چرا انسانها که در ماهیتشان با یکدیگر یکسانند، میتوانند تا این حد که امروزه در جوامع گوناگون میبینیم، با هم متفاوت باشند؟ چه میشود که فرهنگها چنین اختلافاتی دارند؟ بگذارید اینطور طرح موضوع کنم که اساسا چه میشود که فرهنگ، هنجارها و عرفهای جوامع تا این حد روی اعضای آن و سوگیری زیست آنها اثر میگذارد؟
چارسو پرس: "دندان نیش" پیش از هر قصدی، مبین محبوسشدگی در باورها و هنجارهای تحمیلی است. در پس آن متافورها و تصاویر معذبکننده از مردانگی و پدرانگی سمی و خانوادهی روانرنجور، داستان سادهای خوابیده و اتفاقا نقطه قوت این اثر متقدم کارگردان "Poor Things" دقیقا در همین سرراستی آن است.
چرا انسانها که در ماهیتشان با یکدیگر یکسانند، میتوانند تا این حد که امروزه در جوامع گوناگون میبینیم، با هم متفاوت باشند؟ چه میشود که فرهنگها چنین اختلافاتی دارند؟ بگذارید اینطور طرح موضوع کنم که اساسا چه میشود که فرهنگ، هنجارها و عرفهای جوامع تا این حد روی اعضای آن و سوگیری زیست آنها اثر میگذارد؟ برتراند راسل پاسخ ساده و تاملبرانگیزی به این پرسش دارد:
«آدمها نادان زاده میشوند نه احمق؛ آنها توسط آموزش اشتباه احمق میشوند.»
این گزاره راسل پایهواساس پرسش مطرحشده و نیز بنمایه "دندان نیش" است. اگر انسانها در بدو تولد لوحی خام و دیکتهای نانوشته هستند -و طبعا نادانند از این جهت که هیچ نمیدانند- آموزشهای غلط، هنجارهای جهالتبار و عرفهای بیسروته اجتماع است که میتواند این نادانی را به جهالت و حماقت بدل کند. درست مثل پدر دیکتاتور و ایراددار قصه که تنگنای مذکور و گریزناپذیری که اشاره کردم را عملا با ایزولهکردن خانوادهاش از هرگونه تمدن شهری، به نقطه اکسترممی از سیاهی رسانده است. آن هم یک سیاهی در عمق زیبایی و رنگولعاب؛ لانتیموس در "دندان نیش" عملا نمودی اوبژکتیو از یک اتوپیا را ارائه داده است. خانهباغی بزرگ و سرسبز و به دور از ناملایمات بیرونی.
فیلم ظرافت هوشمندانهای در ترسیم بصری این حقیقت دارد که کودنشدگی، معلول توجه بیشازاندازه به امنیت بهجای آزادی است.
این اثر از این انذار میدهد که بد و خوب اخلاقی غالبا توسط واضعانی القا میشود که منفعتشان در آن هنجارهاست. لانتیموس در این قصه به تمام آدمهایی که تنها بهسان سوژههایی هستند که ایدئولوژی نظام حاکم را بازتولید میکنند، میتازد و با ترسیم جلوهای احمقانه از آنها، به طرز اگزوتیک و اگزجرهای حقیقت تلخ متعاقب را به صورتمان میکوبد.
اما این پایانبندی است که فیلم را چندپله بالاتر میبرد.
از زمانی که دخترک خانواده همچون بروز یک ناهنجاری در سیستم دیکتاتوری چفتوبستدار پدرش ظاهر میشود، جدای از کورسوی امیدی که در دل مخاطب ایجاد میشود، یادآور همان باوری است که انسان را فطرتا واجد نیرویی میداند که نمیتوان تقلیلش داد و محدودش کرد. اینکه انسان رو به سوی آزادی دارد.
زمانی که دخترک دندان نیش خود را میشکاند، عزمش را ستودیم و برایش هورا کشیدیم و زمانی که در صندوق عقب خودروی پدرش مخفی شد، هوش سرشارش را برای انتخاب روش برونرفت از آن خانه کذایی به باد تحسین گرفتیم، اما از یک حقیقت تلخ غافل شدیم و آن اینکه تمامی این اقداماتی که دخترک انجام میداد، مجموعهکنشهایی بود در بازیای که قواعدش را پدرش چیده بود! گویا او مهره شطرنجی بود با توهم اراده آزاد. اگر او میخروشید و از خانه فرار میکرد میتوانستیم برایش هورا بکشیم، اما به نحوه فرارش دقت کنید؛ او دندان نیش خود را میشکند (شرط احمقانه و محال پدرش برای خروج فرزندانش از خانه) و اینکه در صندوقعقب خودرو میخوابد نه از هوشش، بلکه از همان باوری است که پدرش بر عدم امکان و خطرناکی خروج پیاده ازمنزلشان در ذهنیتش جا داده بود. میبینید؟! او با وجود کنجکاوی و میل کاذبش به آزادی، کماکان در بند است، چرا که او به واسطه تربیت پدرش در زندانی است که راه گریزی از آن نیست؛ او در بند باورها و ذهنیت گریزناپذیرش است، چیزی که در اصلیتش نهادینه شده؛ چرا که: هرکه را کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش!
دوربین -تو بخوان نقطهنظر مخاطب- در پایانبندی، نظربازانه و مطالبهگر روی آن صندوق عقب کذایی میماند، اما لانتیموس بیرحمتر و واقعگراتر از آن است که موجبات بازشدن درب را فراهم آورد. و کات به سیاهی!
او کماکان پایش در بند آن عقاید است، پس میترسد پای بر زمینی بیرون از خانهاش بگذارد. او یقینا پایانی تلخ را میچشد. پرواضح است.
