چارسو پرس: این دومین فیلم سال ۲۰۲۳ است که یادآور فیلمهای اصغر فرهادی است. همان شکل روایی قصه، همان فیلتر روی تصویر، همان فضا، بدون موسیقی متن. «هیولا» (Monster) هیروکازو کورئیدا هم به لحاظ سبک باز کردن گرههای قصه، یک ماجرا را از چند منظر روایت کردن، میتوان گفت تحت تأثیر فرهادی است یا از همان جنس کارگردانان است؛ روایت قطرهچکانی یک فاجعه، فاجعهای که معلوم نیست اصلاً اتفاق افتاده یا چطور اتفاق افتاده و چه کس یا کسانی عاملانش بودهاند. در «هیولا» کورئیدا که به لحاظ روایی به «دوئل» ریدلی اسکات هم شباهاتی دارد، کل ماجرا از دوربین چند نفر روایت میشود. اما فرانکو و فرهادی فقط درباره فاجعه حرف میزنند و قضاوت را میگذارند بر عهده مخاطب. البته فرانکو بهمراتب با شخصیتهایش مهربانتر است، گرچه شکنجهشان میدهد. نسبت به فرهادی اینقدر حقیقت را از مخاطب پنهان نمیکند و اطلاعات بیشتری به او میدهد. اما هر دو در چیدن قطعات پازل مثل عمل میکنند. فرانکو کمی دست و دلبازتر است. او را میشائیل هانکه مکزیک هم مینامند. نقد فیلم «حافظه» (Memory) را در این مطلب بخوانید.
«حافظه» هشتمین فیلم بلند فرانکو کارگردان مکزیکی است که سال ۲۰۱۲ با فیلم «بعد از لوسیا» (After Lucia) در کن سر و صدا کرد. «دختر آپریل» (April’s Daughter) او هم سال ۲۰۱۷ جایزه ویژه هیئت داوران را از کن گرفت. او عمدتاً درام میسازد. دارمهای هنری و گاهی هم به سمت ژانر تریلر حرکت میکند. روابط خانوادگی، خانوادههای نابهنجار، مشکلات روحی یا جسمی از جمله موضوعاتی است که فرانکو در فیلمهایش به آنها میپردازد. در «حافظه» فرانکو روی ایای و اعتیاد به الکل، فراموشی زودرس، پدوفیلی، تجاوز دست گذاشته است؛ هر آنچه لازم است که یک درام تمامعیار دلخراش شکل بگیرد. اما او ترجیح میدهد در مقابل هیولاهای قصهاش چند فرشته هم بگنجاند تا تماشای فیلم برایت آسانتر و دلچسبتر شود؛ و میشود.
هشدار: در نقد فیلم «حافظه» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
سیلویا مددکار اجتماعی و الکلی سابق عضو انجمن الکلیهای گمنام است. همچون هر عضو ایای یا انای دیگری آثار روحی روانی اعتیاد به الکل یا دراگهای دیگر در چهره او پیداست. او بی اندازه ساکت است؛ اغلب از آدمها فاصله میگیرد. دختری به نام آنا دارد که پدرش در تصویر نیست و ما هرگز نمیفهمیم کیست. یک خواهر کوچکتر به نام الیویا دارد که زندگی مرفهی با همسر و سه فرزندش دارد. سیلویا به غیر از محل کارش به خانه خواهرش رفت و آمد دارد. خانه خودش در محلهای ظاهراً صنعتی و بالطبع نه چندان امن و «بالاشهری» است. او یک سیستم امنیتی جدی برای خانهاش دارد و کارگردان چندین بار از ابتدا تا انتهای فیلم به ما نشانش میدهد که مطمئن شویم این شخصیت تا چه اندازه احساس ناامنی دارد. و حالا به عنوان مادری باتجربه با گذشتهای تاریک دیگر میداند چگونه از خودش و دخترش محافظت کند. دخترش اجازه بیرون رفتن با پسرها و رفتن به مهمانی و مثل بقیه بچهها، پسرخاله و دخترخاله هایش، تفریح کردن ندارد و تحت کنترل شدید اما مهربانانه مادر است.
