در این مطلب سری به علاقه‌مندی‌های «ویلیام فریدکین» در بین آثار مطرح تاریخ سینما زده‌ایم و ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین را زیر ذره‌بین برده‌ایم.
چارسو پرس: زمان زیادی از مرگ ویلیام فریدکین، یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی نمی‌گذرد. ویلیام فریدکین کسی بود که با تمام وجودش ترس‌های آن دوران را احساس کرده و توانسته بود از دردهای مردمان دهه‌ی هفتاد هنری جاودان خلق کند و شاهکارهایی معرکه بسازد. در چنین چارچوبی خیلی زود به فیلم‌سازی مهم در دنیا تبدیل شد و قله‌های موفقیت را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت اما با اتمام آن دهه و آغاز دوران دیگری و تغییر سلیقه‌ی مخاطب، یواش یواش از اقبالش کاسته شد تا این که در دوران پیری و کهولت سن عملا از قطار سینما جا ماند و کمتر پشت دوربین قرار گرفت و فقط چند پروژه‌ی شدیدا شخصی ساخت. حال سری به علاقه‌مندی‌های او در بین آثار مطرح تاریخ سینما زده‌ایم و ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین را زیر ذره‌بین برده‌ایم.

بهترین فیلم‌های مکزیکی که باید تماشا کنید


ویلیام فریدکین در همان اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی یکی از آثار نمادیدن آن روزگار را ساخت؛ «ارتباط فرانسوی» (The French Connection) شاهکاری بود که ترس جاری در زندگی روزمره‌ی آمریکایی‌ها را در خیابان نیویورک تصویر می‌کرد. خیابان‌های شلوغ و کثیف، نورپردازی خاکستری، هوای همیشه سرد، مردمانی سر در گریبان و خطری که هر لحظه در جای جای شهر کمین نشسته بود، خصوصیت ویژه‌ی این فیلم او بود. از آن سو داستان تعقیب و گریز میان دو پلیس و یک قاچاقچی مواد مخدر چنان استادانه تعریف شده بود که نفس را در سینه حبس می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی از پرده چشم بردارد. جین هاکمن با همین فیلم بود که تبدیل به یکی از بازیگران نمادین آن دوران شد.

او چند سال بعد همان ترس خاص آن دوران را تا پشت در اتاق دخترکی معصوم هم برد و یکی از ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما یعنی «جنگیر» (Exorcist) را ساخت. آن چه «جنگیر» او را از بقیه‌ی آثار مشابه جدا می‌کند و به شاهکاری برای تمام فصول تبدیل می‌سازد، رویکرد اجتماعی است که کارگردان در پیش می‌گیرد.‌ دنیای «جنگیر» ادامه‌ی همان جهان «ارتباط فرانسوی» است و فقط بازگو کننده‌ی قصه‌ای شخصی‌تر است. ترس همان ترس است و مانند خوره جان دخترک و مادری را می‌خورد. فقط این بار به چارچوب‌های اتاق دخترک محدود مانده و هنوز پایش به خیابان باز نشده. همین شخصی شدن همه چیز هم «جنگیر» را این چنین ترسناک کرده است. البته این فیلم درباره‌ی جنبش‌های عدالت‌خواهانه‌ی آن زمان هم هست.

در دیگر شاهکار دهه‌ی هفتادی او یعنی «ساحر» (Sorcerer) با داستان مردانی به ته خط رسیده طرف هستیم که در یک دنیای ترسناک زندگی می‌کنند و برای فرار از یک جهنم باید مقداری مواد منفجره‌ی شدیدا خطرناک را از یک طرف جنگل بارانی به آن سویش عبور دهند. هر تکان و هر نفس اضافه به معنای انفجار و مرگ است و هر لحظه از زندگی غنیمت. «ساحر» اقتباسی از کتاب ژرژ آرنو بود که آنری ژرژ کلوزوی بزرگ هم فیلمی به نام «مزد ترس» (Wages Of Fear) با اقتباس از آن و با بازی ایو مونتان ساخته بود. نکته این که فیلم فریدکین زمین تا آسمان با آن شاهکار کلوزو فرق داشت. فریدکین فهمیده بود که آن داستان دیوانه‌وار برای بیان پارانویای حاکم بر دهه‌ی هفتاد مناسب‌تر است و به همین دلیل هم داستان را در یک فضای مالیخولیایی و ترسناک روایت‌کرده بود. «ساحر» هر چه بود، باز هم ادامه‌ی همان جهان ذهنی پارانوییدی بود که این بار ترس را در گستره‌ای جهانی جستجو می‌کرد.

با چنین پیش زمینه‌ای می‌توان به سراغ فیلم‌های مورد علاقه‌ی فریدکین رفت و از آن‌ها گفت. سر زدن به لیست و خواندن این مقدمه ما را از این جهان ذهنی آگاه می‌کند. از یک سو در این جا هم عمدتا با فیلم‌هایی طرف هستیم که ترس را در لایه‌های زندگی بشری جستجو می‌کنند و از سمت دیگر تناقضات زندگی انسان مدرن را به نمایش می‌گذارند. از سویی با آثاری در باب تنهایی طرف هستیم و از سوی دیگر با شخصیت‌هایی که در برابر ناملایمتی‌ها می‌ایستند و تلاش می‌کنند که چیزی بسازند.

اما در نهایت تمام فیلم‌های فهرست آثاری هستند در باب تنهایی انسان مدرن. کسی را یاری‌رسان کسی نیست و هیچ فریادرسی از هیچ کوره‌راهی به نجات نخواهد آمد. اگر هم کسی هست مانند فیلم «شب شکارچی» خودش نماد تنهایی متکثری است که فقط با مرگش تمام می‌شود. این طرز نگاه، این غصه خوردن برای بلایی که انسان مدرن سر خودش آورده، وجه ممیزه‌ی نگاه بدبینانه‌ی مردی است که تا سینما وجود دارد، مخاطبش مدیون نگاه منحصر به فرد او است. پس سری بزنیم به لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین.

۱. شب شکارچی (The Night Of The Hunter)

 

  • کارگردان: چارلز لاتن
  • بازیگران: رابرت میچم، شلی وینترز، لیلیان گیش
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
«شب شکارچی» قصه‌ی مردی کلاهبردار و قاتلی سریالی است که از زنان بی‌پناه سواستفاده کرده و آن‌ها را به قتل می‌رساند. در یکی از جنایت‌هایش متوجه می‌شود که زن به قتل رسیده دو فرزند کوچک دارد که می‌توانند برای او دردسرساز شود. پس راهش را کج می‌کند و به دنبال این دو کودک بی‌پناه از این سو به آن سو راه می‌افتد تا جان آن‌ها را هم بستاند. از این منظر با اثری شدیدا احساسی طرف هستیم که در یک سرش دو کودک بی‌پناه قرار دارند و سر دیگرش قاتلی خونسرد و بی‌رحم که هر کاری از او برمی‌آید.

رابرت میچم در یکی از بهترین نقش آفرینی‌هایش نقش قاتلی خونسرد را بازی کرده که پشت مخاطب را می‌لرزاند. در کنار او چارلز لاتن در این تنها فیلم خود در مقام کارگردان، چنان استادانه کار کرده که بعد از تماشای فیلم از عدم ادامه داشتن فعالیتش افسوس می‌خوریم. متاسفانه فیلم «شب شکارچی» در گیشه شکست خورد و باعث شد که لاتن تا پایان دوره‌ی کاری‌اش همان بازیگر باقی بماند. این در حالی است که او در کنار رابرت میچم تصویری از آمریکای دوران بحران اقتصادی دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی ترسیم کرده که کمتر در تاریخ سینما نمونه دارد.

