همواره وقتی حرف از سینما می‌شود نام جان فورد کارگردان بزرگ آمریکایی، همچون الماس می‌درخشد. از طرفی وقتی حرف از ادبیات آمریکا می‌شود؛ این‌بار نام جان اشتاین بک است که درخشیده و خودنمایی می‌کند.
چارسو پرس:حال فیلمی را تصور کنید که حاصل این دو نفر باشد. The Grapes of Wrath شاهکار تکرار نشدنی تاریخ سینما با هنرنمایی هنری فوندای بزرگ است. اثری ناتورالیسم، سرپا و بسیار آموزنده که به نظر من با همان بیست دقیقه ابتدایی آن، یک نفر می‌تواند سینما را یاد بگیرد.



قبل از شروع نقد The Grapes of Wrath بهتر است کمی درباره خالق آن یعنی جان اشتاین بک بدانیم. جان اشتاین بک یکی از شناخته شده‌ترین و پرخواننده‌ترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا، برنده نوبل ادبیات و همچنین یکی از مهم‌ترین نمایندگان مکتب ادبی ناتورالیسم بود. اشتاین بک تحت تاثیر جریان چپ و کمونیستی رشد کرده و همین جهان‌بینی در شکل‌گیری آثار او نقش بسزایی داشتند. مثلا در همین خوشه‌های خشم یا موش‌ها و آدم‌ها، کاملا مشهود است که اشتاین بک چپ بوده است. البته وی در اواخر عمر همانند جرج اورول از مواضع چپ خود اظهار ندامت کرده و از جنگ آمریکا در ویتنام علیه حکومت کمونیستی آن نیز پشتیبانی کرد. حتی به ویتنام رفت و به قول خود از «عملیات قهرمانانه» سربازان آمریکایی گزارش تهیه می‌کرد. جی پارینی، نویسنده زندگی‌نامه او، می‌گوید دوستی استاین‌بک با رئیس‌جمهور لیندون بی. جانسون دیدگاه او را در خصوص جنگ ویتنام تحت تأثیر قرار داد. به هر حال وقتی درحال تماشای خوشه‌های خشم هستیم، باید در نظر داشته باشیم که این فیلم با چه دیدگاهی ساخته شده است. اما در آنسوی داستان جان فورد چنین عقایدی نداشت. او بسیار هم آمریکایی و لیبرال بود. اما از آنجایی که جان اشتاین بک شخصا در پروژه دخیل بود، فورد به مدیوم اقتباس احترام گذاشته و دقیقا چیزی را ساخت که اشتاین بک نوشته بود. اما تفاوت بسیار ریزی میان رمان و فیلم وجود دارد و آن این است که در فیلم جان فورد، خوشه‌‌های خشم در دام ناتورالیسمِ جان اشتاین بکی نمی‌افتد. در هر صورت بنده به دوست‌داران جدی هنر پیشنهاد می‌کنم که هم فیلم را ببینند و هم رمان را بخوانند.



فیلم با یک نوع اعلامیه آغاز می‌شود. دوربین بر روی صفحه نمایش وضعیت جهان درون اثر را توضیح می‌دهد. سپس هنری فوندا وارد تصویر می‌شود. همان‌گونه که او قدم برمی‌دارد و با کشیش طرد شده صحبت می‌کند، فقر در این حرکت ساخته می‌شود. دوربین بدون تاکید‌های کاذب و تنها در حرکت، فضای ناتورالیسمی و فقیرانه را به تصویر می‌کشد. لباس‌های پاره کشیش و حتی هنری فوندا نیز وضعیت را مشخص می‌کند. گویی جان فورد تنها در ده دقیقه فضا را می‌سازد؛ کاری که دوستان امروزی در ساعت‌ها نمی‌توانند.



نقطه عطف اول داستان خیلی سریع اتفاق می‌افتد. هنری فوندا به دنبال خانواده‌ می‌گردد اما خبری از آن‌ها نیست. در میان تاریکی، همسایه‌ای قدیمی که اکنون بی‌خانمان شده به تام (فوندا) ماجرا را توضیح می‌دهد. راوی وقتی داستان تصاحب خانه‌هایشان توسط بانک را توضیح می‌دهد، دوربین سوبژکتیوه شده و مخاطب با تصویر ذهنی همسایه طرد شده، همراه می‌شود. به نظر من سکانس تصاحب خانه‌های مردم به دست بانک، یکی از مهم‌ترین و بهترین سکانس‌های تاریخ  سینماست. بولدوزر، تراکتور یا هرچه که اسمش را می‌گذارید به سمت خانه‌ها حرکت می‌کنند. دوربین جان فورد چنان این صحنه را گرفته که گویی تانک‌ها به سمت مردم حرکت می‌کنند. حتی در مونتاژ صدا هم جان فورد صدای حرکت تانک را به فیلم اضافه کرده است. دوربین ایستاده و این بولدزرها بر تصویر فائق می‌آیند. گویی همین یک حرکت تصویر توضیح می‌دهد که داستان از چه قرار است. تصاحب! در این میان دیالوگ بسیار جالبی هم میان کشاورز و راننده بولدزر اتفاق می‌افتد. زمین‌دار راننده را شناخته و از او می‌پرسد که چرا با دوستان خود چنین می‌کند؟ پاسخ ناتورالیسمی او فوق‌العاده است. او می‌گوید برای سه دلار در هفته! من هم زن و بچه دارم و اگر مرا بکشید کس دیگری جای مرا خواهد گرفت. و این موضوع دقیقا همان ناتورالیسم مرسوم است. انسان‌هایی که در بند جبر محیط دست به هر کاری می‌زنند.

