چارسو پرس: کمپینهای تبلیغاتی تقریبا همه را هدف قرار میدهد. آنها برخی از جذابترین بخشهای بازاریابی هستند. در صنعت فیلم به طور متعارف، تهیهکنندگان فیلمهای خود را به عوامل و توزیعکنندگان میفروشند و آنها مسئول جمعآوری یک بستهی تبلیغاتی برای فیلمی هستند که خریداری کردهاند. بنابراین، اگر یک فیلم هرگز فروخته نشود چه اتفاقی میافتد؟ فیلم شکست تجاری میخورد و عوامل تحت تاثیر قرار میگیرند و ممکن است فرصتهای آینده را از دست بدهند.
بنابراین بازاریابی برای موفقیت یک فیلم حیاتی است؛ آنقدر که میتواند یک فیلم متوسط را به اوج برساند یا یک فیلم عالی را به زمین بکوباند. پوسترهای دراماتیک همیشه توجهات عمومی را جلب نمیکنند، به خصوص اگر پای یک فیلم اوریجینال وسط باشد که هیچ پیشزمینه یا ذهنیتی در مورد آن وجود ندارد. مدیران بازاریابی دائما تلاش میکنند تا حداکثر مخاطب ممکن را جذب کنند بنابراین عجیب است وقتی به فیلمهای خوبی برمیخوریم که با وجود ارزشهای سینمایی قربانی کمپینهای بازاریابی ضعیف شدهاند و در زمان اکران آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفتهاند.
۱۰. پاندروم (Pandroum)
- سال انتشار: ۲۰۰۹
- کارگردان: کریستیان آلفارت
- بازیگران: دنیس کواید، بن فاستر، کم جیجاندت
- امتیاز IMDb فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۳۰٪
«پاندروم» فیلمی علمی-تخیلی به کارگردانی کریستیان آلفارت است که در سال ۲۰۰۹ اکران شد. این فیلم در تمام دقایق موفق میشود رمز و راز را حفظ کند و در عین حال برخی از جلوههای فوقالعادهای را هم ارائه دهد. طراحیهای صحنه فوقالعاده هستند و تنها دلیلی که «پاندورم» از بینندگان توجه کافی دریافت نکرد این بود که شرکت Overture Pictures که فیلم را توزیع میکرد، چندین ماه پس از اکران آن ورشکست شد. آنها قادر به تأمین هزینهی تبلیغات نبودند، بنابراین بسیاری از مردم حتی از وجود این فیلم خبر نداشتند.
«پاندورم» یک فیلم علمی تخیلی ترسناک بسیار سرگرمکننده است که طرفداران این ژانر را راضی میکند. اما مشکل اصلی فیلم این است که میخواهد بزرگتر از آنچه هست جلوه کند. میخواهد علمی-تخیلی وهمانگیز باشد، میخواهد شما را با هیولاهای وحشتناک بترساند، میخواهد شما را درگیر یک راز کند، میخواهد یک فیلم اکشن مهیج باشد و در نهایت میخواهد به طور همزمان از چندین ژانر فراتر رود و به فیلمی بدیع تبدیل شود. اما متأسفانه به بسیاری از این اهدافش نمیرسد.
پس از اینکه جمعیت بیش از حد انسان منابع زمین را تخلیه میکند، بشریت یک سفینهی بین ستارهای میسازد. این سفینه ۶۰۰۰۰ نفر را در یک سفر ۱۲۳ ساله برای استعمارتانیس، سیارهای شبیه به زمین، حمل میکند. داستان در اعماق فضا آغاز میشود. باور (بن فاستر) پس از یک خواب طولانی در لولهی برودتی خود از خواب بیدار میشود. او دچار فراموشی موقت شده و نام و مأموریت سفینهاش که هزاران زمینی را حمل میکند، به یاد نمیآورد. بسیاری از راهروهای کشتی خالی است. پیتون (دنیس کواید) نیز مانند او با فراموشی از خواب بیدار میشود. آنها نمیتوانند چیزی به خاطر بیاورند فقط مطمئن هستند که سفینه را باید مجدداً راهاندازی کنند. پیتون، در یک ایستگاه کنترل میماند و باور را در حالی که به ناشناختهها سفر میکند، زیر نظر میگیرد و در طی آن خاطراتی را درباره همسرش به یاد میآورد و به این فکر میکند که او در کجای سفینه است. باور متوجه میشود که او و پیتون تنها کسانی نیستند که بیدار هستند. هیولاهایی در اطراف کشتی میچرخند، جیغ میزنند و برای طعمه انسان تله میگذارند. انسانهای دیگر تا جایی که میتوانند از هیولاها پنهان میشوند و برای زنده ماندن هر کاری که باید انجام میدهند.
فاستر و کواید نقشآفرینی محکم و حضور سرگرم کنندهای دارند اما چیزی که به نظر منسوخ به نظر میرسد فیلمنامه است که توسط آلوارت و تراویس میلوی نوشته شده. هیولاها، جنون فضایی و پیچ و تابهای مختلف به کلیشه متکیاند. با این حال این یک ضعف نیست و هرکسی که با ژانرهای موجود در آن آشنا باشد، بیشتر از تماشای فیلم لذت میبرد. بعلاوه چند خط گفتگوی سرگرمکننده در طول فیلم وجود دارد که باید به آنها گوش داد و یک پیچش داستانی بزرگ هم نزدیک به پایان ایجاد میشود که به طرز ناشیانهای به هدر میرود.
