در این فهرست به ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقصی پرداخته‌ایم که موفق می‌شوند از همان ابتدا یقه‌ی مخاطب را بچسبند و کاری کنند که او تا انتها نفس را در سینه حبس کند.

چارسو پرس: کمتر فیلمی می‌تواند از ابتدا تا انتها کاری کند که مخاطب روی صندلی سینما میخکوب شود و تمام حواسش به اتفاقات جاری روی پرده باشد. به ویژه این موضوع برای فیلم‌های تریلر و هیجان‌انگیز از این منظر اهمیت دارد که سازندگان‌ آن‌ها تمام تمرکز خود را بر تولید هیجان و بالا بردن ضربان قلب تماشاگر گذاشته‌اند و مخاطب هم با چنین امیدی اقدام به خریدن بلیط می‌کند. در چنین قابی است که ارزش تماشای فیلم‌های هجان‌انگیز بی‌نقص که موفق به انجام این کار می‌شوند، بیش از دیگر آثار این چنینی است. 


این موضوع از این منظر کار سختی است که بالاخره هر فیلمی نیاز به مقدمه‌چینی دارد و باید شخصیت‌های درجه یکی داشته باشد که مخاطب نگران سرنوشت تک تک آن‌ها شود. اگر شخصیت‌ها درست از کار در نیایند یا مقدمه‌چینی ضعیف باشد، حال به هر میزان که بقیه‌ی چیزها سر جای خودش باشد، باز هم نتیجه‌ی نهایی فیلمی کم اثر خواهد بود که نه شوری برخواهد انگیخت و نه هیجانی ایجاد خواهد کرد. آثار تریلر این چنینی با سر زمین می‌خورند و مخاطب را پس می‌زنند. اما بحث ما در این جا فراتر از این‌ها است. فیلم‌های این فهرست از همان دقیقه‌ی اول هم موفق می‌شوند قصه‌ی خود را پیش ببرند، هم مقدمه‌چینی کافی کنند و هم توامان با نمایش کنش و واکنش‌های مختلف روی پرده، دست به شخصیت‌پردازی بزنند. این موضوع حد اعلای چیزی است که یک کارگردان با ساختن یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص می‌تواند آرزویش را داشته باشد.


در فهرست زیر به طور طبیعی سهم سینمای آمریکا بیش از سینمای هر کشور دیگری است. بالاخره پدیده‌ی ژانر متعلق به سینمای این کشور است و کمتر جایی در این دنیا توانسته پا به پای آن‌ها در تولید آثار ژنریک پیش رود. در عین حال تلاش شده که از دوره‌های مختلف فیلم‌سازی در این کشور نماینده‌ای وجود داشته باشد و البته فیلم‌های درخشان دیگر کشورها هم لحاظ شوند. از سوی دیگر آثار این فهرست به زیرژانرهای مختلفی می‌پردازند؛ از زیرژانر موسوم به سرقت گرفته تا آثار موسوم به کارآگاهی.


نکته این که همیشه جستجوگری در این فیلم‌ها وجود دارد که به دنبال کشف حقیقت است. او است که درام را به پیش می‌برد و او است که باید با کنش و واکنش‌هایش روابط علت و معلولی را رقم بزند. در چنین چارچوبی است که پرداخت این شخصیت از همه چیز مهم‌تر می شود و اگر درست از کار در نیاید، فیلم هم از دست خواهد رفت. از آن سو هم قربانی یا قربانیانی وجود دارند که باید مخاطب را قانع کنند. قربانی که قابل درک نباشد، باعث همذات‌پنداری مخاطب نمی‌شود و جستجو را در نظرش بی‌معنا می‌کند. می‌ماند پیچش‌های داستانی که پای ثابت چنین آثاری هستند و همیشه جایی از راه می‌رسند که توقعش وجود ندارد. فیلم‌های فهرست زیر از این شیوه‌ی روایتگری به شکلی معرکه استفاده کرده‌اند.


اگر به فیلم‌های این چنینی علاقه دارید، می‌توانید فیلم‌هایی چون «سکوت بره‌ها» (The Silence Of The Lambs) به کارگردانی جاناتان دمی، «مخمصه» (Heat) ساخته‌ی مایکل مان، «حفره» (Le Trou) از ژاک بکر یا «فارگو» (Fargo) کار برادران کوئن را هم ببینید. این‌ها فیلم‌هایی هستند که می‌توانستند به راحتی در فهرست فیلم‌های هیجان‌انگیز بی‌نقص جایی برای خود دست و پا کنند.


۱۵. حرفه ایتالیایی (The Italian Job)

  • کارگردان: پیتر کلینوسن
  • بازیگران: مایکل کین، نوئل کوارد و بنی هیل
  • محصول: ۱۹۶۹، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪

یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص که پس از اتمام هم دست از سر شما برنخواهد داشت. امروزه فیلم‌های بسیاری با حال و هوایی سرخوشانه به طراحی نقشه‌ی یک سرقت می‌پردازند. در گذشته سازندگان فیلم‌هایی با محوریت سرقت، تلاش می‌کردند تا از خلق شخصیت‌‌های خلافکار جذاب که نوعی شوخ و شنگی در رفتارشان وجود دارد، سر باز زنند. برای من و شما این پدیده امروز پدیده‌ای طبیعی است. می‌توان فیلم‌های بسیاری را ردیف کرد که شخصیت‌های سارق یا خلافکارش عده‌ای آدم جذاب هستند که مخاطب می‌تواند با آن‌ها همراه شود. یکی از اولین فیلم‌های این چنینی همین فیلم «حرفه ایتالیایی» است.


حال این که چنین فیلمی از کشوری چون انگلستان هم سر درآورد چندان جای تعجب ندارد. اساسا جنس کمدی انگلیسی با جنس کمدی آمریکایی متفاوت است و شخصیت‌های خوش‌مشرب اهل این کشور از آن پرده‌دری‌های خاص سینمای آمریکا چندان نشانی ندارند. پس با فیلمی طرف هستیم که در کنار بهره بردن از یک سناریوی سرقت‌محور، حال و هوایی مفرح و شوخ و شنگ هم دارد. البته که به خاطر همان فضای انگلیسی، این کمدی بیشتر یک کمدی سیاه است تا فیلمی که فقط قصد دارد از مخاطبش خنده بگیرد. از سوی دیگر انگلیسی‌ها استاد پرداختن به شخصیت‌ها هستند و می‌توانند کاری کنند که مخاطب مجذوب آدم‌های روی پرده شود. «حرفه ایتالیایی» هم از این موضوع بی‌بهره نیست. آن‌ها خوب می‌دانند که برای ساختن یک اثر معرکه اول باید شخصیت‌هایی داشت که مخاطب با آن‌ها همراه شود و روابط تک تکشان را درک کند.


فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص «حرفه ایتالیایی» از آن فیلم‌ها است که داستانش بر اساس طراحی یک نقشه‌ی سرقت و اجرای آن پیش می‌رود. در این داستان‌ها یکی یکی سارقان حرفه‌ای از این جا و آن جا دور هم جمع می‌شوند. هر کدام از آن‌ها هم در کاری تبحر دارد و بخشی از نقشه را پیش می برد و پس از آن‌ فیلم‌ساز کار تر و تمیز این گروه حرفه‌ای را به تصویر می‌کشد. کارگردان «حرفه ایتالیایی» به خوبی می‌داند که برای ساختن چنین فیلم هیجان‌انگیزی در کنار داشتن شخصیت‌های همدلی‌برانگیز، باید در طول داستان فیلم، هم نقشه‌ی سرقت هوشمندانه‌ای وجود داشته باشد و هم این نقشه به شکلی جذابی ترسیم شود. همه‌ی این‌ موارد در این جا به شکل دلنشینی حضور دارند. قطعا چنین حال و هوایی بلافاصله مخاطب اهل سینما را به یاد فیلم «یازده یار اوشن» (Ocean’s Eleven) ساخته استیون سودربرگ و با بازی جرج کلونی، مت دیمون و برد پیت می‌اندازند.


نکته‌ی بعد این که عموما در اواسط فیلم‌های این چنینی همواره بخشی از نقشه درست پیش نمی‌رود یا اتفاقی غیرمترقبه تمام برنامه را به هم می‌ریزد. حال تعلیق شکل می‌گیرد و شخصیت‌ها برای فرار از دست پلیس یا گروه مقابل باید چاره‌ای بیاندیشند. حال تصور کنید که با فیلمی سر و کار داشته باشیم که نه شخصیت‌هایش جذاب هستند و نه نقشه چندان هوشمندانه است. در چنین قابی طبیعتا من و شما برای شخصیت‌ها نگران نمی‌شویم. از دل نقشه‌ی احمقانه‌ای که توسط عده‌ای شخصیت غیر کاریزماتیک انجام شود، اثری معرکه که از ابتدا تا انتها مخاطب را با خود همراه می‌کند، بیرون نخواهد آمد.


فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص «حرفه ایتالیایی» همه‌ی این موارد را به خوبی رعایت کرده و تبدیل به معیاری برای سنجش کیفیت آثار سرقتی شده است. در این ایام که فیلم‌های ژنریک مدام از روی سدت هم کپی می‌کنند و تبدیل به آثاری درجه دو و سه شده‌اند، تماشای اثری اوریجینال که هنوز هم جذاب است و از ابتدا تا انتها بی‌نقص، می‌تواند مخاطب را حسابی کیفور کند. ضمن این که بالاخره با فیلمی سر و کار داریم که یکی از بهترین‌های تاریخ سینما است.

بازی‌های بازیگران فیلم هم به خوبی کار کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس است. مایکل کین در قالب شخصیت اصلی و در اوج جوانی می‌درخشد. برای آن که آن شخصیت‌های جذاب روی کاغذ، روی پرده هم به درستی از کار درآیند، به بازیگرانی نیاز است که بتوانند به خوبی آن نقش نوشته شده روی کاغذ را اجرا کنند. بازیگران فیلم هم در اجرای سمت و سوی هوشمند نقش‌های خود توانا هستند و هم در اجرای سمت کمیک آن‌ها. این هم موضوع دیگری است که فیلم «حرفه ایتالیایی» را شایسته‌ی قرار گرفتن در این فهرست می‌کند.


اما می‌ماند پایان‌بندی معرکه‌ی فیلم. برای جلوگیری از اسپویل اشاره‌ای به آن نخواهم کرد اما تصور نمی‌کنم در تاریخ سینما هیچ پایان‌بندی فیلم سرقت محوری تا این اندازه مخاطب را میخکوب کند و حتی پس از اتمام فیلم هم دست از سرش برندارد. باید فیلم را تا به انتها ببینید تا متوجه نبوغ سازندگان شوید. نکته‌ی آخر این که در سال ۲۰۰۳ این فیلم با بازیگران مطرحی چون جیسون استاتهام، شارلیز ترون و ادوارد نورتون بازسازی شد. اما متاسفانه این نسخه‌ی تازه اصلا توانایی برابری با نسخه‌ی قدیمی را ندارد.


«چارلی از زندان آزاد شده و به سراغ همسر راجر که به تازگی درگذشته می‌رود. چارلی و راجر دزدان خرده‌پایی بوده‌اند که با هم کار می‌کردند و این رفاقت تا زمان مرگ راجر دوام داشته است. حال همسر راجر به چارلی خبر می‌دهد که او در زمان سرقت محموله‌ای از طلا به ارزش چهار میلیون پوند توسط مافیای ایتالیا، در این کشور کشته است. همسر راجر نقشه‌ی سرقت را به چارلی می‌دهد. چارلی هم به خاطر انتقام و هم به خاطر دست یافتن به طلاها تصمیم می‌گیرد که آاین نقشه را عملی کند. اما او برای این کار اول باید گروهی حرفه‌ای پیدا کند …»


۱۴. حرکات شبانه (Night Moves)

  • کارگردان: آرتور پن
  • بازیگران: جین هاکمن، سوزان کلارک و سم وود
  • محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

آرتور پن را با آثار معرکه‌اش در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی و دهه‌ی هفتاد می‌شناسیم. او از جمله کارگردان‌های مهم آن زمانه بود که در پیدایش هالیوود نوین نقشی به سزا داشت و با ساختن فیلم‌هایی چون «تعقیب» (Chase) با بازی مارلون براندو و رابرت ردفورد و «بانی و کلاید» (Bonnie And Clyde) با حضور فی داناوی و وارن بیتی در دهه‌ی شصت، راه کارگردانان تازه نفس را به سینمای آمریکا هموار کرد. در آن دوره فیلم‌سازانی ناگهان ظهور کردند که قصد داشتند راه خود را بروند و از سینمای موسوم به کلاسیک جدا شوند. در این دوران نمایش خشونت و زشتی‌های جامعه‌ی آمریکا با پرده‌دری‌های بیشتری همراه شد و این فیلم‌سازان تازه ‌نفس، اخلاقیات عقب مانده‌ی قدیمی را پس زدند.


در چنین دورانی فیلم «حرکات شبانه» ساخته شد. فیلمی که عملا از تمام عناصر سینمای نوآر در دوران سینمای کلاسیک بهره می‌برد اما به جای استفاده‌ی کلیشه‌ای از این المان‌ها، آن‌ها را به نفع خود مصادره به مطلوب می‌کند تا شیوه‌ای تازه‌ای از داستانگویی را ارائه دهد. در این جا هم مانند همان نوآرهای کلاسیک پای کارآگاهی خصوصی در میان است که ناگهان خود را وسط هزارتویی از نیرنگ و ریا می‌بیند که توسط آدم‌هایی سودجو ترتیب داده شده است. اما مشکل این جا است که این آدم‌ها انگیزه‌های پیچیده‌ای دارند و چون دیوانگان نمی‌توان به نیت و هدف نهایی آن‌ها پی برد.


