گابریل شرمن در نقش فیلمنامه نویس و علی عباسی به عنوان کارگردان فیلم «کارآموز» سراغ بخشی از زندگی او رفتهاند که کمتر کسی از آن با خبر است؛ دوران پیش از اوج گرفتن ترامپ و آشنایی وی با روی کوهن که نقش استاد و مراد او را دارد و باعث میشود دانلد ترامپ از زیر سایهی پدرش خارج شود و رفته رفته به جایگاهی برسد که امروز در آن قرار دارد.
چارسو پرس: ساختن فیلمی دربارهی دانلد ترامپ که تمام ابعاد زندگیاش زیر ذرهبین رسانهها است و سالها است که شبکههای خبری به گوشه گوشهی زندگیاش سرک میکشند (این موضوع ربطی به دوران ریاست جمهوری وی ندارد و او مدتها است که یک چهرهی تلویزیونی و سرشناس رسانهای است) جسارت میخواهد. اما گابریل شرمن در نقش فیلمنامه نویس و علی عباسی به عنوان کارگردان فیلم «کارآموز» سراغ بخشی از زندگی او رفتهاند که کمتر کسی از آن با خبر است؛ دوران پیش از اوج گرفتن ترامپ و آشنایی وی با روی کوهن که نقش استاد و مراد او را دارد و باعث میشود دانلد ترامپ از زیر سایهی پدرش خارج شود و رفته رفته به جایگاهی برسد که امروز در آن قرار دارد. نقد فیلم «کارآموز» (The Apprentice) را با تمرکز روی چگونگی ساخته شدن گام به گام این رابطه توسط سازندگان آغاز میکنیم.
در دوران مککارتیسم روی کوهن برای خود در میان جمهوریخواهان سنتی آمریکا نامی دست و پا کرده بود. او کسی بود که توانست با پافشاریهای بسیار اتل و جولیوس روزنبرگ را به ظن جاسوسی برای شوروی محکوم به اعدام با صندلی الکتریکی کند. ماجرایی که سالها برای خود در صدر اخبار آمریکا جایی دست و پا کرد و مورد توجه بسیاری حتی خارج از مرزهای این کشور بود. این کار باعث پیشرفت کوهن شد تا آن جا که عملا در راهروهای کاخ سفید رفت و آمد داشت و حتی با ریچارد نیکسون هم رفاقتی پیدا کرد. پس او در عالم واقعیت آدم قدرتمندی بود که با وجود جنجالهایی این جا و آن جا، قدرتی بیشتر از یک وکیل معمولی داشت و بسیار پر نفوذ بود.
فیلم با دانلد ترامپی شروع میشود که در خیابانهای نیویورک در دههی ۱۹۷۰ سرگردان است و گویی راه را گم کرده. دوران رکود اقتصادی در شهر نیویورک است و این شهر نیاز به کمک دارد. شهر را عملا جرم و جنایت و پلشتی فراگرفته و با آن شهر پر زرق و برق قدیم فرسنگها فاصله دارد. دانلد ترامپ اما شیفتهی زندگی قدرتمندان است و دوست دارد با ساختن نیویورک به جرگهی آنها وارد شود. او تلاش کرده تا عضو باشگاهی شود که فقط عضویت افراد قدرتمند و ثروتمند را میپذیرد و خودش آشکارا هنوز چنین کسی نیست و فقط پدری ثروتمند دارد که البته این ثروت هم چندان زیاد نیست که بتواند برای او قدرتی به همراه آورد.
در این میان دانلد ترامپ به شکل اتفاقی با روی کوهن آشنا میشود و این آشنایی مقدماتی میشود که میدانیم برای همیشه آمریکا را تغییر میدهد. در نیمهی ابتدایی فیلم «کارآموز» دانلد ترامپ با بازی سباستین استن آشکارا جوانی است که فقط دوست دارد ترقی کند و در این مسیر از زیر پا گذاشتن هیچ اخلاقیاتی هم ابا ندارد. گرچه چون بسیاری از موارد برای او تازگی دارند و گاهی جا میخورد حتی شاید ذرهای هم عذاب وجدان بگیرد، اما چون هدف وسیله را برایش توجیه میکند، خیلی زود این احساس را کنار میگذارد و به هدف میچسبد که همان به دست آوردن موفقیت به هر قیمتی است. تمام این نیمهی ابتدایی فیلمساز روی رابطهی استاد و شاگردی و مرید و مرادی دانلد ترامپ و روی کوهن تمر کز کرده که طی طریق و بالا رفتن از پلکان ترقی را به وی میآموزد.
