نویسندگی «بی‌گناه فرضی» کمی پرسش‌برانگیز است. انتخاب قالب سریال، آن هم هشت قسمت تقریبا یک ساعته برای داستانی که ثابت شده می‌توان آن را به خوبی در دو ساعت جا داد، این پرسش را برمی‌انگیزاند که چه نیازی به این همه اطناب است.
چارسو پرس: سریال «بی‌گناه فرضی» (Presumed Innocent) اقتباس تلویزیونی از رمان تریلر و جنایی اسکات تارو است که در سال ۱۹۸۷ میلادی منتشر شد و البته تنها سه سال پس از انتشار، الن جی پاکولا اقتباس سینمایی آن را با بازی هریسون فورد به پرده‌ی سینماها آورد که نقد و نمره‌های مثبتی در پی داشت. سریال اپل‌تی‌وی این بار جیک جیلنهال را در نقش اول داستان، راستی سبیچ قرار می‌دهد و دیوید ای. کلی، سازنده‌ی چندی از بهترین درام‌های حقوقی و جنایی تلویزیون مثل «قانون لس آنجلس» (L.A. Law)، «فروپاشی» (The Undoing) و «آناتومی یک رسوایی» (Anatomy of a Scandal)، کسی است که کتاب تارو را برای پلتفرم اپل‌تی‌وی اقتباس کرده است.

یک کتاب عالی و پرفروش و یک اقتباس سینمایی معروف با بازی هریسون فورد این پرسش را مطرح می‌کند که چرا باید داستان «بی‌گناه فرضی» را برای عصر مدرن اقتباس کرد؟ آیا این داستان پتانسیل بیشتری در خود دارد که یک قالب طولانی‌تر به سازندگان اجازه می‌دهد تا در آن به کندوکاو بپردازند؟ برای آنکه این نسخه‌ی تازه از «بی‌گناه فرضی» ارزش دیدن داشته باشد، دیوید ای. کلی تنها به یک بازسازی مستقیم از کتاب تارو یا فیلم پاکولا اکتفا نکرده است؛ بلکه داستان را به عصر مدرن آورده، برخی از کاراکترها را بسط داده و بسیاری از پیچش‌های داستانی را نیز عوض کرده است. این بازنگری تازه امکان آن را فراهم کرده تا حتی کسانی که فیلم دهه‌ی نود را دیده‌اند هم بتوانند این سریال را دیده و از چرخش‌های داستانی‌اش شوکه شوند.

هشدار؛ در نقد سریال «بی‌گناه فرضی» خطر لو رفتن داستان وجود دارد

نقد سریال «بی‌گناه فرضی»؛ پرونده‌ی قتل کارولین پولیموس باز می‌شود



داستان اکنون در شیکاگوی حال حاضر اتفاق می‌افتد که دیگر دنیایی است با اینترنت و موبایل و دوربین‌هایی که در هر گوشه‌ی شهر کاشته شده‌اند؛ مسئله‌ای که کار کشف حقیقت را نسبت به دهه‌ی نود بسیار ساده‌تر کرده است. با این حال، راستی سبیچ و همکاران او همچنان تسلیم مدارک و شاهدانی هستند که همیشه راستش را نمی‌گویند.

سبیچ که دادستان است به سرعت پس از شنیدن خبر قتل همکار خود، کارولین پولیموس (رناته رینس‌وه) پرونده را به دست می‌گیرد. سر و وضعی که جسد کارولین را در خانه‌اش پیدا می‌کنند، سبیچ را به یاد یکی از پرونده‌های قبلی آن‌ها، یعنی پرونده‌ی بانی دیویس می‌اندازد؛ بانی دیویس کسی است که به دست قاتلی به نام لیام رینولدز (مارک هرلیک) کشته شد که از شیوه‌ی به خصوصی برای بستن دست و پای مقتولین خود استفاده می‌کرد، شیوه‌ای که دقیقا کارولین را به همان شکل بسته‌اند.

