چارسو پرس: سال ۲۰۲۱ که «تلماسه: بخش یک» اکران شد، بسیاری به درستی به این موضوع اشاره کردند که جهان فیلم خودبسنده و قائن به ذات نیست. همه چیز طوری به نظر میرسید که انگار مقدمهای ساخته شده که بدون فیلمهای بعدی کامل نمیشود. مخاطب سینمایی که کتاب محل اقتباس فیلم نوشتهی فرانک هربرت را نخوانده بود، باید مدتی منتظر میماند تا بداند داستان این مسیحای سرزمین آراکیس به کجا میرسد. حال قسمت دوم هم بر پرده افتاده و با وجود آن که قسمت سومی هم در راه است، بهتر میتوان دربارهی نتیجهی کار دنی ویلنوو و همکارانش نظر داد. اما بد نیست تا آن زمان به تماشای ۱۶ فیلم درخشانی بنشینید که میتوانند حال و هوای «تلماسه: بخش دو» را برای شما زنده کنند.
خوشبختانه «تلماسه: بخش دو» برخلاف فیلم اول، جهان منسجمتری دارد. البته هنوز هم اثر خودبسندهای نیست و فهم داستانش شدیدا به فیلم اول وابسته است و اگر کسی قسمت اول این مجموعه را ندیده باشد، امکان برقراری ارتباط با آن را ندارد. اما باز هم به دلیل جا افتادن شخصیتها، اثر مقبولتری است. شاید پیش خود بگویید که فیلمهای دنبالهدار و سهگانهها اصولا آثاری به هم وابستهاند. تا حدی این موضوع قابل پذیرش است اما باز هم تریلوژی یا سهگانههای درخشان آنهایی هستند که هر کدام را بتوان به شکل جداگانه هم تماشا کرد و لذت برد؛ چرا که جهانی کامل دارند و به اندازهی کافی خودبسندهاند. دو مثال درخشان میتواند موضوع را کمی روشن کند.
به عنوان نمونه تریلوژی «پدرخوانده» (The Godfather) با وجود آن که از سه فیلم با سه داستان دنبالهدار تشکیل شده اما فرانسیس فورد کوپولا موفق شده در حین ساختن هر سه فیلم کاری کند که هر سه مستقل اثرش به نظر برسند. این درست که یک راست سراغ قسمت دو یا سه مجموعه را گرفتن و اولی را ندیدن ما را کاملا سیراب نمیکند اما عطشی چون تماشای یکی از فیلمهای «تلماسه» را هم باقی نمیگذارد. بدین معنا که میشود هر کدام از «پدرخوانده»ها را دید و لذت برد اما این موضوع برای «تلماسه» صادق نیست. همین استنباط را میتوان دربارهی شاهکار پیتر جکسون یعنی سهگانه «ارباب حلقهها» (The Lord Of The Rings) هم داشت. هر سه فیلم آن مجموعه هم آثاری خودبسنده هستند که میتوان جداگانه تماشایشان کرد و کیفور شد.
دنی ویلنوو در فیلم «تلماسه: بخش دو» موفق شده که سکانسهای اکشن معرکهای بسازد. منجی قصهی او بالاخره برای نبرد آماده میشود و در کنار دوستان تازهاش لباس رزم به تن میکند و عازم میدان نبرد میشود. داستان رمانتیکی هم آن میانهها وجود دارد که این فیلم اکشن/ فانتزی را برای مخاطب عام به اثری جذاب تبدیل میکند. البته این خرده پیرنگ رمانتیک تاثیر بسیاری هم بر شاه پیرنگ اصلی دارد و فقط برای پر کردن داستان و طولانیتر کردن زمان فیلم، در دل قصه قرار نگرفته. معماهای مرموزی هم وجود دارند که میتوانند روند دنبال کردن قصه را تسهیل کنند.
اما محتوای اصلی «تلماسه: بخش دو» مفهموم استعمارگری و استعمارستیزی است. قصهای که در آن ظهور یک منجی هم پیسبینی شده تا حال و هوایی مذهبی به اثر بدهد. فضای فیلم هم که یادآور خاورمیانه است و همهی این موارد جان میدهد برای تاویل و تفسیرهای فرامتنی. دنی ویلنوو هم دست مخاطب را باز میگذارد که با خیال راحت به این تاویل و تفسیرها بپردازد و اصراری به قبولاندن نظر خودش ندارد. از سوی دیگر مفاهیمی چون اعتقاد به معجزه هم در قصه وجود دارند که به ظهور همان منجی ارتباط پیدا میکنند.
از این جا است که دنی ویلنوو داستانش را گسترش میدهد و پای قدرت و وسوسههای ناشی از آن را هم به میان میکشد؛ گرچه احتمالا برای تماشای رویکرد او در این مورد باید منتظر قسمت بعدی بنشینیم اما تا همین جا هم ویلنوو ثابت کرده که میتواند جلوههای تصویری خیرهکنندهی فیلم را در خدمت محتوایش قرار دهد. اما فهرست ۱۶ فیلم شبیه به «تلماسه: بخش دو» شامل فیلمهایی است که از یکی یا چند تا از این مفاهیم برخوردارند. البته میتوان اشاره به فضاسازی فیلم هم کرد که با توجه به حال و هوای بیابانی و آخرالزمانی خود مخاطب را به یاد فیلمهای تاریخی یا آخرالزمانی میاندازد. پس در فهرست زیر میتوان فیلمهای متنوعی دید: از اثری سراسر هنری چون «استاکر» ساخته آندری تارکوفسکی که هم به مفاهیمی چون معجزه میپردازد و هم فیلمی تاریخی چون «لورنس عربستان» به کارگردانی دیوید لین که قصهای تاریخی در دل یک صحرا دارد. قطعا که فیلمهای فانتزی و علمی- تخیلی هم در فهرست حضور دارند.
۱۶. عنصر پنجم (The Fifth Element)
- کارگردان: لوک بسون
- بازیگران: بروس ویلیس، میلا یوویچ، ایان هولم، کریس تاکر و گری اولدمن
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
وجود مفاهیمی مانند معجزه همراه با قصهای آخرالزمانی و البته حال و هوایی اکشن باعث شده که فیلم «عنصر پنجم» در این فهرست قرار بگیرد. البته که پای یک خرده پیرنگ مذهبی هم به قصه باز میشود تا مخاطب هر چه بیشتر با تماشای فیلم به یاد «تلماسه: بخش دو» بیفتد. از سوی دیگر باید به این نکته توجه کرد که در این جا با اثری متعلق به دههی ۱۹۹۰ میلادی سر و کار داریم؛ دههای که ساختن اکشن خوب مهمتر از خلق حال و هوایی عجیب و غریب بود.
در این دورانی که فیلمهای فانتزی یا علمی- تخیلی تبدیل به آثاری حوصله سربر شدهاند که فقط به ضرب و زور جلوههای ویژه بزک شدهاند و چیز دندانگیری در آنها یافت نمیشود، تماشای فیلم «عنصر پنجم» مانند جرعه آب خنکی در دل صحرای سوزان گوارا است. فیلمهای علمی- تخیلی یا فانتزی هالیوودی همواره سعی دارند که اول از هر چیز آثاری سرگرم کننده باشند اما انگار با پیشرفت هر چه بیشتر تکنولوژی راه خود را گم کردهاند. در این دنیا دیگر معلوم نیست که جلوههای ویژه مهمتر است یا داستان. انگار سازندگان قصد دارند به کمک جلوههای ویژهی کامپیوتری کاری کنند که مخاطب مرعوب شود و به حفرههای متعدد داستانی فکر نکند.
در چنین شرایطی است که تماشای فیلمی مانند «عنصر پنجم» که هم با توجه به گذشت نزدیک به یک ربع قرن هنوز جلوههای ویژهی قابل قبول و سرپایی دارد و هم داستانگویی را فراموش نکرده، میتواند مهم باشد. علاوه بر آنها لوک بسون و فیلمنامه نویسان اثر هم فراموش نکردهاند که برای خلق هر فیلم جذاب و گیرایی، نیاز به شخصیتهای جذاب هم هست. پس شخصیتهای خلق کردهاند که مخاطب را با خود همراه میکنند و همذات پنداری او را برمیانگیزند. در چنین شرایطی است که یک جنگ آخرالزمانی برای مخاطب نشسته در یک صندلی امن سینما یا لم داده در برابر تلویزیون اهمیت پیدا میکند.
داستان فیلم در ظاهر داستانی تکه تکه است؛ موقعیتهایی جدا از هم که هر کدام ممکن بوده ساز خود را بزنند و وحدتی ارگانیک با هم پیدا نکنند. اما به لطف همان شخصیتهای جذاب و البته کارگردانی حساب شدهی لوک بسون از این اتفاق جلوگیری شده است. منطق فانتزی حاکم بر فضا هم زمانی درست کار میکند و ما را با هزاران سوال رها نمیکند که ساختمان اثر درست طراحی شود و از آن جا که با فیلمی فانتزی روبهرو هستیم، ساخته شدن این ساختمان به شکلی اصولی از هر چیز دیگری مهمتر است. از آن جا که هر فیلمی هم دنیای خود را میسازد، ساخته شدن درست این دنیا، ساختمان اثر را گسترش میدهد و قابل درک میکند.
حال شاید بپرسید فیلم «عنصر پنجم» چگونه به همهی این موفقیتها دست یافته است؟ مگر دربارهی یک شاهکار بی بدیل حرف میزنید؟ البته که فیلم «عنصر پنجم» شاهکار نیست و قرار هم نیست که باشد اما دلیل این موفقیتها هم ساده است؛ سازندگان داستانی یک خطی و خیلی ساده برای تعریف در اختیار داشتهاند و سعی کردهاند همه چیز همان قدر ساده باقی بماند. شاید بپرسید که نتیجهی این کار اثری سطحی خواهد شد اما لوک بسون ابدا هوش مخاطب خود را دست کم نمیگیرد و وی را فردی کودن نمیداند. نکتهی بعد این که فیلم «عنصر پنجم» برخلاف آثار این روزها ابدا اثری خالی از احساس نیست. فیلمهای فانتزی یا علمی- تخیلی به دلیل گذشتن داستانشان در جهانی کامپیوتری همواره با این خطر روبهرو هستند که تبدیل به آثاری فاقد احساسات انسانی شوند. اثری هم که از این موضوع بی بهره باشد، قطعا به دل نخواهد نشست.
ضمن این که فیلم به قدر کافی هم مخاطب خود را میخنداند. همهی اینها ما را به یاد دههی طلایی نود میلادی میاندازند. دورانی که هنوز همه چیز سینما این قدر جدی و خشک نشده بود و همه چیز تحت تاثیر این بخش نامه و آن بخش نامه نبود. در این دنیا میشد بلاک باسترها را برای سرگرمی دید و کیف کرد و آثار جدی را هم در جای خودش و به موقع دید و لذت برد. در این دنیا هنوز میشد که کارگردانی پیدا شود و جهانی برپا کند که به آن باور دارد. در این دنیا میشد هر چیزی را از دریچهی چشم ایدئولوژی ندید و فقط از سینما لذت برد.
«باستان شناسی در حین سر زدن به اهرام مصر با یک موجود فضایی روبه رو میشود. این موجود از خطری در آینده میگوید و راه نجات از آن خطر را هم به راهبی که همراه او است، یاد میدهد. سالها میگذرد و در یک دنیای پیشرفته یک راننده تاکسی با زنی مواجه میشود که یک آدم فضایی است. این آدم فضایی با زبانی بیگانه از خطری قریب الوقوع میگوید اما کسی متوجه حرفهای وی نمیشود. او را سراغ راهبی میبرند تا حرفهایش را ترجمه کند. این راهب که متعلق به فرقهای عجیب و غریب است از حرفهای وی رمزگشایی میکند. راه نجات بشر در دستان این زن/ آدم فضایی است و محل انجام این کار هم همان اهرام مصر اما …»
۱۵. جان کارتر (John Carter)
- کارگردان: اندرو استنتون
- بازیگران: تیلور کیچ، سامانتا مورتون، لین کالینز و ویلم دفو
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۲٪
دوستداران «تلماسه: بخش دو» خوب می دانند که بخشی از جذابیت فیلم به حال و هوای قصه ارتباط دارد. داستان «تلماسه» در سیارهای به نام آراکیس جریان دارد و این سیاره کاملا بیابانی است. آب هم در این سیاره کم پیدا میشود و تمدنش هم چندان پیشرفته نیست. از آن سو در این قصه موجوداتی شبیه به کرم وجود دارند که بسیار عظیمالجثه هستند و بخشی از سکانسهای جذاب فیلم را به خود اختصاص دادهاند.