یک شب در یک مهمانی دورهمی بچههای دبیرستان که سیلویا به همراه خواهرش در آن شرکت کرده است، مردی به او نزدیک شده، باعث فرار سیلویا از آن دورهمی میشود و تا خانه او را دنبال میکند. مرد هرگز به سیلویا نزدیک نمیشود. اما تا صبح دم خانه او در خیابان زیر باران میخوابد. بعد معلوم میشود که این مرد به فراموشی زودرس مبتلاست و تحت حمایت و مراقب برادر و برادرزادهاش است. همین رویارویی تصادفی آغازگر نمایش بحرانهای زندگی این دو انسان رنجدیده است؛ یکی از بیماری جسمانی رنج میبرد، یکی روحی. تا اینجا با خودت فکر میکنی. آشنایی این دو میتواند منجر به رابطهای عاشقانه شود. چون شخصیت پیتر سارسگارد، با اینکه دستکم از حال چیزی به خاطر نمیآورد، از لحظه اول حضورش، تک تک لحظاتش، حسی صمیمانه و عاشقانه و پرعطش نسبت به سیلویا از خود نشان میدهد که سخت بتوانی دوستش نداشته باشی. یعنی چارهای جز دوست داشتنش نیست. او همچون آهنربا تو را به خودش جذب میکند.
اما ماجرا اصلاً این نیست. اولین راز را فیلمساز از همینجا برای ما رو میکند. به یکباره قصه از ظاهراً عاشقانهای احتمالاً با یک بیمار مبتلا به فراموشی به درامی پیچیده تبدیل میشود. اتهامی که سیلویا در برخورد با سائول به او وارد میکند، نکته مهمی در قصه است. این همان جایی است که میتواند حقانیت روانرنجوری سیلویا را ثابت و دلیلش را روشن کند یا کاملاً برعکس، زیر سؤال ببرد.
به زودی اتهام سیلویا با اطلاعاتی که کارگردان به ما میدهد، رد میشود. سیلویا به اشتباه فکر میکرده سائول یکی از پسرهایی بوده که در دبیرستان او را آزار داده. سائول اصلاً بعد از رفتن سیلویا از این دبیرستان به اینجا آمده بود. و موضوع این است که او اصلاً از گذشته چیزی به یاد میآورد. او نمیداند آیا چنین ظلمی را در حق سیلویا کرده یا نه. حتی نمیداند و به خاطر ندارد چرا آن شب در مهمانی او را تا خانه دنبال کرده است. البته بعدتر مشخص میشود.
خانواده سائول به نشانه تشکر به سیلویا پیشنهاد میدهند که بیاید پرستار سائول شود. این یکی از حفرههای فیلمنامه است. چرا تا به حال برای کسی با این سطح از فراموشی زودرس که راهش را گم میکند، پرستاری بیست و چهار ساعته استخدام نکردهاند؟ یا چرا اصلاً اجازه دادهاند به تنهایی به مهمانی دبیرستانش بیاید؟ انگار تمام مشکلات او دقیقاً از همان لحظهای شروع شده است که با سیلویا مواجهه میشود. سیلویا اول پیشنها را رد میکند. اما بعد میپذیرد و ما از اینجا به بعد، شاهد گره خوردن دو روح زخمی هستیم. مردی مبتلا به فراموشی زودرس که همسرِ مثل سیلویا مو قرمزش را از دست داده، دائم فقط به یک ترانه گوش میدهد. ما هیچ نمیدانیم شغل او در گذشته چه بوده؛ با توصیفاتی که از موسیقی و زیبایی خط ملودی ترانه موردعلاقهاش میکند، میشود گفت که احتمالاً موزیسین بوده است. سیلویا با موهای قرمزش سائول را یاد همسر از دسترفتهاش میاندازد و با وجود فراموش کردنِ تقریباً همهچیز، یک چیز را از یاد نبرده است. عشق را. عشقی به زنی موقرمز.
معمولاً فیلمهایی که درباره بیماران مبتلا به فراموشی ساخته میشود، دردناک است. تماشایشان به مراتب دردناکتر از تماشای سائول است. با اینکه ما او را در موقعیتهای شرمسارکننده میبینیم و عمیقاً برایش دل میسوزانیم، بی آنکه بدانیم واقعاً و عمیقاً چه درد و احساسی را دارد تحمل میکند. اما در فراموشی این شخصیت یک جور آرامش و وقاری هست، یا پیتر سارسگارد نقش را اینطور بازی کرده است که بحران سیلویا پررنگتر جلوه میکند.