آرتور پن از این موضوع استفاده می‌کند تا بتواند یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بسازد. در این جا جناب کارآگاه در ابتدا تصور می‌کند که با پذیرش یک پیشنهاد تازه، پول خوبی به جیب خواهد زد. او حتی تصور هم نمی‌کند که کارش به هزارتویی پیچیده و پر از نیرنگ و ریا کشیده خواهد کشید. ما عادت کرده‌ایم که فیلم‌های نوآر را با فضاهای تاریکش به خاطر بسپاریم. با شهرهایی که همیشه تاریک هستند و انگار فقط در شب‌ها به تکاپو می‌افتند. این گونه احساسی چون غلبه‌ی تاریکی بر روشنایی یا همان پیروزی شر بر خیر به مخاطب منتقل می‌شد که احساسی یگانه داشت. اما آرتور پن در فیلم «حرکات شبانه» از این موضوع آشنازدایی می‌کند و فیلمی می‌سازد که بخش عظیمی از اتفاقاتش در روشنایی روز جریان دارد و کمتر خبری از آن کنتراست معروف میان سایه و روشن فیلم‌های نوآر در آن وجود دارد.

از سوی دیگر کارآگاه این فیلم هم از آن کارآگاهان همه فن حریف و باهوش نیست که از سینمای نوآر به خاطر داریم. او آدمی دمدمی مزاج و لاابالی است که نه درست لباس می‌پوشد و نه درست می‌تواند حرف بزند. حتی گاهی به نظر می‌رسد بهره‌ی هوشی چندانی هم ندارد و نمی‌تواند از پس ماموریتی چنین برآید. خلاصه که او همه چیز هست جز یک کارآگاه تیزهوش که می‌توان روی او حساب کرد. در ظاهر کسی هم که او را استخدام کرده روی همین موضوع حساب کرده تا بتواند نقشه‌هایش را پیش ببرد. نکته این که نقش این کارآگاه را جین هاکمنی بازی می‌کند که در آن دوران به عنوان بازیگری دهه‌ی هفتادی شناخته می‌شد که چندتایی از نقش‌های نمادین آن دوران را بازی کرده است.


جین هاکمن در این جا هم مانند تمام بازی‌هایش در دهه‌ی هفتاد نقش مردی را بازی می‌کند که نمی‌داند از دنیا چه می‌خواهد. نقش او را می‌توان جایی در بین بازی‌هایش در فیلم‌هایی چون «مترسک» (Scarecrow) جری شاتزبرگ و «ارتباط فرانسوی» (The French Connection) ویلیام فریدکین ارزیابی کرد. چرا که او در این جا نقش مردی را بازی می‌کند که مانند قهرمان فیلم «مترسک» تا حدودی به زور بازوی خود متکی است و مانند قهرمان فیلم «ارتباط فرانسوی» گاهی هم از ذهنش برای حل پرونده استفاده می‌کند. خلاصه که حضور درجه یک او برای فیلم «حرکات شبانه» نعمتی است تا از آن یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بسازد.


«هری یک بازنشسته است که اکنون به عنوان کارآگاه خصوصی کار می‌کند. او متوجه می‌شود که همسرش با مردی به نام مارتی در حال خیانت کردن به او است. در این میان یک ستاره‌ی سابق سینما نزد هری می‌آید و خواهش می‌کند که پرونده‌ی پیدا کردن دختر ۱۶ ساله‌اش را به دست بگیرد. هری این پرونده می‌پذیرد تا بتواند کمی از مشکلاتش فرار کند. ضمن این که تصور می‌کند با پرونده‌ی راحتی روبه‌رو است و می‌تواند پول خوبی به جیب بزند. مادر دختر اعلام می‌کند که دخترش آخرین بار با یک دوست دیده شده. هری به سراغ دوست می‌رود اما …»


۱۳. یادگاری (Memento)

  • کارگردان: کریستوفر نولان
  • بازیگران: گای پیرس، کری آن ماس و جو پانتالیانو
  • محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

«یادگاری» تکامل یافته‌ی جهان فیلم «تعقیب» (Following) کریستوفر نولان است. در آن فیلم ما با داستان مردی طرف بودیم که قدرت بازی کردن با ذهن دیگران را داشت تا کاری کند که دیگران به خواست او عمل کنند. این توان بازی کردن با ذهن افراد و به دست گرفتن کنترل آن همیشه دغدغه‌ی کریستوفر نولان بوده و او توانسته از طریق آن فیلم‌های معرکه‌ای بسازد. حتی «تلقین» (Inception) هم همین داستان را دارد و در «پرستیژ» (The Prestige) یا «بی‌خوابی» (Insomnia) هم می‌توان نشانه‌هایی از این علاقه را دید. اما در «یادگاری» این دستمایه فرصتی فراهم کرده تا کریستوفر نولان بتواند یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بسازد.

از همان سکانس ابتدایی می‌توان حدس زد که این قصه شبیه به قصه‌های دیگر نیست. مردی قهرمان قصه است که حتی چند لحظه پیشش را هم به خاطر ندارد. حال او در چنین حالی می‌خواهد انتقام هم بگیرد. پس سناریوی متکی بر انتقام بر دوش قهرمان مردی قرار گرفته که هیچ چیزش شبیه به قهرمانانی این چنین نیست. مشکل این جا است که او نه تنها گذشته را به خاطر ندارد بلکه هر لحظه اتفاقات چند لحظه پیش را هم فراموش می‌کند و باید و آن‌ها را جایی یادداشت کند تا بعدا سراغی از هر کدام بگیرد. پس هزارتویی از سوالات و اتفاقات ساخته می‌شود که معلوم نیست کدام واقعا اتفاق افتاده، کدام توسط دیگران برای فریفتن قهرمان بازگو شده و کدام رویا و خیالی دروغین است که ذهن بیمار قهرمان قصه آن را آفریده. در چنین چارچوبی است که کریستور نولان شروع به بازی با ذهن تماشاگر خود می‌کند.


همین عدم امکان تشخیص خیال از واقعیت به داستان فیلم «یادگاری» تعلیقی اضافه کرده که تا انتها مخاطب را روی صندلی سینما میخکوب می‌کند. در واقع من و شما هم وارد همان هزارتویی می‌شویم که قهرمان در آن دست و پا می‌زند. ما هم نمی‌دانیم که کدام اتفاقات واقعی است و کدام زاییده‌ی خیال او است. در چنین شرایطی است که باید تا به انتها به تماشای فیلم نشست و در پایان به نتیجه‌گیری رسید؛ چرا که کریستوفر نولان از آن فیلم‌سازانی است که در پایان حل معما را به عهده‌ی مخاطب نمی‌گذارد و خودش از ماجرا رمزگشایی می‌کند.


قهرمان ماجرا برای رسیدن به انتقام اول باید بداند که چه بر او گذشته است. پس باید در گذشته سفر کند تا به واقعیت برسد. از این منظر با قصه‌ای طرف هستیم که انگار از آخر به اول تعریف می‌شود و این هم از نوآوری‌های دیگر نولان است که فیلم «یادگاری» را به یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تبدیل می‌کند. نکته‌ی دیگر این که انگار تمام داستان فیلم در ذهن شخصیت اصلی جریان دارد و ما مدام در حال پرسه زدن در ذهن مرد بیماری هستیم که نمی‌داند به دنبال چیست و فقط می‌خواهد که انتقام بگیرد. چند سال بعد نولان در «تلقین» عملا مخاطب را به ذهن یک شخصیت برد و قهرمانانش را در جهانی قرار داد که ذهن یکی از شخصیت‌ها ساخته بود.

البته تفاوتی میان این دو فیلم وجود دارد. حداقل ذهن شخصیت فیلم «تلقین» چنین آشفته و درهم برهم نیست و می‌توان در آن دنیایی تر و تمیز ساخت. اما ذهن قهرمان «یادگاری» چنان آشفته است که هیچ چیزش سر جایش نیست. او حتی خودش هم نمی‌داند که واقعا چه می‌خواهد و چه از سر گذرانده که کارش به این جا کشیده و پس از اتمام کارش باید به کجا برود و چه کند. این به هم ریختگی ذهنی به خوبی در فیلم «یادگاری» قابل شناسایی است و حتی از قاب‌های کارگردان هم می‌توان تشخیصش داد.


بیشتر بخوانید: ۶ فیلم خوش‌ساخت قرن ۲۱ که به توصیه کریستوفر نولان باید ببینید


کمتر پیش می‌آید که در فیلمی از کریستوفر نولان بازی‌های خیلی شاخصی ببینیم. چرا که فیلم‌هایش نیاز چندانی به چنین چیزی ندارند. در واقع به جز فیلم «اوپنهایمر» (Oppenheimer) که اثری شخصیت محور است، بقیه‌ی آثار نولان آثاری رویدادمحور هستند که در‌ آن اتفاقات مهم‌تر از شخصیت‌ها هستند. چنین آثاری نیاز چندانی به بازی‌های درخشان ندارند و فرصتی هم برای درخشش در اختیار بازیگران خود قرار نمی‌دهد. اما در این میان می‌توان چنین ادعا کرد که بازی گای پیرس در فیلم «یادگاری» بهترین بازی یک بازیگر در سینمای کریستوفر نولان است؛ حتی جایی بالاتر از بازی کیلیان مورفی در فیلم «اوپنهایمر». متاسفانه مخاطب امروز چندان با گای پیرس آشنا نیست؛ بازیگری که می‌توانست به ستاره‌ای تبدیل شود اما از جایی به بعد افول کرد و کمتر اثر درخشانی از خود به جا گذاشت.

«لئونارد شلبی که حافظه‌ی کوتاه مدت خود را از دست داده، در جستجوی انتقام از قاتل همسرش است. اما مشکل این جا است که او حافظه‌ی کوتاه مدت خود را از دست داده و فقط می‌داند که نام کوچک قاتل همسرش جان یا جیمز است. برای این که او مدام اتفاقات را فراموش نکند یا آن‌ها را جایی یادداشت کرده یا روی بدنش می‌نویسد اما این موضوع هم مشکل تازه‌ای به بار می‌آورد؛ لئونارد گاهی نمی‌داند کدام نوشته‌اش واقعی است و واقعا اتفاق افتاده و کدام نیست. حتی تشخیص ترتیب اتفاقات هم سخت است. حال او با چنین شرایطی سفری به گذشته آغاز می‌کند تا جواب سوالاتش را پیدا کند …»


۱۲. خاطرات قتل (Memories Of Murder)

  • کارگردان: بونگ جون هو
  • بازیگران: کیم سانگ کیونگ، کانگ هو سانگ و هائه ایل پارک
  • محصول: ۲۰۰۳، کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

قصه‌ها‌ی قاتلان سریالی، مخصوصا اگر از واقعیت الهام گرفته شده باشند، جان می‌دهند برای ساختن یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص. داستان‌های مردان و زنانی که از یک سو چنان باهوش هستند که می‌توانند از دست پلیس بگریزند و جامعه‌ای را در ترس و وحشت فروبرند و چنان جانی که هیچ ترحمی ندارند و از دست زدن به هیچ جنایتی فرو گذار نیستند. البته فیلم‌های این چنینی خیلی راحت می‌توانند وارد مرزهای ژانر وحشت شده و نتیجه‌ی نهایی یک سر فیلم ترسناکی باشد که در آن قاتلی یکی یکی قربانیانش را به مسلخ می‌برد. برای شکل گرفتن چنین اتفاقی البته کارگردان بیشتر باید روی قربانی و قاتل و نمایش شیوه‌ی انجام جنایت تمرکز کند تا سمت و سوی دیگر ماجرا. کاری که کارگردان فیلم «خاطرات قتل» انجام نداده تا یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بسازد.


تمرکز بونگ جون هو بیش از هر چیزی روی کارآگاهان دست و پا چلفتی ماجرا است. افرادی که به دلیل نداشتن تخصص کافی و هم‌چنین عدم استفاده از وسایل مناسب و نبود امکانات مدام گند می‌زنند و همین موضوع باعث می‌شود که تعداد قتل‌ها روز به روز بیشتر شود، ترس مردم افزایش یابد و دست آن‌ها خالی‌تر از گذشته باشد. در واقع بونگ جون هو با تمرکز بر بی عرضه بودن پلیس‌های قصه، داستان شکار و شکارچی معروف فیلم‌های این چنینی را که معمولا از دو سمت و سوی باهوش و مقتدر بهره می‌برد (مانند فیلم «هفت» دیوید فینچر) به یک بازی موش و گربه رسیده که یک سرش ابلهانی قرار دارند که هیچ بویی از ذکاوت نبرده‌اند و در مردابی دست و پا می‌زنند که مدام آن‌ها را در خود فرو می‌برد.


این همان موضوعی است که در طول فیلم حسابی حرص مخاطب را درمی‌آورد و کاری می‌کند که او بخواهد سر شخصیت‌های قصه فریاد بزند. البته باید توجه کرد که قهرمانان قصه چندان هم گناهکار نیستند؛ آن‌ها توسط سیستمی تربیت شده‌اند که خودش هم چندان بهتر از این نیست و از این جا است که بونگ جون هو به تاریخ چند دهه‌ی گذشته‌ی کشورش می‌پردازد. تاریخ نزدیک کره پر است از خشونت و خونریزی. داستان فیلم هم به قبل از دوران صنعتی شدن این کشور و آغاز پیشرفتش بازمی‌گردد؛ به دورانی که هنوز کره جنوبی کشوری عقب مانده در شرق آسیا بود که باید آزمایشی را به آمریکا می‌فرستاد و پلیس‌هایش باید مدت‌ها برای رسیدن جوابش صبر می‌کردند.


