چارسو پرس: انسان موجود شوربختی است. در هر لحظه هجوم زمان با دو پدیده دست به گریبان است. زندگی و مرگ در دیالکتیک هستند و او در هر لحظه زیستن با تمنای زندگی به سوی مرگ پیش میرود. نه زندگی دست از سر او برداشته نه مرگ کمی آرام میگیرد. این دیالکتیک، انسان را در جستوجوی لحظه قرار میدهد. لحظهای که درون وجودش بدل به حال -لحظه- شده تا رخوت این درهم تنیدگی را تسلی دهد. ماجرا به همینجا ختم نمیشود. اگر گوشه بیتوته حسی خود لحظه را پیدا نمود و آن را در آغوش کشید، همجنسهای او دست از سرش برنداشته تا اطمینان به شوربختیاش پیدا کنند، آنقدر تیر به سمت احساسش روانه میکنند تا او را همرنگ خود نموده و در میان این برهوت تنها بگذارند. گاهی به نظر میرسد انسان باید تاوان خوشبختیاش را بدهد. برای اینکه لحظه را یافته باید به اطرافیانی که نیافتند باج دهد تا لحظهای او را آرام گذارند. طفلکی انسان که در این دیالکتیک مرگ و زندگی با همجنسهایش سر خوشحالی دست به گریبان است و تاریخ مملو از این ضدحالهای همجنس به بشریت است. مادامی که استکان چای برای وجودت ریختهای تا لحظه زیستن را تبدیل به روایت خاطرهانگیز نمایی، از هر سو حقارت همجنسهایت به استکان چای وجودت سرازیر میشود. جنگ، خیانت، تعصب و حتی معیشت تو را از ریل شیرین بختی به شوربختی گسیل میکند. انسان در تکاپوی زیستن باید به همجنسهایش تاوان دهد، وگرنه او را به جرم خوشحالی به دار خواهند آویخت. فیلم نزدیک اثر لوکاس دونت روایت وضعیت انسان در این ماجراست. لئو و رمی دو دوست صمیمیاند. دو دوست و نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. دو دلداده یکدیگر که طعم بودن در لحظه را با یکدیگر تجربه میکند. در این هیاهوی هیچستان دنیا یکدیگر را در آغوش گرفته تا رنج زیستن را التیام بخشند. فیلم نزدیک با شور و شوق این دو انسان آغاز میشود. تقلیل دادن این مساله به سن و سال لئو و رمی شایسته به نظر نمیرسد. انسان بعد از بیپناهی نوزادی بدل به بزرگسال میشود. به نظر میرسد فرد بعد از طفل بودگی انسان است. کودک انسان است. نوجوان انسان است و مسالههایی که با آنها دست و پنجه نرم میکند هیچ تفاوتی به سن و سالش ندارد. شاید در گذر زمان خستگی او را به سمت بهنجاری کشیده؛ ولی عاقبت روزی همین مسائل گریبان او را خواهد گرفت. گرچه جامعه منحط سرمایهداری، این دنیای مالامال از لجن پول، این رقابتهای هیچ بر سر هیچ، این استعمار خویشتن برای موفقیتهای پوشالی چند صباحی سر او را گرم نماید؛ ولی در لحظهای فطرت انسان او را از این منجلاب بهنجاری و همرنگ جماعت شدن نجات خواهد داد. لوکاس دونت با دوربین فاصله گرفته از سهپایه به سمت جهان لئو و رمی رهسپار شده است. جهانی مالامال از هیجان، طغیان و سرخوشی که آمیخته با حسی زیباییشناسانه است. لئو و رمی دو دوست صمیمی هستند. آنها در وضعیتی معصومانه دست به بازیهای رویاگون کودکی میزنند. راه دور مدرسه را با یکدیگر نزدیک میکنند. نگران یکدیگرند و سرشار از زیستن. لوکاس دونت در طراحی روایت از عنصر تکرار در فرم استفاده نموده است. اگر جهان فیلم را به دو بخش تقسیم کنیم؛ بخش اول ما شاهد کنشهای لئو و رمی در زمان دوستی و خطاناپذیری هستیم. در بخش دوم میزانسنهایی که لوکاس دنت طراحی نموده تکرار میشوند؛ ولی دیگر حس گذشته را ندارند. به نوعی لوکاس دونت با قرینهسازی میزانسنهایی که در فیلم تکرار میشوند لئو و سپس مخاطب را در دو موقعیت یکسان ولی وضعیت حسی متفاوت قرار میدهد.
