اشکال اصلی فیلم سگهای خفته به شیوه روایت و رسیدن به پاسخ نهایی و حل معمای قتل دکتر ویدر بازمیگردد. فیلمنامه با آنکه شروع خوبی دارد و میتواند حال و گذشته را به وسیله پلهای ارتباطی که خود طراحی کرده به یکدیگر پیوند زده تا مخاطب رفته رفته دست به کشف اتفاقات بزند، در پایانبندی از مسیر خود خارج شده و شباهتی به شروع خود ندارد.
چارسو پرس: فیلم سگهای خفته یا سگهای خفته از آن دست ژانرها و آثاری است که همواره یکی از اولویتهای فیلمبازان برای تماشا بوده است. قصههایی پر رمز و راز با تمی دارک و استفاده از ترکیب رنگهای خنثی و بیروح و انداختن طیفهای رنگ سربی در تدوین نهایی بر روی فیلم که همگی فضایی سنگین و روایاتی پر از علامت سوال و پیچیدگی را به دنبال دارند. سگهای خفته نیز سعی داشته تا همین فرمول که شاید تکراری اما همیشه جذاب است را تکرار کرده و فیلمی با مشخصات گفته شده را به مخاطب ارائه کند. راسل کرو پس از بازی در دو فیلم The Pope’s Exorcist و Land of Bad در دو ژانر ترسناک و اکشن، این بار در اثری پلیسی کارآگاهی به ایفای نقش میپردازد. البته که تامی فلاناگان را نیز میتوانیم در این فیلم به عنوان همکار و دوست قدیمی او ببینیم.
سگهای خفته قصه یک کارآگاه کهنهکار را در زمان بازنشستگی خود روایت میکند. این کارآگاه که روی فریمن نام دارد، روزهای سختی را در زندگی خود سپری میکند. او مجبور است تا بر روی در و دیوار خانه خود معمولیترین اطلاعات را یادداشت کند تا آنها را فراموش نکند، اطلاعاتی مانند “نام تو روی است” و یا “نان را باید پنج دقیقه در دستگاه تست قرار دهی”. روی در چنین شرایطی تنها در حال درمان خود است و سعی میکند تا جایی که میشود وضعیت یادآوری و حافظه خود را از طرق مختلف مثل حل پازل و البته مراجعه به دکتر و مصرف دارو بهبود بخشد. اما اتفاقی ناگهانی روزمرگی روی را دستخوش تغییراتی میکند.
آیزاک ساموئل جوان بیست و شش سالهای است که به اتهام قتل در زندان بوده و بنا است تا به زودی حکم اعدام او اجرا شود. او درخواست ملاقات با روی را دارد، کارآگاهی که در آن زمان بر روی پرونده ساموئل کار کرده و با بازجویی از او اعترافش را در قتل شخصی به نام دکتر ویدر گرفته است. حال ساموئل پس از گذشت چند سال ادعا میکند که اعتراف آن زمانش تحت تاثیر مواد مخدر بود و ویدر را نکشته است، او از روی درخواست کمک میکند تا یک بیگناه اعدام نشود. روی که با آلزایمر و حافظه از دست رفته خود دست و پنجه نرم میکند، حال باید به دل یک پرونده قدیمی رفته و با مطالعه دوباره پرونده و انجام تحقیقات، واقعیت ماجرا را جویا شود. در این میان حافظه او نیز در لحظاتی تصاویری مبهم را به یادش میآورد.
سگهای خفته قصه جذابی دارد، مردی که بنا است تا با جستجو در گذشته و پروندهای قدیمی، خود را نیز بیشتر بشناسد. همه چیز برای روی فریمن تازگی دارد و او گویا از ابتدا مشغول حل یک پرونده جدید است که البته سالها قبل بسته شده و حکم اعدام متهم آن نیز صادر شده است. سگهای خفته سفری اکتشافی در گذشته روی فریمن است، سفری که با نمایش حداقلی از گذشته سعی دارد تا اتفاقات آن را بار دیگر برای ما بازآفرینی کند و در نهایت اثری سرگرمکننده را تحویل مخاطب داده است که تا انتها میتواند بیننده را با خودش نگه دارد.