در واقع انگار بونگ جون هو در حال نیش و کنایه زدن به دورانی است که در آن خبری از شایسته سالاری نبود و کسی سر جای خودش قرار نداشت. به همین دلیل است که او روی شغل قهرمان اصلی داستان پس از آغاز دوران صنعتی شدن تاکید می‌کند و نشان می‌دهد که در این دوران تازه او در بهترین حالت می‌تواند یک فروشنده‌ی دوره‌گرد باشد. از سوی دیگر بونگ جون هو در تمام مدت قاتل را از قصه حذف می‌کند و فقط نتیجه‌ی اعمالش را به ما نشان می‌دهد. البته او خوب می‌داند که چگونه سایه‌ی سنگین این شخصیت حذف شده را بر تمام داستان حفظ کند. پس نه تنها حذف قاتل ضرری به قصه نمی‌رساند، بلکه همین ندیدنش جنبه‌هایی از راز و رمز دور او می‌چیند تا هر چه بیشتر جلوه‌ای ترسناک پیدا کند.


ما امروزه بونگ جون هو را بیش از هر چیز با فیلم اسکاری «انگل» (Parasite) می‌شناسیم. فیلمی متوسط که بیش از اندازه قدر دید و متاسفانه چند سالی به الگویی برای فیلم‌سازان دیگر برای درخشیدن در دنیا تبدیل شد. اما گذر زمان نشان داده که «خاطرات قتل» هنوز هم بهترین فیلم بونگ جون هو است و البته در کنار چند فیلم دیگر یکی از بهترین آثار تاریخ کشور کره جنوبی. «خاطرات قتل» از آن دسته از فیلم‌ها است که از لحظه‌ی آغاز تا انتها دست از سر مخاطب برنمی‌دارد و راحت می‌تواند به عنوان یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص شناخته شود که مخاطب را در انتها سیراب می‌کند.


«سال ۱۹۸۶. جسدس دختری در یک مزرعه پیدا می‌شود. این دومین جنازه‌ی یک زن است که پس از تجاوز با دست و پای بسته در آن منطقه کشف می‌شود. تلاش ماموران محلی برای پیدا کردن رد قاتل راه به جایی نمی‌برد. همه‌ی اهالی از حضور قاتلی در آن نزدیکی ترسیده‌اند و این موضوع باعث فشار بر مقامات محلی می شود تا این که از سئول، پایتخت کشور ماموری برای کمک به حل پرونده اعزام می‌شود. در این میان قاتل هم بیکار نمی‌نشیند. قتل‌ها ادامه دارد اما ماموران هر چه بیشتر می‌گردند، کمتر پیدا می‌کنند …»


۱۱. سراسر شب (All Through The Night)

  • کارگردان: وینسنت شرمن
  • بازیگران: همفری بوگارت، کونراد ویت، جکی گلیسون، کارن ورن و پیتر لوره
  • محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

از همان لحظه که فیلم شروع می‌شود تا به انتها قصه به گونه‌ای پیش می‌رود که نمی‌توان لحظه‌ای پلک زد. از آن معرفی معرکه‌ی شخصیت‌ها در ابتدا تا آن انتها که همه باز هم به قهرمان قصه زل زده‌اند، «سراسر شب» اثر شدیدا مفرح و هیجان‌انگیزی است که فقط یک استادکار توانایی ساختنش را دارد. خلاصه که وینسنت شرمن با یک قصه‌ی ساده و چند شخصیت معرکه کاری کرده کارستان؛ پس باید «سراسر شب» را یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص دانست.

در یک سمت داستان مردی قرار دارد که باید در طول یک شب بیگناهی‌اش را ثابت کند وگرنه پلیس او را به جرم قتل دستگیر خواهد کرد و در سمت دیگر جاسوسانی از آلمان در طول جنگ دوم جهانی که قصد دارند آمریکا را نابود کنند. نکته این که این قصه جان می‌دهد برای سر دادن شعارهای ملی‌گرایانه و تبدیل کردن فیلم به یک اثر کلیشه‌ای و یک بار مصرف که به مرور زمان از بین می‌رفت و هرگز نمی‌توانست سر از لیست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص در آورد. اما خوشبختانه چنین نشده است.


به جای این کار وینسنت شرمن مانند تمام فیلم‌سازان بزرگ کلاسیک ابتدا یک قضیه در ابعاد ملی را به یک مساله‌ی شخصی تبدیل کرده و سپس قهرمان فیلم را هم یک خلافکار خرده پا برگزیده نه یک آدم آرمانگرا یا روشنفکر. این قهرمان هم توانسته به قصه حال و هوایی کمدی ببخشد و هم کاری کند که او نه مردی اهل شعار، بلکه مردی اهل عمل به نظر برسد. در تمام طول قصه قهرمان داستان در حال انجام هر کاری است که او را تبرئه می‌کند و هیچ قصد مهم‌تر و بزرگ‌تر دیگری ندارد؛ اما نکته این که نتیجه‌ی اعمال او و پاک کردن نامش از یک پرونده‌ی قتل به معنای لو رفتن یک نقشه‌ی شوم از سوی ژرمن‌ها خواهد بود. پس قهرمان فردی به قهرمانی جمعی تبدیل می‌شود و آن خلافکار خرده پای ابتدای داستان در نهایت می‌تواند سربلند از میدان نبرد خارج شود.


«سراسر شب» چندتایی خرده پیرنگ معرکه دارد که حسابی به داستان اصلی کمک می‌کنند. یکی از این خرده پیرنگ‌ها داستان ازدواج یکی از زیردست‌های شخصیت اصلی است که مدام باعث خندیدن تماشاگر می‌شود. یا داستان دیگری وجود دارد درباره‌ی رابطه‌ی قهرمان قصه با مادرش که آن هم به لحن کمدی قصه حسابی می‌کند. اما خرده پیرنگ اساسی فیلم که عملا بار عاطفی آن را بر دوش می‌کشد به داستان شخصیت زن داستان و مرگ و زندگی پدرش ارتباط دارد. این قصه هم به انگیزه‌ی شخصیت‌ها و توجیه رفتار آن‌ها کمک می‌کند و هم باعث می‌شود که اثر در نهایت از یک فیلم تلخ و سیاه با فضایی مردانه فراتر برود و به فیلمی انسانی که دغدغه‌هایی انسانی دارد، تبدیل شود.


همفری بوگارت فیلم «سراسر شب» را زمانی بازی کرد که هنوز چهره‌ی چندان شناخته شده‌ای در عالم سینما نبود. هنوز مدتی مانده بود که با فیلم‌های «شاهین مالت» (The Maltese Falcon) و «کازابلانکا» (Casablanca) به ستاره‌ای سرشناس تبدیل شود. اما وینسنت شرمن حتی قبل از آن زمان هم قدرت نبوغ او را در بازیگری دانسته بود. همین هم باعث شد نقشی به او عطا کند که گرچه شهرت آن بازی‌های سرشناس را ندارد اما به همان اندازه درخشان است و هوش‌ربا. از آن سو پیتر لوره هم در فیلم هست. او هنوز هم مانند فیلم «ام» (M) می‌تواند مخاطبش را توامان هم بترساند و هم کاری کند که برایش دل بسوزاند. از این منظر پیتر لوره بازیگر عجیب و بسیار توانایی در تاریخ سینما است. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود که فیلم «سراسر شب» لایق قرار گرفتن در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص دانسته شود.


اما در نهایت آن چه که فیلم را به یکی از شاهکار تاریخ سینما تبدیل می‌کند، هماهنگی کامل لحن بازیگوشانه‌ی فیلم با داستان تلخ آن است. در این جا قرار نیست به تماشای قصه‌ی مردان و زنانی بنشینیم و پس از آن مدت‌ها به قاب‌ها فکر کنیم. وینسنت شرمن فیلمی سرخوش ساخته که قهرمانانش در نهایت پیروز می‌شوند اما این پیروزی را به قیمت فهم بخش تاریک وجود خود به دست می‌آورند. از سوی دیگر نمی‌توان «سراسر شب» را دید و در تمام لبخندی بر گوشه‌ی لب نداشت.

«قهرمان داستان یک خلافکار خرده پا است که تلاش می‌کند به همراه دار و دسته‌ی کوچکش سر ثروتمندان احمق کلاه بگذارد و پولی به جیب بزند. او مسابقات دروغین راه می‌اندازد یا مهمان‌های برنامه‌ریزی شده ترتیب می‌دهد تا به هدف خود برسد. او روزی در حین سر زدن به مادرش متوجه می‌شود که مردی در آن همسایگی به قتل رسیده است. او به زنی مشکوک شده و با تعقیب کردن زن به رستورانی می‌رسد، اما پس از حرف زدن با زن ناگهان خود را کنار جسدی می‌بیند. حال پلیس تصور می‌کند که او آن جنازه را به قتل رسانده است. مرد باید فرار کند و راهی برای اثبات بی‌گناهی خود بیابد. وی فقط یک سرنخ دارد و آن هم همان دختر است …»


۱۰. تاریخچه خشونت (A History Of Violence)

  • کارگردان: دیوید کراننبرگ
  • بازیگران: ویگو مورتنسن، ماریا بلو، اد هریس و ویلیام هارت
  • محصول: ۲۰۰۵، آمریکا، کانادا و آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

دیوید کراننبرگ فیلم «تاریخچه خشونت» را در دوره‌ی دوم فعالیت‌های سینمایی خود ساخته است. او در دوره‌ی اول فعالیت سینمایی خود به سراغ سوژه‌هایی شدیدا عجیب و غریب می‌رفت و قصه‌‌هایی فانتزی یا علمی- تخیلی را برمی‌گزید و با قرار دادن المان‌های ژانرهایی چون وحشت جسمانی در سراسر آن‌ها، آثاری معرکه خلق می‌کرد که در نقد جهان مصرف‌گرای مدرن بود. برای او تغییر جسم انسان از حالتی به حالت دیگر با نمایش نوعی جنون افسارگسیخته همراه بود که هر لحظه داستان را به محیطی برای اتفاقات عجیب تبدیل می‌کردند. در این دوره او فیلم‌های بسیاری ساخت و هر کدام به شاهکارهایی تبدیل شدند که اگر اهل تماشای آثار ترسناک هستید، هنوز هم هوش‌ربا هستند و درخشان.


اما دیوید کراننبرگ با آغاز قرن بیست و یکم کمی تغییر کرد و فیلم‌های دیگری ساخت که به آثار معمول سینما نزدیک‌تر بودند. دیگر خبری از اتفاقات عجیب و غریب یا جهان‌های شدیدا پیچیده که در آن اتفاقات غیرمعمول شکل می‌گرفت، نبود. حال با مردان و زنانی سر و کار داشتیم که در دنیایی شبیه به ما زندگی می‌کردند. اما باز هم تفاوت‌هایی وجود داشت. این مردان و زنان درگیر مشکلات عادی نبودند و باید با دنیای زیرزمینی پر از جرم و جنایت دست و پنجه نرم می‌کردند. نکته این که کراننبرگ باز هم به این راضی نیست و بیش از این‌ها می‌خواهد.

دیوید کراننبرگ به کارکرد خشونت در جامعه می‌پردازد و سعی می‌کند از طریق نمایش آن مخاطب را با هشدارهایی از قبیل خطرات پیدایش چرخه‌ی خشونت آشنا کند یا این تلنگر را به او بزند که در صورت عادی شدن خشونت در یک جامعه تا چه اندازه می‌توان آن مردمان مثلا متمدن را درک کرد؟ یا در جای دیگری او به آسیب‌های شکل گرفته بر روح و روان شخصیت‌ها می‌پردازد و از زخم هایی می‌گوید که این چرخه‌ی خشونت می‌تواند در تمام طول زندگی آن‌ها برجا گذارد. فیلم «تاریخچه خشونت» اوج کارنامه‌ی کاری دیوید کراننبرگ در طول دوره‌ی دوم فیلم‌سازی او است و باید برای خود جایی در لیست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص پیدا کند.


در این جا با داستان مردی طرف هستیم که زندگی آرامی دارد و به نظر سر به زیر است اما ناگهان خود و خانواده‌اش را معرض خطر می‌بیند. حال او ناگهان مجبور می‌شود که به دفاع از خانواده‌ی خود برخیزد و این کار را هم با بی‌رحمی تمام انجام دهد. هم مخاطب و هم خانواده‌ی مرد از این رفتار پر از خشونت مرد جا می‌خورند. چرا که نمی‌دانند این مرد گذشته‌ای دارد که سعی کرده آن را از یاد ببرد اما حال همان گذشته به سراغش آمده تا انتقام بگیرد. در چنین چارچوبی است که اعضای خانواده‌ی مرد نمی‌دانند باید از کدام سمت ماجرا فرار کنند؛ از مردی که تا چندی پیش پدری آرام و شوهری سازشکار بوده و ناگهان به قاتلی خونسرد تبدیل شده یا از دشمنانی که قصد جان آن‌ها را دارند. از این طریق دیوید کراننبرگ نیشتری هم به یکی ازبنیان‌های اصلی جامعه‌ی آمریکا یعنی خانواده می‌زند و مقدس شمردن آن را زیر سوال می‌برد.