روایت فیلم نزدیک بسیار سهل و البته ممتنع است. روایت دوستی لئو و رمی که در نقطهای از زمان بهعکس خود بدل میشود. روایتی که در ظاهر بسیار ساده و فاقد پیچ و خم داستانی است. بار داستان روی دوش لئو - قهرمان نوجوان- است؛ ولی پیچیدگی وضعیت حسی و آن چیزی که مخاطب را همراه لئو از پای در میآورد تعلیقهای بسیار پیچیده و چندوجهی در حس شخصیت است؛ بنابراین تعلیق از آگاهی ما سرچشمه گرفته است. فیلمساز در ارایه اطلاعات مربوط به لئو و رمی خساست به خرج نداده تا کشش جعلی طراحی کند. در یک اتفاق ساده در مدرسه یکی از دوستان لئو و رمی از آن دو میپرسد: آیا این رابطه وجه دیگری دارد؟ لئو که شوکه به نظر میرسد، حس خود را مدیریت نموده و جواب منفی میدهد. چرا باید یک دوستی ساده در دنیای نکبتزده سرمایهداری منحط تعبیر به همجنسخواهی شود. یک پرسش و پاسخ ساده تبدیل به بحران داوری علیه لئو و رمی میشود.
لئو از نظر حسی غافلگیر شده است؛ ولی تلاش میکند روند گذشته را ادامه دهد. تیر خلاص این داوریهای جماعت هم رنگشده در لحظهای تمرکز حسی او را بههم میریزد. یکی از همکلاسیها با رفتار شنیع کاری غیرانسانی انجام داده و لئو را متهم به رفتار جنسی میکند. لئو تلاش میکند با ایستادگی و شهامت پاسخ آن همکلاسی را بدهد؛ ولی تیر زهرآلود انسان ناخرسند به انسان خرسند زده شده و او را از پای در میآورد. لئو تمرکز حسی خود را ازدست داده و حالا تلاش میکند رفتاری پیش بگیرد تا از این اتهام تبرئه شود. این تغییر رفتار از طرف رمی داوری شده و مورد سرزنش قرار میگیرد.
لئو در برهوت تنهایی راهی برای گریز ندارد. لوکاس دونت برای تعبیر حس لئو از محیط پیرامونش میزانسنهایی که در حال و هوای دیگر تجربه شدهاند را تکرار میکند. شمشیربازی لئو و رمی در ابتدای داستان با تخیل لئو همراه است. لئو با تخیل خود مشاهده سوارهنظامهای دشمن را به رمی گزارش میدهد. آنها در همین بازی تخیلی پنهان میشوند، سنگر میگیرند و به صورت کاملا رویایی از دست دشمن فرضی فرار میکنند. لئو و رمی لابهلای گلهای زیبای کشور هلند فرار میکنند و دوربین ماجراجو و سردست لوکاس دونت ما را با حس و حال آنها هم تجربه میکند. بماند که این جنگ فرضی میتواند استعارهای از همان تاوان خوشبختی به انسانهای شوربخت باشد. حمله همجنسهای خود تا انتقام شوربختیشان را از این دو انسان خطاناپذیر بستانند. بعد از آن داوری شوم دست به همان بازی میزنند.
اینبار صحنهگردان رمی است. تقلا میکند مانند لئو رفتار بازی را مدیریت نموده و گزارش سوارهنظام دشمن را بلندبلند فریاد میزند. اما لئو بیحوصله و عصبی است. از دستورات فرمانده سرپیچی میکند. بدترین چیز در بازی فانتزی غیرواقعی پنداشتن آن توسط یکی از طرفین است. گویا لئو قصد دارد به خاطر داوری غلط همکلاسیها از رمی انتقام بگیرد. رمی سرخورده و شوکه است. به روی خود نیاورده و ادامه میدهد. کنشهای لئو کاملا تغییریافته و حاکی از طرد رمی است. در بخش ابتدایی در یک نمای بالای سر لئو دراز کشیده و رمی و مادرش سر خود را روی تن او گذاشتهاند. این لحظه مملو از سرخوشی تکرار میشود. لئو دراز کشیده و رمی سرش را روی شکم او میگذارد. لئو که آفتاب چشمهایش را اذیت میکند با سر به دنبال همکلاسیهای خود میگردد. ما از نقطه نظر او بیاطلاعیم ولی به نظر میرسد فرد اهانتکننده را دیده و تمایل ندارد در این موقعیت نزدیک با رمی دوباره دیده شود. غلت میزند. رمی دوباره به سمت او آمده و سرش را روی کمر او قرار میدهد. لئو گرما را بهانه نموده و دوباره از او فاصله میگیرد. حس لئو و رمی به یکدیگر در مرز فروپاشی است. لئو از رمی دلزده شده که چرا متوجه این داوری نیست و رمی از دست لئو که چرا از او فاصله میگیرد. فوران حسی آنها در اتاق رمی به فروپاشی تدریجی بدل میگردد. هر دو روی تخت رمی میخوابند. بعد از به خواب رفتن رمی، لئو به پایین تخت رفته و آنجا میخوابد. رمی در شب بیدار شده و کنار لئو میرود. لئو بعد از بیدار شدن و مشاهده رمی کنارش غافلگیر میشود. آنها به صورت دوستانه گلاویز میشوند؛ ولی کمکم شروع به آسیبزدن به یکدیگر میکنند.
