید این آدم برای من ملموستر است تا کسی مثل یحیی. شاید یحیی در نسل من افرادی هستند که به جبهه میرفتند و آرزو میکردند شهید شوند و همهچیز در دفاع از ملت و وطن بود و این آرمانخواهی موضوعیت داشت. این شکل از آدمها برای من ملموستر است. حالا اینجا در قالب خدمت نظام و خدمت مدنی حداقل در شرایط صلح ظهور پیدا میکند؛ اما احساس میکنم یحیی انگار در این دنیا نیست، نه از این جهت که قصد خدمتکردن دارد و بگویم هرکسی قصد خدمتکردن دارد در این دنیا نیست؛ به این دلیل که درست متوجه نمیشویم بالاخره چه میخواهد؟ تحصیلش را در سایه قرارداد برای اینکه به خدمت نظام برود. مخاطب با خودش فکر میکند طبعا اگر تخصص قبول نشود، طبیعی است گزینهای جز اینکه به سربازی برود ندارد.
من اینهمه خشم و ناراحتی یلدا را متوجه نمیشوم. بههرحال یحیی یا باید تخصص بخواند یا سربازی را انتخاب کند؛ از این دو حالت خارج نیست؛ بنابراین اینهمه درگیری از جانب یلدا لازم نبود. حالا خدمت نظام رفته است. این آدمی که اینقدر آرمانگرا و انساندوست است، درک نمیکنم چرا الان باید یلدا را تشویق کند تا عقد کند و به تهران بیاید. طبعا یحیی با شخصیتی که برای مخاطب تعریف شده است، نباید اینقدر آدم نقشهکشیدن و محاسبه باشد. من با یلدا احساس نزدیکی بیشتری میکنم. زنی عملگرا و معقول است. تکلیفش با خودش روشن است و به نظرم در سینما و تلویزیون ما کمی جدید است. کم نداریم زنان جوانی که اینقدر با خودشان روشن هستند و برنامهریزیشده گام برمیدارند.
میتوانند آرزوهایشان را بدون حمایت شخصی، محقق کنند. گاهی با خودم فکر میکنم جایگاه یحیی در زندگی یلدا کجاست؟ یعنی جایی که یحیی میتواند از یلدا حمایت معنوی داشته باشد، کاملا خودش را محو کرده است. فکر میکنم چهچیزی این دو آدم را کنار هم نگه داشته است؟ شما حرف از علاقه بین این دو میزنید. من در قسمتهای ابتدایی پخش سریال این را میدیدم؛ اما الان احساس میکنم هرچقدر جلو میرویم، انگار یلدا و یحیی دنبال راهی هستند که همدیگر را آزار بدهند یا به تعبیری روی اعصاب هم بروند؛ اما واقعا چه چیزی باعث شده این دو همچنان همدیگر را بخواهند؟
فکر میکنم اتفاقاتی که بین آنها رخ میدهد، اتفاقات آنچنان سنگینی نیست که سریع کار را یکسره کنند. گو اینکه آنها به هم تعلق خاطر و محبت دارند.
بله؛ اینکه مثلا گاهی جواب تلفن هم را نمیدهند یا مواردی شبیه به این، فرازهایی است که میتوان از آن گذشت؛ اما در ماجرای خرید خانه میبینیم که عملا یلدا تنها مانده، نه حمایت مالی داشته و نه حمایت معنوی یا یحیی را میبینیم که خودش را پایبند خدمت نظام کرده، اما یلدا قدر نمیداند، فکر میکند تمام عملکرد یحیی، کار عبثی است. اینها چیزهای اصولی زندگی یک زوج است که بهراحتی فراموش نمیشود. یلدا در مرحله مهمی از زندگیاش، گام بزرگی برداشته است؛ برای اینکه زندگی پا بگیرد، خانه خریده و نهتنها یحیی حمایت نکرد، بلکه مدام یلدا را بابت انجام این کار سرزنش میکند. به نظرم این چیزی نیست که فراموش شود. این موارد چیزهای مهمی است که میتواند باعث خرابشدن یک رابطه شود.
