چارسو پرس: جدال میان خیر و شر بخشی جدانشدنی از یک فیلم وسترن است. سینمای وسترن درست مانند ادبیات کلاسیک مرزی مشخص میان این دو کشیده و مخاطب برای تشخیص قطب مثبت و منفی ماجرا کار چندان سختی ندارد. اما کمتر فیلمی در تاریخ این سینما به دنبال این بوده که دو بازیگر بزرگ را در سوی ماجرا قرار دهد. دلیل این امر هم کاملا مشخص است؛ سینما بیش از هر هنر دیگری با بودجه و پول سر و کار دارد و قطعا استخدام بازیگران بزرگ، هزینهی زیادی روی دست تهیه کننده و سرمایهگذار میگذارد. اما هستند فیلمهایی که چنین کردهاند و امروزه به مدد حضور همین بازیگران بزرگ در دنیا شناخته میشوند. تعدادی فیلم وسترن اینچنینی را در این مقاله زیر ذرهبین بردهایم.
اما همیشه هم بازیگران بزرگ قرار نیست رو در روی هم قرار گیرند، گاهی ممکن است که در یک فیلم وسترن مسیرشان یکی شود و مجبور به همکاری شوند. به ویژه اگر دشمنی مشترک داشته باشند که هر لحظه حلقهی محاصره را دور آنها تنگتر و تنگتر میکند. به عنوان نمونه فیلمی چون «ریو براوو» یا «مردی که لیبرتی والانس را کشت» از چنین داستانی بهره میبرند. اما فیلمهایی چون «آخرین غروب آفتاب» دو بازیگر افسانهای را در دو سوی ماجرای خود قرار دادهاند.
به علاوه هستند فیلمهای وسترن دیگری که پا را فراتر گذاشته و تعداد بیشتری بازیگر بزرگ را در تیم بازیگری خود دارند. به عنوان نمونه فیلم وسترن «روز بد در بلک راک» از بیش از تعداد انگشتان یک دست از چنین ستارههایی در کنار هم سود میجوید؛ از اسپنسر تریسی تا والتر برنان در تاریخ سینما برای خود غولهای بزرگی به حساب میآیند و داشتن آنها میتواند آرزوی هر کارگردانی باشد.
دلیل دیگر این انتخابها هم به درام بازمیگردد که کارگردان را مجبور میکند از بازیگران سرشناسی در نقشهای مشخصی استفاده کند. به عنوان نمونه در فیلم وسترن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» اگر نقش یکه بزن ماجرا را قرار است جان وین بازی کند که دختری را هم دوست دارد، نمیتوان نقش مرد قانون را که در نهایت دل همان دختر را به دست میآورد به بازیگر گمنامی داد. جیمز استیوارت آن فیلم دقیقا همان کسی است که باید باشد؛ هم پرسونای بازیگریاش به نقش یک مرد قانون میخورد و هم آن قدر ستاره است که تماشاگر فیلم مثلث عشقی میان او، یک زن و جان وین را باور کند.
در دوران تازه و پیچیدهتر شدن داستان فیلمهای وسترن هم قاعدهی بالا تغییر چندانی نکرد. اگر قرار بود که سینماگری در داستانش از مردان همه فن حریف بگوید، حتما به سراغ بازیگران همتراز میرفت. از فیلمی مانند «سه دقیقه به یوما» (۳:۱۰ To Yuma) محصول ۲۰۰۷ به کارگردانی جیمز منگلد که بازسازی فیلمی قدیمی به همین نام است و در نقشهای دو سوی قصهاش راسل کرو و کریستین بیل حضور دارند، دقیقا چنین برمیآید که استفاده از بازیگران سرشناس در قالب نقشهای مهم هنوز هم یکی از نکات کلیدی در ساختن فیلمهای وسترن است؛ بالاخره نمیتوان اثری ساخت که یک سویش بازیگر بزرگی ایستاده و در سمت دیگری شخصی گمنام قرار دارد و توقع داشت که تماشاگر هم داستان را باور کند.
۱. ریو براوو (Rio Bravo)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: جان وین، والتر برنان، دین مارتین و انجی دیکنسون
- محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ترکیب جان وین، والتر برنان و دین مارتین در نگاه اول ترکیب همگونی به نظر نمیرسد. والتر برنان و جان وین در اواخر دههی ۱۹۳۰ گل کردند و دین مارتین بیش از یک دهه بعد. اما هوارد هاکس چنان این تصور را به هم زده که نمیتوان فیلم وسترن «ریو براوو» را به گونهی دیگری تصور کرد. کما اینکه خودش چند سال بعد با نام «ال دورادو» (El Dorado) بازسازیاش کرد که نتیجهاش اثری شکست خورده بود.
هوارد هاکس از ساخته شدن فیلم «نیمروز» (High Noon) فرد زینهمان حسابی عصبانی بود. زینهمان در آن فیلم با شرکت گاری کوپر در قالب نقش مشهور کلانتر ویل کین، شهری را تصویر کرده بود با اهالی ترسو و بزدل و مردمانی که پشت کلانتر شجاع خود را خالی کردهاند و او مجبور است به تنهایی با جنایتکارن بجنگد و نظم و شادی و آرامش را به شهر بازگرداند. ترسیم یک ساعت و نیم جهنم کامل با تمرکز بر تنهایی کلانتر و مردم ترسان، چیزی نبود که هوارد هاکس از غرب وحشی توقع داشته باشد. او معتقد بود زینهمان به نحوی از ظن خود تصویری غلط از مردم کشورش را در فیلم وسترن «نیمروز» ارائه داده است و نمیتوانست چنین چیزی را تحمل کند.
به همین دلیل وقتی که پس از چند سال زندگی در اروپا به آمریکا بازگشت، در دوران افول سینمای وسترن تصمیم به ساخت فیلمی گرفت که جوابیهای به فیلم وسترن «نیمروز» فرد زینهمان باشد. پس جان وین را صدا زد تا بازیگری هم تراز با گاری کوپر آن فیلم داشته باشد، والتر برنان هم که همیشه با او بود و یکی دو بازیگر جوان هم به عنوان نمایندهی نسل جوان کشورش را بکار گرفت و حتی سهمی هم برای مکزیکیتبارها قائل شد و بهترین وسترنش را ساخت. امروزه دیگر زمان بحثهای حاشیهای حول محور جوابیه هوارد هاکس به فرد زینهمان گذشته و به تاریخ پیوسته اما خوشبختانه هر دو فیلم از دل آزمون سخت زمان سربلند خارج شدهاند و امروز دو شاهکار مسلم هنری و سینمایی برای لذت بردن باقی ماندهاند.
در این فیلم شخصیتها پشت و پناه یکدیگر هستند و با وجود این که نیرویی ترسناک اهالی را تهدید میکند اما هیچکس جا نمیزند و همه آماده برای نبرد نهایی باقی میمانند. کلانتر شهر با بازی جان وین دو همراه در کنار خود دارد؛ او همان قدر که نگران حمله به شهر است، هوای این دو همراه خود را هم دارد . از آن سو آن دو نفر هم برای او هیچ کم نمیگذارند. دوربین فیلمساز هم مانند همیشه متمرکز بر این شخصیتها و روابطشان باقی میماند و آدمهایی معرکه خلق میکند که مخاطب به آنها دل میبندد.
فیلم وسترن «ریو براوو» تعریف دقیقی از سینما به معنای متعالی آن است. فیلمی که به ما یادآور میشود بعضی کارها را فقط سینما میتواند انجام دهد، نه هنر دیگری. زیستن در دل شهری که حتی گذرندگان و کوچانیدگان، دل تنگ آن خواهند شد و آدمهایش چنان بیغل و غش هستند که هر شهر آرمانی میتواند داشته باشد. مردان و زنان فیلم نه در جلوهگری و نه در رفتار خود نمونهی مشابهی در هیچ اثر هنری دیگری ندارند و رفاقت و هجرانهایشان فقط و فقط در دل همین دنیا و با همین مختصات آرمانی امکان ابراز وجود دارد و اگر ذرهای به واقعیتگرایی آلوده شود، از هم خواهد پاشید و فرو خواهد ریخت.
والتر برنان مانند همیشه در قالب یک نقش فرعی معرکه، صحنهها را یکی یکی از آن خود میکند. برنان نقشهای فوقالعاده زیادی دارد اما اگر قرار باشد بهترین بازی او را شخصا انتخاب کنم، بازی در نقش پیرمرد زندانبان همین فیلم خواهد بود. از آن سو دین مارتین در قالب مردی در تقلا که سعی میکند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و دوباره روی پای خود بایستد و نوشخواری را ترک کند، بازی درجه یکی دارد و پر بیراه نیست اگر نقشآفرینی او در این فیلم را بهترین بازی او هم بدانیم. اما از آن سو میماند جان وین که مانند همیشه ستارهی هر فیلم وسترنی است که در آن بازی میکند و طبعا آن را تبدیل میکند به فیلمی که با نام «فیلمی از جان وین» معروف خواهد شد.
«کلانتر شهری کوچک برادر فرد قدرتمند و گلهدار محلی را به جرم تلاش برای کشتن معاونش دستگیر میکند. او حال منتظر است تا مارشال ایالتی از راه برسد و خطاکار را برای شرکت در دادگاه و محاکمه با خود ببرد. این در حالی است که برادر زندانی علاقهای به این کار ندارد و تهدید کرده که اگر برادرش را آزاد نکنند به زندان و دفتر کلانتر حمله خواهد کرد. حال کلانتر باید با دو معاون خود که یکی همواره مست و دیگری از یک پا ناقص است، در برابر آنها بایستد …
۲. مردی که لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
این درست که در زمان ساخته شدن فیلم لی ماروین هنوز بازیگر سرشناسی نبود و طبعا زیر سایهی دو نام بزرگ دیگر یعنی جان وین و جیمز استیوارت قرار میگرفت. اما امروزه سالها از آن دوران گذشته و ما میدانیم که لی ماروین چه بازیگر بزرگی در تاریخ سینما است. ورا وایلز هم که هست. پس فیلم وسترن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» از تیم بازیگری درجه یکی سود میبرد.
جان فورد روایتگر تاریخ غرب آمریکا و شکلگیری یک تمدن نوپا بود. او داستان زنان و مردانی را تعریف میکرد که برای آوردن آرامش به این برهوت خشک، باید به اندازهی همان محیط خشن و قاطع باشند. مردان و زنانی تکافتاده و زخم خورده که اگر جا بزنند و در مقابل شرایط سخت اطراف خود، سستی نشان دهند، راهی جز مرگ و فراموشی در برابرشان نیست. حال فورد در دههی ۱۹۶۰ میلادی و با سابقهی ساختن فیلمهایی با محوریت جدال میان بدویت و وحشیگری با تمدن، قصد دارد که داستانی از مرحلهی نهایی به وجود آمدن آن چه که امروز آمریکا مینامیم، برای تماشاگر تعریف کند. او این کار را با نمایش سرنوشت شخصیتی همراه میکند که مدافع اول تمدن در برابر بدویت بود و از خانه و کاشانه با همان خشونت جا خوش کرده در بیرون از آن مقابله میکرد.
