«مردگان متحرک» با طرفداران پرشور و فراوانش در سراسر دنیا اساسا صنعت برنامههای تلویزیونی را دگرگون کرد. اما اسپینآفهای اخیر این فرنچایز چیز دیگری میگویند. فصل دوم سریال «دریل دیکسون» (Daryl Dixon: The Book Of Carol) هم همین مسیر اشتباه را ادامه میدهد.
چارسو پرس: دیگر نمیتوان فرنچایز «مردگان متحرک» را جدی گرفت و بخواهیم صادقانه بگوییم، سالهاست که این وضعیت ادامه داشته است. تراژدی واقعی این وضعیت اسفبار اینجاست که لزومی نداشت که «مردگان متحرک» حتما به این مسیر برود. زمانی بود که این سریال پساآخرالزمانی را همه میدیدند، همه دوست داشتند و چند قدم جلوتر از بقیهی سریالهای زمان خودش حرکت میکرد.
با وجود تمام بالا و پایینهایی که «مردگان متحرک» و تمام اسپینآفهای آن داشتهاند، آن عده از ما که هنوز خود را طرفدار این مجموعه میدانیم احساس میکنیم در یک رابطهی عجیب با سازندگان هستیم. با اینکه دنبال کردن همهی اسپینآفهای جدید «مردگان متحرک» کار سادهای نیست و با اینکه تمام این سریالها کیفیت خوبی هم ندارند، باز به امید تغییر مثبتی در سریال به دیدنشان ادامه میدهیم. اما «آنهایی که زندهاند» (The Ones Who Live) چنان فاجعهای بود که تمام امیدهایمان را نقش برآب کرد. این اسپینآف مثلا قرار بود بازگشت پیروزمندانهی ریک گرایمز (اندرو لینکلن) و تجدید دیدارش با میشون (دانای گوریرا) را نشان دهد؛ اما میراث کاراکترها را نابود کرده و آخرین میخ بر تابوت امیدهای هر طرفداری بود که لحظهای فکر میکرد میتوان همچنان به «مردگان متحرک» امید داشت. اما مثل زامبیهایی که در «مردگان متحرک» گاهی لنگلنگان وارد قاب میشوند، این سریال هم هر بار لنگلنگان بازمیگردد. برای همین خیلی فایده ندارد که چقدر این میخها را محکم در تابوت فروکرده باشید. باز هم خودتان را میبینید که پای یک اسپینآف دیگر «مردگان متحرک» نشستهاید.
این میانمایگی اسپینآفهای «مردگان متحرک» را نمیتوانید هیچجایی بهتر از فصل جدید سریال «دریل دیکسون» پیدا کنید. همین اول کار اجازه بدهید به تصمیم ناشیانهی سازندگان برای عنوان این فصل اشاره کنیم، یعنی «دریل دیکسون: کتاب کارول». انگار همان «دریل دیکسون» به خودی خود بد نبود که حالا «کتاب کارول» هم به آن چسباندهاند و تازه کارول (ملیسا مکبراید) از همان ابتدا هم به دریل (نورمن ریدس) نمیرسد. با اینکه نامگذاری سریال به اندازهی «از مردگان متحرک بترسید» (Fear the Walking Dead) خندهدار و افتضاح نیست، اما متأسفانه، شباهتهای زیادی بین این دو اسپینآف وجود دارد؛ مثل اینکه سریال «دریل دیکسون» هم مانند «از مردگان متحرک بترسید» پتانسیل زیادی داشت و تمام آن پتانسیل به هدر رفت. فصل دوم سریال «دریل دیکسون» نسبت به فصل قبلی اکشن بیشتری دارد و از خیلی جنبهها به مجموعهی اصلی «مردگان متحرک» شبیه میشود؛ البته نه از جنبههای خوباش. سریال «دریل دیکسون» بیتمرکز است، با عجله از خطوط داستانی میگذرد، همزمان میخواهد تعداد زیادی از شخصیتها را در داستان نگه دارد و مسیر و عاقبت آنها را نشان دهد. از این نظر، فصل دوم «دریل دیکسون» درست مثل چند فصل آخر سریال اصلی است. احتمالا همین تعدد کاراکترها و دشواری دنبال کردن همزمان همهی آنهاست که باعث شده سران AMC به ساخت چندین اسپینآف مختلف چراغ سبز نشان بدهند.
فصل اول سریال پساآخرالزمانی «دریل دیکسون» تغییرات زیادی به خود دید. وقتی مکبراید نتوانست به گروه بازیگران و عوامل در اروپا بپیوندد، داستان آن به عنوان یک ماجراجویی تکنفره برای نورمن ریدوس بازنویسی شد. اما با وجود بازنویسیها، همانطور که از نام سریال معلوم است، کارول از فصل دوم سر در میآورد. ولی بازگشت کارول به فصل دوم «دریل دیکسون» ناگهانی و بیحساب و کتاب است. مشخصا برخی از عناصر داستانی و شخصیتهای فصل اول باید برای تبدیل فصل دوم به داستانی که بین دریل و کارول تقسیم شده است بازترکیب و بازنویسی میشدند. برای همین نمیتوانید موقع دیدن سریال این احساس را نداشته باشید که انگار فصل دوم میخواهد هرچه در فصل اول کاشته بودند را فراموش کند. وقتی سریال دو قهرمان ما را بالاخره کنار هم میآورد، بیشتر زندگی جدید دریل، که او در فصل گذشته برای خودش پیدا کرده بود را حذف میکند و این مشخصا شامل همبازیهای جدید او هم میشود.
یک اسپینآف دربارهی دو شخصیت محبوب سریال اصلی که طرفداران عاشقشان هستند روی کاغذ انتخاب خوبی به نظر میرسد؛ اما مشکل سریال «دریل دیکسون» از همین روی کاغذ آغاز میشود. سریال «دریل دیکسون» ثابت میکند که مهم نیست چقدر دریل و کارول را دوست داریم و فیلمبرداری در این فضای جدید چقدر زیباست، وقتی با فیلمنامهای شلخته کار میکنید، دیگر فرقی ندارد چقدر برای صحنههای اکشن و زامبیهایتان خرج میکنید؛ سریال تلویزیونی بدون فیلمنامه و داستان درست و حسابی آسیب میبینند. خیلی از طرفداران سرسخت سریال وقتی چنین انتقاداتی را میشنوند عصبانی میشوند، اما صادقانه باید گفت که قهرمانان «مردگان متحرک» لایق بهتر از اینها هستند و شاید حتی دیگر وقتش شده باشد با آنها برای همیشه خداحافظی کنیم؛ پیش از آنکه با این اسپینآفهای تازه، یاد و خاطرهی روزهای اوج آنها از ذهنمان کمرنگ شود. اجازه دهید چندین مشکل بسیار بزرگ این سریال را بررسی کنیم که اغلب آنها از فیلمنامه ریشه میگیرند.
در خود سریال مکالمه خندهداری بین دو قهرمان ما رد و بدل میشود. کارول میگوید که حضورشان در فرانسه دیوانهوار است. دریل جواب میدهد، آره احمقانه است و بله، واقعا همینطور است. فصل اول سریال «دریل دیکسون» با فرستادن یکی از محبوبترین شخصیتهایش به فرانسه و آشنایی او با یک خانوادهی جدید در آن سوی اقیانوس، همه چیز را تازه کرد و حتی دریل یک شخصیت احساسیتر داشت. درواقع، فصل اول میخواست به هر طریق ممکن فضای داستان را، چه از نظر محیطی و چه کاراکترها تغییر بدهد. اما به چه قیمتی!
واقعا نمیتوان حضور دریل در فرانسه را باور کرد و سریال هم به جای متقاعد کردن بیننده، توضیح کاملا غیرقابل باوری میدهد. داستان از این قرار است که دریل در مین توسط گروهی از ملوانان فرانسوی اسیر و با یک کشتی باری به فرانسه منتقل شده است. اصلا به چراییاش هم کار نداشته باشیم، تنها به طور تخمینی اگر بخواهیم بگوییم، این کار نیاز به حدود صدهزار گالن سوخت دارد؛ تازه اگر مسیر را رفت و برگشتی حساب نکنیم. به عبارت دیگر، افراد ژنه (آن چریر) حداقل دویست هزار گالن سوخت ارزشمند را مصرف کردهاند تا اقیانوس اطلس را بپیمایند و تعدادی زامبی آمریکایی به فرانسه ببرند. این تازه اول داستان است و اگر نخواهیم با لحن بدی صحبت کنیم، به زبان ساده، کاملا مضحک است! مثلا داستان در آخرالزمان میگذرد! چه کسی دارد در آخرالزمان نفت استخراج میکند که کشتیها را به دریا بیندازند؟ حتی با فرض اینکه آنها واقعا استخراج نفت و پالایش بنزین را شروع کرده باشند، باز امکان ندارد گروه سربازان و زیردستان ژنه بتوانند این مقدار سوخت تولید کنند.
یک سریال زامبی محور آخرالزمانی چه معنی دارد وقتی کمیابی از نظر سوخت و تجهیزات وجود نداشته باشد؟ کل پیشفرض اسپینآف دیگر «مردگان متحرک»، یعنی «شهر مردگان» (The Walking Dead: Dead City)، بر این بنا شده است که گروه در منهتن راهی برای تولید سوخت پیدا کردهاند، اما حتی آنها هم به اندازهی کافی سوخت تولید نکردهاند که بتوان با آن کشتیهای باری را برای سفر در اقیانوس آماده کرد. در هیچ جای «دریل دیکسون» نمیبینیم که جایی کسی دارد نفت استخراج میکند یا در کل، کسی عملیات گستردهای برای تأمین سوخت به راه انداخته باشد.
این تازه اول داستان بود و همه چیز که در ادامه میآید بر این منطق و پایهی سست بنا شده است. اگر واقعا نیاز داشتند دریل دیکسون، یکی از شخصیتهای اصلی سریال مردگان متحرک را به فرانسه برسانند، چرا توضیحی ارائه نکردند که حداقل کمی قابل باور باشد؟ حتی استفاده از یک هواپیمای جت هم منطقیتر به نظر میرسید؛ هر چقدر هم که بعید است کسی در آخرالزمان بخواهد سوار جت شود. نویسندگان این گزینه را داشتند که به جای کشتی، بگویند دریل را با نوعی قایق بادبانی بردهاند که به دلایل زیادی همین ایده هم دیوانهوار است، اما باز هم از کشتیهایی که سوخت لازم دارند منطقیتر به نظر میرسد. با این ایده، حتی میتوانستند دزدان دریایی را وارد داستان کنند که اگر این میشد واقعا یک اسپینآف پرهیجان از «دریل دیکسون» درمیآمد. فرض کنید که آخرالزمان شده و مردم بالاخره دستشان آمده چطور کشتیهای بادبانی قدیمی را بازسازی کرده و از آن برای عبور و مرور استفاده کنند. با اینکه دزدان دریایی برای سریالی مثل «مردگان متحرک» کمی عجیب به نظر میرسد، اما باز هم از دویست هزار گالن منطقیتر است.