اما «شب شکارچی» عرصه‌ی ترکتازی کس دیگری هم هست. ویوین لی معرکه در این جا در نقش زن سالخورده‌ای بازی کرده که در نهایت پشت و پناه بچه‌ها خواهد بود. او نماد تمام زیبایی‌هایی است که طبیعت می‌تواند به آدمی ببخشد؛ نمادی از زایندگی و زیبایی و آرامش در کنار قدرت و پویایی و سرسختی. نقش او نماینده‌ی نسلی از آمریکایی‌ها است که در کوران غرب وحشی و بدویت جاری در آن دوران دوام آورند و کشوری ساختند که امروز آمریکا است. پس نباید چندان از حضور قاتلی در عصر تازه جا بخورد یا وا دهد. خود ویوین لی هم از نسل ستارگانی است که سینما را معنا کردند. او را می‌توان در کنار مری پیکفورد اولین ستاره‌ی زن تاریخ سینما دانست.

اما چرا ویلیام فریدکین این فیلم را دوست دارد؟ در مقدمه گفته شد که ویلیام فریدکین راوی ترس‌های دهه‌ی هفتاد میلادی در آمریکا بود. دورانی که سایه‌ی جنگ ویتنام دست از سر آمریکایی‌ها بر نمی‌داشت یا واترگیت به یک رسوایی بین المللی تبدیل شده بود و از آن سو جنبش‌های ضد فرهنگی چون هیپی‌ها یا مواد مخدر نفس آمریکای آن دوران را به شماره انداخته بودند. زمانی که کمتر کسی به دیگری اعتماد داشت و جامعه در حال پوست انداختن بود. اگر بتوان این دوران را با دورانی در قرن بیستم آمریکا مقایسه کرد، قطعا آن دوران زمانه‌ی بحران اقتصادی اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی و دهه‌ی ۱۹۳۰ است.

در آن دوران هم تحت تاثیر بحران اقتصادی و از بین رفتن شغل‌ها، کم شدن درآمد، به وجود آمدن دار و دسته‌های گنگستری و خلافکاران سازمان‌یافته، آمریکا در حال پوست انداختن بود و نمی‌شد آن را از گذشته تشخیص داد. مردم با ترسی هر روزه زندگی می‌کردند که کمتر در تاریخ آن کشور مشابهت داشت؛ ترس سیر کردن شکم و پیدا کردن وعده‌ای غذا. در این دوران کشور تا آستانه‌ی فروپاشی پیش رفت. حال این ترس از فروپاشی در فیلم «شب شکارچی» در قالب مردی قاتل نمایش داده شده و معصومیت جامعه در قالب دو بچه که در حال از بین رفتن است. از آن سو اما زنی هست تا مانند کارآگاه‌های فیلم «ارتباط فرانسوی» ویلیام فریدکین حافظ و نگهبان جامعه باشد.
«شب شکارچی» به لحاظ پرداخت و تصویربرداری و نورپردازی یک کلاس درس کامل سینما است. اثری که از دل جنبش اکسپرسیونیسم آلمان در دهه‌ی ۱۹۲۰ سربرآورده و داستانش را بیشتر از طریق تصاویرش تعریف می‌کند تا از طریق کلام. همین هم فیلم را نزد کارگردانان بزرگ چنین عزیز کرده است. پس نباید از قرار گرفتن این فیلم در لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین تعجب کرد.

«هری پال یک زندانی سابقه‌دار است. او در زندان خبر بیوه شدن زنی را می‌شنود که پس از مرگ شوهرش در دوران بحران اقتصادی حتی توانایی سیر کردن شکم خود و فرزندانش را هم ندارد. او پس از آزادی ردای کشیشی به تن می‌کند و نزد زن می‌رود و خود را مردی اهل دعا و عبادت جا می‌زند. سپس به زن پیشنهاد ازدواج می‌دهد و او هم می‌پذیرد. اما از آن جایی که هری یک قاتل سریالی است، خیلی زود زن را می‌کشد اما ناگهان بچه‌های زن که متوجه هویت هری شده‌اند از آن جا می‌گریزند. هری که این دو بچه را تهدیدی برای خود می‌داند، به دنبال آن‌ها راه می‌افتد و …»

۲. شب و مه (Night And Fog)


«شب و مه» ساخته‌ی باشکوه آلن رنه یکی از بهترین مستندهای تاریخ سینما است. قصه‌ی این مستند به کوره‌های آدم‌سوزی آلمان هیتلری و قدرت گرفتن حزب نازی اختصاص دارد و از دورانی می‌گوید که بشر تمام مدنیت و اخلاقش را فراموش کرد تا تلخ‌ترین دوران زندگی خود را بسازد. فیلم‌های بسیاری درباره‌ی جنگ دوم جهانی، اردوگاه‌های کار اجباری، کشتارهای دست جمعی، نسل کشی و کوره‌های آدم سوزی ساخته شده اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌تواند به اندازه‌ی این اثر درجه یک آلن رنه تماشاگر را به فکر فرو ببرد و احتمالا قطره اشکی هم از او بستاند. در چنین شرایطی است که می‌توان قرار گرفتن فیلم در لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین را پذیرفت.

طبعا نام آلن رنه بیشتر برای ما یادآور فیلم‌هایی داستانی است که می‌توان ‌آن‌ها را نمادهایی از سینمای مدرن دانست. از «سال گذشته در مارین‌باد» که در ادامه در این فهرست به آن خواهیم پرداخت و یک فیلم دیگر به توصیه ویلیام فریدکین است تا فیلم معرکه‌ی «هیروشیما، عشق من» (Hiroshima, Mon Amour) که داستان آدمی پس از بحران جنگ دوم جهانی و تاثیراتش را بر روح و روان زخم خورده‌ی او دنبال می‌کند. این دغدغه در باب زخم‌های ناشی از جنگ دوم جهانی به شکلی واضح در «شب و مه» به اثری دردناک و تلخ تبدیل شده است.

در مقدمه اشاره شد که آثار فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین، آثاری هستند در باب تنهایی و بلایایی که انسان مدرن سر خودش آورده است. یکی از این بلایا که اتفاقا به گمگشتگی آدم مدرن ارتباط دارد همین جنگ دوم جهانی و کوره‌های آدم‌سوزی است. آلن رنه بیش از هر چیزی سعی کرده از خلال تصاویرش به تنهایی و بی‌پناهی قربانیانی اشاره کند که جز خود کسی را نداشتند و این کافی نبود که آن‌ها را از شر شیطان موجود رهایی بخشد.
حضور این شیطان در تک تک قاب‌های فیلم‌ساز حضور دارد و می‌توان با تمام وجود سایه‌اش را احساس کرد. روایت آلن رنه از آن روزگار با تاکید بر دوران سپری شده نیست؛ بلکه او قصد دارد از امروز (زمان ساخته شدن فیلم) به آن دوران برسد. تصاویر فیلم بیش از هر چیزی به آن چه که از آن اردوگاه‌ها باقی مانده و کسانی که آن‌ها را ساخته‌اند اختصاص دارد اما به هیچ عنوان رهایی بخش نیست؛ محال است کسی این فیلم را ببیند و خدا را شکر کند که آن دوران به سر آمده و تمام شد. بلکه دو چیز بیش از هر چیز از خلال این تصاویر خودنمایی می‌کند: اول این که چه تضمینی وجود دارد دوباره آن دوران تکرار نشود و دوم هم فکر این که کشته شده‌گان این کوره چه تجربه‌های سختی را لمس کرده‌اند، دست از سر تماشاگر برنمی‌دارد.

آلن رنه برای رسیدن به احساس اول خوب می‌داند که باید تصاویر فیلمش را به گونه‌ای پشت سر هم ردیف کند که مخاطب فراموش نکند که همه‌ی این‌ها کار عده‌ای انسان بوده، نه شیطانی که از اعماق جهنم سر برآورده و آمده که انتقام بگیرد. پس او این اعمال را نه اعمالی شیطانی، بلکه کاملا انسانی می‌داند که امکان تکرارش وجود دارد؛ این گونه نهیب می‌زند و چون هنرمندی به آدمیان هشدار می‌دهد که به هوش باشند.