زوجی را که سالهای سال با هم زندگی میکنند، در نظر بگیرید؛ سابقه قهر و دعواهای سنگین و طولانی هم دارند. گاهی اوقات ممکن است شوهر در میان همین مشاجرهها حرف از طلاق هم زده باشد و چند ساعت بعد همهچیز فراموش شده باشد. موضوع این است که چقدر این دو برای هم اعتبار قائل هستند یا نیستند یا چقدر به یکدیگر محبت دارند یا ندارند یا چقدر مدیون هم هستند؟ بخشی از پول خانهای را که یلدا خریداری کرده است، مادر و دایی او دادهاند. اینطور نیست که یحیی بهطور کل مخالف خرید خانه باشد. نمیشود یلدا را برای خرید خانه سرزنش کرد و یلدا فراموش کند بخشی از پول خرید خانه را یحیی داده است.
در یک رابطه واقعی همه این موارد حساب است، بهطور ناخودآگاه حساب است. اگر روابط را اعشاری نگاه بکنید، همه اینها حساب میشود؛ اما اگر رند و گرد بالا حساب کنید، بله یلدا در حال خرید خانه است و یحیی هم مخالف است؛ اما همه قصه این نیست. یلدا خانهای میخرد که بخشی از پولش را فامیلهای یحیی دادهاند و مسیر رسیدن به این خانه را با خود یحیی طی کرده است و اصلا خانه را دوست دارد؛ برای خانواده، بچهدارشدن و زیر یک سقف رفتن با همان یحیی که مخالفت میکند. یحیی از ابتدا با مفهوم خرید خانه مخالف نیست، با نوع تصمیم یلدا مخالف است؛ یعنی نگاهشان با هم فرق میکند و از اساس و بنیاد با هم مشکل ندارند.
این تفاوت سلیقهها در میان زن و شوهرها متداول است. اولین جملهای که راوی در سریال میگوید این است که شاید فکر کنید پایان قصه یحیی و یلدا چه میشود؟ ازدواج میکنند؟ بله ازدواج میکنند؛ اما پایان یکیشدن است. از ابتدا گفته میشود پایان یکیشدن این دو است؛ اما اینها هنوز یکی نشدهاند، اگر یحیی و یلدا یکی نشوند، حتما جدا میشوند. این تفاوت و انعطافنداشتن هر دو باعث میشود آدمها به هم هیچ امیدی نداشته باشند؛ اما وقتی نسبت به مواضع هم انعطاف نشان بدهند و هنوز عشق و محبتی بین آنها وجود داشته باشد، امکان دارد که یکی بشوند؛ در مسیر یکیشدن هم تابآوری ایجاد میشود. موضوع این است که بهدلیل محبت و علاقه و وفاداری پای هم بایستند.
در زندگی واقعی همه ما هم این موضوع وجود دارد. وقتی دعوا میکنیم ممکن است بلافاصله پشیمان هم بشویم، این واقعیتر و به واقعیت ظریف نزدیکتر است. روی یک اصطلاح تأکید میکنم: نگاه اعشاری... اگر اعشاری ببینیم، متوجه میشویم که چرا سریع نمیخواهند دخل هم را بیاورند و قال قضیه را بکنند.
در سریال شخصیتهای فرعی بسیاری داریم و برخی از آنها در روند داستان به نسبت شخصیتهای اصلی، پرداخت ملموستر و بهتری دارند؛ اما چه در خردهپیرنگها و چه در رابطه آدمهای اصلی، یک جور تمایل به آزاردادن یکدیگر دیده میشود. حتی در مواردی شکل طنز پیدا میکند؛ اینکه آدمها با متلکگفتن وارد حریم خصوصی هم میشوند و همدیگر را آزرده میکنند. با این روش و ارتباطبرقرارکردن آدمها با هم قصد داشتید چالشی ایجاد کنید؟
این موضوع هم حاصل توجه به رابطههاست. وقتی آدمها به هم متعهد میشوند، بخشی از ارتباطشان فشارهایی است که به هم وارد میکنند. رنجش به دل میگیرند، توقع دارند، همه این موارد نشانگان یک رابطه است. در رابطه آدمها برای هم بار ایجاد میکنند و من مجبور میشوم دیگری را با رضایت تحمل کنم. مقصودم از تحمل در اینجا بههیچوجه بار منفی آن نیست. آدمها همواره حضور همدیگر را تحمل یا صبر میکنند. بهدوشکشیدن بار هم ایجاد زحمت میکند. بعد تفاوتها باعث تولید آزار میشود. این موارد، مسائل یک رابطه است و خودبهخود در رابطه این موارد به وجود میآید. اصولا در رابطهها آدمها در حال نیروواردکردن به هم هستند؛ مثل مفهوم منتگذاشتن.