سفر کارول به فرانسه هم به همان اندازه مسخره است. او در عرض چند ساعت پس از اطلاع از رد شدن دریل، یک هواپیما و خلبان پیدا میکند و ظرف چند روز (از طریق گرینلند، جایی که او و خلبانی به نام اش (مانیش دایال)، مجبور شدند با طرفداران محیطزیست دیوانهای بجنگند که دنبال اهداکنندهی اسپرم میگشتند) به فرانسه پرواز میکند. بگذارید ساده به ماجرا نگاه کنیم. فرانسه کشور بزرگی است. البته نه به بزرگی آمریکا که پیدا کردن پایگاه در مین را حتی مسخرهتر هم میکند؛ اما باز هم فرانسه به خودی خود کشور بزرگی است. در نگاه اول فکر میکنید پیدا کردن دریل بعد از این همه مدت در چنین کشور بزرگی با جمعیت عظیم (زنده و مرده) باید فوقالعاده سخت باشد! اما در واقع، خیلی هم آسان است، تقریبا بدون هیچ زحمتی کارول به سرعت دریل را مییابد!
کارول از هواپیمایش پیاده میشود و مستقیما به همان نقطهای در شهر میرود که افراد ژنه در حال جمعآوری داوطلبان برای کار و شرکت در آزمایشهای احمقانهاش هستند (در مورد این موضوع بعدا صحبت میکنیم). او در عرض چند ساعت پس از رسیدن، محل دریل را از زبان یکی از زندانیان میفهمد. وقتی کارول را با گروهی از فرانسویها برای تیرباران میبرند تا ژنه آنها را به سوپرزامبی تبدیل کند، به طرز عجیبی گلولهها به همه میخورد جز او! اما نه به خاطر اینکه کارول راه هوشمندانهای برای فرار و زنده ماندن پیدا میکند، بلکه چون داستان اینطور میطلبد و کارول باید زنده بماند! پس کارول دوباره از مرگ فرار میکند و به راحتی یک وسیلهی نقلیه میدزدد و به مون سن میشل میراند. اینجا هم به راحتی یک خمپاره دقیقا همان دروازهای را منفجر میکند که کارول میخواهد از آن رد شود و او میتواند مستقیم و بدون هیچ زحمتی داخل برود. دشمنانی که کارول با آنها روبرو میشود هم همیشه بیکفایت هستند و به راحتی میمیرند؛ درست مثل آدمبدهایی که دریل با آنها روبرو میشود؛ برای مثال، در یک صحنه کارول با دوتا از این آدمبدها مواجه میشود که هر دوی آنها مسلح هستند؛ اما کارول اولی را با چاقو میکشد و دومی، با وجود داشتن اسلحه به جای شلیک کردن تصمیم میگیرد فیزیکی به کارول حمله کند. منطق پشتش هم فقط در این نهفته که کارول باید فعلا زنده بماند.
نمونههای بسیار زیادی از این دست در سراسر سریال وجود دارد، اما اساسا این بیسلیقگیها به این برمیگردند که همه چیز برای قهرمانان ما به راحتی به دست میآید، به طوری که تماشاگران را از تنش و هیجان محروم میکند. رسیدن کارول به فرانسه نباید اینقدر راحت باشد. او باید با مکافات، با چنگ و دندان، خودش را به فرانسه برساند.
تازه پس از رسیدن به فرانسه هم باید کلی تقلا کند تا به دریل برسد. اما هر قدم که پیش میرویم، سریال همه چیز را تا حد ممکن برای او آسان میکند. در این میان، دریل هم بیشتر به یک ابرقهرمان از فیلمهای کمیک تبدیل شده تا یک انسان باورپذیر. دریل از آغاز یک مبارز سرسخت بود و همین کاراکترش را به یکی از محبوبترین کاراکترهای «مردگان متحرک» تبدیل کرد. اما در سریال «دریل دیکسون» او حالا برای خودش قهرمانی شده که حتی در یک قسمت به تنهایی از پس یک دوجین از دشمنانش برمیآید و همه را از بین میبرد، در حالی که سلاح پشت سلاح در دست او ظاهر میشوند و او قشنگ میداند چطور از همهی آنها استفاده کند و انگار مهاجمان یکی یکی جلویش صف میکشند تا کشته شوند.
وقتی همه چیز خیلی آسان به دست میآید باعث میشود سریال به طرز باورنکردنی کسلکننده بشود. یک سریال زمانی ارزش دیدن دارد که بتوانیم خودمان را جای کاراکترها بگذاریم، بتوانیم تلاشها و تقلاهای آنها را درک کنیم، بتوانیم ببینیم که برای پیشروی در این دنیای نابودشده، برای انجام سادهترین کارها با چه چالشهایی دست و پنجه نرم میکنند. اینکه آنها با تفکر هوشمندانه و ذکاوت سریع بر شرایط غیرممکن غلبه کنند هیجانانگیزتر است تا اینکه کسی مثل کارول و دریل را به ابرانسان تبدیل کنیم. اما تا زمانی که این شخصیتها باید به خاطر فیلمنامه زنده بمانند، ما هرگز واقعا نگران مرگ احتمالی آنها نخواهیم بود.
درواقع، همین یکی از چیزهایی بود که فصلهای اولیهی «مردگان متحرک» را اینقدر جذاب میکرد. ما هرگز نمیدانستیم چه کسی ممکن است بمیرد و در هر لحظه انتظارش را داشتیم که یک اتفاق غیرمنتظره بیفتد؛ حالا چه به دست انسان و چه به دست زامبیها. اما در سریال «دریل دیکسون»، تقریبا هیچ تنشی وجود ندارد و هیچ چیز به نظر نمیرسد که با منطق جور دربیاید یا تلاشها و چالشهای کاراکترها برای رسیدن به هدفشان را نشان دهد. برای همین، صحنهای که در قسمت چهارم بالاخره کارول و دریل به هم میرسند واقعا آن لحظهی احساسی قدرتمند و تأثیرگذاری نیست که سازندگان فکر میکردند. تازه آن را در قسمت چهارم هم قرار دادهاند که سه اپیزود کامل برای این لحظهی احساسی زمینهسازی کنند؛ اما زمینهسازیهایشان هم جواب نمیدهد.
بعد از تمام دنگ و فنگها وقتی که دریل و کارول بالاخره به هم میرسند، پویایی و ماهیت رابطهی آنها با زمینهسازیهایی که در فصل پیشین انجام شده بود جور درنمیآید. کارول همیشه بین این دو آدم آرامتر ماجرا بوده، اما در فصل دوم کنترل را به دست میگیرد. این قضیه وقتی آزاردهنده است که تمام فصل اول سریال دریل به دنبال کشف عاملیت خود بود و توانست برای اولین بار در مرکز همهی ماجراها باشد. اما در طول فصل دوم، دریل بیشتر اوقات دارد از دیگران میشنود که باید چگونه رفتار کند و چه احساسی داشته باشد؛ مثلا وقتی با ایزابل (کلمانس پوئزی) حرف میزند این ایزابل است که به دریل میگوید خانه برای او دیگر کجاست. اگر دریل این احساسات را خودش بیان میکرد، یا خودش با ارادهی شخصی به همین نتایج میرسید به کاراکتر او عمق بیشتری میداد و همزمان، رابطهی او با ایزابل و کارول را هم معنیدارتر میکرد. «مردگان متحرک» همیشه دربارهی ایجاد روابط انسانی بوده است. اما معلوم نیست چرا نویسندگان سریال از این فرصتها برای توسعهی شخصیتی استفاده نمیکنند. در مقابل، زمان سریال را روی کاراکترهای فرعی مثل استفان کدرون (رومن لوی) و فالو (اریک ابوآنی) هدر میدهد. با اینکه بازیگرانشان روی این شخصیتها مایه میگذارند، اما باز هم سریال فرصت پردازش کافی کاراکتر آنها را ندارد.
این مشکل ارتباط مستقیمی با همان مسئلهی فیلمنامه دارد و اینکه به اقتضای داستان اصلی، باید از مرگ کاراکترها هم صرف نظر کرد که در مقابل، زندگیاشان را هم بیمعنی میکند. به جز دو نقش اصلی، شرورهای داستان هم ضعیف هستند. البته آدمبدهای کلیشهای مشکلی است که منحصر به سریال «دریل دیکسون» نمیشود؛ بلکه دنیای گستردهتر «مردگان متحرک» مدتهاست با آن روبروست. همهی شخصیتهای منفی خیلی کسلکننده و قابل پیشبینی هستند. ژنه یک شخصیت منفی تکراری است که از سرایدار موزه به یک جنگسالار شرور تبدیل شده! چرایی و چگونگیاش بماند. هدف والای او نه پیدا کردن درمانی برای زامبیها، بلکه خطرناکتر و وحشیتر کردن آنهاست. او فکر میکند میتواند به نحوی زامبیها را کنترل کند. با وجود اینکه هیچ مدرکی دال بر امکان کنترل زامبیها وجود ندارد یا حداقل سریال آن را به ما نشان نمیدهد و جای تعجب دارد که چرا همهی این سوپرزامبیها به دلایل نامعلومی فقط از او پیروی میکنند.
بعد لوسانگ (جوئل دی لا فونته) را داریم که یک شخصیت منفی جدید است. البته به خاطر انگیزههایی که دارد از کاراکتر ژنه جالبتر شده؛ چون شرارتش از ایمان مطلقش به اینکه لوران (لوئیس پوچ سیگلیوززی) یک آدم برگزیده و مسیحگونه است نشأت میگیرد، اما بعد از مرگ ناگهانی و بیخاصیت ژنه، لوسانگ هم به یک شخصیت منفی دیگر تبدیل میشود که به سختی از تمام شرورهایی که طی سالها به «مردگان متحرک» آمده و رفتهاند قابل تشخیص است. هم لوسانگ و هم ژنه میتوانستند به راحتی در نقش همین شخصیتهای منفی در سریال «از مردگان متحرک بترسید» حضور داشته باشند؛ اسپینآفی که هر شرور اصلی یک ویژگی عجیب و غریب برای خودش دارد که او را به آن ویژگی میشناسند.
آخرسر اینکه تمام کاراکتر این آدمبدها در یک کلمه خلاصه میشود: تصنعی. تصعنی دقیقا همان کلمهای است که میتوان برای تمام شرورهای سریال «دریل دیکسون» استفاده کرد. همهی این شخصیتهای منفی تصنعی و بیروح هستند. ما همیشه میدانیم در نهایت چه اتفاقی برایشان میافتد. آنها شکست میخورند، قهرمانان پیروز میشوند. هر سازمان، تمدن یا گروهی که افراد بد ساختهاند محکوم به سقوط است. انگار که نویسندگان سریال مدام یک لباس تکراری را بشویند، از رخت آویزان کنند، یک فصل دیگر آن را بچلانند و با وجود اینکه نخنما شده، دوباره آن را تن سریال بپوشانند. یک سریال جسورانه به ما شخصیتهای منفیای میداد که گاهی پیروز میشدند و قهرمانانی که گاهی میمردند. اما «دریل دیکسون» ثابت میکند که نمیخواهد آن جسارتی را داشته باشد که هیجان سریال وابسته به آن است. در عوض، ژنه کشته میشود و اصلا اهمیتی ندارد؛ چون هیچ انگیزهای در طول سریال برای او توضیح داده نمیشود، هیچ وابستگی بین او و بیننده ایجاد نمیشود. سادهاش را بگوییم، اصلا بود و نبودش هیچ تغییر معناداری برای قهرمانان ما ایجاد نمیکند.