در مجموع «پاندورم» فیلم سبکی است و کارگردان ظاهرا بیشتر به نمایش حیوانات گوشتخوار علاقهمند است تا ساختن یک فیلم علمی-تخیلی متفکرانه. با این حال در طول سالها، شهرت زیادی پیدا کرده است. ایدهی بیدار شدن در یک سفینه فضایی خفته به خودی خود سردرگمکننده و ترسناک است. ایدهی وضعیت معروف به «پاندورم» ممکن است تخیلی باشد اما جدا تأثیرگذار است. مجله علمی تخیلی SFX «پاندورم» را بهترین وحشت بین ستارهای در سالهای اخیر نامید و به فیلم ۴ ستاره از ۵ ستاره اهدا کرد. مجلهی Film Ireland نیز با قدردانی از هم افزایی تکنیکهای سینمایی، طراحی صحنه و شخصیتهای توسعهیافته، به فیلم نقد مثبت داد.
۹. مشاهده و گزارش (Observe and Report)
- سال انتشار: ۲۰۰۹
- کارگردان: جودی هیل
- بازیگران: ست روگن، مایکل پنیا، ری لیوتا
- امتیاز IMDb فیلم: ۵.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۵۱٪
«مشاهده و گزارش» یک کمدی بسیار تاریک با لحنی تلخ است که هوشمندانه نوشته شده است. در زمان اکران این فیلم، «پل بلارت: پلیس بازار» که به تازگی وارد سینما شده بود به موفقیت مالی زیادی دست یافته بود. استقبال خانوادهها باعث شد استودیوها به ساخت فیلمهای مشابه رو بیاورند. اما مشکلات مربوط به «مشاهده و گزارش» دقیقاً از همین بازاریابی اشتباه و نشناختن مخاطب ناشی میشود. در واقع «مشاهده و گزارش» برای همان مخاطب «پل بلارت: پلیس بازار» عرضه شد غافل از اینکه اشتراکات کمی با آن دارد و بدبینی آشکارش به مذاق طرفداران خوش نخواهد آمد. هر چند ارتباط بین دو فیلم قابل درک است: هر دو نگاهی طنزآمیز به محاکمهها و مصیبتهای زندگی به عنوان یک نگهبان امنیتی خصوصی دارند. با این حال، این همان جایی است که شباهتها به پایان میرسد. پل بلارت سبک، دلپذیر و کمی احمقانه است اما «مشاهده و گزارش» هیچ یک از اینها نیست.
این فیلم تاریک، دیوانه، پیچ خورده و منحرف است – نوعی فیلم سینمایی که پتانسیل کالت شدن و خطر تمسخر جریان اصلی را به همراه دارد. برای ست روگن، فرصتی است تا از منطقهی آسایشش خارج شود. یک کمدی گنگ و مملو از شوخیهای بیهدف که از لحاظ لحن، به طرز چشمگیری شبیه به «بابانوئل بد» است. هر دو فیلم دارای شخصیتهایی هستند که رفتار غیرقابل قبول اجتماعی آنها منبع طنزهای گزنده و کمدی کمتر پیچیده است. کسانی که به دنبال بلندبلند خندیدن هستند ممکن است از «مشاهده و گزارش» ناامید شوند. بله، لحظات بامزهای وجود دارد، اما فیلم بیشتر از اینکه مجموعهای بیپایان از شوخیها باشد، درباره تقلید بینظیر مراکز خرید، پلیس و «فرهنگ اسلحه» امروزی است.
تریلرها باعث شدند که فیلم مانند یک کمدی معمولی دیگر روگنی یا یک نسخه مشابه «پل بلارت» به نظر برسد. اما این فرضیهها درست نبود. وارد شدن به فیلم با این انتظارات میتواند به یک تجربهی تلخ منجر شود. به «مشاهده و گزارش» به عنوان یک فیلم تیره و تلخ نگاه کنید که از طنز خود عقب نشینی نمیکند و از ایجاد ناراحتی در شما ابایی ندارد. اگرچه ممکن است به درخشش نرسد، اما مطمئناً جسورانهتر از آن چیزی است که این روزها اغلب از «کمدی تاریک» انتظار میرود. فیلم یادآوری میکند که ممکن است کمدیهای حالبدکن همیشه به اندازه کمدیهای حالخوبکن خندهدار و بامزه نباشند اما میتوانند تجربهی رضایتبخشتری را فراهم کنند.
پیتر بردشاو از گاردین به فیلم یک ستاره از پنج ستاره داد و عملکرد روگن را تحقیر کرد و نوشت: «برای طرفداران ست روگن مثل من، این کمدی غیرجذاب، سنگین و بدبینانه یک تجربه ناراحتکننده است.» پل بیرنز در این باره نوشت: فیلم در بهترین حالت، به جای خندهدار، غمانگیز و ترسناک است.
۸. روستا (The Village)
- سال انتشار: ۲۰۰۴
- کارگردان: ام. نایت شامالان
- بازیگران: برایس دالاس هاوارد، واکین فینکس، ادرین برودی
- امتیاز IMDb فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۴۳٪
«روستا» در جایگاه یک فیلم ترسناک مخاطبان عمدتاً نوجوان را جذب کرد اما به طور کلی از جذب مخاطب گسترده بازماند. «روستا» یک نوع فیلم است که فرد چندین بار آن را تماشا میکند تا آثار ظریف آن را درک کند. اما مخاطبان این قضیه را متوجه نشدند و نگفتند که نمی توانند طرح داستان را بفهمند، در عوض گفتند که خود فیلم خستهکننده است و هیچ طرحی ندارد. این منجر به تبلیغات شفاهی ضعیف و شکست فیلم در گیشه شد. در «روستا» کارگردان، شیامالان، سعی میکند مانند سایر فیلمهایش ما را غافلگیر کند. اما از پس این کار بر نمیآید. برای اولین بار، شیامالان با شخصیتهایی که نمیتوانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و دنیایی که احساس غریبی میکند، فیلمی معمایی میسازد. ما به عنوان مخاطب سرمایهگذاری احساسی قوی روی داستان نداریم و در آن مکان ناآشنا احساس غریبگی میکنیم و این احساس در طول فیلم باقی میماند.