این نیروی بزرگی است که آدمها به هم وارد میکنند و ناخواسته یکدیگر را اذیت میکنند. وقتی قصد دارید رابطه را واقعی نشان بدهید و دستور کار شما تحلیل آدمهاست، خودبهخود این چیزها پیش میآید. فاکتورهای مختلفی آدمها را کنار هم نگه میدارد و جدایی اینقدرها هم آسان نیست. اگر هم خیلی راحت اتفاق میافتد، بهشدت دردناک است.
این حرفها را به فال نیک میگیرم، چون در دوره و زمانهای زندگی میکنیم که جداییها خیلی سریع اتفاق میافتد و آدمهایی که تحملشان نسبت به هم کم شده، یک جور تمایل به فردگرایی در آنها بیشتر میشود. این حرفها و سریال دعوت به این نکته است که آدمها کمی آستانه تحملشان را بالا ببرند و یکدیگر را درک کنند. این فهمیدنِ یکدیگر آدمها را بالغتر میکند.
فهمیدن طرف مقابل، دانش من را بیشتر میکند و به قول شما باعث اصلاحم میشود. یکی از مهمترین مضامین این کار این بود که مخاطب را متوجه کنیم که چقدر همسران به هم توجه میکنند، چقدر درباره هم میدانند و چقدر در عالم خودشان هستند. برخی از زوجهایی که کارشان به جدایی میرسد، به این دلیل است که از حال هم هیچ خبری ندارند. اینکه به چه چیزهایی علاقهمند هستند؟ هرکدام در عالم خودشان هستند؛ یکی از مهمترین مضامین همین است. یکی از کاستیهایی که در شخصیت یحیی میبینیم این است که کمی در عوالم خودش است.
شاید از خودش رضایت دارد که من آدم خوبی هستم. من باید دوست داشته شوم و آدم مورد تأییدی هستم؛ اما یحیی تجربه خدمت جمعی را ندارد. شاید بهصورت فردی چنین خصوصیاتی داشته باشد، اما در جمع شاید به آن اندازهای که در فردیت خودش استاندارد است، نباشد. حالا سربازی و خدمت جایی است که یحیی در جمع و در سلسلهمراتب قرار میگیرد و تابآوریاش کم میشود.
احساس میکنید در ساخت سریال علاقهمندتر و موفقتر هستید یا ترجیح میدهید به سینما برگردید؟
نویسندهها طرحهایی دارند که خود طرحها معلوم میکنند که باید بلندتر برگزار شوند یا کوتاهتر... شما بهعنوان نویسنده وقتی به یکی اولویت میدهید، طبعا خود طرح به شما میگوید الان باید سینمایی کار کرد یا تلویزیونی... همهچیز بسته به طرح است.
بخشی از این زمان که شما به آن اشاره میکنید و زمانی طولانی که برای ساخت این سریال مدنظرتان بود، به داستانکها و خردهپیرنگها مربوط میشود که لزوم همه آنها مرتبط با داستان این زوج نیست. فکر میکنم داستان این زوج میتوانست در غالب یک فیلم سینمایی یا در مینیسریال هم گفته شود. حالا به این دلیل که موضوع سربازی و خدمت را وارد کنید و جوانب مختلف این خدمت را نشان بدهید، به زمان بیشتری نیاز داشتید. از این جهت فکر کردم اگر این سریال به جای 51 قسمت در 30 قسمت یا محدودتر بود، طبعا دست شما هم بستهتر میشد.
چون از ابتدا سریال پرشخصیت بود؛ مثلا در کنار یحیی و پرداختن بهتر به شخصیت او نیاز بود پسردایی اضافه شود. این پسردایی چند قسمتی با ما در داستان باقی میماند و باید قصه او را به جایی برسانیم. این موارد دشواریهایی دارد و ملزوماتی است که قصه اصلی ایجاد میکند. شهاب ملزومات قصه اصلی است، اما نمیشود از آن بهصورت ملزومات محض استفاده و رهایش کرد، چراکه تماشاچی بهدنبال باقی داستان اوست و باید داستان او را هم به سرانجامی برساند. برای همین طبعا دیگر پیرنگها هم به زمان نیاز دارند.