پیش از این دربارهی غیرقابل باور بودن پیشرفت داستان صحبت کردیم؛ مثل اینکه چطور در یک جهان پساآخرالزمانی سوخت کشتیها را تأمین میکنند. اما این مسئله فراتر از این مثال است و جایجای سریال وجود دارد. بگذارید تنها چند مورد دیگر ذکر کنیم تا عمق فاجعه را ببینید.
وقتی کارول در پناهگاه اش میماند، او کار خاصی نمیکند که منجر به رخنه به اینجا میشود و چیزی هم نمیبینیم که بفهمیم چرا اشتباه بزرگی در سیستم برقکشی اتفاق افتاده. فقط ناگهان ژنراتور از کار میافتد و دروازهی اصلی هم به راحتی باز میشود. بار دیگر بگذارید یادآوری کنیم که داستان در یک دنیای پساآخرالزمانی اتفاق میافتد. انرژی محدود است؛ چطور میتوانید بقای خودتان را با خیال راحت به دست یک ژنراتور بسپارید که به راحتی خاموش میشود! جدا از اینکه منطق همین قطع برق و باز شدن دروازه جور درنمیآید (درها معمولا با قطع برق باز نمیشوند، همینطور بسته میمانند)، حتی اگر ساختمان اش یک در ورودی خراب داشت، تا حالا باید حتما راهی برای جلوگیری از باز شدن آن پیدا میکرد. میتوانست در را به راحتی غل و زنجیر کند. اگر این در به همین راحتی باز میشود که اش باید تا الان مرده بود! آیا نویسندگان نمیتوانستند راه منطقیتری برای ورود زامبیها پیدا کنند؟ مثلا بگویند زامبیها از یک دیوار یا حصار شکسته وارد شدند؟ حتی اینکه نه کارول و نه اش کاری برای جلوگیری از تکرار این اتفاق نمیکنند، باورنکردنی است.
وقتی کارول و اش به گرینلند میرسند بلافاصله مورد حملهی زامبیها قرار میگیرند و به همان سرعت دو زن، که اتفاقا همان نزدیکیها هستند، آنها را نجات میدهند. داریم دربارهی گرینلند حرف میزنیم که یک جزیره با جمعیت اندک است. اینکه به سرعت کل جمعیت مرده و زندهی گرینلند این دو نفر را پیدا میکنند منطقی به نظر نمیرسد؛ اما چون داستان باید جلو برود، منطق دیگر جایی در فیلمنامه ندارد. سپس معلوم میشود این زنان یکسری آدم روانپیش هستند که میخواهند کارول را بکشند و با اش تولید مثل کنند تا جمعیت جامعهاشان بیشتر شود. اغوای مردی مثل اش به نظر نمیرسد کار دشواری باشد، اما چرا این زنان رویکرد ملایمتری را پیشه نمیکنند؟ که خب جواب معلوم است. باز پیشرفت داستان به اقتضای فیلمنامه برمیگردد و همین، کل ماجرا را به طرز عجیبی احمقانه جلوه میدهد.
یک مثال دیگر وقتی است که پایگاه ژنه را میبینیم که دانشمندان در آن آدمها را به صف کرده و به آنها تیراندازی میکنند (یا به عبارت دیگر، فشنگهای ارزشمند را هدر میدهند) تا بعد از مرگ به آنها سرمهایی تزریق کنند که تبدیلشان میکند به سوپرزامبی. اولا سرم در رگهایی که دیگر خون در آنها پمپاژ نمیشود چطور جابهجا میشود؟ دوما این دانشمندان چرا هیچ پروتکل ایمنی ندارند؟ دانشمندان و نگهبانان فقط چند قدم آن طرفتر میایستند و منتظر میمانند تا سوپرزامبیها دوباره زنده شوند. چه کسی اینطور آزمایش انجام میدهد؟ چرا این کار را در یک آزمایشگاه محصور انجام نمیدهند یا حداقل مانعی بین دانشمندان و زامبیها نمیگذارند؟ تازه کارول در تمام این مدت این چیزها را آزادانه میبیند، چون انگار به او اختیار کامل داده شده تا در پایگاه ژنه بگردد.
یا مثلا وقتی مهاجمان سوپرزامبیها را در قلعه رها میکنند، بعد از تسخیر قلعه چه اتفاقی برای آنها میافتد؟ ما دیگر سوپرزامبیها را نمیبینیم و هیچ تلاش آشکاری هم برای جمعآوری آنهایی که زنده ماندند دیده نمیشود. انگار که دود شده و به هوا رفته باشند. وقتی دریل و کارول کاروان کامیونها را میبینند که به سمت خانه مزرعه میآیند، دریل میگوید شش ماشین میبیند و سربازان شروع به بیرون ریختن از این ماشینها و جستجوی مزرعه میکنند. دریل و کارول چهار یا پنج نفر از آنها را میکشند و سپس سراغ ژنه میروند و او را هم میکشند. ولی ناگهان نشان داده میشود که شش کامیون پر از زیردستان او مردهاند. چطور ممکن است؟
صحنهای که کارول سعی میکند فرار کند هم واقعا خندهدار است. او یک اسب میدزدد و سپس سعی میکند مستقیم از دروازه بیرون برود. انگار که کارول خودش میداند این نویسندهها تا آخر سریال به من نیاز دارند، پس دیگر با بیپروایی احمقانه رفتار میکنم! البته او دستگیر میشود، چون برایش تله گذاشته بودند. اما حتی اگر این کار را هم نمیکردند، چهارنعل از دروازهی جلویی بیرون رفتن به نظر حرکت احمقانهای میآید. توجه داشته باشید که همیشه نگهبانان مسلح دارند از این دروازهی جلویی مراقبت میکنند. حتی اگر کارول مخفیانه فرار میکرد بیشتر منطقی بود. اما انگار نویسندگان سریال «دریل دیکسون» اولین راهی که به ذهنشان میرسد را در فیلمنامه نگه میدارند.
مرگ سیلوی (لایکا بلان-فرانکار) هم گیجکننده است. سیلوی یکی دیگر از انبوه شخصیتهای فصل اول سریال بود که در این فصل کشته شد. صحنهی مرگ او، بدون در نظر گرفتن به ایرادات روایی، طوری فیلمبرداری شده که با منطق جور درنمیآید. او در یک صحنه کنار دیوار نسبتا بلندی ایستاده و در صحنهی بعد از پل میافتد، بدون اینکه دیگر آن دیوار بلند در صحنه باشد. اما او در همان سمتی میافتد که لوسانگ است که او از بالای دیوار به او نگاه میکرد. این ناهماهنگی در فیلمنامه را نشان میدهد که مانندش در سریال «دریل دیکسون» زیاد است و نمونهی دیگری است از جزئیات ریزی که سریال اشتباه میکند یا به راحتی نادیده میگیرد.
این فهرست از بیتوجهی به جزئیات را میتوان ادامه داد. به نظر میرسد نویسندگان سریال فکر میکنند که بینندگان اهمیت نمیدهند (و البته خیلیها نمیدهند) یا متوجه نمیشوند (اما ما آنقدر احمق نیستیم) و نمیخواهند زحمت وصله پینه کردن همهی این صحنهها و اشتباهات را به خود بدهند. هر مثالی که در این بخش ارائه شد میتوانست با کمترین تلاش به روشی که منطقی باشد نوشته شود، چه آن قفل کردن دروازه باشد، یا اینکه اش و کارول نورهای پاسگاه گرینلند در پایین را ببینند، یا آزمایش روی آدمها را به روشی کمتر احمقانه انجام دهند. اما نویسندگان سریال «دریل دیکسون» زحمت پرداختن به این جزئیات را به خودشان ندادهاند.
چند قسمت اول فصل دو عمدتا کارول را دنبال میکند، احتمالا برای جبران زمان از دست رفته در فصل اول. کارول فقط یک نگرانی دارد، اینکه در اسرع وقت به دریل برسد. سریال هم همین عجله را در فیلمنامهاش دارد. یک حمله از زامبیها، یک شام پرتنش و یک توقف عجیب در گرینلند بعد به سرعت کارول و اش در پاریس فرود میآیند. طبیعتا، اسم سریال «دریل دیکسون: کتاب کارول» است، پس باید روی شخصیت کارول هم تمرکز کنند. مکبراید مدتهاست یکی از قویترین بازیگران «مردگان متحرک» بوده و به همین دلیل، اغلب نقشهای سنگینتر به او داده میشود. اما در این فصل همه چیز زورکی به نظر میرسد.
درست است که وقتی کسی فرزند خودش را از دست میدهد، واقعا نمیتواند از غم فقدان آن بگذرد، اما داریم از یک جهان پساآخرالزمانی حرف میزنیم که یک لحظه تعلل میتواند به قیمت جان آدم تمام شود. با توجه به اینکه سوفیا در روزهای اولیهی آخرالزمان مرد و کارول از آن زمان رنجهای زیادی کشیده، کمی بیمعنی است که ترامای مرگ او حالا دوباره خودش را نشان دهد. این ترامای کارول از طریق فلشبکهای سوفیای زامبیشده که از درهای انبار بیرون میآید و دریل که در فصل دوم به او گل رز میدهد، نشان داده میشوند. آیا نویسندگان مخاطبان خود را نمیشناسند؟ کسی که پای فصل دوم سریال «دریل دیکسون» نشسته میداند با چه شخصیتهایی طرف است و لازم نیست سریال علنا به او یادآوری کند که هر شخصیت چه تراماهایی را از سر گذرانده است. تازه این صحنههای فلشبک ممکن است تازهواردها را هم گیج کند.
در همین زمان که کارول با تراما دست و پنجه نرم میکند، در نرماندی دریل و ایزابل را داریم که نویسندگان خودشان هم میدانند باید زودتر از دست کاراکترش خلاص شوند. بخشی از آنچه صحنههای ریدوس و پوئزی را در فصل گذشته اینقدر تأثیرگذار میکرد، ماهیت آهسته و تدریجی ارتباط آنها بود؛ علاقهی آشکارشان به یکدیگر در نگاههای دزدکی یا گفتگوهای آرام و صمیمانه. در فصل دوم اما فرصتی برای این کار نیست که منجر به اظهار علاقههای عجولانه و ناخوشایند و بعدا نتیجهگیریهای نامطلوب میشود. مشخصا به مرگ بزرگ فصل دوم سریال «دریل دیکسون» اشاره داریم. مشخصا چون رابطهی عاشقانهای بین ایزابل و دریل شکل گرفته، ایزابل باید بمیرد؛ مخصوصا وقتی که پس از دستگیری آنها ایزابل ناگهان به دریل میگوید «دوستت دارم!» اما نویسندگان انگار میخواهند بگویند نمیتوانیم اجازه دهیم ایزابل مزاحم دوستی دریل و کارول شود، مگر نه؟ یا بگذاریم دریل ذرهای طعم خوشبختی را بچشد؟ خدا نکند!