از آن سو برای رسیدن به احساس دوم بر قربانیان تاکید می‌کند. این که بتوان تجربه‌های این قربانیان را به تجربیاتی قابل لمس تبدیل کرد، بدون آن که خود اتفاق را نشان داد فقط از هنرمندان بزرگ برمی‌آید. گرچه این عمل شاید کار تلخی باشد که فیلم‌سازان بسیاری برای جریحه‌دار نکردن روح و روان مخاطب از آن پرهیز می‌کنند، اما رنه معتقد است برای تکرار نشدن آن روزگار باید حقیقت را محکم توی صورت آدمی کوبید؛ هر چند که تلخ باشد. در چنین قابی قرار گرفتن فیلم «شب و مه» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین کاملا طبیعی است؛ چرا که بازگو کننده‌ی دورانی از ترس و تنهایی آدمی است. گفتنی است که این فیلم کلا زمانی نزدیک به نیم ساعت دارد.

«مستند شب و مه مجموعه‌ای از تصاویر رنگی و سیاه و سفید است و دو بخش دارد. در بخش اول چگونگی به قدرت رسیدن هیتلر نمایش داده می‌شود و فیلم‌ساز آن لا به لا مدام از آشوویتس می‌گوید و در بخش دوم هم زندگی مردم آلمان و تاثیرات ایدئولوژی نازی‌ها و جنگ نمایش داده می‌شود …»

۳. سال گذشته در مارین‌باد (Last Year At Marienbad)


  • کارگردان: آلن رنه
  • بازیگران: دلفین سیریگ، جورجو آلبرتاتزی و ساشا پیتویف
  • محصول: ۱۹۶۱، فرانسه و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
«سال گذشته در مارین‌باد» پس از «شب و مه» دومین فیلم آلن رنه در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین است. این فیلم یکی از نمادهای سینمای مدرن به حساب می‌آید و شیوه‌ی روایتش که شبیه به یادآوری خاطراتی دور و دراز از عشقی قدیمی و روزهای سپری شده است، هنوز هم در تاریخ سینما یگانه است و تکرار نشدنی. بسیاری از بزرگان سینمای مدرن، کسانی که به دنبال راهی برای پیدا کردن یک ترجمان تصویری مناسب برای ترسیم ذهن آشفته‌ی آدمیزاد و دغدغه‌های او بودند، بعدها همان راهی را رفتند که آلن رنه در این فیلم می‌رود اما نکته این که تجربیات هیچ یک از آن‌ها به پای شاهکار این فیلم‌ساز بزرگ فرانسوی نمی‌رسد.

گفته شد که آثار حاضر در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین، آثاری هستند درباره‌ی تنهایی بی‌انتهای انسان. این فیلم در کنار «سامورایی» ژان پیر ملویل که در ادامه خواهد آمد، بیش از هر فیلم دیگری به تنهایی انسان پرداخته‌اند. نکته این که فیلم ژان پیر ملویل به داستان زندگی مردی می‌پردازد که خودش به شکلی آگاهانه از اجتماع فاصله گرفته و نمی‌خواهد که تنش به تن دیگران بخورد. این در حالی است که در «سال گذشته در مارین‌باد» داستان زندگی مردی را می‌بینیم (می‌شنویم!) که محبوبش را از دست داده و حال از جایی در زمان حال در دل خاطراتش به دنبال او می‌گردد.

این که در سینمای آلن رنه کسی از دل زمان حال به گذشته سفر کند و زخم‌های ناسورش را وارسی کند چیز تازه‌ای نیست. قهرمان‌های او آدم‌های زخم خورده و تلخکام هستند، با زخم‌هایی که همیشه تازه است و درد دارد. در «شب و مه» این درد به کل تاریخ بشری و جنایت‌هایش سرایت کرده و در «هیروشیما، عشق من» به رابطه‌ای وارد شده که هنوز شکل نگرفته، در آستانه‌ی از بین رفتن است. در این جا هم مردی نادیدنی حضور دارد که نمی‌تواند گذشته را رها کند و به جایی دیگر خیره شود و شاید زندگی تازه‌ای آغاز کند. این خصوصیت شخصیت‌های آلن رنه است و آن‌ها گریزی از گذشته‌ی خود ندارند و مدام در آن سیر می‌کنند.

از سوی دیگر آن چه که در برخورد با «سال گذشته در مارین‌باد» خودش را به رخ می‌کشد، شیوه‌ی روایت داستان است. آن چه سریع به ذهن می‌رسد این است که ما در حال تماشای یاددآوری خاطرات مردی هستیم که روزی، جایی عشق زندگی خود را گم کرده است. حال بال‌های خیالش را گشوده تا یار را پیدا کند. اما مانند هریادآوری خاطرات دیگری، روایت آشفته است و مقطع. گاهی این سو هستیم و گاهی آن سو. معلوم نیست کدام واقعه به وقوع پیوسته و کدام خیالی است. نمی‌دانیم مرد کدام را بیشتر دوست دارد و کدام را به دلیل دردی که در آن نهفته پس می‌زند و کامل بیان نمی‌کند. آن چه که می‌دانیم این است که او خوشحال نیست.

نکته‌ی دیگر قاب‌های فیلم است. دوربین در عمارتی اشرافی از این سو به آن می‌رود و آدم‌هایی شبیه به مجسمه را در قاب می‌گیرد که به خلا زل زده‌اند. بایدهم این چنین باشد چرا که این مردمان در ذهن شخصیتی که آن‌ها را به یاد می‌آورد منجمد شده‌اند و حال از پس روزگار سپری شده فراخوانده شده‌اند تا این مرد را از تنهایی درآورند. تنها چیزی که این وسط قطعات پازل گوناگون و به هم ریخته‌ی اثر را در کنار هم قرار می‌دهد، صدای راوی است اما در این میان او هم گاهی ما را گول می‌زند؛ چرا که مانند هر یادآوری خاطرات دیگری، خود خاطرات صاحبش را فریب می‌دهند و ما هم در این فریب‌خوردگی شریک می‌شویم. در چنین قابی است که فیلم «سال گذشته در مارین‌باد» حتی در قرن بیست و یکم هم اثری پیشرو به حساب می‌آید که کمتر مشابهی دارد.

شخصیت‌های سینمای ویلیام فریدکین با وجود ریشه و تبار کاملا متفاوت آن‌ها در این زمینه با شخصیت اصلی این فیلم اشتراک دارند که آن‌ها هم مانند او در غم گذشته‌ای می‌سوزند که راه فراری از آن نیست. قهرمان «ساحر» به نحوی و مادر فیلم «جنگیر» به گونه‌ی دیگری. نکته این که راه فرار نه در رستگاری بلکه در رها کردن گذشته جا خوش کرده؛ کاری که هیچ‌کدام توانایی انجامش را ندارند. پس باید هم فیلمی مانند «سال گذشته در مارین‌باد» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین حاضر باشد.