اما جدا از بحث سرگرمی، کمی دقیقتر و فنیتر به فیلم سگهای خفته نگاه کنیم. از منظر کارگردانی با اثری تمیز، شسته رفته و خوشساخت مواجه هستیم ( که برای یک فیلم اولی قابل توجه است). بازیها نیز باورپذیر و استاندارد بوده و چیزی اذیتمان نمیکند. فیلم در بحث صدا نیز که شاید کمتر به آن توجه میشود، عملکرد خوبی داشته و صدابرداری و صداگذاری در سطحی حرفهای انجام شدهاند. در بخش فیلمنامه اما جایی است که فیلم عملکردی نصفه و نیمه دارد. با وجود آنکه هسته مرکزی قصه جذابیت داشته و ایده کلی قرار دادن چنین کاراکتری در این موقعیت کارآمد و تعلیقبرانگیز میباشد، اما فیلمنامه در برخی موارد و جزئیات عملکردی سرسری داشته که اجازه تجربه و اکتشاف برخی لحظات را از مخاطب میگیرد.
هشدار اسپویل!
شروع فیلم سگهای خفته جالب و خوب است، فیلم با تصاویری از دیوار و در خانه روی آغاز میشود که از روی نوشتههای نصب شده بر روی آنها مشکل آلزایمر و فراموشی کاراکتر اصلی فیلم مشخص میشود. پس از به تصویر کشیدن فضای خانه، دوربین به روی رسیده و بر روی او مکث میکند. در واقع ما در همان آغاز فیلم با چند نما و بدون دیالوگ با کاراکتر اصلی و مهمترین چالش حال حاضر او در زندگی آشنا میشویم. در بحث شخصیتپردازی اما فیلم چندان فراتر و عمیقتر از این نمیرود. بله هر چه فیلم جلوتر میرود بیشتر با روی و گذشته او آشنا میشویم، اما صرف دانستن برخی اتفاقات و نکات درباره یک کاراکتر منجر به شخصیتپردازی او نمیشود. اما باز اشکال اصلی فیلم سگهای خفته اینجا نیست، چرا که با وجود کم عمق بودن شخصیتها، همچنان اثر قابل تماشا و دنبال کردن میباشد.
اشکال اصلی فیلم سگهای خفته به شیوه روایت و رسیدن به پاسخ نهایی و حل معمای قتل دکتر ویدر بازمیگردد. فیلمنامه با آنکه شروع خوبی دارد و میتواند حال و گذشته را به وسیله پلهای ارتباطی که خود طراحی کرده به یکدیگر پیوند زده تا مخاطب رفته رفته دست به کشف اتفاقات بزند، در پایانبندی از مسیر خود خارج شده و شباهتی به شروع خود ندارد.
یکی از بحثهای مهم در مورد قصه و فیلمنامه فیلم سگهای خفته، مسئله غافلگیری است. جایی که آشکار میشود روی فریمن خود دکتر ویدر را به دلیل برخی ارتباطاتی که با همسرش داشته به قتل رسانده است. البته که این قتل با تحریک لورا بینز اتفاق میافتد، درست به مانند بقیه قتلهای موجود در قصه. در واقع همانگونه که جیمی همکار سابق روی در انتهای فیلم میگوید، مسبب تمام این قتلها لورا بینز میباشد اما او خود دستش را به خون آلوده نکرده بلکه با نقشه قبلی و تحریک دیگران، آنها را به سمت این تصمیم سوق داده است.
اما برگردیم به بحث غافلگیری، بسیاری از مخاطبین این فیلم اذعان داشتهاند که در پایان فیلم از واقعیت غافلگیر شدهاند. اما به شخصه تجربه چنین اتفاقی را نداشتم و از همان لحظهای که بر روی تأییدیههای این پرونده فقط نام جیمی دیده میشد و خبری از نام روی نبود میتوان قاتل بود روی و سرپوش گذاشتن جیمی را حدس زد. کمی جلوتر نیز جیمی از دیالوگهایی مثل “تمام مدت مشغول تمیز کردن این گندکاری بودم” و یا “تمام این کارها را برای تو انجام دادم روی” بر این حقیقت تاکید بیشتری دارد. اما چه از پایان فیلم غافلگیر شده باشید و چه نشده باشید، صرفا یک غافلگیری با این جنس و سپس تیتراژ پایانی پرداختی سطحی در فیلمنامه است.
فیلم سگهای خفته باید با حفظ تعلیق خود نشانههایی را در مسیر تحقیقات روی فریمن قرار میداد تا کاراکتر در کنار مخاطب با یکدیگر به کشف واقعیت قتل دکتر ویدر برسند، اما فیلم واقعیت را از طریق یادآوری کاراکتر اصلی و از درون یک فلش بک به مخاطب نشان میدهد. کاراکتر اصلی نیز از طریق همین یادآوری ناگهانی با واقعیت خود و عملی که انجام داده است روبرو میشود.