طرفداران سالهاست برای رابطهی بین کارول و دریل سرودست میشکنند، پس عاشقانهی بین دریل و ایزابل آنقدر برای بینندگان «دریل دیکسون: کتاب کارول» اهمیت نداشت؛ اما این دلیل کافی نیست که کاراکتری را در نقش معشوقه معرفی کنید و سپس برای اذیت کردن نقش اصلی یا تمیز کردن داستان از شخصیتهای اضافی، او را بکشید تا بخواهید بار احساسی داستان را بالا ببرید. رابطهی بین کارول و دریل به اندازهی کافی بار احساسی دارد که اگر تنها روی آن مانور میدادند، بهتر نتیجه میگرفتند.
این موضوع یکی از چندین موضوعی است که دیدن سریال «دریل دیکسون» و بسیاری اسپینآفهای دیگر «مردگان متحرک» را آزاردهنده کرده است؛ موضوعی که مشخصا از مشکلات نویسندگی فرنچایز حکایت دارند. سالهاست که «مردگان متحرک» از کشتن اعضای اصلی گروه طفره میرود. وقتی لورن کوهن برنامه را ترک کرد، موقتی بود. او برگشت، تازه با تعدادی شخصیت جدید بیخاصیت در کنارش. همین اتفاق برای ریک و میشون هم افتاد. تنها مرگ قابل توجه از زمان جنگ نجواگران (که البته تعداد زیادی را از بین برد) مرگ روزیتا در قسمت پایانی «مردگان متحرک» بود که یک لحظهی عالی و احساسی ساخت. اما از آن زمان تاکنون تنها همین مرگ بوده است که اهمیت داشته است. در سه اسپینآف پس از «مردگان متحرک»، یعنی سریال «شهر مردهها»، «دریل دیکسون» و «آنهایی که زندهاند»، هیچ کاراکتر مهمی نمرده است. حتی در «از مردگان متحرک بترسید» هم با اینکه کاراکترهایی مردند، اما همین شخصیتهایی که فکر میکردیم مرده و رفتهاند برگشتند، مثل آلیشیا و مدیسون.
در مقابل، نویسندگان «مردگان متحرک» از ترس اینکه طرفداران ناراضی شوند، قلم خود را به سمت مرگ هیچ شخصیت قدیمی نمیبرند. ولی مدام شخصیتهای جدیدی معرفی میکنند که در همان فصل که میآیند کشته میشوند. اغلب هم قبل از اینکه واقعا فرصت دلبستگی به آنها را داشته باشیم یا واقعا انگیزهها و داستانشان را درک کنیم. با ایزابل، فضا برای یک داستان واقعا جالب و یک پویایی کاملا جدید برای کاوش بین کارول و دریل وجود داشت که میتوانست به سناریوهای جذاب مختلفی منجر شود. فقط راحتتر بود که نویسندگان کمی جرئت به خرج دهند و بیننده را شوکه کنند. اما با مرگ ایزابل، نهتنها فرصت ایجاد یک درام عمیقتر از داستان سریال «دریل دیکسون» گرفته میشود، بلکه تمام شخصیتی که برای ایزابل ساخته بودند و رابطهاش با دریل هم به هدر میرود. این دیگر تنبلی است. متأسفانه، این روش معرفی و مرگ کاراکترها به یک روش تکراری در تمام اسپینآفهای «مردگان متحرک» تبدیل شده است.
مشخصا شخصیتها نباید فقط به این دلیل کشته شوند که بینندگان بیشتری را پای سریال بکشانند یا آنها را شوکه کنند. برای مثال، مرگ کارل بیارزش بود و با کل داستان هیچ سنخیتی نداشت. اما مرگ کاراکترها باید داستان را به شیوهای معنادار به جلو ببرد. مثلا به ند استارک در «بازی تاج و تخت» فکر کنید و اینکه چطور سرنوشت او رویدادهای بسیار دیگری را به جریان انداخت. اگرچه قطعا بینندگان را شوکه کرد، اما صرفا محض شوکه کردن مخاطب در داستان گنجانده نشده بود؛ بلکه زمینهساز اتفاقات بعدی شد. حالا این را مقایسه کنید با سریال «دریل دیکسون». مرگ هر کاراکتر در یک دنیای خطرناک اهمیت زیادی دارد. دنیایی که دیگر جمعیت زیادی در آن باقی نمانده، پس افراد زود به هم وابسته میشوند. تصور کنید اگر به جای ایزابل، کارول کشته میشد. درست است که طرفداران خشمگین میشدند، اما تأثیر و پیامدهای آن مرگ عظیم میبود. دریل کلا یک لحظه برای ایزابل غمگین میشود و بعد آن را نادیده میگیرد. حالا دیگر عادت کردهایم که در تمام سریالهای «مردگان متحرک» قرار نیست کاراکتر مهمی بمیرد. برای همین هیجان هم از دست میرود. دیگر امیدی به فاصله گرفتن نویسندگان فرنچایز از این فرمول تکراری هم نداریم که بخواهند به دوران خوش فصلهای ابتدایی «مردگان متحرک» بازگردند. انگار ما هرگز احساسی را که در فصلهای اولیهی مجموعهی اصلی داشتیم دوباره تجربه نخواهیم کرد. در آن دوران احتمالش وجود داشت که هر کسی در هر نقطهای از داستان بمیرد.
هر داستان خوبی به خطرات، تهدیدات و ریسکها نیاز دارد، خواه این خطرات محصول یک دنیای خطرناک و مرگبار باشند، چه به خاطر کمبود منابع باشد، یا از طریق تعاملات شخصیتها که موجب میشود دربارهی آیندهی کاراکترها تردید کنیم و هیچوقت ندانیم دقیقا چه بلایی سر هر کاراکتر میآید. در مقام مقایسه، در سریال «شهر مردهها» این تردید همیشه وجود دارد که نیگان چه مسیری را دنبال خواهد کرد. اینکه آیا او واقعا به سمت تاریکی برمیگردد، یا همهاش یک فریب بزرگ است یا شاید یک داستان کمی مبهمتر. در سریال «دریل دیکسون» جای شکی نیست که قهرمانان ما از هر موقعیت غیرممکن و مضحکی که با آن روبرو میشوند جان سالم به در خواهند برد و دشمنانشان مثل گندم در برابر داس در مقابلشان سقوط خواهند کرد.
البته، شخصیتهای جدیدتر مثل ایزابل و سیلویا خواهند مرد. هر بلایی هم که سر ژنه و لوران بیاید واقعا برای بیننده اهمیتی ندارد. اگر روی همین کاراکترهای تازه مانور میدادند، برایشان زمینهسازی میکردند، روابطشان با شخصیتهای دیگر را بسط میدادند، میتوانستند راحتتر از کاراکترهای قدیمیتر دل بکنند. بینندگان هم کاراکترهای تازهای پیدا میکردند که برای داستانشان ارزش قائل میشوند. با این احتساب، این بازیگران کهنهکار باید تا آخر عمرشان فقط در «مردگان متحرک» بازی کنند. البته دیگر خبر تمدید سریال «دریل دیکسون» برای فصل سوم هم آمده و آنها میخواهند این بار داستان خود را با مرکزیت دریل و کارول به اسپانیا ببرند. این تمدید زودهنگام مثل وقتی است که اسپینآفهای «مردگان متحرک» را قبل از پایان فصل یازدهم مجموعهی اصلی اعلام کردند و سرنوشت تعدادی از شخصیتها از همان موقع معلوم شد. با این خبر میتوانید مطمئن باشید دریل قرار نیست حالاحالا بمیرد. این خود مزهی فصل دوم را میبرد و تلاشهای دریل و کارول برای بازگشت به آمریکا را هم بیاثر میکند که اساسا کل فصل دوم حول آن میچرخید.
میدانید چه چیزی واقعاً شجاعانه و حیرتانگیز میبود؟ ساختن یک سریال «دریل دیکسون» بر اساس الگوی فیلم «کابویها» (The Cowboys) با بازی جان وین. در آن فیلم، شخصیت جان وین، به نام ویل اندرسون، یک دامدار پیر سرسخت است که قصد دارد برای راندن گلهاش به راه بیفتد. وقتی گاوچرانهایش برای یافتن ثروت و طلا او را رها میکنند، ویل اندرسون مجبور میشود گروهی از جوانان را در بوزمن در مونتانا به کار گمارد. وقتی در مسیر هستند، مورد حملهی دزدان گله (به رهبری بروس درن) قرار میگیرند و اندرسون کشته میشود. پسرها باید از خودشان محافظت کرده، با آدمبدها درگیر شوند و راهی برای راندن گله به داکوتای جنوبی پیدا کنند.
تصور کنید اگر در سریال «دریل دیکسون» هم داستان مشابهی میدیدیم. با این الگو چه پایانبندی خوبی میشد برای کاراکتر دریل دیکسون ساخت. فرض کنید دریل دیکسون گروهی از بچهها را هدایت میکند و میخواهد آنها را به منطقهی امنی برساند، اما در این راه کشته میشود و بچهها خودشان هدفشان را، که روزی هدف دریل بوده است، ادامه میدهند. به این دلیل از «کابویها» گفتیم که دریل در فصل اول با بچههایی برخورد کرد که میتوانست زمینهی چنین داستانی را فراهم کند؛ البته در کل، تصور یک سریال با محوریت دریل دیکسون که از یک فیلم قدیمی جان وین الگوبرداری کند به خودی خود فوقالعاده است. چنین پیشفرضی حتی شبیه فیلم «لوگان» هم میشود که در آن لوگان برای تأمین امنیت بچههای نسل بعد جهشیافتهها، خودش را فدا میکند و اتفاقا چه پایانبندی حماسی و خوبی هم برای این کاراکتر بود که با بازگرداندنش در فیلم «ددپول و ولورین» به باد رفت.
درست است، طرفداران عصبانی میشدند. حتی مطرح کردن ایدهی مرگ دریل دیکسون سر نویسندگان سریال را به باد میدهد. اما همین ریسک کردنهاست که به سریال جان میبخشد؛ مخصوصا وقتی با کاراکتری سروکار داریم که بیش از ۱۴ سال است او را میشناسیم. اگر نویسندگان جرئتش را داشتند، میتوانستند داستانی تعریف کنند که در اذهان بینندگان باقی میماند. خودتان مقایسه کنید که چگونه فیلمی مثل «کابویها» یا «لوگان» پس از مدتها از ذهن آدم پاک نمیشوند. اینها داستانهایی هستند که جرئت میکنند قهرمان خود را بکشند؛ اما حتی شاید لازم نباشد سریال «دریل دیکسون» قهرمان خود را بکشد. فقط لازم است داستانی تعریف کند که ارزش گفتن دارد.