اگر در فیلمهای وسترن «دلیجان» (Stagecoach) و «جویندگان» (The Searchers) روند تشریح گام به گام این شخصیت برگزیدهی جان فورد به تصویر در میآید، در فیلم وسترن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» این قهرمان از جایگاه زمینی خود فراتر میرود و به اسطورهای تمام عیار تبدیل میشود؛ اسطورهای که بدون وجود او آمریکا به این شکلی که اکنون وجود دارد، نبود. پس با فیلمی روبهرو هستیم که آشکارا از اتمام یک دوران و آغاز زندگی جدید سخن میگوید. اما اتمام هر دورانی به معنای اتمام زندگی مردمانش هم هست؛ مردمانی که نمیتوانند خود را با شیوهی زندگی جدید وفق دهند و به ناچار باید به تاریخ بپیوندند. جان فورد به خوبی میداند که این گم شدن آنها در غبار تاریخ به معنای فراموشی ایشان است، پس بساطی فراهم میکند تا یک خداحافظی معرکه با نماد این مردمان پیشرو که زمینهی شکل گیری زندگی جدید را فراهم کردند، داشته باشد.
تمام فیلم در یک فلاشبک میگذرد. اکنون با جامعهای متمدن سر و کار داریم. اما میدانیم که غرب همیشه هم این گونه نبوده است. پس راوی با بازی معرکهی جیمز استیوارت داستانی را آغاز میکند که در آن جان فورد پروندهی شخصی خود را در باب چگونگی متمدن شدن غرب میبندد تا با صدای رسا اعلام کند که از جایی به بعد و با حاکمیت نظم و قانون، وسترنر بزنبهادر باید از بین میرفت تا مردی از جنس قانون کنترل شهر را به دست بگیرد و تبدیل به اسطوره شود؛ چرا که زندگی جدید اسطورههای خود را میسازد و کاری به واقعیت ندارد.
جان فورد برای بیان این نکته سکانس بی نظیری خلق کرده است؛ سکانسی که در آن جان وین به جیمز استیوارت هفتتیر کشی یاد میدهد نه تنها از بهترین سکانسهای تاریخ سینما است، بلکه حاوی همین نگرش فورد از آغاز شیوهی جدیدی از زندگی هم هست. و البته این جملهی کلیدی فیلم هم همواره به یادگار خواهد ماند: اینجا غربه؛ وقتی افسانهها به واقعیت غلبه میکنند، افسانه را انتخاب کن. گویی خود فورد سالها است که چنین میکند.
میماند شمایل اسطورهای جان وین در نقش ششلول بند همیشگی سینمای جان فورد. اگر فیلم وسترن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» ساخته نمیشد، نمیتوانستیم با قاطعیت او را نماد این نوع سینما بدانیم. چرا که او با فیلم وسترن «دلیجان» مسیری را آغاز کرد که مقصدش همین فیلم بود. مسیری که از جدال با سرخ پوستها و هفتیرکشان و گریز از قانون شروع میشد و پس از سر و سامان دادن به خانه و کاشانه در فیلم وسترن «جویندگان»، به نفع حاکمیت قانون تمام میشد. پس با آغاز زندگی متمدنانه و اتمام زندگی به شیوهی غرب وحشی، دفتر زندگی نماد آن هم بسته میشد.
فیلم وسترن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» هم از لحاظ تجاری موفق بود و هم توانست نظر منتقدان را به خود جلب کند. البته فیلم از منظری دیگر هم قابل بررسی است؛ جان فورد هرگاه به سمت نوستالژیهای شخصی خود رفته و از گذشتهای پر از سوز و گداز گفته، شاهکاری احساسی خلق کرده است.
«سناتور استودارد به همراه همسرش برای مراسم ترحیم ششلول بندی تازه درگذشته وارد شهر کوچکی میشوند. همهی اهالی گمان میکنند که سناتور سالها پیش راهزن معروفی به نام لیبرتی والانس را از پا درآورده و شهر را از شر او نجات داده است. سناتور تصمیم میگیرد برای خبرنگاری داستان اصلی آن واقعه را تعریف کند …»
۳. رودخانه سرخ (Red River)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: جان وین، مونتگمری کلیفت و والتر برنان
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
شاید نیازی نباشد که از اهمیت جان وین در تاریخ سینما بگوییم. به والتر برنان هم که ذیل فیلم «ریو براوو» به عنوان یکی از بزرگترین بازیگران نقشهای فرعی پرداختیم. میماند مونتگمری کلیفت که زمانی پرچمدار نسل تازهای از بازیگران بود که رویکرد متفاوتی از هنرنمایی را با خود به سینما آوردند. تقابل شیوهی بازی او با جان وین یکی از همان نکات ظریفی است که فیلم وسترن «رودخانه سرخ» را چنین مهم میکند.
اگر قرار باشد بهترین بازی جان وین در تاریخ سینما را انتخاب کنیم، بدون شک نقشآفرینی او در قالب نقش اصلی فیلم وسترن «رودخانه سرخ» میتواند یکی از گزینهها باشد. داستان به وجود آورندگان غرب و پیشگامان فتح آن پهنهی وسیع در دستان هوارد هاکس تبدیل به مکاشفهای برای درک چگونگی رسیدن به یک همزیستی مسالمتآمیز میشود.
هوارد هاکس در هر دو شکل و شیوهی داستان سینمای وسترن طبعآزمایی کرد؛ او هم به سراغ داستان پیشگامان غرب آمریکا رفت و فیلم وسترن «رودخانه سرخ» را ساخت و هم به داستان زمانی رسید که قانون داشت جایگزین بدویت و خوی وحشی مردم در آن جغرافیای خشن میشد. اما هاکس یک اصل را هیچگاه فراموش نکرد؛ اهمیت دادن به شخصیت و روابط آدمها و ارجحیت دادن مکاشفه در باب انگیزههای آنها نسبت به هر چیز دیگر.
آن چه که برای هوارد هاکس به مانند جان فورد در حین ساخت وسترنهایش اهمیت داشت، حفظ باور به اسطورهی آمریکایی و تلاش برای زنده نگاه داشتن آن است. اما این به آن معنی نیست که هوارد هاکس همه چیز را مقدس میسازد یا دست به دامان شعار دادن میشود؛ بلکه کاملا برعکس، او اسطورهی آمریکایی فیلمش را در فیلم وسترن «رودخانه سرخ» تا مرز فروپاشی پیش میبرد و انتخابی سخت در مقابلش قرار میدهد تا مجبور شود پس از تصمیم گرفتن تا پایان عمر با آن انتخاب زندگی کند.
پس اسطوره آمریکایی از دید هوارد هاکس متفاوت از آن چیزی است که ما عموما توقع آن را داریم. اسطوره و رویای آمریکایی در ذهن او فقط از وجود فرصتهای برابر یا انتخابهای ساده شکل نمیگیرد؛ بلکه با انتخابهای سخت و گذر از مسیرهای خطرآفرین و پر پیچ و خم است که قهرمان آمریکایی زاده میشود. ضمن این که این قهرمان حال باید دین خود را هم به اطرافیانش ادا کند تا شایستهی رسیدن به مقام اسطوره باشد.
هوارد هاکس وسترنساز متفاوتی در تاریخ سینمای آمریکا است. عادت کردهایم که سینمای وسترن را با قابهای باز و تصویرهای فراخش از دشتها و مزارع و گلههای حیوانات ببینیم. اما او برای نزدیک ماندن به شخصیتهایش و کاویدن درون آنها، قابهایش را بستهتر نگه میدارد و آدمها را موضوع اصلی داستانهای خود قرار میدهد.
در این وسترن هم از این جلوهگریها وجود دارد. شخصیتها مهمتر از داستان هستند و تقابل دو مرد از دو نسل بسیار مهمتر از سفر دور و درازی است که آنها و همراهانشان با گلهی گاوها طی میکنند. واقعگرایی تصاویر فیلم دیگر وجه تمایز فیلم وسترن «رودخانه سرخ» با دیگر آثار وسترن است. در واقع چسبیدن هاکس به واقعیت موجود در این فیلم در سینمای خودش هم کمتر وجود دارد و مثلا در دیگر وسترن نمونهای او یعنی «ریو براوو» اصلا دیده نمیشود.
ترکیب بازیگران فیلم درخشان است. دوباره والتر برنان در قالب همیشگیاش به عنوان نقش فرعی مهم فیلم ظاهر شده و البته که توانسته قابهایی را که در آن حاضر است از دیگران برباید و از آن خود کند. جان وین با وجود آن که فقط ۷ سال از فیلم «دلیجان» گذشته و هنوز جوان است، در قالب پیرمردی سختگیر مانند جواهری میدرخشد و مونتگمری کلیفت هم در ابتدای راه خود در عالم بازیگری کم نمیآورد پا به پای برنان و وین تصاویر فیلم را از آن خود میکند.
«تام پس از آن که محبوبش توسط مردمان قبیله کومانچی به قتل میرسد، بد اخلاق و کینهجو میشود. او پسری را به سرپرستی میگیرد که تنها بازماندهی قتل عام کومانچیها است. پس از سالها تام تصمیم میگیرد که از مسیری که قبلا امتحان نشده، گلههای گاو خود را عبور دهد و به میزوری برسد. در راه این دو مرد با هم دچار اختلافاتی عمیق میشوند که آنها را در برابر هم قرار میدهد …
۴. این گروه خشن (The Wild Bunch)
- کارگردان: سام پکینپا
- بازیگران: ویلیام هولدن، ارنست بورگناین و رابرت رایان
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
گروهی که ویلیام هولدن رهبرش باشد و ارنسنت بورگناین وردستش، گروه جذابی میتواند باشد. آن سوی ماجرا هم رابرت رایانی قرار دارد که حضورش توازن را برقرار میکند. پس نمیشد چنین لیستی فراهم کرد و از فیلم وسترن «این گروه خشن» نگفت.
داستان فیلم وسترن «این گروه خشن» در زمانهای میگذرد که در غرب وحشی شیوهی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوهی زندگی قدیمی میشد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود، حقشان را میستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آنها به حاشیه رانده شدهاند. حال شاید برای آخرین بار دستهای از آنها بتواند از زیر سایهی سنگین فراموشی به متن شهر جدید آید تا هم اعلام وجود کند و هم به روش خود حساب ظالم را کف دستش بگذارد.
نظم نوین آهسته آهتسه از راه میرسد و همه چیز را دگرگون میکند. نماد این نظم نوین هم اتوموبیلی است که سر و کلهاش جایی آن میانهها پیدا میشود؛ پس دوران اسب و مردان اسبسوار در حال اتمام است. جهان در حال پوست اندازی است و دوران بسیاری به سر آمده. ششلول بندهای قدیمی نه تنها جایی در این دنیای تازه ندارند، بلکه میتوانند برای جامعه خطرناک هم به حساب آیند. پس سام پکینپا فیلمی میسازد و آخرین فرصت نبرد را به آنها میدهد.
داستان فیلم آشکارا داستان فیلم وسترن «ورا کروز» (Vera Cruz) ساخته رابرت آلدریچ را به یاد میآورد و حتی به لحاظ مضمونی هم قرابتهایی با آن اثر معرکه دارد. چند هفت تیرکش به شهری حمله میکنند و پس از دستبرد زدن به بانکی از آن جا میگریزند. اما گردانندگان بانک، همان گردانندگان این نظم تازه، کسانی را استخدام میکنند که این گروه از راهزنان را به دام بیاندازند. اما این دنیای تازه، هنوز نتوانسته گسترهی خود را بر تمام جهان افزایش دهد و هنوز هم مکانهای غیر شهری زمین بازی مردانی از نسل قدیم هستند. پس به مردی از همان دوران نیاز است که این تعقیب و گریز را رهبری کند.