هنوز لحظات ترسناک و شدیدی در تصاویر شیامالان وجود دارد. اما ترس شخصیتها با ترس ما یکی نیست. اکتشافات تکاندهندهی آنها ما را عمیقاً تحت تأثیر قرار نمیدهد. مهمتر از همه، ما واقعاً دلایل و انگیزههای اساسی شخصیتها را درک نمیکنیم. شیامالان به تاریخچهی پشت انتخابهای منحصربهفرد جامعه اشاره میکند بدون اینکه روانشناسی پشت آنها را بررسی کند. و این انتخابها بسیار شگفتانگیز هستند. اگر نتوانیم آنها را باور کنیم، فیلم از هم میپاشد. به نظر میرسد شیامالان متوجه نشده بود که باید مخاطب را متقاعد کند او فکر میکند که هر چیزی را که به مخاطب ارائه کند میپذیرد. «روستا» سعی میکند توجه ما را به ترس، اقتدار، فساد، بیگناهی و سازشهای جوامع جلب کند. اما حتی این مضامین در نهایت به منطق احساسی بستگی دارد که شیامالان از ارائهی آن ناتوان است. بدون آن منطق، طرح مسطح به نظر میرسد و بیشتر شبیه به یک فیلم ترسناک کلیشهای است تا یک داستان واقعیت جایگزین و تفکر برانگیز.
داستان در روستایی پنسیلوانیا در سال ۱۸۹۷ اتفاق میافتد. روستاییان مسنتر که این روستا را تأسیس کردهاند، مصیبتها و سختیهای دنیای بیرون را تجربه کردهاند. آنها پناهگاه خود را به دور از این شرارتها ایجاد کردهاند که نسل جوان در مورد آنها اطلاعات کمی دارند. در این جامعه، ترس همیشه وجود دارد. جنگلی که روستا را از بیرون جدا میکند پر از موجودات وحشتناکی است که روستاییان از بردن نام آنها خودداری میکنند. در گذشته روستاییان مشکل خطرناکی با موجودات جنگل داشتند اما در حال حاضر، توافق ظریفی بین روستاییان و موجودات وجود دارد. روستاییان برای محافظت از خود، سیستم دفاعی مانند آتش، برج و ناقوس ایجاد کردهاند. اما یک مرد جوان به نام لوسیوس وجود دارد که به چیز دیگری اعتقاد دارد. او میخواهد برای دریافت تجهیزات پزشکی از جنگل عبور کند اما اجازهی عبور نمیگیرد. تا اینکه لوسیوس به خاطر ازدواج با دختری به نام آیوی، توسط مردی که عاشق آیوی بوده زخمی میشود. آیوی برای درمان لوسیوس به دل جنگل وحشتناک میزند و موفق میشود فهرست دارو را تامین کند. از نظر فنی، فیلم به خوبی ساخته شده است. بازیگری عالی است و کارگردانی شیامالان ماهرانه است. محیط روستا و لباسها با توجه به دقت تاریخی به زیبایی طراحی شدهاند. اما مسائل مربوط به داستانسرایی باعث میشود همه چیز به هم ریخته شود. بعلاوه عناصر خاصی وجود دارند که به نظر میرسد هدف مشخصی در طرح ندارند.
راجر ایبرت این فیلم را دهمین فیلم بد سال ۲۰۰۴ نامید و متعاقبا آن را در فهرست منفورترین خود قرار داد. همچنین نظراتی وجود داشت مبنی بر اینکه فیلم، در عین حال که پرسشهایی در مورد همنوایی با «شر» ایجاد میکند، برای «مقابله» با این مضامین کار چندانی انجام نمیدهد. مایکل آگر اظهار داشت که شیامالان به الگوی ساختن فیلمهایی ادامه میدهد که وقتی در معرض منطق بیرونی قرار میگیرند، از هم میپاشند. اما این فیلم طرفدارانی هم داشت. جفری وستوف، منتقد، اظهار داشت که اگرچه فیلم دارای کاستیهایی است، اما اینها لزوماً آن را به یک فیلم بد تبدیل نمیکند. فیلیپ هورن از روزنامه دیلی تلگراف در بررسی بعدی خاطرنشان کرد: «به نظر میرسد این تمثیل بسیار زیبا از روحکاوی آمریکایی است». امیلی سنت جیمز از Vox و کریس اوانجلیستا از SlashFilm فکر میکردند یکی از بهترین فیلمهای شیامالان است. در فرانسه، Cahiers du cinema فیلم را ستود و لوموند فیلم را یک «افسانه وحشتناک پس از ۱۱ سپتامبر» توصیف کرد.
۷. وی مثل وندتا (V for Vendetta)
- سال انتشار: ۲۰۰۶
- کارگردان: جیمز مکتیگو
- بازیگران: هوگو ویوینگ، ناتالی پورتمن
- امتیاز IMDb فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۷۳٪
«وی مثل وندتا» در تریلرها به عنوان نسخه بریتانیایی «ماتریکس» به نظر میرسید. احتمالا به این خاطر که نوشتن فیلمنامه و تهیهکنندگی فیلم به عهدهی واچوفسکیها است. مبلغان V for Vendetta اکثریت مخاطبان هدف خود را گمراه کردند. تبلیغات نوید سکانسهای اکشن زیادی را میداد که درست شبیه رمانهای گرافیکی آن به نظر میرسید. این منجر به انتظارات زیادی شد. وقتی تماشاگران بالاخره فیلم را دیدند، نه آن نوع اکشنی بود که فکر میکردند و نه شخصیت V به هیچ وجه شبیه به رمانهای گرافیکی بود. داستان از نظر سیاسی زیرکانه است و برخی مسائل پیچیده را مطرح میکند. این موضوعات مشابه مواردی بود که در کتاب ۱۹۸۴ توسط جورج اورول نوشته شده بود. اگر تولیدکننده کمی بیشتر به فیلم و شعور مخاطب ایمان داشت، ناهماهنگی پیش نمیآمد. فیلم عالی بود، اما اگر بازاریابیاش ضعیف نبود میتوانست خیلی عالیتر باشد. رمان آلن مور، روی هم رفته، بسیار قویتر است و از ابهام اخلاقی سود میبرد و به خواننده اجازه میدهد نتیجهی خود را بگیرد. فیلم دارای نکات مثبت زیادی است و علیرغم اینکه بینندگان را با یک موضع بسیار آشکار سیاسی-اجتماعی سرکوب میکند بسیار سرگرمکننده است. اگر تریلرها به جای اکشن، بیشتر روی داستان تمرکز میکردند، تماشاگران کمتر احساس فریب میکردند.