حس موقعیت دیگر آنها در موقعیت فعلی به کنش دیگری بدل میشود. دعوا بالا گرفته و منجر به قهر لحظهای آنها شده و هر دو با فاصله از یکدیگر با نفس نفس زدنهای حاکی از خشم و کینه دراز میکشند. لئو تلاش میکند بیشتر وقتش را در مدرسه با همکلاسیهای دیگر بگذراند. در یک دورهمی دانشآموزی رمی سر میرسد. وجودش توأمان مملو از دلتنگی و بیزاری نسبت به لئو است. دست به تنبیه لئو میزند. لئو منفعلانه تلاش میکند رمی را آرام کند. مشتهای گره کرده رمی را محکم نگه داشته تا آسیبی نبیند. حال رمی دگرگون است. در ظاهر رخدادی رقم نخورده ولی رمی به اردوی دانشآموزی نمیآید.
دوربین سردست لوکاس دنت دیگر شور و شوق بخش ابتدایی را نداشته و مدام دنیای لئو را محدودتر روایت میکند. دوربین حس درون لئو را با قرار دادن او در موقعیتهای بیگانه برای مخاطب استخراج میکند. طراحی روایت دوربین تغییر نموده و حس بیگانگی به مخاطب هم سرایت میکند. قابهای چهره نگران لئو بیشتر از هر چیزی قلب مخاطب را میفشارد. ما وارد نقطه دید لئو میشویم. مسوولان مدرسه با نگرانی با تلفن صحبت میکنند. تمپو درونی داستان قدرت میگیرد. اتوبوس به مدرسه میرسد. پدر و مادرهای دانشآموزان منتظر هستند. امری غیرعادی که حاکی از اتفاقی غیرمنتظره است. همه دانشآموزان از اتوبوس خارج شده ولی لئو در اتوبوس میماند. به نظر میرسد حسی به او الهام شده تا اینکه مادرش وارد اتوبوس شده و به سمت او میآید. مادر تلاش بر خویشتنداری دارد. سکانس حیرتآوری است. لئو نه تنها حس لحظه زیستن را ازدست داده بلکه باید با مفهوم مرگ هم روبهرو شود. دو انسان در مقابل یکدیگر ایستادهاند و سخن زیادی هم رد و بدل نمیشود؛ ولی حس زجر مویه هر دو به تجربه ما هم سرایت میکند. لئو توان پذیرش واقعیت را ندارد. او فرار میکند. او با تمام توان تلاش میکند تا از این واقعیت تلخ فرار کند. او در خلأ حسی قرار گرفته و قدرت تحمل بار این حس را ندارد. فرار میکند ولی چه کسی توانسته از واقعیت گریخته و سرنوشت محتوم خود را دور بزند؟ رمی زحمت خود را از روی دوش لئو کم نموده و دیگر در میان آنها نیست. از لئو یارای ادامه زیستن سلب میشود.