رهبری گروه تعقیب کننده بر عهدهی یکی از رفقای قدیمی سرکردهی گروه مقابل است. تنهایی او، بیش از تنهایی دستهی مقابل مخاطب را احساساتی می کند؛ چرا که آنها حداقل همدیگر را دارند اما این مرد در کنار کسانی زندگی میکند که برای پول حتی به جنازهی مردهها هم رحم نمی کنند. این چنین است که سام پکینپا این دنیای تازه را به باد نقد می گیرد و نمایندگانش را عدهای آدم احمق و خونخوار ترسیم میکند که به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیستند.
و در پایان گذار همه به مکزیک میافتد. کشوری که گویی به وجود آمده که پناهگاه مردان آمریکایی بخت برگشته و تنها باشد، مردانی که از زخمی در گذشتهی خود فرار میکنند و مرهمی برای آن نمییابند. در چنین بستری است که مبارزهی نهایی در میگیرد اما نه میان دو گروه تعقیب کننده و تحت تعقیب، بلکه میان آمریکاییها و جنگسالاری مکزیکی که راهی جز کشتن نمیشناسد.
ترکیب بازیگران فیلم عالی است. رابرت رایان در نقش مرد تنها و تک افتادهی فیلم در اواخر داستان در مرکز قاب یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما قرار میگیرد و ویلیام هولدن هم در نقش سرکردهی گروهش به یکی از جذابترین شخصیتهای تاریخ سینمای وسترن جان میبخشد. ارنست بورگناین هم هست که خودش به تنهایی میتواند فیلمی را نجات دهد و بالا بکشد.
«سال ۱۹۱۴. پایک و افرادش به شهری نزدیک مرز تگزاس و مکزیک وارد میشوند و پس از یک درگیری مفصل به بانک آن جا دستبرد میزنند. آنها پس از سرقت به سمت مرز مکزیک فرار میکنند. این در حالی است که گردانندگان بانک گروهی از مزدوران را برای دستگیری آنها استخدام کردهاند؛ سرکردهی این گروه مردی است که در گذشته صمیمیترین دوست پایک بوده است …»
۵. بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy And the Sundance Kid)
- کارگردان: جرج روی هیل
- بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد و کاترین راس
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
تصور نمیکنم بتوانم درباره جذابیت حضور پل نیومن و رابرت ردفورد در این فیلم چیز تازهای بگویم. تماشای فیلم خودش راهگشا است و نیازی به توضیح اضافه ندارد. اما خود فیلم: اول این که جرج روی هیل قصهای را دست مایهی ساخت فیلمش قرار داده که دو سارق در مرکز آن قرار دارند. از همین جا فیلمش از فیلمهای وسترن سنتی فاصله میگیرد. دوم هم این که قانون در این جا ضامن اجرای عدالت نیست و مردان حامی آن هم چندان آدمهای خوبی نیستند. سوم هم به شیوهی زندگی دو مرد بازمیگردد، آنها سرقت را نه به خاطر به دست آوردن پول، بلکه به خاطر لذت و هیجانی که دارد انجام میدهند.
زمانی فیلمهایی ساخته میشد که در حین پرداختن به یک داستان جذاب و البته گزنده، از شوخ و شنگی و طنزی لطیف و سرخوش هم بهره میبردند. فیلمهایی مانند «نیش» (Sting) از همین جرج روی هیل با بازی همین رابرت ردفورد و پل نیومن و البته همین فیلم وسترن «بوچ کسیدی و ساندنس کید» جز این دسته از فیلمها هستند. این فیلمها نه آن دنیای رویاگون عصر کلاسیک را در خود دارند و نه در آنها خبری از بدبینی تمام عیار دوران پارانویای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است. بلکه جایی در این میانهها میایستند و البته سعی میکنند ارزشهای دنیای سابق را هم نقد کنند.
نقدی که ارزشهای خوب گذشته را زیر سوال ببرد و از دورانی بگوید که به دلیل پایبندی به همان ارزشها به فساد کشیده شد یا جنگهایی ویرانگر برای نسل بشر به ارمغان گذاشته است. نسل جدید سودای دیگری هم در سر داشت و میخواست سر و شکل سینمایش متعلق به خودش باشد، به همین دلیل تمام شیوهی فیلمسازی عصر گذشته را گرفت، به نفع خود مصادره به مطلوب کرد و سینمایی پی ریخت که از اساس با سینمای پیشینیان تفاوت داشت. در چنین چارچوبی فیلم وسترن در آن زمان دیگر شباهتی به وسترنهای باشکوه جان فورد یا رائول والش نداشت.
البته فیلم وسترن «بوچ کسیدی و ساندنس کید» تفاوتی با دیگر وسترنهای تلخ آن زمان دارد. اگر قهرمانان وسترنهای آن دوران، یا مردانی هستند که از گذشتهی خود پشیمان شدهاند یا جوانانی عصیانگر که در تنهایی به جنگ دشمنی نادیدنی میروند، در این جا با دو مرد سرخوش طرف هستیم که حتی میتوانند به چشمان مرگ هم زل بزنند و لبخند خود را حفظ کنند. این دو در اوج سختترین شرایط هم میخندند و میخنداند و جوری زندگی میکنند که انگار لحظهای بعد زنده نیستند.
رابطهی دو نفرهی آنها با حضور شخص سومی محکم میشود. این سه نفر جز یکدیگر هیچ نمیخواهند و تمام دنیا را در کنار هم، در اختیار دارند. به همین دلیل هم هست که یکی از باشکوهترین فصلهای فیلم هم به همراهی این سه نفر و آن سکانس معرکهی دوچرخه سواری پل نیومن و کاترین راس اختصاص دارد. البته این رابطه به نوعی به زمان ساخته شدن فیلم و دوران اوج گیری جریان ضد فرهنگ و هیپیها و برخورداری از استقلال و عشقهای آزاد هم اشاره دارد و بی تاثیر از جو زمانه نیست. در چنین چارچوبی است که تماشای فیلم وسترن «بوچ کسیدی و ساندنس کید» نه تنها به تجربهای لذت بخش تبدیل میشود، بلکه مخاطب را با یکی از بهترین وسترنهای تاریخ سینما و دو تن از سرشناسترین شخصیتهای این سینما آشنا میکند.
شخصیتپردازی فیلم یکی از نقاط قوت اصلی آن است. بوچ با بازی پل نیومن مغز متفکر پشت همهی برنامهها است و زمانی سرکردهی یک گروه از راهزنان بوده. حال تصور کنید این چنین مردی کمی هم ترسو باشد و البته در زمانهی وقوع اتفاقات داستان، چندان هفت تیر کش ماهری هم نباشد و وقتی هم به دردسر میافتد مدام مزخرف بگوید و سعی کند با حرافی راه فراری برای خود دست و پا کند. پل نیومن در اجرای تمام این وجوه متفاوت معرکه عمل کرده است. از سمت دیگر شخصیت ساندنس کید با بازی رابرت ردفورد هفت تیر کش قهاری است که همه از این توان او میترسند اما همیشه ساکت است و چندان اهل فکر کردن نیست. ضمن این که امکان ندارد در یک هفت تیر کشی خطرناک کشته شود اما ممکن است در یک رودخانه به دلیل بلد نبودن شنا جان خود را از دست بدهد. این دو شخصیت چنان یکدیگر را کامل میکنند که نمیتوان جای یکی از خصوصیات آنها را عوض کرد تا فیلم به اثر بهتری تبدیل شود.
«دو سارق قطار با نامهای بوچ و ساندنس کید به همراه گروه خود به سرقت از قطارها مشغول هستند. وقتی یکی از سرقتها به درستی پیش نمیرود، گروه از هم میپاشد و فقط بوچ و ساندنس باقی میمانند. ضمن این که مقامات موفق شدهاند رد آنها را پیدا کنند. پس از تعقیب و گریزهای فراوان، بوچ و ساندنس متوجه میشوند که مقامات به هیچ عنوان قصد ندارند که بی خیال آنها شوند به همین دلیل تصمیم میگیرند که از کشور فرار کنند. این در حالی است که ساندنس معشوق خود را هم به همراه دارد …»
۶. پسران کیتی الدر (The Sons Of Katie Elder)
- کارگردان: هنری هاتاوی
- بازیگران: جان وین، دین مارتین و مارتا هایر
- محصول: ۱۹۶۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در زمان ساخته شدن فیلم وسترن «پسران کیتی الدر» دیگر دین مارتین بازیگر شناخته شدهای بود. در عالم موسیقی هم نامی به هم زده و شهرت عالمگیری داشت. باز هم جان وین در کنار او است تا ما یاد «ریو براوو» بیفتیم. البته داستان هم خود به خود ما را به یاد آن شاهکار میاندازد.
رابطه با والدین و پستی و بلندیهای زندگی با آنها، همیشه یکی از بسترهای مناسب برای پرداختن به مسائل روانشناسانه است. این که محیط خانه چه تاثیری روی رشد بچهها داشته و آنها تا زمان رسیدن به استقلال چه مسیری را پیمودهاند، همیشه دست مایهی آثاری این چنین بوده. فیلم وسترن «پسران کیتی الدر» شاید چنین به نظر نرسد و این تصور را به وجود آورد که وسترنی شبیه به وسترنهای معمول است، اما در پس زمینهاش چیزهایی وجود دارد که ما را متوجه وجوه روانشناسانهی داستان میکند. ضمن این که تاثیر رفتار پدر و مادر را هم میتوان بر شخصیتهای اصلی دید.
از آن سو شاه پیرنگ فیلم هم حول کاری میگردد که پسرهای بازگشته به خانهی پدری، به خاطر اشتباه پدرشان قصد انجامش را دارند. به دوش کشیدن بار اشتباهات نسل قبل، یکی دیگر از مضامینی است که در قصههای وسترن حضور چندانی ندارد و در این جا با وسترنی با چنین مضمونی طرف هستیم. خلاصه که شاید «پسران کیتی الدر» به ویژه با حضور جان وین ما را به یاد آن وسترنهای کلاسیک و سنتی معمول بیاندازد، اما هنری هاتاوی هر جا توانسته بر چیزهایی تمرکز کرده که در آثار تیپیکال این ژانر وجود ندارد.
هنری هاتاوی یکی از بزرگترین وسترن سازان تاریخ آمریکا است که مانند برخی از کارگردانان دیگر فهرست، نامش متاسفانه در سرزمین ما مهجور مانده و کمتر آثارش مورد توجه علاقهمندان سینما قرار گرفته است. فیلم وسترن «پسران کیتی الدر» بهترین فیلم او است و داستان آن به انتقام یک خانواده از خانوادهای دیگر ارتباط دارد که برای یک مشت دلار همه چیز خانوادهی اول را از بین بردهاند. داستانی دربارهی شرافت و افتخار و البته پیدا کردن هویت با محوریت بازپس گیری یک زمین خانوادگی که این آخری دقیقا به مضمون روانشناسانهی فیلم کمک میکند.
فیلمبرداری فیلم خیره کننده است و دشتها و بیابانهای مکزیک به خوبی جایگاه موقعیت افراد حاضر در صحنه را مشخص میکنند. بازی بازیگران خوب است و البته دین مارتین با آن طنز ملیحی که در بازی خود دارد از بقیه موفقتر است. اما این جان وین است که با کاریزمای ذاتی خود فیلم را از آن خود میکند، البته با وجود این که کمی برای نقشی که در آن ظاهر شده، پیر به نظر میرسد. تا آن جا که گاهی میتوان تصور کرد که وی میتواند جای پدر کشته شدهی دیگر برادرها باشد. فیلم وسترن «پسران کیتی الدر» اما بیش از هر چیزی به کارگردانی درخشان هنری هاتاوی وابسته است. او مانند یک فیلمساز بزرگ کلاسیک همه چیز را به خوبی میچیند و سپس وقتی مخاطب شرایط را درک کرد، یکی یکی گره افکنی میکند تا به موقع آنها را از هم باز کند.
