چارسو پرس: «هناس» به کارگردانی حسین دارابی و با سرمایه گذاری حوزه هنری سازمان تبلغاتی اسلامی را به دشواری بتوان در قالب یکی از ژانرهای سینمایی متعارف طبقه بندی کرد. احتمالا فیلم بنا بوده است در قالب یک بیوگرافی روایت شود با خط سیری مبتنی بر درامی عاشقانه که مایه هایی از ژانر جاسوسی نیز در خود دارد؛ اما آنچه از کار درآمده هیچکدام از اینها نیست در عین اینکه وجه پروپاگاندای آن بیش از سایر وجوهش در ذوق بیینده میزند. به سه شیوه میتوان از یک واقعیت، داستانی نمایشی را روایت کرد: ساختن داستانی مبتنی بر برداشتی آزاد از یک رویداد واقعی بدون استفاده از شخصیتهای واقعی مثل «قهرمان» اصغر فرهادی، انطباق عناصر داستان بر شخصیتهای واقعی در یک رویداد واقعی مثل «ایستاده در غبار» محمدحسین مهدویان، و نهایتاً ساختن داستانی مبتنی بر شخصیتهایی واقعی بدون تطبیق با رویدادی واقعی مثل «ناصرالدین شاه آکتور سینما» ی مخملباف. در اولی نویسنده از یک داستان واقعی الهام میگیرد اما نه شخصیتهای داستانش مابهازایی واقعی دارند و نه الزامی به پیروی دقیق از عناصر رویداد واقعی در کار است. در سومی هم نویسنده اگرچه از شخصیتهایی در داستانش استفاده میکند که ما به ازایی واقعی دارند اما عناصر داستانش از رویدادی واقعی برگرفته نشدهاند و او آزادانه و دلبخواهانه آنها را موضوع برداشتهایی فلسفی، عاشقانه، کمیک و یا حتی فانتزی قرار میدهد. اما در نوع دوم نویسنده ناگزیر است یک رویداد واقعی را مبتنی بر شخصیتهای واقعی روایت کند و از این حیث ناگزیر از تعهد حداکثری به واقعیت است. «هناس»، روایت شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایینژاد –دانشمند هستهای- از روزهای منتهی به ترور و شهادت وی در مرداد 1390 است؛ پس هم شخصیتهای داستان واقعی هستند و هم داستان حول روایت یک رویداد واقعی شکل گرفته است اما تعهد سازنده به عناصر واقعیت در آن بسیار مخدوش است.
روایت خطی و سادۀ داستان اینگونه است که شهره، زمانی که متوجه میشود همسرش در معرض تهدید ترور به عنوان یک دانشمند هستهای قرار گرفته است، تلاش میکند وی را قانع و چه بسا وادار کند که با رها کردن کارش، زندگی عاشقانهشان را حفظ نماید اما در فراز و فرودهای داستان، آگاهانه به همراه همسرش انتخاب میکند که به جای تاکید بر منفعت فردی و خانوادگی، به آرمانی متعالی از جنس وطن دوستی متعهد مانده و فداکارانه با تهدید رودررو شود. همین روایت خطی و ساده هم در متن و هم در حواشی پر از ابهام است؛ آیا شهره و همسرش در واقعیت ماجرا از تهدید ترور مطلع بودهاند؟ حیدر مصلحی وزیر وقت اطلاعات در مورد شهید داریوش رضایینژاد گفته است که دانشجوی ترور شده در پروژۀ هستهای فعال نبوده و ربطی به برنامه هستهای ایران ندارد. وی در زمان ترور دانشجوی کارشناسی ارشد برق در دانشگاه ارومیه و مشغول فعالیت پژوهشی برای دانشگاه صنعتی مالک اشتر و البته در موضوعی مرتبط با صنایع نظامی بوده است. احتمالا پس از ترورهایی که از سال 88 آغاز شد، وجود احساس تهدید و نگرانی برای خانوادۀ رضایینژاد امری پذیرفتنی است، اما اگر چنین تهدیدی وجود داشته است چرا در تمامی داستان حتی یک شخصیت امنیتی حضور ندارد؟! جاسوسها در وسایل شخصی آنها ابزارهای جاسوسی جاسازی میکنند، کامپیوتر خانۀ آنها را هک میکنند، آنها را تحت نظارت داشته و از آنها عکاسی میکنند، حتی تلفنی با شهره تماس میگیرند و تهدید میکنند؛ اما در وضعیتی که مسئلۀ هستهای، امنیتیترین موضوع کشور است حتی یک نیروی ضدجاسوسی و امنیتی در تمامی داستان دیده نمیشود. داریوش میبایست وقتی در پارکینگ قصد روشن کردن ماشینش را دارد، خودش اطراف و زیر ماشین را کنترل کند و پشت دیوار پنهان شده ریموت را بزند تا اگر بمبی در کار است آن سوی دیوار منفجر شود!!! البته بیتوجه به اینکه ماشین در پارکینگ خانه است و خانواده نیز در خانه حضور دارند و انفجار احتمالی بمب در چنین وضعیتی میتواند چه تبعاتی داشته باشد. روایت هناس بیش از هر چیز مایۀ زیر سوال بردن نیروهای امنیتی کشور است که دانشمندان موضوع تهدید را رها کردهاند که خودشان بروند و در پارک و خیابان فرار از بمب چسبان به درب اتومبیل را تمرین کنند.