فیلمنامه سگهای خفته ما را به سفری پر از راز و اتفاقات در گذشته میبرد که پیوندهای عجیبی نیز با زمان حال دارند، اما ناگهان در همانجا دست ما را رها میکند و به جای ساخت لینکهای مختلف و روبرویی کاراکتر با گذشته خود و واقعیت، دست به یک پایان سرسری میزند. در واقع ایده اصلی جذاب است که همان کارآگاه خود قاتل باشد، اما چگونگی به تصویر کشیدن آن ایراد دارد. میتوان گفت فیلم آن حس نهایی دراماتیک را در اثر خود میکُشد، حسی که میتوانست از درون کاراکتر به مخاطب منتقل شود.
سگهای خفته تمام آن تحقیقات و نبش قبر گذشته را بیمعنی میکند، گویا که تمام اینها کاشتی در فیلمنامه بوده است که هرگز برداشت نمیشود. شخصیت روی فریمن در نهایت از درمان آلزایمر و استفاده از دارو و بهبود حافظه خود با واقعیت روبرو میشود، حال آنکه فرمول درست آن بود که این کاراکتر در فراموشی و گیجی مطلق با استفاده از سرنخها و تحقیقات متوجه واقیعت شود تا آن مانند پتکی بر او و مخاطب فرود آید. اما فیلم متاسفانه یک فلش بک و غافلگیری را ( که برای من رخ نداد) به این موضوع ترجیح داده است. در نتیجه تمام اشخاص، رفت و آمدها و غیره و غیره در حد همان کاشتی که ضربه نهایی را وارد نمیکند، باقی میماند.
در پایان باید گفت که فیلم Sleeping Dogs یا سگهای خفته اثر بدی نیست، اما فرمول غلطی را برای نتیجهگیری و جمعبندی فیلمنامه خود انتخاب کرده است. فرمولی که به جای تعلیق و هم حس کردن مخاطب و کاراکتر، در انتها با یک یادآوری به شکلی سطحی قصه را جمع میکند تا به نوعی فقط بخواهد به شکلی رفع مسئولیتی واقعیت را مقابل مخاطب قرار دهد. در واقع مخاطب کشف حقیقت را لحظه به لحظه در کنار کاراکتر اصلی تجربه نمیکند، بلکه تنها از حقیقت آگاه میشود.
سگهای خفته نیازمند فیلمنامهای به شدت پیچیدهتر و پر شاخ و برگ و عمیقتر بود اما ظاهرا به قدری هسته اصلی و ایده فیلم جذاب بوده که میتواند مخاطب را تا انتها با خود همراه کند و ضعفهایش نیز به چشم نیایند. در یک کلام میتوان گفت در فیلم سگهای خفته، فیلمنامه عقبتر از ایده جذاب آن قرار دارد.
سگهای خفته قصه یک کارآگاه کهنهکار را در زمان بازنشستگی خود روایت میکند. این کارآگاه که روی فریمن نام دارد، روزهای سختی را در زندگی خود سپری میکند. او مجبور است تا بر روی در و دیوار خانه خود معمولیترین اطلاعات را یادداشت کند تا آنها را فراموش نکند، اطلاعاتی مانند “نام تو روی است” و یا “نان را باید پنج دقیقه در دستگاه تست قرار دهی”. روی در چنین شرایطی تنها در حال درمان خود است و سعی میکند تا جایی که میشود وضعیت یادآوری و حافظه خود را از طرق مختلف مثل حل پازل و البته مراجعه به دکتر و مصرف دارو بهبود بخشد. اما اتفاقی ناگهانی روزمرگی روی را دستخوش تغییراتی میکند.
آیزاک ساموئل جوان بیست و شش سالهای است که به اتهام قتل در زندان بوده و بنا است تا به زودی حکم اعدام او اجرا شود. او درخواست ملاقات با روی را دارد، کارآگاهی که در آن زمان بر روی پرونده ساموئل کار کرده و با بازجویی از او اعترافش را در قتل شخصی به نام دکتر ویدر گرفته است. حال ساموئل پس از گذشت چند سال ادعا میکند که اعتراف آن زمانش تحت تاثیر مواد مخدر بود و ویدر را نکشته است، او از روی درخواست کمک میکند تا یک بیگناه اعدام نشود. روی که با آلزایمر و حافظه از دست رفته خود دست و پنجه نرم میکند، حال باید به دل یک پرونده قدیمی رفته و با مطالعه دوباره پرونده و انجام تحقیقات، واقعیت ماجرا را جویا شود. در این میان حافظه او نیز در لحظاتی تصاویری مبهم را به یادش میآورد.