البته این قاتل حالا در زندان است و سبیچ می‌خواهد هر طور شده قتل کارولین را به پرونده‌ی بانی دیویس مرتبط کند؛ اما وقتی در این کار شکست می‌خورد، پرونده را از دست داده و ناگهان به یکی از مظنونین اصلی قتل کارولین تبدیل می‌شود؛ چراکه با وجود داشتن همسر و دو فرزند، سبیچ مدت‌ها بوده که با کارولین رابطه‌ای مخفیانه داشته و آخرین کسی است که در شب قتل، کارولین را دیده است.

با اینکه سبیچ پشتیبانی دوست خود، ریموند هورگن (بیل کمپ) را در دفتر دادستانی دارد، اما دشمنانی هم در میان همکاران خودش پیدا می‌شوند که حاضرند سر به تن سبیچ نباشد و از هیچ فرصتی برای کنار زدن او دریغ نمی‌کنند. از میان این دشمنان، تامی مولتو (پیتر سارسگارد) سرسخت‌ترین آن‌هاست که در حرف‌های سبیچ نکات ضد و نقیضی پیدا می‌کند و تمام تلاش خود را بر این می‌گذارد تا با حمایت نیکو دلاگاردیا (او. تی. فاگبنلی) سبیچ را کنار بزند. با پیدا شدن شواهد بیشتر، مولتو او را به خاطر قتل کارولین دستگیر می‌کند.

این تنش‌ها را در خانواده‌ی راستی سبیچ بالا می‌برد، که پیش از این هم به خاطر خیانت راستی در آشوب فرورفته بود. همسرش باربارا (روث نگا)، دخترش جیدن (چیس اینفینیتی) و پسرش کایل (کینگستون رومی ساوثویک) مسیر سختی برای بخشیدن راستی دارند. اما قضیه زمانی پیچیده‌تر می‌شود که پزشکی قانونی اعلام می‌کند کارولین موقع قتل از راستی حامله بوده و راستی دیگر هیچ راهی برای انکار رابطه‌اش با او ندارد.

برای آنکه داستان با فیلم هریسون فورد فرق داشته باشد، کاراکترهای تازه‌ای به سریال اضافه شده‌اند و خطوط داستانی مختلف و مظنونین احتمالی بیشتر از پیش هستند. به جز لیام رینولدز، برایان مظنون دیگری است که به پرونده‌ی بانی دیویس ارتباط پیدا می‌کند؛ علاوه بر او، همسر سابق کارولین و پسر آن‌ها، مایکل کالدول را هم داریم که در برهه‌ای به یکی از مظنونین اصلی ماجرا تبدیل می‌شود؛ چراکه به خاطر طلاق پدر و مادرش نفرت شدیدی نسبت به مادرش داشته، تا حدی که این نفرت او را وادار می‌کرده تا خانه‌ی مادرش را بپاید و حتی از راستی و کارولین کنار هم عکسبرداری کند.

در پیچشی غیرمنتظره در میان عکس‌های مایکل تصاویر کایل با دوچرخه‌اش اطراف خانه‌ی کارولین پیدا می‌شوند که برای مدتی هرچند کوتاه انگشت اتهام را به سمت کایل هم می‌چرخاند؛ مخصوصا وقتی در صحنه‌ای باربارا را می‌بینیم که در حال شستن دوچرخه‌ی پسرش است و در یک جمله به راستی می‌گوید که نباید فراموش کند پسرش سیاهپوست است. در نهایت، راستی از نظر هیئت منصفه بی‌گناه شناخته شده و پرونده بدون پیدا شدن قاتل اصلی بسته می‌شود. اما بیننده هم مثل دادگاه در بی‌خبری نمی‌ماند و بالاخره آن کسی که کمتر از هر کسی، حتی قاتل بانی دیویس، در داستان حضور داشت قاتل ماجرا از آب درمی‌آید که حتی برای کسانی که فیلم را دیده‌اند غیرقابل پیش‌بینی بود.

جیدن، دختر سبیچ که از خیانت پدرش خبردار می‌شود، برای آنکه شر کارولین را از خانواده‌اشان کم کند شبی تنها به خانه‌ی کارولین می‌رود و از او می‌خواهد که دست از سر پدرش بردارد. کارولین با اطمینان به خود و رابطه‌اش با راستی به جیدن اعلام می‌کند که حتی اگر بخواهد این کار را انجام دهد او با فرزند راستی حامله است؛ جمله‌ای که خون جیدن را به جوش آورده و او را به قتل کارولین وادار می‌کند.