پژوهشگاهی که داریوش در آن کار میکند احتمالا در واقعیت باید جایی وابسته به دانشگاه صنعتی مالک اشتر یا سازمان انرژی اتمی باشد که قاعدتا هر دو از اماکنی هستند که پروتکلهای امنیتی سختگیرانهای با توجه به حساسیتشان باید بر آنها حاکم باشد، اما شهره به عنوان همسر یکی از کارکنان عادی، به سادگی در آنجا رفت و آمد کرده و برای شوهرش غذا و سالاد میبرد و دخترشان آنجا با مدیر پژوهشگاه بازی میکند! غیبت نهادها و عناصر امنیتساز و بیتوجهی به مولفههای پروتکلهای امنیتی که ویژگی آشکار فعالیت در پروژههای هستهای یا نظامی است یک از نشانههای انحراف از واقعیت در داستان هناس است.
داستان از نگاه شهره روایت میشود در عین اینکه وی صرفا سوژۀ روایتگر نبوده و دارای عاملیت است. اما خارج از داستان و در واقعیت ماجرا، عاملیت شهره در چه حدی بوده است؟ شهره در همه جا هست؛ هم در محل کار داریوش رفت و آمد دارد، هم با رئیس داریوش گفتگو میکند و هم در دانشگاهی که داریوش و رئیسش در آن تدریس می کنند حضور دارد. اما اینها برای اینکه قهرمان داستان باشد کافی نیست، پس جاسوس با او تماسی تلفنی می گیرد و از او می خواهد لپتاپ شوهرش را به اینترنت خانه وصل کند تا او بتواند اطلاعات آنرا سرقت کند؛ به او 72 ساعت مهلت داده و اطمینان می دهد که اگر چنین کند تهدید ترور از روی داریوش و خانوادهاش برداشته خواهد شد!!! حالا دیگر سرنوشت داریوش و احتمالا اطلاعات یک پروژۀ مهم ملی به انتخاب شهره بستگی دارد و البته او با سربلندی از این آزمون بیرون می آید. اما آیا واقعیت ماجرا به همین اندازه ساده انگارانه بوده است؟! نیروهای امنیتی دشمن برای به دست آوردن اطلاعات لپتاپی که هر روزه در کیف داریوش به این سو و آن سو میرود نیازمند همکاری شهره هستند؟!!! و اطلاعات داخل آن لپتاپ به حدی مهم است که میتواند به خریدن جان داریوش منجر شود؟!
داستان بر پایۀ یک دوگانه ساخته شده است: عافیتطلبی به قیمت رها کردن ارزشها در مقابل پذیرش مخاطرۀ ایستادگی بر سر ارزشها. سهیل، نمایندۀ گزینۀ عافیت طلبی است. او که همکار و دوست داریوش است به اصرار همسرش استعفا داده و اکنون در یک شرکت خصوصی کار می کند و البته در محیط کار کراوات می زند. شهره نیز در ابتدا تلاش می کند داریوش را قانع کند که مانند سهیل استعفا داده و در همان شرکت خصوصی مشغول به کار شود و در ادامه به دنبال این است که مدیر عامل شرکت را قانع کند تا به داریوش برای همکاری اعلام نیاز نماید. مدیرعامل شرکت، فرهاد است؛ کسی که گویا در زمان دانشجویی همکلاسی شهره بوده است. حالا او مالک شرکتی است که طرح پروژهای به پژوهشگاهی که داریوش در آن کار می کند ارائه داده و داریوش ناظر ارزیابی آن است و اگر تائید کند، این پروژۀ چند میلیون دلاری نصیب فرهاد خواهد شد. پس فرهاد تلاش می کند با ترساندن شهره از موضوع تهدید ترور بودن داریوش، تحریک کردن او با وعدۀ پست معاونت زنان وزیر و یا پیشنهاد شغل مناسب برای داریوش، وی را در راستای تاثیر گذاشتن بر داریوش به خدمت بگیرد. اما چند ابهام جدی در این موضوع وجود دارد. نخست اینکه در واقعیت ماجرا، شهره فارغالتحصیل علوم سیاسی است پس چطور با کسی که شرکتی در زمینه صنایع