روی کوهن سه قانون دارد: اول «حمله حمله حمله»، دوم «هیچ چیز را گردن نگیر» و سوم «همیشه اعلام پیروزی کن و شکست را نپذیر». به نظر میرسد که شیوهی قصهگویی علی عباسی هم حداقل در نیمهی اول مبتنی بر آن قانون طلایی اول است. او در تمام مدت قصهی خود را به شکلی پیش میبرد که گویی شخصیتهایش در حال حمله به این و آن و حتی مخاطب هستند و هیچ ابایی از حمله به دوستان و آشنایان خود هم ندارند. یادگیری همین سه قانون است که در نهایت باعث میشود دانلد ترامپ از زیر سایهی پدرش خارج شود و برای خود تشکیلاتی راه بیاندازد.
از سوی دیگر در این نیمه شیوهی گریم سباستین استن هم به گونهای است که او را در نظر ما جوانی خوش قیافه و معصوم نشان میدهد. اما قصه هر چه جلوتر میرود و دانلد ترامپ هم پیچیدهتر و خونخوارتر میشود، چهرهی وی تغییر میکند و با آن خندهی غریب و لبهای کش آمدهاش بیشتر به «جوکر» در کامیک بوکهای دی سی میماند تا مردی ثروتمند که فقط از ثروت خود استفاده میکند. گویی علی عباسی آشکارا او را همان جوکر مرموز و خطرناکی میداند که از دل سایههای بیرون آمده تا شهر یا کشوری را با نیمهی تاریک خودش آشنا کند.
در این نیمه کیفیت تصاویر فیلم به گونهای است که گویی با یک فیلم دههی هفتادی طرف هستیم. این تصاویر دانهدار و به ظاهر کهنه در ترکیب با شهری کثیف و پر از جرم و جنایت و آن شیوهی قصهگویی پر ضرباهنگ مخاطب آشنا با تاریخ سینما را به یاد فیلمهای ضدجریان آن دوران میاندازد و البته حاشیهی صوتی فیلم و انتخاب موسیقی هم به کمک ساخته شده این فضا میآید. همهی اینها در ترکیب با ضرباهنگ تند و سریع زندگی روی کوهن که آدمی ضدجریان است و زیستی طبیعی ندارد و دوست دارد دانلد ترامپ را هم کنار خود ببیند، درست جلوه میکند و خوب پیش میرود. در واقع قانون اول او یعنی «حمله حمله حمله» در بافت و ساختار فیلم هم نفوذ کرده و به آن سر و شکل داده است.
این چنین رابطهی دو طرف درست ساخته میشود و البته حضور درست جرمی استرانگ در نقش روی کوهن و آن بازی اغراق شده در جان بخشیدن به شخصیتی که هیچ چیز زندگی او طبیعی نیست، به درست از کار درآمدن این فضا کمک میکند و عملا نیمهی ابتدایی فیلم را به اثری قابل دفاع تبدیل میکند. اما در نیمهی دوم ناگهان همه چیز عوض میشود و فیلم هم شروع به افت میکند. مهمترین دلیل این افت هم به حذف تقریبا کامل روی کوهن از داستان بازمیگردد که توجیه درستی ندارد.
حال دانلد ترامپ برای خود کسی شده و توانسته با ساختن یکی دو هتل در شهر نیویورک و البته آن ساختمان مجلل «ترامپ تاور» شهرتی به هم بزند. شبکههای تلویزیونی مدام او را دعوت میکنند و روزنامهها و مجلات به چاپ کردن عکسش مشغول هستند. ازدواج کرده و صاحب فرزند شده و همه رویش حساب میکنند. پدرش هم با وجود سختگیریهایش نمیتواند تحسینش نکند و تحویلش نگیرد. او دیگر به روی کوهن به عنوان استاد و مراد نیازی ندارد. پس او را خیلی ساده دور میاندازد. فیلم بخشی از این موضوع را به اخلاق و روحیهی سنتی ترامپ ارتباط میدهد. چرا که روی کوهن آشکارا با آن شیوهی متفاوت زندگی خود مظنون به درگیری با بیماری ایدز در دوران اپیدمی آن است و ترامپ هم میترسد که نکند از طریق لمس سادهی او به این بیماری دچار شده باشد.
