پایگاه خبری تئاتر: تصور كنيد فرصتي به شما دست داده است تا فيلمي بسازيد كه هم مدعي باشد، حرفي براي گفتن داشته باشد و هم دلتان بخواهد اصلا حرفي براي گفتن نداشته باشد. راهكار شما براي ساختن چنين فيلمي چيست؟ اگر دوست داريد راهي براي چنين پارادوكسي بيابيد حتما به سراغ فرمول فيلمهايي برويد كه «شكار» اثر كرگ زوبل يكي از آنهاست. فيلمي بيسروته كه با كمك چند فاكتور به ظاهر جذاب، سروته پيدا ميكند. مثلا ميتوانيد يك خوك از همان درون فيلمتان قرار دهيد و همين جوري اسمش را «اسنوبال» بگذاريد.
بعد هم يك جا بگوييد اسم خوك را از رمان مشهور «مزرعه حيوانات» ارول برداشتيد تا همه خيال كنند، فيلمتان سياسي است. بماند كه حالا توجه نميكنيد رمان ارول چه زماني نوشته شده و اساسا هدفش چيست. براي كساني كه نميدانند، يادآوري ميكنم در «مزرعه حيوانات» اهالي غيرانساني مزرعه آقاي جونز عليه او قيام ميكنند تا به ساختاري سوسياليستي مبتني بر برابري افراد دست يابند اما همه چيز به كيش شخصيتي سوق مييابد و ناپلئون، خوك دغلباز داستان با سرنگوني اسنوبال، قدرت را به دست ميگيرد. حالا به سالهاي نوشتن رمان توجه كنيد كه در سال 1945 استالين بر شوروي حاكم است و براي رسيدن به قدرت، مغز متفكر و رقيب حزبياش، تروتسكي را سرنگون كرده است.
شايد در ظاهر رمان ارول تصويري از آرمانخواهي و حركتهاي كارگري ارايه دهد اما حداقل پيشبيني نويسنده بدبين بريتانيايي نظامهاي استبدادي و ديكتاتوري ناپلئونوار است.
حالا به «شكار» بازگرديم، داستان بيدار شدن 12 آدم دستراستي در منطقهاي در بالكان. آنان توسط گروهي شكار ميشوند كه ميتوان نامشان را بورژواهاي اصلاحطلب بناميم. از آن دسته كه شايد طرفدار احزاب سبز باشند و 3 وعده غذايي خود را بدون صرف گوشت سپري ميكنند. از همان جنس شخصيتهايي كه رسانههاي ديوانهوار تبليغشان ميكنند. ورزشكارند و زندگي انساني دارند و البته ثروت قابل توجهي دارند. حالا فكر كنيد همان اول شكار كردن آدمهايي كه جرمشان نژادپرستي، سكسيسم، جنگطلبي و... است، يك اسنوبال ظهور كند و همه چيز به رمان ارول چسبانده شود و ما ميمانيم كه سوسياليسم و انقلاب كارگري و آرمانخواهي چپگرايانه فيلم كجاست.
اين يعني شما ميتوانيد بدون هيچ دليلي چيزي درون فيلمت بريزي بدون آنكه كسي از شما بپرسد «خُب اين چه دخلي به فيلم تو دارد؟» اين وضعيت آنقدر بد است كه آن اسنوبال خدازده هيچ اهميت ديگري در فيلم ندارد. فقط آن وسطمسطها ظهور ميكند كه كارگردان تذكر دهد، حواسم هست چيكار ميكنم و دقيقا او هيچ كاري نميكند. او فقط چند بچه پولدار را توهم زده است كه ميتوانند به واسطه چند پيامك احمقانه ناگهان 12 نفر را به قتل برسانند بدون آنكه بدانيم اين چند بچه پولدار واقعا چه كسانياند و چطور اين 12 نفر را به چنگ آوردهاند. حداقل حيوانات در مزرعه آقاي جونز براساس يك منطق قيام ميكنند و جونز را از مزرعه بيرون مياندازند.