از سوی دیگر کراننبرگ دوربینش را روی جامعه‌ی کوچکی متمرکز می‌کند که انگار بهشت روی زمین است. همه در حال گذران زندگی هستند و به نظر که هیچ مشکلی وجود ندارد. اما او نشان می‌دهد که هر لحظه از هر گوشه‌ی این جامعه می‌تواند پلشتی و کثافتی بیرون بزند. کثافتی که مانند خاکروبه سال‌ها زیر پوست شهر جا خوش کرده و حال می‌رود تا حال همه به هم بزند و همه چیز را در خود غرق کند. در چنین قابی است که کارگردان دوربینش را به سمت جامعه‌ای پر از تزویر و ریا می‌گرداند که در ظاهر همه چیزش زیبا است اما باطنی تاریک دارد که می‌تواند مانند باتلاقی همه چیز را در خود فرو ببرد.


یکی از علاقه‌های دیوید کراننبرگ سر زدن به دنیاهای زیرزمینی و سرک کشیدن به زندگی جهان خلافکاری سازمان یافته است. این موضوع در دوره‌ی اول کاری او هم وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. کراننبرگ در این جا ابتدا قدمی از این دنیا فاصله گرفته و سعی کرده از بیرون به تماشای آن‌ها بنشیند. اما آهسته آهسته دست مخاطب را می‌گیرد و با خود به دنیای کثیف و پر از وحشت آن‌ها می‌برد. به همین دلیل است که حضور آن ماشین سیاه رنگ در اوایل قصه در شهر چنین نمود دارد و به چشم می‌آید و بعد با قدم گذاشتن ما در دنیای تبهکاران، آن جذبه را از دست می‌دهد و معمولی جلوه می‌کند. از این طریق کراننبرگ عادی شدن چرخه‌ی خشونت را در یک جامعه هشدار می‌دهد. چنین دستاوردی، آن هم از طریق فرم یکی از نشانه‌هایی است که کراننبرگ را به چنین فیلم‌ساز بزرگی تبدیل کرده است.


فیلم سه بازی درجه یک هم دارد. ویگو مورتنسن در قالب بازیگر نقش اصلی می‌درخشد. او هم به خوبی توانسته جنبه‌های معصومانه و خانواده دوست شخصیتش را از کار در بیاورد و هم توانسته به آن خوی وحشی این مرد رنگی از بی‌رحمی بزند. ویگو مورتنسن با همین بازی بود که جایی همیشگی برای خود در فیلم‌های دیوید کراننبرگ پیدا کرد و به بازیگر مورد علاقه‌ی او تبدیل شد. در سوی دیگر اد هریسی قرار دارد که مانند آوار بر سر اهالی شهر خراب می‌شود. او که زمانی بازیگر بزرگی بود و در نقش‌های فرعی حسابی می‌درخشید، در این جا هم توانسته این کار را انجام دهد و در قالب هماورد قهرمان داستان خوش بنشیند. نفر سوم هم جان هارت است. او هم با وجود حضور بسیار کوتاهش قانع‌کننده است و مهیب. درست همان چیزی که فیلم به آن نیاز دارد. همه‌ی این‌ها باعث شده تا فیلم «تاریخچه خشونت» را شایسه‌ی حضور در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بدانیم.


«مردی در یک شهرک کوچک به همراه خانواده‌اش زندگی آرامی دارد. ظاهرا در این شهرک خلافی وجود ندارد و همه به زندگی خود مشغول هستند. مرد هم از زندگی خود راضی است و به نظر در کنار خانواده‌اش خوشبخت است. روزی خلافکاری وارد شهر می‌شود و مرد موفق می‌شود که او را از پا درآورد. همین هم باعث می‌شود که نامش در روزنامه‌های محلی به عنوان قهرمان شهر مطرح شود. اما پخش شدن تصویرش در روزنامه پای گذشته‌ی پر از خشونت او را به شهر باز می‌کند؛ گذشته‌ای که هیچ کس از آن خبر ندارد، حتی خانواده‌اش …»


۹. زودیاک (Zodiac)

  • کارگردان: دیوید فینچر
  • بازیگران: جیک جلینهال، مارک روفالو، رابرت داونی جونیور و جان کارول لینچ
  • محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

در ذیل مطلب فیلم «خاطرات قتل» اشاره شد که داستان‌های قاتلان سریالی که از واقعیت الهام می‌گیرند، جان می‌دهند برای ساختن یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص. از سوی دیگر در این جا با کارگردانی طرف هستیم که علاقه‌ی بسیاری به جهان ذهنی این آدم‌های عجیب و غریب و ترسناک دارد. این علاقه را می‌توان در انبوه آثارش با محوریت حضور آن‌ها دید. از فیلم «هفت» (Seven) گرفته تا همین فیلم «زودیاک» یا «دختری با خالکوبی اژدها» (The Girl With Dragon Tattoo) و صد البته سریال «شکارچی ذهن» (Mindhunter) که به تشکیل واحدی در اف بی آی برای مبارزه با آنان می‌پرداخت و چندتایی از معروف‌ترین قاتلان سریالی تاریخ آمریکا مانند اد کمپر یا چالز منسون (که البته خودش هیچ‌گاه هیچ کس را نکشت و فقط دستور قتل صادر کرد) در آن حضور دارند.

شاید مخاطب این نوشته تصور کند که فیلم «هفت» دیوید فینچر شایستگی بیشتری برای قرار گرفتن در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما را دارد. البته که می‌توان آن فیلم درجه یک را در این فهرست قرار داد اما اگر انتخاب ما فقط یک فیلم از خیل آثار دیوید فینچر باشد، قطعا آن انتخاب «زودیاک» خواهد بود؛ چرا که نه تنها اوج کارنامه‌ی کاری دیوید فینچر تا به این جای کار است بلکه در مواردی تنه به تنه‌ی شاهکارهای بزرگ تاریخ سینما می‌زند و یکی از بهترین فیلم‌های قرن بیست و یکم هم هست.


این موضوع از این منظر بیشتر قابل بررسی است که دیوید فینچر هیچ‌گاه به لحاظ کارگردانی به چنین کمالی دست پیدا نکرده است. او کارگردانی وسواسی است که سعی دارد روی کوچکترین جزییات کارش مسلط باشد. گرچه در آثار معرکه‌ی دیگرش هم می‌توان این تسلط را دید اما هیچ‌گاه این کمال بی نظیر در دیگر آثار او مشاهده نشده و ایده‌هایش تا این اندازه جواب نداده است. به عنوان نمونه در فصولی از فیلم که روند تحقیقات افراد مختلف باعث سردرگمی آن‌ها می‌شود و طولانی شدن تحقیقات کلافه کننده شده، دیوید فینچر با چند ترفند ساده مانند کم کردن نور صحنه یا نمایش ساخته شدن یک ساختمان این سردی ناشی از گذر زمان را به شکل معرکه‌ای به تصویر می‌کشد. یا غلبه‌ی خمودگی اواسط کار با شور و شوق ابتدایی را با افزایش تونالیته‌ی رنگ رزد به مخاطب منتقل می‌کند تا نشان دهد که چه کارگردان درجه یکی است.


بیشتر بخوانید: ۱۲ فیلم جنایی که طرفداران «آدمکش» دیوید فینچر باید تماشا کنند


بازی بازیگران هم به این موضوع کمک می‌کند. ما عادت کرده‌ایم که بازی‌های خوبی در فیلم‌های دیوید فینچر ببینیم؛ از همان فیلم «هفت» با حضور برد پیت، مورگان فریمن و البته کوین اسپیسی تا «بازی» (The Game) و حضور درخشان مایکل داگلاس و سپس بازی برد پیت و ادوارد نورتون در «باشگاه مشت‌زنی» (Fight Club) می‌توان بازی‌های به یادماندنی فیلم‌های فینچر را یک به یک برشمرد و فهرست کرد. حتی بازی گری اولدمن در فیلم «منک» (Mank) هم بازی معرکه‌ای است اما هیچ‌گاه بازیگران در یک فیلم فینچری چنین درجه یک و در عین حال مهجور نبوده‌اند. شاید یکی از عوامل این مهجور ماندن بازی‌های فیلم «زودیاک» به همان عاملی بازگردد که فیلم را هم در میان کارهای فینچر به اثری کمتر مورد توجه تبدیل کرده است: جمع و جور بودن فیلم و دوری از حواشی همیشگی هالیوودی. انگار که با فیلمی مستقل طرف هستیم.

این در حالی است که اساسا فیلم‌های دیوید فینچر آثاری پر سر و صدا و پر حاشیه هستند. اما این موضوع شامل حال «زودیاک» نمی‌شود. بازی بازیگران هم با وجود آن که چندتایی از بزرگترین بازیگران نسل حاضر در آن حضور دارند، با آن بازی‌های پر سر و صدای برد پیت در «باشگاه مشت‌زنی» یا «هفت» زمین تا آسمان تفاوت دارد. در چنین قابی است که با اثری طرف هستیم که به جای فیل هوا کردن به دنبال کار خود است و در رسیدن به آن هم حسابی موفق عمل می‌کند.


در این فیلم هم مانند فیلم «خاطرات قتل» تمرکز سازندگان بر روی جستجوگرانی است که به دنبال نشانی از قاتلی زنجیره‌ای می‌گردند و باز هم مانند آن فیلم موفق به پیدا کردن هویت او نمی‌شوند. این کلافگی در این جا ربطی به کمبود امکانات ندارد و فینچر چیزهای دیگری را برای این عدم موفقیت زیر سوال می‌برد. به عنوان نمونه یکی از این موارد به هوش بینظیر قاتل اشاره دارد یا در جای دیگری به مرور زمان و خوابیدن تب و تاب اخبار حول قتل‌ها می‌پردازد. در این میان فقط کسانی تحلیل می‌روند و دچار فروپاشی روانی می‌شوند که از همان ابتدا زندگی خود را به پای پیدا کردن هویت قاتل گذاشته و از هیچ کاری فروگذار نبوده‌اند.

داستان فیلم به داستان معروف زودیاک، این معروف‌ترین قاتل سریالی آمریکا که هیچ‌گاه دستگیر نشد می‌پردازد. جزییات پرونده در این جا به طور دقیق توسط فینچر بازسازی شده‌اند و تلاش‌ها به شکلی موشکافانه زیر ذره‌بین رفته‌اند. اما فینچر مانند هر هنرمند بزرگ دیگری از واقعیت الهام می‌گیرد تا به دغدغه‌های انسانی بپردازد. او گذر زمان و تاثیرش بر زندگی انسان و البته پوچی زیست آدمی را نشانه می‌رود و به تقدیس افرادی می نشیند که گرچه هیچ‌گاه در طول زندگی از آن‌ها تقدیر نمی‌شود اما هدفی دارند و آگاهانه مسیری را طی می‌کنند. این هدف گرچه دور از دسترس اما طی مسیر ارزش آن را دارد که فینچر از آن‌ها بگوید.


نمی‌توان به «زودیاک» پرداخت و به حضور کوتاه جان کارل لینچ در قالب نقشی کوتاه اشاره نکرد. او نقش مهم‌ترین مضنون پلیس را بازی می‌کند و در آن حضور کوتاه توامان هم ترسناک است و هم معصوم. همه‌ی این‌ها از فیلم «زودیاک» اثری می سازد که شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما است.

«داستان فیلم حول قتل‌های واقعی قاتلی سریالی موسوم به زودیاک در دهه‌ی هفتاد میلادی و در شهر سان‌فرانسیسکو می‌گذرد. زودیاک نامه‌هایی رمزدار به دفتر روزنامه‌ی سان‌فرانسیسکو کرونیکل ارسال می‌کند. حال عده‌ای برای کشف رمز این نامه‌ها دست به کار می‌شوند …»


۸. آرواره‌ها (Jaws)

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: روی شایدر، ریچارد درایفوس و رابرت شاو
  • محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

زمانی رابین وود منتقد بزرگ سینمایی با اشاره به فیلم‌هایی مانند «آرواره‌ها» گفته بود که برخی از فیلم‌های ترسناک که از هیولای خود فقط به عنوان ماشین کشتار استفاده می‌کنند و به جای نمایش آن به عنوان نمادی ار عقده‌های سرکوب شده در یک جامعه، فقط به سرگرم شدن مخاطب می‌اندیشند، فیلم‌های عقب مانده هستند که از آثار پیشرو جا می‌مانند. بدون تعارف مدت‌ها است که دیگر تعبیرهایی این چنینی جایگاهی در تاریخ سینما ندارد.

برای فهم این موضوع هم فقط کافی است توجه کنید که فیلمی مانند «آرواره‌ها» بدون چنین ادعاهایی برای اصلاح امور و پرداختن به پلشتی‌های کف جامعه از آزمون زمان سربلند خارج شده و امروزه نه تنها به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های ترسناک تاریخ سینما شناخته می‌شود، بلکه یکی از بهترین فیلم‌های دهه‌ی هفتاد میلادی با آن همه داعیه‌ی سر زدن و بررسی زیر پوست شهر هم هست. شخصا که آن را بهترین فیلم اسپیلبرگ هم می‌دانم.

