مک‌دونا در دوران نگارش فیلمنامه در زندگی شخصی‌اش در حال پشت سر گذاشتن جدایی از یک رابطه‌ی عاطفی بود. این چنین شد که بر خلاف «در بروژ» که دو شخصیت اصلی، دو گنگستر پادو، کم‌کم به هم نزدیک شدند، دشمن مشترک پیدا کردند و رابطه‌ای دوستانه/عاشقانه تشکیل دادند، در «بنشی های اینیشرین» مک‌دونا می‌خواست از هم پاشیدن یک رابطه‌ی دوستانه/عاشقانه را نشان دهد.

چارسو پرس: مارتین مک‌دونا بعد از فیلم موفق «در بروژ»، اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش، چند سالی بود که می‌خواست دوباره کالین فارل و برندن گلیسون را کنار هم قرار دهد و فیلمی، در واقع به گونه‌ای دنباله‌ای با همان حال و هوا، بسازد. این موقعیت به دلایل گوناگون پیش نمی‌آمد تا اینکه بالاخره در دوران همه‌گیری کووید میسر شد و «بنشی‌های اینیشرین» (The Banshees of Inisherin) ساخته شد. مک‌دونا در دوران نگارش فیلمنامه در زندگی شخصی‌اش در حال پشت سر گذاشتن جدایی از یک رابطه‌ی عاطفی بود. این چنین شد که بر خلاف «در بروژ» که دو شخصیت اصلی، دو گنگستر پادو، کم‌کم به هم نزدیک شدند، دشمن مشترک پیدا کردند و رابطه‌ای دوستانه/عاشقانه تشکیل دادند، در «بنشی‌های اینیشرین» مک‌دونا می‌خواست از هم پاشیدن یک رابطه‌ی دوستانه/عاشقانه را نشان دهد.

«بنشی‌های اینیشرین» درباره‌ی همین است؛ قطع یک رابطه میان دو دوست به نام کالم و پادریک در جزیره‌ای خیالی به نام اینیشرین که اولی از دسته‌ی خواص است و دومی عوام، یا چنانچه کالم می‌گوید «احمق»ها. البته این فقط سطح ماجراست. آنچه از سوی کالم که یک روز تصمیم می‌گیرد ارتباط دوستانه و صمیمی‌اش را با پادریک، بدون هشدار قبلی، قطع کند، شروع می‌شود -که برتابیدنش برای پادریک ساده و دوست‌داشتنی سخت است- کم‌کم تبدیل به یک تراژدی و خشونتی خودویرانگر می‌شود. مک‌دونا می‌گوید هیچ نقشه‌ای برای اینکه قصه به این شکل پیش برود نداشته و شرط و تهدید خونبار کالم برای دور نگه داشتن پادریک از خودش، به یکباره روی کاغذ آمده است. (از اساس او جزو نویسندگانی است که از پیش برای آنچه قرار است روی کاغذ بیاید تصمیم نمی‌گیرد.)

همین پیچش غافلگیرکننده‌ی داستانی که تقریباً در نیمه‌ی اول فیلم اتفاق می‌افتد، برگ برنده‌ی آن است. تا پیش از این، ما نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم که کالم در خواسته‌ی به ظاهر دوستانه و به‌حق اما در حقیقت ظالمانه‌اش تا کجا پیش خواهد رفت؟ از پیش از این درخواست هم چیزی نمی‌دانیم؛ روزگار خوش این دو دوست را ندیده‌ایم و تنها چیزی که برایمان مشخص می‌شود، این است که او به دلیل متفاوت بودن از مردمان دیگر این جزیره که زندگی ساده‌ای دارند، یکشنبه‌ها به کلیسا می‌روند، عصرها مردهایش در میخانه دور هم جمع می‌شوند و می‌نوشند، زن‌هایش، به جز شیوان، خواهر پادریک، که او هم جزو متفاوت‌هاست، یا پیام‌آور مرگ‌اند یا اهل غیبت، چیز دیگری از زندگی می‌خواهد.

کالم از همان ابتدا اعلام می‌کند که پادریک احمق است و با توجه به اختلاف سنی‌ای هم که با او دارد، در این روزهای آخر عمر دلیلی نمی‌بیند اوقاتش را با او به جای خلق هنر و موسیقی به حرف‌های روزمره‌ای مثل انواع مدفوع الاغ مینیاتوری پادریک بگذراند. او که موزیسین است، می‌خواهد جادوانه باشد. بارها در طول فیلم او را می‌بینیم که در برابر دریا ایستاده است و به آن سوی آب‌ها که زندگی احتمالاً معنای دیگر و باشکوه‌تری دارد و در عین حال صدای انفجار هم از آن می‌آید، چشم می‌دوزد. او می‌خواهد در این دنیا کاری کرده باشد، همچون هنرمندان بزرگ اثری، ردپایی، از خودش بر جای گذاشته باشد، چرا که جز این وجودش و زندگی را بی‌معنا می‌داند؛ طلبی از زندگی که پادریک و خواهرش «افسردگی» می‌خوانند.