هستهای یا صنایع مرتبط با موضوع کار پژوهشگاهی ذیل دانشگاه صنعتی مالک اشتر دارد همکلاسی بوده است؟! در فیلم نه حرفی از رشتۀ تحصیلی شهره می شود و نه از تخصص داریوش و نه از زمینۀ فعالیت فرهاد؛ همۀ این ابهامات در راستای این است که اضلاع این مثلث ناهمتراز قابل پیوند با یکدیگر شوند. اما ابهام دیگر در این است که آیا اساساً در زمینههای مرتبط با صنایع هسته ای و دیگر صنایع مرتبط با دستگاه های نظامی در ایران، چیزی به عنوان بخش خصوصی وجود دارد؟! اندکی آشنایی با این قبیل فعالیت ها کافی است تا بدانید این حوزه ها تحت کنترل عملی و انحصاری دستگاه های حاکمیتی بوده و آنچه در قالب بخش خصوصی نیز در این حوزه ها انجام می شود صرفا پوششی ظاهری است. پس اگر شرکتی خصوصی با چنین ویژگی هایی وجود داشته باشد احتمالا فرهادی که مدیر آن است از جنس همان داریوش یا دکتر ساقیان است نه کسی در تقابل یا تمایز با آنها؛ با این تفاوت که یک کلاه بیشتر از آنها دارد یعنی علاوه بر دانشگاهی، پژوهشگر یا نظامی، تاجر و فعال بخش خصوصی هم هست و زمانی که در شرکت حضور دارد باقی کلاه ها را در خانه گذاشته و با کلاه یک بیزینسمن سر کار حاضر شده است. چسباندن یک ضلع سوم در رابطۀ شهره و داریوش که بتواند رقابتی عاطفی را تداعی کند به قدری نامربوط جلوه می کند که نتیجه اش شده است توخالی و پوشالی از آب درآمدن شخصیت فرهاد. سکانس رودرویی داریوش و فرهاد در کلاس دانشگاه، صحنۀ شکست نهایی پَستیهای فرهاد در مقابل ارزشهای متعالی و شایستگیهای عاشقانۀ داریوش در مقابل رقیب است که بسیار شعارزده و کلیشهای از آب در آمده است؛ و البته مشخص نیست در آن لحظه شهره در پشت در کلاس چه میکند و اصلا برای چه باید آنجا باشد تا چنین دوئلی را نظاره کند؟! کلیشهها البته کم نیستند؛ اینکه داریوش مانند کلیشۀ مردهای متعهد به خانواده، به شهر زادگاهش وابستگی عاطفی دارد، برای آرامش خانواده ظاهرسازی کرده و اخبار نگرانکننده را از آنها پنهان میکند، همیشه تولد شهره را فراموش کرده است، در منتکشی و هدیه خریدن یا بیان صریح احساساتش قدری دستپاچه است، عمیقا عاشق شهره است و وقتی یادش بر زبان رقیب جاری میشود چنان غیرتش به جوش میآید که به شکستنن قلم پای کسی که از مرزهای زندگیاش عبور کند تهدید میکند. تصویرسازی از داریوش به عنوان یک دانشمند هستهای نیز اسیر کلیشههاست. او بسیار کار میکند، شبها درحالیکه لپتاپش روی سینهاش است به خواب میرود، در خواب مشغول حل مسئله است و وقتی بیدار میشود راهحلها را یادداشت میکند و وقتی به جای استادش سر کلاس میرود، عملکردش فراتر از سطح رضایت استاد است. اما در رزومۀ شهید داریوش رضایینژاد مطلبی دال بر نابغه یا دانشمند هستهای بودن وی نیست؛ او که کارشناسی را در دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان و کارشناسی ارشد را در دانشگاه ارومیه گذرانده در زمان ترور هنوز از پایاننامۀ کارشناسی ارشد خود دفاع نکرده است و دانشگاهیان میدانند که دستیار آموزشی یا کسی که بنابر ضرورت به جای استاد سر کلاس میرود قاعدتا از دانشجویان مقطع دکتری استاد انتخاب میشود و سر کلاس رفتن یک دانشجوی کارشناسی ارشد به جای استاد امری نامتعارف است.