فیلم حتی پا را فراتر میگذارد و در سکانسی که قرار است بامزه باشد اما عملا تحمیلی به نظر میرسد و توی ذوق میزند، ترامپی را نمایش میدهد که در حال بحث کردن با دکتری دربارهی نحوهی انتقال بیماری ایدز به دیگران است. با عوض شدن شیوهی زندگی ترامپ و حذف روی کوهن از زندگی او تصاویر دانهدار دهههای هفتادی فیلم هم از بین میروند و کیفیت آنها واضح میشود و آن ضرباهنگ سریع هم جای خود را به ریتمی آرامتر میدهد. این در حالی است که زندگی ترامپ بسیار سریعتر شده و او عملا به دنبال راهی است که بتواند خواب را هم از برنامهی زندگی خود حذف کند و تا میتواند بیدار بماند و کار کند و کار کند.
این عدم همخوانی روایت با فرم قصهگویی در نیمهی دوم به بزرگترین مشکل فیلم کارآموز تبدیل میشود و به آن نقد وارد است. همه چیز حاکی از آن است که ریتم قصه باید سرسامآورتر شود اما عملا این اتفاق شکل نمیگیرد و قصهگویی علی عباسی مسیر عکس را طی میکند. در چنین چارچوبی است که بخشی از اتفاقات مهم زندگی دانلد ترامپ هم جایی برای کارگردان ندارند و او خیلی زود از آنها میگذرد و فرصتی در اختیارشان قرار نمیدهد که جای خود را در روایت پیدا کنند. در فیلمهای زندگینامهای عموما فیلمسازان زندگی خصوصی فرد و درگیریهای شخصیاش را به موازات زندگی اجتماعی او نمایش میدهند؛ به ویژه اگر با شخصیتی چون دانلد ترامپ طرف باشیم. اما علی عباسی تصمیم گرفته که این دو را در راستای هم تصویر کند یا حداقل مکث چندانی روی زندگی خصوصی او نداشته باشد.
اما این تصمیم عملا به ضرر داستان تمام شده است. حال که ریتم قصه در نیمهی دوم افت میکند، مکث روی مشکلات زناشویی دانلد ترامپ با همسرش یا عدم توانایی او در بچهداری که فقط اشارهای گذرا به آن میشود و از همه مهمتر غم و احساس عذاب وجدانش پس از مرگ برادر میتوانست به کمک فیلم بیاید و افت کردن ریتم فیلم را توجیه کند اما وقتی فیلم این موارد را بدون مکث برگزار میکند و با اشارهای جزیی از آنها میگذرد و دوباره به سیر ترقی ترامپ میپردازد و روی معاملات نه چندان اخلاقی او مانور میدهد، فرصت ساختن درامی پویا دربارهی یکی از مهمترین شخصیتهای این روزهای دنیا از دست میرود.
از سوی دیگر بدهکاریهای پر شمار دانلد ترامپ هم فرصت خوبی برای مانور دادن هستند. به ویژه که ما را بیشتر با آن بخش حسابگر شیطانی شخصیت آشنا میکنند. اما باز هم سازندگان فقط با اشارهای گذرا به کازینوهای آتلانتیک سیتی همه چیز را جمع میکنند و در یک سکانس کوتاه تهدیدات کسانی را جهت بازپس گیری پول خود نمایش میدهند. این در حالی است که خود فیلم این توقع را به وجود میآورد که به این موضوع تا پیش از پایان بیشتر پرداخته خواهد شد؛ چرا که مخالفت با ساخته شدن این کازینوها آخرین باری است که روی کوهن را در حال مشورت به دانلد ترامپ نشان میدهد و بعدا میفهمیم که مخالفت وی چندان هم بیجا نبوده است. اما نپرداختن به این ضرر ناشی از سرمایهگذاری اشتباه نه تنها به رابطهی روی کوهن و دانلد ترامپ ضربه میزند، بلکه مخاطب را هم گیج میکند که چرا فیلمساز پیش از آن این اندازه روی نمایش مخالفت کوهن با این سرمایهگذاری وقت میگذارد؟
در نقطه ضعف دیگر فیلم پرداخت شخصیت روی کوهن در نیمه دوم در همان چند حضور کوتاهش است. در نیمه اول او آدمی است که هیچ حد و مرزی در اصول اخلاقی ندارد و هر کاری حاضر است انجام دهد تا به هدفش برسد. حال این که چرا تمام توانش را بدون ذرهای تردید و دریافت مبلغی پول خرج کسی جون دانلد ترامپ میکند، کسی نمیداند و میتوان با اغماض این نکتهی منفی فیلم را نادیده گرفت اما آشکارا فیلم در نیمه دوم تمایل دارد از او انسان رقتانگیزی بسازد که بیماری زمینش زده و در حال پشت سرگذاشتن طبعات آن دوران پر سرعت و بیپروای گذشته است. اما عملا کار علی عباسی به نقض غرض تبدیل شده و روی کوهن در نیمهی دوم انسانی واداده است که میتوان برایش دل سوزاند.