پس از فرار جیدن از صحنه‌ی جرم، راستی به طور اتفاقی به خانه‌ی کارولین می‌رسد و با جسد او مواجه می‌شود؛ با اینکه اولین ایده‌اش این است که به آمبولانس زنگ بزند، طبق استدلال‌هایی که راستی با خودش می‌کند به این نتیجه می‌رسد که قتل حتما کار همسرش باربارا بوده است. او برای حفظ خانواده‌ی سبیچ دست به کار شده و تنها ایده‌ای که به ذهنش می‌رسد را پیاده می‌کند؛ یعنی ربط دادن قتل کارولین به پرونده‌ی بانی دیویس و بستن دست و پای جسد به شیوه‌ی لیام رینولدز. در آخرین صحنه‌ی سریال خانواده‌ی سبیچ را می‌بینیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، به خوبی و خوشی در کنار هم نشسته و غذا می‌خورند.

قالب سریال برای داستان «بی‌گناه فرضی» جواب نمی‌دهد



داستان «بی‌گناه فرضی» شما را لبه‌ی صندلی‌اتان نگه می‌دارد، مخصوصا که هر قسمت با یک اتفاق غیرمنتظره به پایان می‌رسد و نمی‌توانید برای دیدن اپیزود بعد صبر کنید. با شیوه‌ای که سریال برای روایت خود اتخاذ کرده مدام در فکر و خیال این هستید که آیا سبیچ به بیننده هم دروغ می‌گوید؟ آیا دچار انفکاک ذهنی است؟ آیا فلش‌بک‌ها رویایی بیش نیستند یا نموداری از واقعیت‌اند که سبیچ انکار می‌کند یا با نیت مشخصی از تعریف آن طفره می‌رود؟ خلاصه با سریال «بی‌گناه فرضی» نمی‌توانید به هیچکس اعتماد کنید، همه دروغ می‌گویند و هیچ سیاه و سفید مطلقی وجود ندارد.

سریال «بی‌گناه فرضی» بهتر از فیلم آن در نشان دادن ترامای قتل کارولین موفق بوده است. در فیلم دهه نود، مرگ کارولین، به جز آنکه پرونده‌ی قتل او و در مظان اتهام قرار گرفتن سبیچ را باز می‌کند، توجه زیادی به ماجرای مرگ یک زن، که روزی همکار و دوست کسی بوده است ندارد و با خط داستانی مثل پرونده بی، حتی جلوه‌ای منفی از کارولین نشان می‌دهد؛ انگار که قتل او تقصیر خودش بوده و حالا به هر طریقی قهرمان داستان که هریسون فورد باشد باید بی‌گناه شناخته شود؛ به طوری که حتی اگر قاتل باشد بیننده طرفدار اوست، نه کارولین یا هر کس دیگری.

در سریال اما از طریق فلش‌بک‌هایی که در آن رابطه‌ی کارولین و راستی را می‌بینیم، یا نگاهی که دیگران به کارولین دارند، اینطور برداشت نمی‌شود که تقصیری بر خود کارولین بوده است. در واقع، سریال «بی‌گناه فرضی» یکی از معدود استفاده‌های درست از فلش‌بک در فیلم‌ها و سریال‌های اخیر را نشان می‌دهد. این فلش‌بک‌ها نه تنها به بیننده کمک می‌کنند تا قضاوت شخصی خود را نسبت به کارولین و راستی داشته باشد، بلکه به وسیله‌ای تبدیل می‌شوند برای نشان دادن وقایع گذشته از دیدگاه راستی. اما بیننده به مرور در طول سریال می‌فهمد که سبیچ مدام دروغ می‌گوید و نمی‌توان به او اعتماد کرد.