«مکان وقوع حوادث جایی است مانند یک هتل بسیار مجلل. ظاهرا در این هتل یک مهمانی بسیار باشکوه در حال برگزاری است. مردی پس از آشنایی با زنی ناگهان به یاد می‌آورد که او را از گذشته می‌شناسد. از این پس انگار داستان متوقف می‌شود و مرد خاطرات گذشته‌اش را به یاد می‌آورد …»

۴. شیطان‌صفتان (Diabolique)


  • کارگردان: آنری ژرژ کلوزو
  • بازیگران: سیمون سینیوره، ورا کلوزو و پل موریس
  • محصول: ۱۹۵۵، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
آنری ژرژ کلوزو یکی از برترین کارگردان‌های سینمای مهیج و تریلر است. او به خوبی می‌داند که چگونه باید نبض تماشاگرش را در دست بگیرد و کاری کند که تمام مدت به پرده‌ی سینما زل بزند و دسته‌ی صندلی خود را محکم بچسبد. یکی از بهترین فیلم‌های این کارگردان هم همین «شیطان‌صفتان» است که در کنار «مزد ترس» از آثار سرشناسش به شمار می‌رود. «مزد ترس» همان فیلمی است که از کتاب ژرژ آرنو اقتباس شده و ویلیام فریدکین هم «ساحر» را با اقتباس از آن ساخته است. دو اثر در کلیات به هم شبیه هستند. البته تفاوت‌هایی هم وجود دارد.
مثلا فیلم کلوزو سیاه و سفید است، در حالی که فریدکین تصمیم گرفته اثرش را رنگی بسازد. دوربین کلوزو متمرکز بر تن عرق کرده‌ی کسی است که باید زیر ظل آفتاب جان بکند تا نجات پیدا کند اما دوربین فریدکین در دل جنگل‌های بارانی و هوای مرطوب شخصیت‌ها را در قاب می‌گیرد. کلوزو حرص و آز آدمی را نشانه می‌رود در حالی که فریدکین بی پناهی و به ته خط رسیدن آن‌ها را نمایش می‌دهد. به همین دلیل هم اثر کلوزو واقع‌گرایانه‌تر است و فیلم فریدکین چنین مالیخولیایی و ترسناک. کلوزو ترس‌های پس از جنگ دوم جهانی را به تصویر می‌کشید و تصور می‌کرد پس از آن جنگ ویرانگر می‌توان نفس راحتی کشید و امیدی هنوز هست اما فریدکین در دهه‌ی هفتاد هیچ نور امیدی در انتهای تونل تاریک و وحشتناک زندگی آدمی نمی‌دید.

در چنین قابی است که قرار گرفتن نام فیلمی از کلوزو در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین کاملا طبیعی است اما چه فیلمی؟ «شیطان‌صفتان» بلافاصله تماشاگرش را به یاد آثار آلفرد هیچکاک بزرگ می‌اندازد. زنی در مرکز قاب قرار دارد که در هزارتویی گرفتار آمده و دیگران قصد دارند با بازی دادنش او را تا مرز جنون پیش ببرند. نورپردازی، قاب‌ها و شیوه‌ی داستان‌گویی آنری ژرژ کلوزو به گونه‌ای است که تماشاگر هم چنین احساسی دارد و تصور می‌کند که در کنار این زن به سمت جنون می‌رود.

به همین دلیل هم «شیطان‌صفتان» به سمت سینمای ترسناک حرکت می‌کند و از خلال نمایش تنهایی و بی‌پناهی یک زن، از المان‌های ژانر وحشت روانشناسانه هم بهره می‌برد. در چنین چارچوبی است که تبدیل کردن درونیات ذهن آشفته زن به چیزی دیدنی و قابل نمایش، به چالش اصلی فیلم‌ساز تبدیل می‌شود. در ذیل مطلب فیلم «سال گذشته در مارین‌باد» اشاره شد که آلن رنه به خوبی توانسته درونیات ذهن مردی را روی پرده‌ی سینما ثبت کند. او به یک ترجمان تصویری مناسب رسیده بود که ذهن انسانی شوریده را ترسیم می‌کرد. حال کلوزو باید همین کار را با ذهن انسانی ترسیده انجام دهد.

کلوزو به بهترین شکل موفق به انجام این کار شده است. این موضوع از این منظر مهم است که بعدها بسیاری از روش‌های او در آثار کسانی چون ویلیام فریدکین قابل تماشا و ردیابی است. بزرگان سینمای ترسناک از جمله ویلیام فریدکین به خوبی از کسانی چون کلوزو آموختند که برای نمایش ترس‌های یک انسان آشفته باید از تصویر به ترس رسید و قصه را طوری تعریف کرد که ضربان قلب تماشاگر را بالا ببرد. تنها به این شکل می‌توان فیلم ترسناک اصیلی ساخت.

از سوی دیگر گفته شد که آثار محبوب فریدکین آثاری هستند در باب تنهایی آدمی. در این جا هم شخصیت اصلی داستان یا همان قربانی از تنهایی رنج می‌برد. اصلا همین تنهایی است که او را به طعمه‌ی مناسبی برای آدم‌های وحشتناک دور و برش تبدیل می‌کند. در چنین چارچوبی است که فیلم «شیطان‌صفتان» هم در ادامه‌ی همان نگاهی قرار می‌گیرد که تاکنون در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین دیده می‌شود.

«زنی که یک مدیر مدرسه است، توسط زن دیگری وسوسه می‌شود تا شوهرش را بکشد. او اقدام به قتل می‌کند اما شوهر نمی‌میرد؛ در حالی که زنش تصور می‌کند که مرد مرده است. شوهر برای ترساندن زن از خود علائمی می‌گذارد که نشان از بازگشت او دارد اما خودش را نشان نمی‌دهد. زن تصور می‌کند که در حال دیوانه شدن است. این جریان ادامه دارد تا این که …»

۵. اردت (Ordet)


  • کارگردان: کارل تئودور درایر
  • بازیگران: هنریک مالبرگ، امیل هاس کریستنسن و کی کریستیانسن
  • محصول: ۱۹۵۵، دانمارک
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
کارل تئودور درایر یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینما است. او کارش را در دوران صامت آغاز کرد و در سال ۱۹۲۸ با ساختن «مصائب ژان ‌دارک» (The Passion Of The Joan Of Arc) یکی از بهترین آثار تاریخ سینما را ساخت. آن فیلم درباره‌ی روزهای پایانی زندگی ژان دارک، مبارز مسیحی بود و درایر موفق شده بود که با استفاده از یک سینماتوگرافی معرکه تصویری شورانگیز از زندگی این زن فرانسوی بر پرده‌ی سینما ثبت کند. درایر از آن پس به یکی از کارگردانان بزرگ و نامدار در ثبت تصاویر مذهبی تبدیل شد.

از دیرباز کارکرد مذهب و ایمان در زندگی بشری یکی از دغدغه‌های درایر بوده است. این موضوع در کنار تنهایی بی انتهای شخصیت‌ها در تمام آثارش دیده می‌شود. شخصیت‌های او آدم‌های سر در گریبانی هستند که با چیزی درونی کلنجار می‌روند. در واقع انگار جنونی به جانشان افتاده که روحشان را می‌خراشد و به سمت دیوانگی پیش می‌برد. از آن سو آن‌ها در حال یک مبارزه‌ی دائمی با نیرویی بیرونی هم هستند. در فیلم‌هایی چون «مصائب ژان ‌دارک» و «روز خشم» (Day Of Wrath) این نیروی بیرونی دادگاهی است که ایمان شخصیت‌ها را به چالش می‌کشد و در فیلمی چون «اردت» جدال مردی است برای این که بتواند پسرش را به عقد ازدواج دختر مردی خشک‌اندیش در آورد.
این جدال‌های بیرونی شخصیت‌های سینمای درایر را بیش از پیش سر در گریبان می کند؛ چرا  که خیلی زود غمی را به جانشان می‌اندازد که راه فراری از آن نیست؛ به عنوان نمونه در این جا شخصیت اصلی داستان از این که باید برای رساندن دو عاشق به یکدیگر چنین مصائبی را تحمل کند، رنج می‌برد و غم دارد. یا در «مصائب ژان دارک» شخصیت اصلی یا همان قهرمان فیلم نمی‌تواند درک کند که برای چه در حال دادگاهی شدن است. برای او همه چیز بدیهی است در حالی که قاضی‌های دادگاه در حال جدال با چیزهایی هستند که او به آن‌ها باور دارد.