با وجود تمام بالا و پایینهایی که «مردگان متحرک» و تمام اسپینآفهای آن داشتهاند، آن عده از ما که هنوز خود را طرفدار این مجموعه میدانیم احساس میکنیم در یک رابطهی عجیب با سازندگان هستیم. با اینکه دنبال کردن همهی اسپینآفهای جدید «مردگان متحرک» کار سادهای نیست و با اینکه تمام این سریالها کیفیت خوبی هم ندارند، باز به امید تغییر مثبتی در سریال به دیدنشان ادامه میدهیم. اما «آنهایی که زندهاند» (The Ones Who Live) چنان فاجعهای بود که تمام امیدهایمان را نقش برآب کرد. این اسپینآف مثلا قرار بود بازگشت پیروزمندانهی ریک گرایمز (اندرو لینکلن) و تجدید دیدارش با میشون (دانای گوریرا) را نشان دهد؛ اما میراث کاراکترها را نابود کرده و آخرین میخ بر تابوت امیدهای هر طرفداری بود که لحظهای فکر میکرد میتوان همچنان به «مردگان متحرک» امید داشت. اما مثل زامبیهایی که در «مردگان متحرک» گاهی لنگلنگان وارد قاب میشوند، این سریال هم هر بار لنگلنگان بازمیگردد. برای همین خیلی فایده ندارد که چقدر این میخها را محکم در تابوت فروکرده باشید. باز هم خودتان را میبینید که پای یک اسپینآف دیگر «مردگان متحرک» نشستهاید.
این میانمایگی اسپینآفهای «مردگان متحرک» را نمیتوانید هیچجایی بهتر از فصل جدید سریال «دریل دیکسون» پیدا کنید. همین اول کار اجازه بدهید به تصمیم ناشیانهی سازندگان برای عنوان این فصل اشاره کنیم، یعنی «دریل دیکسون: کتاب کارول». انگار همان «دریل دیکسون» به خودی خود بد نبود که حالا «کتاب کارول» هم به آن چسباندهاند و تازه کارول (ملیسا مکبراید) از همان ابتدا هم به دریل (نورمن ریدس) نمیرسد. با اینکه نامگذاری سریال به اندازهی «از مردگان متحرک بترسید» (Fear the Walking Dead) خندهدار و افتضاح نیست، اما متأسفانه، شباهتهای زیادی بین این دو اسپینآف وجود دارد؛ مثل اینکه سریال «دریل دیکسون» هم مانند «از مردگان متحرک بترسید» پتانسیل زیادی داشت و تمام آن پتانسیل به هدر رفت. فصل دوم سریال «دریل دیکسون» نسبت به فصل قبلی اکشن بیشتری دارد و از خیلی جنبهها به مجموعهی اصلی «مردگان متحرک» شبیه میشود؛ البته نه از جنبههای خوباش. سریال «دریل دیکسون» بیتمرکز است، با عجله از خطوط داستانی میگذرد، همزمان میخواهد تعداد زیادی از شخصیتها را در داستان نگه دارد و مسیر و عاقبت آنها را نشان دهد. از این نظر، فصل دوم «دریل دیکسون» درست مثل چند فصل آخر سریال اصلی است. احتمالا همین تعدد کاراکترها و دشواری دنبال کردن همزمان همهی آنهاست که باعث شده سران AMC به ساخت چندین اسپینآف مختلف چراغ سبز نشان بدهند.
فصل اول سریال پساآخرالزمانی «دریل دیکسون» تغییرات زیادی به خود دید. وقتی مکبراید نتوانست به گروه بازیگران و عوامل در اروپا بپیوندد، داستان آن به عنوان یک ماجراجویی تکنفره برای نورمن ریدوس بازنویسی شد. اما با وجود بازنویسیها، همانطور که از نام سریال معلوم است، کارول از فصل دوم سر در میآورد. ولی بازگشت کارول به فصل دوم «دریل دیکسون» ناگهانی و بیحساب و کتاب است. مشخصا برخی از عناصر داستانی و شخصیتهای فصل اول باید برای تبدیل فصل دوم به داستانی که بین دریل و کارول تقسیم شده است بازترکیب و بازنویسی میشدند. برای همین نمیتوانید موقع دیدن سریال این احساس را نداشته باشید که انگار فصل دوم میخواهد هرچه در فصل اول کاشته بودند را فراموش کند. وقتی سریال دو قهرمان ما را بالاخره کنار هم میآورد، بیشتر زندگی جدید دریل، که او در فصل گذشته برای خودش پیدا کرده بود را حذف میکند و این مشخصا شامل همبازیهای جدید او هم میشود.
یک اسپینآف دربارهی دو شخصیت محبوب سریال اصلی که طرفداران عاشقشان هستند روی کاغذ انتخاب خوبی به نظر میرسد؛ اما مشکل سریال «دریل دیکسون» از همین روی کاغذ آغاز میشود. سریال «دریل دیکسون» ثابت میکند که مهم نیست چقدر دریل و کارول را دوست داریم و فیلمبرداری در این فضای جدید چقدر زیباست، وقتی با فیلمنامهای شلخته کار میکنید، دیگر فرقی ندارد چقدر برای صحنههای اکشن و زامبیهایتان خرج میکنید؛ سریال تلویزیونی بدون فیلمنامه و داستان درست و حسابی آسیب میبینند. خیلی از طرفداران سرسخت سریال وقتی چنین انتقاداتی را میشنوند عصبانی میشوند، اما صادقانه باید گفت که قهرمانان «مردگان متحرک» لایق بهتر از اینها هستند و شاید حتی دیگر وقتش شده باشد با آنها برای همیشه خداحافظی کنیم؛ پیش از آنکه با این اسپینآفهای تازه، یاد و خاطرهی روزهای اوج آنها از ذهنمان کمرنگ شود. اجازه دهید چندین مشکل بسیار بزرگ این سریال را بررسی کنیم که اغلب آنها از فیلمنامه ریشه میگیرند.
هشدار؛ در ادامه خطر لو رفتن داستان سریال «دریل دیکسون» وجود دارد
۱. داستان در سریال «دریل دیکسون» جایی ندارد
در خود سریال مکالمه خندهداری بین دو قهرمان ما رد و بدل میشود. کارول میگوید که حضورشان در فرانسه دیوانهوار است. دریل جواب میدهد، آره احمقانه است و بله، واقعا همینطور است. فصل اول سریال «دریل دیکسون» با فرستادن یکی از محبوبترین شخصیتهایش به فرانسه و آشنایی او با یک خانوادهی جدید در آن سوی اقیانوس، همه چیز را تازه کرد و حتی دریل یک شخصیت احساسیتر داشت. درواقع، فصل اول میخواست به هر طریق ممکن فضای داستان را، چه از نظر محیطی و چه کاراکترها تغییر بدهد. اما به چه قیمتی!
واقعا نمیتوان حضور دریل در فرانسه را باور کرد و سریال هم به جای متقاعد کردن بیننده، توضیح کاملا غیرقابل باوری میدهد. داستان از این قرار است که دریل در مین توسط گروهی از ملوانان فرانسوی اسیر و با یک کشتی باری به فرانسه منتقل شده است. اصلا به چراییاش هم کار نداشته باشیم، تنها به طور تخمینی اگر بخواهیم بگوییم، این کار نیاز به حدود صدهزار گالن سوخت دارد؛ تازه اگر مسیر را رفت و برگشتی حساب نکنیم. به عبارت دیگر، افراد ژنه (آن چریر) حداقل دویست هزار گالن سوخت ارزشمند را مصرف کردهاند تا اقیانوس اطلس را بپیمایند و تعدادی زامبی آمریکایی به فرانسه ببرند. این تازه اول داستان است و اگر نخواهیم با لحن بدی صحبت کنیم، به زبان ساده، کاملا مضحک است! مثلا داستان در آخرالزمان میگذرد! چه کسی دارد در آخرالزمان نفت استخراج میکند که کشتیها را به دریا بیندازند؟ حتی با فرض اینکه آنها واقعا استخراج نفت و پالایش بنزین را شروع کرده باشند، باز امکان ندارد گروه سربازان و زیردستان ژنه بتوانند این مقدار سوخت تولید کنند.
یک سریال زامبی محور آخرالزمانی چه معنی دارد وقتی کمیابی از نظر سوخت و تجهیزات وجود نداشته باشد؟ کل پیشفرض اسپینآف دیگر «مردگان متحرک»، یعنی «شهر مردگان» (The Walking Dead: Dead City)، بر این بنا شده است که گروه در منهتن راهی برای تولید سوخت پیدا کردهاند، اما حتی آنها هم به اندازهی کافی سوخت تولید نکردهاند که بتوان با آن کشتیهای باری را برای سفر در اقیانوس آماده کرد. در هیچ جای «دریل دیکسون» نمیبینیم که جایی کسی دارد نفت استخراج میکند یا در کل، کسی عملیات گستردهای برای تأمین سوخت به راه انداخته باشد.
این تازه اول داستان بود و همه چیز که در ادامه میآید بر این منطق و پایهی سست بنا شده است. اگر واقعا نیاز داشتند دریل دیکسون، یکی از شخصیتهای اصلی سریال مردگان متحرک را به فرانسه برسانند، چرا توضیحی ارائه نکردند که حداقل کمی قابل باور باشد؟ حتی استفاده از یک هواپیمای جت هم منطقیتر به نظر میرسید؛ هر چقدر هم که بعید است کسی در آخرالزمان بخواهد سوار جت شود. نویسندگان این گزینه را داشتند که به جای کشتی، بگویند دریل را با نوعی قایق بادبانی بردهاند که به دلایل زیادی همین ایده هم دیوانهوار است، اما باز هم از کشتیهایی که سوخت لازم دارند منطقیتر به نظر میرسد. با این ایده، حتی میتوانستند دزدان دریایی را وارد داستان کنند که اگر این میشد واقعا یک اسپینآف پرهیجان از «دریل دیکسون» درمیآمد. فرض کنید که آخرالزمان شده و مردم بالاخره دستشان آمده چطور کشتیهای بادبانی قدیمی را بازسازی کرده و از آن برای عبور و مرور استفاده کنند. با اینکه دزدان دریایی برای سریالی مثل «مردگان متحرک» کمی عجیب به نظر میرسد، اما باز هم از دویست هزار گالن منطقیتر است.