حال همهی این موارد را به اشکال مختلف میتوان در فیلم «جان کارتر» هم دید. «جان کارتر» در زمان اکرانش اثری بسیار پر خرج بود که امید بسیاری به موفقیتش در گیشه وجود داشت. استودیوها حسابی رویش حساب کرده بودند اما در نهایت اثر شکست خوردهای از کار درآمد که حتی به سوددهی هم نرسید. نتیجه این که «جان کارتر» تقریبا به یک رسوایی در عالیم سینما تبدیل شد و حتی امروز کمتر کسی نامش را شنیده است. اما باید به موضوعی اعتراف کرد؛ «جان کارتر» چندان هم اثر بدی نیست و میتوان از تماشایش حسابی لذت برد و سرگرم شد. دلیل این موضوع هم به داستانش باز میگردد و این که سازندگان تلاش داشتهاند که بیش از هر چیزی قصهی خود را روان تعریف کنند.
شاید همین موضوع و تمرکز سازندگان روی تعریف کردن قصه است که این چنین باعث شکست فیلم در گیشه شده. در ذیل مطلب فیلم «عنصر پنجم» اشاره شد که در عصر حاضر فیلمهای علمی- تخیلی یا فانتزی زمانی نمرهی قبولی میگیرند که مفاهیم ظاهرا عمیق و دهان پرکنی هم به دل داستان خود سنجاق کنند. «جان کارتر» هم چنین فیلمی نیست و اصلا قصد ندارد که این گونه باشد. شاید اگر همین فیلم با همین کیفیت ۱۰ سال زودتر ساخته میشد در گیشه میدرخشید و این قدر زود فراموش نمیشود.
سازندگان «جان کارتر» میدانند که برای داشتن یک فیلم علمی- تخیلی خوب اول باید شخصیتهایی جذاب داشت. شخصیتهای آنها همان اندازه پرداخت شدهاند که قصهی فیلم طلب میکند. گرچه آن همه جنبههای مرموزی که فیلمهای علمی- تخیلی و فانتزی از آنها بهره میبرند و به شخصیتهای خود میبخشند، در این جا وجود ندارد اما همین سرراستی و بدون حاشیه بودن اتفاقا نقطه قوت فیلم است نه نقطه ضعفش.
نکتهی دیگری که باعث میشود «جان کارتر» را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار دهیم، جلوههای ویژهی درخشان آن و البته نمایش سکانسهای مفصل مبارزه است. اگر «تلماسه: بخش دو» را در ذهن مرور کنید سکانسی را به خاطر خواهید آورد که در آن شخصیت منفی قصه با بازی آستین باتلر در نبردی شبیه به گلادیاتورها شرکت میکند و پیروز از میدان خارج میشود. از سوی دیگر جانوارانی عجیب و غریب و عظیمالجثه هم در فیلم هستند که در نبردها به درد قطب خیر ماجرا میخورند. وجود همهی اینها در کنار حال و هوای بیابانی اثر، باعث شده که «جان کارتر» برای مخاطب علاقهمند به «تلماسه: بخش دو» اثر جذابی باشد.
از سوی دیگر قهرمان فیلم هم همچون ناجی تصویر میشود. حتی انتخاب بازیگر و گریم او هم به گونهای است که تمثالی مسیح گونه پیدا کند. گرچه شخصیتپردازی آن قدر پر وسعت نیست که بتوان بلافاصله به چنین برداشتی رسید اما حضور ناگهانی این قهرمان در سیارهای دورافتاده و ایستادنش در سمت قطب مثبت ماجرا برای رسیدن به پیروزی، چنین جلوهای به او میدهد. در نهایت این که حداقل میتوان «جان کارتر» را فقط برای صحنههای نبردش دید و از کیفیت کار سازندگان لذت برد.
«سال ۱۸۸۱. مراسم تشییع جنازهی مردی به نام جان کارتر در حال برگزاری است. وکیل او دفترچه خاطرات جان را به یکی از بستگانش میدهد. این خویشاوند با خواندن دفترچهی خاطرات متوجه میشود که جان کارتر نزدیک به دو دهه قبل و در زمان جنگهای داخلی آمریکا به شکل اتفاقی به سیارهای رفته که در آن شاهزاده خانمی به دنبال راهی است که سرزمینش را نجات دهد. جان کارتر همچون یک منجی ظاهر شده و …»
۱۴. به سوی ستارگان (Ad Astra)
- کارگردان: جیمز گری
- بازیگران: برد پیت، تامی لی جونز و دونالد ساترلند
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
قصهی فیلم «تلماسه: بخش دو» داستان ظهور یک منجی است که شدیدا با خود درگیر است و نمیداند که سرنوشت چه راهی برایش انتخاب کرده و مسیر چیست. او مدام با خود کلنجار میرود و البته پدر و مادر خود را هم در وضعیت امروزش مقصر میداند. چنین قصهای جان میدهد برای نزدیک شدن به شخصیتی که در خانوادهای چندان طبیعی رشد نکرده و حال در بزرگسالی و آغاز مسئولیتپذیری باید با ترومای ناشی از اشتباهات پدر و مادرش دست و پنجه نرم کند. از سوی دیگر چشم بسیاری هم به سوی او است؛ افراد زیادی به او دل بستهاند و فکر میکنند که او میتواند همان نجات دهندهای باشد که انتظارش را میکشند. همین هم بار تازهای روی دوش قهرمان قصه میگذارد تا احساس عذاب بیشتری کند و بیشتر در خود فرو برود.
نکته این که سازندگان «تلماسه: بخش دو» فرصت چندانی برای پرداخت به این جنبهی شخصیت نداشتهاند. تصاویری در فیلم وجود دارد که قهرمان داستان با بازی تیموتی شالامه با خود درگیر است و از آینده و سرنوشتش میترسد. او حتی باور ندارد که نجات دهنده است و به جای رهبری دیگران، فقط میخواهد که کنارشان باشد. خلاصه که دنی ویلنوو و همکارانش از این موضوع خیلی سریع میگذرند تا به قصهی پر زد و خورد و اکشنی برسند که برای من و شما طراحی کردهاند. اما اگر تمایل داشتید که قصه به آن سمت برود و روی درون شخصیتش متمرکز شود و از آن چه در ذهنش میگذرد بگوید، جای نگرانی نیست. «به سوی ستارگان» دقیقا چنین فیلمی است و قهرمانی دارد که چنین تجربهای پشت سر میگذارد. البته منهای نمایش همان اکشن.
در «به سوی ستارگان» برد پیت نقش فضانوردی را بازی میکند که باید در جستجوی راهی برای نجات بشریت باشد. نکته این که سالها پیش پدرش هم همین مسیر را رفته و او حال باید قدم در راهی بگذارد که برای وی یادآور دردهای بسیاری است. او مدام با دردهایی دست و پنجه نرم میکند که در ذهنش جریان دارند و حال تنها بودنش در دل فضایی بیکران بره این در خود فرو رفتن و عذاب کمک کرده است. جا به جای فیلم سکانسهایی است که قهرمان داستان با چیزی مبارزه میکند که دیدنی نیست و در روانش جریان دارد و فیلمساز سعی میکند که برای این کلنجار ترجمانی تصویری پیدا کند.
چنین قصهای ریشه در سینمای مدرن دارد. این درست که شاهپیرنگی وجود دارد اما کارگردان آن را به پسزمینه برده تا روی شخصیت خود تمرکز کند. در سینمای مدرن تمام ابزار سینما در خدمت کارگردان بود تا بتواند به درون شخصیتها نفوذ کند و از آن چه بگوید که در ذهن آنها میگذرد. حال جیمز گری هم در مقام یک فیلمساز از حال و هوای سینمای علمی- تخیلی و گذر قصه در دل یک فضای بیانتها استفاده کرده تا از تنهایی انسان بگوید و البته به دنبال طرح این سوال باشد که علت حضور آدمی در این دنیا چیست؟ نکته این که جیمز گری پاسخی به این پرسش نمیدهد؛ درست مانند همان فیلمسازان مدرن.
از سوی دیگر قهرمان داستان باید بار بزرگی بر دوش کشد. چشم تمام عالم به سوی او است. جهان در حال نابودی است و او در حال انجام ماموریتی است که میتواند به نجات بشریت بیانجامد. قدم گذاشتن در مسیر پدر در کنار بازی در نقش منجی از این شخصیت چنان نیرویی گرفته که چارهای جز در خود فرو رفتن برایش نگذاشته است. کسی هم کنارش نیست تا از آن چه که در ذهن دارد بگوید. پس میبینید که با فیلمی طرف هستیم که گرچه داستانی آخرالزمانی دارد اما کمتر نشانی از اکشن و نبردهای فیلمهای این ژانر در آن یافت میشود. فیلمساز از این فضای آخرالزمانی استفاده کرده تا پای مفاهیم دیگری را هم به قصه باز کند؛ مفاهیمی چون آسیبی که انسان به کره زمین میزند و خود را در معرض خطر قرار میدهد.
برد پیت در این جا با یکی از دشوارترین نقشهای خود روبهرو است و گرچه این بازی بهترین بازی کارنامهی او نیست اما موفق شده که سر بلند صحنه را ترک کند. ضمن این که حال و هوا و فضای فیلم هم بسیار شبیه به شاهکار استنلی کوبریک یعنی «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» (۲۰۰۱: A Space Odyssey) است. البته در این جا خبری از آن تصاویر هوشربا و بینقص نیست وگرنه «به سوی ستارگان» قطعا در جایگاه بالاتری از فهرست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار میگرفت.
«روی مکبراید عازم سیارهی نپتون است. سالها پیش پدر او همین مسیر را رفته تا بتواند برای نجات بشریت راه حلی پیدا کند. اما از آن پس نه خبری از او شده و نه خبری از تیمش. دانشمندان نوساناتی را کشف کردهاند که سرچشمهی آن سیاره نپتون است. این در حالی است که سیاره زمین در معرض نابودی است و روی مکبراید هم تنها امید آدمی …»
۱۳. سیاره ممنوعه (Forbidden Planet)
- کارگردان: فرد ام. ویلکاکس
- بازیگران: والتر پیجن، آن فرانسیس و لسلی نیلسن
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
ابتدای فیلم «تلماسه: بخش دو» به زمانی اختصاص دارد که قهرمان داستان هنوز در حال کشف و شهود است و میخواهد از شیوهی زندگی در سیارهی تازه سردرآورد. کسانی که در این سیاره زندگی میکنند شیوهی زیستن متفاوتی دارند و البته نمیتوانند او را به راحتی بپذیرند. همهی اینها را میتوان در «سیاره ممنوعه» دید اما دلیل انتخاب این فیلم در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» چیز دیگری است.
«سیاره ممنوعه» فیلم اولینها است. پس از تلاشهای ژرژ میلیس در ابتدای قرن بیستم برای به تصویر کشیدن سفر آدمی به فضا در فیلم «سفر به ماه» (A Trip To the moon) در سال ۱۹۰۲ و ساختن اولین فیلم علمی- تخیلی، کمتر کارگردانی جرات کرده بود که شخصیتهایش را بردارد و با یک سفینه به سیارهای دیگر بفرستد و قصهاش را در آن جا تعریف کند. تازه بعد هم مشخص شود که تهدیدی در آن جا وجود دارد که ممکن است جان همه را به خطر بیاندازد و باید با آن مقابله کرد. قبل از این که به خود فیلم «سیاره ممنوعه» بپردازیم، ذکر نکتهای خالی از لطف نیست؛ آیا همین چند خط نگاشته شده از قصهی این فیلم، شما را به یاد «تلماسه: بخش دو» اثر دنی ویلنوو نمیاندازد؟ به ویژه این که در این جا هم مانند آن فیلم هم سفینههای مختلف وجود دارد و هم مفاهیمی مانند سفر کردن و قدم گذاشتن در یک محیط تازه.