اما چیزی در سینمای کارل تئودور درایر وجود دارد که هر علاقه‌مند به سینمای ترسناکی را جذب می‌کند. داستان‌های آثار او در مواقع بسیاری ترسناک نیستند. این درست که یکی از بهترین فیلم‌های ترسناک تاریخ سینما یعنی «خون آشام» (Vampyr) به سال ۱۹۳۲ را او ساخته است اما شیوه‌ی فیلم‌برداری و قاب‌هایش به گونه‌ای است که مخاطب را به یاد آثار ترسناکی می‌اندازد که از تکنیک‌های اکسپرسیونیستی برای تعریف کردن داستان خود استفاده می‌کنند. در چنین قابی است که می‌توان یکی از دلایل قرار گرفتن فیلمی از او را در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین پیدا کرد.

«اردت» اولین فیلم درایر پس از «مصائب ژان دارک» بود که در کشورش حسابی تحویل گرفته شد و البته به شیر طلایی جشنواره‌ی ونیز هم رسید. البته او کارگردان کم کاری بود و فیلم‌های زیادی در این میان نساخته بود. سال‌ها گذشت تا همه‌ی آثار کارنامه‌اش دوباره و دوباره بازبینی شوند و مشخص شود که او هیچ گاه کمتر از شاهکار نساخته است. امروزه ما درایر را بیشتر به خاطر همان «مصائب ژان دارک» می‌شناسیم اما کیست که نداند او یکی از بزرگترین فیلم‌سازانی است که تاکنون زندگی کرده و بیش از هر کسی دیگری بر جهان سینمای مذهبی تاثیر گذاشته است.

همه‌ی این‌ها در کنار نمایش تنهایی آدم‌ها از «اردت» اثری ساخته که باید در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین حاضر باشد. در ضمن اردت به معنای کلمه است اما نباید ترجمه شود. فیلم را ببینید تا دلیلش را بفهمید.
«سال ۱۹۲۵. روستایی دورافتاده. بورگن سه پسر دارد؛ اولی با نام میکل ازدواج کرده و همسرش باردار است. دومی که یوهانس نام دارد تصور می‌کند که مسیح است و سومی یعنی آندرس عاشق دختر خیاط دهکده است. بورگن خودش آدمی است که همه چیز را ساده می‌گیرد و اهل خوشگذرانی است در حالی که پدر دختر آدمی مذهبی است و معتقد است برای رسیدن به بهشت باید دست از دنیا شست. پدر دختر شرط می‌کند که برای رضایت به این ازدواج بورگن باید رفتارش را تغییر دهد. اما …

از «هری کثیف» تا «جن‌گیر»؛ ۸ فیلم که به‌خاطر یک دیالوگ معروفند


۶. کفش‌های قرمز (The Red Shoes)

  • کارگردان: امریک پرسبرگر و مایکل پاول
  • بازیگران: آنتون والبروک، موریس گورینگ و موریا شیرر
  • محصول: ۱۹۴۸، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
گفتیم که فیلم‌های حاضر در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین، همگی یک خصوصیت مشترک دارند؛ آن‌ها آثاری هستند در باب تنهایی انسان مدرن. این یکی هم این گونه است. امریک پرسبرگر و مایکل پاول داستانی ساخته‌اند از صحنه و نمایش و نشان داده‌اند که آدم‌های این دوران حتی اگر در معرض دید هم باشند و هیچ‌گاه روی صحنه تنها به نظر نرسند و کسی همواره کنارشان باشد، باز هم از درون تنهای تنها هستند و کسی را ندارند.
این فیلم البته تلخکامی‌هایی بیشتری در قصه‌اش دارد. شخصیت زن داستان باید میان دو عشق مهم زندگی خود یکی را برگزیند؛ یک انتخاب او را از تنهایی در خواهد آورد و دیگری او را از صحنه دور خواهد کرد. اگر تصمیم بگیرد که صحنه‌ی نمایش را ترک کند و با مردی که دوستش دارد ازدواج کند، وارد راهی خواهد شد که انتهایش معلوم نیست اما ته زندگی روی صحنه را می‌داند. انتهای این راه همان تنهایی است و چون قابل لمس است و دیدنی، کمتر ترس دارد. در واقع او باید بین آینده‌ای نامعلوم و آینده‌ای مشخص و هر چند هولناک، یکی را انتخاب کند.

از سوی دیگر فیلم‌سازان با تعریف کردن این داستان سری هم به پشت پرده‌ی هنر در عصر حاضر می‌زنند. این که در برخی موارد بعضی چیزها تا چه اندازه می‌توانند تلخ باشند و ناراحت کننده: این که سرنخ همه چیز گاهی در دستان یک نفر است؛ حتی زندگی شخصی دیگران. کارگردانان فیلم به خوبی می‌دانند که چنین چیزی تا چه اندازه ترسناک است و ظالمانه. به همین دلیل در نمایش احساسات جاری در صحنه سنگ تمام می‌گذارند و اثری درجه یک می‌سازند که تا مدت‌ها از ذهن پاک نمی‌شود.

امریک پرسبرگر و مایکل پاول کسانی بودند که به سینمای انگلستان هویتی یگانه بخشیدند. در آن دوران برخی از مخاطبان سینما به ویژه فرانسوی‌ها تصور می‌کردند که سینمای این کشور پس از جنگ دوم جهانی از بین رفته اما خیلی زود این تصور از بین رفت. این دو کارگردان در آن دوران پشت سر هم شاهکار می‌ساختند. از جمله شاهکارهای دیگر آن دوران این دو می‌توان به فیلم «نرگس سیاه» (Black Narcissus) اشاره کرد که داستانی ترسناک دارد که در دل کوه‌های یک مکان دورافتاده تعریف می‌شود. در آثار این دو قدرت تحمل شخصیت‌ها به بوته‌ی آزمایش گذاشته می‌شود. شخصیت‌ها تا جایی ادامه می‌دهند اما پس از آن سایه‌ی یک تقدیرگرایی شوم این قدرت را نابود می‌کند. گاهی مهم نیست که آن‌ها چه می‌کنند، در نهایت آن چه که پیروز است، قدرتی برتر است که کنترل کردنش از توان شخصیت‌ها خارج است. حال سری به سینمای تقدیرگرایانه‌ی ویلیام فریدکین بزنیم.

در درام‌های ویلیام فریدکین هم می‌توان سایه‌ی شوم این تقدیرگرایی را دید. حتی اگر پایان اثری چون «ارتباط فرانسوی» را خوش بدانیم، باز هم آن شهر تصویر شده در اثر محکوم است به نابودی. در فیلم «جنگیر» که عملا شیطان پیروز می‌شود و هر دو کشیش جان می‌بازند و در «ساحر» هم آن دنیای ترسناک همه را قربانی می‌کند. ضدقهرمان داستان در انتها می‌داند که تنهایی بی انتهایش با هیچ چیز و هیچ کسی از بین نخواهد رفت و بعد از تجربه کردن آن چه که دیده، هیچ چیز مثل گذشته نخواهد شد. پس قرار گرفتن «کفش‌های قرمز» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین کاملا طبیعی است. در انتها باید این نکته را در نظر گرفت که «کفش‌های قرمز» اثری موزیکال است.