مسلماً هر دو برای التیام زخمهایشان سر راه هم قرار گرفتهاند اما زخم سیلویا عمیقتر و کاریتر است. مسئله تجاوز و تجاوز به کودک، در این فیلم تجاوز به محارم، یکی از ترندهای ایدی است که امروز بیشتر به آن توجه میشود؛ و یکی از دردناکترین حقایق وجوه تاریک زیست انسانی. در دنیای مدرن به هیچ وجه قابل بخشش نیست و تأثیرات جبرانناپذیر دارد. کودکی که چنین چیزی را تجربه کرده است، به سختی میتواند زندگیاش را جمع و جور کند. اعتیاد، میل به خودویرانگری، زندگی پرخطر، روابط مسموم با اعضای خانواده، عدم اعتماد به انسانها، بهخصوص در زنها نسبت به مردان، و بیشمار بیماری روحی ناشناخته دیگر نشانههای رایجی است که در زندگی این افراد دیده میشود. ما گذشته سیلویا را نمیبینیم. اما میدانیم که نوجوان غیرقابل کنترلی بوده، رفتارهای پرخطر داشته (این را از زاویه دید مادرش میفهمیم)، اعتیاد شدید داشته و سیزده سال است، دقیقاً از زمانی که دخترش آنا وارد زندگیاش شده، اعتیادش را کنار گذاشته است.
اناییها و ایاییها، تمام این انجمنهای معتادان گمنام، یک برنامه دوازده قدمی را برای ترک و بهبودی از اعتیاد باید پشت سر بگذارند. اولین مرحله پذیرش این بیماری است که سنگ اول است و سنگین است. بعد از این، دردهای جسمانی و روانی است که باید طی شود و بعد بخشش و رسیدن به آرامش با اعتقاد به قدرتی برتر از خود. حضور در جلسات این انجمنها، تعریف کردن قصه خود و ارتباط برقرار کردن با دیگر همتایان، بسیار مهم است. در این تکرار و در مناجاتهای جمعی و قصه تقسیم کردنهاست که فرایند بهبودی طی و حفظ میشود. یکی از مهمترین بخشهای این فرایند بخشش است. بخشش هر آنکه تو فکر میکنی عامل رنجها و اعتیادت بوده. اینجا مادر، هیولای قصه است و سیلویا مادرش را نبخشیده است.
او سالهاست که با مادرش در ارتباط نیست. حتی اجازه نمیدهد مادرش بچهاش را هم ببیند. اینجا هم مثل قصه سائول، انگار تمام معضلات سیلویا از همین لحظه شروع شده است. از همین لحظه مادر تصمیم گرفته در زندگی سیلویا دوباره ظاهر شود تا رازها برملا شود. این تکنیکهای قصهگویی را فرهادی هم در فیلمهایش به کار میبرد. همانها که با خودت میپرسی چرا در این همه سال کسی درباره این مسائل حرف نزده است. در این سیزده سال پاکی سیلویا چه گذشته است؟
فیلمساز دلیلی نمیبیند اینها را به ما بگوید. او با نشان دادن بخشی از جلسات ایای، همان تصویر همیشگیای که از آنها در فیلمها میبینیم، میخواهد دریچهای به زندگی این افراد را به روی ما باز کند. حتی ما یک بار نمیبینم سیلویا در این جلسات در حال حرف زدن باشد. همیشه ناظر است. همیشه ساکت است. او درست مثل شخصیت آن هاتاوی در «ریچل دارد ازدواج میکند» (Rachel Getting Married) در برابر مادر است که در هم میشکند و برونریزی میکند. البته شخصیتی که جسیکا چستین اینجا نقشش را بازی میکند، به مراتب از شخصیت هاتاوی قویتر است. ریشه دردشان هم متفاوت اما در هر دو مادر نقش کلیدی دارد.