سیارهی حاضر در فیلم، از یک نظر، سیارهی غریب فیلم «سولاریس» (Solaris) آندری تارکوفسکی را به ذهن متبادر میکند. درست که جهان ساخته شده توسط ویلکاکس، تفاوتی اساسی با جهان آندری تارکوفسکی در آن حماسهی باشکوه دارد اما موجود تهدیدگر این قصه، درست مانند اتفاقات نادیدنی حاکم بر سیارهی فیلم «سولاریس»، موجودی است که امکان نفوذ به عمیقترین لایههای روان آدمی را دارد و انگار از آن تغذیه میکند. از سوی دیگر، بسیاری اشاره کردهاند که داستان فیلم، با الهام از نمایشنامهی «طوفان» ویلیام شکسپیر ساخته شده است.
قصهی فیلم، قصهی مردی به نام موربیوس است که در سیارهای دور افتاده در منظومهای دیگر به همراه دخترش تنها مانده و راه ارتباطش با کرهی زمین قطع شده است. زمینیان سفینهای آماده میکنند و به کمک او میروند. اما سیاره درست مانند آراکیس فیلم «تلماسه: بخش دو» به مکان مردهای میماند که چیزی در آن یافت نمیشود. اما خبرهایی در راه است که همه را مجبور به فرار میکند. همین خبرها هم پایانبندی فیلم را به یکی از پایانبندیهای ماندگار سینمای علمی- تخیلی تبدیل میکند.
اخطار نابود شدن یک دنیا و از بین رفتن حیات بر روی یک سیاره، دقیقا همان چیزهایی است که دنی ویلنوو در لایههای پنهان فیلمش قرار داده و میتوان نشانههایش را این جا و آن جا دید. ویلکاکس هم در «سیاره ممنوعه» به خوبی ترس بشر از آینده و از بین رفتن نسلش را ترسیم کرده است. در ادامه خطر موجود در آن سیاره متوجه زمینیان هم میشود و همینجا است که تصمیم سخت نهایی باید گرفته شود. انگار سازندگان اثر، خیلی زودتر از کسانی چون ویلنوو و همدورهایهایش خطری که بشر را تهدید میکند، گوشزد کردهاند.
با مواجهه با زمان ساخت فیلم، احتمالا سوالی ذهن مخاطب را مشغول خودش میکند: این که کیفیت تصاویر علمی- تخیلی «سیاره ممنوعه» با توجه به تجربیات امروز و جلوههای ویژهی محیرالعقول سینمای قرن بیست و یکم، تا چه اندازه قابل قبول است؟ باید به این نکته اشاره کرد که بسیاری از اتفاقات «سیاره ممنوعه» در لوکیشن و استودیو بازسازی شده و طبعا خبری از تکنیکهای CGI و این جور چیزها نیست. گریم و تروکاژ هم بقیهی کار را انجام دادهاند. اگر فیلم را با توجه به زمان ساخته شدنش و امکانات آن دوران تماشا کنید، متوجه خواهید شد که یک سر و گردن از فیلمهای علمی- تخیلی این دوران بالاتر قرار میگیرد؛ چرا که قصهی خود را روان تعریف میکند و شخصیتهایی دارد که میتوان آنها را دوست داشت.
«در قرن بیست و سوم، بعد از سالها سفر، فضاپیمای C57D موفق میشود که به مقصد خود یعنی سیارهی طائر ۴ برسد. افراد حاضر در این سفینه به دنبال دانشمندانی میگردند که به مدت بیست سال، بدون هیچ ارتباطی با زمین در این جا سرگردان ماندهاند. آنها به محض رسیدن متوجه میشوند که فقط یکی از دانشمندان به نام دکتر موربیوس و دخترش زنده هستند و البته رباتی که به آنها کمک میکند. دکتر موربیوس موفق شده که اطلاعاتی در باب موجوداتی بیگانه در این سیاره پیدا کند که مدتها پیش منقرض شدهاند. اما آنها در این جا تنها نیستند و خطری جانشان را تهدید میکند …»
۱۲. آواتار (Avatar)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: سم ورتینگتون، زویی سالاندا، سیگورنی ویور، استیون لنگ و میشل رودریگز
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
داستان ظهور منجی، همراه شدنش با دختری از قبیلهی ساکن یک سیارهی تازه و یواش یواش جا افتادنش در دل اهالی هم در فیلم «آواتار» وجود دارد و هم در هر دو سری فیلمهای «تلماسه». در هر دو فیلم هم قهرمان داستان باید جان بکند تا بتواند درست را از غلط تشخیص دهد. در کنار همهی اینها روایتهای «تلماسه: بخش دو» و «آواتار» بیش از هر چیز بر روی دوش سکانسهای اکشن است. همهی این موارد باعث میشود که نتوان فیلم «آواتار» را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار نداد.
سر و صدایی که «آواتار» از همان ابتدای تولید شدنش به پا کرد، قابل مقایسه با هیچ فیلم دیگری در عصر حاضر نیست. اخبار و حواشی اطراف آن، آن قدر زیاد بود که کمتر روزی بدون خبری از این فیلم برای اهالی سینما سپری میشد. البته این اخبار با اخبار زردی که حول زندگی ستارگان سینما وجود دارد، حسابی تفاوت داشت و حتی منتقدان و سینماگران دیگر را هم حسابی کنجکاو کرده بود. تلاشهای جیمز کامرون برای خلق دوربینهایی که توان فیلمبرداری به شکل سه بعدی داشته باشند و همچنین ساختن سختافزارها و نرمافزارهای تازه که سینما را زیر و رو میکرد، چیزی نبود که بتوان به راحتی از کنارش گذشت.
همهی اینها باعث شده بود که بسیاری در همان زمان پروژهی جیمز کامرون را بزرگترین پروژهی سینمایی تاریخ بدانند و آن را بالاتر از فیلمهایی مانند «بربادرفته» (Gone With The Wind) یا «لورنس عربستان» که در ادامه در همین لیست حضور دارد، یا فیلمهایی این چنین، در صدر پر دردسرترینها بنشانند. فیلم که بر پرده افتاد، باز هم این اخبار ادامه داشت؛ چرا که شیوهی کار جیمز کامرون و فیلمش چنان بدیع بود که تا مدتها بحث اصلی محافل سینمایی، تاثیر پخش و اکران فیلمها، به شیوهی «آواتار» بود. عدهی بسیاری هم از آغاز عصری تازه در سینما میگفتند که البته پر بیراه هم نبود و رسید به ساخته شدن فیلمهایی چون «تلماسه: بخش دو». خلاصه همه جا خبر از این بود که جیمز کامرون موفق شد صنعت سینما را به قبل و بعد از خودش تقسیم کند.
اما با فروکش کردن این تب و تابها، همان معیارهای اصیل نقد هم از راه رسید و منتقدان به داوری فلیم نشستند. آنها قلم به دست گرفتند از فیلمنامهی ضعیف اثر گفتند؛ از این که نمودار تغییر رفتار شخصیتها قانع کننده نیست و آنها به دل نمینشینند. حتی برخی پا را فراتر گذاشته و نوشتند که این یکی هم مانند بلاک باسترهای دیگر فقط برای پر کردن جیب هالیوودیها طراحی شده و از درون تهی است. تا حدودی میتوان با جریانهای مخالف فیلم همراه شد و بسیاری را هم منصفانه دانست. چرا که «آواتار» به لحاظ داستانگویی و شخصیتپردازی اصلا به پای پیشرفتهای تکنولوژیکش نمیرسد و نمیتواند شخصیتهایی قابل درک را در چارچوب درامش جا دهد. حتی وقتی در پایان همان سال اهالی آکادمی، اسکار بهترین فیلم را به فیلم همسر سابق جیمز کامرون، یعنی کاترین بیگلو و «مهلکه» (The Hurt Locker) دادند، کسی به آکادمی خرده نگرفت و بسیاری رویکرد هنری آن سال را پسندیدند.
چه این حرفها را قبول داشته باشیم و چه نه، نمیتوان منکر چیرهدستی جیمز کامرون در خلق جهانی یگانه و فانتزی شد که بسیار برای ما آشنا و البته تماشایش دردناک است. جیمز کامرون داشت آشکارا به تهاجم بشر به منابع طبیعی میتازید. اصلا او این تصاویر درخشان و هوشربا را هم برای همین میخواست تا حرفش تاثیرگذارتر شود. او موفق شده بود که مخاطبش را به فکر فرو ببرد و آن چه که سینما توانش را دارد، به بهترین شکل ممکن به تصویر درآورد؛ بقیهی حرفها میماند برای قضاوت تاریخ.
از سوی دیگر فیلم «آواتار» داستانی مهیج هم دارد. حسابی سرگرم کننده است و با وجود زمان طولانیاش باعث خسته شدن مخاطب نمیشود. همهی اینها از نقاط قوت همیشگی جیمز کامرون است و اگر او طور دیگری فیلم بسازد، باید به درستی نام کارگردان در عنوانبندی شک کرد.
«در آینده، بشر به سیارهای به نام پاندورا حمله کرده و قصد دارد که از منابع آن جا برای تغذیه زمین استفاده کند. این سیاره محل زندگی موجوداتی آبی رنگ و شبیه به انسان به نام ناوی است که زندگی بدوی دارند. آنها توان مقابله با سلاحهای پیشرفتهی زمینیان را ندارند اما از آن جا که حضور دشمن باعث از بین رفتن محل زندگیشان خواهد شد، مجبور به مبارزه هستند. از سوی دیگر برخی از دانشمندان در حال آزمایش برای رسیدن به راهی هستند که یک آدم را شبیه به یک ناوی کنند و به عنوان جاسوس میان آنها بفرستند. جیک سالی، سربازی که توانایی راه رفتن را از دست داده برای انجام این ماموریت انتخاب میشود. اما …»
۱۱. مد مکس: جاده خشم (Mad Max: Fury Road)
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: تام هاردی، شارلیز ترون و نیکلاس هولت
- محصول: ۲۰۱۵، استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
حال و هوای بیابانی در کنار سر و شکل شخصیتها، کمبود آب، فضایی پساآخرالزمانی به علاوهی قهرمانانی جان بر کف که موفق به شکست دشمن میشوند، فیلم «تلماسه: بخش دو» را بسیار به «مد مکس: جاده خشم» شبیه میکنند. در کنار همهی اینها سکانسهای اکشن جرج میلر بسیار بهتر از هر فیلم دیگری در عرض یک دههی گذشته از کار درآمده است. گرچه فیلم داستان «مد مکس: جاده خشم» در سیارهی زمینی پس از آخرالزمان جریان دارد اما نمیشد که آن را با این همه شباهت در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار نداد.
«مد مکس: جاده خشم» به سنگ محکی در عصر تازه برای سنجش کیفیت سینمای اکشن و امکانات بی شمارش تبدیل شد. جرج میلر دنیای دیوانهواری را که در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی در کشورش یعنی استرالیا با ساختن «مد مکس»های اولیه پایه ریزی کرده بود، ارتقا داد و کاری کرد که تعدادی آدم عجیب و غریب در یک جاده به شکلی عجیبتر به تعقیب یکدیگر بپردازند. دعوای دو طرف هم بر سر دو چیز بود؛ یکی زنان که نمادی از ادامهی نسل بشر هستند و دیگری هم آب، که سرچشمهی حیات است و روز به روز ذخایرش در همه جای دنیا کمتر میشود. پس داستان فیلم همان قدر که فانتزی به نظر میرسد، برای هر مخاطبی قابل درک هم هست.
دلیل این اقبال به «مد مکس: جاده خشم» در این نکته نهفته است که به تمامی اثری اکشن است. بر خلاف همه فیلمهای فهرست که چیزهای دیگری هم در چنته دارند و مثلا گاهی ملودرام یا ترسناک میشوند، جرج میلر توانسته فیلمی سرگرمکننده، جذاب، دیوانهوار با شخصیتهایی قابل درک بسازد که فقط و فقط اکشن است. برای درک این موضوع فقط کافی است توجه کنید که او حتی داستان فیلم را هم تا حد امکان خلاصه کرده و دور و بر تعقیب و گریزش را هرس کرده تا فقط به یک نبرد طولانی بپردازد. اگر فصل افتتاحیهی فیلم یا جایی در آن میانهها که زنانی موتورسوار خبرهایی به قهرمانان داستان میدهند یا فصل پایانی را در نظر نگیریم، بقیهی فیلم عملا یک سکانس تعقیب و گریز اساسی و طولانی است.