هناس به عنوان فیلمی که بناست یک رویداد واقعی را روایت کند، علاوه بر بدون مکان بودن داستان یعنی فقدان هر گونه ارجاعی به مکانهای واقعی، نقطۀ ضعف مهم کار در فاصله گرفتن از بستر رویداد است. مشخص نیست دقیقا داریوش و سازمان او روی چه چیزی کار میکنند که دغدغۀ دیگران است و اساساً این «دیگری» فاقد هویت است. نه تنها انگیزه و هدف جاسوسان و تروریستها در ابهام است بلکه خود آنها نیز فاقد هویت هستند و جز صدای پشت تلفنی که با شهره صحبت می کند و در صحنۀ ترور کسی که به داریوش شلیک می کند هیچ اثری از آنها در فیلم دیده نمی شود. شهره در سکانسی موضوع ترور دانشمندان هسته ای را گوگل می کند اما باز هم در نهایت مشخص نیست آن دیگرانِ «جاسوس و تروریست» چه کسانی هستند و چه چیزی را دنبال می کنند. به عنوان یک درام جاسوسی، لازم است که هویت این «دیگری» به شکلی دقیق موضوع پردازش قرار گیرد اما در فیلم، «دیگری» بودن بر عهدۀ فرهاد که صرفا یک رقیب عشقی یا شغلی داخلی است گذاشته شده است. به عبارت دیگر فیلم در ترکیب روایت های بیوگرافیک، جاسوسی و ملودراماتیک ناموفق از آب درآمده است.
فراز و فرود ملودراماتیک فیلم، روندی خطی و قابل پیشبینی دارد که از تشویش شهره آغاز شده، با تردید و اعتراض وی ادامه یافته و در نهایت با همراهی و همدلی عاشقانه پایان می یابد. فیلم تلاش می کند بینامتنیتی میان متن جنگ ایران و عراق با موضوع هسته ای برقرار نماید و داریوش در بیان خاطرۀ خود از جبهه رفتن پدرش، ایستادگی در موضوع هسته ای را با مقاومت در موضوع جنگ اینهمانی کرده و دال امنیت را در ساختار معنایی فیلم محوری مینماید. در سکانس گفتگوی شبانۀ شهره و داریوش در ایوان خانه، داریوش میگوید: «الان هم دارن زور میگن. میخوان همه چیزمو ازم بگیرن. نمیتونم بگم چشم... نمیدونم اگه من مسئولیتم رو بذارم زمین میتونم دیگه توی آینه به خودم نگاه کنم یا نه؟!»
فیلم تلاش دارد شهره و داریوش را فاقد وابستگی ایدئولوژیک سیاسی به حکومت تعریف کند. بارها در فیلم ارجاعاتی دیده می شود به اینکه آنها از معترضان انتخابات 88 بوده اند و همچنین، پوشش ظاهری شهره نسبتی با استاندارد رسمی حکومتی ندارد؛ او چادر بر سر ندارد و شبیه به اکثریت زنان شهری حجاب سختگیرانه ای را رعایت نمی کند. آشکار است که در این تصویرسازی، سازنده قصد دارد اکثریت جامعۀ ایرانی را به سوژۀ روایت خود تبدیل کند و مسئلۀ ایستادگی در موضوع هسته ای را نه موضعی حکومتی بلکه مسئله ای ملی و مورد تائید همگانی جلوه دهد. در مجموع «هناس»، تلاشی برای ارائۀ الگویی از زنِ آرمانی در گفتمان رسمی است. زنی که خیر فردی و خانوادگی را به ارزش های گفتمان رسمی ترجیح نمی دهد و در راستای مقابله و مقاومت در مقابل دشمن، با مردش همراه و حاضر به فداکاری است. در سکانس پایانی فیلم، شهره دست دخترش آرمیتا را همانگونه که در خاطرۀ داریوش از پدرش روایت شده گرفته و به سمت روشنایی حرکت میکند.
یکی از کارکردهای سینما، هنجارسازی و اسطوره پردازی از الگوهای مطلوب و مرجح در گفتمان های رسمی است. اینکه خوب و بد چیست و مبتنی بر چه قواعدی تعریف می شود در قالبی از برسازی فرهنگی ممکن می گردد و سینما ابزاری بیهمتا در این دستکاری فرهنگی است. «هناس» تلاشی است برای برسازی الگویی از زن مرجح و مطلوب در گفتمان رسمی، اما متاسفانه در روایت محتواییِ خود به حدی ضعیف است که در سطح یک پروپاگاندای آشکار و بدون پیچیدگی تقلیل مییابد. حتی پروپاگاندا ساختن هم در فرم، قواعد و استلزامات خود را دارد؛ بی جهت نیست که لنی ریفنشتال لقب بهترین کارگردان زن قرن بیستم را برای ساخت «پیروزی اراده» -پروپاگاندایی برای ناسیونال سوسیالیسم آلمان- نصیب خود کرده است. اما «هناس» هم در محتوا نتوانسته وجوه پروپاگاندایی خود را پنهان کند و هم در فرم یک کار سطحی و ناامیدکننده محسوب میشود.
///.
نویسنده: غلامرضا حداد