۲. همه چیز به راحتی به دست میآید
سفر کارول به فرانسه هم به همان اندازه مسخره است. او در عرض چند ساعت پس از اطلاع از رد شدن دریل، یک هواپیما و خلبان پیدا میکند و ظرف چند روز (از طریق گرینلند، جایی که او و خلبانی به نام اش (مانیش دایال)، مجبور شدند با طرفداران محیطزیست دیوانهای بجنگند که دنبال اهداکنندهی اسپرم میگشتند) به فرانسه پرواز میکند. بگذارید ساده به ماجرا نگاه کنیم. فرانسه کشور بزرگی است. البته نه به بزرگی آمریکا که پیدا کردن پایگاه در مین را حتی مسخرهتر هم میکند؛ اما باز هم فرانسه به خودی خود کشور بزرگی است. در نگاه اول فکر میکنید پیدا کردن دریل بعد از این همه مدت در چنین کشور بزرگی با جمعیت عظیم (زنده و مرده) باید فوقالعاده سخت باشد! اما در واقع، خیلی هم آسان است، تقریبا بدون هیچ زحمتی کارول به سرعت دریل را مییابد!
کارول از هواپیمایش پیاده میشود و مستقیما به همان نقطهای در شهر میرود که افراد ژنه در حال جمعآوری داوطلبان برای کار و شرکت در آزمایشهای احمقانهاش هستند (در مورد این موضوع بعدا صحبت میکنیم). او در عرض چند ساعت پس از رسیدن، محل دریل را از زبان یکی از زندانیان میفهمد. وقتی کارول را با گروهی از فرانسویها برای تیرباران میبرند تا ژنه آنها را به سوپرزامبی تبدیل کند، به طرز عجیبی گلولهها به همه میخورد جز او! اما نه به خاطر اینکه کارول راه هوشمندانهای برای فرار و زنده ماندن پیدا میکند، بلکه چون داستان اینطور میطلبد و کارول باید زنده بماند! پس کارول دوباره از مرگ فرار میکند و به راحتی یک وسیلهی نقلیه میدزدد و به مون سن میشل میراند. اینجا هم به راحتی یک خمپاره دقیقا همان دروازهای را منفجر میکند که کارول میخواهد از آن رد شود و او میتواند مستقیم و بدون هیچ زحمتی داخل برود. دشمنانی که کارول با آنها روبرو میشود هم همیشه بیکفایت هستند و به راحتی میمیرند؛ درست مثل آدمبدهایی که دریل با آنها روبرو میشود؛ برای مثال، در یک صحنه کارول با دوتا از این آدمبدها مواجه میشود که هر دوی آنها مسلح هستند؛ اما کارول اولی را با چاقو میکشد و دومی، با وجود داشتن اسلحه به جای شلیک کردن تصمیم میگیرد فیزیکی به کارول حمله کند. منطق پشتش هم فقط در این نهفته که کارول باید فعلا زنده بماند.
نمونههای بسیار زیادی از این دست در سراسر سریال وجود دارد، اما اساسا این بیسلیقگیها به این برمیگردند که همه چیز برای قهرمانان ما به راحتی به دست میآید، به طوری که تماشاگران را از تنش و هیجان محروم میکند. رسیدن کارول به فرانسه نباید اینقدر راحت باشد. او باید با مکافات، با چنگ و دندان، خودش را به فرانسه برساند.
تازه پس از رسیدن به فرانسه هم باید کلی تقلا کند تا به دریل برسد. اما هر قدم که پیش میرویم، سریال همه چیز را تا حد ممکن برای او آسان میکند. در این میان، دریل هم بیشتر به یک ابرقهرمان از فیلمهای کمیک تبدیل شده تا یک انسان باورپذیر. دریل از آغاز یک مبارز سرسخت بود و همین کاراکترش را به یکی از محبوبترین کاراکترهای «مردگان متحرک» تبدیل کرد. اما در سریال «دریل دیکسون» او حالا برای خودش قهرمانی شده که حتی در یک قسمت به تنهایی از پس یک دوجین از دشمنانش برمیآید و همه را از بین میبرد، در حالی که سلاح پشت سلاح در دست او ظاهر میشوند و او قشنگ میداند چطور از همهی آنها استفاده کند و انگار مهاجمان یکی یکی جلویش صف میکشند تا کشته شوند.
وقتی همه چیز خیلی آسان به دست میآید باعث میشود سریال به طرز باورنکردنی کسلکننده بشود. یک سریال زمانی ارزش دیدن دارد که بتوانیم خودمان را جای کاراکترها بگذاریم، بتوانیم تلاشها و تقلاهای آنها را درک کنیم، بتوانیم ببینیم که برای پیشروی در این دنیای نابودشده، برای انجام سادهترین کارها با چه چالشهایی دست و پنجه نرم میکنند. اینکه آنها با تفکر هوشمندانه و ذکاوت سریع بر شرایط غیرممکن غلبه کنند هیجانانگیزتر است تا اینکه کسی مثل کارول و دریل را به ابرانسان تبدیل کنیم. اما تا زمانی که این شخصیتها باید به خاطر فیلمنامه زنده بمانند، ما هرگز واقعا نگران مرگ احتمالی آنها نخواهیم بود.
درواقع، همین یکی از چیزهایی بود که فصلهای اولیهی «مردگان متحرک» را اینقدر جذاب میکرد. ما هرگز نمیدانستیم چه کسی ممکن است بمیرد و در هر لحظه انتظارش را داشتیم که یک اتفاق غیرمنتظره بیفتد؛ حالا چه به دست انسان و چه به دست زامبیها. اما در سریال «دریل دیکسون»، تقریبا هیچ تنشی وجود ندارد و هیچ چیز به نظر نمیرسد که با منطق جور دربیاید یا تلاشها و چالشهای کاراکترها برای رسیدن به هدفشان را نشان دهد. برای همین، صحنهای که در قسمت چهارم بالاخره کارول و دریل به هم میرسند واقعا آن لحظهی احساسی قدرتمند و تأثیرگذاری نیست که سازندگان فکر میکردند. تازه آن را در قسمت چهارم هم قرار دادهاند که سه اپیزود کامل برای این لحظهی احساسی زمینهسازی کنند؛ اما زمینهسازیهایشان هم جواب نمیدهد.
بعد از تمام دنگ و فنگها وقتی که دریل و کارول بالاخره به هم میرسند، پویایی و ماهیت رابطهی آنها با زمینهسازیهایی که در فصل پیشین انجام شده بود جور درنمیآید. کارول همیشه بین این دو آدم آرامتر ماجرا بوده، اما در فصل دوم کنترل را به دست میگیرد. این قضیه وقتی آزاردهنده است که تمام فصل اول سریال دریل به دنبال کشف عاملیت خود بود و توانست برای اولین بار در مرکز همهی ماجراها باشد. اما در طول فصل دوم، دریل بیشتر اوقات دارد از دیگران میشنود که باید چگونه رفتار کند و چه احساسی داشته باشد؛ مثلا وقتی با ایزابل (کلمانس پوئزی) حرف میزند این ایزابل است که به دریل میگوید خانه برای او دیگر کجاست. اگر دریل این احساسات را خودش بیان میکرد، یا خودش با ارادهی شخصی به همین نتایج میرسید به کاراکتر او عمق بیشتری میداد و همزمان، رابطهی او با ایزابل و کارول را هم معنیدارتر میکرد. «مردگان متحرک» همیشه دربارهی ایجاد روابط انسانی بوده است. اما معلوم نیست چرا نویسندگان سریال از این فرصتها برای توسعهی شخصیتی استفاده نمیکنند. در مقابل، زمان سریال را روی کاراکترهای فرعی مثل استفان کدرون (رومن لوی) و فالو (اریک ابوآنی) هدر میدهد. با اینکه بازیگرانشان روی این شخصیتها مایه میگذارند، اما باز هم سریال فرصت پردازش کافی کاراکتر آنها را ندارد.
۳. آدمبدهای سریال «دریل دیکسون» حوصلهی بیننده را سر میبرند
این مشکل ارتباط مستقیمی با همان مسئلهی فیلمنامه دارد و اینکه به اقتضای داستان اصلی، باید از مرگ کاراکترها هم صرف نظر کرد که در مقابل، زندگیاشان را هم بیمعنی میکند. به جز دو نقش اصلی، شرورهای داستان هم ضعیف هستند. البته آدمبدهای کلیشهای مشکلی است که منحصر به سریال «دریل دیکسون» نمیشود؛ بلکه دنیای گستردهتر «مردگان متحرک» مدتهاست با آن روبروست. همهی شخصیتهای منفی خیلی کسلکننده و قابل پیشبینی هستند. ژنه یک شخصیت منفی تکراری است که از سرایدار موزه به یک جنگسالار شرور تبدیل شده! چرایی و چگونگیاش بماند. هدف والای او نه پیدا کردن درمانی برای زامبیها، بلکه خطرناکتر و وحشیتر کردن آنهاست. او فکر میکند میتواند به نحوی زامبیها را کنترل کند. با وجود اینکه هیچ مدرکی دال بر امکان کنترل زامبیها وجود ندارد یا حداقل سریال آن را به ما نشان نمیدهد و جای تعجب دارد که چرا همهی این سوپرزامبیها به دلایل نامعلومی فقط از او پیروی میکنند.
بعد لوسانگ (جوئل دی لا فونته) را داریم که یک شخصیت منفی جدید است. البته به خاطر انگیزههایی که دارد از کاراکتر ژنه جالبتر شده؛ چون شرارتش از ایمان مطلقش به اینکه لوران (لوئیس پوچ سیگلیوززی) یک آدم برگزیده و مسیحگونه است نشأت میگیرد، اما بعد از مرگ ناگهانی و بیخاصیت ژنه، لوسانگ هم به یک شخصیت منفی دیگر تبدیل میشود که به سختی از تمام شرورهایی که طی سالها به «مردگان متحرک» آمده و رفتهاند قابل تشخیص است. هم لوسانگ و هم ژنه میتوانستند به راحتی در نقش همین شخصیتهای منفی در سریال «از مردگان متحرک بترسید» حضور داشته باشند؛ اسپینآفی که هر شرور اصلی یک ویژگی عجیب و غریب برای خودش دارد که او را به آن ویژگی میشناسند.
آخرسر اینکه تمام کاراکتر این آدمبدها در یک کلمه خلاصه میشود: تصنعی. تصعنی دقیقا همان کلمهای است که میتوان برای تمام شرورهای سریال «دریل دیکسون» استفاده کرد. همهی این شخصیتهای منفی تصنعی و بیروح هستند. ما همیشه میدانیم در نهایت چه اتفاقی برایشان میافتد. آنها شکست میخورند، قهرمانان پیروز میشوند. هر سازمان، تمدن یا گروهی که افراد بد ساختهاند محکوم به سقوط است. انگار که نویسندگان سریال مدام یک لباس تکراری را بشویند، از رخت آویزان کنند، یک فصل دیگر آن را بچلانند و با وجود اینکه نخنما شده، دوباره آن را تن سریال بپوشانند. یک سریال جسورانه به ما شخصیتهای منفیای میداد که گاهی پیروز میشدند و قهرمانانی که گاهی میمردند. اما «دریل دیکسون» ثابت میکند که نمیخواهد آن جسارتی را داشته باشد که هیجان سریال وابسته به آن است. در عوض، ژنه کشته میشود و اصلا اهمیتی ندارد؛ چون هیچ انگیزهای در طول سریال برای او توضیح داده نمیشود، هیچ وابستگی بین او و بیننده ایجاد نمیشود. سادهاش را بگوییم، اصلا بود و نبودش هیچ تغییر معناداری برای قهرمانان ما ایجاد نمیکند.