بیشتر بخوانید: نقدها و نمرات فیلم «الماس وحشی»؛ نگاهی دیگر به معضلات شبکه‌های اجتماعی





وقتی که همسایه طرد شده برای تام این داستان را تعریف می‌کند، فضا به شدت تاریک و حتی سورئال و ترسناک هم هست. در این هنگام شاید مخاطب از خود بپرسد که چرا؟ اما آیا صحنه‌ای ترسناک‌تر و سورئال‌تر از این وجود دارد که انسان تعریف کند چگونه از خانه‌اش بیرون‌اش کردند؟ اینکه بگوید چگونه آواره شده؟
بعد از این سکانس و با طلوع خورشید تام به سراغ خانه عمو رفته و خانواده‌اش را پیدا می‌کند. اینجا جان فورد خوشه‌‌های خشم را شخصی می‌کند. او خانواده همیشگی خود را می‌سازد. خانواده‌ای قابل احترام، گرم، دوست داشتنی و حتی فداکار. خانواده با وجود فقر شدید، دور یک میز جمع شده و درحال غذا خوردن هستند. در میان دیالوگ‌ها صحبت از مهاجرت به کالیفرنیا است. پدربزرگ درباره این سفر صحبت کرده و می‌گوید که چگونه قرار است از انگور‌ها تغذیه کرده و چقدر هم با لذت این موضوع را تعریف می‌کند. دوستان ادبیاتی که آثار جان اشتاین بک را خوانده‌اند، با این صحنه به یاد موش‌ها و آدم‌هامی‌افتند. جایی که جورج از خانه رویایی خود صحبت می‌کرد. اما تمامی این‌ها برای جان اشتیان بک چیزی نیست جز رویای پوچ پرولتاریا. در The Grapes of Wrath نیز دقیقا همین اتفاق می‌افتد. پدربزرگ برخلاف رویای شیرین و دوست داشتنی خود، توسط جبر محیطی نابود می‌شود. او در همان ابتدای مسیر مُرده و در یک مراسم آبرومندانه اما ناچیز دفن می‌شود. کشیش طرد شده جملات عجیبی را به هنگام دفن او می‌گوید. کشیش حرف از این موضوع می‌زند که او مرده و دیگر رنج نخواهد کشید. گویی در دنیای جان اشتاین بک انسان‌ها به دنیا می‌آیند تا رنج بکشند. همین که مردند هم خوشحالیم که دیگر رنج نخواهند کشید.



در نیم پرده دوم فیلم The Grapes of Wrath دو عنصر بسیار مهم وجود دارد. نخستین عنصری که چه جان اشتاین بک و چه جان فورد بر روی آن تاکید دارند، ماشینی است که همچون کشتی نوحِ این خانواده عمل کرده و قرار است نجات‌شان دهد. ماشین به شدت فکستنی و داغون است. به سختی حرکت می‌کند و دوازده نفر هم سوارش هستند. پول برای بنزین نیست و هر لحظه این موضوع در ذهن مخاطب تداعی می‌شود که الان ماشین از حرکت خواهد ایستاد. حقیقت ماجرا هم در همین است که این خانواده قرار نبود به جایی بروند. آن‌ها را مجبور کرده‌اند. همین یک ماشین نیز به نوعی سلطه سرمایه‌داری بر طبقه کارگر است.

عنصر دوم مهم در The Grapes of Wrath و بدون هیچ شکی بهترین کاراکتر و بهترین بازیگر فیلم، شخصیت مادر با بازی جین دارول است. او قطعا بهترین شخصیت مادر در تمام تاریخ سینماست. خانمی قابل احترام، مقتدر و مهم‌تر از همه دلسوز. او چهره نگران دارد و حاضر است همه‌چیزش را فدای خانواده کند. اما اینجا نیز ناتورالیسم خودش را نشان می‌دهد. او نابودی خانواده را دیده اما هیچ کاری از دستش برنمی‌آید.

یکی از صحنه‌های مهم که شخصیت مادر به شدت خودش را نشان می‌دهد؛ غذا دادن او به بچه‌های فقیر کمپ است. دوربین برخلاف داستان، در این صحنه ناتورالیسمی نیست؛ بلکه انسانی است. مادر به بچه‌های فقیر غذا می‌دهد اما نه از روی ترحم بلکه از روی مهر و محبت. چهره‌اش به قدری در این صحنه خوب است که میمک صورت حرف دلش را فریاد می‌زند: کاش می‌توانستم به این بچه‌ها غذا بدهم.