داستان در سال ۲۰۲۰ در لندن میگذرد. جهان در هرج و مرج است و ایالات متحده به دلیل بیماری، فقر و ناآرامی دچار جنگ داخلی شده. در انگلستان اوضاع آرامتر است، اما جامعه توسط یک رهبر فاشیست به نام آدام ساتلر کنترل میشود. وحشت در خیابانها وجود دارد، هم از طرف مجریان ساتلر و هم از طرف یک چهرهی مرموز نقابدار به نام وی. او ماسکی شبیه گای فاکس میزند، شخصیتی تاریخی که قصد داشت پارلمان را منفجر کند. او تبدیل به نمادی از شورش، الهام بخشیدن به مردم و خشم مقامات میشود.
شخصیت دیگر فیلم، ایوی، با بازی ناتالی پورتمن، در یک برنامه تلویزیونی کار میکند و آرزو دارد بازیگر شود. یک شب، او توسط وی از یک حملهی وحشیانه نجات مییابد. وی از او دعوت میکند تا شاهد یک واقعهی دیدنی باشد که نشان دهندهی آغاز ماموریت او برای سرنگونی Sutler است. وی به ایوی فرصتی میدهد تا به او ملحق شود، اما او میترسد و از همکارش، گوردون دیتریش، کمک میخواهد. در همین حین، یک بازرس پلیس به نام فینچ شروع به تحقیق در مورد هویت وی میکند.
«وی مثل وندتا» پر از لحظات به یاد ماندنی است. طرح گاهی اوقات کمی پیچیده میشود، با عناصر اسرارآمیز که متاسفانه به صورت یکپارچه با قسمتهای هیجانانگیز ترکیب نمیشوند. اهمیت گای فاکس هم ممکن است برای مخاطبان غیربریتانیایی کمی گیجکننده باشد. اما این فیلم ایدههای قابل تاملی را ارائه میدهد. برادران واچوفسکی که فیلمنامه را نوشتهاند، به خاطر تحریک تفکر بینندگان شهرت دارند. «وی مثل وندتا» سؤالاتی را در مورد مبادلهی بین آزادی و ایمنی ایجاد میکند و درک ما را از تروریسم به چالش میکشد. سخنرانی قدرتمندی درباره قدرت نمادین تخریب یک ساختمان وجود دارد که به ویژه توسط آمریکاییهایی که با حملات ۱۱ سپتامبر آشنا هستند خوب درک میشود. فیلم از منابع مختلف فرهنگ پاپ الهام گرفته است. برخی از ارجاعات مستقیماً از رمان میآیند، در حالی که برخی دیگر منحصر به فیلم هستند. بینندگان میتوانند شباهتهایی را با آثاری مانند ۱۹۸۴، ماتریکس، شبح اپرا، زورو و حتی جنگ ستارگان هم ببینند.
ایبرت و روپر به فیلم امتیاز بالا دادند. راجر ایبرت اظهار داشت که در V for Vendetta تقریباً همیشه چیزی در جریان است که واقعاً جالب است و ما را دعوت میکند تا شخصیت و طرح را رمزگشایی کنیم و پیام را به دلخواه تفسیر کنیم. جاناتان راس از بیبیسی آن را یک «شکست غمانگیز و افسردهکننده» خواند. هری گورین از شبکه تلویزیونی ایرلندی RTÉ بیان کرد که این فیلم به یک کالت محبوب تبدیل میشود و شهرت آن با گذشت زمان افزایش مییابد.
۶. دانی دارکو (Donnie Darko)
- سال انتشار: ۲۰۰۱
- کارگردان: ریچارد کلی
- بازیگران: جیک جیلنهال، درو بریمور، ست روگن
- امتیاز IMDb فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۸۷٪
«دانی دارکو» که امروزه چنین جایگاه کالتی عظیمی به دست آورده است، زمانی که در سال ۲۰۰۱ منتشر شد، به سختی توانست بودجهی خود را جبران کند. تیم بازاریابی و تبلیغات فیلم فاقد تخیل بودند. آنها باعث شدند که این فیلم مانند یک فیلم هیجانانگیز به نظر برسد. مروجین هرگز نشان ندادند که فیلم به اسکیزوفرنی میپردازد.
«دانی دارکو» فیلمی به کارگردانی ریچارد کلی است که با ترکیبی از عناصر هیجانانگیز روانشناختی و علمی-تخیلی ساخته شده است. شخصیت اصلی، دانی (با بازی جیک جیلنهال)، یک نوجوان دبیرستانی است که با هذیان و توهم درگیر است. او یک خرگوش غول پیکر ماسکزده را میبیند و گاهی احساس میکند که از واقعیت جدا شده است. دانی از یک درمانگر کمک میخواهد و دارو مصرف میکند، اما به نظر میرسد هیچ چیز کمکی نمیکند. فیلم این سوال را مطرح می کند که آیا تجربیات او ناشی از بیثباتی ذهنی است یا واقعی است.