هشدار: در نقد فیلم «بنشی‌های اینیشرین» خطر لو رفتن داستان وجود دارد.

نقد فیلم بنشی های اینیشرین

قصه‌ی «بنشی‌های اینیشرین» در زمان جنگ داخلی ایرلند روایت می‌شود؛ دورانی که جمهوری‌خواهان خواستار استقلال از بریتانیا هستند و در نهایت موفق می‌شوند و تنها ایرلند شمالی بخشی از بریتانیا باقی می‌ماند. در فیلم به جز صدای انفجار که از آن سوی آب‌ها می‌آید، در گفت‌وگویی میان شخصیت‌ها اشاراتی به جنگ هم می‌شود. یک شاه دیالوگ بین کالم و شخصیت منفی قصه که مأمور قانون است، در همین باره رد و بدل می‌شود که ماهیت مزدور را که دوست دارد اعدام را تماشا کند و برای پول حاضر است دست به هر کاری بزند، آشکار و عریان به نمایش می‌گذارد.

می‌توان این تنش میان کالم و پادریک را تمثیلی از این جنگ داخلی دانست؛ و بسیاری از منتقدان هم چنین تعبیری داشته‌اند. با توجه به کنایه‌ای که پادریک در یک شب مستی به کالم درباره‌ی حرف زدنش  (استفاده از کلمه‌ای قلنبه سلمبه که در زبان محاوره‌ی ایرلندی جایی ندارد) می‌زند و در واقع او را مقلد «بریتانیایی‌ها» می‌داند، می‌توان شخصیت کالم را نماینده‌ی ایرلندی‌های شمالی دانست که نمی‌خواهند از بریتانیای بزرگ و جهان باشکوه و فاخرش جدا بمانند و پادریک را نماینده‌ی مردمانی که می‌خواهند در جهان خودشان زندگی کنند.

البته کالم هم خواهان استقلال فردی است و مسئله‌ی او دغدغه‌ای فلسفی به قدمت عمر انسان خردمند است (از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود)؛ اما مک‌دونا به طور قطع بی‌دلیل این دیالوگ را در دهان پادریک نگذاشته است. در فضای ابسورد قصه‌ی مک‌دونا، پادریک و تمام بنشی‌های اینیشرین (بنشی در افسانه‌ای اسکاتلندی به معنای روح زنی است که خبر مرگ را می‌دهد و یک شخصیت زن بی‌نظیر در این فیلم وجود دارد که پیام‌آور مرگ است) بی آنکه معنای زندگی را زیر سؤال ببرد، آن را همان‌گونه که هست پذیرفته است. او زندگی را در همین حرف‌های روزمره می‌داند، اینکه هر روز با رفیقش به میخانه برود و می بنوشد و از الاغ و روزمرگی‌هایش بگوید. و همین از او شخصیتی مهربان و دوست‌داشتنی می‌سازد. بله، شاید کمی کودن هم باشد، یا به قول آن دو شخصیت بامزه‌ی میخانه «یکی از آدم‌های خوب روزگار» که بعد از این اتفاق دیگر برای پادریک مثل فحش است.

مک‌دونا عامدانه این شخصیت را این چنین نوشته تا ما اصلاً نتوانیم طلب کالم را بپذیریم. (نه اینکه از او بدمان بیاید، درکش می‌کنیم، مخصوصاً در مکالمه‌ای که در همان شب مستی پادریک با او دارد. البته بستگی به این دارد که در کدام دسته باشیم.) از سویی، با این سنگین کردن کفه‌ی ترازو به سمت پادریک، شکل نگاه خودش را هم مشخص می‌کند. اینکه طرفدار کدام باور پوچ‌انگارانه است؛ اینکه باید پوچی زندگی را همان‌گونه که هست پذیرفت؛ اینکه جهان پابرجا باقی می‌ماند و به زیست خود ادامه می‌دهد و تنها انسان است که مسافر موقتی آن است و جایی ناگزیر از قطار زندگی پیاده می‌شود. پادریک خیال می‌کند تنها آن‌ها که چیزی از خود بر جای می‌گذارند و نام‌شان در تاریخ ثبت می‌شود، از این پوچی زندگی عبور می‌کنند، اما در واقع، در نهایت این مرگ است که پیروز می‌شود چون جسم را با خود می‌برد.