۴. بیتوجهی به جزئیات از سر و روی سریال میبارد
پیش از این دربارهی غیرقابل باور بودن پیشرفت داستان صحبت کردیم؛ مثل اینکه چطور در یک جهان پساآخرالزمانی سوخت کشتیها را تأمین میکنند. اما این مسئله فراتر از این مثال است و جایجای سریال وجود دارد. بگذارید تنها چند مورد دیگر ذکر کنیم تا عمق فاجعه را ببینید.
بیشتر بخوانید: مطالب مربوط به سریالهای خارجی
وقتی کارول در پناهگاه اش میماند، او کار خاصی نمیکند که منجر به رخنه به اینجا میشود و چیزی هم نمیبینیم که بفهمیم چرا اشتباه بزرگی در سیستم برقکشی اتفاق افتاده. فقط ناگهان ژنراتور از کار میافتد و دروازهی اصلی هم به راحتی باز میشود. بار دیگر بگذارید یادآوری کنیم که داستان در یک دنیای پساآخرالزمانی اتفاق میافتد. انرژی محدود است؛ چطور میتوانید بقای خودتان را با خیال راحت به دست یک ژنراتور بسپارید که به راحتی خاموش میشود! جدا از اینکه منطق همین قطع برق و باز شدن دروازه جور درنمیآید (درها معمولا با قطع برق باز نمیشوند، همینطور بسته میمانند)، حتی اگر ساختمان اش یک در ورودی خراب داشت، تا حالا باید حتما راهی برای جلوگیری از باز شدن آن پیدا میکرد. میتوانست در را به راحتی غل و زنجیر کند. اگر این در به همین راحتی باز میشود که اش باید تا الان مرده بود! آیا نویسندگان نمیتوانستند راه منطقیتری برای ورود زامبیها پیدا کنند؟ مثلا بگویند زامبیها از یک دیوار یا حصار شکسته وارد شدند؟ حتی اینکه نه کارول و نه اش کاری برای جلوگیری از تکرار این اتفاق نمیکنند، باورنکردنی است.
وقتی کارول و اش به گرینلند میرسند بلافاصله مورد حملهی زامبیها قرار میگیرند و به همان سرعت دو زن، که اتفاقا همان نزدیکیها هستند، آنها را نجات میدهند. داریم دربارهی گرینلند حرف میزنیم که یک جزیره با جمعیت اندک است. اینکه به سرعت کل جمعیت مرده و زندهی گرینلند این دو نفر را پیدا میکنند منطقی به نظر نمیرسد؛ اما چون داستان باید جلو برود، منطق دیگر جایی در فیلمنامه ندارد. سپس معلوم میشود این زنان یکسری آدم روانپیش هستند که میخواهند کارول را بکشند و با اش تولید مثل کنند تا جمعیت جامعهاشان بیشتر شود. اغوای مردی مثل اش به نظر نمیرسد کار دشواری باشد، اما چرا این زنان رویکرد ملایمتری را پیشه نمیکنند؟ که خب جواب معلوم است. باز پیشرفت داستان به اقتضای فیلمنامه برمیگردد و همین، کل ماجرا را به طرز عجیبی احمقانه جلوه میدهد.
یک مثال دیگر وقتی است که پایگاه ژنه را میبینیم که دانشمندان در آن آدمها را به صف کرده و به آنها تیراندازی میکنند (یا به عبارت دیگر، فشنگهای ارزشمند را هدر میدهند) تا بعد از مرگ به آنها سرمهایی تزریق کنند که تبدیلشان میکند به سوپرزامبی. اولا سرم در رگهایی که دیگر خون در آنها پمپاژ نمیشود چطور جابهجا میشود؟ دوما این دانشمندان چرا هیچ پروتکل ایمنی ندارند؟ دانشمندان و نگهبانان فقط چند قدم آن طرفتر میایستند و منتظر میمانند تا سوپرزامبیها دوباره زنده شوند. چه کسی اینطور آزمایش انجام میدهد؟ چرا این کار را در یک آزمایشگاه محصور انجام نمیدهند یا حداقل مانعی بین دانشمندان و زامبیها نمیگذارند؟ تازه کارول در تمام این مدت این چیزها را آزادانه میبیند، چون انگار به او اختیار کامل داده شده تا در پایگاه ژنه بگردد.
یا مثلا وقتی مهاجمان سوپرزامبیها را در قلعه رها میکنند، بعد از تسخیر قلعه چه اتفاقی برای آنها میافتد؟ ما دیگر سوپرزامبیها را نمیبینیم و هیچ تلاش آشکاری هم برای جمعآوری آنهایی که زنده ماندند دیده نمیشود. انگار که دود شده و به هوا رفته باشند. وقتی دریل و کارول کاروان کامیونها را میبینند که به سمت خانه مزرعه میآیند، دریل میگوید شش ماشین میبیند و سربازان شروع به بیرون ریختن از این ماشینها و جستجوی مزرعه میکنند. دریل و کارول چهار یا پنج نفر از آنها را میکشند و سپس سراغ ژنه میروند و او را هم میکشند. ولی ناگهان نشان داده میشود که شش کامیون پر از زیردستان او مردهاند. چطور ممکن است؟
صحنهای که کارول سعی میکند فرار کند هم واقعا خندهدار است. او یک اسب میدزدد و سپس سعی میکند مستقیم از دروازه بیرون برود. انگار که کارول خودش میداند این نویسندهها تا آخر سریال به من نیاز دارند، پس دیگر با بیپروایی احمقانه رفتار میکنم! البته او دستگیر میشود، چون برایش تله گذاشته بودند. اما حتی اگر این کار را هم نمیکردند، چهارنعل از دروازهی جلویی بیرون رفتن به نظر حرکت احمقانهای میآید. توجه داشته باشید که همیشه نگهبانان مسلح دارند از این دروازهی جلویی مراقبت میکنند. حتی اگر کارول مخفیانه فرار میکرد بیشتر منطقی بود. اما انگار نویسندگان سریال «دریل دیکسون» اولین راهی که به ذهنشان میرسد را در فیلمنامه نگه میدارند.
مرگ سیلوی (لایکا بلان-فرانکار) هم گیجکننده است. سیلوی یکی دیگر از انبوه شخصیتهای فصل اول سریال بود که در این فصل کشته شد. صحنهی مرگ او، بدون در نظر گرفتن به ایرادات روایی، طوری فیلمبرداری شده که با منطق جور درنمیآید. او در یک صحنه کنار دیوار نسبتا بلندی ایستاده و در صحنهی بعد از پل میافتد، بدون اینکه دیگر آن دیوار بلند در صحنه باشد. اما او در همان سمتی میافتد که لوسانگ است که او از بالای دیوار به او نگاه میکرد. این ناهماهنگی در فیلمنامه را نشان میدهد که مانندش در سریال «دریل دیکسون» زیاد است و نمونهی دیگری است از جزئیات ریزی که سریال اشتباه میکند یا به راحتی نادیده میگیرد.
این فهرست از بیتوجهی به جزئیات را میتوان ادامه داد. به نظر میرسد نویسندگان سریال فکر میکنند که بینندگان اهمیت نمیدهند (و البته خیلیها نمیدهند) یا متوجه نمیشوند (اما ما آنقدر احمق نیستیم) و نمیخواهند زحمت وصله پینه کردن همهی این صحنهها و اشتباهات را به خود بدهند. هر مثالی که در این بخش ارائه شد میتوانست با کمترین تلاش به روشی که منطقی باشد نوشته شود، چه آن قفل کردن دروازه باشد، یا اینکه اش و کارول نورهای پاسگاه گرینلند در پایین را ببینند، یا آزمایش روی آدمها را به روشی کمتر احمقانه انجام دهند. اما نویسندگان سریال «دریل دیکسون» زحمت پرداختن به این جزئیات را به خودشان ندادهاند.
۵. شخصیتها دلبخواهی میآیند و میروند
چند قسمت اول فصل دو عمدتا کارول را دنبال میکند، احتمالا برای جبران زمان از دست رفته در فصل اول. کارول فقط یک نگرانی دارد، اینکه در اسرع وقت به دریل برسد. سریال هم همین عجله را در فیلمنامهاش دارد. یک حمله از زامبیها، یک شام پرتنش و یک توقف عجیب در گرینلند بعد به سرعت کارول و اش در پاریس فرود میآیند. طبیعتا، اسم سریال «دریل دیکسون: کتاب کارول» است، پس باید روی شخصیت کارول هم تمرکز کنند. مکبراید مدتهاست یکی از قویترین بازیگران «مردگان متحرک» بوده و به همین دلیل، اغلب نقشهای سنگینتر به او داده میشود. اما در این فصل همه چیز زورکی به نظر میرسد.
درست است که وقتی کسی فرزند خودش را از دست میدهد، واقعا نمیتواند از غم فقدان آن بگذرد، اما داریم از یک جهان پساآخرالزمانی حرف میزنیم که یک لحظه تعلل میتواند به قیمت جان آدم تمام شود. با توجه به اینکه سوفیا در روزهای اولیهی آخرالزمان مرد و کارول از آن زمان رنجهای زیادی کشیده، کمی بیمعنی است که ترامای مرگ او حالا دوباره خودش را نشان دهد. این ترامای کارول از طریق فلشبکهای سوفیای زامبیشده که از درهای انبار بیرون میآید و دریل که در فصل دوم به او گل رز میدهد، نشان داده میشوند. آیا نویسندگان مخاطبان خود را نمیشناسند؟ کسی که پای فصل دوم سریال «دریل دیکسون» نشسته میداند با چه شخصیتهایی طرف است و لازم نیست سریال علنا به او یادآوری کند که هر شخصیت چه تراماهایی را از سر گذرانده است. تازه این صحنههای فلشبک ممکن است تازهواردها را هم گیج کند.
در همین زمان که کارول با تراما دست و پنجه نرم میکند، در نرماندی دریل و ایزابل را داریم که نویسندگان خودشان هم میدانند باید زودتر از دست کاراکترش خلاص شوند. بخشی از آنچه صحنههای ریدوس و پوئزی را در فصل گذشته اینقدر تأثیرگذار میکرد، ماهیت آهسته و تدریجی ارتباط آنها بود؛ علاقهی آشکارشان به یکدیگر در نگاههای دزدکی یا گفتگوهای آرام و صمیمانه. در فصل دوم اما فرصتی برای این کار نیست که منجر به اظهار علاقههای عجولانه و ناخوشایند و بعدا نتیجهگیریهای نامطلوب میشود. مشخصا به مرگ بزرگ فصل دوم سریال «دریل دیکسون» اشاره داریم. مشخصا چون رابطهی عاشقانهای بین ایزابل و دریل شکل گرفته، ایزابل باید بمیرد؛ مخصوصا وقتی که پس از دستگیری آنها ایزابل ناگهان به دریل میگوید «دوستت دارم!» اما نویسندگان انگار میخواهند بگویند نمیتوانیم اجازه دهیم ایزابل مزاحم دوستی دریل و کارول شود، مگر نه؟ یا بگذاریم دریل ذرهای طعم خوشبختی را بچشد؟ خدا نکند!