حس گناه در تمام وجودش ریشه میدواند. میزانسنهای بخش یک دوباره در تعبیر دیگری از واقعیت تکرار میشود. دوربین دونت از تکاپو میافتد. کنسرت کوچک موسیقی دوباره تکرار میشود؛ اما اینبار رمی در میان آنها نیست. خاطره گفتوگوی لئو و رمی با تصویر چهره لئو برای مخاطب هم تداعی میشود. قرار بود لئو در صندلیهای اول اسم رمی را فریاد بزند. همین سکانس شاهدی بر پیچیدگی حسی است که لئو تجربه میکند. از طرفی او با خاطرات رمی تنها مانده، از طرفی تاکید دونت بر واکنش حسی مادر رمی در کنسرت، حس گناه لئو را پرداخت میکند. با وجود تجربه و بار این دو حس، لئو چگونه میتواند ادامه دهد؟ لئو کجای این شب تیره بیاویزد قبای ژنده خود را؟
خفقان حس گناه در لئو او را به خودتنبیهی یا به نوعی خودآزاری میرساند. شکنجه روحی به شکنجه جسمی بدل میگردد. در زمین اسکی روی یخ با سرعت به سمت محافظ اطراف زمین میرود، خودش را رها نموده تا با قدرت تمام به دیوارههای اطراف زمین بازی اصابت کند. بلند میشود و دوباره ادامه میدهد. تسلی نیافته و بیش از پیش بههم میریزد. در دورهمی خاطرهگویی از رمی عنان از کف داده و غیرت دوستیاش به جوش آمده و آنجا را ترک میکند. نزد خانواده رمی میرود. میزانسن ورود به خانه رمی با بخش اول داستان قرینه میشود. سگ رمی به سمت او آمده و ابراز محبت میکند. وارد خانه میشود. مجددا دو انسان در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. استفاده از این طراحی میزانسن از لوکاس دونت قابل ستایش است. در سکوت و ادای چند کلمه از سر وظیفه همه چیز را شکل میدهد. راستی دیالوگ توان تحمل بار این احساس را ندارد. آب مینوشند و خیره به یکدیگر نگاه میکنند. لئو تاب نیاورده و مجددا فرار میکند. لئو به مرور اختیار و ارادهاش را از دست میدهد. او به دنبال پاسخی برای پرسش خود است و چه چیز سهمناکتر از فقدان پاسخ. در شب بدون اختیار بالین خود را خیس میکند. به اتاق برادر پناه میبرد. پرسش میکند؟ پرسشی در ظاهر ساده که از عمق وجود لئو سرچشمه گرفته است. آیا رمی دردکشیده است؟ و پرسش او یک استفهام انکاری ولی با تردید است. پرسشی که شاید تمایلی به پاسخ ندارد. پرسش او بیشتر از حس گناه سرچشمه گرفته که چرا باید اینگونه میشد؟ دل یک دله نموده و دست به اعتراف میزند؛ اعترافی که از سر رفاقت، بزرگواری و انسانیت اوست.
در مقابل مادر رمی اعتراف میکند. مادر رمی ترکیبی از حسآگاهی، غافلگیری، باورناپذیری، نفرت و گزیدگی را تجربه میکند. مادر رمی در میان رانندگی از صحبت لئو غافلگیر شده و ترمز میکند. تحمل این سخن در چهره او یافت نمیشود. (پیاده شو) تنها پاسخی که به صحبتهای لئو میدهد. لئو بدون تقلا یا حرف دیگری از خودرو پیاده میشود. اینبار ما با فرار لئو همراه نیستیم. ما کنار مادر رمی میمانیم. لئو در لابهلای درختان گم میشود. ما از واقعیت باخبریم، مادر رمی واقعیت را نمیداند، رمی هم تعبیر بههم ریختهای از واقعیت دارد.
حس گناهش بهخاطر پذیرش داوری همکلاسیهاست و توان تمییز ندارد. او خودش را قاتل رمی قلمداد میکند. این سه حس متضاد در طبیعت مهآلود و در وسط جنگل بدل به حس دیگری میشود. حسی که نامگذاری آن شبیه تجربه خود حس دشوار است. حس فردی که بعد از خفگی در دریا ثانیهای نفس میکشد. آمیختهای از حسی که خود فرد تجربه نموده به همراه حس اطرافیانش. مادر رمی لئو را در وسط جنگل پیدا میکند. لئو از حس گناه، ترس و اندوه میلرزد. برای دفاع از خود هیزمی به دست گرفته است. مادر رمی به لئو نزدیک میشود. لئو ایستاده و توان حرکت ندارد. دو انسان خود را در آغوش کشیده و تسلی مییابند. عاقبت کنار یکدیگر به زندگی بازمیگردند؛ ولی زندگی هیچگاه شبیه گذشته نمیشود.
*سطری از شعر «چاووشی» مهدی اخوان ثالث
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محسن بدرقه