در حالی که «دانی دارکو» جنبههای علمی-تخیلی دارد اما بیشتر بر روی روابط دانی با خانواده و دوستش تمرکز دارد. با به تصویر کشیدن این ارتباطات، فیلم قصد دارد دانی را به عنوان یک قهرمان قابل ارتباط و در دسترس نشان دهد. این رویکرد به اوج داستان که از قبل پیچیده و گیجکننده است، عمق احساسی میبخشد. سرعت فیلم کم است و به داستان زمان میدهد تا آرامآرام جلو برود. درو بریمور، شخصیتی دارد که میتوانست زمان کمتری برای نمایش در اختیار داشته باشد. با این حال، به دلیل محبوبیت بریمور، نقش او برجستهتر است. علیرغم این ایرادات، فیلم همچنان راضیکننده است و تجربهای تازه را رقم میزند.
یکی از جنبههای قابل توجه Donnie Darko جلوههای ویژهی چشمگیرش است. با وجود بودجهی کم، این فیلم جلوههای بصری با کیفیتی دارد که نشان میدهد با مقرون به صرفهتر شدن هزینهی کار CGI، حتی کارگردانانی با بودجهی کمتر هم میتوانند جلوههای متقاعدکننده و چشم نواز را به کار گیرند. «دانی دارکو» نشان میدهد که فیلمهای مستقل میتوانند با موفقیت علمی-تخیلی و جلوههای بصری را ترکیب کنند. این امر مرز بین فیلمهای جریان اصلی و مستقل را از بین میبرد. تنها تفاوت این است که در فیلمهای کوچکتری مانند Donnie Darko جلوههای ویژه در خدمت داستان است در حالی که برخی از تولیدات هالیوود CGI پر زرق و برق را به یک طرح محکم ترجیح میدهند.
اندرو جانسون این فیلم را در Us Weekly به عنوان یکی از فیلمهای برجسته در ساندنس در سال ۲۰۰۱ ذکر کرد. ژان اوپنهایمر از New Times (LA) فیلم را تحسین کرد و گفت: یکی از استثناییترین فیلم های سال ۲۰۰۱ است. مگان اسپنسر از ABC استرالیا، این فیلم را تهدیدکننده، رویایی و هیجانانگیز خواند و راجر ایبرت سه ستاره از چهارستاره را به آن اعطا کرد. اما منتقدان دیگری مانند سام آدامز با استناد به طرح نامنسجم، نوشتار شلخته و لحن ناهموار، فیلم را یک «به هم ریختگی بزرگ» نامیدند.
۵. در بروژ (In Bruges)
- سال انتشار: ۲۰۰۸
- کارگردان: مارتین مک دونا
- بازیگران: کالین فارل، برندان گلیسون
- امتیاز IMDb فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۸۴٪
«در بروژ» یک کمدی تاریک فوقالعاده خوب با دیالوگهای برجسته است که تماشاگران را دچار سوءتفاهم کرد. در صندلیهای خود خمیازه میکشیدند و منتظر انفجارها، تعقیب و گریز ماشینها و نبرد تن به تن به سبک جیسون بورن بودند. اما چیزی که در واقع با آن روبرو شدند، فیلمی سرگرمکننده، خوب و گاهی تاثیرگذار بود که ظاهرا کافی نبود. نقدهای اولیه از کسلکننده بودن و کند بودن «در بروژ» حکایت داشت.
فیلم به طرز جالبی شروع میشود و شخصیتها سر صبر و باحوصله توسعه مییابند و اضافه کردن طنز تاریک زمان میبرد. داستان با ورود دو قاتل به نامهای ری و کن به بروژ آغاز میشود. آنها توسط رئیسشان به آنجا فرستاده شدهاند و از ماموریتشان بیخبرند. کن از شهر لذت میبرد و آن را به عنوان یک تعطیلات میبیند، در حالی که ری آن را دوست ندارد و به دنبال سرگرمی در جای دیگری است. به زودی، آنها تماسی از رئیسشان هری دریافت می کنند که همه چیز را تغییر میدهد.
فیلم جزئیات خوبی دارد اما در اوجگیری فاقد تعلیق است و بیش از حد به اتفاقات غیرمحتمل متکی است و پایان رضایتبخشی هم ندارد. با وجود اینکه صحنههای دیدنی زیادی به خصوص در ۷۵ دقیقه اول وجود دارد، پایان ناامیدکننده فیلم توصیهی آن را سخت میکند. به نظر میرسد مکدونا همان اشتباه رایجی را مرتکب میشود که فیلمسازان اغلب مرتکب میشوند که فکر میکنند بینندگان اگر به شخصیت ها اهمیت بدهند از ایرادات داستانسرایی چشمپوشی خواهند کرد. متأسفانه به ندرت این اتفاق میفتد. شخصیتهای «در بروژ» به خوبی نوشته شدهاند و اتفاقا همین امر پذیرش نحوهی دستکاری فیلمنامه در سرنوشت آنها را سختتر میکند.
راجر ایبرت، منتقد شیکاگو سان تایمز، چهار ستاره از چهار ستاره را به فیلم داد و گفت: «این اولین فیلم توسط مارتین مکدونا، نویسنده و کارگردان تئاتر، یک کمدی بیپایان غافلگیرکننده، بسیار تاریک و انسانی است» تاشا رابینسون گفت: «وقتی خندهدار است، خندهدار است؛ وقتی جدی است، قدرتمند است؛ و در هر صورت، یک غافلگیری دلپذیر است». کلودیا پویگ از USA Today به این فیلم سه ستاره و نیم از چهار ستاره داد و دو بازیگر اصلی را تحسین کرد و اظهار داشت که «برندان گلیسون در نقش کن فوقالعاده است… همراه با شریک جناییاش، ری، با بازی کالین فارل در احتمالاً بهترین بازیاش.» میک لاسال از سانفرانسیسکو کرونیکل نیز نقد مثبتی به فیلم داد و گفت که «شوخ و پر جنب و جوش است و روح هم دارد.»