در بحث بازیگری The Grapes of Wrath تمام و کمال است. کاراکترها همه هویت دار و انسانی هستند. به راستی همه زیر دست جان فورد عالی هستند. اما بعد از مادر، هنری فوندای بزرگ به راستی فوق العاده است. شخصیت سرکش و طغیان‌گر او کاملا به فرم رسیده و بازیگری فوندا نیز این موفقیت را تثبیت کرده است. یکی از صحنه‌هایی که هنری فوندا در آن به اوج بازیگری خود رسید؛ صحنه فهمیدن حقیقت بود. خانواده داستان ما با خود آگهی استخدامی داشتند که در آن نوشته بود به ۸۰۰ کارگر احتیاج داریم. این عدد ۸۰۰ تنها امید خانواده در دل تاریک و سرد داستان بود. اما پیرمردی که به شکلی تراژیک خانواده‌اش را از دست داده‌ بود، واقعیتی تلخ را نمایان می‌کند. او می‌گوید حداقل بیست هزار نفر این آگهی را دیده و برای همین به کالیفرنیا رفته‌اند اما چیزی جز شکم گرسنه نصیب آن‌ها نشده است. به این هنگام هنری فوندا نابود می‌شود. در یک لحظه تمامی امیدها بر باد رفته و استرس لعنتی به وجود آدمی می‌افتد. هنری فوندا با چشمانش ما را کمی در این استرس وحشتناک سهیم می‌کند.

بیشتر بخوانید: نقد فیلم «کافه کنار جاده»؛ پیچشی مدرن به فیلم‌های کلاسیک مشت‌زنی



البته بازی خوبِ هنری فوندا تنها به صحنه ختم نمی‌شود. او در کل طول The Grapes of Wrath عالی است. مثلا اردوگاه را در نظر بگیرید. اولا که این اردوگاه بیشتر شبیه زندان است تا محل کار. هدف جان اشتاین بک نیز همین بود. کارگر در دنیای او کار نمی‌کند تا کارش جان‌مایه زندگی‌اش شود؛ بلکه آن‌ها به بیگاری گرفته می‌شوند تا با همان مقدار پول کم، غذا بخورند تا تنها به قدری نیرو داشته باشند که فردا را هم کار کنند.

در این دید چپ‌گرایانه جان اشتیان بک، این موضوع را اضافه کنم که او در خوشه‌های خشم دید بسیار ضد پلیسی دارد. به تمام پلیس‌های خوشه‌های خشم دقت کنید. همگی زورگو، شارلاتان و گروه سازمان یافته‌ای هستند که به دور از قانون به مردم عادی از جمله فقرا زور می‌گویند. جان فورد نیز در The Grapes of Wrath تمامی پلیس‌ها را افرادی کثیف معرفی می‌کند و مقابله هنری فوندا با آن‌ها بسیار تماشایی و جالب است.



بعد از یک مسیر طاقت فرسا و از دست دادن بیشتر افراد گروه؛ این خانواده به کمپ جدیدی می‌رسند که تداعی‌کننده جامعه کمونیستی است. هنری فوندا در صحبت با مسئول این کمپ پی می‌برد که همه‌چیز در این کمپ رایگان است و خبری از پلیس نیست. مدیران کمپ کمیسرهایی هستند که از میان مردم عادی انتخاب می‌شوند و مدرسه برای بچه‌ها مهیا است. در این سکانس نیز افکار جان اشتاین بک بر فضای فیلم The Grapes of Wrath سایه می‌اندازد و صحبت‌های فوندا درباره طغیان علیه سرمایه‌داری خودش را نشان می‌دهد. البته جان اشتاین بک را نمی‌شود آنچنان مقصر دانست. مثلا کتاب در سال ۱۹۳۹ نوشته شده و چاپ آن قبل از شروع جنگ جهانی دوم بوده است. درحالی که سقوط کمونیسم و جنایت‌های دوستان سرخ در شوروی به سال‌ها بعد تعلق دارد. اما در ابتدای مقاله هم نوشتم که در پایان جان اشتاین بک همچون جرج اورول دست از عقاید خود شسته و به سراغ عقاید جدیدی رفت. اما تجربه فقر توسط جان اشتاین بک چیزی نبود که به این راحتی فراموش شود و در بیشتر آثار او، این فقر همواره جای داشته است. جان اشتاین بک درباره این کتاب گفته: می‌خواهم حرامزاده‌های حریصی را که مسئول این رکود بزرگ و اثرات آن هستند، شرم‌زده کنم.



در پایان چنین می‌شود گفت که The Grapes of Wrath شاهکار است. جزو بیست فیلم برتر تاریخ سینما و در هر بحثی عالی است. به شدت هنری، زیبا و فرمیک است. به نظر من تماشای The Grapes of Wrath در کنار لذت هنری و سینمایی؛ این امکان را دارد که محلی برای آموزش باشد. جان فورد در بحث دوربین، کات و مونتاژ به قدری عالی است که جای هیچ حرفی نمی‌ماند. دوستان جدی سینمایی حتما و حتما The Grapes of Wrath را ببینند تا چشمانشان به شاهکارهای سینمایی عادت کند.