سگهای خفته قصه جذابی دارد، مردی که بنا است تا با جستجو در گذشته و پروندهای قدیمی، خود را نیز بیشتر بشناسد. همه چیز برای روی فریمن تازگی دارد و او گویا از ابتدا مشغول حل یک پرونده جدید است که البته سالها قبل بسته شده و حکم اعدام متهم آن نیز صادر شده است. سگهای خفته سفری اکتشافی در گذشته روی فریمن است، سفری که با نمایش حداقلی از گذشته سعی دارد تا اتفاقات آن را بار دیگر برای ما بازآفرینی کند و در نهایت اثری سرگرمکننده را تحویل مخاطب داده است که تا انتها میتواند بیننده را با خودش نگه دارد.
اما جدا از بحث سرگرمی، کمی دقیقتر و فنیتر به فیلم سگهای خفته نگاه کنیم. از منظر کارگردانی با اثری تمیز، شسته رفته و خوشساخت مواجه هستیم ( که برای یک فیلم اولی قابل توجه است). بازیها نیز باورپذیر و استاندارد بوده و چیزی اذیتمان نمیکند. فیلم در بحث صدا نیز که شاید کمتر به آن توجه میشود، عملکرد خوبی داشته و صدابرداری و صداگذاری در سطحی حرفهای انجام شدهاند. در بخش فیلمنامه اما جایی است که فیلم عملکردی نصفه و نیمه دارد. با وجود آنکه هسته مرکزی قصه جذابیت داشته و ایده کلی قرار دادن چنین کاراکتری در این موقعیت کارآمد و تعلیقبرانگیز میباشد، اما فیلمنامه در برخی موارد و جزئیات عملکردی سرسری داشته که اجازه تجربه و اکتشاف برخی لحظات را از مخاطب میگیرد.
هشدار اسپویل!
شروع فیلم سگهای خفته جالب و خوب است، فیلم با تصاویری از دیوار و در خانه روی آغاز میشود که از روی نوشتههای نصب شده بر روی آنها مشکل آلزایمر و فراموشی کاراکتر اصلی فیلم مشخص میشود. پس از به تصویر کشیدن فضای خانه، دوربین به روی رسیده و بر روی او مکث میکند. در واقع ما در همان آغاز فیلم با چند نما و بدون دیالوگ با کاراکتر اصلی و مهمترین چالش حال حاضر او در زندگی آشنا میشویم. در بحث شخصیتپردازی اما فیلم چندان فراتر و عمیقتر از این نمیرود. بله هر چه فیلم جلوتر میرود بیشتر با روی و گذشته او آشنا میشویم، اما صرف دانستن برخی اتفاقات و نکات درباره یک کاراکتر منجر به شخصیتپردازی او نمیشود. اما باز اشکال اصلی فیلم سگهای خفته اینجا نیست، چرا که با وجود کم عمق بودن شخصیتها، همچنان اثر قابل تماشا و دنبال کردن میباشد.
اشکال اصلی فیلم سگهای خفته به شیوه روایت و رسیدن به پاسخ نهایی و حل معمای قتل دکتر ویدر بازمیگردد. فیلمنامه با آنکه شروع خوبی دارد و میتواند حال و گذشته را به وسیله پلهای ارتباطی که خود طراحی کرده به یکدیگر پیوند زده تا مخاطب رفته رفته دست به کشف اتفاقات بزند، در پایانبندی از مسیر خود خارج شده و شباهتی به شروع خود ندارد.
یکی از بحثهای مهم در مورد قصه و فیلمنامه فیلم سگهای خفته، مسئله غافلگیری است. جایی که آشکار میشود روی فریمن خود دکتر ویدر را به دلیل برخی ارتباطاتی که با همسرش داشته به قتل رسانده است. البته که این قتل با تحریک لورا بینز اتفاق میافتد، درست به مانند بقیه قتلهای موجود در قصه. در واقع همانگونه که جیمی همکار سابق روی در انتهای فیلم میگوید، مسبب تمام این قتلها لورا بینز میباشد اما او خود دستش را به خون آلوده نکرده بلکه با نقشه قبلی و تحریک دیگران، آنها را به سمت این تصمیم سوق داده است.