از سوی دیگر باید به این نکته توجه کرد که این فیلم در ستایش زندگی هم هست. در این جا قربانیان فیلم کسانی هستند که کاری جز لذت بردن از زندگی ندارند و فقط می‌خواهند برای لحظه‌ای خوش باشند. هیچ کس به دنبال هیچ آرمان والایی نیست و همین هم فیلم را جذاب می‌کند. کسانی هم که به جنگ با هیولای قصه می‌روند فقط خواستار بازگشت زندگی عادی به مکان سابقا امن خود می‌گردند و اگر دانشمندی هم این وسط وجود دارد از جایی به بعد تئوری‌های علمی را رها می‌کند تا او هم به نگهبان زندگی تبدیل شود. از این منظر انگار با اثری متعلق به دوران کلاسیک سینمای وسترن طرف هستیم که در آن‌ها ششلول‌بندهای خوش قلب تمام زندگی خود را فدا می‌کردند تا تمدن نوپا بتواند روی پای خودش بایستد و زندگی جریان داشته باشد.


اسپیلبرگ آگاهانه در بیش از نیمی از فیلم هیولا یا همان کوسه‌ی فیلم را نشان نمی‌دهد. من و شما هم مانند شخصیت‌های قصه فقط می‌دانیم که کوسه‌ای در سواحل مشغول دریدن قربانیان است و چون یک ماشین آدمکشی عمل می‌کند و از آن جایی هم که طرف شر ماجرا یک حیوان است، بر ابعاد ترسناک ماجرا افزوده می‌شود. اسپیلبرگ موفق شده در این بخش فیلم خود سایه‌ی سنگین کوسه را بر سر داستان حفظ کند و کاری کند که ما بدون دیدنش، در ترس از او به سر بریم. یکی از تمهیدات به کار گرفته شده توسط اسپیلبرگ وا داشتن مخاطب و شخصیت‌ها به حدس زدن بزرگی این کوسه است تا در لحظه‌ی نمایش ابعاد غول آسایش از کوچک بودن ابعاد تخیل خود جا بخوریم؛ چرا که اسپیلبرگ کوسه‌ای را به جان مردم انداخته که تماشای بزرگی ابعادش باعث می‌شود دسته‌ی صندلی خود را محکم بچسبید و بفهمید که با یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص طرف هستید.


از سوی دیگر شخصیت‌های اصلی فیلم به دقت انتخاب شده و به دقت پرورش یافته‌اند. در این جا سه شخصیت اصلی حضور دارند؛ ریس پلیس که حافظ جان مردم است و باید وظیفه‌اش را انجام دهد. دانشمندی که ابتدا فقط به دنبال فهم علمی داستان است اما رفته رفته موضوع برای او هم شخصی می‌شود و سپس مردی از گذشته که انگار با کوسه‌ها خصومتی شخصی دارد و البته در سکانسی معرکه چرایی این خصومت را بازگو می‌کند و یکی از بهترین فصل‌های فیلم را می‌سازد. نقش این سه مرد را به ترتیب روی شایدر، ریچار درایفوس و رابرت شاو بازی می‌کنند.

روی شایدر در این جا نقشی را بر عهده گرفته که گویی ادامه دهنده‌ی نقشش در فیلم «ارتباط فرانسوی» (The French Connection) ویلیام فریدکین است. پلیسی که از سختی‌های شغلش در کلان شهر نیویورک به محیطی آرام پناه آورده و فکر می‌کند که تا آخر عمر در این جا راحت خواهد بود. اما حال باید برای حفظ جان مردم نه در خیابان‌‌ها، بلکه در ساحل به دنبال امنیت بگردد. ریچارد درایفوس هم با آن قامت کوتاه و چشمان تیزبینش درست همانی است که باید باشد. می‌ماند رابرت شاو که بدون شک فیلم «آواره‌ها» عرصه یکه‌تازی او است. او نقشش را طوری بازی می‌کند که انگار در حال حمل کردن تمام بار هستی است و در این امر هم بسیار موفق عمل کرده است.


اما در نهایت فیلم «آرواره‌ها» بیش از هر چیزی بر هیولای خود تکیه دارد. هیولای ترسناکی که امروزه یکی از نمادهای سینمای ترسناک شمرده می‌شود. «آرواره‌ها» علاوه بر تمام موارد گفته شده ارزش تاریخ سینمایی هم دارد. این فیلم به مفهومی به نام بلاک باستر تابستانی معنا بخشید و کاری کرد که این واژه وارد ادبیات سینمایی شود. بلاک باسترهای تابستانی فیلم‌های پرخرجی هستند که با سر و صدا و تبلیغات زیاد برای اکران در فصل تعطیلات و با هدف رسیدن به فروش بسیار ساخته می‌شوند. «آرواره‌ها» اولین فیلم این چنینی بود و اگر شکست می‌خورد همه چیز شکل دیگری پیدا می‌کرد. گرچه این واژه بعدا با موفقیت سه گانه‌ی اول «جنگ ستارگان» (Star Wars) جرج لوکاس بیشتر جا افتاد اما موفقیت «آرواره‌‌ها» بود که به سینمایی این چنینی سر و شکل داد.

خلاصه که اگر قرار باشد به تماشای یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص بنشینید که از همان ابتدا تا انتها شما را روی صندلی سینما میخکوب می‌کند، «آرواره‌ها» یکی از بهترین گزینه‌ها است. چرا هیچ‌گاه از ریتم نمی‌افتد و هیچ‌گاه شما را مایوس نمی‌کند. ضمن این که اسپیلبرگ در آن لا به لا کمی هم سر به سر مقامات محلی گذاشته اما تا حدودی هم حق را آن ها داده است؛ چرا که شهر محل وقوع حوادث داستان مورد هجوم موجودی قرار گرفته که اصلا قابل پیشبینی نیست و تاکنون کسی با آن مبارزه نکرده است.


«مارتین پلیسی است که از شهر بزرگ نیویورک انتقالی گرفته و به همراه خانواده‌اش به جزیره‌ای کوچک نقل مکان کرده است. مارتین تصور می‌کند که می‌تواند در این جزیره آرام به کارش ادامه دهد و از سر و صدا و تنش و اضطراب موجود در جایی مانند نیویورک در امان باشد. اما ناگهان این آرامش با گزارش کشته شدن دخترکی در لب ساحل به هم می‌خورد. در ظاهر این عمل کار یک کوسه است اما فصل تعطیلات نزدیک است و این می‌تواند خبر بدی برای اهالی جزیره‌ای باشد که از طریق توریست‌ها روزگار می‌گذرانند. در ادامه مقامات محلی تلاش می‌کنند که از درز کردن اخبار مربوط به کشتار کوسه جلوگیری کنند، این در حالی است که کماکان به تعداد قربانیان آن موجود اضافه می‌شود …»


۷. همه‌ مردان رییس جمهور (All The President’s Men)

  • کارگردان: آلن جی پاکولا
  • بازیگران: رابرت ردفورد، داستین هافمن و جیسون روباردز
  • محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

جذابیت فیلم «همه مردان رییس جمهور» می‌تواند از تماشای تریلر آن آغاز شود. تماشای تریلر با آن صدای ماشین تایپ که به صدای مسلسل می‌ماند، شما را مجاب خواهد کرد که با یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص طرف هستید. تماشای فیلم هم مخاطب را متوجه خواهد کرد که با چه تریلر تبلیغاتی هوشمندانه‌ای روبه‌رو بوده است؛ چرا که قهرمانان داستان دو روزنامه‌نگار هستند که هیچ سلاحی ندارند جز قلم خود و البته حسی که نسبت به انجام وظیفه دارند تا بتوانند نوری بیاندازند بر یک تاریکی و موضوعی را روشن کنند که می‌تواند کشور آمریکا را به سمت نابودی ببرد.

داستان فیلم «همه مردان رییس جمهور» یک داستان واقعی است و به زندگی و کارهای باب وودوارد و کارل برنستین می‌پردازد که خبرنگاران روزنامه‌ی واشنگتن پست بودند و موفق شدند که پرده از علت اصلی دزدی مقر حزب دموکرات آمریکا بردارند و کاری کنند که ما امروزه آن را با نام رسوایی واترگیت در تاریخ معاصر این کشور می‌شناسیم. در واقع آن‌ها موفق شدند کشف کنند که این اتفاق یک دزدی ساده نبوده و طرف مقابل قصد داشته با قرار دادن دستگاه‌های شنود در انتخابات آن کشور اختلال ایجاد کند. عمل این دو خبرنگار در نهایت باعث شد که ریچارد نیکسون به اولین و آخرین رییس جمهور آمریکا تبدیل شود که در طول دوره‌ی ریاست جمهوری خود مجبور به استعفا شده است.

موضوع این که آلن جی پاکولا این داستان را مانند یک درام کارآگاهی ساخته است. این درست که با یک تریلر سیاسی طرف هستیم اما در مرکز درام دو خبرنگار قرار دارند که مانند جستجوگران فیلم‌های کارآگاهی باید قطعات پازل را یکی یکی کنار هم قرار دهند تا بتوانند به تصویری کلی از وضع موجود برسند. در این راه البته کسی هم آن‌ها را همراهی می‌کند؛ کسی که ما نه چهره‌اش را می‌بینیم و نه نامش را متوجه می‌شویم. شخصیت‌های اصلی هم فقط او را با نام «صداکلفته» مورد خطاب قرار می‌دهند. این مرد در ظاهر یکی از افراد پر نفوذ امنیتی است و دوست دارد بدون آن که شناخته شود کمکی به عدالت بکند. البته او است که دو خبرنگار را در مسیر درست نگه می‌دارد.


آلن جی پاکولا موفق شده یکی از هیجان‌انگیزترین فیلم‌های فهرست را بدون نمایش درگیری‌های مرسوم چنین آثاری بسازد. «همه‌ مردان رییس جمهور» سومین فیلم از سه گانه‌ی پارانویای آلن جی پاکولا در کنار «منظر پارالاکس» (The Parallax view) و «کلوت» (Klute) و بهترین آن‌ها است. در آن دو فیلم هم پاکولا موفق شده بود به بهترین شکل تب و تاب زیر پوست جامعه در دهه‌ی ۱۹۷۰ را به تصویر بکشد اما این یکی که بازگو کننده‌ی یک رسوایی تاریخی است بیشتر توسط مخاطب درک می‌شود. بخشی از این موضوع البته به بازی خوب بازیگران فیلم ارتباط دارد.

رابرت ردفورد و داستان هافمن در آن زمان در اوج محبوبیت بودند و در آثار بزرگ متعددی دیده شدند. در این جا هم هر دو در قالب مردانی سمج که تمام زندگی خود را به خطر می‌اندازند تا به وظیفه‌ی شغلی و اخلاقی خود عمل کنند، بی‌نقص ظاهر شده‌اند. از یک سو رابرت ردفورد موفق شده آن جنبه‌ی ستارگی همیشگی خود را با جلوه‌های آرمانگرای شخصیت ترکیب کند و یکی از شاه نقش‌های کارنامه‌اش را رقم بزند و از سوی دیگر داستین هافمن هم کاری کرده که ما او را در قالب مردی تودار و زیرک بپذیریم. البته بازی درخشان دیگری هم در فیلم هست که شاید از بازی دو بازیگر دیگر هم بهتر باشد؛ بازی جیسون روباردز در قالب سردبیر روزنامه با این که کوتاه است اما در همان حضور کوتاه هم تاثیرش را می‌گذارد و کاری می‌کند که از یاد نرود. این بازی معرکه برای او اسکاری هم به ارمغان آورد.


«همه مردان رییس جمهور» امروزه به معیاری برای تریلرهای سیاسی تبدیل شده است و به همین دلیل هم باید آن را در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما قرار داد. از همان ابتدا که تصویری از یک دزدی به ظاهر ساده بر پرده نقش می‌بندند تا در ادامه و نمایش دالان‌های ترسناک قدرت و سپس ترسیم تلاش‌های دو مرد و راهی که می‌روند، در ظاهر با فیلمی ساده سر و کار داریم که بازگو کننده‌ی یک ماجرای مهیج است. اما آلن جی پاکولا کارهای دیگری برای مخاطبش انجام می‌دهد و آن هم درست همان کاری است که شخصیت‌های برگزیده‌اش می‌کنند: نمایش بهایی که برای رسیدن به حقیقت باید پرداخت. او به خوبی عبور قهرمانان برگزیده‌اش از میان تاریکی را نشان می‌دهد اما آن چه که در انتها در انتظارشان است نوری رهایی‌بخش نیست؛ چرا که تاریکی تاثیرش را روی تکت تک شخصیت‌ها گذاشته است. پس با یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص طرف هستیم که هم مخاطب را میخکوب می‌کند و هم کاری می‌کند که با تمام شدن داستان به فکر فرو برود.


«در تاریخ ۱۷ ژوئن ۱۹۷۲ میلادی پنج سارق با وسایل استراق سمع در مرکز فرماندهی ستاد انتخاباتی حزب دموکرات دستگیر می‌شوند. این موضوع در ظاهر یک دزدی ساده است اما باب وودوارد و کارل برنستین، دو خبرنگار تازه‌ کار روزنامه‌ی واشنگتن پست، به خاطر وجود شواهدی راضی به باور کردن این داستان نمی‌شوند و تحقیقات خود را آغاز می‌کنند اما در همان ابتدا متوجه می‌شوند که افرادی از نهادهای پر قدرت آمریکا و وابسته به دفتر رییس جمهور این کشور در تلاش بوده‌اند تا وسایل استراق سمع در دفتر کمیته‌ی انتخاباتی حزب دموکرات آمریکا جاسازی کنند. قضیه زمانی پیچیده می‌شود که شخصی به طور ناشناس با آن‌ها تماس می‌گیرد و اعلام می‌کند که اطلاعات دست اولی از این موضوع دارد اما …»


۶. ارتباط فرانسوی (The French Connection)

  • کارگردان: ویلیام فریدکین
  • بازیگران: جین هاکمن، فرناندو ری و روی شایدر
  • محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

همین چند وقت پیش ویلیام فریدکین بزرگ را از دست دادیم. او یکی از بهترین فیلم‌سازان آمریکا در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی بود که به خوبی نبض آن دوران را در دست داشت و توانسته بود مانند آلن جی پاکولا، کارگردان فیلم قبل فهرست، پارانویای موجود در جامعه‌ی آن زمان آمریکا را روی پرده‌ی سینما ثبت کند. او در فیلم «ارتباط فرانسوی» این پارانویای آمیخته به وحشت را در خیابان‌های کثیف و شلوغ و سرد نیویورک جستجو می‌کرد و در فیلم دیگرش یعنی «جنگیر» (Exorcist) موفق شد که این ترس را تا پشت در اتاق خواب دخترکی بی‌پناه ببرد. بعدها با ساختن فیلم «ساحر» (Sorcerer) این پارانویا را با نوعی مالیخولیا در هم آمیخت تا یکی از بهترین راویان دورانی باشد که باید آن را دوران نمایش پلشتی‌ها و جنون در سینمای آمریکا نامید.