۴. ستوان بد: بندر نیواورلئان (Bad Lieutenant: Port of Call New Orleans)
- سال انتشار: ۲۰۰۹
- کارگردان: ورنر هرتسوک
- بازیگران: نیکلاس کیج، اوا مندس، وال کیلمر
- امتیاز IMDb فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۸۶٪
«ستوان بد: بندر نیواورلئان» یک درام جنایی عجیب و زیبا با بازی نیکلاس کیج است. تصویر او از مردی در لبهی پرتگاه هیپنوتیزمکننده است. با این حال «ستوان بد: بندر نیو اورلئان» علیرغم شایستگیهای فراوان به دلیل بازاریابی ضعیف تبدیل به یک شکست بزرگ در گیشه شد. اشتباه بخش بازاریابی این بود که «ستوان بد» را به عنوان یک درام اکشن/پلیسی سرراست معرفی کرد که برای طرفداران جیسون استاتهام مناسب است. که در واقع اینطور نبود.
داستان با گروهبان ترنس مک دونا (با بازی نیکلاس کیج) شروع میشود که در ابتدا یک پلیس خوب است. او یک زندانی را در جریان سیل نجات میدهد اما در این راه کمرش آسیب میبیند. شش ماه بعد، او که به خاطر مدیریت درد به مواد مخدر معتاد شده، از ایستگاه پلیس کوکائین میدزدد و رفتارش به طور فزاینده ای بیثبات شده.
یکی از جنبههای قابل توجه «ستوان بد: بندر نیواورلئان» این است که چگونه مبارزات ترنس با شیاطین درونیاش به آرامی منجر به فروپاشی ارزشهای اخلاقی او میشود. در اواسط فیلم، اخلاق ترنس کاملا دگرگون شده و نسبت به قانون و نظم بیتفاوت میشود. او شروع به سازش با فساد میکند. با این حال، با پیشرفت داستان، تغییر شکل ترنس اغراقآمیز و کارتونی میشود. این تغییر باعث میشود که فیلم جذابیت کمتری داشته باشد زیرا تمرکز روی اعمال ترنس است تا روی سقوط او به تاریکی. نیکلاس کیج به خصوص در صحنههای اولیه، به طور موثری درد و آشفتگی مداوم درون شخصیت را از طریق حالات چهره و زبان بدن خود منتقل میکند. با این حال، با پیشرفت فیلم، عملکرد کیج ضعیف میشود، که ممکن است یک تصمیم عمدی بوده باشد. ایوا مندس حضور مناسبی در فیلم دارد اما شخصیت او در داستان کلیشهای است. وال کیلمر هم حضور محدودی دارد و به سختی میتوان آن را یک شخصیت مکمل در نظر گرفت.
یکی از مشکلات «ستوان بد: بندر نیواورلئان» این است که خط اصلی داستان تکراری است و شبیه یکی از هزاران فیلم پلیسی است. تمرکز بر شخصیت ترنس کمی به آن جان میبخشد، اما هنوز این حس وجود دارد که زمان زیادی صرف تحقیقات میشود نه خرج توسعهی شخصیت ترنس. با این حال فیلم نقدهای مثبتی گرفت؛ زان بروکس، منتقد گاردین، کار کیج را در این فیلم «مطمئنا بهترین بازی او در چند سال اخیر» نامید. راجر ایبرت بازی نیکلاس کیج را هیپنوتیزمی خواند و او همچنین نوشت که این فیلم با فیلم آبل فرارا در سال ۱۹۹۲ بسیار متفاوت است و مقایسه بیهوده است. ایبرت این فیلم را در میان ۱۰ فیلم برتر برتر سال ۲۰۰۹ قرار داد.
۳. رانندگی (Drive)
- سال انتشار: ۲۰۱۱
- کارگردان: نیکولاس ویندینگ رفن
- بازیگران: رایان گاسلینگ، کری مولیگان، اسکار آیزک
- امتیاز IMDb فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۹۳٪
استقبال اولیه از «رانندگی» در جشنوارهها و بازخورد منتقدان جهانی مثبت بود. با این حال، در بازبینیهای اولیه مردم ادعا کردند که این فیلم، کسلکننده و کند بوده است. تماشاگران منتظر یک فیلم اکشن بودند و در عوض یک فیلم هنری خیرهکننده دریافت کردند. حتی یک شکایت مضحک در سال ۲۰۱۱ توسط زنی که احساس میکرد که توسط تیم بازاریابی Drive نیکلاس ویندینگ رفن فریب خورده است، تنظیم شد.
با این وجود این فیلم پس از اکران، طرفداران زیادی پیدا کرد. «رانندگی» تبدیل به یک فیلم تعیینکننده برای حرفهی ویندینگ رفن شد و علاقهی به سینمای هنری را در میان بینندگان جوانتر کلید زد. از برخی جهات، «رانندگی» شاید از بازاریابی گمراهکنندهی خود سود برد.
«رانندگی» ممکن است حتی برای کسانی که طرفدار فیلمهای اکشن نیستند هم جذاب باشد. سبک منحصر به فرد ویندینگ رفن و زوایای دوربین غیرمتعارف مخاطب را به سفری هیجانانگیز میبرد و شخصیتپردازی عمیق را با لحظات پر آدرنالین ترکیب میکند. تعقیب و گریز ماشین هیجانانگیز است، اما چیزی که Drive را متمایز میکند غیرقابل پیشبینی بودن آن است. رایان گاسلینگ، که به خاطر نقشهای کمدی دراماتیکش شناخته میشود، ممکن است یک ستارهی اکشن بعید به نظر برسد. با این حال، تصویر او در Drive خلاف این را ثابت میکند. راننده مرموز است، به ندرت صحبت میکند و اطلاعات کمی در مورد سوابق خود ارائه میدهد. آیا او اختلالی دارد یا فقط درونگراست؟ فیلم به آن نمیپردازد.