احتمالا قرار بوده که روی کوهن به پیروی از دستورالعمل مری شلی در داستان فرانکنشتاین به همان دکتر فرانکنشتاین تبدیل شود که نمیداند در حال خلق چه هیولایی است. در فیلم علی عباسی این دکتر فرانکنشتاین هیولایی به نام دانلد ترامپ خلق میکند که خودش هم نمیتواند از پس او برآید. این هیولا روزی چنان خبیث میشود که نه معنای عشق را میفهمد و نه معنای دوستی را. او فقط از دیگران استفاده میکند و حتی طالب محبت هم نیست. آن سکانس مفصل عمل جراحی با تاکید بر آن شکل غریب بخیه زدن سر دانلد ترامپ هم اشاره به همین تکمیل شدن هیولای فرانکنشتاین دارد. حال طبعا اولین قربانی خود دکتر فرانکنشتاین است. او باید کنار رود تا این هیولا فرصت عرض اندام پیدا کند. کاری که عملا در آن نمای آخر که تمام آمریکا در چشمان ترامپ ظاهر میشود، اتفاق میافتد.
اما درست ساخته شدن این تشابه به دکتر فرانکنشتاین بیش از آن که کار سازندگان اثر (فیلمنامهنویس و کارگردان) باشد، کار جرمی استرانگ در نقش روی کوهن است. فیلم «کارآموز» به رغم بهره بردن از یک کارگردانی و فیلمنامهی قابل قبول و بازی نه چندان بد سباستین استن در نقش دانلد ترامپ، فرصتی است برای عرض اندام جرمی استرانگ است که با آن شیوهی راه رفتن و حرف زدن که انگار همواره چیزی در گلویش آزارش میدهد یا نگه داشتن گردنش به سمت جلو، تمام قابهای فیلم را از آن خود میکند. البته او شیوهی دیگری هم دارد و آن هم پیروی از آن سه قانون یاد شدهی شخصیتش در نحوهی بازیگری است.
به این معنا که جرمی استرانگ طوری نقش روی کوهن را بازی میکند که گویی شخصیتش انسانی تقلبی است. در واقع روی کوهن خلق شده توسط او انسانی است که خودش مدام در حال نقش بازی کردن است. روی کوهن در این جا واقعا تلاش کرده که آن سه قانون را زندگی کند و این از او انسانی ساخته که خودش میداند همه چیزش تقلبی است و همین هم آزارش میدهد و میتوان نتایج این آزار را در بازی استرانگ هم دید. درست مانند دکتر فرانکنشتاین که خودش را مدام فریب میدهد و در نهایت هم چوب تمام آن فریبها را میخورد.
از سوی دیگر در فیلم میتوان رویکرد دیگری هم مشاهده کرد که همان پیروی از سنت قصهگویی «فاوستی» است. این رویکرد بیش از آن که به روی کوهن ارتباط داشته باشد، متمرکز بر شخصیت دانلد ترامپ است. او آدمی است که روحش را به شیطان میفروشد و انسانیتش را با موفقیت مادی و کسب قدرت تاخت میزند. متاسفانه این لحن بر خلاف آن حال و هوای فرانکنشتاینی چندان در فیلم قابل مشاده نیست، در حالی که سازندگان آشکارا تلاش دارند دانلد ترامپ خود را انسانی معرفی کنند که با شیطان همسفره شده است. دلیل این موضوع هم آن است که برخی سکانسهای فیلم گل درشت از کار درآمدهاند و جای پای جای خود را به شکل ارگانیک در دل داستان پیدا نمیکنند. همین رویکرد گل درشت هم آخرین ضربه را به فیلم میزند تا فیلم جنجالی «کارآموز» در نهایت و در بهترین حالت فیلمی قابل دفاع از کار درآید.