طرفداران سالهاست برای رابطهی بین کارول و دریل سرودست میشکنند، پس عاشقانهی بین دریل و ایزابل آنقدر برای بینندگان «دریل دیکسون: کتاب کارول» اهمیت نداشت؛ اما این دلیل کافی نیست که کاراکتری را در نقش معشوقه معرفی کنید و سپس برای اذیت کردن نقش اصلی یا تمیز کردن داستان از شخصیتهای اضافی، او را بکشید تا بخواهید بار احساسی داستان را بالا ببرید. رابطهی بین کارول و دریل به اندازهی کافی بار احساسی دارد که اگر تنها روی آن مانور میدادند، بهتر نتیجه میگرفتند.
این موضوع یکی از چندین موضوعی است که دیدن سریال «دریل دیکسون» و بسیاری اسپینآفهای دیگر «مردگان متحرک» را آزاردهنده کرده است؛ موضوعی که مشخصا از مشکلات نویسندگی فرنچایز حکایت دارند. سالهاست که «مردگان متحرک» از کشتن اعضای اصلی گروه طفره میرود. وقتی لورن کوهن برنامه را ترک کرد، موقتی بود. او برگشت، تازه با تعدادی شخصیت جدید بیخاصیت در کنارش. همین اتفاق برای ریک و میشون هم افتاد. تنها مرگ قابل توجه از زمان جنگ نجواگران (که البته تعداد زیادی را از بین برد) مرگ روزیتا در قسمت پایانی «مردگان متحرک» بود که یک لحظهی عالی و احساسی ساخت. اما از آن زمان تاکنون تنها همین مرگ بوده است که اهمیت داشته است. در سه اسپینآف پس از «مردگان متحرک»، یعنی سریال «شهر مردهها»، «دریل دیکسون» و «آنهایی که زندهاند»، هیچ کاراکتر مهمی نمرده است. حتی در «از مردگان متحرک بترسید» هم با اینکه کاراکترهایی مردند، اما همین شخصیتهایی که فکر میکردیم مرده و رفتهاند برگشتند، مثل آلیشیا و مدیسون.
در مقابل، نویسندگان «مردگان متحرک» از ترس اینکه طرفداران ناراضی شوند، قلم خود را به سمت مرگ هیچ شخصیت قدیمی نمیبرند. ولی مدام شخصیتهای جدیدی معرفی میکنند که در همان فصل که میآیند کشته میشوند. اغلب هم قبل از اینکه واقعا فرصت دلبستگی به آنها را داشته باشیم یا واقعا انگیزهها و داستانشان را درک کنیم. با ایزابل، فضا برای یک داستان واقعا جالب و یک پویایی کاملا جدید برای کاوش بین کارول و دریل وجود داشت که میتوانست به سناریوهای جذاب مختلفی منجر شود. فقط راحتتر بود که نویسندگان کمی جرئت به خرج دهند و بیننده را شوکه کنند. اما با مرگ ایزابل، نهتنها فرصت ایجاد یک درام عمیقتر از داستان سریال «دریل دیکسون» گرفته میشود، بلکه تمام شخصیتی که برای ایزابل ساخته بودند و رابطهاش با دریل هم به هدر میرود. این دیگر تنبلی است. متأسفانه، این روش معرفی و مرگ کاراکترها به یک روش تکراری در تمام اسپینآفهای «مردگان متحرک» تبدیل شده است.
مشخصا شخصیتها نباید فقط به این دلیل کشته شوند که بینندگان بیشتری را پای سریال بکشانند یا آنها را شوکه کنند. برای مثال، مرگ کارل بیارزش بود و با کل داستان هیچ سنخیتی نداشت. اما مرگ کاراکترها باید داستان را به شیوهای معنادار به جلو ببرد. مثلا به ند استارک در «بازی تاج و تخت» فکر کنید و اینکه چطور سرنوشت او رویدادهای بسیار دیگری را به جریان انداخت. اگرچه قطعا بینندگان را شوکه کرد، اما صرفا محض شوکه کردن مخاطب در داستان گنجانده نشده بود؛ بلکه زمینهساز اتفاقات بعدی شد. حالا این را مقایسه کنید با سریال «دریل دیکسون». مرگ هر کاراکتر در یک دنیای خطرناک اهمیت زیادی دارد. دنیایی که دیگر جمعیت زیادی در آن باقی نمانده، پس افراد زود به هم وابسته میشوند. تصور کنید اگر به جای ایزابل، کارول کشته میشد. درست است که طرفداران خشمگین میشدند، اما تأثیر و پیامدهای آن مرگ عظیم میبود. دریل کلا یک لحظه برای ایزابل غمگین میشود و بعد آن را نادیده میگیرد. حالا دیگر عادت کردهایم که در تمام سریالهای «مردگان متحرک» قرار نیست کاراکتر مهمی بمیرد. برای همین هیجان هم از دست میرود. دیگر امیدی به فاصله گرفتن نویسندگان فرنچایز از این فرمول تکراری هم نداریم که بخواهند به دوران خوش فصلهای ابتدایی «مردگان متحرک» بازگردند. انگار ما هرگز احساسی را که در فصلهای اولیهی مجموعهی اصلی داشتیم دوباره تجربه نخواهیم کرد. در آن دوران احتمالش وجود داشت که هر کسی در هر نقطهای از داستان بمیرد.
هر داستان خوبی به خطرات، تهدیدات و ریسکها نیاز دارد، خواه این خطرات محصول یک دنیای خطرناک و مرگبار باشند، چه به خاطر کمبود منابع باشد، یا از طریق تعاملات شخصیتها که موجب میشود دربارهی آیندهی کاراکترها تردید کنیم و هیچوقت ندانیم دقیقا چه بلایی سر هر کاراکتر میآید. در مقام مقایسه، در سریال «شهر مردهها» این تردید همیشه وجود دارد که نیگان چه مسیری را دنبال خواهد کرد. اینکه آیا او واقعا به سمت تاریکی برمیگردد، یا همهاش یک فریب بزرگ است یا شاید یک داستان کمی مبهمتر. در سریال «دریل دیکسون» جای شکی نیست که قهرمانان ما از هر موقعیت غیرممکن و مضحکی که با آن روبرو میشوند جان سالم به در خواهند برد و دشمنانشان مثل گندم در برابر داس در مقابلشان سقوط خواهند کرد.
البته، شخصیتهای جدیدتر مثل ایزابل و سیلویا خواهند مرد. هر بلایی هم که سر ژنه و لوران بیاید واقعا برای بیننده اهمیتی ندارد. اگر روی همین کاراکترهای تازه مانور میدادند، برایشان زمینهسازی میکردند، روابطشان با شخصیتهای دیگر را بسط میدادند، میتوانستند راحتتر از کاراکترهای قدیمیتر دل بکنند. بینندگان هم کاراکترهای تازهای پیدا میکردند که برای داستانشان ارزش قائل میشوند. با این احتساب، این بازیگران کهنهکار باید تا آخر عمرشان فقط در «مردگان متحرک» بازی کنند. البته دیگر خبر تمدید سریال «دریل دیکسون» برای فصل سوم هم آمده و آنها میخواهند این بار داستان خود را با مرکزیت دریل و کارول به اسپانیا ببرند. این تمدید زودهنگام مثل وقتی است که اسپینآفهای «مردگان متحرک» را قبل از پایان فصل یازدهم مجموعهی اصلی اعلام کردند و سرنوشت تعدادی از شخصیتها از همان موقع معلوم شد. با این خبر میتوانید مطمئن باشید دریل قرار نیست حالاحالا بمیرد. این خود مزهی فصل دوم را میبرد و تلاشهای دریل و کارول برای بازگشت به آمریکا را هم بیاثر میکند که اساسا کل فصل دوم حول آن میچرخید.
میدانید چه چیزی واقعاً شجاعانه و حیرتانگیز میبود؟ ساختن یک سریال «دریل دیکسون» بر اساس الگوی فیلم «کابویها» (The Cowboys) با بازی جان وین. در آن فیلم، شخصیت جان وین، به نام ویل اندرسون، یک دامدار پیر سرسخت است که قصد دارد برای راندن گلهاش به راه بیفتد. وقتی گاوچرانهایش برای یافتن ثروت و طلا او را رها میکنند، ویل اندرسون مجبور میشود گروهی از جوانان را در بوزمن در مونتانا به کار گمارد. وقتی در مسیر هستند، مورد حملهی دزدان گله (به رهبری بروس درن) قرار میگیرند و اندرسون کشته میشود. پسرها باید از خودشان محافظت کرده، با آدمبدها درگیر شوند و راهی برای راندن گله به داکوتای جنوبی پیدا کنند.
تصور کنید اگر در سریال «دریل دیکسون» هم داستان مشابهی میدیدیم. با این الگو چه پایانبندی خوبی میشد برای کاراکتر دریل دیکسون ساخت. فرض کنید دریل دیکسون گروهی از بچهها را هدایت میکند و میخواهد آنها را به منطقهی امنی برساند، اما در این راه کشته میشود و بچهها خودشان هدفشان را، که روزی هدف دریل بوده است، ادامه میدهند. به این دلیل از «کابویها» گفتیم که دریل در فصل اول با بچههایی برخورد کرد که میتوانست زمینهی چنین داستانی را فراهم کند؛ البته در کل، تصور یک سریال با محوریت دریل دیکسون که از یک فیلم قدیمی جان وین الگوبرداری کند به خودی خود فوقالعاده است. چنین پیشفرضی حتی شبیه فیلم «لوگان» هم میشود که در آن لوگان برای تأمین امنیت بچههای نسل بعد جهشیافتهها، خودش را فدا میکند و اتفاقا چه پایانبندی حماسی و خوبی هم برای این کاراکتر بود که با بازگرداندنش در فیلم «ددپول و ولورین» به باد رفت.
درست است، طرفداران عصبانی میشدند. حتی مطرح کردن ایدهی مرگ دریل دیکسون سر نویسندگان سریال را به باد میدهد. اما همین ریسک کردنهاست که به سریال جان میبخشد؛ مخصوصا وقتی با کاراکتری سروکار داریم که بیش از ۱۴ سال است او را میشناسیم. اگر نویسندگان جرئتش را داشتند، میتوانستند داستانی تعریف کنند که در اذهان بینندگان باقی میماند. خودتان مقایسه کنید که چگونه فیلمی مثل «کابویها» یا «لوگان» پس از مدتها از ذهن آدم پاک نمیشوند. اینها داستانهایی هستند که جرئت میکنند قهرمان خود را بکشند؛ اما حتی شاید لازم نباشد سریال «دریل دیکسون» قهرمان خود را بکشد. فقط لازم است داستانی تعریف کند که ارزش گفتن دارد.
https://teater.ir/news/65872