اما خواهر و برادر بلاهتپیشه او کماکان با اطمینان پوشالیشان به امنیت در مقابل خطری ساختگی، حال با هم همبستر شده و خوابیدهاند و هم را میبوسند. اما تفاوتی ندارد. در این سیستم، آن دخترک بهظاهر خروشان و برادر و خواهر احمقش به سرنوشت مشابهی گرفتارند. آنها تا ابد در باورهایشان محصورند و فریادشان ره به جایی نمیبرد.
چرا انسانها که در ماهیتشان با یکدیگر یکسانند، میتوانند تا این حد که امروزه در جوامع گوناگون میبینیم، با هم متفاوت باشند؟ چه میشود که فرهنگها چنین اختلافاتی دارند؟ بگذارید اینطور طرح موضوع کنم که اساسا چه میشود که فرهنگ، هنجارها و عرفهای جوامع تا این حد روی اعضای آن و سوگیری زیست آنها اثر میگذارد؟ برتراند راسل پاسخ ساده و تاملبرانگیزی به این پرسش دارد:
«آدمها نادان زاده میشوند نه احمق؛ آنها توسط آموزش اشتباه احمق میشوند.»
این گزاره راسل پایهواساس پرسش مطرحشده و نیز بنمایه "دندان نیش" است. اگر انسانها در بدو تولد لوحی خام و دیکتهای نانوشته هستند -و طبعا نادانند از این جهت که هیچ نمیدانند- آموزشهای غلط، هنجارهای جهالتبار و عرفهای بیسروته اجتماع است که میتواند این نادانی را به جهالت و حماقت بدل کند. درست مثل پدر دیکتاتور و ایراددار قصه که تنگنای مذکور و گریزناپذیری که اشاره کردم را عملا با ایزولهکردن خانوادهاش از هرگونه تمدن شهری، به نقطه اکسترممی از سیاهی رسانده است. آن هم یک سیاهی در عمق زیبایی و رنگولعاب؛ لانتیموس در "دندان نیش" عملا نمودی اوبژکتیو از یک اتوپیا را ارائه داده است. خانهباغی بزرگ و سرسبز و به دور از ناملایمات بیرونی.
فیلم ظرافت هوشمندانهای در ترسیم بصری این حقیقت دارد که کودنشدگی، معلول توجه بیشازاندازه به امنیت بهجای آزادی است.
این اثر از این انذار میدهد که بد و خوب اخلاقی غالبا توسط واضعانی القا میشود که منفعتشان در آن هنجارهاست. لانتیموس در این قصه به تمام آدمهایی که تنها بهسان سوژههایی هستند که ایدئولوژی نظام حاکم را بازتولید میکنند، میتازد و با ترسیم جلوهای احمقانه از آنها، به طرز اگزوتیک و اگزجرهای حقیقت تلخ متعاقب را به صورتمان میکوبد.
اما این پایانبندی است که فیلم را چندپله بالاتر میبرد.
از زمانی که دخترک خانواده همچون بروز یک ناهنجاری در سیستم دیکتاتوری چفتوبستدار پدرش ظاهر میشود، جدای از کورسوی امیدی که در دل مخاطب ایجاد میشود، یادآور همان باوری است که انسان را فطرتا واجد نیرویی میداند که نمیتوان تقلیلش داد و محدودش کرد. اینکه انسان رو به سوی آزادی دارد.
زمانی که دخترک دندان نیش خود را میشکاند، عزمش را ستودیم و برایش هورا کشیدیم و زمانی که در صندوق عقب خودروی پدرش مخفی شد، هوش سرشارش را برای انتخاب روش برونرفت از آن خانه کذایی به باد تحسین گرفتیم، اما از یک حقیقت تلخ غافل شدیم و آن اینکه تمامی این اقداماتی که دخترک انجام میداد، مجموعهکنشهایی بود در بازیای که قواعدش را پدرش چیده بود! گویا او مهره شطرنجی بود با توهم اراده آزاد. اگر او میخروشید و از خانه فرار میکرد میتوانستیم برایش هورا بکشیم، اما به نحوه فرارش دقت کنید؛ او دندان نیش خود را میشکند (شرط احمقانه و محال پدرش برای خروج فرزندانش از خانه) و اینکه در صندوقعقب خودرو میخوابد نه از هوشش، بلکه از همان باوری است که پدرش بر عدم امکان و خطرناکی خروج پیاده ازمنزلشان در ذهنیتش جا داده بود. میبینید؟! او با وجود کنجکاوی و میل کاذبش به آزادی، کماکان در بند است، چرا که او به واسطه تربیت پدرش در زندانی است که راه گریزی از آن نیست؛ او در بند باورها و ذهنیت گریزناپذیرش است، چیزی که در اصلیتش نهادینه شده؛ چرا که: هرکه را کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش!
دوربین -تو بخوان نقطهنظر مخاطب- در پایانبندی، نظربازانه و مطالبهگر روی آن صندوق عقب کذایی میماند، اما لانتیموس بیرحمتر و واقعگراتر از آن است که موجبات بازشدن درب را فراهم آورد. و کات به سیاهی!
او کماکان پایش در بند آن عقاید است، پس میترسد پای بر زمینی بیرون از خانهاش بگذارد. او یقینا پایانی تلخ را میچشد. پرواضح است.
اما خواهر و برادر بلاهتپیشه او کماکان با اطمینان پوشالیشان به امنیت در مقابل خطری ساختگی، حال با هم همبستر شده و خوابیدهاند و هم را میبوسند. اما تفاوتی ندارد. در این سیستم، آن دخترک بهظاهر خروشان و برادر و خواهر احمقش به سرنوشت مشابهی گرفتارند. آنها تا ابد در باورهایشان محصورند و فریادشان ره به جایی نمیبرد.
https://teater.ir/news/59511