هشدار: در نقد فیلم «کارآموز» خطر لو رفتن داستان وجود دارد!
در دوران مککارتیسم روی کوهن برای خود در میان جمهوریخواهان سنتی آمریکا نامی دست و پا کرده بود. او کسی بود که توانست با پافشاریهای بسیار اتل و جولیوس روزنبرگ را به ظن جاسوسی برای شوروی محکوم به اعدام با صندلی الکتریکی کند. ماجرایی که سالها برای خود در صدر اخبار آمریکا جایی دست و پا کرد و مورد توجه بسیاری حتی خارج از مرزهای این کشور بود. این کار باعث پیشرفت کوهن شد تا آن جا که عملا در راهروهای کاخ سفید رفت و آمد داشت و حتی با ریچارد نیکسون هم رفاقتی پیدا کرد. پس او در عالم واقعیت آدم قدرتمندی بود که با وجود جنجالهایی این جا و آن جا، قدرتی بیشتر از یک وکیل معمولی داشت و بسیار پر نفوذ بود.
فیلم با دانلد ترامپی شروع میشود که در خیابانهای نیویورک در دههی ۱۹۷۰ سرگردان است و گویی راه را گم کرده. دوران رکود اقتصادی در شهر نیویورک است و این شهر نیاز به کمک دارد. شهر را عملا جرم و جنایت و پلشتی فراگرفته و با آن شهر پر زرق و برق قدیم فرسنگها فاصله دارد. دانلد ترامپ اما شیفتهی زندگی قدرتمندان است و دوست دارد با ساختن نیویورک به جرگهی آنها وارد شود. او تلاش کرده تا عضو باشگاهی شود که فقط عضویت افراد قدرتمند و ثروتمند را میپذیرد و خودش آشکارا هنوز چنین کسی نیست و فقط پدری ثروتمند دارد که البته این ثروت هم چندان زیاد نیست که بتواند برای او قدرتی به همراه آورد.
در این میان دانلد ترامپ به شکل اتفاقی با روی کوهن آشنا میشود و این آشنایی مقدماتی میشود که میدانیم برای همیشه آمریکا را تغییر میدهد. در نیمهی ابتدایی فیلم «کارآموز» دانلد ترامپ با بازی سباستین استن آشکارا جوانی است که فقط دوست دارد ترقی کند و در این مسیر از زیر پا گذاشتن هیچ اخلاقیاتی هم ابا ندارد. گرچه چون بسیاری از موارد برای او تازگی دارند و گاهی جا میخورد حتی شاید ذرهای هم عذاب وجدان بگیرد، اما چون هدف وسیله را برایش توجیه میکند، خیلی زود این احساس را کنار میگذارد و به هدف میچسبد که همان به دست آوردن موفقیت به هر قیمتی است. تمام این نیمهی ابتدایی فیلمساز روی رابطهی استاد و شاگردی و مرید و مرادی دانلد ترامپ و روی کوهن تمر کز کرده که طی طریق و بالا رفتن از پلکان ترقی را به وی میآموزد.
روی کوهن سه قانون دارد: اول «حمله حمله حمله»، دوم «هیچ چیز را گردن نگیر» و سوم «همیشه اعلام پیروزی کن و شکست را نپذیر». به نظر میرسد که شیوهی قصهگویی علی عباسی هم حداقل در نیمهی اول مبتنی بر آن قانون طلایی اول است. او در تمام مدت قصهی خود را به شکلی پیش میبرد که گویی شخصیتهایش در حال حمله به این و آن و حتی مخاطب هستند و هیچ ابایی از حمله به دوستان و آشنایان خود هم ندارند. یادگیری همین سه قانون است که در نهایت باعث میشود دانلد ترامپ از زیر سایهی پدرش خارج شود و برای خود تشکیلاتی راه بیاندازد.