گفته شد که همکاری جان وین و دین مارتین مخاطب اهل سینما را به یاد همکاری مطبوع و لذت بخش این دو نفر در فیلم وسترن «ریو براوو» به کارگردانی هوارد هاکس میاندازد. در آن فیلم شخصیت جان وین مانند یک برادر بزرگتر پشت شخصیت دین مارتین میایستد و از وی حمایت میکند تا او از چاه بیرون بیاید. در این فیلم هم دوباره همین اتفاق شکل میگیرد، با این تفاوت که در اینجا شخصیت دین مارتین مانند آن فیلم دست به عصا و سر در گریبان نیست. هنری هاتاوی به قدر کافی به هر دو اجازهی عرض اندام میدهد و به شخصیت آنها نزدیک میشود. پس هر دو بازیگر میتوانند توانایی خود را در ارائهی قهرمانهای وسترن به رخ بکشند.
فیلم «پسران کیتی الدر» یکی از آخرین شاهکارهای وسترن کلاسیک در تاریخ سینما است. در اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی و با پیدا شدن سر و کلهی فیلمهای وسترن اسپاگتی که زادگاهی غیر آمریکایی و ایتالیایی داشتند، این آمریکاییترین ژانر تاریخ سینما یواش یواش نفسهای آخر خود را کشید و از پردهی سینماها محو شد تا سالانه یکی دو فیلم قابل دفاع اینچنینی ساخته شود. هنری هاتاوی هم از آخرین وسترن سازان قدیمی بود که هنوز میدانست چگونه از ستارگان سینمای آن زمان به ویژه جان وین بازی بگیرد. جامعهی آمریکا داشت پوست میانداخت و زمانه با معیارها و ارزشهای اخلاقی گذشته قابل سنجش نبود. این موضوع در سینما بیش از همه به ژانر وسترن و البته خوشخیالی سینمای موزیکال ضربه زد؛ چرا که دیگر کسی برای قهرمان تکرو و متکی به خود ژانر وسترن و عشق و عاشقی و آواز ژانر موزیکال تره هم خرد نمیکرد.
«پسران کیتی الدر با نامهای جان، باد، تام و مت برای مراسم تدفین مادرشان به تگزاس بازمیگردند. به محض ورود آنها پدرشان کشته میشود. پسرها تصور میکنند که مورگان و پسرش که املاک خانوادگی آنها را تصرف کردهاند، پدر را به قتل رساندهاند. مورگان کلانتر شهر را میکشد تا پسران الدر را به عنوان قاتل معرفی کند اما این چهار پسر قصد انتقام مرگ پدر خود را دارند …»
۷. خوب، بد، زشت (The Good, The Bad And The Ugly)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف و ایلای والاک
- محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
شاید برخی خرده بگیرند که بازیگران این فیلم در زمان اکرانش چندان ستاره نبودند. مهم نیست. ظرف اندازهگیری ما تاریخ سینما است. هم کلینت ایستوود، هم لی وان کلیف و هم ایلای والاک امروزه به عنوان نمادهایی از سینمای وسترن شناخته میشوند و نمیتوان با شنیدن نام آنها به یاد یک فیلم وسترن نیفتاد.
وقتی سرجیو لئونه قصد داشت فیلم وسترن معرکهی «به خاطر یک مشت دلار» (A Fistful Of Dollars) را بسازد، کسی تصور نمیکرد که کار او به این اثر باشکوه، یعنی فیلم «خوب، بد، زشت» ختم شود. در آن زمان بسیاری از جمله بزرگان سینمای آمریکا به این فیلمهای ایتالیایی خرده میگرفتند که هیچ چیز آنها ربطی به آن سینمای وسترن کلاسیک ندارد و قهرمانان این ژانر جدید پوچتر از آن هستند که لقب وسترنر بگیرند. در چنین شرایطی بود که سرجیو لئونه به کاری که میکرد ایمان داشت و در آخر فیلمی مانند «خوب، بد، زشت» ساخت که دهان همهی منتقدان را بست و تبدیل به یکی از بهترین وسترنهای تاریخ شد.
داستان فیلم حول زندگی سه شخصیت میگردد که سرجیو لئونه همان ابتدا به معرفی آنها میپردازد. او حتی پا را فراتر میگذارد و خصوصیت اصلی این شخصیتها را در همان افتتاحیهی فیلم برای مخاطب لو میدهد. حال مخاطب میداند که در طول نزدیک به سه ساعت آینده با چه کسانی سر و کار دارد و قرار نیست که آهسته آهسته با تماشای اعمال آنها خودش نتیجهگیری کند و هر یک را بشناسد.
مردی سنگدل با بازی عالی لی وان کلیف در جستجوی طلاهایی است که توسط ارتش حمل میشده و در گیر و دار جنگهای داخلی میان شمال و جنوب آمریکا گم شده است. این در حالی است که دو شخصیت دیگر به عجیبترین شکل ممکن روزگار میگذرانند. این دو به شکل عجیبی از همان طلاها مطلع میشوند و همین موضوع سه شخصیت را برابر هم قرار میدهد. داستان فیلم وسترن «خوب، بد، زشت» در قالب موقعیتهای پراکنده که در ظاهر ارتباط چندانی با هم ندارند تعریف میشود. اما هنر سرجیو لئونه در این است که این موقعیت ها را به نحوی به هم متصل میکند که یک کل بی نقص را بسازند.
معروفترین شخصیت داستان، بلوندی یا همان خوب با بازی کلینت ایستوود است اما نکتهی جالب این که با دقت در احوالات و اعمال او، نمیتوان از خوب بودنش مطمئن شد؛ در واقع وی همه چیز هست جز یک انسان خوب و نیکوکار. شاید تنها تفاوت او با دو شخصیت دیگر در این نکته نهفته است که او کمی زرنگتر است و البته به اصولی اعتقاد دارد. در سوی دیگر شخصیت بد ماجرا است. بد یک ماشین کشتار بی رحم است که از کشته، پشته میسازد و به کسی رحم نمیکند. خیلی راحت میتوان درندهخویی او را گرفت و در قالب قاتل بی رحم فیلمی اسلشر قرار داد که بی دلیل آدم میکشد.
اما جذابترین شخصیت داستان بی شک زشت با بازی بینظیر ایلای والاک است. او آدمی بدون اصول اخلاقی است که به اندازهی بد آدم میکشد اما نوعی زبونی و حقارت در وجود او است که باعث میشود برای هر چیزی التماس کند و برای فرار از هر موقعیتی مدام حرف مفت بزند. زشت نه به سر و وضع خود اهمیت میدهد و نه به حال و احوال دیگران توجهی دارد و فقط به پول فکر میکند اما چیزی در شخصیتش وجود دارد که لئونه به بهترین شکل ممکن از آن استفاده میکند.
یکی از نقاط قوت فیلم وسترن «خوب، بد، زشت» طنز بینظیری است که در زیرلایههای درام وجود دارد. این طنز بیش از هر چیز دیگر از برکت وجود شخصیت زشت است که به درام حال و هوایی یکه میدهد. زشت مدام مزخرف میگوید و آسمان را به زمین میدوزد و و کارهایی میکند که گاهی تماشاگر را از خنده رودهبر میکند. همین چیزها است که هم او را جذابترین شخصیت فیلم میکند و هم به درام جانی میدهد که در کمتر وسترن اسپاگتی میتوان سراغ گرفت.
موسیقی متن انیو موریکونه هم که نیازی به تعریف ندارد. در واقع این موسیقی شاید بهترین کار او نباشد اما قطعا معروفترین اثر این آهنگساز بزرگ ایتالیایی است که مستقیم وارد فرهنگ عامه شده. فیلم وسترن «خوب، بد، زشت» بدون شک معروفترین وسترن اسپاگتی در تاریخ سینما هم هست. خوب، بد، زشت سومین فیلم از سهگانهی دلار سرجیو لئونه است.
«بلوندی یا همان خوب جایزه بگیری است که در راهش با توکو یا همان زشت برخورد میکند. آنها روش عجیبی برای پول درآوردن دارند؛ توکو تحت تعقیب است و دولت برای سر وی جایزه گذاشته است. بلوندی، توکو را در شهرهای مختلف تحویل کلانتر میدهد و درست زمانی که کلانتر قصد دارد او را اعدام کند، با تفنگ و از راه دور طناب دار را میزند و توکو فرار میکند. این مسأله تا شهر بعد ادامه پیدا میکند. در این میان انجل آیز یا هان بد که آدمکش قسیالقلبی است، به دنبال طلاهایی است که در دل جنگهای داخلی آمریکا گم شده و فقط فردی به نام کارسون از جای آن اطلاع دارد. خوب و زشت به طور اتفاقی در لحظات پایانی زندگی کارسون به بالای سر او میرسند و فقط خوب از محل دفن طلاها باخبر میشود. حال این سه برای پیدا کردن طلاها به جان هم میافتند …»
۸. حادثه آکسبو (The Ox- Bow Incident)
- کارگردان: ویلیام ولمن
- بازیگران: هنری فوندا، آنتونی کوئین و دانا اندروز
- محصول: ۱۹۴۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
تصور نمیکنم نیازی باشد که از شهرت هنری فوندا چیزی بگویم. او یکی از سرشناسترین بازیگران تاریخ سینما است. آنتونی کوئین هم گرچه در زمان ساخته شدن فیلم چندان شهرتی نداشته اما او هم امروزه شهرتی به اندازهی هنری فوندا دارد. میماند دانا اندروز که کلاسیکبازان با فیلمهایی چون «بهترین سالهای زندگی ما» (The Years Of Our Life) به خوبی به یادش دارند.
از آن سو متاسفانه در سرزمین ما ویلیام ولمن کارگردان شناخته شدهای نیست؛ او در طول سالها فعالیت خود آثار با ارزش بسیاری از خود به جا گذاشته است و در ژانرهای مختلفی کار کرده که یکی از فیلمهای خوب او همین فیلم وسترن «حادثهی آکسبو» است. از دیگر فیلمهای خوب او میتوان به فیلم «دشمن مردم» (The Public Enemy) به سال ۱۹۳۱ و «بوفالو بیل» (Buffalo Bill) به سال ۱۹۴۴ اشاره کرد.
فیلم وسترن «حادثه آکسبو» یکی از سلسله فیلمهای مهمی است که در گذشته با اشاره به عمل مجرمانهی «لینچ» کردن اشخاص ساخته میشد. لینچ کردن به اعدام یا ضرب و جرح یک متهم گفته شده که بدون برقرای دادگاهی عادلانه، از سوی عدهای انسان متعصب و بدون داشتن مدارک کافی انجام میشود. زمانی این قبیل اتفاقات زیاد در غرب وحشی شکل میگرفت که دلیل عمدهی آن نژادپرستی و تعصب کورکورانه نسبت به عدهای آدم خاص مانند سرخپوستها یا سیاهپوستان بود. این قبیل افراد به دلیل ظاهر متفاوت یا عقاید مختلف توسط همان متعصبان پیش از محکمه، جنایتکار شناخته و به غلط به جوخهی مرگ سپرده میشدند.