یکی از مهمترین قدمهایی که باید در فرایند بهبودی برداشته شود، حمایت خانواده است. خانواده موظف است به جای طرد عزیزِ مبتلا به اعتیادش، بیماری او را بپذیرد و همچون بیمار با او رفتار کند. نه یک ضعیف یا کسی که میخواهد برای مصرف و زندگی پرخطر بهانهای بتراشد. اگر نکند، فرایند بهبودی تکمیل نمیشود. البته سیلویا آنقدر قوی هست که در مواجهه با بحران نلغزد. لغزش در فرایند بهبودی اعتیاد به معنای مصرف دوباره است که احتمال وقوعش بسیار زیاد است و بسیار خطرناک. خطر مرگ برای بیمار دارد. اما فرشتگان زندگی سیلویا اول دخترش، خواهرش و بعد سائول و خودِ قویاش مانع لغزشش میشوند. اما ما شکستنش را میبینیم.
تیر اتهام فیلمساز به یکباره به سمت مادر نشانه گرفته میشود. مادری خودخواه و بیتوجه که رنج فرزند را ندیده و نپذیرفته است. فیلمساز قطرهچکانی به ما میگوید که حقیقت چیست. از سویی، این احتمال را هم میگذارد که روایت سیلویا از بیتوجهی مادرش نسبت به او و معضلاتش چنان که مادرش بارها روی آن تأکید میکند، نتیجه توهماتش باشد. «عزیزم تو از لحظهای که به دنیا آمدی، داشتی دروغ میگفتی.» این دردناکترین لحظه فیلم است و بیرحمانهترین حرفی که یک مادر میتواند به بچهاش بزند. آن هم در حالی که بچه امروز بزرگسال و خود، مادر یک بچه سیزده ساله دارد در برابرش زار میزند که حرفش را باور کند. باور کند که در بچگی به او چه گذشته است.
اگر باقی مدارکی را که فیلمساز درباره معما و گره قصه به ما میدهد، باور کنیم، ما با یک مادر بیمهر و بیمار روانی مواجهیم. مادری که سزاوار سختترین و بیرحمانهترین سرزنشهاست. بیشترِ بچههایی که در کودکی از سوی والدین بهخصوص مادرشان آسیب میبینند، با رفتارهای خودویرانگرانه در واقع دارند از آنها انتقام میگیرند. اقدام به انتقام مستقیم مثل همین کاری که سیلویا میکند، تصمیم به ندیدن مادر و محروم کردن او از دیدن نوهاش، کمترین انتقامی است که چنین بچهای از مادرش میگیرد؛ تازه اگر اصلاً برای این مادر خودخواه مهم باشد.
این در حالتی است که حرف سیلویا را باور کنیم، که باید بکنیم. اما حتی اگر باور هم نکنیم، اعتیاد یا هر مشکل روانی دیگری که فرزند دارد، یک بیماری است و خانواده و بهخصوص مادر وظیفه دارند آن را بپذیرند. نه اینکه همچون لکهای ننگ او را از خود دور کنند و تمام مشکلاتش را به گردش خودش بیندازند. این توصیه کتاب بزرگ انجمن معتادان گمنام و هر روانپزشک و رواندرمانگری است که با هدفش درمان اعتیاد است. مادر و تقریباً اطرافیان سیلویا از این قماشاند. بچههای نسل زی خواهر کوچکترش هم حتی به مسئله اعتیاد او نگاهی قاضیانه دارند. همه به جز دختر فرشتهاش که برایت سؤال میشود، چطور زنی با شرایط سیلویا توانسته دختری مثل او را تربیت کند.
اینجا همان جاهایی است که فیلمساز به ما و شخصیتهایش رحم میکند. اگر قرار بود همه هیولا باشند و همه چیز سیاه باشد، میشد درامی غیرقابل تحمل. انتخاب فرانکو که فیلمنامه را هم خودش نوشته است، به ادغام بیماری سائول و بیماری سیلویا با تمام جزئیات و ریزهکاریهایش، و خلق شخصیتی مثل سائول باعث شده است «حافظه» به درامی عاشقانه تبدیل شود. با یکی از واقعیترین تصاویری که از ابراز عشق تا به حال بر پرده سینما ثبت شده است. شاید برایت سؤال شود که سیلویا با این گذشته چطور میتواند به مردی مثل سائول اعتماد کند. مردی که در خانه او یادش میرود لباس به تن کند، یا وقتی نصفهشب از خواب بیدار میشود که به دستشویی برود، نمیداند کدام در، در اتاق سیلویاست نه دخترش. همه اینها میتواند به لایههای درام و فاجعه اضافه کند. اما فیلمساز باز هم رحم میکند. هدفش چیز دیگری است. همان چیزی که دوست دارد نشان دهد. زخمهای آدمها که شاید با عشق التیام پیدا کند؛ حتی عشقِ کسی که جز خودِ عشق، و البته یک ترانه که باز هم نماد و یادآور عشق است، هیچ چیز را در یاد ندارد.