از سوی دیگر در این نیمه شیوهی گریم سباستین استن هم به گونهای است که او را در نظر ما جوانی خوش قیافه و معصوم نشان میدهد. اما قصه هر چه جلوتر میرود و دانلد ترامپ هم پیچیدهتر و خونخوارتر میشود، چهرهی وی تغییر میکند و با آن خندهی غریب و لبهای کش آمدهاش بیشتر به «جوکر» در کامیک بوکهای دی سی میماند تا مردی ثروتمند که فقط از ثروت خود استفاده میکند. گویی علی عباسی آشکارا او را همان جوکر مرموز و خطرناکی میداند که از دل سایههای بیرون آمده تا شهر یا کشوری را با نیمهی تاریک خودش آشنا کند.
در این نیمه کیفیت تصاویر فیلم به گونهای است که گویی با یک فیلم دههی هفتادی طرف هستیم. این تصاویر دانهدار و به ظاهر کهنه در ترکیب با شهری کثیف و پر از جرم و جنایت و آن شیوهی قصهگویی پر ضرباهنگ مخاطب آشنا با تاریخ سینما را به یاد فیلمهای ضدجریان آن دوران میاندازد و البته حاشیهی صوتی فیلم و انتخاب موسیقی هم به کمک ساخته شده این فضا میآید. همهی اینها در ترکیب با ضرباهنگ تند و سریع زندگی روی کوهن که آدمی ضدجریان است و زیستی طبیعی ندارد و دوست دارد دانلد ترامپ را هم کنار خود ببیند، درست جلوه میکند و خوب پیش میرود. در واقع قانون اول او یعنی «حمله حمله حمله» در بافت و ساختار فیلم هم نفوذ کرده و به آن سر و شکل داده است.
این چنین رابطهی دو طرف درست ساخته میشود و البته حضور درست جرمی استرانگ در نقش روی کوهن و آن بازی اغراق شده در جان بخشیدن به شخصیتی که هیچ چیز زندگی او طبیعی نیست، به درست از کار درآمدن این فضا کمک میکند و عملا نیمهی ابتدایی فیلم را به اثری قابل دفاع تبدیل میکند. اما در نیمهی دوم ناگهان همه چیز عوض میشود و فیلم هم شروع به افت میکند. مهمترین دلیل این افت هم به حذف تقریبا کامل روی کوهن از داستان بازمیگردد که توجیه درستی ندارد.
حال دانلد ترامپ برای خود کسی شده و توانسته با ساختن یکی دو هتل در شهر نیویورک و البته آن ساختمان مجلل «ترامپ تاور» شهرتی به هم بزند. شبکههای تلویزیونی مدام او را دعوت میکنند و روزنامهها و مجلات به چاپ کردن عکسش مشغول هستند. ازدواج کرده و صاحب فرزند شده و همه رویش حساب میکنند. پدرش هم با وجود سختگیریهایش نمیتواند تحسینش نکند و تحویلش نگیرد. او دیگر به روی کوهن به عنوان استاد و مراد نیازی ندارد. پس او را خیلی ساده دور میاندازد. فیلم بخشی از این موضوع را به اخلاق و روحیهی سنتی ترامپ ارتباط میدهد. چرا که روی کوهن آشکارا با آن شیوهی متفاوت زندگی خود مظنون به درگیری با بیماری ایدز در دوران اپیدمی آن است و ترامپ هم میترسد که نکند از طریق لمس سادهی او به این بیماری دچار شده باشد.
فیلم حتی پا را فراتر میگذارد و در سکانسی که قرار است بامزه باشد اما عملا تحمیلی به نظر میرسد و توی ذوق میزند، ترامپی را نمایش میدهد که در حال بحث کردن با دکتری دربارهی نحوهی انتقال بیماری ایدز به دیگران است. با عوض شدن شیوهی زندگی ترامپ و حذف روی کوهن از زندگی او تصاویر دانهدار دهههای هفتادی فیلم هم از بین میروند و کیفیت آنها واضح میشود و آن ضرباهنگ سریع هم جای خود را به ریتمی آرامتر میدهد. این در حالی است که زندگی ترامپ بسیار سریعتر شده و او عملا به دنبال راهی است که بتواند خواب را هم از برنامهی زندگی خود حذف کند و تا میتواند بیدار بماند و کار کند و کار کند.