از این منظر فیلم وسترن «حادثه آکسبو» در ردیف فیلمهایی مانند «خشم» (Fury) به کارگردانی فریتس لانگ و «کشتن مرغ مقلد» (To Kill A Mockingbird) به کارگردانی رابرت مولیگان قرار میگیرد. پس در برخورد با فیلم ولمن، در واقع با یک فیلم انسانی طرف هستیم که لزوم حضور قانون و ضمانت اجرایی آن توسط مقامات را گوشزد میکند تا جامعهای عقبمانده که سودای پیشرفت دارد، از زنجیر عقاید کور دور شود و به سمت مدنیت حرکت کند.
زمان ساخت فیلم درست همراه است با جنگ جهانی دوم و بربریت حاکم بر فضای سیاسی آن زمان. پس فیلم وسترن «حادثهی آکسبو» هم مانند هر فیلم وسترن خوب دیگری به حوادث تاریخی زمان ساختش اشاره دارد و البته کیست که نداند هنوز هم این قبیل اتفاقات در دنیا به وقوع میپیوندد. حال شاید در فضایی علنی نباشد اما کافی است نگاهی به قضاوتهای مجازی بیاندازید تا بدانید این قبیل رفتارهای غیرانسانی از بین نرفته است؛ پس فیلم وسترن «حادثه آکسبو» هنوز هم کارکرد خود را از دست نداده و از آزمون زمان سربلند بیرون آمده است.
در اهمیت مضمون فیلم کافی است توجه کنید که سیدنی لومت هم همین مفاهیم را در عصر حاضر و در فیلم خوب «۱۲ مرد خشمگین» (۱۲ Angry Man) باز هم با حضور هنری فوندا به تصویر میکشد و اشاره میکند که حتی در یک دادگاه عادلانه هم ممکن است فردی را از روی تعصب یا عدم توجه به مدارک به خاطر موضوع پیش پا افتادهای مانند کمبود وقت، از بین برد و در واقع لینچ کرد؛ پس درام اخلاقی فیلم وسترن «حادثه آکسبو» هر زمانی و هر مکانی کاربرد دارد.
«در سال ۱۸۸۵ شهرواندان یکی از شهرهای ایالت نوادا تحت تأثیر حرفهای یکی از افسران سابق ارتش، سه خلافکار بختبرگشته را به جرم سرقت و قتل به دار میآویزند، با گذشت زمان مشخص میشود که آن ها اشتباه کردهاند و قربانیان بیگناه بودهاند …»
۹. قلعه آپاچی (Fort Apache)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: هنری فوندا، جان وین و شرلی تمپل
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
ترکیب بازیگران فیلم عالی است: جان وین، هنری فوندا و شرلی تمپل. حضور چنین بازیگرانی در زمان ساخته شدن فیلم میتوانست هر کسی را وسوسه کند که به تماشای فیلم وسترن «قلعه آپاچی» بشتابد. کارگردان بزرگی هم چون جان فورد هم لازم بوده که بتواند از پس این تیم بازیگری برآید. خلاصه که همه چیز برای موفقیت فیلم مهیا بوده است.
اولین فیلم سه گانهی سواره نظام جان فورد؛ هم هنری فوندا و هم جان وین هویت سینمایی خود را در فیلمهای جان فورد به دست آورده بودند. هنری فوندا پس از درخشش در «خوشههای خشم» (The Grapes Of Wrath) و «کلمنتاین محبوب من» (My Darling Clementine) به آن هنرپیشهی همواره خیرخواهی تبدیل شده بود که در جستجوی آرمانی میگشت و حاضر بود حتی جان خود را در این مسیر از دست بدهد و جان وین هم پس از فیلم وسترن «دلیجان» به ستارهی اول سینمای وسترن تبدیل شده بود. شرلی تمپل هم که نماد معصومیت در سینمای دههی ۱۹۳۰ میلادی بود و حال میتوانست این حضور گرم و صمیمی را در دل جهان مردانهی فیلم وسترن «قلعه آپاچی» به برگ برندهی فیلمساز تبدیل کند.
از سوی دیگر جان فورد میرفت تا در وسترنهایش حضور نیروهای ارتش پس از جنگهای داخلی را پر رنگ کند. در وسترنهای او همواره مفهوم خانواده از اهمیتی والا برخوردار بود اما در این آثار موسوم به سواره نظامی، پیدا کردن جایی برای آغاز زندگی در تضاد با ماموریتهای ارتش قرار میگرفت؛ چرا که سربازان هیچ گاه در یک مکان واحد مستقر نبودند. جان فورد ایدهی نداشتن خانه و آوارگی سربازان را در فیلم وسترن «دلیجان» در قالب حضور زنی که در اوج بارداری و مشکلات ناشی از آن در جستجوی شوهر سربازش میگشت نمایش داد اما آن سوی ماجرا یعنی زندگی نظامی را در فیلم وسترن «قلعه آپاچی»به تصویر کشید.
این زندگی نظامی و گوش به فرمان فرماندهان بودن، در تقابل با هویتمندی افراد قرار میگرفت و جان فورد با نمایش کوتهفکریهای نظامیگری، تراژدی داستان را هم تصویر میکرد. در سینمای او گرچه ارتش و قوای نظامی گاهی تقدیس میشود اما این محیط امکان خلق فجایع بسیار را هم دارد؛ از این منظر فیلم وسترن «قلعه آپاچی» اوج نمایش این تلخی در سینمای جان فورد است.
تلاش فرماندهان برای کنترل قبیلهی آپاچی در آستانهی تبدیل شدن به یک تراژدی تمام عیار است و دیدگاههای مختلف و برخورد آنها در چنین بستری مقابل نگاه تماشاگر قرار میگیرد. در حالی که در یک سو علاقه و احساس اعضای یک خانواده در جریان است و بار عاطفی فیلم بر دوش زنان ماجرا است، زندگی در چارچوب خشک ارتش، امکان جوانه زدن یک خانوادهی نوپا را از بین میبرد تا شخصیتهای فیلم قربانی محیط خشن و بدوی اطراف خود شوند. در چنین چارچوبی آن چه که پایان اندوهبار فیلم وسترن «قلعه آپاچی» را برای من و شمای مخاطب پر رنگ میکند، همین تاکید فورد بر زیباییهای زندگی خانوادگی و عشق جاری در داستان است.
در میان سه گانهی سواره نظام جان فورد، فیلم وسترن «قلعه آپاچی» از فیلمهای «دختری با روبان زرد» (She Wore A Yellow Ribbon) و «ریو گرانده» (Rio Grande) اثر تلختری است. حضور سنگین هنری فوندا این تلخی را افزایش میدهد. در بالا اشاره شد که هنری فوندا را عموما در قالب انسانهای خیرخواه میدیدیم اما گویا سایهی شوم نظامیگری و زیستن در لبهی بدویت حاضر در صحرا، از شمایل آشنای او هم انسان گوشت تلخی ساخته که نمیتواند جلوی فاجعه را بگیرد.
جان فورد استاد این بود که تضاد میان سختگیریهای جهان نظامی و زیباییهای عاطفی یک زندگی خانوادگی را به تصویر در آورد. گرچه نشانههایی از این نوع میزانسنها و همچنین داستانگوییهای را میتوان در فیلمهایی مانند «خزان قبیلهی شاین» (Cheyenne Autumn) هم دید اما هیچ گاه نمایش این موضوع کمال سهگانهی سواره نظام او را پیدا نکرد؛ به گونهای که حتی یک قاب ساده هم گاهی میتوانست نشان دهندهی فاصلهی عظیم میان این دو دنیا با یکدیگر باشد.
جان فورد در این فیلمش تمام وجوه ارتش آمریکا را به شکلی آیینی به تصویر در میآورد و حتی در پایان چنان رژهای برای آنان ترتیب میدهد که گویی این برقرار کنندگان نظم، گرچه قابل نقد شدن هستند، اما وجودشان چنان ضروری است که میتوانند در قالب شمایلی اسطورهای به نمایش درآیند. در چنین قابی آن چه که بار احساسی فیلم را در میان این عضلات ورم کرده و افکار مردانه به دوش میکشد حضور دلنشین و شیرین شرلی تمپل است.
«اوئن ترزدی فرماندهی دژ آپاچی را بر عهده دارد. این دژ یکی از دورافتادهترین دژها در ایالت آریزونا است. او به قبیلهی آپاچی حین گذر به سمت مکزیک دستور میدهد که مسیر آمده را بازگردند، اما درگیری خونینی میان آنها و افراد سواره نظام در میگیرد …»
۱۰. آخرین غروب آفتاب (The Last Sunset)
- کارگردان: رابرت آلدریچ
- بازیگران: کرک داگلاس، راک هادسون و جوزف کاتن و دوروتی مالون
- محصول: ۱۹۶۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۰٪
فیلم وسترن «آخرین غروب آفتاب» چهار بازیگر بزرگ دارد: کرک داگلاس، راک هادسون، دوروتی مالون و جوزف کاتن. شاید جوزف کاتن بزرگ به لحاظ توان بازیگری در مرتبهای رفیع در تاریخ سینما قرار بگیرد اما هیچگاه شهرت و جلوههای ستارگی بزرگانی کرک داگلاس و راک هادسون را نداشت. حضور هر کدام از آن دو نفر میتوانست فروش فیلمی را تضمین کند.
وسترن غریبی است این «آخرین غروب آفتاب». کمتر وسترنی به آن شباهت دارد. بخشی از این موضوع به جهان اخلاقی پیچیدهی درام بازمیگردد و بخشی هم به نحوهی تقابل خیر و شر در داستان که تفاوتی اساسی با دیگر وسترنها دارد. میتوان این تفاوت را از گفتگوهای دو طرف درگیر در داستان فهمید. اما آن چه که چنین کیفیتی به فیلم میبخشد، ویژگیهای تراژیکی است که انگار از دل تراژدیهای باستانی درآمده و فیلم را به آن ادبیات کهن وصل کرده است.
در این جا با مردان و زنانی طرف هستیم که در طول یک سفر طاقتفرسا، آهسته آهسته به درک تازهای از زندگی میرسند. رقابتهای عاطفی در کنار خصومتهای شخصی از مردان داستان، افرادی پر از کینه ساخته است. اما اجبار سفر در کنار یکدیگر باعث میشود که هر کدام متوجه ویژگیهای مثبت شخصیت طرف مقابل شود و نگرشش تغییر کند. این گونه است که داستان هم راهش را کج میکند و اگر در ابتدا به نظر میرسید که فقط یک فیلم وسترن انتقامجویانهی ساده است، به فیلمی چند لایه تبدیل میشود که یک سرش به گذشتهای خونبار و در عین حال عاشقانه وصل است و سر دیگرش به امروزی که انگار تکرار همان گذشتهی شوم است و قهرمانها و بازندههایش هم همان افراد سابق. انگار هیچ چیز عوض نشده، پس طبعا با سرباز کردن زخمهای کهنه و ناسور و به وجود آمدن زخمهای تازه، باید کسی پیدا شود که این چرخهی معیوب را خرد کند؛ اما چه کسی؟
حدس زدن این که چه کسی در نهایت پا پیش میگذارد تا از شر این چرخه خلاص شود، حقیقتا کار دشواری است. دلیل این که پایان فیلم هم چنین غافلگیرکننده از کار درآمده است، به همین تصمیم پایانی یکی از طرفین بازمیگردد. این پایان چنان مهیب است که حتی بر پایانبندیهای مختلفی در تاریخ سینما تاثیر گذاشت که معروفترینش پایانبندی «سامورایی» (Le Samurai) ساختهی ژان پیر ملویل و بازی آلن دلون است. نکتهی دیگر که این فیلم وسترن را به چنین اثر مهمی تبدیل میکند، گفتگونویسی دالتون ترامبو در مقام فیلمنامهنویس اثر است. تغییر گام به گام شخصیتها از طریق همین گفتگوها قابل شناسایی است. ترامبو فیلمنامه را از کتابی به نام «غروب در کریزی هورس» نوشتهی هوارد ریگزبی اقتباس کرده.
