چارسو پرس: سینمای جنگ، سینمایی است که منعکسکننده رویکرد سازنده آن به این مقوله مخوف است. سینمایی که با بازسازی وقایع جنگ سعی در بازبینی مجدد زمان و مکانهای پسا جنگ را دارد. با این حال سینمای جنگ، گاه واقعگرایانه به پرداخت مسائل جنگ میپردازد و با این نگرش در اذهان عمومی ماندگار شده است و گاه با ملغمهای از شعار و تحریف، سعی در انحراف از مسیر طیشده تاریخی برای مخاطب را دارد.
فیلم سینمایی «در جبهه غرب خبری نیست» به کارگردانی ادوارد برگر را میتوان با نگاه ضدجنگ و البته غیرسیاسی و بیطرفانه مولف آن تماشا کرد. فیلم تکاندهندهای که در آن به مرور کاراکتر دست نخورده و زلالی چون «پل بومر» (با بازی فلیکس کمِرِر) انسانیت خود را از دست داده و استعداد خشونت درونیاش را به رخ میکشد.
سیر تحول شخصیتها در این فیلم به گونهای است که از پل بومر 17 ساله که در ابتدا و هنگام دریافت یونیفورم نگاه فانتزی به جنگ دارد، رفتهرفته یک هیولای آدمکش میسازد. طرح داستان برای سایر دوستان او یعنی آلبرت کروپ، فرانتس مولر و لودویگ به همین نحو و منوال پیش میرود؛ پسر بچههای رمانتیکی که به خواست امپراتور و با حرفهای پروپاگانداوار و در ظاهر میهنپرستانهاش مسخ شده و تبدیل به مردان جنگی میشوند که در واقعیت هولناک خندقهای جنگ، جان خود را به نوبت از دست میدهند. چهار دوستی که درمییابند در توصیف جنگ، رسانهها و مدرسهها دروغ به خورد ایشان دادهاند و چارهای ندارند که پس از نامنویسی ناآگاهانهشان در ارتش آلمان، دومینووار مرگ را یکی پس از دیگری انتخاب کنند. کاراکتر «پل بومر» که نسبت به سایر دوستان، رویینتن جلوه میکند، در پایانبندی فیلم پای صحبت ژنرال دقایقی قبل از صلح مینشیند و میفهمد نقش او سپر انسانی شدن برای مافوقها است و او هویتی ندارد جز پلاک فلزی که برگردن دارد که شاید حتی در سرشماری کشتهشدگان جنگ نیز به حساب نیاید. او که در ابتدا با رویکرد انسانمدارانه شهامت کشتن فرانسویها را نداشت، در انتها تبدیل به ماشین آدمکشی میگردد که حتی اهمیتی به از دست دادن جان خود نمیدهد؛ همچون کاراکتر نیک در شکارچی گوزن.
فیلم شاید کمتر سمت و سویی شخصیتمحورانه به خود گرفته باشد و روایتگری در آن دچار پرش باشد، ولیکن تماشاگر نمایی از شخصیتها را میبیند که در دو سمت موازی و البته خلاف جهت هم سیر میکنند.
فرماندهانی که در پشت میدان جنگ مشغول تناول غذاهای مختلف و متنوع هستند و سربازانی که دنبال تکه نانی برای سیر شدن میگردند و به همین دلیل ناچار به دزدی از روستاییان میشوند، ژنرالهایی که نگران چرکین شدن لباسهای خود هستند و پیادهنظامهایی که در گِل و لای مشغول تقلا برای بقا هستند، مافوقهایی که فردفردشان ارج و قرب دارند و لشکری که سرنوشت کوه جسدهای گندیده و گوشتهای تلشده انتظارشان را میکشد و تنها چیزی که از آنها به درد جنگ میخورد، لباسها و پوتینهای برجای مانده از ایشان است که به نفر بعدی اهدا میشود! شاید این لباسهای فرم رزم، رقابت برای زایش مرگ گذاشتهاند. بنابراین از نگاه پیررنگی نیز، روایت فیلم شاید دچار اختلال و نوسان است، ولیکن ازسوی فیلمساز عمدی در کار است که جنگ و صلح توامان پشت صحنه جنگ و میدان نبرد را همچون خونهای ریخته شده روی زمین باهم ممزوج نماید.
فیلم اقتباسی «در جبهه غرب خبری نیست» از رمان نویسنده آلمانی یعنی «اریش ماریا رمارک» نگاه ضدجنگش را به این پدیده ناگوار صرفا معطوف به وقایع جنگ جهانی اول نمیکند. فیلم برای این کار نه شعار میگوید و نه در ورطه گل درشتگویی میرود. فیلم حتی نمیخواهد حس سمپاتیک تماشاگر را در قبال مرگ و میر سربازان بیدفاع برانگیزد. فیلم اصول و عقیدهاش را از دل تصاویر و ضرب آهنگ موسیقیاش بیرون میکشاند و جنگل پر از کاج زمستانی همراه با روباه مادر و تولههایش را در مقابل انفجار و ترکشهای هیچستان جنگ با دور باطل زندگیهای از دست رفته قرار میدهد و انتخاب هر یک را به مخاطب واگذار مینماید. دوربین «در جبهه غرب خبری نیست» مثل اکثر دوربینهای جنگی به صورت دوربین روی دست نیست که وسعت دید را از مخاطب بگیرد و با تکانههایش اضطرابی مضاعف را به مخاطب القا کند؛ بلکه دوربین میداند که کجا سربازان نجاتنیافتهاش را تنها و از نمایی دور در برزخ جنگ رصد کند و سکوت و بهت آنها را بر هیاهو و غائله جنگ رجحان دهد. حتی پلانهای از بالای دوربین نیز، این دوگانگی آرامش قاب تصویری و طغیان اتفاقات درون آن را ترسیم میکند.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: آریو راقب کیانی