این عدم همخوانی روایت با فرم قصهگویی در نیمهی دوم به بزرگترین مشکل فیلم کارآموز تبدیل میشود و به آن نقد وارد است. همه چیز حاکی از آن است که ریتم قصه باید سرسامآورتر شود اما عملا این اتفاق شکل نمیگیرد و قصهگویی علی عباسی مسیر عکس را طی میکند. در چنین چارچوبی است که بخشی از اتفاقات مهم زندگی دانلد ترامپ هم جایی برای کارگردان ندارند و او خیلی زود از آنها میگذرد و فرصتی در اختیارشان قرار نمیدهد که جای خود را در روایت پیدا کنند. در فیلمهای زندگینامهای عموما فیلمسازان زندگی خصوصی فرد و درگیریهای شخصیاش را به موازات زندگی اجتماعی او نمایش میدهند؛ به ویژه اگر با شخصیتی چون دانلد ترامپ طرف باشیم. اما علی عباسی تصمیم گرفته که این دو را در راستای هم تصویر کند یا حداقل مکث چندانی روی زندگی خصوصی او نداشته باشد.
اما این تصمیم عملا به ضرر داستان تمام شده است. حال که ریتم قصه در نیمهی دوم افت میکند، مکث روی مشکلات زناشویی دانلد ترامپ با همسرش یا عدم توانایی او در بچهداری که فقط اشارهای گذرا به آن میشود و از همه مهمتر غم و احساس عذاب وجدانش پس از مرگ برادر میتوانست به کمک فیلم بیاید و افت کردن ریتم فیلم را توجیه کند اما وقتی فیلم این موارد را بدون مکث برگزار میکند و با اشارهای جزیی از آنها میگذرد و دوباره به سیر ترقی ترامپ میپردازد و روی معاملات نه چندان اخلاقی او مانور میدهد، فرصت ساختن درامی پویا دربارهی یکی از مهمترین شخصیتهای این روزهای دنیا از دست میرود.
از سوی دیگر بدهکاریهای پر شمار دانلد ترامپ هم فرصت خوبی برای مانور دادن هستند. به ویژه که ما را بیشتر با آن بخش حسابگر شیطانی شخصیت آشنا میکنند. اما باز هم سازندگان فقط با اشارهای گذرا به کازینوهای آتلانتیک سیتی همه چیز را جمع میکنند و در یک سکانس کوتاه تهدیدات کسانی را جهت بازپس گیری پول خود نمایش میدهند. این در حالی است که خود فیلم این توقع را به وجود میآورد که به این موضوع تا پیش از پایان بیشتر پرداخته خواهد شد؛ چرا که مخالفت با ساخته شدن این کازینوها آخرین باری است که روی کوهن را در حال مشورت به دانلد ترامپ نشان میدهد و بعدا میفهمیم که مخالفت وی چندان هم بیجا نبوده است. اما نپرداختن به این ضرر ناشی از سرمایهگذاری اشتباه نه تنها به رابطهی روی کوهن و دانلد ترامپ ضربه میزند، بلکه مخاطب را هم گیج میکند که چرا فیلمساز پیش از آن این اندازه روی نمایش مخالفت کوهن با این سرمایهگذاری وقت میگذارد؟
اینجا بخوانید: معرفی، نقد و بررسی فیلمهای خارجی
در نقطه ضعف دیگر فیلم پرداخت شخصیت روی کوهن در نیمه دوم در همان چند حضور کوتاهش است. در نیمه اول او آدمی است که هیچ حد و مرزی در اصول اخلاقی ندارد و هر کاری حاضر است انجام دهد تا به هدفش برسد. حال این که چرا تمام توانش را بدون ذرهای تردید و دریافت مبلغی پول خرج کسی جون دانلد ترامپ میکند، کسی نمیداند و میتوان با اغماض این نکتهی منفی فیلم را نادیده گرفت اما آشکارا فیلم در نیمه دوم تمایل دارد از او انسان رقتانگیزی بسازد که بیماری زمینش زده و در حال پشت سرگذاشتن طبعات آن دوران پر سرعت و بیپروای گذشته است. اما عملا کار علی عباسی به نقض غرض تبدیل شده و روی کوهن در نیمهی دوم انسانی واداده است که میتوان برایش دل سوزاند.