شاید مهمترین دستاورد رابرت آلدریچ با ساختن فیلم وسترن «آخرین غروب»، همین ساختن اثری چند لایه باشد که مدام با پیچشهای داستانی همراه است و مدام تغییر مسیر میدهد. چنین کاری برای یک کارگردان نابلد، به نوعی خودکشی هنری میماند و فیلم را هم به اثری از دست رفته تبدیل میکند، اما اگر فیلمساز کارش را بلد باشد نه تنها این پیچشهای مداوم در فیلم خوش مینشینند و جایشان را پیدا میکنند، بلکه به نقطه قوت اصلی فیلم تبدیل میشوند. نکتهی بعد هم این که رابرت آلدریچ استاد ساختن میزانسنهای چند لایه بود. آثار او از این طریق به فیلمهایی قابل بحث تبدیل میشدند که در یک سکانس یا در یک پلان کلیتی از حال و هوای فیلم را کپسوله میکردند یا با نمایش چند واقعه به طور همزمان، مخاطب تنبل را به چالش می کشیدند که حواسش را حین تماشا کاملا جمع کنند.
اما آن چه که فیلم را شایستهی تحسین میکند، نمایش جهان اخلاقی تیره و تار آن و تاثیرش بر شخصیتها است. مردان برگزیدهی رابرت آلدریچ هم جزیی از این جهان تیره و تار هستند و هم قربانی آن. هر دو در ابتدا از آمریکا به مکزیک میرسند تا شاید از گذشتهی خود فرار کنند اما هر چه میگذرد، نشان کمتری از رستگاری مییابند. هر دو جایی را برای راحتی میجویند و گاهی تصور میکنند که پیدایش کردهاند اما سرخوردگی نهایی از فروریختن آوار واقعیت به وجود میآید؛ از این که حداقل یکی از آنها میفهمد که هیچ جایی برایش وجود ندارد.
تیم بازیگری فیلم حرف ندارد. گرچه رابرت آلدریچ از بازی کرک داگلاس ناراضی بود اما بازی او تاثیری شگفت بر قصه دارد و اتفاقا بهتر از راک هادسونی حاضر شده که بیشتر به یک عاشق پیشه شبیه است تا هفتتیرکشی همه فن حریف. همین هم در طول درام کفهی ترازو را به نفع داگلاس سنگین میکند. جوزف کاتن هم در قالب مردی پا به سن گذاشته و بیمار با وجود حضور کمش در فیلم تاثیرگذار است. دوروتی مالون هم بازی درستی دارد و توانسته وزن عاطفی قصه را به خوبی بین دو طرف قصه متعادل کند.
«کلانتر دانا به دنبال مردی است که شوهر خواهر او را کشته است. این مرد که اومالی نام دارد به مکزیک رفته و برای یک گلهدار بیمار کار میکند. پس کلانتر به مکزیک می رود و او را پیدا میکند. گلهدار قصد دارد که گلهی خود را به کریزی هورس در تگزاس ببرد و از آن جا که کلانتر در مکزیک اختیارات قانونی ندارد، قبول میکند که با آنها همراه شود. کلانتر به سراغ اومالی میرود و به او میگوید که به محض رسیدن به مرز، حسابی وی را خواهد رسید اما کمی پس از آغاز سفر، گلهدار میمیرد و ماموریت نجات گله و خانوادهی وی روی دوش این دو مرد قرار میگیرد …»
۱۱. جدال در آفتاب (Duel In The Sun)
- کارگردان: کینگ ویدور
- بازیگران: جنیفر جونز، گریگوری پک، جوزف کاتن و لیلین گیش
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
نام هر چهار بازیگر بالا را دوباره بخوانید؛ هر چهار نفر در زمان خود بازیگران بزرگی بودند؛ از لیلین گیش که در کنار مری پیکفورد از اولین ستارهای تاریخ سینما در دههی ۱۹۱۰ بود تا جنیفر جونز و گریگوری پک که به شمایلهای ستارهگون تبدیل شدند تا جوزف کاتن که همیشه خودش را در قلب هر فیلمی جا میکرد.
نوشتن از فیلم وسترن «جدال در آفتاب» چندان ساده نیست. چرا که مدام از دست مخاطب لیز میخورد و در میرود؛ از هر سو که به آن نزدیک شوی و سعی کنی به تفسیرش بنشینی، راهی برای فرار پیدا میکند و دست نویسنده را توی پوست گردو میگذارد. از سویی در تلاش است که هیچ چیزش شبیه به وسترنهای آن زمان نباشد، از سوی دیگر از برخی المانهای جاافتادهاش استفاده میکند. از سویی زیرساختهای احساسیاش به ملودرامهای پر سوز و گداز میماند، از سوی دیگر در روانشناسی شخصیتها کلیشهها را پس میزند و به آثار مدرن میماند. از سویی تلاش میکند که با نمایش پردهدریهای پیشرو نسبت به زمانش، به جنگ اخلاقیات وسترنها و البته دورانش برود، از سوی دیگر کفهی ترازوی اخلاقیاتش مدام بالا و پایین میشود و مخاطب را در حدس زدن قطبهای مثبت و منفی داستان به دردسر میاندازد.
شاید یکی از دلایل مهجور ماندن این فیلم وسترن هم همین نکاتی باشد که اتفاقا نقطه قوتش به حساب میآیند اما «جدال در آفتاب» را به قدری پیچیده کردهاند که از یک فیلم وسترن، آن هم در آن زمانه انتظار نمیرفت. دیوید او سلزنیک دوست داشت که فیلمی بسازد که موفقیت «برباد رفته» (Gone With The Wind) را تکرا کند. داستان «برباد رفته» داستانی ملودرام بود که در پیشزمینهاش جنگهای داخلی آمریکا جریان داشت و مخاطب میتوانست با فراز و فرودهای دراماتیک زندگی قهرمانان داستان در بستر یک جنگ خونین همراهی و لحظه لحظهاش را درک کند. اما سلزنیک جاه طلب میخواست در بستر یک اثر وسترن که عموما داستانهایی ساده داشتند، دست به چنین تجربهای بزند. طبعا اولین کار استخدام فیلمسازی بود که توانایی ساختن آثار بزرگ را داشته باشد. از این جا است که پای کهنهکاری چون کینگ ویدور به فیلم باز میشود.
کینگ ویدور خیلی زود کارش را در صنعت فیلمسازی شروع کرده بود و از قدیمیهای هالیوود به حساب میآمد. اولین فیلمش به سال ۱۹۱۳ بازمیگشت و در همان عصر صامت یکی از بهترینهای تاریخ سینما را ساخته بود؛ فیلمی به نام «جمعیت» (The Crowd) که عاشقانهای صامت است و از تصویربرداری معرکهای سود میبرد و اکنون هم به اثری مرجع در باب توضیح چگونگی تکامل دستور زبان سینما تبدیل شده است. او حالا پشت دوربین فیلم وسترن «جدال در آفتاب» بود تا داستانی عاشقانه، جنایی، پر از احساس و حسادت و سوظن را در یک بستر وسترن تعریف کند. البته سلزنیک پول کافی هم در اختیارش گذاشته بود تا «جدال در آفتاب» یکی از پرخرجترین وسترنها تا آن زمان باشد.
داستان فیلم، به قصهی ورود یک زن به زندگی یک خانواده و آغاز درگیریهای مختلف در آن جا میپردازد. این خانوادهی خوش نام دو پسر دارد و همین موضوع و رقابت آنها برای به دست آوردن معشوق، در ظاهر همه چیز را به هم میریزد اما مشکل این جا است که دختر هم گذشتهای تاریک دارد و از عقدههایی رنج میبرد و این شخصیت وی، به دامن زدن هر چه بیشتر مشکلات و در نهایت شکلگیری تراژدی ختم میشود.
احتمالا آن چه با دیدن فیلم بیش از هر چیزی در ذهن میماند، سکانس پایانی فیلم با بازی بی نظیر جنیفر جونز و البته موسیقی معرکهی دیمیتری تیومکین است. تابش آفتاب سوزان بر تن خستهی شخصیتها در کنار فیلمبرداری خوب سکانس، مخاطب را در موقعیتی شدیدا سخت به لحاظ اخلاقی قرار میدهد، تا آن جا که نمیتوان یک سر با کسی همراه شد و با او همذات پنداری کرد و دیگری را کاملا پس زد. بازی درست بازیگران (شاید بازی گریگوری پک کمی توی ذوق بزند) به ویژه جنیفر جونز در به وجود آمدن این احساس قطعا بی تاثیر نیست.
اما نمیتوان این مطلب را تمام کرد و به درخشش بازیگری که همدورهای خود کینگ ویدور، ستارهی عصر طلایی سینمای صامت یعنی لیلین گیش اشاره نکرد. در این جا او در نقش مادر خانواده چنان حضور گرمی دارد که قابهای ویدور را از آن خود میکند. انگار دوربین کینگ ویدور هم از جایگاه او آگاه است و قدرش را میداند و مدام احترامش میکند.
«پرل چاوز دختری است که به تازگی یتیم شده است. پدرش، همسر خود یعنی مادر پرل را کشته و به دار آویخته شده. پدر پرل قبل از مرگ ترتیبی داده که او به تگزاس برود و بتواند در کنار یکی از نزدیکان ثروتمند زندگی کند. پرل به تگزاس میرسد و مورد استقبال یکی از پسرهای این خانواده به نام جسی قرار میگیرد. جسی مردی مودب و جنتلمن است. مادر جسی یعنی لورا هم از آمدن پرل به مزرعهی بزرگشان خوشحال است. این در حالی است که سناتور جکسون مککالنز، پدر ثروتمند و قدرتمند خانواده چندان از این تصمیم راضی نیست. اما پسر دیگری هم در این خانه زندگی میکند؛ جوانی به نام لیتون که به لحاظ اخلاقی دقیقا نقطه مقابل جسی است …»
۱۲. روز بد در بلک راک (Bad Day At Black Rock)
- کارگردان: جان استرجس
- بازیگران: اسپنسر تریسی، رابرت رایان، ارنست بورگناین، آن فرانسیس و والتر برنان
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
چه تیم بازیگری درجه یکی، یکی از یکی بزرگتر و سرشناستر. اسپنسر تریسی و والتر برنان که از کهنهکارهای سینما هستند و سابقهی آنها به دههی ۱۹۳۰ میرسد. رابرت رایان هم هست تا در قامت بدمن داستان خوش بنشیند. ارنست بورگناین هم جواهری برای خود در هر فیلمی بود؛ همچون آن فرانسیس.
جان استرجس و تیم همراهش بیش از هر چیزی به شخصیتهای خود توجه کردهاند و همین فرصت کافی در اختیار این تیم معرکه قرار داده که هر چه در چنته دارند، رو کنند.این در حالی است که جان استرجس معروف به ساختن آثار سرراست بود، اما او حال فیلمی ساخته که اتفاقا رفتار شخصیتها و آن چه که در پس ذهنشان میگذرد و تلاش برای نمایش آن، به اندازهی قصه مهم است.