با تمام این اوصاف، نویسندگی «بی‌گناه فرضی» کمی پرسش‌برانگیز است. انتخاب قالب سریال، آن هم هشت قسمت تقریبا یک ساعته برای داستانی که ثابت شده می‌توان آن را به خوبی در دو ساعت جا داد، این پرسش را برمی‌انگیزاند که چه نیازی به این همه اطناب است. سریال ثابت می‌کند که همان فرمت دوساعته بیشتر برای داستان اسکات تارو جواب می‌داد و حالا هم که سریال فرصت پر و بال دادن به کاراکترها را داشته است، از آن به خوبی بهره نبرده. یکی از جذابیت‌های سریال‌های جنایی و حقوقی این است که بتوانند به نحوی بیننده را با خود همراه کنند که بیننده هر بار حدس و گمان‌های تازه‌ای داشته باشد، با کشف هر مدرک تازه، بیننده هم به قولی همگام با سریال به دنبال کشف حقیقت باشد؛ اما «بی‌گناه فرضی» در طول این هشت قسمت موفق به این کار نشده است.

بدین منظور شواهد باید به طوری در طول داستان جاسازی شده باشند که نه حقیقت را یکباره لو بدهند و نه از قصد بخواهند بیننده را گمراه کنند؛ چون اینطور به مخاطب القاء می‌شود که سریال مشخصا به خود او دروغ گفته است و نه کاراکترها. «بی‌گناه فرضی» اما نه مدرکی رو می‌کند، نه به مخاطب دروغ می‌گوید، اصلا سراغ مدارک اصلی نمی‌رود.

به هر حال درباره‌ی شیکاگویی در سال ۲۰۲۴ میلادی حرف می‌زنیم که در هر خیابانی چندین دوربین کاشته‌اند و امکان ندارد قاتل بتواند خودش را از دید همه‌ی آن‌ها پنهان نگه دارد؛ مخصوصا وقتی با یک نوجوان معمولی طرف هستیم و نه یک قاتل حرفه‌ای که هیچ دلیلی برای پنهان کردن رد خودش ندارد، از تلفن‌های هوشمند استفاده می‌کند و دچار دروغ‌گویی بیمارگونه نیست که بتواند چنین مسئله‌ی بزرگی را از خانواده‌اش پنهان نگه دارد. پرداختن به کاراکترهای مایکل کالدول و پدرش (همسر سابق کارولین) هم یک راه دیگر برای طولانی کردن داستان است.

به عبارت دیگر، یک خط داستانی اصلی و حقیقی وجود دارد که در کتاب و فیلم دهه‌ی نود نشان داده می‌شود، اما سریال یک پایان‌بندی متفاوت در نظر گرفته است، اما برای این پایان‌بندی هیچ آماده‌سازی و کاشت و برداشتی انجام نمی‌دهد. در میان تمام صحنه‌های اندکی که جیدن در آن‌ها حضور دارد، فقط می‌توان به دو نکته اشاره کرد که می‌توانند کمی شک شما را برانگیزانند؛ یکی نگاهی که جیدن سر شام پیش از شنیدن خبر اتهام پدرش به راستی می‌اندازد، دیگری گفتگویی که جیدن تنهایی با پدرش دارد و از انفکاک ذهنی حرف می‌زند؛ به نحوی که انگار خودش آن را تجربه کرده است. اما همین گفتگو نیز بیشتر شبیه یک الحاق لحظه آخری است و نه ایده‌ای از پیش برنامه‌ریزی شده که با توجه به روزانه نوشته شدن فیلمنامه موقع ضبط سریال، بعید به نظر نمی‌رسد.

با این حال، صحنه‌های معدودی هم وجود دارند که شما را به آینده‌ی سریال امیدوار می‌کنند. از بهترین صحنه‌های سریال صحنه‌های دادگاه هستند که مثل تئاتر فیلمبرداری شده‌اند و احتمالا همین تأثیر مهمی بر اجرای بازیگران نیز داشته است؛ چون می‌توانید برخی از بهترین بازیگری‌های فصل را در این سکانس‌ها ببینید که اغلب نیازمند مونولوگ‌های طولانی هستند. تیم دکور و نور نیز برای این صحنه‌ها سنگ تمام گذاشته‌اند و می‌توانید اصالت و طبیعی بودن صحنه را ببینید که در اجرای بازیگران نیز بازتاب پیدا کرده است.