«ویکتوریا ستاره‌ی نمایش‌های موزیکال است و بوریس هم تهیه کننده‌ی قدرتمندی است که به او علاقه دارد اما این علاقه دو طرفه نیست. جولیان، آهنگسازی است که به تازگی کارش را شروع کرده. او کاری به نام کفش‌های قرمز ساخته که قرار است توسط بوریس تهیه شود. ویکتوریا برای بازی در قالب نقش اصلی انتخاب می‌شود و آهسته آهسته بین او و جولیان عشقی شکل می‌گیرد و این دو با هم وارد رابطه می‌شوند. نمایش هم به سرعت موفق می‌شود و ویکتوریا و جولیان می‌درخشند. بوریس که متوجه عشق ویکتوریا به جولیان شده شرطی پیش پایش می‌گذارد: یا جولیان را رها کند یا دیگر در هیچ کاری بازی نخواهد کرد …»

۷. راه‌های افتخار (Paths Of Glory)


استنلی کوبریک نیازی به تعریف ندارد. تمام علاقه‌مندان به سینما نامش را بارها شنیده‌اند و بارها پای آثار باشکوهش نشسته‌اند. در بین آثار کارنامه‌ی درخشان این فیلم‌ساز بزرگ اما «راه‌های افتخار» اثر مهجوری است. کمتر از آن حرف زده شده و کمتر کسانی به تماشایش نشسته‌اند. فیلم مربوط به دورانی از کارنامه‌ی کاری او است که هنوز در هالیوود و بخش تولیدات عظیمش کار می‌کرد و چند صباحی مانده تا کنترل کامل پروژه‌هایش را به دست گیرد و هر چه دوست داشت، انجام دهد. البته این به آن معنا نیست که این جا با اثری طرف هستیم که کارگردانش را نمی‌توان تشخیص داد. کوبریک در هر جایی قابل شناسایی است و «راه‌های افتخار» هم از این قاعده مستثنی نیست.
از آن سو مدام در این مقاله اشاره کردیم که آثار این فهرست در نمایش تنهایی شخصیت‌های خود مشترک هستند. این که شخصیتی در جنگ تنها باشد، چیز عجیبی نیست. اما حجم تنهایی قهرمان درام «راه‌های افتخار» غیر قابل باور است. او در جایی تنها است که اتفاقا باید همراهانی داشته باشد. نبردی انجام شده، افرادی کشته شده‌اند، نبرد با شکست همراه بوده و حال باید نیروها به دنبال راهی برای بازپروری و تقویت خود بگردند. اما فاجعه آن قدر غلیظ است و شکست چنان مفتضحانه که فرماندهان به دنبال قربانی می‌گردند و چه کسی بهتر از چند سرباز ساده که قربانی شوند.

در این میان یک فرمانده‌ی رده‌ی میانی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و در برابر این ناعدالتی می‌ایستد. او همواره به ارتش کشورش باور داشته و تمام عمر مردی نمونه بوده است. اما ناگهان با چیزی روبه رو شده که تمام ذهنیتش را به هم ریخته است. او حال تصور می‌کند که تمام عمرش هدر رفته اما باز هم دست روی دست نمی‌گذارد و تصمیم می‌گیرد که کاری کند. مشکل این جا است که متوجه می‌شود تنهای تنها است و تمام افرادی که روزی از آن‌ها اطاعت می‌کرده یا تمام مردانی که زمانی تحت امرش بوده‌اند، پشتش را خالی کرده یا حتی بر ضدش عمل می‌کنند.
از این منظر استنلی کوبریک فیلمی شدیدا اخلاق‌گرایانه ساخته که موجودیت نیروهای نظامی را زیر سوال می‌برد. در فیلم این سوال مطرح می‌شود که حد مرز اطاعت و اخلاق کجاست؟ اگر فرمانی که باید اجرا شود اخلاقی نبود، آیا شخص موظف به انجام آن است یا این که باید به ندای وجدانش گوش دهد و پای عواقبش بایستد؟ اصلا این سیستم که نیروهای نظامی با آن اداره می‌شوند، اخلاقی است؟ پاسخ کوبریک به تمام این سوالات مشخص است. او علاقه‌ای به میلیتاریسم و نظامی‌گری ندارد و آن را از بین برنده‌ی زندگی آدم‌ها و تباه کننده‌ی عمر جوانان می‌داند. نزدیک به دو دهه بعد فیلم دیگر او به ادامه‌ی همین ذهنیت پرداخت و کوبریک شاهکار دیگری با نام «غلاف تمام فلزی» (Full Metal Jacket) در همین راستا خلق کرد.

گفتیم که علاقه به کوبریک دلیل نمی‌خواهد. اما ویلیام فریدکین به دلیلی این فیلم را در این جای فهرستش قرار داده است. علاوه بر نمایش شخصیتی تنها در مرکز قاب، داستان فیلم به جایی در پشت جبهه‌های نبرد اختصاص دارد و کسانی را نشان می‌دهد که از نبردی جان‌فرسا، جان به در برده‌اند و حال باید در نبرد دیگری که حقشان نیست، مبارزه کنند. این دقیقا همان بلایی است که بر سر شخصیت‌های فیلم «ساحر» آوار می‌شود. آن‌ها نبردی به ازای از دست رفتن زندگی خود را پشت سر گذاشته و حال در جایی به نبرد می‌پردازند که به آن‌ها ربطی ندارد. پس می‌توان قرار گرفتن این اثر در لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین را توجیه کرد.

«جنگ جهانی اول. ارتش آلمان به نزدیکی دروازه‌های پاریس رسیده اما توان پیشروی ندارد. جنگ انگار متوقف شده و دو طرف کار خاصی انجام نمی‌دهند و منتظر هستند. ناگهان دو ژنرال خود سر فرانسوی تصمیم می گیرند که نبردی همه جانبه را ترتیب دهند اما آن‌ها متوجه نیستند که این حمله به دلیل اشکالات متعددش محکوم به شکست است. سرهنگی از فرماندهان جنگ به دو ژنرال اعتراض می‌کند اما گوش آن‌ها بدهکار نیست. حمله انجام می‌شود و نیروهای فرانسوی تلفات سنگینی را متحمل می‌شوند. این شکست باعث رفتن آبروی دو ژنرال می‌شود. حال آن‌ها به دنبال کسانی می‌گردند تا تقصیر را گردن آن‌ها بیاندازند. ظاهرا باید سربازانی ساده قربانی شوند. تا این که …»

۱۰ شخصیت شرور فیلم‌های استنلی کوبریک


۸. سامورایی (Le Samourai)

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
  • محصول: ۱۹۶۷، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
همه‌ی فیلم‌های این فهرست در باب تنهایی هستند و اصلا فیلم «سامورایی» با این جمله آغاز می‌شود: «هیچ کس تنهایی عمیق یک سامورایی را ندارد؛ مگر ببری تنها در جنگل» (آیین بوشیدو) از همین جمله می‌توان متوجه علاقه‌ی ویلیام فریدکین به فیلم «سامورایی» شد و فهمید که چرا او این اثر معرکه را در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین قرار داده است. اگر قرار باشد اثری در تاریخ سینما با گزینش تنهاترین آدم‌ها انتخاب شوند، قطعا «سامورایی» جایی آن بالا بالاها خواهد داشت. پس باید هم این فیلم در لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین قرار بگیرد.

از سوی دیگر این شاهکار بی‌بدیل ژان پیر ملویل بازگوکننده‌ی داستان مهیجی هم هست. در این جا قاتلی قراردادی تمام عمرش را تلاش کرده که هیچ‌گاه دیده نشود. او از زندگی و داشته‌هایش زده تا کنج عزلت اختیار کند. مخاطب در وهله‌ی اول ممکن است که فکر کند این روش ضد قهرمان ماجرا فقط به واسطه‌ی شغلش به او تحمیل شده و این چنین باعث فاصله گرفتنش از اجتماع شده. اما رفته رفته بیشتر آشکار می‌شود که اتفاقا همه چیز بر عکس است؛ این شغل قاتل قراردادی و التزامش به دیده نشدن است که با سبک زندگی این مرد تنها و زخم خورده همراه است. پس این گوشه‌گیری اختیاری به ضد قهرمان ماجرا ابعادی اساطیری می‌بخشد و او را به شوالیه‌ای تنها تبدیل می‌کند که علاوه بر دشمنانش در بیرون، با دیوهایی در درون خود هم در حال مبارزه است.