جان استرجس از آن وسترنسازهای معرکهای بود که به خاطر همان داستانهای بسیار سرراستش هیچگاه چندان جدی گرفته نشد. اما چه او را فیلمسازی بزرگ بدانیم و چه نه، نمیتوان منکر این شد که در خلق آثار شدیدا سرگرم کننده حسابی توانا است. او استاد خلق هیجان در دل دشتها و محیطهای باز و بیانتهای غرب آمریکا بود. این توانایی را میتوان در فیلمهای معروفی مانند «جدال در اوکی کورال» (Gunfight At The O.K. Corral) با بازی برت لنکستر و کرک داگلاس، «آخرین قطار گان هیل» (Last Train From Gun Hill) با هنرمندی آنتونی کوئین و کرک داگلاس، «هفت دلاور» که هشت بازیگر معرکه در قالب نقشهای مثبت و منفی داشت و همچنین فیلمی با محوریت جنگ جهانی دوم و فرار از زندان با نام «فرار بزرگ» (The Great Escape) که باز هم کلی بازیگر بزرگ دارد، پیدا کرد.
داستان فیلم وسترن «روز بد در بلک راک» حول محور گشت و گذار و تحقیقات فردی است که با مشکوک شدن به چیزی پرده از رازی هولناک در یک شهر بر میدارد و در واقع کثافتهای پنهان شده در زیر جامعه را رو میکند. پس این جا پیرنگی جنایی و معمایی وجود دارد که به دل اثری وسترن راه یافته است. این مرد با هر قدم با چیزی روبهرو میشود که تاثیر بسیاری بر روح و راونش دارد و او را به تغییر در رفتار وا میدارد.
از همین جا است که این فیلم با آثار دیگر جان استرجس تفاوت پیدا میکند. در اثری چون فیلم وسترن «آخرین قطار گان هیل» تکلیف قهرمان داستان مشخص است؛ او میخواهد که انتقام مرگ همسرش را بگیرد یا در فیلم وسترن «هفت دلاور» به محض گرفتن تصمیم، هیچ چیز دیگری جلودار ششلولبندهای درام نیست و آنها در به سرانجام رساندن کار خود شک نمیکنند اما در این جا قهرمان داستان باید با هر گامش در شهری جهنمی به درکی تازه از محیطش برسد و علاوه بر رو کردن آن سوی تاریک شهر، با درگیریهای درونی خود هم کنار بیاید.
عموما در وسترنها با شخصیتهای تکرویی روبهرو هستیم که اگر یاری هم در کنار خود داشته باشند، باز این اعتماد به خود است که باعث میشود تا آنها به هدف برسند و در پایان سربلند خارج شوند. علاوه بر آن ساختن فیلم وسترن به فیلمساز کمک میکند که کار در چشماندازهای وسیع و محیطهای بیرونی را فراگیرد. همهی اینها در فیلم وسترن «روز بد در بلک راک» قابل شناسایی است. اما استفادهی متفاوت از آنها است که فیلم را به اثری متفاوت تبدیل میکند؛ چرا که کارگردان بیشتر به نمایش درون شخصیتهایش علاقه دارد تا نمایش چشماندازها.
از آن سو محیط خشنی در فیلم وجود دارد که قضاوت ما را دربارهی شخصیتها تحت تاثیر قرار میدهد؛ چرا که با خیال راحت نمیتوان به داوری کسی پرداخت. از این جا است که جهان اخلاقی فیلم پیچیده میشود. چون این محیط خشن در ابتدا باعث میشود که خیال کنیم وجود شر در این محیط جهنمی کاملا طبیعی است و وجودش با توجه به این مردمان و این جغرافیا حتی ضروری به نظر میرسد. اما همهی داستان این نیست و فیلمساز هنوز هم چیزهای دیگری در چنته دارد که بتواند با آنها تماشاگرش را غافلگیر کند.
دیگر مشخصهی تکراری فیلمهای وسترن، گذر مردی از یک شهر و پاک کردن شر موجود در آن است. در «آخرین قطار گان هیل»، کلانتر با بازی کرک داگلاس چنین میکند و در «جدال در اوکی کورال» باز هم کرک داگلاس در کنار برت لنکستر نقش دو شخصیت یاریرسان را بر عهده دارند. در «هفت دلاور» این موضوع توسط هفت مرد بیباک حل میشود و اهالی پس از رفتن آنها میتوانند آسوده زندگی کنند. در فیلم وسترن «روز بد در بلک راک» هم چنین چیزی قابل شناسایی است و اسپنسر تریسی بازیگر این نقش است. اما موضوع این جا است که نمیتوان از سرنوشت او و شهری که به آن پا گذاشته مطمئن شد و این سوال از همان ابتدا ذهن مخاطب را اشغال میکند که: در صورت موفقیت قهرمان آیا این شهر میتواند برای همیشه رستگار شود و نفس راحتی بکشد؟
«مردی یک دست، وارد شهری غریب میشود. او میخواهد مدال شجاعت یک سرباز ژاپنی را که در جنگ دوم جهانی کشته شده، به پدرش بدهد اما چیزی در شهر وجود دارد که او را مشکوک میکند؛ مردمان شهر رازی دارند که نمیخواهند به هیچ عنوان فاش شود …»
۱۳. نابخشوده (Unforgiven)
- کارگردان: کلینت ایستوود
- بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن، ریچارد هریس و جین هاکمن
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
کلینت ایستوود، جین هاکمن، مورگان فریمن و ریچارد هریس. حضور این چهار نفر در کنار هم قرار گرفتن فیلم در این فهرست را اجتنابناپذیر میکند. کلینت ایستوود با ساختن فیلم وسترن «نابخشوده» مانند برخی از فیلمهای ضد وسترن به سراغ اثری رفته که در آن شخصیت به اندازهی قصه مهم است. البته او این کار را به شیوهای متفاوت انجام داده. کلینت ایستوود قبل از رسیدن به هدف اصلی و ساختن ایدهی فیلم که همان برهم زدن تصویر خودش از ششلولبند بی رقیب غرب وحشی است، باید بر روند دراماتیک فیلم و نمایش تغییرات شخصیت اصلی در طول داستان تمرکز کند تا به این تفاوت برسد؛ این جا با مردی طرف هستیم که قبل از هر چیز باید با دیوهای درونش بجنگد تا بتواند شایستگی انجام ماموریتی سخت را پیدا کند و ناجی زنانی تحت ستم باشد.
این دیوهای درون هم از ترسش سرچشمه میگیرند و هم از حس تازهای که نسبت به دنیا پیدا کرده. او مدتها در گوشهای به دور از هیجان و وحشت میدان نبرد زندگی کرده و دیگر مانند گذشته تیراندازی معرکه نیست و آشکارا ترسو شده است. او حتی پا به سن گذاشته و اگر هم بخواهد دیگر نمیتواند همان رفتار دیروز را داشته باشد. اما هیچکدام در نهایت مهم نیست، فقط اگر وی بتواند از پس این دیوهای درون برآید.
پس میتوان فیلم وسترن «نابخشوده» را به نوعی خداحافظی سینمای آمریکا با قهرمان نمادین غرب وحشی با بازی کلینت ایستوود نامید؛ چرا که در این جا با قهرمانی پا به سن گذاشته سر و کار داریم که حتی در اوج جوانی هم آن انسان نیک سرشت سینمای وسترن نبوده است. او در همان زمان هم جایزه بگیری جانی و سنگدل بوده که حسابی رعب و وحشت ایجاد میکرده و ترس به دلها میانداخته، اما ماموریت تازه تفاوتی دارد و همین هم او را وادار میکند که تمام وجودش را برای به سرانجام رساندن آن خرج کند؛ این که وی بالاخره میتواند قدرت هفتتیرکشیاش را برای یک کار خوب خرج کند. اما مشکل این جا است: کدام قدرت؟
ابتدای دههی نود میلادی دیگر مانند دوران دههی هفتاد با یک آمریکای سیاستزده روبهرو نیستیم که هر وسترن بدرد بخوری به زمانهی خودش و فراز و فرودهای آن ارجاع دهد. زمانه عوض شده و همین باعث میشود تا ایستوود با خیالی راحت شمایل ماندگار خود و در کل شمایل وسترنرهای تاریخ سینما را نقد کند و در واقع هجویهای بر آنها بسازد. اما کار او زمانی پیچیدهتر میشود که او این کار را با انتظارات مردم از سینمای وسترن و در نهایت تصویر خودش هم میکند.
اهالی شهر فیلم به نوعی همان مخاطبان فیلم هستند که از کابوی قهرمان توقع دلاوری و نجات ضعفا را دارند. بیخبر از این که ایستوود خواب دیگر برای آنها دیده است. یکی از شخصیتهای تکراری و کلیشهای فیلمهای وسترن زنان بدکاره اما نیک سرشتی هستند که وسترنر فیلم به آنها کمک میکند و آنها هم در پایان این عمل را با نجات قهرمان در لحظهی آخر جبران میکنند؛ گرچه در فیلم وسترن «نابخشوده» آنها قهرمان را فرامیخوانند اما دیگر قهرمان جوانی حضور ندارد که زنی بتواند به او دل ببندد. ایستوود این گونه با تمام انتظارات ما از سینمای وسترن که خودش از شمایلهای ماندگار آن است، بازی میکند و نشان میدهد که او هم میتواند زخم بخورد و فریاد بزند و دیگر آن مرد خوش قلب اما خشن نباشد که برای اجرای عدالت آمده است.
در نهایت این که علاوه بر تمرکز بر روح و روان قهرمان درام، آن چه که فیلم را به اثری غیرمعمول تبدیل میکند، همان اسطورهزدایی ایستوود از شمایل قهرمان سنتی سینمای وسترن است. این که قهرمان او آدمی به ته خط رسیده است که فقط یک کار برای انجام دادن دارد؛ اثبات این که میتواند در پایان رستگار شود. در این راه همراهی هم دارد، کسی که میتواند قوت قلبی برای قهرمان باشد تا بتواند راه پر خطر پیش رو را طی کند؛ گرچه او هم مانند شخصیت اصلی دیگر آن مرد تر و فرز جوان نیست.
ترکیب بازیگران فیلم غبطهبرانگیز است: ایستوود در کنار ریچارد هریس، مورگان فریمن و جین هاکمن؛ چهار غول بازیگری سینمای آمریکا. اما باید اعتراف کرد که بهترین بازی فیلم از آن جین هاکمن است. همین بازی معرکه در قالب قطب منفی داستان، جایزهی اسکاری برای جین هاکمن به ارمغان آورد.
«سال ۱۸۸۰، ایالت وایومینگ. دو کابوی ظالم چهرهی زنی روسپی را از ریخت میاندازند و او را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. کلانتر شهر به شکایت زن توجه چندانی نمیکند و فقط آنها را جریمه میکند تا قسر در بروند. اما روسپیهای شهر متحد می شوند و هزار دلار جمع میکنند و جایزه ای برای اجرای عدالت و مرگ آن دو کابوی تعیین میکنند. ویلیام که هفتتیر کشی همه فن حریف و پر آوازه بوده، از این موضوع باخبر می شود اما او مدتها است که دست به هفتتیر نبرده و در واقع دورانش به سر آمده است …»
۱۴. تیرانداز (The Shootist)
- کارگردان: دان سیگل
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت و لورن باکال
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
نمیشد از وسوسه قرار دادن این فیلم در فهرست چشم پوشید. بزرگان سینمای کلاسیک دوباره دور هم جمع شدهاند تا اثری دربارهی روزگار سپری شده بسازند؛ هم جان وین، هم جیمز استیوارت و هم لورن باکال مخاطب اهل سینمای کلاسیک را به دورانی باشکوه پرتاب میکنند که سر و شکل فیلمهایش با امروز کاملا تفاوت داشت.