اما او در همین بهترین فیلمش یعنی «ارتباط فرانسوی» فقط به نمایش تصویری سرد و غمبار از کشورش اکتفا نکرد. او فیلمی اکشن و مهیج ساخت که باعث می‌شد مخاطب نفسش را در سینه حبس کند و دسته‌ی صندلی را محکم بچسبد. در این جا بازی شکار و شکارچی تبدیل به فرصتی برای کارگردان و فیلم‌بردارش شده تا برخی از بهترین سکانس‌های تعقیب و گریز تریخ سینما را بسازند. مثلا در جایی از فیلم قهرمان ماجرا شروع به تعقیب یکی از خلافکاران با ماشین می‌کند و تدوین معرکه در کنار قاب‌بندی‌ها و دوربین عالی فیلم‌ساز باعث می‌شود که سکانسی نفسگیر بر پرده بیفتد اما در ادامه این تعقیب با پای پیاده هم ادامه پیدا می‌کند و این‌چنین سکانسی شکل می‌گیرد که می‌توان آن را یکی از بهترین سکانس‌های اکشن تمام دوران نامید. پس با اثری شدیدا بحث برانگیز طرف هستیم که در عین حال می‌تواند به عنوان یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص هم شناخته شود.


داستان فیلم همان داستان قدیمی تعقیب و گریز میان پلیس و عده‌ای خلافکار بین‌المللی است. اما آن چه که اثر را متمایز می‌کند و در این جای فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص می‌نشاند، رویکرد متفاوت فیلم‌ساز نسبت به شخصیت‌ها است؛ دیگر با پلیس‌هایی اتوکشیده و مکار طرف نیستیم که چون شهر را می‌شناسند و به تمام خلاف‌ها و گوشه و کنارش آشنا ۹ستند، دست برتر را داشته باشند. اتفاقا کاملا برعکس، پلیس‌های این فیلم اصلا آدم‌های باهوشی نیستند و اصلا هم تر و تمیز به نظر نمی‌رسند. آن‌ها آینه‌ی تمام نمای جامعه‌ای هستند که قطب‌نمای اخلاقی‌اش را گم کرده و نمی‌داند که از دنیا چه می‌خواهد.

تنها چیزی که این پلیس‌ها را به جلو هل می‌دهد سمج بودنشان در پیگیری پرونده است. ویلیام فریدکین مانند بزرگان سینمای کلاسیک می‌داند که برای داشتن یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص که از ابتدا تا انتها دست از سر تماشاگر برنمی‌دارد اول باید کاری کند که موضوع پرونده برای پلیس‌ها به موضوعی شخصی که احساسات و غرور آن‌ها را درگیر می‌کند، تبدیل شود و صرفا یک پرونده‌ی کاری باقی نماند. به همین دلیل هم من و شمای مخاطب با وجود سر و وضع نه چندان مرتب این افراد نگران سرنوشتشان می‌شویم.


در سوی مقابل خلافکار ماجرا قرار دارد. او هم چندان شبیه به اسلافش در سینما نیست. سردسته‌ی تشکیلات تبهکاری این فیلم بیشتر به یک نجیب زاده‌ی اروپایی می‌ماند تا یک قاچاقچی گردن کلفت که از طریق راه خلاف روزگار می‌گذراند. به همین دلیل هم این مرد و تشکیلاتش برای نیروی پلیس چنین دردسرساز است و آن‌ها را گیج کرده؛ چرا که انگار از سیاره‌ی دیگری با طرز فکری دیگری سر رسیده و بر سر آن‌ها آوار شده است. پلیس‌های شهر زبان آدم‌های قلدر شهری سرد چون نیویورک این فیلم را به خوبی می‌فهمند اما نمی‌دانند با مردی آداب‌دان و البته تیزهوش چه کنند. این پرداخت متفاوت شخصیت‌ها نسبت به آثار مشابه فیلم «ارتباط فرانسوی» را به یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تبدیل کرده است.


جین هاکمن در قالب نقش اصلی داستان حسابی توانا است. او در قامت پلیسی قلدر و البته کمی احمق که فقط بر پشتکار خود استوار است به خوبی ظاهر شده. روی شایدر هم قبل از فیلم «آرواره‌‌ها» به نقش پلیسی جان بخشیده که تمام گوشه و کنار شهر را می‌شناسد اما از زندگی در این کلان شهر خسته شده و دیگر کشش ادامه‌ی کار ندارد. می‌ماند فرناندو ری در قالب سردسته‌ی تشکیلات تبهکاری فیلم که هم‌ می‌تواند در قالب مردی مبادی آداب بدرخشد و هم جنبه‌های ترسناک و زیرک شخصیتی کاریزماتیک را درست از کار درآورد. خلاصه که همه‌ی این‌ها از فیلم «ارتباط فرانسوی» اثری موفق ساخته که باید آن را در زمره‌ی یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص دانست.

متاسفانه موفقیت‌های «ارتباط فرانسوی» باعث شد که این اثر به یکی از اولین فیلم‌هایی تبدیل شود که هیجان دنباله‌سازی را برای اهالی هالیوود به همراه دارد. پس فیلم دومی هم در ادامه ساخته شد که واقعا ارزش تماشا کردن ندارد و بیشتر به درد کتاب‌های تاریخ سینما می‌خورد تا هدر دادن وقت.


«یک خلافکار بین المللی محموله‌ی بزرگی از مواد مخدر را از اروپا وارد شهر نیویورک می‌کند. دو پلیس مبارزه با مواد مخدر متوجه این موضوع می‌شوند و بلافاصله تحقیقات خود را آغاز می‌کنند. اما آن‌ها نه می‌دانند که خلافکار کیست و نه می‌دانند که این محوله چگونه وارد کشور شده است. تحقیقات به بن بست می‌خورد تا این که …»


۵. بهشت و دوزخ (High And Low)

  • کارگردان: آکیرا کوروساوا
  • بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای و تاکاشی شیمورا
  • محصول: ۱۹۶۳، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

«بهشت و دوزخ» یک فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص است که در پایان هم مخاطب را رها نمی‌کند و تاثیرات اتفاقات داستان و وحشت آن چه که بر پرده دیده، تا مدت‌ها با او می‌ماند. مخاطب عام آکیرا کوروساوا را بیشتر با فیلم‌های تاریخی‌اش می‌شناسد؛ همان فیلم‌های موسوم به جیدای گکی که در آن‌ها سامورایی‌ها شخصیت‌های اصلی هستند و از طریق تیغه‌ی شمشیر خود عدالت را برقرار می‌کنند. اما کوروساوا استاد ساختن فیلم‌های دیگر هم هست؛ فیلم‌هایی که داستان آن‌ها در عصر حاضر و ژاپن پس از جنگ دوم جهانی می‌گذرد و قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌هایش آدم‌هایی شبیه به من و شما هستند. از میان این فیلم‌ها می‌توان از آثار شاخصی مانند «بدها خوب می‌خوابند» (The Bad Sleep Well) یا «سگ ولگرد» (Stray Dog) نام برد.


قهرمان در این آثار کوروساوا با قهرمان‌های سینمای کلاسیک آن زمان تفاوت دارد. او عموما مرد خوبی نیست و چندان هم افکار مثبتی در سر ندارد. چه به لحاظ اخلاقی و چه به لحاظ ذهنی هم برتری خاصی نسبت به دیگران ندارد و نمی‌توان او را مهم‌تر از دیگران دانست. به عنوان نمونه در فیلم «بدها خوب می‌خوابند» با مردی طرف هستیم که به قصد انتقام دختری از یک خانواده‌ی ثروتمند را به همسری گرفته تا نزدیک پدر جنایتکار او باشد. نقش این مرد را هم توشیرو میفونه بازی می‌کند. پس با مردی طرف هستیم که به قیمت بازی کردن با احساسات دختری بی‌پناه و بیگناه حاضر است که به مقصود خود برسد. تازه این هدف هم چندان شرافتمندانه نیست به یک انتقام‌گیری کور می‌ماند.

یا در فیلم «سگ ولگرد» با قصه‌ی پلیس بی‌دست و پایی طرف هستیم که باز هم نقشش را توشیرو میفونه بازی می‌کند. این پلیس پس از گم کردن سلاح خود مجبور است که کل شهر را به دنبال آن بگردد و برای این که روسایش متوجه خطایش نشوند باید این کار را به سرعت انجام دهد. این مرد هم چندان پایبند به اخلاق نیست و البته هوش چندانی هم ندارد و نمی‌توان او را قهرمان به معنای مرسومش دانست. این مرد فقط بهانه‌ای در اختیار آکیرا کوروساوا قرار می‌دهد تا دوربین را روشن کند و به زیر پوست جامعه‌ی ژاپن پس از جنگ دوم جهانی ببرد و از زندگی مردمانی بگوید که یا در فقر مطلق زندگی می‌کنند یا مجبور هستند برای به دست آوردن لقمه‌ای نان دست به هر عمل کثیفی بزنند.


این موضوع را می‌توان در دیگر شاهکار غیر تاریخی کوروساوا یعنی «زیستن» (Ikiru) هم دید. در آن جا هم کوروساوا دوربینش را به سمت مردمانی می‌گرداند که در نزدیکی یک گندانب زندگی می‌کنند و باید قهرمانی از راه برسد تا آن‌ها را نجات دهد. جالب این که این قهرمان هم هیچ نشانه‌ای از آن قهرمانان مرسومی که در سینمای کشوری چون آمریکا می‌بینیم ندارد. در «بهشت و دوزخ» هم کماکان با همین نگاه همراه هستیم. در این جا هم هیچ فردی قهرمان داستان نیست. دختر مردی (باز هم با بازی توشیرو میفونه) ربوده شده و او حال باید به فکر پیدا کردن پول برای نجات او باشد. تفاوت در این جا است که این مرد این بار ثروت بسیار دارد و می‌تواند تا حدودی از آن بهره ببرد وگرنه خودش هیچ نشانه‌ای از قهرمانی ندارد.


کوروساوا دوباره دوربینش را برمی‌دارد و با مرد حرکت می‌کند تا سری به زندگی مردمان ژاپن پس از جنگ جهانی دوم بزند؛ ژاپنی که در آن فقر و اعتیاد بیداد می‌کند و بسیاری برای به دست آوردن لقمه‌ای نان حاضر به انجام هر کاری هستند. در چنین چارچوبی است که آن حال و هوای عدالت‌خواهانه‌ی همیشگی کوروساوا رخ می نماید و خود را در معرض دید مخاطب قرار می‌دهد. فیلم از جایی بر فراز شهر آغاز می‌شود؛ از خانه‌ی مرد ثروتمند که سایه‌اش بر کل آن شهر زخم خورده گسترانیده شده و چون بهشتی خودش را به رخ می‌کشد. رفته رفته قصه‌ی فیلم مرد را به پایین می‌کشد و او را وارد جهنمی می‌کند که مردمان عادی هر روز در آن روزگار می‌گذرانند. پس فیلم جایی در بهشت آغاز می‌شود و در جهنم پایان می‌یابد.


اما اگر تصور می‌کنید که تمام فیلم کوروساوا همین است، سخت در اشتباه هستید؛ چرا که این گونه نباید برای خود جایی در بین ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص پیدا می‌کرد. ریتم فیلم و بازی موش و گربه‌ی بین گروگانگیر، پلیس و پدر دخترک لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد و تماشاگر را با خود به هر سو که بخواهد می‌برد. کوروساوا اجازه نمی‌دهد که نمایش تصاویر مد نظرش خللی در داستان ایجاد کند و آن را طوری برگزار می‌کند که در چارچوب روابط علت و معلولی اثر بگنجد و تحمیلی به نظر نرسد. در واقع آن چه که می‌توان آن را محتوای فیلم نامید به شکلی ارگانیک در دل درام جا خوش کرده و توی ذوق نمی‌زند.


نکته‌ی دیگر این که بازی‌های فیلم هم مانند خود اثر درجه یک هستند. توشیرو میفونه مانند همیشه می‌درخشد و نشان می‌دهد که در قالب مردان مبادی آداب هم چه قدر توانا است. در نهایت می‌ماند جایگاه فیلم در تاریخ سینما؛ «بهشت و دوزخ» آن قدر اثر مهمی است که بسیاری از کارکردانان بزرگ معاصر آن را یکی از منابع الهام خود می‌دانند. کسانی چون برادران کوئن که حتی در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country For Old Men) رسما به آن ادای دین کرده‌اند. همه‌ی این‌ها این فیلم را شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص می‌کند.