پس جرج میلر داستانی یک خطی طراحی کرده و تا توانسته در دل آن بزن بزن و اکشن و تعقیب و گریز ریخته است. در این میان شخصیت زنی هم به فیلم اضافه کرده که حکایت از تاثیر فیلم از آمریکای امروز دارد. اما علاوه بر این زن، قهرمان قصه یعنی شخصیت مد مکس، بخش عظیمی از جذابیت فیلم را به خود اختصاص داده است. او مردی تیپاخورده و غمگین است که چیزی جز جانش برای از دست دادن ندارد و حال همراه شدن با آن زن، هدفی به او در زندگی میدهد.
اما نقطه قوت دیگر فیلم این است که حتی برای یک لحظه هم از تنش موجود در قاب کاسته نمیشود. هر لحظه که تصور میکنید این تعقیب و گریز نمیتواند از این دیوانهوارتر شود، جرج میلر چیز تازهای رو میکند که باعث غافلگیری تماشاگرش میشود. موضوع دیگر همذاتپنداری با شخصیتها است. هر چه تلاش آنها برای نجات آینده به پیش میرود، جرج میلر دلیل بیشتری برای همذاتپنداری با شخصیتهایش به مخاطب میدهد تا در پایان با خوابیدن تب و تاب این سفر جهنمی، تماشاگر با خرسندی سالن سینما را ترک کند. خرسند از تماشای یک ضیافت سینمایی کامل آن هم در دورانی که فیلمها بیشتر درگیر شعار دادن و صدور پیام و اعلام بیانیه هستند تا تعریف کردن داستان. همهی اینها اثر او را شایستهی قرار گرفتن در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» میکند.
«مکس بعد از اتمام زندگی بشر بر کرهی زمین توسط عدهای آدم عجیب و غریب که صورت خود را به رنگ سفید درآوردهاند دستگیر میشود. اینها سربازان جان برکف یک جامعه هستند که رییس آن آب را بر مردمش بسته و فقط گاهی اجازه میدهد که مردم از آن استفاده کنند. در چنین شرایطی قرار میشود که یک کاروان از ماشینهای مختلف به سمت شهری برای تهیه سوخت حرکت کند. مکس از دست زندانبانانش فرار میکند و خود را به یکی از کامیونها میرساند در حالی که رانندهی این کامیون هم زنی است که خیال دیگری در سر دارد و تصمیم ندارد که به شهر مقصد برود …»
۱۰. میانستارهای (Interstellar)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: متیو مککانهی، آن هاتوی، جسیکا چستین و مایکل کین
- محصول: ۲۰۱۴، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۳٪
«میانستارهای» هم مانند فیلم «به سوی ستارگان» داستان قهرمانی است که برای نجات بشریت دست به سفری دور و دراز در دل کهکشان میزند. در این جا هم قهرمانی حضور دارد که باید با تصمیماتش زندگی کند و عواقب آنها را بپذیرد. اما نکتهای که آن را شایستهی حضور در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» میکند سفر مداوام شخصیتها به سیارههایی است که هیچ چیزش شبیه به سیاره ما نیست و در ظاهر امکان زندگی در آنها وجود ندارد. البته کمبود منابع کافی هم دیگر موردی است که این فیلمها را به هم ربط میدهد.
کریستوفر نولان وقتی فیلم «میانستارهای» را ساخت که روی دور موفقیت بود و مدام فیلمهای درجه یک و شاخص میساخت. دنیا به کامش بود و فیلمهایش هم گیشهها را فتح میکردند و هم جایی برای خود در دل منتقدان سینما به دست میآوردند. در چنین قابی بود که فیلم علمی- تخیلی «میانستارهای» بر پرده افتاد؛ فیلمی که همه منتظرش بودند و قرار بود که نسخهی به روز شدهی شاهکار استنلی کوبریک یعنی فیلم علمی- تخیلی «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» باشد. در نهایت این اتفاق شکل نگرفت و گرچه «میانستارهای» با نقدهای ستایشآمیز بسیاری روبهرو شد اما برای جا خوش کردن در کنار آن اثر سترگ باید تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میشد. حال که «اوپنهایمر» کریستوفر نولان دوباره نامش را سر زبانها انداخته، تماشای دیگر فیلمهای این فیلمساز مطرح و تماشای دیگر کارهایش میتواند برای فهم موفقیتهای این اثر تازه راهکشا باشد.
فیلم درجه یک «میان ستارهای» داستان پیچیدهای دارد. کسانی در پی از بین رفتن امکان حیات در روی کرهی زمین به دنبال راهی برای پیدا کردن مکان تازهای در سیارهی دیگری میگردند. قصه از جایی آغاز میشود که کاشتن یک محصول ساده در زمین هم با مشقتهای فراوان میسر نیست و خانوادهای که زمانی از طریق دیگری ارتزاق میکرده برای نجات بشریت و البته دوام آوردن خودش به کشاورزی رو آورده است. از آن سو تیمی وجود دارد که سالها است ماموریتش را شروع کرده تا شاید جایی قابل زیستن پیدا کند اما کسی از حضور آنها خبر ندارد و این تشکیلات کارش را مخفیانه انجام میدهد. حال پدری باید از خانوادهاش جدا شود تا بتواند از تواناییهایش استفاده کند و بشریت را نجات دهد.
تمام نقطه قوت فیلم خوب «میان ستارهای» برخلاف تصور نه از داستان تخیلیاش و آن نمایش نزدیک به واقعیت سیاه چالهها و سیارات دیگر، بلکه از گسترش روابط شخصیتهایش ناشی میشود. رابطهی پدری با دختر و پسرش و ترک کردن و ندیدن بزرگ شدن آنها به عظمت ماموریتی که انجام میدهد پیوند میخورد تا عظمت و بزرگی غم او را بازتاب دهد. به همین دلیل هم همهی اینها مهمتر از تمام آن بازی با زمان و سفر در طول فضا و مکان است. اتفاقا اگر جایی نقطه اوجی هم وجود دارد، در ارتباط میان شخصیتها است که شکل میگیرد نه در جای دیگری؛ مانند اعتمادی که یکی از فضانوردها با بازی آن هاتوی به نیروی عشق دارد و بر اساس آن تصمیم می گیرد که بین دو سیاره یکی را برگزیند، نه بر اساس دو دو تا چهار تا کردنها علمی.
در چنین چارچوبی است که باید پایان فیلم علمی- تخیلی «میان ستارهای» را هم نه براساس معادلات علمی، بلکه باید بر اساس همین نیروی عشق و دوست داشتن آدمها ارزیابی کرد؛ کسانی به واسطهی تلاش بسیاری کاری را انجام دادهاند. نتیجهی این کار هم ابعادی غولآسا دارد؛ چنان غولآسا که منجر به نجات نسل بشر شده اما تمرکز فیلمساز بیش از هر چیز روی رابطهی پدر با دخترش است. انگار هیچ چیز دیگری جز همین دست در دست هم گرفتنها و دوست داشتنها اهمیت ندارد.
از سوی دیگر باید به متیو مککانهی به خاطر بازی درجه یکش در فیلم علمی- تخیلی «میانستارهای» تبریک گفت. بازی او دیگر نقطه قوت فیلم است. در صورت نبود او بسیاری از سکانسهای نمادین امروز فیلم که مدام در فضای مجازی دست به دست میشوند هم وجود نداشت و با فیلم یک سر متفاوتی طرف بودیم. همهی اینها در کنار تلاش کریستوفر نولان برای درآوردن یک حال و هوای غریب از «میانستارهای» اثری ساخته که باید در فهرست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار گیرد.
«در آیندهای نه چندان دور، هیچ محصول کشاورزی امکان رشد روی زمین ندارد. در چنین شرایطی نسل بشر امیدی به ادامه حیات ندارد و باید چارهای اندیشیده شود؛ چارهای که قطعا دیگر ارتباطی به کرهی زمین ندارد. یک خلبان سابق ناسا امروزه به همراه پسر و دخترش روی زمینی کشاورزی کار میکند و ذرت میکارد. چرا که ذرت یکی از آخرین محصولاتی است که هنوز هم امکان رشدش وجود دارد. او روزی متوجه وجود امواجی ناشناخته در اتاق دخترش میشود که اعدادی را که نمایانگر یک مختصات جغرافیایی است، روی زمین مینویسد. مرد به جاده میزند تا از مکان آن مختصات سر درآورد و در کمال شگفتی میبیند که کسانی برای انجام ماموریتی حیاتی به توانایی خلبانی او احتیاج دارند …»
۹. نابودی (Annihilation)
- کارگردان: الکس گارلند
- بازیگران: ناتالی پورتمن، اسکار آیزاک و جنیفر جیسون لی
- محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
این اولین فیلم الکس گارلند در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» است. در این جا کارگردان سراغ دنیایی پساآخارالزمانی رفته و جهانی را تصویر کرده که در اوج زیبایی و رنگارنگی، ترسناک است و رعبآور. از سوی دیگر کسی توان درک این دنیا و منطقش را ندارد و گویی خود آدمی بالایی سر خودش آورده که عاقبت کارش به چنین مکان ترسناکی کشیده است. اما آن چه که باعث میشود «نابودی» را در این لیست قرار دهیم هیچکدام از اینها نیست؛ الکس گارلند قهرمانانی خلق کرده که فقط از طریق نیشتر زدن به خود میتوانند به درک وضعیت راه پیش رو دست یابند و این مهمترین نقطه اشتراک دو داستان است.
قبل از هر چیزی و پرداختن به خود فیلم، اول باید از کارگردان فیلم «نابودی» گفت. الکس گارلند زمانی خودش را به عنوان یکی از آیندهدارترین فیلمسازان هالیوود به جهانیان معرفی کرد و به نظر میرسید که قرار است با هر فیلمش چشم دنیایی را به سمت خود بازگرداند. متاسفانه چنین نشد و او آن چنان که باید ندرخشید و آثاری ساخت که در بهترین حالت فیلمهای خوبی هستند که ارزش دیدن دارند و البته میتوان به آنها، پس از تماشا اندیشید. در واقع او که قرار بود زمانی جا پای بزرگان بگذارد، به یک فیلمساز معمولی تبدیل شد. اما همین فیلمهایی هم که تاکنون ساخته خبر از پتانسیلی میدهند که در پشت ایدهی درجه یکشان وجود دارد. اما متاسفانه کمتر این ایدهها به شکل کامل و کم نقص به اجرا در آمده است.
از طرف دیگر، در برخورد با فیلم «نابودی» با اثری طرف هستیم که از المانهای ژانر علمی- تخیلی استفاده میکند تا باعث ایجاد وحشت در مخاطب شود. پس میتوان آن را ذیل هر دو ژانر وحشت و علمی- تخیلی طبقهبندی کرد. اتفاقا یکی از پتانسیلهای نهفتهی اثر که به شکل کامل به اجرا درنیامده بهره بردن از خصوصیات این دو ژانر در کنار هم و ادغام درست آنها است. فیلمساز به جای این کار، تصمیم گرفته اثری مرموز و مبهم بسازد که البته تصمیم درستی در ابتدا به نظر میرسد که هم فیلم را ترسناک میکند و هم مایههای علمی- تخیلی آن را قدرت میبخشد. اما همین موضوع باعث شده که فیلم «نابودی» در نهایت به اثری محافظهکارانه تبدیل شود.
از همان ابتدا که فیلم «نابودی» شروع میشود از سر و رویش میبارد که شبیه به آثار معمول سینمای آمریکا نیست، چرا که ایدهی پساآخرالزمانیاش نه مانند فیلمهایی چون «مد مکس: جاده خشم» فرصتی برای اجرای سکانسهای اکشن است و نه مانند فیلمهایی چون «جاده» (The Road) اثر جان هیلکات حال و هوایی کاملا ترسناک دارد. در واقع همان طور که گفته شد برای الکس گارلند، ساختن فضایی مرموز مهمتر از هر چیز دیگری است اما او این کار را به شکل متناقضی با قابهای زیبا و خوش رنگی انجام میدهد که میتوانند ترسناک هم باشند. این برخورد اضداد ادامه پیدا میکند تا در نهایت به یکی از پیچیدهترین پایانبندیهای سینما در این چند سال گذشته برسیم؛ یک پایانبندی غافلگیرکننده که به جای پاسخ دادن به پرسشهای ما، همه چیز را مبهمتر میکند.