دان سیگل با فراخواندن جان وین در سنین پیری، دوست داشت که ادای دینی به سینمای گذشته کند. در این جا دیگر خبری از هفت تیر کشی قهار نیست، بلکه پیرمردی بیمار مقابل دوربین قرار گرفته است. همین بهانهای به دست ما میدهد که فیلم را از منظر سینمای ضد وسترن نظاره کنیم و به دنبال آن بگردیم که بفهمیم کارگردان کجا از داستانهای آشنای وسترنهای کلاسیک فاصله میگیرد. از سوی دیگر دان سیگل، جیمز استیوارت را هم فراخوانده است. استیوارت هم به ویژه در همکاری با آنتونی مان پنج وسترن معرکه دارد که در آنها نقش اصلی را بازی میکند. از بهترین آنها میتوان به فیلم وسترن «مهمیز برهنه» (The Naked Spur) اشاره کرد.
این آخرین فیلم جان وین به عنوان بازیگر است و جمع قدیمیها هم حسابی در آن جمع است. جان وین در کنار جیمز استیوارت قرار گرفته تا دوباره یاد و خاطرهی فیلم وسترن با شکوه جان فورد یعنی «مردی که لیبرتی والانس را کشت» را زنده کند. لورن باکال هم مانند همیشه، حتی در زمانی که پا به سن گذاشته بی نظیر است و میتواند مخاطب را متوجه حضور گرم خود کند. زمانه هم دههی هفتاد میلادی است و یواش یواش دارد، تندرویهای اوایل دهه، جای خود را به التیام زخمها میدهد و کم کم زندگی جدیدی در آمریکا شروع میشود. تاریخ ورق میخورد اما فراموش نمیشود، بلکه فقط دورانی جدید آغاز شده است. همهی اینها به معنای یک خداحافظی نهایی است؛ خداحافظی با جان وین و سینمایی درخشان که او یکی از نمادهای راستینش بود؛ خداحافظی باشکوه با مردی که مخاطبان سالها ایستاده تشویقش میکردند.
به همین دلیل فیلم وسترن «تیرانداز» به یک مراسم وداع میماند. میدانیم که جان وین در آن زمان با سرطان دست در گریبان بود و شخصیتی هم که او نقشش را بازی میکرد چنین بیماری داشت؛ یک هفت تیر کش سرشناس که از مرضی لاعلاج درد میکشد دقیقا خود جان وین بود. به همین دلیل فیلم وسترن «تیرانداز» بیش از هر چیزی ادای دین به شمایل جاودانهی جان وین به عنوان قهرمان سنتی ژانر وسترن است. این که گذشتهی پر آوازهی او حتی در آستانهی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد و نمیگذارد تا آسوده و در آرامش بمیرد، به همان اعتراضهای سالهای پایانی زندگی جان وین در زمان تجدید نظر طلبی هالیوود اشاره دارد و فیلم را به اثری ضد وسترن تبدیل میکند.
از این منظر فیلم وسترن «تیرانداز» اثر مهمی برای بررسی سینمای وسترن است. جان وین مهمترین ستارهی وسترن تاریخ سینما است. پس اگر فیلم دان سیگل ادای دینی به او است، چرا به اثری ضد وسترن تبدیل شده است؟ دلیل این موضوع به این بازمی گردد که کارگردان گرچه از المانهای وسترنهای کلاسیک عدول کرده، اما این کار هم به خاطر مقتضیات زمانه بوده و هم به خاطر سن و سال خود جان وین. ضمن این که ضد وسترنها همیشه در نفی سینمای وسترن کلاسیک ساخته نمیشوند.
فیلم وسترن «تیرانداز» اقتباسی از کتابی به همین نام به قلم گلندن سوارتوت است و برخی از دیالوگهای بی نظیر رمان در فیلم هم وجود دارد و البته دیالوگ نویسی فیلم در کل عالی است و اگر توجه کنیم که بیشتر آنها از دهان بازیگران بزرگی مانند وین، استیوارت و باکال خارج میشود، بیش از پیش به چشم میآیند. افتتاحیه فیلم از همان اول یقهی مخاطب را میگیرد و مشخص میکند که تماشاگر با چه نوع فیلمی روبهرو است و البته نام فیلم هم این موضوع را فریاد میزند؛ تصویر اسطورهای جان وین سوار بر اسب و خلاص شدن از شر یک راهزن در کسری از ثانیه، آن هم در زمان کهنسالی نشان میدهد که چرا نام فیلم «تیرانداز» است.
فیلم وسترن «تیرانداز» آخرین حضور جذاب جیمز استیوارت بر پردهی سینما هم هست. او بعد از این فیلم در چهار اثر سینمایی دیگر بازی کرد که هیچ کدام فیلم قابل ملاحظهای نیست. لورن باکال هم عالی ظاهر شده و همتای مناسبی برای جان وین در قابهای دو نفره است. دان سیگل هم کار خود را به خوبی انجام داده است.
«زمان سال ۱۹۰۱. جان برنارد بوکس به تیرانداز معروف است. وی وارد شهر کارسون سیتی واقع در ایالت نوادا میشود و به سراغ رفیقش دکتر هاستتلر میرود. دکتر خبر بدی برای او دارد چرا که متوجه میشود جان به سرطان مبتلا است. جان فقط چند روز دیگر زنده خواهد ماند؛ این در حالی است که گذشتهی او به عنوان یک هفتتیر کش دست از سرش بر نمیدارد …»
۱۵. به خاطر چند دلار بیشتر (For A Few Dollars More)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف، جیان ماریا ولونته و کلاوس کینسکی
- محصول: ۱۹۶۵، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
یکی از بهترین فیلمهای وسترن تاریخ که قبل از «خوب، بد، زشت» ساخته شد. زمان ساخته شدنش به گونهای است که هیچکدام از بازیگرانش در آن دوران چندان ستاره نبودند. اما همهی ما امروزه کلینت ایستوود را به عنوان یکی از شمایلهای جاودانه سینمای وسترن میشناسیم. لی وان کلیف هم خیلی زود به خاطرهی علاقهمندان به این سینما سنجاق شد. جیان ماریا ولونته و کلاوس کینسکی هم هستند.
بعد از آن که سرجیو لئونه با فیلم وسترن «به خاطر یک مشت دلار» با حضور یک قهرمان بدون نام به عنوان شخصیت اصلی به موفقیت دست یافت و نامش در سرتاسر جهان شناخته شد، فیلم دیگری در ادامهی داستانهای همان مرد بدون نام ساخت و نامش را «به خاطر چند دلار بیشتر» گذاشت. با این تفاوت که قهرمان بدون نام داستان در این جا تنها نیست و رقیب و رفیقی دارد که پا به پای او حرکت میکند و گاهی هم جلوتر از قهرمان داستان گام برمیدارد. حضور این دو در کنار هم و عدم تنهایی شخصیت اصلی در طول درام، شاید تمرینی برای سرجیو لئونه بوده تا به کمال مطلوب فیلم وسترن «خوب، بد، زشت» برسد.
سرجیو لئونه به تازگی با فیلم «به خاطر یک مشت دلار» در جهان اسم و رسمی دست و پا کرده بود و حال نامهایی مانند سرجیو کوروبوچی را هم در کنار خود به عنوان پیشگامان ژانر وسترن اسپاگتی میدید که دست به ساختن فیلم بعدی خود زد و همان آدمها و همان مرامها را در داستانی تازه قرار داد و جهانی ساخت که بسیار به فیلم وسترن «به خاطر یک مشت دلار» شبیه بود و فقط یکهبزن آن فیلم حالا همراهی داشت.
کارگردانی فیلم وسترن «به خاطر چند دلار بیشتر»، حرفهای تر و حساب شدهتر از فیلم وسترن «به خاطر یک مشت دلار» است و کلا در اینجا با اثر خوش تصویرتری روبهرو هستیم اما شخصیتهای مثبت و منفی درام به جذابیت اثر قبلی نیستند. کلینت ایستوود این فیلم آن مرد جذاب بریده از دنیا نیست که در شهری آخرالزمانی حساب همه را میرسد و جیان ماریا ولونته هم آن قدر ترسناک نیست که پشت مخاطب را بلرزاند. اما فارغ از اینها با اثری خوش ساخت روبهرو هستیم که هنوز با گذشت نزدیک به شصت سال، مخاطب را روی صندلی سینما میخکوب میکند و تا انتها با خود میکشاند.
در اینجا هم مانند فیلم وسترن «به خاطر یک مشت دلار» عدهای پست و از همه جا بیخبر در حال نابودی زندگی و امید در شهری در سرحدات آمریکا و مکزیک هستند و قهرمان یا قهرمانانی لازم است تا مردم را از دست آنها برهانند و جهان را از شر وجودشان کم کنند. همه چیز انگار قرار است از نو تکرار شود و به سمت یک رویارویی نهایی پیش برود اما اول باید سمت خیر ماجرا، شایستگی همراهی با هم را پیدا کنند؛ به همین دلیل سرجیو لئونه در نیمهی اول فیلم حسابی به کشمکش آنها میپردازد.
بازی بازیگران فیلم فراتر از حد انتظار است. ما مخاطبان لی وان کلیف را بیشتر به خاطر ایفای نقشهای منفی میشناسیم. او چهرهای سنگی و بدون احساس دارد که جان میدهد برای قرار گرفتن در سمت شر ماجرا. اما سرجیو لئونه از این خصوصیت او به گونهای متفاوت استفاده کرده است؛ لی وان کلیف این فیلم نقش مردی مصمم و مغرور را بازی میکند که میداند از زندگی خود چه میخواهد و حتی گاهی قرار است نقش مراد همراهش را بازی کند. پس چهرهی سنگی او به کار میآید و نقش را قابل باور میکند.
اما کلینت ایستوود این فیلم گرچه به نسبت فیلم وسترن «به خاطر یک مشت دلار» پختهتر شده اما قافیه را به همبازیان خود یعنی جیان ماریا ولونته و لی وان کلیف میبازد. جیان ماریا ولونته هم هنوز ترسناک است گرچه به اندازهی فیلم «به خاطر یک مشت دلار» فرصت عرض اندام ندارد.
فیلم وسترن «به خاطر چند دلار بیشتر»، دومین فیلم از سهگانهی معروف به دلار به کارگردانی سرجیو لئونه است و موسیقی انیو موریکونه برای آن، هوشربا است.
«یک سرهنگ نظامی به نام داگلاس مورتیمر در جستجوی مردی بدذات به نام ال ایندیو است. این مرد در گذشته با سرهنگ درگیر شده و حال سرهنگ مورتیمر در جستجوی آن است که از وی انتقام بگیرد. در این راه سرهنگ با جایزه بگیر جوان و بدون نامی برخورد میکند که تمایل دارد سرهنگ را در این راه همراهی کند اما سرهنگ به او اعتماد ندارد. به همین دلیل این دو در برابر هم قرار میگیرند اما …»
///.