«فرد ناشناسی فرزند راننده‌ی یک مرد ثروتمند را می‌دزدد. او با آن مرد تماس گرفته و درخواست پول بسیاری می‌کند. سارق این گونه قصد دارد که پایبندی مرد ثروتمند به اخلاقیات را آزمایش کند. اما معلوم می‌شود که سارق اشتباه کرده و به جای دزدیدن فرزند راننده، فرزند خود مرد ثروتمند را دزدیده است. حال پای پلیس هم به ماجرا باز می‌شود و …»


۴. یک محکوم به مرگ گریخت (A Man Escaped)

  • کارگردان: روبر برسون
  • بازیگران: روژه بلانشون، فرانسوآ لتیه
  • محصول: ۱۹۵۶، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

شاید تصور کنید که نباید فیلمی از روبر برسون در این لیست قرار بگیرد. چون اساسا سینمای او مهیج به معنای متداولش نیست. شاید مخاطب آشنا به تاریخ سینما فکر کند که اگر قرار باشد فیلمی فرانسوی در این لیست قرار بگیرد که موضوعش فرار از زندان هم باشد، فیلم «حفره» (Le Trou) به کارگردانی ژاک بکر اثر مهیج‌تر و مناسب‌تری است. البته این خواننده حق هم دارد. ژاک بکر با ساختن «حفره» نه تنها اثر فرار از زندانی معرکه‌ای خلق کرده که حسابی هوش‌ربا است، بلکه یکی از بهترین آثار تاریخ سینما را هم ساخته است. پس می‌توانید با خیال راحت به تماشای آن اثر معرکه بنشینید و از دیدنش لذت ببرید. اما دلیل انتخاب «یک محکوم به مرگ گریخت» روبر برسون در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص چیز دیگری است. در این جا قرار است سراغ نوع دیگری از هیجان برویم.

عموما این تصور وجود دارد که ریتم سریع یک فیلم به ضرباهنگ تدوین آن ارتباط دارد. این موضوع تا حدی درست است اما تمام حقیقت در آن نهفته نیست. در برخی مواقع ممکن است که اثری تدوین شتابانی نداشته باشد اما ریتم آن کماکان سریع به نظر برسد. در واقع اگر فیلمی در قاب خود اطلاعات بسیاری برای مخاطبش داشته باشد، از آن جایی که چشم آدمی نمی‌تواند در آن واحد تمام پرده را ببیند و باید مدام در آن گردش کند، ریتمش سریع به نظر می‌رسد. فیلم برسون دقیقا نقطه مقابل هر دوی این موارد است اما جالب است که کماکان اثر مهیجی به نظر می‌رسد.


در واقع برسون همه کار کرده تا از یک داستان شدیدا مهیج، اثری بطئی و آرام بسازد. اما این کار را چنان انجام داده که مخاطب مدام به سرنوشت شخصیت‌ اصلی قصه فکر کند و برای او دل بسوزاند. پس من و شمای مخاطب بیش از هر چیزی به دنبال این موضوع هستیم که نتیجه‌ی این قصه چه می‌شود و در نهایت مرد موفق به فرار می‌شود یا نه. برسون به چند روش موفق می‌شود ما را چنین بی‌تاب کند و تا پایان فیلم روی صندلی سینما بنشاند.

نکته‌ی اول توجه بسیار بر جزییات نقشه‌ی فرار است. ما عادت داریم که فیلم‌های فرار از زندانی را با تمرکز بر کلیات نقشه‌ی فرار ببینیم؛ فیلمی آغاز می‌شود، فردی بسیار باهوش نقشه‌ای تر و تمیز و هوشمندانه برای فرار طراحی می‌کند، در میانه‌ی راه اتفاقی غیرمترقبه باعث بر هم خوردن نقشه می‌شود و همین بر تعلیق فیلم می‌افزاید و در پایان یا ضدقهرمانان داستان موفق به فرار می‌شوند یا نه و فیلم این گونه پایان می‌یابد. این سر و شکل عموم فیلم‌های فرار از زندانی است اما برسون راه دیگری می‌رود.


او روی کوچکترین جزییات تمرکز می‌کند و حتی مراحل ساخته شدن یک طناب از لباس‌ها و پتوهای زندانی را هم با دقت نمایش می‌دهد. در واقع ما در این جا با قصه‌ی فراری طرف هستیم که همه‌ی ظرایفش را می‌دانیم و درک می‌کنیم که برای تحققش چه قدر وقت و انرژی صرف شده است. پس برای دیدن نتیجه‌اش بی‌تاب می‌شویم. ضمن این که زندانی هم چندان آدم باهوشی تصویر نمی‌شود.

از سوی دیگر برسون برای تمرکز هر چه بیشتر ما روی این جزییات تا می‌تواند قاب‌هایش را خالی از احساس می‌کند. نه صدای راوی احساساتی را برانگیخته می‌کند و نه در چهره‌ی بازیگران خبری از ذره‌ای از احساس وجود دارد. البته این نحوه‌ی به کارگیری بازیگران به نگرش خاص روبر برسون بازمی‌گردد که موضوع این نوشته نیست و در فیلم‌های دیگرش هم قابل مشاهده است. اما بهره گرفتن از این تمهید علاوه بر نمایش یک دنیای خالی از احساس، ما را بیش از هر چیز نسبت به خود فرار علاقه‌مند نگه می‌دارد.


نکته‌ی سوم سر رسیدن فرد دومی است که می‌تواند تمام ماموریت را خراب کند. روبر برسون با نمایش ریز جزییات نقشه فرار مخاطبش را تا آستانه‌ی حرص خوردن پیش برده و حال ناگهان کسی را هم‌سلولی زندانی می‌کند که ممکن است خبرچین زندان‌بانان باشد. این موضوع بیشتر حرص ما را در می‌آورد و بیشتر تشنه‌ی رسیدن به پایان فیلم می‌کند. زمانی هم که موعد اجرای نقشه فرا می‌رسد هیچ خبری از نمایش پر سر و صدای فرارهای این چنینی با موسیقی و آکروباسی دوربین نیست. کارگردان اصلا کنترلش را از دست نمی‌دهد و فیلم با همان شیوه به آرامی داستانش را پیش می‌برد تا حرص مخاطب بیش از پیش در آید و در پایان یکی از عجیب‌ترین تجربیات سینمایی خود را از سر بگذراند.

این چنین است که باید فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» را در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما جا داد. نکته‌ی آخر این که فیلم «یک محکوم به مرگ گریخت» با نام «باد هر کجا که بخواهد می‌وزد» هم شناخته می‌شود.


«فونتین یکی از اعضای جنبش مقاومت فرانسه در زمان اشغال نازی‌ها است که ناگهان خود را در یک سول انفرادی می‌بیند. او می‌داند که به زودی اعدام خواهد شد. پس باید راهی برای فرار از زندان پیدا کند. وی نقشه‌ای طراحی می‌کند و مشغول آماده‌سازی آن می‌شود اما ناگهان زندانان‌بانان به بهانه‌ی پر شدن زندان جوانکی را وارد سلول او می‌کنند تا پیشش بماند. حال فونتین که نسبت به هویت این جوان و جاسوس بودنش مشکوک است، باید تصمیم بگیرد که نقشه‌اش را با او در میان بگذراد یا نه. چون وقت چندانی ندارد …»


۳. پنجره رو به حیاط (Rear Window)

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: جیمز استیوارت، گریس کلی
  • محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

نمی‌شد سراغ لیستی از بهترین فیلم‌های هیجان‌انگیز تاریخ سینما رفت و ۱۵ اثر انتخاب کرد، اما از آثار آلفرد هیچکاک کبیر نام نبرد. مخاطب احتمالی این نوشته احتمالا شایسته‌ترین فیلم هیچکاک برای ورود به این لیست را «شمال از شمال غربی» (North By Northwest) تصور می‌کند. البته حق هم دارد. آن اثر شاهکاری است برای تمام فصول و حسابی هم مخاطب را روی صندلی سینما نگه می‌دارد و لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد. پس اگر آن فیلم را ندیده‌اید و اکنون در حال خواندن این نوشته هستید، دست نگه دارید و بروید از تماشای آن شاهکار معرکه لذت ببرید.

اما دلیل انتخاب فیلم «پنجره رو به حیاط» در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما به دو موضوع بازمی‌گردد؛ اول این که در این جا هم با شاهکاری برای تمام فصول طرف هستیم که هیچ از «شمال از شمال غربی» کم ندارد و می‌تواند کاری کند که از ابتدا تا انتها نفس خود را در سینه حبس کنید و منتظر پایان اثر بماند. اما دلیل دوم به کارگردانی درخشان هیچکاک و توانایی بالای او در قصه‌گویی باز می‌گردد که تنها با دو شخصیت، یک اتاق و یک چشم‌انداز کوچک موفق شده یکی از مهیج‌ترین آثار تاریخ سینما را خلق کند.


در این جا با قصه‌ی مردی طرف هستیم که پایش شکسته و باید مدتی را در خانه بماند. اما از آن جایی که عکاس است و عادت به گشت و گذار دارد این کار برایش طاقت‌فرسا است. پس دوربین عکاسی‌اش را بر می‌دارد و از پنجره‌ی آپارتمانش مشغول دید زدن خانه‌های همسایه‌ها می‌شود. همین کارش هم ناگهان باعث می‌شود که متوجه وقوع جنایتی در همسایگی شود اما از آن جایی که از طریقی غیراخلاقی متوجه این موضوع شده و توانایی راه رفتن هم ندارد، چندان نمی‌تواند دخالتی در اتفاق داشته باشد یا جلوی آن را بگیرد. هیچکاک از همین جا با یک تیر دو نشان می‌زند.


بیشتر بخوانید: معرفی بهترین فیلم‌های آلفرد هیچکاک/ راز تعلیق در سینما


اول این که مساله‌ای اخلاقی را در برابر ما قرار می‌دهد و چند سوال را مطرح می‌کند. ما می‌دانیم که در صورت پایبندی مرد به اخلاقیات و دوری از چشم چرانی هیچ‌گاه امکان کشف جنایتی در همسایگی وجود نداشت. خب، حال عمل او اخلاقی است یا نه؟ آیا می‌توان او را به داوری نشست و گفت که نباید مرتکب این کار می‌شده؟ البته هیچکاک پا را فراتر می‌گذراد و این چشم‌چرانی را به خود سینما هم ربط می‌دهد؛ مگر نه این که و من و شما هم هنگام تماشای یک فیلم در حال لذت بردن از قصه‌ی کسانی هستیم که داستانشان به وسیله‌ی یک دوربین در اختیار ما قرار گرفته است؟ مگر نه این که من و شما هم مانند قهرمان قصه توانایی انجام هیچ کاری برای جلوگیری از روی دادن آن چه که در فیلم روی می‌دهد، نداریم؟ چنین استفاده از امکانات سینما فقط از کارگردان بزرگی چون آلفرد هیچاکاک برمی‌آید.

دوم این که آلفرد هیچکاک این گونه دست من و شمای مخاطب را می‌گیرد و همراه با قهرمان داستان در دل معمایی قرار می‌دهد که باید قطعات پازلش را یکی یکی کنار هم قرار داد تا به یک نتیجه‌ی نهایی رسید. ما در هر لحظه از قصه همان اطلاعاتی را داریم که شخصیت اصلی دارد. نه یک قدم از او جلو هستیم و نه یک قدم عقب. ما هم مانند او در آن اتاق گرفتار شده‌ایم و دست خداگونه‌ی کارگردان اجازه نمی‌دهد که سبکبالانه به آن سوی پنجره سفر کنیم و بدانیم که چی به چیست. شاید اگر کارگردان دیگری به جای هیچکاک بزرگ پشت دوربین بود وسوسه می‌شد و برای لحظه‌ای از این اتاق خارج می‌شد و دوربین را به آپاراتمان روبه‌رو می‌برد و چیزی را به ما نشان می‌داد که شخصیت اصلی از آن اطلاعی ندارد و نمی‌توانسته بفهمد. این گونه ما یک قدم از او جلوتر بودیم و در حل معما شریکش نمی‌شدیم.

همه‌ی این‌ها به دست نمی‌آمد و فیلم در لیست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما قرار نمی‌گرفت مگر با وجود بازی معرکه‌ی بازیگران. جیمز استیوارت و گریس کلی هر دو در این فیلم درخشان هستند. از یک سو گریس کلی بزرگی حضور دارد که فقط با تماشایش روی پرده می‌توان حسرت خورد که چرا حضور کوتاهی در سینما داشت؟ از سوی دیگر جیمز استیوارت هم یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌اش را در این جا ارائه داده است. او بازیگر بزرگی است و بازی‌های معرکه در کارنامه کم ندارد اما قرار گرفتن در نقش مردی که در تمام مدت روی صندلی نشسته و توانایی انتقال این حجم از احساسات مختلف، فقط از بازیگران بزرگ برمی‌آید.