اما مهمترین نقطه قوت فیلم همان قرار دادن زیبایی کنار پلیدی و ترس است. قابهای فیلم در ظاهر زیبا است. اما همین که نیک بنگرید متوجه حضور چیزهای ترسناکی در آنها خواهید شد. بدنهای تکه تکه شدهی آدمها در کنار رویش گلهایی خوش رنگ هم ما را گیج میکنند و هم باعث میشوند که به فیلمساز به خاطر طراحی درست این قابها جهت ایجاد این فضای رعبآور تبریک بگوییم. اگر قصهگویی و روایتگری فیلم هم مانند فضاسازیاش بود و پا به پای آن پیش میرفت، الان با یکی از بهترین آثار یک دههی گذشتهی سینما طرف بودیم.
در نهایت این که عامل ایجاد وحشت در فیلم علمی- تخیلی «نابودی» یک دنیای کامل است؛ جهانی چنان فریبنده که انگار از قدرت تعقل هم برخوردار است چرا که میتواند آدمی را گول بزند و به اشتباه بیاندازد. جهانی خلاق که هر دفعه استراتژی و تاکتیک خود را برای قربانی گرفتن عوض میکند و درست زمانی که به نظر میرسد دستش رو شده، نقشهای جدید طراحی میکند. خلاصه که ما الکس گارلند را امروز هم بیشتر با شاهکارش به یاد میآوریم نه این یکی. همان فیلمی که ما را امیدوار به ظهور فیلمسازی در قوارههای بزرگان تاریخ سینما کرد؛ فیلم «فراماشین» که در ادامه به آن خواهیم رسید.
«گروهی نظامی به یک منطقهی عجیب و غریب که انگار همه چیزش از بین رفته و حیات تازهای با قوانین تازهای در آن شکل گرفته وارد میشوند. اما مشکل این جا است که همهی آنها به جز یک نفر به خاطر عاملی نامعلوم کشته میشوند. همان یک نفر هم که بازگشته به شدت زخمی است و آن چه را که دیده باور ندارد. حال چند دانشمند زن تصمیم میگیرند که به آن منطقه پا بگذارند و روی این موضوع که با چه چیزی روبهرو هستند، تحقیق کنند. اما موضوع این جا است که همه چیز این منطقه زیبا به نظر میرسد …»
۸. ورود (Arrival)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: ایمی آدامز، جرمی رنر و فارست ویتاکر
- محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
حضور «ورود» و فیلم دیگر دنی ویلنوو یعنی «بلید رانر ۲۰۴۹) در همین فهرست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» نشان میدهد که میتوان حداقل بین این سه فیلم او خط واحدی پیدا کرد و دربارهاش نوشت. فارغ از این که به لحاظ ژانری هر سه فیلم تقریبا در ذیل یک دستهی مشخص قرار میگیرند، دغدغههای یکسانی هم میتوان در همهی آنها دید که دنی ویلنوو را به فیلمسازی مولف نزدیک میکند.
در مقدمه گفته شد که دنی ویلنوو شروعی طوفانی در سینما داشت. از همان زمان که در کشور کانادا شروع به ساختن فیلم کرد و سپس به هالیوود و دنیای پر زرق و برقش پا گذاشت، تاکنون یکی پس از دیگری آثاری قابل بحث و جذاب ساخته که به محض اکران به پدیدههای سینمایی سال تبدیل میشوند. نکته این که او در طول این مدت در همهی ژانرها طبعآزمایی کرده و همواره هم موفق بوده است. الان هم که بحث ما فیلم «تلماسه: بخش دو» به کارگردانی او است و همین فیلم باعث شده که نام دنی ویلنوو به صدر اخبار سینمایی بازگردد.
از سوی دیگر دنی ویلنوو جهان تاریکی دارد. شخصیتهای او قربانی ذهن و روان آشفتهی خود هستند که باعث میشود تصمیمهایی دور از انتظار و خلاف عقلانیت بگیرند. در واقع در فیلمهای وی اتفاقی سبب میشود تا شخصیتها از خود چیزی را بروز دهند که خودشان توقع آن را ندارند چرا که ریشهی این مشکلات همان قدر که به اتفاقات جاری بازمیگردد، ناشی از خامی و خوشباوری آنها هم هست. در این داستان زن و مردی وجود دارند که هیچ خبری از عظمت وقایع پیش رو ندارند و در طول درام مدام باید با باورهای خود روبهرو شود و مدام در اصالت آنها شک کند و در نهایت هم از خوش خیالی خود، شرمسار شوند.
فیلم خوب «ورود» دربارهی چالشهای ارتباط برقرار کردن است. این که چگونه میتوان با چیزی که هیچ شناختی از آن نداریم، ارتباط بگیریم و چگونه میتوان بدون شناخت دقیق چیزی، به آن اعتماد کرد؟ درست که این چیز در فیلم «ورود» یک سفینهی فضایی یا چیزی شبیه به آن است، اما از این قصه میتوان تفاسیر فرامتنی زیادی داشت و آن را به ترس از گسترش رابطه در هر چارچوبی تعمیم داد. به طوری که در قصهی فیلم هم چنین اتفاقی میافتد و کسی که کارش با زبان و زبانشناسی است و از آن جایی که گفتگو اولین وسیلهی ارتباط گرفتن با دیگران است، برای نخستین بار با چالشی رودر رو میشود که وی را شوکه کرده و متوجه سخت بودن در رسیدن به اعتماد نهایی میکند.
خوشبختانه دنی ویلنوو میداند که هیچگاه نمیتوان به هیچ کس و هیچ چیز به طور کامل اعتماد کرد و به عمق وجودش به طور کامل پی برد. پس به جای آن که خوش باورانه و ساده لوحانه اثرش را به سمت خوشبینی پیش ببرد، کاری کرده که همه چیز فیلم «ورود» در ابهام برگزار شود. این ابهام در پایان فیلم به اوج خودش میرسد و به همین دلیل هم مخاطب را در انتها رها نمیکند تا به آن چه که بر پرده دیده فکر کند. اما برای این اندیشیدن فقط نباید به رابطهی شخصیتهای اصلی با آن موجود فرازمینی اندیشید، بلکه باید به روند تغییر گام به گام شخصیتها و همچنین گسترش روابط آنها با هم در نتیجهی تاثیر نزدیکی به یک موجود غیرانسانی هم اندیشید.
شاید نقطه قوت فیلم بیش از هر چیزی در به هم پیوستگی ابهام جاری در اثر با آن چه که بر پرده میبینیم، باشد. دنی ویلنوو به عمد موجود فیلم «ورود» را مبهم و از پس پرده نمایش میدهد. من و شما مدام برای دیدن آن موجود یا سفینه کنجکاوتر میشویم اما فیلمساز به بازی خود با تماشاگر ادامه میدهد تا او را به یک نتیجهی قطعی نرساند و این فرصت را به مخاطبش بدهد که در پایان به پیچیدگیهای ارتباط با هر چیز و هر کسی فکر کند، نه با یک موجود خاص. همهی اینها فیلم «ورود» را شایستهی حضور در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» میکند.
«لوئیس یک زبانشناس برجسته است. او در رشتهی خود سرآمد است و احترام بسیاری دارد و تمام وقتش را در دانشگاه به تدریس و پژوهش میگذراند. در این میان خبر میرسد که نزدیک به ده سفینهی فضایی که ریشهای نامعلوم دارند، در سرتاسر کرهی زمین فرود آمدهاند. در این شرایط دنیا در شوک فرو رفته و همه تا حدود زیادی ترسیدهاند. ارتش که ترس از آغاز جنگی با فرازمینیها دارد، از لوئیس میخواهد که راهی برای برقراری ارتباط با دورن این سفینهها پیدا کند تا شاید بتوانند از نیت حضورشان باخبر شوند اما …»
۷. بلید رانر ۲۰۴۹ (Blade Runner 2049)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: رایان گاسلینگ، هریسون فورد و آنا د آرماس
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
«بلید رانر ۲۰۴۹» نقاط مشترک بسیاری با فیلم «تلماسه: بخش دو» دارد. اول این که در هر دو فیلم رمز و رازی نهفته است که کلیدش باید توسط شخصیت اصلی کشف شود. وجود زنی آبستن که فرزندش میتواند دنیا را تغییر دهد هم دیگر نقطه مشترک بین دو فیلم است. حضور مفهوم منجی را هم میتوان به این لیست اضافه کرد. البته هر دو اثر بهرهی بسیاری از تصویرسازی دنی ویلنوو از مکانهای بایر و آخرالزمانی و دیستوپیایی بردهاند و همین هم دو فیلم را به لحاظ تصویرپردازی هم عرض هم قرار میدهد. گرچه نگارنده بر این باور است که کیفیت تصاویر و جلوههای ویژهی «بلید رانر ۲۰۴۹» بهتر از هر اثر کارنامهی دنی ویلنوو است. همهی اینها در کنار هم باعث میشود که مجاب شویم و این فیلم را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار دهیم.
از سوی دیگر توان خطر کردن بسیاری میخواهد تا فیلمسازی جرات کند و دنبالهای برای یکی از نمادهای سینمای علمی- تخیلی یعنی «بلید رانر» (Blade Runner) ریدلی اسکات محصول سال ۱۹۸۲ بسازد. «بلید رانر» قدیمیتر نه تنها یکی از نقاط اوج این ژانر سینمایی است بلکه یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما هم هست. به ویژه که شیوهی فیلمبرداری و فضاسازی آن امروزه الهامبخش فیلمسازان بسیاری است و البته این موضوع فقط شامل حال فیلمسازان علمی- تخیلیساز هم نمیشود. دنی ویلنوو دست به چنین خطری زده و از این آزمون سختی که برای خود ترتیب داده سربلند بیرون آمده است. نتیجهی کار او هم توجه بسیار زیاد منتقدان را به همراه داشت و هم باعث شد تماشاگران برای تماشای آن مقابل سالنهای سینما صف ببندند؛ یک پیروزی تمام عیار برای تیم سازندهی فیلم.
آن چه که فیلم را چنین موفق میکند حفظ جنبههای نئونوآر فیلم ریدلی اسکات است. ساخت جهانی بس تاریک که در هر گوشهی آن خطری در کمین است. نقطهی قوت دیگر فیلم ساختن یک هزارتوی پیچیدهی اخلاقی است که باعث میشود شخصیتها مدام نسبت به عاقبت اعمالشان شک کنند و نتوانند راست را از دروغ تشخیص دهند. این خاصیت سینمای نوآر است: زدن به قلب جایی که تصور میشود خیر و شر و مرز میان آنها مشخص است اما با ورود به آن جغرافیا آهسته آهسته مرزها کم رنگ میشوند و تاریکی سایهی سنگین خود را بر روشنایی میاندازد.
حال بزنگاه اصلی برای قهرمان چنین فیلمی شکل میگیرد. جایی که باید دست به انتخابی سرنوشتساز بزند؛ تصمیمی که نمیداند نتیجهی آن چیرگی روشنایی خواهد بود یا ناامیدی و پیروزی تباهی. این موضوع دقیقا در فیلم «تلماسه: بخش دو» هم وجود دارد. در فیلم تازهی ویلنوو هم قهرمان مدام با خود درگیر است و نمیداند در این دنیا هدف و راهش چیست و مبادا دست به انتخاب اشتباه بزند. او حتی نسبت به هویت خود هم شک میکند. قهرمان داستان هر دو فیلم شباهتهای دیگری هم دارند. به عنوان نمونه آنها باید برای فهم آن چه که اطرافشان میگذرد سفری در گذشته انجام دهند و با ریشههای خود روبهرو شوند.
روند داستانگویی «بلید رانر ۲۰۴۹» هم شباهت زیادی به فیلم تازهی دنی ویلنوو دارد. در ابتدا شخصیت اصلی مدام با درون خود درگیر است و رفته رفته به کمک کسانی راهش را پیدا میکند. پس از پیدا شدن این راه، حال متحدی مییابد و به کمک او درگیری نهایی بین قطب خیر و شر داستان شکل میگیرد.