ما شاهد مشاغل مختلف راننده هستیم، از کار در گاراژ گرفته تا رانندگی ماشین های بدلکاری فیلم و تامین وسایل نقلیه برای مجرمان. سکانس فرار با برنامهریزی دقیق صحنه را تنظیم میکند و مهارتهای رانندگی نفسگیری را به نمایش میگذارد. در حالی که قهرمانان اکشن کمحرف چیز جدیدی نیستند، تصویر رایان گاسلینگ در درایو برجسته است. سکوت گاسلینگ گویای همه چیز است. پوزخند او ذهنی را نشان میدهد که دائما در حال کار است. او توانایی تکان دهندهای برای خشونت از خود بروز میدهد. در واقع، این فیلم صحنههایی را به نمایش میگذارد که یادآور خشونت صریح یا ضمنی آثار تارانتینو است. البته رفن رنگ و بوی یک فیلم اروپایی شیک را هم به «رانندگی» اضافه میکند. موسیقی و فیلمبرداری هم برای تنظیم و حفظ فضا عالی عمل میکنند.
این فیلم یکی از بالاترین رتبهها را در فهرست ۱۰ فیلم برتر پایان سال منتقدان کسب کرد و به عنوان چهارمین فیلم برتر سال، پس از The Tree of Life، The Artist و Melancholia در فهرست ۱۰ فیلم برتر متاکریتیک قرار گرفت. «رانندگی» به عنوان بهترین فیلم سال توسط: پیتر تراورز از رولینگ استون، ریچارد روپر از شیکاگو سان تایمز، جیمز روچی از باکس آفیس، جاشوا روتکف از تایم اوت (نیویورک)، نیل میلر از مدرسه فیلم ریجکتز انتخاب شد و منتقد مجله امپایر، Drive را به عنوان فیلم شماره یک سال ۲۰۱۱ معرفی کرد. جو مورگنسترن از وال استریت ژورنال عملکرد بروکس را ستایش کرد و جیمز روچی از The Playlist به فیلم نمره A را داد و نوشت که Drive به عنوان یک نمایش عالی ثابت میکند سرگرمی و هنر دشمن نیستند، بلکه متحد هستند. استفانی زاچارک از Movieline به این فیلم امتیاز ۹.۵ از ۱۰ داد و اکشن فیلم را تحسین کرد و نوشت که تمام روندهای فعلی در جریان اصلی فیلم سازی اکشن را به چالش میکشد. او همچنین مهارت رفن را در برخورد با خشونت فیلم و رابطه عاشقانه بین گاسلینگ و مولیگان تحسین کرد. «رانندگی» هفتمین فیلم برتر راجر ایبرت در سال ۲۰۱۱ بود. او در تمجید از این فیلم نوشت: فیلمی با احترام به نویسندگی، بازیگری و هنر است. این فیلم برای تماشاگران آگاه سینما احترام قائل است. ایبرت مانند زاچارک، سکانسهای اکشن فیلم را که بر افکتهای CGI تکیه نمیکردند، تحسین کرد.
۲. سولاریس (Solaris)
- سال انتشار: ۲۰۰۲
- کارگردان: استیون سودربرگ
- بازیگران: جورج کلونی، ناتاشا مک الهون، جرمی دیویس
- امتیاز IMDb فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۶۶٪
اقتباس استیون سودربرگ از رمان استانیسواو لم در سال ۱۹۶۱ از همان ابتدا با یک کمپین بازاریابی گمراه کننده مواجه شد. هم سودربرگ و هم جورج کلونی در مصاحبه های قبل و بعد از اکران فیلم آشکارا به بازاریابی ضعیف فیلم اشاره کردند. در واقع این فیلم حتی نتوانست پول ساختش را دربیاورد. دلیلش هم چیزی نبود جز بازاریابی ناشیانهی استودیو. آنها به مخاطبان وعدهی دیدن یک فانتزی فضایی ماجراجویانه را دادند اما آنها را با یک درام پیچیده روبرو کردند. بنابراین فیلم در گیشه شکست خورد. اگر تیم بازاریابی محصول خود را به خوبی میشناخت و به مخاطبان خود ایمان داشت، اوضاع فرق میکرد.
«سولاریس» یک سفر وجودی به راز هویت انسان است. این فیلم این سوال را مطرح میکند که ما واقعاً چقدر افراد را میشناسیم، به خصوص افرادی که به آنها نزدیکتریم. «سولاریس» بر اساس رمان استانیسواو لم ساخته شده است. این کتاب اولین بار در سال ۱۹۷۲ توسط آندری تارکوفسکی فیلمساز شوروی اقتباس شد. نسخهی تارکوفسکی طولانی و کند اما جذاب بود. تخیل سودربرگ مختصرتر است و نقاط قوت نسخهی اصلی را با سرعتی مناسبتر از تارکوفسکی به تصویر میکشد. «سولاریس» سودربرگ فضایی رویایی ایجاد میکند و اجازه میدهد وقایع به تدریج و بدون از دست دادن توجه مخاطبان اتفاق بیفتند.
درمانگر کریس کلوین (با بازی جورج کلونی) پس از درخواست کمک برای مشکلی که خدمه با آن مواجه شدهاند، به یک ایستگاه فضایی در نزدیکی سیاره دوردست سولاریس سفر میکند. به محض ورود، کریس متوجه میشود که دوستش مرده است و تنها دو بازمانده باقی مانده: اسنو (جرمی دیویس) و دکتر گوردون (وایولا دیویس). اگرچه آنها هیچ اطلاعات مفیدی ارائه نمیدهند، کریس به زودی چیزی خارق العاده را تجربه میکند: دیدار با همسر متوفی خود (ناتاشا مک الهون). همسرش واقعی به نظر میرسد و سوالات پیچیدهای را در مورد ماهیت و وجود مطرح میکند.
«سولاریس» موضوعات سنگینی مانند احساس گناه، جوهر زندگی و قدرت حافظه را بررسی میکند. هیچ شرور متعارفی در این فیلم وجود ندارد. بزرگترین دشمن کریس بار وجدان خودش است که او را آزار میدهد و قضاوتش را پنهان میکند. در ابتدا او شک میکند که زنی که میبیند واقعاً همسرش باشد. اما با گذشت زمان، کریس کمتر به اصالت او توجه میکند و بیشتر به یافتن آرامش برای غم و اندوه و احساس گناه طولانی خود علاقهمند میشود.