«یک عکاس خبری بر اثر حادثه‌ای پایش شکسته است. او که عادت به سفر داشته حال باید تا زمان بهبودی در خانه بماند و مراقب پایش باشد. در این میان نامزدش هم گاهی به او سر می‌زند و از وی پرستاری می‌کند. روزی جناب عکاس که حسابی حوصله‌اش سر رفته و از همه چیز کلافه شده، دوربینش را برمی‌دارد و کنار پنجره می‌رود و شروع می‌کند به تماشا کردن دیگران در خانه‌های اطراف. اما او که احساسات متناقضی از این کارش دارد ناگهان به وقوع جنایتی در همسایگی شک می‌کند. اما از آن جایی که مطمئن نیست نمی‌تواند به کسی چیزی بگوید. نامزدش هم سر می‌رسد و هر دو با هم ماجرا را پیگیری می‌کنند. رفته رفته شک آن‌ها به سمت یقین می‌رود اما …»


۲. ام (M)

  • کارگردان: فریتس لانگ
  • بازیگران: پیتر لوره، اوتو ورنیک و اینگه لانگوت
  • محصول: ۱۹۳۱، آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

داستان فیلم «ام» هم مانند فیلم‌های «زودیاک» و «خاطرات قتل» به زندگی یک قاتل سریالی می‌پردازد. اما در این میان تفاوتی با دو فیلم دیگر وجود دارد؛ در این جا تمرکز داستان روی شخصیت قاتل است نه طرف مقابل که همان جستجوگران باشند. از این طریق فریتس لانگ موفق شده به زیر پوست جامعه‌ای سرک بکشد که در آستانه‌ی یک تغییر و تحول بزرگ است و این تغییر و تحول در سال ۱۹۳۳، یعنی دو سال پس از ساخته شدن فیلم اتفاق می‌افتد: سر کار آمدن نازی‌ها و هیتلر. پس «ام» به نحوی پیشبینی آینده هم به حساب می‌آید. اما دلیل قرار گرفتنش در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص ربط چندانی به این موضوع ندارد.

پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول این کشور فقط با بحرانی انسانی روبه‌رو نشد. این درست که جمهوری وایمار مستقر پس از آن جنگ عملا کار چندانی پیش نمی‌برد و اوضاع مردم روز به روز فاجعه‌بارتر می‌شد اما در دل همان دوران جنبشی سینمایی شروع به شکل گرفتن کرد که یکی از سردمدارانش همین فریتس لانگ بود؛ جنبش هنری اکسپرسیونیسم که گرچه ریشه‌هایی غیرسینمایی داشت اما توانست شکوفاترین دورانش را در سینما بگذراند. در این مکتب سینمایی که بیشترین آثارش به دوران صامت سینما بازمی‌گردد، هنرمندان تلاش می‌کردند تا از درد آن دوران به شیوه‌ای هنرمندانه و البته گریزان از استتیک معمول بگویند. در این جا لازم نبود همه چیز زیبا یا همان قشنگ به معنای متعارفش باشد، بلکه گاهی باید چیزی ترسناک یا تشویش کننده به نظر می‌رسید تا هنرمند به هدفش برسد.

فریتس لانگ در همان دوران صامت چندتایی اثر موفق این چنینی ساخت که معروف‌ترینش «متروپلیس» (Metropolis) است که حسابی درخشید و هنوز هم یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما است. البته او بهترین فیلم کارنامه‌ی خود را در دوران ناطق و با پیروی از آموزه‌های همان مکتب سینمایی ساخت و نتیجه‌ی کارش به همین فیلم «ام» تبدیل شد که بهترین اثر با محوریت حضور قاتلان سریالی در تاریخ سینما هم هست.


داستان فیلم در شهری مدرن می‌گذرد که در آن قاتلی به جان کودکان شهر افتاده و بی‌رحمانه جان می‌ستاند. شهر به وحشت افتاده و زندگی مردم مختل شده است. تا به این جای کار گویی با فیلمی شبیه به آثار مشابه طرف هستیم و کارگردان در حال نمایش خوی بدوی مردی است که تا می‌تواند از جامعه‌اش انتقام می گیرد. اما انتقام از چه؟ از همین جا است که «ام» تبدیل به اثری یک سر متفاوت می‌شود. از جایی به بعد عامل ایجاد وحشت دیگر قاتل ماجرا نیست. این شهر است که ناگهان مانند هیولایی بیدار می‌شود و حتی قاتل را هم تا سر حد مرگ می‌ترساند.


وقتی پلیس و خانواده‌ها از دستگیر کردن قاتل کودکان شهر عاجز می‌شوند، حتی دیگر خلافکاران هم برای از بین نرفتن کسب و کار نامشروع خود دست به کار می‌شوند تا قاتل را دستگیر کنند. شاید تصور کنید که خب این موضوع طبیعی است و قاتل باید به سزای اعمالش برسد اما فریتس لانگ نشان می‌دهد که او فقط یک نشانه‌ی کوچک از شر عظیمی است که در لایه لایه‌ی جامعه‌ و کشورش لانه کرده و حال این قاتل آن را بیدار کرده است. می‌بینید که نه تنها با اثری پیشگویانه طرف هستیم بلکه با خواندن همین چند سطر هم می‌توان متوجه شد که «ام» چه فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص و معرکه‌ای از کار درآمده است.


اما دلیل قرار گرفتن این فیلم در این جای فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص فقط به این موارد بازنمی‌گردد. فریتس لانگ با دوربینش، با قاب‌بندی‌ها و نورپردازی چنان تصویر ترسناکی از شهر می‌سازد که کمتر مشابهی نسبت به آن می‌توان در تاریخ سینما یافت. شاید برخی از فیلم نوآرهای موفق تاریخ سینما تا حدودی موفق به انجام این کار شده باشند که البته آن‌ها هم بسیار تحت تاثیر جنبش اکسپرسیونیسم و همین فیلم «ام» هستند. اما کار درخشان فریتس لانگ و همکارانش در بازی با سایه و روشن‌ها و نمایش پیروزی نهایی شر، چنان گیرا و چشمگیر است که نمی‌توان به تحسین آن‌ها نپرداخت.


در پایان باید به پیتر لوره، بازیگر نقش قاتل هم اشاره کرد. بازیگری درخشان که هم می‌توانست توامان معصوم باشد و هم ترسناک. او این توانایی را به بهترین شکل در فیلم «ام» به کار گرفته و نتیجه تبدیل به یکی از بهترین بازی‌ها در فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص شده است.

«مردی در شهر برلین در حال کشتن کودکان بی دفاع است. او با بی‌رحمی تمام کارش را انجام می‌دهد. از سوی دیگر پلیس در به در به دنبال قاتل است اما نمی‌تواند او را دستگیر کند. همین موضوع باعث شده که هم قاتل جسورتر شود و هم باعث شده که وحشت به جان مردم شهر بیفتد و روند زندگی عادی مختل شود. فشار به نیروهای پلیس برای دستگیری قاتل تا آن جا است که آن‌ها عملا همه‌ی جای شهر حضور دارند. حال حتی خلافکاران شهر هم برای دستگیر کردن قاتل بسیج می‌شوند؛ چرا که حضور این همه پلیس عملا دست و پای آن‌ها را بسته و کسب و کارشان را مختل کرده است …»


۱. سرگیجه (Vertigo)

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نوواک و باربارا بل گدس
  • محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

نمی‌شد فهرست ۱۵ فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص تاریخ سینما را با فیلم دیگری در جایگاه اول به پایان رساند و البته که باید آلفرد هیچکاک بزرگ در این فهرست حداقل دو فیلم داشته باشد. در این جا هم مانند فیلم «پنجره رو به حیاط» با اثری طرف هستیم که تا انتها مخاطب را روی صندلی سینما میخکوب می‌کند. در این جا هم داستانی رازآلود وجود دارد که باید پازل‌هایش یکی یکی کنار هم قرار بگیرند تا در انتها حل شوند. اما هیچکاک این بار دوست دارد همه چیز را به شیوه‌ی متفاوت انجام دهد؛ به شیوه‌ای که هنوز هم در تاریخ سینما یگانه است.

داستان فیلم، داستان کارآگاهی است که از ارتفاع می‌ترسد و از قرار گرفتن در آن جا سرگیجه می‌گیرد. او حتی تصور هم نمی‌کند که این ترسش می‌تواند منتج به چند تراژدی بزرگ در زندگی‌اش شود. از همان ابتدا و آن سکانس افتتاحیه‌ی محشر با موسیقی درخشان برنارد هرمان این تقدیر شوم جناب کارآگاه مورد تاکید قرار می‌گیرد. اما هیچکاک برنامه دارد بزرگترین سد ممکن را سر راه قهرمان بخت‌برگشته‌اش قرار دهد: گرفتار شدن در دام عشق زنی که نمی‌داند کیست.

«سرگیجه» از این منظر داستان همه‌ی مردان و زنان عاشق و عشق‌های از دست رفته است. اما کمتر عشقی چنین اثیری و رازآلود است. مرد که در ابتدا فقط به تعقیب زن می‌پردازد، رفته رفته چنان عاشقش می‌شود که به جای حفظ فاصله و انجام ماموریت، خود را در معرض دیدش قرار می‌دهد. حال نقشه‌ای که دیگران برای مرد طراحی کرده‌اند وارد فاز اجرایی می‌شود و تراژدی رقم می‌خورد.


کمتر فیلمی در تاریخ سینما می‌تواند به اندازه‌ی «سرگیجه» احساسات مخاطبش را منقلب کند. هیچکاک انگار فیلمی ساخته که مدام در آن تراژدی پشت تراژدی از راه می‌رسد و هیچ چیزش ابعادی طبیعی ندارد. در این جا آدم‌ها به شکلی معمول عاشق نمی‌شوند؛ عشق آن‌ها ابعادی غول آسا دارد. در این جا آدم‌ها به شکلی طبیعی نمی‌میرند؛ مرگ آن فاجعه‌بار و شدیدا تراژیک است. در این جا حتی اماکن شهر هم حالتی طبیعی ندارند؛ همه چیز به شکلی فانتزی و غلوآمیز زیبا است و البته این زیبایی با گیج کنندگی و مسحورکنندگی همراه است. هیچکاک این چنین موفق شده احساسات تماشاگرانش را در دست خود بگیرد و به هر سو که دوست دارد ببرد.

نکته‌ی دیگر این که داستان شکار و شکارچی فیلم از جایی به بعد تغییر ماهیت می‌دهد و به داستان مردی تبدیل می‌شود که سعی دارد تصویر آرمانی خود را از عشق بسازد. این مرد که زندگی خود را از دست رفته می‌بیند، تلاش می‌کند که با بازسازی وقایع به عقب بازگردد و این بار جلوی آن اتفاق شوم را بگیرد. اما او نمی‌داند که همان سرنوشتی که فیلم‌ساز در ابتدای اثر بر سرش آوار کرده، در پایان هم یقه‌اش را خواهد گرفت و این بار او را به ته دره خواهد انداخت.

داستان فیلم در سکوت محض می‌گذرد. این چنین هر کلام شخصیت‌ها جلوه‌ای پررنگ پیدا می‌کند و مهم می‌شود. این چنین چندتایی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینما هم رقم می‌خورد. به عنوان نمونه سکانسی که در آن هر دو شخصیت اصلی در دل جنگل و در کنار درختی ایستاده‌اند و از بی‌اهمیت بودن زندگی و عمر خود در برابر عظمت هستی می‌گویند. این عدم اهمیت زندگی آدمی در برابر تاریخ یکی از دست مایه‌های مورد علاقه‌ی هیچکاک است که از فیلمی به فیلم دیگر مدام تکرار می‌شود.


بازی بازیگران فیلم هم درجه یک است. شخصا معتقدم که هم جیمز استیوارت و هم کیم نوواک بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را در این فیلم انجام داده‌اند. البته این موضوع چندان برای کیم نوواک عجیب نیست. او بازیگر چندان بزرگی نبود اما در این جا توانسته به رازآلودترین شخصیت زن تاریخ سینما جلوه‌ای جذاب ببخشد و کاری کند که همیشه به عنوان نمادی از زنان مرموز شناخته شود. از سوی دیگر جیمز استیوارت با آن کارنامه‌ی پربار قرار دارد. کارنامه‌ای دریغ‌آلود که کار کردن با بسیاری از بزرگان تاریخ سینما در آن وجود دارد. اما این یکی واقعا با همه‌ی آن‌ها فرق دارد و او را هم به نمادی از مردانی تبدیل می‌کند که باید تمام عمر را در حسرت و فرق یار بسوزند و بسازند.

اما «سرگیجه» فقط بهترین فیلم هیجان‌انگیز بی‌نقص نیست. این فیلم همواره در کنار «همشهری کین» (Citizen Kane) ارسن ولز و «داستان توکیو» (Tokyo Story) یاساجیرو اوزو به عنوان یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینما شناخته می‌شود. از سوی دیگر می‌توان آن را در صدر فیلم‌های عاشقانه‌ی تاریخ هم قرار داد. همه‌ی این‌ها در فیلم که درامی هیجان‌انگیز و بی‌نقص هم دارد.


«اسکاتی یک کارآگاه پلیس است. او از ارتفاع می‌ترسد و به همین دلیلی در حین تعقیب و گریز برای دستگیری یک سارق روی پشت بام‌های شهر دچار سرگیجه می‌شود و این عملش به مرگ یک پلیس دیگر می‌انجامد. او پس از این حادثه خود را بازنشسته می‌کند و دنبال کار می‌گردد. دوستی پس از سال‌ها با او تماس می‌گیرد و درخواست کمک می‌کند. این دوست که وضع مالی خوبی دارد اعلام می‌کند که مایل است اسکاتی را به عنوان یک کارآگاه خصوصی استخدام کند تا زنش را تعقیب کند. اسکاتی به نظر تمایل چندانی برای پذیرش این مورد ندارد اما در نهایت با این پیشنهاد موافقت می‌کند و به تعقیب زن دوستش می‌پردازد. به نظر زن از مشکلی روانی رنج می‌برد اما …»