موضوع دیگری که فیلم «بلید رانر ۲۰۴۹» را به اثر جذابی تبدیل میکند استفاده درست از قهرمان فیلم قبلی این مجموعه یعنی قهرمان «بلید رانر» است. هریسون فورد در آن فیلم نقش مردی را بازی میکرد که در ماهیت ماموریت خود شک میکند و در نهایت رو در روی بالادستیهایش قرار میگیرد. حال حضور او در کنار این قهرمان تازه و دوشادوشی آنها برای انجام ماموریت سابق، رایحهی دلچسبی به کار دنی ویلنوو بخشیده است. علاوه بر نقش دنی ویلنوو در مقام کارگردان، فیلمبرداری درخشان راجر دیکنز فیلم را چنین تماشایی کرده است. با وجود اطلاع از همهی این موارد باید «بلید رانر ۲۰۴۹» را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار داد.
«در سال ۲۰۴۹ یک بلید رانر مامور میشود تا رباتی را از رده خارج کند. او حین انجام ماموریت و به طور اتفاقی با استخوانهای زنی که ۳۰ سال پیش مرده است، روبرو میشود. تحقیقات نشان میدهد که آن زن در زمان مرگ آبستن بوده اما این موضوع غیرممکن است؛ چرا که آن زن در اصل یک ربات بوده و رباتها نمیتوانند زاد و ولد کنند …»
۶. فراماشین (Ex Machina)
- کارگردان: الکس گارلند
- بازیگران: دامنل گلیسون، اسکار آیزاک و آلیشا ویکاندر
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
شاید نتوان در نگاه اول بین «فراماشین» و «تلماسه: بخش دو» اشتراکی یافت. اما با کمی زدن به عمق و پس زدن لایههای سطحی فیلم الکس گارلند میتوان به نکات جذابی رسید. یکی از این موارد می تواند نوع نگاه دو فیلمساز به آیندهی تباهی باشد که خود بشر ترتیبش را داده و متوجه عواقب و نتیجهی رفتارهایش نیست. مورد دیگر وجود جهانی ایزوله و یگانه در دو فیلم است که در آن فرد یا افرادی تحت اسارت نیرویی قدرتمند قرار دارند. حال در فیلم «فراماشین» این موضوع در ابعاد کوچکتری برگزار شده است. پس میتوان اثر الکس گارلند را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار داد.
فیلم «فراماشین» نه تنها یکی از بهترین فیلمهای علمی- تخیلی قرن حاضر است، بلکه میتواند یکی از کاندیداهای انتخاب به عنوان بهترین فیلم قرن بیست و یکم هم باشد. نگارنده حتی پا را فراتر میگذارد و به خود اجازه میدهد که آن را بهترین فیلم علمی- تخیلی دههی دوم قرن بیست و یکم بنامد؛ چرا که همه چیز آن به اندازه است و کارگردان با خیال راحت به تعریف کردن داستان و ایدههایی که در ذهن داشته پرداخته است، بدون آن که به خاطر بودجههای هنگفت و تبلیغات بسیار نگران فروش فیلمش باشد و در نهایت مجبور شود که اثرش را با سلیقهی مخاطب عام و انتظارات بازار هماهنگ کند.
در برخورد اول با فیلم معرکهی «فراماشین» با جهان پیچیدهای روبرو میشویم که هم روایتگر امروزی داستان آدم و حوا است (همان موضوعی که کم و بیش در تلماسه: بخش دو هم وجود دارد) و هم بازگو کنندهی زندگی فردی که بر مقام خدایی در عالم هستی تکیه زده است. مردی که کنترل همه چیز جهان تکنولوژیک را در دستان خود دارد و قادر است همچون خدایی بشر را به هر سو که دوست دارد، هدایت کند. از این منظر با اثری هشداردهنده در باب نوع قدرت در جهان امروزی روبه رو هستیم که ذره ذره به راز و رمزش اضافه میشود و مخاطب را در هزارتویی گیج کننده رها میکند.
قدرت فیلم «فراماشین» علاوه بر طرح چنین پرسشهای مذهبی، ساخت یک جهان کاملا فلسفی است که دنبال راهی میگردد تا سوال اساسی انسان در خصوص آغاز حیات و چرایی پیدایش و هدف غایی او در زندگی را پاسخ دهد. زمانی مضمون فیلم جذاب میشود که پرداخت چنین بستری با نظریهی نیچه دربارهی «ابرانسان» در هم میآمیزد تا «فراماشین» را به فیلمی فراتر از یک فیلم پرتعلیق و سرگرم کننده ببرد و از آن اثر عمیقی بسازد که چشمها را خیره میکند. این موضوع در فیلم «تلماسه: بخش دو» هم قابل شناسایی است؛ همان جایی که قهرمان داستان خود را در مقام انسانی برتر میبیند و تصور میکند که میتواند قوانین خودش را پیاده کند. پس میبینید که اشتراکات دو اثر بیش از آن چیزی است که در ابتدا به نظر میرسد.
نگته این که الکس گارلند تمام این تفکرات به ظاهر دیریاب را در داستانی آیندهنگرانه با محتوایی جنایی و گاها ترسناک ریخته تا روایتگر هبوط انسان از بهشت برین و به زمین رانده شدن او در عصر تکنولوژی باشد. او تکیه بر تکنولوژی و وابستگی انسان به آن را، خالی شدن پشت انسان درنتیجهی از دست رفتن ایمانش به خدا میداند. در چنین قابی پایان فیلم، مهیبترین پایانی است که میتوان برای یک فیلم علمی- تخیلی تصور کرد و البته مهیبترین پایانبندی تمام فیلمهای این فهرست را هم با قدرت به خود اختصاص میدهد. موفقیت این فیلم به ویژه میان مخاطبان جدی سینما باعث شد تا گارلند مجوز ساخت فیلم علمی- تخیلی دیگری را هم بگیرد: فیلم خوب «نابودی» که قبلا در همین فهرست به آن پرداختیم.
تمام این موارد از «فراماشین» فیلمی ساخته که باید در جایگاه بالایی از لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار گیرد.
«یک جوان تازه کار مدتی است برای بزرگترین موتور جستجوی اینترنتی جهان کار میکند. او برندهی مسابقهی سالانهی شرکت میشود. جایزهی این مسابقه گذراندن یک هفته کامل در ویلای اختصاصی مدیرعامل افسانهای و در عین حال منزوی شرکت است. جوان با ورود به ویلای مورد نظر متوجه مواردی میشود که هم عجیب هستند و هم ترسناک …»
۵. فرزندان بشر (Children Of Men)
- کارگردان: آلفونسو کوارون
- بازیگران: کلایو اوون، جولین مور، مایکل کین و چیوتل اجیوفور
- محصول: ۲۰۰۶، آمریکا، انگلستان و ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
موارد اشتراک میان «فرزندان بشر» و «تلماسه: بخش دو» زیاد است. یکی از این موارد فقط تولد فردی است که میتواند نشانهی یک معجزه باشد. در ادامه و با سر زدن به اثر متوجه خواهید شد که چرا باید آن را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو»، آن هم در چنین جایگاه رفیعی قرار داد.
در مطلب ذیل فیلم «عنصر پنجم» عرض شد که زمانی حال و هوای سینمای علمی- تخیلی به کل با امروز فرق داشت. در آن زمان داستان مهمتر از صدور پیامهای اخلاقی بود. البته کمتر فیلمی میتوانست هر دو مورد را به خوبی در هم ادغام کند و اثری در حد شاهکار بسازد. «فرزندان بشر» چنین فیلمی است. سینمای علمی- تخیلی زمانیهایی در اوج بوده و زمانی از دل آن شاهکاری خلق شده، که فیلمساز از زمینهی آن قصه استفاده کرده تا به سوالهایی ازلی ابدی بشر در باب ماهیت زندگی نقب بزند. این سوالهای فلسفی و حکیمانه در باب چرایی پیدایش انسان و هدف او از زندگی از دیرباز در این نوع سینما وجود داشته است و همین هم آثار خوب این ژانر را از آثار سردستیاش جدا میکند.
حال آلفونسو کوارون در این بهترین فیلم خود جهانی در آیندهای نزدیک خلق کرده که بر خلاف ظاهر فیلمهای علمی- تخیلی روز، کثافت و نکبت از سر و روی آن میبارد. جهان او جهانی نیست که در آن پیشرفتهای تکنولوژیک چندانی به چشم بخورد و بشر در جوار آنها به چیزهایی رسیده باشد، بلکه این دنیای برساخته از اعمال آدمی، دنیایی است که کاری نکرده جز از بین بردن امید آدمی. کوارون به وضوح نوک پیکان انتقادش در این راه را متوجه خود آدمی میکند و در واقع هشداری نسبت به وضعیت امروز میدهد.
در همهی آثار شاخص سینمای علمی- تخیلی حسرتی وجود دارد؛ آدمی از چیزی حسرت میخورد که در گذشته داشته و آن را ناآگاهانه از دست داده است. عموما این اتفاق هم در زمان حال ما، یعنی زمان ساخته شدن فیلم افتاده و آدمی را در شوکی فرو برده که تا دههها پا برجا است. در این فیلم این حسرت، حسرت جاودانگی است که بشر بیش از هر چیزی به آن امید دارد. انسانها با ادامهی نسل خود، فقط فردی را به زمین اضافه نمیکنند، بلکه به تمناهای درونی خود و میل به جاودانگی پاسخ میدهند و حال در این جا فرزندان انسان از این نعمت بی بهرهاند و در یاس و ناامیدی زندگی میکنند.
در چنین چارچوبی است که کارگردان بساط داستان خود را در یک متروپلیس کثیف و پر از آشغال پهن میکند. البته او فراموش نمیکند که اول باید فیلمی جذاب با قصهای معرکه بسازد تا در پس این جذابیت، هشدار اثر هم منتقل شود؛ به همین دلیل با فیلمی اکشن سر و کار داریم که همه چیز دارد؛ از سکانسهای تعقیب و گریز با ماشین یا پای پیاده تا سکانسهای درگیری با اسلحه و انفجار. سطح همهی این سکانسها هم در حد بهترین فیلمهای اکشن حال حاضر است.
به ویژه این که فیلمبردار فیلم امانوئل لوبزکی بزرگ است. او در چند سکانس مثل سکانس انفجار خیابان با قطع نکردن نما و اجازه دادن به جریان داشتن اتفاق در یک سکانس/ پلان یک ضرب شصت تکنیکی معرکه ارائه داده که حسابی مخاطب را کیفور میکند. در نهایت این که فیلم «فرزندان بشر» برای درک سینمای علمی- تخیلی امروز و فهم مسیری که طی میکند، اثر بسیار مهمی است. پس باید در فهرست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار بگیرد.
«در سال ۲۰۲۷ بشر امیدش را به ادامهی حیات از دست داده است. مدتها است که شخص جدیدی متولد نشده و جوانترین انسان روی زمین هم در ۱۸ سالگی از دنیا میرود. در چنین شرایطی است که بشر در بهت فرو رفته و همهی امید خود را از دست داده است. حکومتها توسط شورش مردم سرنگون میشوند و همه جا را هرج و مرج فرا گرفته است. در این میان زنی بنا به دلایل نامعلومی باردار میشود. مردی به ته خط رسیده مامور میشود که این زن را به جای امنی برساند تا دانشمندان بتوانند به راز بارداری او پی ببرند و شاید دوایی برای درد بشر پیدا کنند. در واقع این زن تنها امید باقی ماندهی انسان است و این در حالی است که گروههای مختلف در تلاش هستند که این زن را هر طور شده بیابند و از چنگ مرد درآورند …»
۴. بن هور (Ben- Hur)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: چارلتون هستون، جک هاوکینز و استیون بوید
- محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
قرار نیست که همهی آثار لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» آثاری علمی- تخیلی یا فانتزی باشند. داستان اثر دنی ویلنوو در دل بیابانهایی بایر و بیانتها جریان دارد که آن را در مواردی شبیه به آثار تاریخی میکند. به ویژه که شکل زندگی قبیلهی موجود در فیلم هم چندان پیشرفته نیست. حال اگر در فیلمی چون «بن هور» هم بشارت حضور منجی وجود داشته باشد و هم داستانش در دل صحرا بگذرد و هم چندتایی سکانس اکشن گلادیاتوری داشته باشد، نمیتوان آن را در این فهرست قرار نداد.