مونولوگ آغازین سبیچ جلوی هیئت منصفه در اپیزود اول، دفاعیه‌ی جیک جیلنهال و آخرین جمع‌بندی‌های مولتو جلوی هیئت منصفه چندی از به یادماندنی‌ترین سکانس‌های سریال «بی‌گناه فرضی» هستند؛ مخصوصا اپیزود هفتم که تنش در دادگاه بالاتر از همیشه است و در آن برای اولین بار راستی در جایگاه شاهد قرار می‌گیرد، صحنه‌ای که از آغاز سریال منتظر دیدن آن بودیم.

سریال «بی‌گناه فرضی» در برابر فیلم آن رنگ می‌بازد



از هریسون فورد تا جیک جیلنهال راه زیادی است و این در سریال هم خودش را نشان می‌دهد. اجرای باطمأنینه و شمرده‌ی فورد در نقش راستی سبیچ در مقابل جیلنهال عصبی و احساساتی سریال «بی‌گناه فرضی» قرار می‌گیرد. با اینکه برتری از نظر نوع بازنمایی کاراکتر وجود ندارد، اما مطمئنیم که اگر فورد می‌خواست سبیچ را عصبی نشان دهد بسیار بهتر عمل می‌کرد.

تازه منطق حکم می‌کند که یک دادستان رفتاری موجه و موقر داشته باشد یا حداقل مثل مولتو ظواهر را حفظ کند؛ نه مثل راستی سبیچ جیلنهال که معلوم نیست چه کسی او را به دفتر دادستانی راه داده است. اصلا مشکل اصلی این است که حتی وکالت و دادستانی هم به جیلنهال نمی‌آید. از رفتار یا زبان بدن او نمی‌توانید اینطور برداشت کنید که او در چنین حوزه‌ای فعالیت می‌کند؛ حتی اگر کاری به این نداشته باشیم که او هیکل فیلم بزن‌بهادری خود را به یک درام حقوقی آورده است.

برای کسی که اجرایش در «دانی دارکو» (Donnie Darko) و «شبگرد» (Night Crawler) سرها را به سمت خود چرخاند، سبیچ جیلنهال آن قدر تأثیرگذار نیست که بیننده بخواهد با او همذات‌پنداری کرده و طرفش را بگیرد. انتخاب نقشی که پیش از این توسط هریسون فورد اجرا شده به عنوان اولین نقش تلویزیونی، ریسک بزرگی برای کارنامه‌ی جیلنهال بوده که متأسفانه به هدف نمی‌خورد.

به جز جیلنهال، اگر بخواهیم به دیگر بازیگران اشاره کنیم باید بگوییم که روث نگا در نقش باربارا اجرای معقولی ارائه داده است، به ویژه اگر ظواهر و اجرا را از هم جدا کنیم. می‌توانید در بازی او زنی درمانده اما فداکار را ببینید که حاضر است همه چیز را بدهد اما خانواده‌اش را حفظ کند. یکی از تأثیرگذارترین اجراهای او در اپیزود آخر و زمانی است که سبیچ دست او را به عنوان قاتل رو می‌کند، بی‌خبر از آنکه قاتل اصلی شخص دیگری است. وقتی جیدن جلوی پدر و مادرش به قتل کارولین اعتراف می‌کند، می‌توانید وحشتی را که به آرامی بر چهره‌ی باربارا سایه می‌اندازد ببینید که اوج توانمندی‌های نگا در این سریال است. اما یک مشکل عمده وجود دارد که به اجرای نگا بازنمی‌گردد.