در این میان فیلم «سامورایی» یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های خلافکار تاریخ سینما را دارد که با بازی آلن دلون به مردی جذاب‌تر هم تبدیل شده است. آلن دلون را بیش از هر چیز در قالب مردانی تودار به یاد می‌آوریم که اهل سکوت هستند و کمتر حرف می‌زنند. این پرسونای آشنا با بازی در همین فیلم «سامورایی» شکل گرفت. از سوی دیگر سکوت این شخصیت فقط به این دلیل نیست که تمایلی برای صحبت ندارد یا هم صحبتی پیدا نمی‌کند؛ او یاد گرفته که بیشتر عمل کند و همین نگفتن از انگیزه‌هایش و درد دل نکردن‌ها است که فیلم را چنین مرموز می‌کند و پایانش را چنان مهیب.

«سامورایی» در باب احترام به حریم خصوصی هم هست. قهرمان داستان تمام عمرش تلاش کرده که کسی وارد حریم زندگی او نشود و ناگهان خود را در برابر هجوم بیگانگان از همه سو می‌بیند. همین دیده شدن هم باعث می‌شود که آن تصمیم نهایی هولناک را بگیرد. فیلم «سامورایی» را باید اثری نوآر دانست. چرا که تصویرگر شهری است که در هر گوشه‌اش خطری لانه کرده و انگار فقط پلیس‌ها و خلافکاران در آن جولان می‌دهند و خبری از هیچ نوع زندگی طبیعی در آن نیست. البته همه‌ی این‌ها در چارچوب یک نگاه فرانسوی ثبت شده و رنگ پرده را دیده است. به همین دلیل هم این اثر در نگاه اول ممکن است که نوآر به نظر نرسد. اما در هر صورت آن هزارتویی که فیلم‌ساز در برابر شخصیت اصلی خود قرار می‌دهد، هزارتویی است که تقدیرگرایی خاص سینمای نوآر از سر و رویش می‌بارد.

اما می‌ماند سکوت شخصیت اصلی که به فیلم «سامورایی» کیفیتی اثیری بخشیده است و باعث شده که غم حاضر در چهره‌ی شخصیت اصلی، تبدیل به چکیده‌ای از تمام فیلم می‌شود. جایگاه «سامورایی» ژان پیر ملویل در عالم هنر و سینمای قرن بیستم، قرار گرفتن آن را در بالای هر فهرستی اجتناب‌ناپذیر می‌کند. پس به راحتی می‌توان حضور فیلم «سامورایی» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین را پذیرفت.

«جف کاستلو یک قاتل قراردادی است که برای کشتن کسی استخدام شده است. او شب اجرای نقشه‌اش اول سری به خانه‌ی معشوقه‌ی خود می‌زند، سپس سر یک میز قمار حاضر می‌شود و پس از آن وارد باشگاه شبانه‌ای می‌شود که سوژه‌اش در آن جا است. در حین انجام ماموریت ناگهان از سوی زنی که در آن باشگاه کار می‌کند، دیده می‌شود. روز بعد پلیس تحقیقاتش را آغاز می‌کند و همه را برای بازجویی به اداره پلیس می‌برد. در کمال تعجب آن زن ادعا می‌کند که چیزی ندیده است. اما این باعث نمی‌شود که هم کسانی که جف کاستلو را استخدام کرده‌اند و هم پلیس به دنبال او نباشند …»

معرفی ۱۵ فیلم گنگستری با حضور محوری شخصیت پلیس


۹. انتقام از آن من است (Vengeance Is Mine)

  • کارگردان: شوهی ایمامورا
  • بازیگران: کن اوگاتا، مایومی اوگاوا و رنتارو میکونی
  • محصول: ۱۹۷۹، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
چه فیلم معرکه و در عین حال مهجوری است این شاهکار شوهی ایمامورا. احتمالا شنیدن نام فیلم این تصور را به وجود می‌آورد که با اثری مبتنی بر سناریوی انتقام روبه‌رو هستیم؛ از آن فیلم‌ها که در آن شخصی قربانی جنایتی از سوی فرد، افراد یا جامعه می‌شود و سپس تصمیم می‌گیرد که آستین بالا بزند و خودش عدالت را به روش خودش برقرار کند. حقیقت این است که می‌توان «انتقام از آن من است» را این گونه تفسیر کرد اما شیوه‌ی تعریف کردن قصه‌اش این چنین کلیشه‌ای نیست.

داستان با دستگیری مردی آغاز می‌شود که ۵ نفر بیگناه را کشته است. سپس ناگهان با فلاش‌بک‌های متعدد و تو در تویی روبه‌رو می‌شویم که هر کدام به یک برهه از تاریخ معاصر ژاپن اشاره دارند؛ از سال ۱۹۳۸ میلادی، یعنی یک سال پیش از آغاز جنگ دوم جهانی گرفته تا سال ۱۹۶۸ که فیلم با آن تمام می‌شود. در این دوران قصه‌ی مردی را می‌بینیم که اصلا زندگی طبیعی و متعارفی نداشته و همین باعث شده شروع به قانون شکنی کند.

در واقع فیلم روایت جنایت‌های مرد و چرایی انجام هر کدام را تعریف می‌کند. نکته این که در سرتاسر اثر مثبت‌ترین و جذاب‌ترین شخصیت قصه همین قاتل روانی است؛ چرا که کارگردان چنان تصویر هولناکی از ژاپن عصر حاضر ارائه می‌دهد که برای دوام آوردن در آن باید تا ته دروازه‌های جهنم سفر کرد و به موجودی پست و واداده تبدیل شد. همه‌ی آدم‌های حاضر در قاب فیلم‌ساز دچار جنون محض هستند و هیچ‌کدام رفتار درستی با قاتل ماجرا ندارند؛ این جا است که نام فیلم معنا پیدا می‌کند و ما متوجه می‌شویم که او در حال انتقام از دورانی است که در آن زیسته است. پس او بیش از هر شخصیت دیگری در این ماجرا قربانی است.

نگاه کنید به شخصیت‌پردازی پدر قاتل ماجرا. او دست کمی از جانی ندارد؛ هم همسر پسرش و هم مادر او یعنی مادر همان قاتل را آزار می‌دهد. از سوی دیگر عروسش را هم به نوعی به بردگی گرفته است. نکته این که او هیچ کدام از این‌ها را قبول ندارد. اصلا همه‌ی کینه‌ها و عقده‌های تلنبار شده در وجود قاتل داستان از بزدلی این پدر در سال ۱۹۳۸ و وادادنش در برابر افسری نظامی آغاز می‌شود. از این جا است که کارگردان تیغ تند انتقادش را روی جامعه‌ی خواب‌زده هم می‌کشد؛ آن جایی که همه را در برابر بی‌عدالتی نسبت به پدر قاتل از سوی ارتش، آن هم در کودکی او ساکت و صرفا تماشاچی نشان می‌دهد.

سپس نوبت به مادر می‌رسد. پس از ظلم به پدر، مادر فقط فرزندش را ملامت می‌کند که بچه است و هیچ نمی‌فهمد. در ادامه و پس از تماشای این خیانت آشکار والدین است که قاتل آینده، در نوجوانی سر ناسازگاری با جامعه می‌گذارد و هر روز دردسر تازه‌ای ایجاد می‌کند. روی دیگر این سکه تماشای بلایی است که بر سر زنان سرزمینش آمده است. تمام زنان حاضر در قصه، زنانی مجنون هستند که اگر قربانی هم باشند، از جایی به بعد تبدیل شده‌اند به قربانی کننده. از این جا است که پای دیدگاه‌های فرویدی هم به داستان باز می‌شود. به ویژه که پیرو حرف‌های یکی از قربانیان قاتل متوجه می‌شویم که او بیش از هر کسی تمایل داشته پدرش را بکشد اما نتوانسته؛ اشاره‌ای آشکار به دیدگاه‌های فرویدی.