«بن هور» از آن فیلمهای حماسی است که مدام در تاریخ سینما به آن ارجاع داده شده است. در این جا همهی خصوصیات سینمای حماسی به بهترین شکل یک جا جمع شدهاند. هم با فیلمی عظیم روبهرو هستیم، هم داستانهای دلاورانهی مردی در مرکز قاب قراردارد که همه چیزش را در دل حوادثی غیرقابل کنترل از دست میدهد، اما جا نمیزند و به قهرمانی جمعی تبدیل میشود و هم خط کشی مشخصی میان قطب مثبت و منفی داستان وجود دارد. زمینهی وقوع حوادث هم که گذشتهای باستانی است. پس «بن هور» همه چیز را برای تبدیل شدن به اثری درجه یک در اختیار دارد.
ویلیام وایلر کارگردان بزرگی در تاریخ سینما بود. او آن قدر شاهکار در کارنامهی خود دارد که گاهی ممکن است چند فیلم معرکهی وی مهجور بماند. اما خوشبختانه این اتفاق برای فیلم «بن هور» شکل نگرفته و اکنون قطعا معروفترین فیلم کارنامهی او است. ضمن این که این فیلم توانست ۱۱ جایزهی اسکار به دست آورد و تا دههها در این زمینه رکورددار باشد. علاوه بر آن بازی چارلتون هستون در نقش اصلی خوب است و میکلوش روژا هم به خوبی توانسته از پس ساخت موسیقی فیلم بربیاید. ساخته شدن فیلم دو سال زمان برد اما موفقیتهای آن نشان داد که ارزش آن همه زحمت را داشته است.
بازی استیون بوید دیگر نقطه قوت فیلم است. او نقش شخصیتی را در فیلم بازی میکند که در عین باور به انجام وظایفش، روابطی هم با شخصیت اصلی دارد. اگر این بخش به خوبی ساخته نمیشد و داستان رفاقت شخصی این دو از سویی و مامور و معذوری یکی از آنها از سوی دیگر درست از کار در نمیآمد، فیلم عملا از دست میرفت و اکنون آن را در این لیست قرار نمیدادیم. اما هم حضور بوید و هم کارگردانی خوب وایلر، باعث شده تا این بخش به خوبی ساخته شود.
علاوه بر اینها فیلم «بن هور» از برخی از بهترین سکانسهای اکشن در بین فیلمهای تاریخی برخوردار است. سکانسهایی که به اندازهی خود سینمای تاریخی و حماسی سرشناس هستند و مخاطبان قدیمیتر سینما بلافاصله با شنیدن نام این ژانر به یاد آنها میافتند؛ سکانسی مانند سکانس ارابهرانی در یک میدان که به راستی نفس گیر است و ویلیام وایلر و البته سرجیو لئونه که دستیار ویلیام وایلر بود، با پشت سر گذاشتن مصائب بسیاری آن را ساختند.
داستان حول محور دورانی میگردد که در آستانهی ظهور حضرت مسیح (ع) قرار دارد و حکومت روم در اطراف آن سرزمین به اوج ظلم و خشونت رسیده است. حال مردی که اتفاقا از طبقهی ممتاز جامعه است در برابر این ظلم قد علم میکند اما آزمونهایی برای اثبات حقانیت او وجود دارد که باید آنها را پشت سر بگذارد. آیا همهی این موارد شما را به یاد «تلماسه: بخش دو» نمیاندازد؟ در این فیلم هم مانند هر فیلم تاریخی و حماسی خوب دیگری، روایت فراق و وصال آدمها در برابر ناملایمتیهای تاریخی اصل موضوع است و آدمها با قدرت انسانی خود باید در برابر این همه ظلم بایستند و قد علم کنند تا شاید بتوانند گوشهی کوچکی از حق خود را باز پس بگیرند. در حالی که داستان آنها در جریان است، در پس زمینهی آن حادثهای عظیم اتفاق میافتد که وعدهی بشارت و رستگاری میدهد اما زمان برای قهرمان داستان در حال گذر است و آن اتفاق بزرگ مذهبی به زندگی او قد نمیدهد.
دیگر چه چیزی نیاز است که «بن هور» در فهرست ۱۶ فیلم سبیه «تلماسه: بخش دو» قرار گیرد.
«شاهزادهای به نام جودا بن هور، بی گناه به جرم سو قصد به جان فرستادهی سزار دستگیر میشود و به بردگی فرستاده میشود. در این میان اعضای خانوادهی او هم دستگیر میشوند و از خاندان وی که زمانی ارج و قرب بسیار داشت، چیزی باقی نمیماند. حال او پس از سختیهای بسیار به وطنش بازگشته، در حالی که خیال انتقام گرفتن در سر دارد و میخواهد بازماندگان خانوادهی خود را پیدا کند …»
۳. استاکر (Stalker)
- کارگردان: آندری تارکوفسکی
- بازیگران: الکساندر کایدانوفسکی، آناتولی سولونیستین و نیکولای گرینکو
- محصول: ۱۹۷۹، اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«استاکر» با دیگر فیلمهای فهرست تفاوت دارد اما شباهتهایش با «تلماسه: بخش دو» غیرقابل انکار است. اعتقاد به وقوع معجزه در کنار قهرمانی که فقط راه را او میداند یکی از این نکات است. میتوان مواردی چون وقوع آخرالزمان را هم به فهرست اضافه کرد. البته مواردی چون باورهای مذهبی هم وجود دارد که باعث میشود ما «استاکر» را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار دهیم.
فیلم «استاکر» در جهانی میگذرد که انگار چند سالی میشود که یک فاجعهی هستهای را پشت سر گذاشته است. در این شرایط زمین مقدسی در بخشی از سرزمین محل زندگی شخصیت اصلی باقی مانده که شایعههایی در خصوص وجود یک اتاق مخصوص در آن محیط شنیده میشود. گفته میشود هر کس راه این اتاق را بداند و توسط آن به حضور پذیرفته شود، همهی آرزوهایش برآورده خواهد شد. اتاق را اتاق آرزوها نامیدهاند و فقط کسانی راه آن را میدانند که استاکر نامیده میشوند. اما شوربختانه خودشان اجازهی ورود به آن جا را ندارند.
در این راه دو نفر استاکر را همراهی میکنند. اولی استاد دانشگاهی است که نمایندهی بی چون و چرای عقلانیت پوزیتیویستی است و همه چیز از نظر او به واسطهی علوم تجربی قابل توضیح است. او حتی دلیل سفرش را این گونه توضیح میدهد که قصد دارد دلیل علمی ساختار معجزه را کشف کند. استاد هیچ اعتقادی به معجزه و اتفاقات غیرقابل توضیح ندارد و به همین دلیل حضورش کمی مشکوک است. مدام دروغ میگوید و حتی به قوانین متفاوتی که بر آن سرزمین غریب حاکم است هم بی توجه است. زمانی او گروه را ترک میکند و هیچ توجهی به هشدار استاکر نمیکند که مکان در این محیط مدام در حال رنگ عوض کردن است و راهی که از آن آمدهاند مانند گذشته باقی نمیماند اما او نه تنها توجهی به این هشدارها ندارد بلکه بعد از پیدا شدن، اصلا متوجه هیچ تغییری هم نمیشود، چرا که آن تغییرات را باور ندارد.
نفر دوم نویسندهای است که برخلاف استاد بسیار صادق است و راحت حرف دلش را میزند. او تصور میکند که سرچشمهی خلاقیتش خشکیده و باور دارد با رفتن به آن اتاق میتواند بهترین آثار ادبی را خلق کند. اما سوالی اساسی ذهنش را به خود مشغول کرده است؛ اگر به آرزویش برسد و تبدیل به یک نابغه شود، دیگر چه نیازی به نوشتن دارد؟ مگر نه این که همهی نویسندگان از جمله خودش برای مرهم گذاشتن بر رنجی که میبرند، دست به قلم میشوند؟ پس اگر خود بداند که نابغه است و رنجی نداشته باشد، دیگر چه نیازی است به نوشتن؟ همهی این درگیریها در طول سفر از او انسان شکاکی میسازد که دیگر مطمئن نیست که بخواهد به اتاق آرزوها وارد شود. اگر دلیل استاد برای عدم حضور در آن اتاق، نابود کردن آن است تا جلوی گسترش خرافه را به خیال خود بگیرد، عدم ورود نویسنده به آن اتاق، از یک اضطراب وجودی نشات میگیرد.
شخصیت سوم شخصیت اصلی داستان است؛ یعنی استاکر. او مردی روان رنجوری است که خانوادهای بیچاره دارد و عمیقا معتقد است که هنوز هم میتوان به انتظار معجزه نشست و هنوز هم خدا آدمی را فراموش نکرده و اگر انسان با تمام وجودش او را فریاد بزند، صدایش را خواهد شنید. او به طبیعت نزدیکتر از بقیهی شخصیتهای فیلم است و به همین دلیل از حقیقتی خبر دارد، پس فقط او است که راه اتاق را بلد است و میتواند دیگران را به آن جا ببرد. البته او مانند هر مؤمن حقیقی و هر انسان باورمندی، معتقد است که در راه بودن مهمتر از رسیدن به مقصد است. او اعتقاد دیگری هم دارد که آن را با صدای بلند فریاد میزند: خوشبختی برای همگان. از این منظر استاکر داستان قرابتهای آشکاری با یکی از شخصیتهای فرعی فیلم «تلماسه: بخش دو» با بازی خاویر باردم دارد.
این سه نفر در طول سفر مدام با هم بگو مگو میکنند و شرایطی را که در آن قرار گرفتهاند به خوبی توضیح میدهند. از این منظر از وجاهتی روشنفکری برخوردارند. آنها هر کدام از ظن خود مسالهی انسان امروز را مطرح میکنند و هر کدام تصور میکند که راه حل پیش او است. اما فقط این استاکر است که میداند آخرین امید هر انسانی همان اتاق آرزوها است؛ اتاقی که برخلاف باور استاد ربطی به خرافات ندارد و برخلاف باور نویسنده، فقط مادیات به پای انسانها نمیریزد.
پایان فیلم «استاکر» شاید خیرهکنندهترین و در عین حال معروفترین پایان در میان تمام فیلم های آندری تارکوفسکی باشد. آن جا که استاکر در شک خود به آدمی و باورهایش میسوزد و تصور میکند که ارباب آن اتاق شاید دیگر جواب هیچ کسی را ندهد. او دارد آهسته آهسته ایمانش به وقوع معجزه را از دست میدهد؛ معجزهای که ایمان انسانها را دوباره شعلعور خواهد کرد و چراغ راه معنوی او خواهد شد. اما ناگهان تصویر قطع میشود به دختر استاکر؛ دختری معلول که در آشپزخانه نشسته است. صدای قطار شنیده میشود و میز آشپزخانه میلرزد و اتفاقی میافتد که اصلا کسی انتظارش را ندارد. پایانی با ابهام که کریستوفر نولان سی و چند سال بعد پایان فیلمش یعنی «تلقین» (Inception) را با چنین حال و هوایی تمام کرد.
در عین حال استاکر از قابهایی بهره میبرد که چکیدهی تمام سینمای آندری تارکوفسکی است. هم خانههای ویران و رودخانههای پر از لجن که تصاویری انتزاعی در آنها دیده میشود، به وفور حضور دارند و هم خانههایی روستایی که به درد زندگی نمیخورند. هم اثرات جنگ در فیلم وجود دارد و هم مکانی ناشناخته که مانند دریای فیلم «سولاریس» (Solaris) دیگر اثر تارکوفسکی، منطق خاص خود را دارد. دوربین فیلمساز هم گاهی در امتداد خط عمود حرکت میکند و گاهی در امتداد خط افق؛ اما از همهی اینها مهمتر حضور غالب شخصیتهایی است که همگی انگار در آستانهاند.