احتمالا قرار بوده که روی کوهن به پیروی از دستورالعمل مری شلی در داستان فرانکنشتاین به همان دکتر فرانکنشتاین تبدیل شود که نمیداند در حال خلق چه هیولایی است. در فیلم علی عباسی این دکتر فرانکنشتاین هیولایی به نام دانلد ترامپ خلق میکند که خودش هم نمیتواند از پس او برآید. این هیولا روزی چنان خبیث میشود که نه معنای عشق را میفهمد و نه معنای دوستی را. او فقط از دیگران استفاده میکند و حتی طالب محبت هم نیست. آن سکانس مفصل عمل جراحی با تاکید بر آن شکل غریب بخیه زدن سر دانلد ترامپ هم اشاره به همین تکمیل شدن هیولای فرانکنشتاین دارد. حال طبعا اولین قربانی خود دکتر فرانکنشتاین است. او باید کنار رود تا این هیولا فرصت عرض اندام پیدا کند. کاری که عملا در آن نمای آخر که تمام آمریکا در چشمان ترامپ ظاهر میشود، اتفاق میافتد.
نمره منتقد: ۲ضعیف
نکات مثبت- نیمه اول جذاب!
- بازی درجه یک جرمی استرانگ در نقش روی کوهن!
- افت فیلم در نیمه دوم!
- عدم همخوانی میان شیوهی قصهگویی و فرم واقعگرایانهی فیلم!
به این معنا که جرمی استرانگ طوری نقش روی کوهن را بازی میکند که گویی شخصیتش انسانی تقلبی است. در واقع روی کوهن خلق شده توسط او انسانی است که خودش مدام در حال نقش بازی کردن است. روی کوهن در این جا واقعا تلاش کرده که آن سه قانون را زندگی کند و این از او انسانی ساخته که خودش میداند همه چیزش تقلبی است و همین هم آزارش میدهد و میتوان نتایج این آزار را در بازی استرانگ هم دید. درست مانند دکتر فرانکنشتاین که خودش را مدام فریب میدهد و در نهایت هم چوب تمام آن فریبها را میخورد.
از سوی دیگر در فیلم میتوان رویکرد دیگری هم مشاهده کرد که همان پیروی از سنت قصهگویی «فاوستی» است. این رویکرد بیش از آن که به روی کوهن ارتباط داشته باشد، متمرکز بر شخصیت دانلد ترامپ است. او آدمی است که روحش را به شیطان میفروشد و انسانیتش را با موفقیت مادی و کسب قدرت تاخت میزند. متاسفانه این لحن بر خلاف آن حال و هوای فرانکنشتاینی چندان در فیلم قابل مشاده نیست، در حالی که سازندگان آشکارا تلاش دارند دانلد ترامپ خود را انسانی معرفی کنند که با شیطان همسفره شده است. دلیل این موضوع هم آن است که برخی سکانسهای فیلم گل درشت از کار درآمدهاند و جای پای جای خود را به شکل ارگانیک در دل داستان پیدا نمیکنند. همین رویکرد گل درشت هم آخرین ضربه را به فیلم میزند تا فیلم جنجالی «کارآموز» در نهایت و در بهترین حالت فیلمی قابل دفاع از کار درآید.
شناسنامهی فیلم «کارآموز» (The Apprentice)
کارگردان: علی عباسی
نویسنده: گابریل شرمن
بازیگران: سباستین استن، جرمی استرانگ، ماریا باکالووا، مارتین داناوان و چارلی کریگ
محصول: ۲۰۲۴، کانادا، دانمارک، ایرلند و آمریکا
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
امتیاز سایت راتن تومیتوز به فیلم: ۸۲٪
خلاصه داستان: اوایل دههی ۱۹۷۰. دانلد ترامپ نفر دوم تشکلات پدرش در نیویورک است که در کار معاملهی املاک است. آنها مکانی به نام دهکدهی ترامپ در کویینز نیویورک ساختهاند. دولت آنها را تحت فشار گذاشته و شهرداری هم بابت عدم رعایت حقوق رنگینپوستان از آنها شکایت کرده است. دانلد تمام سعی خود را کرده که عضو یکی از باشگاههای سرشناس شهر شود که فقط افراد پر نفوذ را به عنوان اعضا میپذیرد. شبی او با روی کوهن، وکیل معروف و از دوستان نزدیک ریچارد نیکسون رییس جمهوری آمریکا روبه رو میشود. این دو سر یک میز می نشینند و دانلد از درگیریهای حقوقی شرکت پدرش میگوید. روی به او توصیههایی قانونی میکند و دانلد تصمیم میگیرد که آنها را با پدرش در میان بگذارد اما پدرش از روی کوهن خوشش نمیآید و توصیههای او را جدی نمیگیرد تا این که …
https://teater.ir/news/66101