اما جنبه‌ی دیگری هم وجود دارد که فیلم را چنین جذاب می‌کند. در سال ۱۹۳۱ فریتس لانگ بزرگ فیلمی ساخت به نام «ام» (M). بخشی از روایت آن فیلم به فرار قاتل داستان از دست مردمان شهری اختصاص داشت که همه برای دستگیر کردنش بسیج شده‌اند. بخشی از فیلم «انتقام از آن من است» هم این گونه است. از جایی به بعد هیچ مکانی در ژاپن برای او امن نیست. تصویرش روی هر دیواری نصب شده و عکسش در هر جایی حضور دارد. او در این میان پیش زنانی پنهان می‌شود که کمتر نشانی از عزت نفس در وجود آن‌ها است. همین هم دوباره حال قاتل ماجرا را به هم می‌زند تا این پنهان شدن هم نتیجه‌ای نداشته باشد.

در بین آثار فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین، این یکی از همه تلخ‌تر است و تماشایش تا به انتها کار هر کسی نیست. شوهی ایمامورا روایتی پلیسی را تبدیل به دادگاهی تلخ کرده که مردمان کشورش یک به یک در آن حاضرند. او کیفرخواستی صادر کرده علیه زیستن انگل‌وار مردمش و سپس با تمام قدرت تنهایی مردی را تصویر کرده که نمی‌خواهد تن به این زندگی نکبت‌بار بدهد.

«قاتلی پس از چند ماه فرار توسط پلیس دستگیر شده و به اداره‌ی پلیس می‌رود. پلیس با وجود آن که تمام جزییات جنایت‌ها و پنج قتل مرد را می‌داند، نیاز به اعتراف او دارد. مرد در ابتدا از هر گونه اعترافی سر باز می‌زند و چیزی به پلیس نمی‌گوید. اما رفته رفته رام می‌شود و تمام قصه‌ی زندگی خود را تعریف می‌کند؛ از اولین جنایت تا آخرین …»

۱۰. زیبای روز (Belle De Jour)


لوییس بونوئل یکی از بزرگترین سینماگران تاریخ است که کارنامه‌ای دریغ‌آمیز دارد. از همان فیلم اولش در سال ۱۹۲۸ یعنی «سگ اندلسی» (An Andalusian Dog) تا آخرین اثرش مدام شاهکار ساخته و جواهری به تاریخ سینما اضافه کرده است. او مدام از این کشور به آن کشور می‌رفت و به هر کجا که قدم می‌گذاشت، کارش را به خوبی انجام می‌داد. فیلم «زیبای روز» محصول دورانی است که در فرانسه کار می‌کرد. داستان فیلم این بار داستان تنهایی یک زن است. زنی که به ظاهر چیزی در زندگی خود کم ندارد اما ناگهان دست به عصیان می‌زند و زندگی مخفیانه‌ای آغاز می‌کند.

در لیست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین تعداد شخصیت‌های زن تنها کم نبوده است. اما نکته این جا است که هیچ کدام از آن‌ها شخصیت اصلی قصه نیستند. در فیلمی چون «راه‌های افتخار» که اصلا شخصیت زنی وجود ندارد اما اگر هم در آثاری چون «سامورایی» یا «انتقام از آن من است» خبری از زنان می‌شود، در حاشیه هستند؛ هر چند تنهایی آن‌ها به همان وسعت تنهایی ضد قهرمان مرد داستان است.

حال در این جا قضیه برعکس شده و در مرکز قاب زنی تنها است و مردان به حاشیه رانده شده‌اند. جهان زنانه‌ای که لوییس بونوئل ترسیم کرده هم چنان قابل باور و گیرا است که نمی‌توان این زن را درک نکرد و با او همراه نشد. به ویژه که نقش او را کاترین دنوو در اوج کارنامه‌ی هنری خود بازی می‌کند و کاری می‌کند که نتوان از پرده چشم برداشت و به جای دیگری نگاه کرد. او موفق شده دغدغه‌های زن را تحت فرمان کسی چون بونوئل به بهترین شکل ممکن بر پرده ثبت کند.

لوییس بونوئل در این جا تراژدی انسان مدرن را تنهایی و تلاش برای فرار از آن می‌داند. نکته این که انگار در هیچ مکان و زمانی نمی‌توان از این تقدیر فرار کرد. شخصیت اصلی داستان برای فرار از همین تنهایی است که دست به عصیان می‌زند و در نهایت قصه‌اش به تراژدی ختم می‌شود. هنر بونوئل در «زیبای روز» در این نکته نهفته است که تنهایی را در مکانی می‌یابد که در ظاهر نباید وجود داشته باشد. اما او در همان مکان به طرز باشکوهی شخصیت‌های اثر را جزیره‌های جدا افتاده‌ای ترسیم می‌کند که در طلب بودن با دیگری در آتشی دائمی می‌سوزند. این رنج دائمی تا آن جا است که حتی در کنار کسی که دوستش دارند هم احساس تنهایی می‌کنند و خوشبخت نیستند.

بالاخره به پایان فهرست ۱۰ فیلم به توصیه ویلیام فریدکین رسیدیم. ۱۰ فیلم با ۱۰ داستان متفاوت که در نمایش تنهایی اشتراک داشتند. یکی مانند «اردت» این تنهایی را در روستایی دور افتاده می‌جست و یکی مانند همین «زیبای روز» یا «سامورایی» در دل شهرهای بزرگ. داستان یکی از دل جنگی خانمان‌سوز می‌گذشت و می‌شد «راه‌های افتخار» و داستان دیگری در دوران صلح چون «کفش‌ای قرمز». یکی از فقر و فلاکت می‌گفت و تبدیل می‌شد به «شب شکارچی» و دیگری تنهایی را در اوج ثروت و جلال می‌جست و «سال گذشته در مارین‌باد» نام می‌گرفت. در نهایت فیلم مستندی هم بود که به تنهایی می‌پرداخت و شعر تلخی می‌شد از ظلم رفته به انسان.

اما همه‌ی این فیلم‌ها در کنار هم خصوصیت دیگری هم داشتند؛ همه آثاری بودند که روایتی جستجوگرایانه داشتند. از «انتقام از آن من است» تا «شب شکارچی» یکی در حال جستجو است. حتی در «شب و مه» هم کارگردان از میان تصاویر آرشیوی به دنبال چیزی است و جوابی را طلب می‌کند. اگر قصه‌ی اثری هم در ذهن آدمی بگذرد و فیلمی چون «سال گذشته در مارین‌باد» ساخته شود، باز هم شخصیت اصلی آن در جستجوی عشقی از دست رفته است. در چنین چارچوبی است که می‌توان سری به کارنامه‌ی خود ویلیام فریدکین زد و از فیلم‌های او گفت. در آثار شاخص او هم شخصیت‌ها در جستجویی چیزی هستند که از دستش داده‌اند. حال آن چیز خوشبختی است یا پیدا کردن یک قاچاقچی گردن کلفت مواد مخدر.

«سورین زن جوان، زیبا و در عین حال مرموزی است. او شوهری ثروتمند دارد و در ظاهر خوشبخت است و هیچ چیزی کم ندارد. اما او همیشه در وجودش احساس خلاء می‌کند و گاهی از خانه بیرون می‌رود و به عنوان یک زن بدکاره مشغول به کار می‌شود. شوهر او از این زندگی مخفیانه همسرش اطلاعی ندارد. روزی مرد جوان خلافکاری که در همین راه با سورین آشنا شده، عاشقش می‌شود. سورین او را پس می‌زند و می‌گوید که تمایلی به وی ندارد. آن مرد جوان که از این تصمیم سورین ناراحت است، تصمیم به قتل شوهر او می‌گیرد. اما …»
منبع: دیجی‌مگ