مشکل استفاده از بازیگران رنگین پوست نیست، اینجاست که وقتی جیک جیلنهال را کنار خانواده‌اش می‌گذارید، هیچ ربطی، مشخصا از نظر ظاهری به هم ندارند. اجرای جیلنهال هم، با اینکه در دیگر آثار کارنامه‌ی او اثبات شده است، در سریال «بی‌گناه فرضی» آنقدر اقناع‌کننده جلوه نمی‌دهد تا بتوانیم بپذیریم او دو کودک نوجوان سیاهپوست دارد. حتی وقتی سبیچ جیلنهال کنار همسرش باربارا می‌نشیند، بیشتر انگار با مادرش تعامل می‌کند تا همسرش. برای همین بهتر بود بازیگر دیگری را برای نقش راستی سبیچ انتخاب می‌کردند، یا تمام خانواده‌ی او را تغییر می‌دادند.
البته انتخاب بازیگر «بی‌گناه فرضی» همیشه هم اشتباه کار نکرده است. تامی مولتوی پیتر سارسگارد عالی است. می‌توانید در اجرای او حسادت، رقابت، دشمنی، همه را ببینید که زیر نقاب حرفه‌ای بودن پوشانده شده‌اند. سارسگارد به ویژه در دادگاه عالی عمل کرده و نگاه‌ها را به سمت خود می‌کشاند؛ به طوری که حتی گریه‌ی جیلنهال جلوی هیئت منصفه باعث نمی‌شود حرف مولتو را نپذیریم.

اجرای بیل کمپ در نقش ریموند هورگن یک اجرای شسته رفته است که جایی برای انتقاد باز نمی‌گذارد. او که به تازگی در اقتباس تلویزیونی خود دیوید ای. کلی از داستان «مرد کامل» (A Man in Full) نوشته‌ی تام ولف نیز بازی کرده، بهترین گزینه برای رفیق و همکار سبیچ است که حرص خوردن او پشت سر سبیچ به خاطر کارهایی که خارج از برنامه و ناگهانی انجام می‌دهد، نموداری است از احساسات بیننده‌ای که همزمان از سبیچ و تصمیم‌های اشتباهی که می‌گیرد عاصی شده است. البته نویسندگان سریال در دو نوبت به کار کمپ آسیب زده‌اند؛ یکی با وارد کردن نقش همسر ریموند، لورین، که دیالوگ‌های بی‌اهمیتی برای آن‌ها نوشته‌اند و دیگری سکته‌ی ریموند که دلیلش را هنوز که هنوز است نمی‌دانیم جز اینکه نویسندگان می‌خواستند راهی برای آب بستن به سریال پیدا کنند.
تا صحبت از آب بستن است باید به روانشناس راستی و باربارا اشاره کنیم که در یک نوبت حتی با پسر آن‌ها کایل نیز صحبت می‌کند. متأسفانه مشخص است که برای آنکه سریال محتوای بیشتری داشته باشد، از نقش روانشناس استفاده کرده‌اند تا گوش شنوایی باشد برای افکار و ایده‌های درونی کاراکترها؛ افکاری که حاضر نیستند به دیگران بگویند.
در وهله‌ی اول، علنی بیان کردن این احساسات پیش یک روانشناس، زیر سوال بردن توانایی نویسندگان و بازیگران است تا بتوانند این افکار را بدون معادل کلامی آن‌ها نشان دهند؛ در وهله‌ی دوم، وقتی روانشناس هیچ نقشی در پیشبرد پرونده و حل جنایت بازی نمی‌کند و هیچ دیدگاه درونی از زندگی مخفیانه‌ای که کاراکترها دارند نشان نمی‌دهد، پس وجودش بی‌معنی است و تنها سریال را از جو درام حقوقی، به یک درام خانوادگی درباره‌ی طلاق و خانواده تبدیل می‌کند.
اما یکی از معدود کاراکترهایی که منتظرش هستید تا روی تصویر بیاید، نیکو با اجرای او. تی. فاگبنلی است. اگر فاگنبلی را خارج از کاراکتر دیده باشید، می‌دانید که این بازیگر انگلیسی با نیکوی سریال «بی‌گناه فرضی» از زمین تا آسمان فرق دارد؛ به ویژه لهجه و لحن بیان خاصی که او برای کاراکتر نیکو اتخاذ کرده او را تا مرز کمیک می‌کشاند، اما از بوم نمی‌افتد. نیکو خوب مولتو را می‌شناسد و می‌داند کجا باید افسارش را بکشد تا به خودش و اعتبارش ضربه نزند و با وجود متفاوت بودن اجرای فاگنبلی، حضورش روی تصویر کاملا طبیعی است.