اما برگردیم به بحث غافلگیری، بسیاری از مخاطبین این فیلم اذعان داشتهاند که در پایان فیلم از واقعیت غافلگیر شدهاند. اما به شخصه تجربه چنین اتفاقی را نداشتم و از همان لحظهای که بر روی تأییدیههای این پرونده فقط نام جیمی دیده میشد و خبری از نام روی نبود میتوان قاتل بود روی و سرپوش گذاشتن جیمی را حدس زد. کمی جلوتر نیز جیمی از دیالوگهایی مثل “تمام مدت مشغول تمیز کردن این گندکاری بودم” و یا “تمام این کارها را برای تو انجام دادم روی” بر این حقیقت تاکید بیشتری دارد. اما چه از پایان فیلم غافلگیر شده باشید و چه نشده باشید، صرفا یک غافلگیری با این جنس و سپس تیتراژ پایانی پرداختی سطحی در فیلمنامه است.
فیلم سگهای خفته باید با حفظ تعلیق خود نشانههایی را در مسیر تحقیقات روی فریمن قرار میداد تا کاراکتر در کنار مخاطب با یکدیگر به کشف واقعیت قتل دکتر ویدر برسند، اما فیلم واقعیت را از طریق یادآوری کاراکتر اصلی و از درون یک فلش بک به مخاطب نشان میدهد. کاراکتر اصلی نیز از طریق همین یادآوری ناگهانی با واقعیت خود و عملی که انجام داده است روبرو میشود.
فیلمنامه سگهای خفته ما را به سفری پر از راز و اتفاقات در گذشته میبرد که پیوندهای عجیبی نیز با زمان حال دارند، اما ناگهان در همانجا دست ما را رها میکند و به جای ساخت لینکهای مختلف و روبرویی کاراکتر با گذشته خود و واقعیت، دست به یک پایان سرسری میزند. در واقع ایده اصلی جذاب است که همان کارآگاه خود قاتل باشد، اما چگونگی به تصویر کشیدن آن ایراد دارد. میتوان گفت فیلم آن حس نهایی دراماتیک را در اثر خود میکُشد، حسی که میتوانست از درون کاراکتر به مخاطب منتقل شود.
سگهای خفته تمام آن تحقیقات و نبش قبر گذشته را بیمعنی میکند، گویا که تمام اینها کاشتی در فیلمنامه بوده است که هرگز برداشت نمیشود. شخصیت روی فریمن در نهایت از درمان آلزایمر و استفاده از دارو و بهبود حافظه خود با واقعیت روبرو میشود، حال آنکه فرمول درست آن بود که این کاراکتر در فراموشی و گیجی مطلق با استفاده از سرنخها و تحقیقات متوجه واقیعت شود تا آن مانند پتکی بر او و مخاطب فرود آید. اما فیلم متاسفانه یک فلش بک و غافلگیری را ( که برای من رخ نداد) به این موضوع ترجیح داده است. در نتیجه تمام اشخاص، رفت و آمدها و غیره و غیره در حد همان کاشتی که ضربه نهایی را وارد نمیکند، باقی میماند.
در پایان باید گفت که فیلم Sleeping Dogs یا سگهای خفته اثر بدی نیست، اما فرمول غلطی را برای نتیجهگیری و جمعبندی فیلمنامه خود انتخاب کرده است. فرمولی که به جای تعلیق و هم حس کردن مخاطب و کاراکتر، در انتها با یک یادآوری به شکلی سطحی قصه را جمع میکند تا به نوعی فقط بخواهد به شکلی رفع مسئولیتی واقعیت را مقابل مخاطب قرار دهد. در واقع مخاطب کشف حقیقت را لحظه به لحظه در کنار کاراکتر اصلی تجربه نمیکند، بلکه تنها از حقیقت آگاه میشود.
سگهای خفته نیازمند فیلمنامهای به شدت پیچیدهتر و پر شاخ و برگ و عمیقتر بود اما ظاهرا به قدری هسته اصلی و ایده فیلم جذاب بوده که میتواند مخاطب را تا انتها با خود همراه کند و ضعفهایش نیز به چشم نیایند. در یک کلام میتوان گفت در فیلم سگهای خفته، فیلمنامه عقبتر از ایده جذاب آن قرار دارد.
https://teater.ir/news/60670