نقد فیلم بنشی های اینیشرین

پادریک چون موسیقی می‌داند و می‌تواند در تنهایی خود چیزی بیافریند، همچون تمام هنرمندان جهان یا هر آنکه معنای زندگی را زیر سؤال می‌برد، می‌خواهد علیه طبیعت زندگی طغیان کند. اما مک‌دونا همه‌چیز را جوری می‌چیند که بگوید حتی همین طغیان هم بی‌معنی است. او با تهدید پادریک که عملی‌اش می‌کند (این خط داستانی را لو نمی‌دهم که خودتان بروید ببینید) در واقع امکان خلق موسیقی را از خودش می‌گیرد. او در طلب جاودانگی و جدال درونی‌اش با تضاد زندگی انسان و طبیعت، که پادریک هیچ از آن سر در نمی‌آورد، چون در همان دنیای ساده‌ی حالا خط بر داشته‌اش تنها مهربانی را اصل می‌داند، چنان افراط می‌کند که راهی جز خودویرانگری برایش نمی‌ماند.

کالم می‌گوید که سکوت می‌خواهد تا شاید در این سکوت بتواند موسیقی خلق کند، یا اینکه از حرف‌های روزمره و مردی عامی همچون پادریک دور بماند که زندگی بیشتر از آنچه هست، برایش بی‌معنا و پوچ نباشد. اما جایی در مکالمه با شیوان که تنها آدم نزدیک به خودش در این جزیره می‌داند، اعتراف می‌کند که همه‌ی این کارها را دارد برای سرگرم کردن و به هیجان آوردن خودش می‌کند تا شاید به این شکل مرگ را به تمسخر بگیرد. اصرار پادریک برای حفظ دوستی با او، که نمی‌تواند بپذیرد دوستش دیگر دوستی او را نمی‌خواهد و از جایی دیگر رنگ انتقام به خود می‌گیرد، انگار باعث می‌شود کالم از این بازی مرگبار خوش‌اش بیاید و پادریک را به این سمت سوق دهد؛ همان‌طور که از مستی پادریک خوش‌اش می‌آید، چرا که احتمالاً از نگاهش او را از روزمرگی دور می‌کند. کالم برای معنا بخشیدن به زندگی اتفاق می‌خواهد، حتی اگر به قیمت آسیب رساندن به خودش تمام شود. آنچه در ادامه‌ی این بازی اتفاق می‌افتد، در واقع همان پیروزی طبیعت در برابر انسان و پذیرش سرنوشت محتوم انسان است.

جزیره‌ی بی‌اتفاق و ساکت اینیشرین که از جنگ هم فقط صدای انفجارش به گوش ساکنانش می‌رسد، و مک‌دونا سکون و انفعالش را به زیبایی به تصویر کشیده است، نمادی از جهان ماست که در نهایت همه در آن تنهاییم و باید به گونه‌ای با این تنهایی سر کنیم. در این جهان یکی همچون پادریک با رفاقت و مهربانی و الاغش از تنهایی می‌گریزد، یکی مثل کالم می‌خواهد در تنهایی از تنهایی فرار کند و یکی همچون شیوان تنهایی‌اش را پذیرفته اما چون زن است و جامعه تنهایی‌اش را نمی‌پذیرد، راهی جز فرار از آن ندارد.

در واقع تنها کسی که در این قصه دست به عملی انقلابی و معنادار می‌زند شیوان است. او به دنبال سرنوشتش به جهانی بزرگ‌تر می‌رود تا تنهایی ذاتی انسان که زندگی در آن جزیره و مردمان «حوصله‌سربرش» پررنگ‌ترش می‌کند، نتواند بر او غلبه کند. او بر خلاف کالم و پادریک که یکی نمی‌تواند با روزمرگی زندگی کنار بیاید و دیگری اصلاً متوجهش نیست، راه‌حلی برای فرار پیدا می‌کند. او حتی تلاش می‌کند برادرش را که عاشقانه دوستش دارد هم با خودش ببرد، اما پادریک به تنهایی خودش و زندگی ساده‌اش در آن جزیره خو گرفته است. همدمش حالا که دوستش تنهایش گذاشته، می‌تواند الاغ محبوبش و حیوانات دیگر باشند و پسرکی که به خاطر عقب‌افتادگی‌اش (بخوانید معصومیت) مطرود تمام جزیره حتی پدر مأمور قانونش است و حالا تنها به این دلیل که کالم پادریک را کنار گذاشته، می‌تواند دوست او باشد.