خُب كارگردان براي پاسخ به ما ميگويد، برايتان وسط فيلم يك فلاشبك قرار دادهام. دستش درد نكنداما وسط روايت قهرمان فيلم، كريستال فيلم را قطع ميكند تا بخشهاي خفن فيلم را نشانمان دهد، جايي كه قاتلان ثروت نشستهاند و از بين مردم، قربانيان را انتخاب ميكنند. بماند كه معلوم نيست، قربانيان چگونه انتخاب ميشوند. مهم اين است كه پسر بريم يه خرده خون بريزيم، خون سياسي. بدون هيچ منطقي با روايتي روبهرو هستيم كه هيچ چيزي براي فيلم نميسازد. به هر حال كارگردانهاي خفن براي خلق روايتهاي كاذب دست به كارهاي خارقالعادهاي زدهاند يا در پي بيمنطقسازي فيلم خود اقداماتي كردهاند اما اين اقدامات هم تابع يك منطقند، همان چيزي كه هيچكاك با عبارت «مك گافين» از آن ياد ميكرد.
به «شكار» بازگرديم، جايي كه كريستال «بتي گيلپين» از چنگ شكارچيان ميگريزد و گير نيروهاي امنيتي بالكاني ميافتد و از دستشان خلاص ميشود تا با شكارچيان روبهرو شود. اصلا هم دليلي نياز ندارد. كريستال بايد به هر نحوي شده همه را بكشد تا در نهايت به غول آخر برسد: آتنا «هيلاري سوانك». اين نامگذاري هم در همان محدوده «بياييد ببينيد چقدر فيلم خفن است» قرار ميگيرد. بدون هيچ سنخيت درست و درماني نام غول آخر آتناست، خدابانوي يوناني كه ازدواج نميكند و حامي شهر آتن است و اساسا جنگآور است. حالا اينجا آتنا كسي است كه به تريش قبايش برخورده كه مردم گفتهاند او شكارچي انسان است و او هم گفته پس بگرد تا بگرديم و دست به شكار انسانها زده است.
اما يك پرسش مهم، آيا اين 12 نفر، آتنا را تحقير كرده بودند؟ اصلا آن چت كردن احمقانه ميان گروه چگونه به بيرون درز كرده است؟ آيا بهتر نبود هكرهاي مكالمات اين گروه طعمه شكار ميشدند؟
آقاي زوبل و نويسندگانشان هيچ پاسخي براي شما ندارند. آنان صرفا دو بازيگر زن خفن هاليوودي دارند كه ميخواهند در ربع ساعت مبارزه بيمزه انتهايي فيلم شما را سرگرم كنند؛ آن هم با يك زيرژانر قديمي سينماي ترسناك: شكار انسان. فيلم همانند بيشتر اينگونه فيلمها با قهرمان منفردي خاتمه مييابد كه بدمنهاي پولدار را نابود ميكنداما اين بار اين قهرمان سراسر عضله و گوشت و خون يك زن است كه رحم و مروتي ندارد. همه چيز بر همان منوال است، انواع سلاحهاي كشنده و مرگبار و تا جاي ممكن پاشش و ريزش خون. ته ماجرا هم همان نگرش سياسي- انقلابي ادعايي در قامت يك بورژوا سوار بر هواپيماي شخصي ميشود و با آرامش خاطر نوشيدني گرانقيمت به رگ ميزند. چه اهميتي دارد كه اين زن كيست و با چه هدفي تمام شكارچيان را كشت.
كافي است، وضعيت شكار انسان را با فيلم برزيلي «باراكوئو» مقايسه كنيد كه در آن چگونه مبارزه عليه رژيم دستراستي حاكم بر برزيل را در جمعگرايي ميبيند و مردم با هم شكارچيان انسان را لتوپار ميكنند. در عوض «شكار» شما را دعوت به تبديل شدن به شكارچي بعدي ميكند. برايش مهم نيست آن پيام سياسي احيانا ضد ترامپي چيست، مهم لذت بردن از فمفتالها و وضعيت صورت سنگي آنهاست. يك فيلم بد كه صرفا كمي هيجان ميزايد و درنهايت هيچ. در ساخت هيجان هم كاذب است همانند فيلم «پلتفرم» كه درونش هيچ چيزي نيست جز تخطئه انديشههاي چپگرا. به هر حال براي قهرمان شدن، كار گروهي هم بكنيد، يك نفر است كه قهرمان ميشود و سازندگان اين فيلمها يادشان ميرود كه جورج ارول از وجه كيش شخصيت وضعيت بشري انتقاد ميكند، همان جايي كه كريستال به تنهايي چهره «شكار» ميشود و 11 همراهش همگي كشته ميشوند تا او شخصيتي باشد براي پرستش.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: احسان زيورعالم