برای جورج کلونی، حضور در «سولاریس» ریسک نبود، اما مطمئناً انتخابی غیرمتعارف بود. کلونی که به خاطر ایفای شخصیتهای با اعتماد به نفس در فیلمهای جریان اصلی هالیوود شناخته میشود، از این فرصت استفاده کرد تا محدودهی بازیگری خود را به نمایش بگذارد. او که قبلاً با سودربرگ کار کرده به راحتی در نقش کریس فرو میرود و به طور موثر درد و اشتیاق عمیق او را به تصویر میکشد. فیلمبرداری این امکان را به ما میدهد تا داستان را از منظر کریس ببینیم. فلاش بکها نیز بینشهایی را در مورد رابطهی او با همسرش ارائه میدهند.
«سولاریس» کسانی را که رویکرد بیشتاب و تفکر برانگیز آن را میپذیرند به یک سفر سینمایی جذاب میبرد. این فیلم یک فیلم مسئلهمحور است که بینندگان را وادار میکند تا خود را تسلیم سرعت حسابشدهاش کنند. راجر ایبرت به فیلم سه ستاره و نیم از چهار ستاره داد و آن را از فیلمهای هوشمندانهای خواند که مردم در راه خروج از سینما دربارهاش بحث میکنند و The Time Out Film Guide آن را برتر از نسخهی تارکوفسکی دانست.
۱. غول آهنی (The Iron Giant)
- سال انتشار: ۱۹۹۹
- کارگردان: برد برد
- بازیگران: وین دیزل، جنیفر آنیستون، کریستوفر مک دونالد
- امتیاز IMDb فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در راتنتومیتوز: ۹۶٪
این شاهکار یکی از بهترین فیلمهای کودکانهی تمام دوران است که بر پایهی رمان «مرد آهنی» جان هیوز ساخته شده است. اولین تجربهی کارگردانی برد برد که در پس زمینهی جنگ سرد آمریکا قرار دارد، به شیوهای هوشمندانه و سرگرمکننده به پروپاگاندا، نظامیگری، پارانویا و اخلاق می پردازد. دلیل شکست فیلم در باکس آفیس، کمپین بازاریابی برادران وارنر یا در واقع فقدان چنین کمپینی بود. پس از اینکه «جستجو برای کملوت» در سال ۱۹۹۸ با واکنشهای ملایم تماشاگران و بازخوردهای بد انتقادی مواجه شد، برادران وارنر بلافاصله ایمان خود را به انیمیشن از دست دادند. پس از اینکه نتایج نمایشهای آزمایشی بازخورد بسیار مثبتی را نشان داد (بالاترین بازخورد آن برای یک فیلم در ۱۵ سال گذشته)، مجبور شدند اکران را ادامه دهند. اما از آنجا که مردم از اکران این فیلم اطلاع نداشتند در سینماهای خالی اکران شد و میلیون ها تماشاگر را از دست داد.
راز موفقیت «غول آهنی» در فیلمنامهاش نهفته است. داستان به خوبی نوشته شده، هوشمندانه و از نظر احساسی رضایت بخش است و شخصیتهایی دوستداشتنی دارد که هم بچهها و هم بزرگسالان میتوانند با آنها همذاتپنداری کنند. داستان فیلم در راکول مین، در سال ۱۹۵۷ اتفاق میافتد. ما با هوگارت هیوز، پسر جوانی آشنا میشویم که یک شب صدای عجیبی میشنود و رباتی عظیم به نام غول آهنین را کشف میکند. هوگارت غول را از صدمه دیدن نجات میدهد و با هم دوست میشوند. اما یک مانع وجود دارد؛ یک مامور دولتی به نام کنت منزلی که میخواهد حقیقت غول را کشف کند… این داستان بدون موعظه درسهایی دربارهی دوستی، بردباری و فداکاری میآموزد. هوگارت با غلبه بر ترس اولیه خود از غول بزرگ آهنین متوجه میشود که ظاهر میتواند فریبنده باشد. هوگارت به دوست و معلم غول تبدیل میشود و با او دربارهی موضوعاتی مانند اینکه آیا یک روبات میتواند روح داشته باشد یا خیر بحث میکند. این فیلم همچنین پیامی قوی علیه اسلحه دارد. «غول آهنی» نه تنها در عناصر دراماتیک قوی است که طنز موفقی نیز دارد. طنز جاری در انیمیشن بین پیچیدگی و جذابیت گسترده تعادل برقرار میکند و باعث میشود که همهی مخاطبان صرف نظر از سن، جنسیت یا نژاد از آن لذت ببرند.
راجر ایبرت از شیکاگو سان تایمز به فیلم ۳.۵ ستاره از ۴ ستاره داد و آن را هم از نظر داستانی و هم از نظر انیمیشن با آثار کارگردان ژاپنی هایائو میازاکی مقایسه کرد. او فیلم را اینطور خلاصه کرد: «یک داستان درگیرکننده که حرفی برای گفتن دارد.» منتقد نیویورکر، مایکل سراگو، آن را «افسانهای مدرن» نامید و نوشت: «فیلم کلاسی استادانه در استفاده از مقیاس و پرسپکتیو ارائه میکند.» دیوید هانتر از هالیوود ریپورتر آن را بینظیر دانست و لائل لوونشتاین از Variety آن را یک فیلم جذاب و خوش ساخت نامید. پیتر استک از سانفرانسیسکو کرونیکل موافق بود که داستان سرایی بسیار برتر از سایر فیلمهای انیمیشن است و شخصیتها را قابل قبول ذکر کرد و به غنای مضامین اخلاقی اشاره کرد. جف میلار از هیوستون کرونیکل نیز از صداپیشگان و فیلمنامهی عالی آن تعریف کرد.
منبع: دیجیمگ