از نظر ارزش تولیدی می‌توان گفت «بی‌گناه فرضی» سریال استانداردی است و این نکته‌ای است که دیگر وقتش آمده دیوید ای. کلی از آن فاصله بگیرد. او مدت‌هاست که به ساخت سریال‌های استاندارد عادت کرده که در عین حال که از کیفیت قابل قبولی برخوردارند، آنقدر خط‌شکن نیستند که ردشان را بر ذهن شما بگذارند.

برای همین با اعلام تمدید سریال برای فصل دوم، آن هم درست پیش از انتشار قسمت هفتم، همه فکر می‌کردند داستان قرار است بیشتر از این‌ها کش پیدا کند. اما با مشخص شدن قاتل در قسمت آخر، به نظر می‌رسد فصل آینده یک پرونده‌ی تازه با جنایتی تازه را دنبال خواهد کرد، مثل سریال «نیلوفر سفید» (The White Lotus). تاکنون بازگشت جیلنهال به عنوان تهیه‌کننده تأیید شده است، اما حضور او به عنوان بازیگر قطعی نیست.

چه بهتر بود اگر ای. کلی در فصل اول نیز همین سیستم را پیاده می‌کرد و به جای اقتباسی دوباره و غیرضروری از داستان «‌بی‌گناه فرضی»، یک داستان تازه روی کار می‌آورد. البته نام و شهرتی که با «بی‌گناه فرضی» گره خورده است، بی‌شک به دیده شدن این سریال کمک کرد و طرفداران آن منتظر فصل بعدی خواهند بود تا ببینند آیا داستان سبیچ ادامه می‌یابد، آیا او به عنوان دادستان در نقش اصلی داستان باقی می‌ماند، یا اینکه شاهد یک پرونده‌ی متفاوت با شخصیت‌های کاملا متفاوت خواهیم بود. هر کدام از این ایده‌ها که در انتظار فصل دوم «بی‌گناه فرضی» باشد، این را توجیه نمی‌کند که فصل اول قرار است به زودی از ذهنتان فراموش شود.

به هر حال، اگر فیلم اصلی را دیده باشید، مقایسه‌ی سریال «بی‌گناه فرضی» با آن غیرممکن است و اگر دست به مقایسه بزنید، سریال حرف زیادی برای گفتن ندارد و به سرعت در برابر آن رنگ می‌بازد. حتی افزودن کاراکترهای تازه، بسط دادن به شخصیت‌های قدرنادیده، تشریح رابطه‌ی کارولین و راستی نقشی در پیشبرد روایت ایفا نمی‌کنند. هر چند دادن یک عنصر انسانی به کارولین و بازنمایی بهتر او در فلش‌بک‌ها یکی از آن حوزه‌هایی است که سریال در آن در مقایسه با فیلم دست برتر را دارد، اما این حوزه‌ها اندک، ناقص و پراکنده‌اند.

پیش از آنکه سریال منتشر شود، صحبت از ضرورت بازخوانی «بی‌گناه فرضی» برای عصر مدرن بود. اینکه کتاب و فیلم اصلی با قهرمان نشان دادن راستی سبیچ، به طور کامل از زنان داستان فاکتور می‌گیرند و از آن‌ها تنها به عنوان ابزاری روایی استفاده می‌کنند، بدون آنکه هیچ احساسی در شما برانگیزانند. ممکن است فکر کنید قتل یک همکار باید تأثیر زیادی بر همکاران او داشته باشد، اما «بی‌گناه فرضی» در دهه‌ی هشتاد و نود میلادی همان کلیشه‌ی غالب زنان در محیط کار را دنبال می‌کرد که در فیلم‌های مایکل داگلاس مثل «جذابیت مرگبار» (Fatal Attraction) و «افشاگری» (Disclosure) دیده‌اید. تارو و ای. کلی درباره‌ی بازسازی «بی‌گناه فرضی» به بازنویسی آن برای دوران مدرن اشاره کرده‌اند. اما اثر آن به بدترین شکل در سریال نمود پیدا کرده است.