اسم فیلم «حافظه» است. سائول حافظهاش را از دست داده و حافظه سیلویا به دلیل آسیب شدید روحی در کودکی و درمان نشدن دستکاری شده است. بی عدالتی است اگر بگوییم حرفهایش نتیجه توهماتش است، که حتی اگر باشد هم باز نیازمند توجه و درمان است. این حرفهای علم نوین است. مادرِ دیروز این اجازه را داشته که زخم بچهاش را نادیده بگیرد و عواقبش را هم بیندازد گردن خود بچه. اما مادر امروز چنین اجازهای ندارد. به همین خاطر، سیلویا بیش از اندازه مراقب دخترش است، تا همان چه خودش تجربه کرده برای فرزندش تکرار نشود. از سویی، کشمکشهای خانوادگی در خانوادههای نابهنجار هرگز حل نمیشود. خانوادهای که ترجیح میدهد بحران را نبیند و انکار کند. یا ببیند و به روی خودش نیاورد، چرخه معیوبی را آغاز میکند. شاید بتوان تا حدی به مادر سیلویا حق داد، وقتی از غیر قابل کنترل بودن دخترش در نوجوانی میگوید. شاید واقعاً سیلویا چنین بوده است. ما ندیدیم و نمیدانیم. بچه غیر قابل کنترل را هم گاهی نمیشود کاری کرد. باید رهایش کرد. کاری که مادر سیلویا کرده است. اما حتی رفتار غیر قابل کنترل سیلویا در نوجوانی هم دلیلی دارد. دلیلی که فیلمساز تا حد زیادی برای ما بازش میکند. در هر صورت، سیلویای امروز کودک زخمخورده دیروز است. ژنتیک و شخصیت دلیل اعتیاد او نیست. تراماست.
برگ برنده «حافظه» به غیر از قصه تودرتویش، بازیگرانش است. پیتر سارسگارد تجسم فرشته بر تصویر است. تو گویی خودش چنین است و اصلاً بازی نمیکند. جسیکا چستین، یک موقرمز تقریباً قدرنادیده دیگر مثل ایمی آدامز، نقشش را با مطالعه رفتاری یک عضو انجمن معتادان گمنام در آورده است. زیادی غرق در آن نقش است اما به اندازه است. ریتم کند قصه به هیچ وجه کسلکننده نیست. بلکه در هماهنگی کامل با روزمرگی زندگی سیلویا و فردی مبتلا به فراموشی است. هر جا رازی برملا میشود و درامی برجسته میشود، سرعت بالا میرود و بعد دوباره پایین میآید. فیلم و شخصیتها بسیار ساکت و آراماند. این آرامش و سکوت تأثیر سکانس اوج قصه را بیشتر میکند. صحنهای که پیتر سارسگارد کنار میایستد و جسیکا چستین بالاخره در هم میشکند. نبود موسیقی متن و استفاده درست از تکترانه فیلم که موسیقی تیتراژ پایانی هم هست، برای تأکید بر بیماری سائول و معجزه موسیقی، تصمیم بسیار درستی بوده است. همینطور در زندگی کسی مثل سیلویا هم که برای هزینههای زندگیاش باید همیشه کار کند، نبود موسیقی توجیهپذیر است. با حضورِ سائول در زندگی سیلویاست که پای فیلم تماشا کردن و ترانه به قصه باز میشود. معنای زندگی را کسی به زندگی بی رنگ و روحِ زنی زخمخورده میآورد که خود زندگی را از یاد برده است. اما عشق را نه.
شناسنامه فیلم «حافظه» (Memory)کارگردان: میشل فرانکو |
///.
منبع: دیجیمگ