فیلم «استاکر» روایت تارکوفسکی از خفقان حاکم بر کشور شوروی و وحشت یک جنگ اتمی تمام عیار هم هست. فیلم اقتباسی آزاد از کتاب «گردش کنار جاده» به قلم برادران استروگانسکی است. آندری تارکوفسکی در فیلم «استاکر» با تلفیق المانهای ژانر پساآخرالزمانی با ترس مردم از دیکتاتوری حاکم بر شوروی و دغدغههای همیشگی فلسفی و روانشناختی انسان، درامی برپایهی اصول انسانی میسازد. شخصیتهای پروفسور و نویسنده در این داستان به ترتیب نمایدهی عقلانیت و احساسات نسل بشر هستند که در آرزوی رسیدن به جایی که تمام آرزوهای انسانی را برآورده کند یا پاسخی برای تمام دردها داشته باشد، میسوزند. استاکر نیز نماد انسان سازگاری است که قربانی شرایط شده و نه راه پس دارد و نه راه پیش. او باید بسوزد و بسازد. تمام این موارد باعث میشود که «استاکر» را شایسته قرار گرفتن در فهرست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» بدانیم.
«در دنیایی که انگار قربانی یک جنگ هستهای است، مکان اسرارآمیزی وجود دارد که گفته میشود هر آرزویی را برآورده میکند. فقط افرادی که ملقب به استاکر هستند توان پیدا کردن راه این اتاق را دارند. حال یک استاد دانشگاه و یک نویسندهی به ته خط رسیده در کنار یک استاکر سفر خطرناکی را برای رسیدن به این مکان آغاز کردهاند …»
۲. متروپلیس (Metropolis)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: گوستاو فروهلیش، آلفرد آبل و بریگیته هلم
- محصول: ۱۹۲۷، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
این درست که فیلم «متروپلیس» اثر صامتی است که نزدیک به یک قرن از زمان ساخته شدنش میگذرد، اما هنوز هم یکی از بهترین فیلمهای علمی- تخیلی است. در ضمن مواردی چون ظهور منجی، دنیایی آخرالزمانی و دیستوپیایی در کنار استثمار آدمی، مواردی است که آن را شایستهی قرار گرفتن در فهرست ۱۶ فیلم شبیه «متروپلیس» میکند.
«متروپلیس» داستان پادآرمانشهر ترسناکی که داستانش در آینده اتفاق میافتد. جامعه به دو طبقه «اندیشنده» و «کارگر» تقسیم شده است و اختلاف سطح زندگی میان این دو طبقه، آینده روشنی ترسیم نمیکند. فرهیختگان بالای زمین ساکن هستند و کارگران زیر زمین. حق و حقوق کارگران پایمال میشود و زندگی نکبتبارشان هر روز سیاهتر میشود. آنان چونان زنبوران کارگر فقط حق زنده ماندن برای خدمت به بالا دستیها را دارند و بعد از انجام وظیفه چونان موریانه در لانههای متعفن خود، فقط نفس میکشند. در چنین بستری ظهور یک منجی رهایی بخش شرایط را جور دیگری رقم میزند.
ترکیب تفکرات چپ و آشکارا مارکسیستی و اندیشههای مذهبی و در هم آمیزی آن با احساسات هنرمند در جای جای فیلم دیده میشود. شورش رمانتیک هنرمند برای نمایش ذات حقیقی زندگی انسان مدرن، تبدیل به کابوسی متعفن شده که عرق سرد بر پیشانی مخاطب مینشاند. شهر نماد تن انسان است، فرهیختگان نماد مغزش و کارگران دستهایش. جای یک قلب در این میان خالی است تا هارمونی کاملی میان تمام اجزا شکل بگیرد و شهر خالی از احساس فیلم، جلوهای انسانی با احساسات انسانی به خود بگیرد. ظهور منجی حکم حضور قلب در سینه خالی این شهر را دارد.
کارگران چون تودهای بیشکل غلامان حلقه به گوش هر کسی هستند که جایی را نشان آنها دهد و فرهیختگان هم این را خوب میدانند. آنها آیندهای برای این غلامان میسازند که در آن هیچ خاطرهای از هیچ جایی نیست تا هر فرد خارج از این توده صاحب هویتی یکه شود و شخصیتی یگانه پیدا کند. چون آن چه که انسان را تعریف میکند، همان خاطره است و آدم بیخاطره به هیچ جایی تعلق ندارد.
فریتس لانگ چنین فضای جهنمی و هراسناکی را در اوج قله اکسپرسیونیسم و با به کارگیری تمام تجربیات خود در این جنبش ساخته است. کنتراست میان تاریکی و روشنایی به درستی موقعیت خیر و شر را ترسیم میکند و هویتی یکه از شهر شیطان زده فیلم به دست میدهد. تفکرات مارکسیستی، لایههای مذهبی و افسانهها و اسطورههای داستان زمانی به درست شکل میگیرد که تقابل میان دنیای بالا و دنیای زیرین ساخته شود؛ شهر مظلومان و شهر ظالمان باید شخصیتپردازی شود و در نهایت همه اینها زمانی برای مخاطب قابل باور میشود که «شهر» درست و به اندازه ساخته شود.به همین دلیل است که نام فیلم «متروپلیس» یا کلانشهر است. لانگ خوب میدانست که این شهر از همه شخصیتهای انسانی فیلم مهمتر است و برای تاثیرگذار شدن فیلم اول باید شهری قابل باور، با جهانی منحصر به فرد بسازد؛ حتی اگر داستان فیلم در آینده بگذرد.
«متروپلیس» اوج دستاورد فریتس لانگ به عنوان یک فیلمساز خیال پرداز است. البته خیال پردازی او خالی از رنگ و نور و شادی و زیباییهای تصنعی است. در این جهان همه چیز تاریک است اما در هر صورت هنوز امیدی وجود دارد؛ امید به ظهور یک منجی تا همه چیز را درست کند و عدالت را برقرار سازد. هنوز زمانی مانده بود تا فریتس لانگ احساس خطر کند و از ظهور هیتلر در قالب یک ویرانگر بترسد؛ هنوز زمانی باقی بود تا او در امید را به طور کامل بر مخاطب خود ببندد. این قدرتطلبی قهرمان و در عین ظهور منجی باعث میشود که این اثر را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار دهیم.
«شهری در آینده و در سال ۲۰۲۶. مردم به دو دستهی اندیشنده و کارگر تقسیم شدهاند. کارگرها زیر زمین و در محلههایی ویرانشده و نکبتزده و اندیشمندان در برجهایی باشکوه زندگی میکنند. مردم زیر زمین یا همان کارگرها تحت آموزشهای زنی حق و حقوق خود را فرا میگیرند. آنها منتظر ظهور یک منجی هستند تا آنها را از شر این زندگی مصیبت زده نجات دهد …»
۱. لورنس عربستان (Lawrence Of Arabia)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: پیتر اوتول، عمر شریف و آنتونی کویین
- محصول: ۱۹۶۲، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
رسیدیم به فیلم اول فهرست که شاهکاری است برای تمام فصول. هم در مقدمه و در ذیل فیلم «بن هور» گفته شد که به دلیل حضور پررنگ یک محیط بیابانی و گرم در «تلماسه: بخش دو» میتوان آن را با آثاری تاریخی که داستانشان در چنین محیطهایی میگذرد، مقایسه کرد. البته در دل فیلم دیوید لین قهرمانی هم وجود دارد که میتوان آن را منجی مردم محلی دانست. در کنار آنها تاکید بر کم آبی و چند سکانس اکشن معرکه باعث میشود که «لورنس عربستان» را در لیست ۱۶ فیلم شبیه «تلماسه: بخش دو» قرار دهیم.
این که فیلم «لورنس عربستان» در جایگاه اول این فهرست قرار بگیرد چیز چندان عجیبی نیست. کار عظیم دیوید لین در مقام کارگردان و البته استفادهی فیلمبردار اثر یعنی فردی یانگ از چشماندازهای صحرا برای انتقال احساسات جاری در قاب چنان درخشان است که به راحتی نفس را در سینه حبس میکند. پردهی عریض امکان ویژهای برای سازندگان فراهم کرده تا پهنهی بیابان را به تصویر بکشند و تاثیر گرمای آفتاب سوزان را بر پوست شخصیتها نمایان کنند.
فیلم «لورنس عربستان» را با صفتهای بسیاری میتوان به خاطر آورد: عظیم، حماسی، غولآسا، دلربا، درخشان و غیره. چشماندازهای سرزمینهای بی آب و علف و گرم و تصویر عدهای انسان در میان آن و بالا زدن آستینها برای رام کردن طبیعت سرکش و مبارزه با آن که آرامش آن را به هم زده، از این شاهکار دیوید لین فیلمی ساخته، یگانه که هنوز هم فیلم دیگری را توان برابری با عظمت آن نیست.
دیوید لین چنان تصاویر خیره کنندهای از تک افتادگی آدمی در صحرایی عظیم خلق کرده و چنان گام برداشتن شخصیت اصلی خود در زیر آفتاب سوزان را مانند حرکت به سمت مغاک درآورده که نام فیلم تنها جنبهای نمادین نداشته باشد بلکه شخصیت اصلی یا قهرمان داستان به معنای واقعی کلمه در دل فرهنگ جدید و عادتهای مردم بادیه نشین حل شود. در چنین چارچوبی مبارزهی او در برابر دولت متخاصم، دیگر نه یک وظیفهی صادر شده از سوی سلسله مراتب فرماندهی، بلکه مسالهای شخصی و وطنپرستانه است که میتوان به خاطر آن جان داد.
در چنین چارچوبی باید آن مغاک فیلمساز به خوبی پرداخته شود وگرنه محصول نهایی نتیجهای در پی نخواهد داشت. از همان تدوین معروف و برش زدن فیلمساز از کبریت در حال سوختن به صحرای سوزان و خورشید بیرحم بالای سرش، بی وقفه این فضاسازی ادامه دارد اما آن چه که این تصویر را کامل میکند، شخصیت پردازی خوب مردم بادیه نشین در فیلم است. برای رسیدن به این منظور، همه چیز به خوبی انجام شده؛ بازیگران درجه یکی برای ایفای نقش این مردم انتخاب شدهاند و آنها هم به خوبی کار خود را انجام دادهاند.
از سوی دیگر دیوید لین مانند فیلمهای عظیم دیگرش نشان میدهد که به خوبی میتواند از پس سکانسهای شلوغ و ترسیم صحنههای نبرد بربیاید. البته فیلم «لورنس عربستان» از این حیث، در مرتبهی بالاتری از آنها قرار دارد و تبدیل به استانداردی برای سنجش کیفیت سکانسهایی این چنین شده است. شخصا اعتقد دارم از این منظر هیچ فیلمی به اندازهی «لورنس عربستان» با تماشا روی پردهی بزرگ درک نمیشود. فیلم «لورنس عربستان» در ۷ رشته نامزد دریافت جایزهی اسکار شد که در نهایت توانست چهار جایزه را از آن خود کند. اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمبرداری و بهترین موسیقی متن. ضمن این که رابرت بولت بزرگ یکی از فیلمنامه نویسان آن است. کسی که اهل نمایش او را با نمایشنامهی «مردی برا تمام فصول» میشناسند.
چشمان آبی و مصمم پیتر اوتول او را به گزینهی مناسبی برای ایفای نقش اصلی فیلم «لورنس عربستان» کرده است. آن رفتار و حرکات ظریفش او را به خوبی در برابر این محیط خشن آسیبپذیر نشان میدهد و در تقابل با زمختی بازیگری مانند آنتونی کویین، شکنندگی وی را به رخ میکشد. همین امر باعث شده تا دستاورد نهایی او بیشتر به چشم بیاید و جدالش با سرنوشت به خوبی ترسیم شود.
«جنگ جهانی اول. انگلیسیها به شدت دنبال آن هستند تا دولت عثمانی را از پا دربیاورند؛ چرا که آنها متحد آلمانها هستند و عرصه را بر انگلستان در آن منطقه تنگ کردهاند. اما این دولت تمایل ندارد که خود به طور مستقیم وارد میدان نبرد شود. آنها این گزینه را که قبایل پراکندهی عرب به جنگ با عثمانیها بروند به این بهانه که سرزمینهای باستانی خود را از ایشان پس بگیرند، بررسی میکنند. اما اول باید این قبایل با هم متحد شود تا شانس پیروزی وجود داشته باشد. پس افسری به نام تی. ئی. لورنس را که اطلاعات بسیاری از فرهنگ مردم خاورمیانه دارد، به آن جا اعزام میکنند تا این قبایل پراکنده را به اتحاد ترغیب کند …»
منبع: دیجیمگ