اولا که «بی‌گناه فرضی» پیش از هر چیز یک تریلر جنایی و حقوقی است و نمی‌خواهد درباره‌ی مشکلات زنان در محیط کار حرف بزند. اما سریال انگار بخواهد خودش را با دغدغه‌های بزرگتر نشان دهد، پای داستان باربارا را وسط می‌کشد که تراپیستش به او پیشنهاد می‌دهد به جای فداکاری برای بچه‌ها، طلاق بگیرد، یا باربارا را می‌بینیم که با پسری در بار آشنا می‌شود و تصمیم می‌گیرد با خیانت حال شوهرش را بگیرد. مدت زمانی که سریال صرف این خط داستانی فرعی می‌کند کاملا وقت تلف شده است که در ادامه هم به جز در جلسات روانشناسی بازتابی ندارد. حتی وقتی باربارا در این باره به شوهرش اعتراف می‌کند، واکنش خاصی را در پی نداشته و به سرعت کنار گذاشته می‌شود. اگر نویسندگان سریال «بی‌گناه فرضی» اقداماتی از این دست را مساوی با استقلال زنان می‌دانند، شاید بهتر بود به همان اقتباس بی‌کم و کاست داستان اصلی کفایت می‌کردند.

بیشتر بخوانید:  مطالب مربوط به سریال‌های خارجی


نکات مثبت
  • بازی فوق‌العاده‌ی پیتر سارسگارد و او. تی. فاگبنل
  • حفظ عنصر غافلگیری تا آخرین لحظه
  • استفاده‌ی بهینه از فلش‌بک‌ها و راوی غیرقابل اعتماد در پیشبرد روایت
نکات منفی
  • انتخاب بازیگر اشتباه برای نقش راستی سبیچ
  • آشکارسازی بدون برنامه‌ریزی هویت قاتل
  • افزودن کاراکترهای تازه به داستان بدون آنکه هیچ نقشی در پیشبرد آن داشته باشند
البته دغدغه‌های اجتماعی سریال تنها به بازنمایی تازه‌ی زنان ختم نمی‌شوند و گاه خود را در قالب یک جمله نشان می‌دهند که باربارا به شوهرش می‌گوید فراموش نکن پسرت سیاهپوست است! آیا باید این یک جمله را به مثابه‌ی نقد اجتماعی و اعتراض به سیستم قضایی ایالات متحده بگیریم؟ آن هم جمله‌ای که هیچ تبعاتی در طول داستان ندارد. این تلاش‌ها برای دغدغه‌مند نشان دادن داستان برای دوران مدرن تصنعی به نظر می‌رسد و در نهایت، شما را به این فکر می‌اندازد که شاید بهتر باشد به جای شش ساعت سریال، همان فیلم دهه نودی را ببینید.

شناسنامه سریال «بی‌گناه فرضی» (Presumed Innocent)

کارگردانان: گرگ یاتانیس، آنه سویتسکی
نویسنده: دیوید ای. کلی مبتنی بر کتاب «بی‌گناه فرضی» اثر اسکات تارو
بازیگران: جیک جیلنهال، روث نگا، بیل کمپ، پیتر سارسگارد، او. تی. فاگبنلی، الیزابت مارول، رناته رینس‌وه
محصول: ۲۰۲۴، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ٪۷۸
خلاصه داستان: قتل فجیع کارولین پولیموس، غوغایی در دفتر دادستانی شیکاگو به پا می‌کند. راستی سبیچ مرد خانواده با دو فرزند، کسی است که مسئولیت این پرونده را عهده‌دار می‌شود. اما با آشکار شدن شواهد تازه، سبیچ اعتراف می‌کند که با همکار خود کارولین در یک رابطه‌ی مخفیانه بوده است. این مسئله پرونده را از پیش پیچیده‌تر کرده و موجب می‌شود سبیچ از پرونده کنار گذاشته شود؛ او حالا مظنون اصلی قتل معشوقه‌ی خود است و در محل کار خود دشمنانی دارد که سرسختانه می‌کوشند سبیچ را محاکمه کنند؛ اما با وجود انکارهای سبیچ، معلوم نیست که آیا می‌توان به حرف او اعتماد کرد یا نه…

منبع: دیجی‌مگ