نقد فیلم بنشی های اینیشرین

درست است که پادریکِ حالا طعم رنج را چشیده دیگر معصوم نیست و بر خلاف ذات ساده و مهربانش، دست به اعمال شرورانه می‌زند اما این طغیان او در برابر خودش و کالم با جنس طغیان کالم متفاوت است. در سکانسی اواسط نیمه‌ی دوم فیلم که در کلیسا می‌گذرد، در همان ابتدای نیایش پادریک نگاهی به پنجره و نور می‌اندازد و بعد کلیسا را ترک می‌کند. اینجا تصمیم خودش را می‌گیرد که انتقامش را عملی کند. این حرکت او فوق انسانی است؛ این آخرین تلاش‌های یک عاشق است که امیدوار است با انتقام معشوق را بازگرداند. کالم هم از او بیزار نیست، بارها این را ثابت می‌کند و بعضی از زیباترین و دردناک‌ترین لحظات فیلم را رقم می‌زند، یک‌جا با مهربانی در عین فاصله‌اش هم پادریک را و هم ما را به گریه می‌اندازد.

مک‌دونا با معرفی شخصیت فرشته‌ی مرگ در همان لحظات ابتدایی و با سیری که قصه پیش می‌رود، به ما این حس را القا می‌کند که قرار است شاهد مرگ این شخصیت‌ها باشیم. اما قرعه‌ی مرگ را به نام کسان دیگری می‌زند که این را هم بهتر است خودتان در فیلم ببینید. در واقع، فرشته‌ی مرگ همه‌جا هست تا به آدم‌های آن جزیره و به ما بگوید که مرگ هر لحظه در کمین است، آن را همچون زندگی بپذیر. از سویی، در بسیاری از سکانس‌ها تندیس مریم مقدس را هم از زوایای مختلف نشان‌مان می‌دهد، کالم را چند بار به اتاقک اعتراف کلیسا می‌فرستد (و لحظات کمدی هوشمندانه‌ای را رقم می‌زند) و حضور مردم در کلیسا را پررنگ می‌کند. در فلسفه‌ی پوچ‌‌انگاری یک نگاه دیگر می‌گوید که انسان می‌تواند با معنویات (که درباره‌ی شخصیت کالم هم می‌تواند مذهب باشد و هم هنر) به واقعیتی فراتر از پوچی برسد و به زندگی‌اش معنا ببخشد، اما این با توجه به پایانی که مک‌دونا برای قصه در نظر گرفته است، این راه‌حل او نیست.

از «بنشی‌های اینیشرین» هیچ ایرادی نمی‌توان گرفت؛ می‌توان حتی عنوان بهترین فیلم سال را به سادگی به آن داد. همه‌چیز در این فیلم فوق‌العاده و در خدمت هم است؛ از بازی‌های تک‌تک شخصیت‌ها گرفته (حقیقتاٌ کل گروه بازیگرانش لایق جایزه‌اند) تا موسیقی متن و فیلمبرداری و تمام ریزه‌کاری‌هایی که مک‌دونا در فیلمنامه جا داده است. فیلم عمیقاً تراژیک است اما در لحظاتی که کم هم نیست، به خصوص در گفت‌وگوی کشیش و کالم و سکانس‌های میخانه می‌تواند مخاطب اهلش را بخنداند.

برندن گلیسون بدون شک عالی است اما کالین فارل شاید بالاخره توجهی را که سزاوارش است، دریافت کند. او پادریک را طوری بازی کرده است که هر آنچه را تا به حال ازش به یاد داریم، به راحتی فراموش می‌کنیم. میمیک صورت فارل با ابروهای متمایل به پایین و نگاهش برای این نقش فوق‌العاده است؛ حتی یک لحظه نمی‌توانی این شخصیت را دوست نداشته باشی، حتی در ترحم‌برانگیزترین دقایقش نمی‌توانی برایش دل بسوزانی. مک‌دونا، همان‌گونه که می‌خواست، با «بنشی‌های اینیشرین» باز هم توانست با این دو بازیگر یک کمدی سیاه ناب، که سینما این روزها کم دارد، برای ما به یادگار بگذارد.

شناسنامه‌ی فیلم«بنشی‌های اینیشرین»

نویسنده و کارگردان: مارتین مک‌دونا
بازیگران: کالین فارل، برندن گلیسون، کری کندن، بری کیوگن
خلاصه داستان: در جزیره‌ای به نام اینیشرین، همزمان با جنگ داخلی ایرلند، کالم به یکباره از دوستش پادریک می‌خواهد که رابطه‌شان را قطع کنند.
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: ۹۷ از ۱۰۰
امتیاز نویسنده:
۵ از ۵

///.

منبع: دیجی‌مگ
نویسنده: آزاده اتحاد